eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.7هزار دنبال‌کننده
777 عکس
408 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۰۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) بعدم یه دستش رو گذاشت رو زمین و اون یکی رو روی زانوش ازجاش بلند شد و همینطور که کمرش رو ماساژ میداد بیرون رفت. برو بخواب دخترم. دیدمت خستگی امروز از تنم در شد. بریم بخوابیم. منم پشت سر مامان سمت اتاق خودم و نسرین رفتم... نسرین تو جاش خوابیده بود و شایدم الان داشت خواب هفت پادشاه رو میدید... رختخواب نیمه پهنم رو باز کردم و رفتم توش. یه پیام شب بخیر بلند بالا برای نیما فرستادم و گوشی رو سایلنت کردم. امروز نیما اونقدر من رو اینور اونور برد و باهم خوش گذروندیم که از خستگی دارم میمیرم. چشمام رو بستم و اجازه دادم تو خاطرات خوش امروزم غرق بشم. صبح با صدای زنگ گوشی خونه بیدار شدم. بعدم صدای سلام و علیک مامان و از نوع صحبتش فهمیدم نیما پشت خطه... نشستم و کش و قوسی به بدنم دادم. زل زدم به ساعت وای چقدر خوابیده بودم. از وقتی بابا از بیمارستان مرخص شده شبها خیلی زود میخوابیم. درطول شب مامان چند بار بخاطر بابا بیدار میشه و حالش رو چک میکنه اما من بجز دیشب که از خستگی تقریبا بیهوش شده بودم هرشب در فکر حرفایی هستم که باید به بابا بزنم. و نتیجه ی حرفهای پریشبم این شد که از صبح دیروز تا اخر شب با نیما سر کردم ... خداروشکر بابا اجازه داد دوباره با نیما باشم. فکر اینکه بخاطر بابا و حساسیتهاش مجبور شم از نیما جدا بشم داشت دیوونه م میکرد. مامان که فکر میکرد هنوز خوابم به نیما همین رو گفت و گوشی رو قطع کرد. پاشدم و بیرون رفتم مامان روبروی اشپزخونه چشمش بهم افتاد عه تو بیداری؟ نیما زنگ زده بود بهش گفتم خوابی... عیب نداره بهش زنگ میزنم... رفتم اشپزخونه یه چای شیرین برا خودم درست کردم و ظرف پنیر و کره و مربا رو گذاشتم تو سینی و دوتا تیکه نون هم گذاشتم کنارش سینی رو برداشتم برم اتاقم تا همزمان که صبحونه میخورم به نیما هم زنگ بزنم. صدای زنگ آیفون بلند شد. غرغرکنان گفتم ساعت ده صبح کی میره عیادت اخه؟؟؟ _مامان من تو اتاقم...صدام نکنیاااا. بعد از چند دقیقه صدای حال و احوال کردن نریمان اومد. بی توجه بهش گوشیمو برداشتم و شماره ی نیمارو گرفتم ... _به به سلام به نازنین بانو و نازنین همسرم... مثل همیشه خندون و با الفاظ قشنگ خطابم کرد. با لبخند سلام کردم _سلام به نازنین همسرِ نازنین بانو... چطوری نیما؟ خوب و خوشی؟ هروقت بهت زنگ میزنم حال خوبت بهم انرژی میده. _فدای حال خوبت که با حال خوب من خوب شده... امروزم میای بریم بیرون؟ یه سورپرایز عالی برات دارم. بعدشم میخوام ببرمت یه جای خوب... _سورپرایز؟ جون من بگو چیه سورپرایزت؟ _نچ عزیزم باید ببینی گفتنی نیست. واااای ...باشه عشقم. _راستی لباس مناسب کوه همراهت باشه میخوام ببرمت یه جای خوب _اوکی حتما. _ پس تا نیمساعت دیگه اونجام... فعلا _فعلا تلفن رو قطع کردم و با اشتها مشغول خوردن صبحونه شدم ... سینی رو گوشه ی اتاق گذاشتم و با وسواس مشغول انتخاب لباس مناسب برای گردش امروزمون شدم. کوله م رو برداشتم و چند تا وسیله ای که فکر میکردم نیازم بشه توش ریختم و از اتاق زدم بیرون . همزمان با من مامان از اتاق بابا بیرون اومد و پشت سرش هم نریمان. با هم چشم تو چشم شدیم. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۰۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) سلام کردم همینطور که نگاهش رو ازم میگرفت جوابم رو داد. سمت در راهرو میرفتم که صداش باعث شد بایستم. _بسلامتی کجا راه افتادی؟ برگشتم و با مِن و مِن گفتم _الان میخواستم به مامان بگم نیما داره میاد دنبالم بریم بیرون. _نهال اخرش کار خودت رو کردی؟ اون پسر و خونواده ش ادمای درستی نیستند اون پسر ادمی نیست که تو یه عمر بتونی بهش تکیه کنی. تروخدا لجبازی رو بذار کنار یبار هم که شده بشین به عواقب لجبازیات فکر کن . پول اون ادما برای تو خوشبختی نمیاره. میدونی چرا؟؟؟؟ چون تو سر سفره ی پدرو مادرت بزرگ شدی بابات یه عمر بهت نون حلال زحمت کشی خودش رو داده...عادت ندادی بشینی سر سفره ای که با پول زور و مفت و شبهه ناک که چه عرض کنم... پول حروم پرشده ... اّه داداش دوباره شروع نکن.... قبل از خاستگاری اینارو گفتین... قبل عقدم گفتین... الانم میگین؟ من قرار نیست تو خونه ی پدر نیما زندگی کنم که سرسفره ی اون باشم. نیما قرار نیست همیشه زیر بلیط باباش باشه، قراره خودش کار کنه و هزینه های زندگیمون رو بپردازه. پس تمومش کنید این بحثای تکراری رو. _نهال نهال نهال چرا نمیفهمی؟ نیما تربیت شده ی اون خونواده ست. قراره با سرمایه ای که باباش بهش میده کسب و کارش رو راه بندازه. پس ادا در نیار و نگو که قراره خود نیما خرجت رو بده.. خرجت رو قراره با سرمایه ای که باباش بهش میده در بیاره. _داداش تمومش کن لطفا ... اختیار من تاحالا دست بابام بود بعد عقدم دیگه دست خودمه. تا دیروزم به حرمت بابا بی اجازه با نیما جایی نمیرفتم. اما دیروز که تونستم راضیش کنم دیگه اجازه نمیدم کسی به بهانه ی دلسوزی و آینده نگری برای من توی کارهام دخالت کنه. بعدم رو به مامانم که از سبک حرف زدنم با داداش ناراحت شده بود گفتم من میرم مثل دیشب شاید اخر شب اومدم. لطفا نگرانم نشو من جام اّمنه و با نامزدم هستم. پا تند کردم سمت در هال و بازش کردم. امان از این بغض لعنتی. لعنت بهت نریمان که حال خوبم رو خراب کردی. تو هم یه ادم حسودی که نمیخوای کسی رو دستت بلند شه. من میدونم تو میترسی نیما با پول و موقعیت اجتماعیش جای تورو تو فامیل پر کنه، برای همین همش موس موس میکنی تا میونه ی مارو خراب کنی... اخه به تو هم میگن برادر؟ ده دقیقه ای توی حیاط قدم زدم تا اینکه گوشیم زنگ خورد و بعدش هم صدای ترمز ماشین دم در حیاط. _ الو نیما... _دم درم نهال بانو اوکی عزیزم اومدم در حیاط رو که باز کردم یه شاسی بلند مشکی روبروی خونه مون پارک شده بود . نیما رو دیدم که با یه دسته گل قشنگ از ماشین پیاده شد و به سمتم اومد با یه حس و حال قشنگ گل رو بهم داد و همونجا بوسه ای به گونه م زد. _عه ... اخه اینجا توی کوچه؟ _مگه چیه زنمی خوب... نیما از اون دسته مردای رمانتیک و بامحبته که ادم رو به عرش میبره. دلم از اینهمه رفتارهای عاشقانه ش قنج میره. چند تا از همسایه ها که تو کوچه بودند شاهد محبتهای نیما به من هستند و معلومه حسودیشون گل کرده چون چپ چپ نگاهم میکردند ... تو دلم گفتم خوبه زود به گوش مامان اینا میرسه و میفهمند در مورد عشق من اشتباه میکنند. در ماشین رو برام باز کرد با حس غروری که بخاطر ابراز علاقه ی نیما بهم دست داده جلو رفتم و رو صندلی جلو نشستم. در رو اروم بست و جایگاه راننده نشست. با خوشحالی ازش پرسیدم این ماشین مال کیه؟ گفتم که یه سورپرایز برات دارم. کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت23 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 نمیشناسیمشون، من می‌ترسم، بیرون با خونه فرق داره، من باهاشون توی هیچ خونه‌ای نمیام یدفعه یکی از پسرها گفت _چیه؟ پچ پچ میکنید! وقت ما رو نگیریدا، اهلش نیستید سوار نمیشدید نرگس سر چرخوندم سمتش _یه شبه دیگه، خانم مومن رو میپیچونیم اگر هم من مخواستم برگردم ماشین نبود، به کی زنگ میزدم، غذا رو آوردن روی تخت، یه مشت آدم گشنه و تکه های شیشلیک کباب شده، همه می‌خندیدن و می‌خوردن، ولی من خیلی ترسیدم و هیچی از گلوم پایین نمیره، گوشیم رو در آوردم زنگ بزنم به صد و ده، میخواستم رمزی پشت گوشی بگم که ما اینجاییم و‌ امکان داره برامون اتفاق خیلی بدی بیفتیم، که یکی از پسرها گفت _بَه بَه موبایل‌م که داری! پس وضعت خوبه‌، آی کلک؟، رشته ت چیه؟، با من امشب میزنیا _چی میزنم؟ چقدر خنگی تو خوشگله، یا شایدم تازه کاری وارد نیستی، با هم میخوریم اسم من مبین‌ِ، عرق میزنیم تا صبح میرقصیم تو دلم گفتم:عَه عَه عَه من با تو جهنم‌م نمیرم، تا اون موقع نمی‌دونستم اسم این دو تا پسر چی هست ستایش رنگش پرید نگاهی به من انداخت، نرگس هم که ظاهراً فکرش رو نمی‌کرد اینطوری بشه، ترسیده برای اینکه توجهش رو به خودم جلب کنم که بتونم یه راهی برای نجات پیدا کنم گفتم _ تا به حال نخوردم ولی با شما بله میخورم خوشحال لبخندی زد _بخور جون داشته باشی، بعدم با صدای بلند خندید، بوی دهنش حالمو بهم میزنه، با اینکه فاصله داشتیم ولی فضا پر شده از بوی گند دهن مبین. شیش‌لینک‌ها رو خوردیم چهار تا پایه قلیون آوردن وسط، دیدم نرگس از تو کیفش خودکار درآورد یه چی‌ پشت پوست کاغذ قند نوشت، فکر کردم میخواد بده به پسره، وسط جابجایی قلیون‌ها کاغذ رو گذاشت تو دسته من ... موبایلمو گذاشته‌م توی جیب مانتوم، کاغذ تو دستم، بلند شدم رو به جمع گفتم _من میرم سرویس مبین‌م از جاش بلند شد _تنهایی نرو خودم باهات میام نمی‌خواد بیای لزومی نداره بیای من اینجارو بلدم با یه لحن حال بهم زدنی گفت _تو ماله منی ،منم غیرتم قبول نمیکنه بزارم تنهایی بری صدام رو بردم بالا _آقای محترم من ماله هیچکس نیستم فضا متشنج شد، مبین گفت برو بابا اصلا به من چه کیفم رو برداشتم، مبین گفت: آ کیفتم دستشویی داره؟ من میخواستم یه جوری فرار کنم، گفتم نه وسیله شخصی و زنونه توش دارم‌ بهم تشر زد بزار سر جاش برو سرویس و بیا لحنش اینقدر پر از تهدید بود، که دوستامم ترسیدن ولی کسی به روی خودش نمیاورد اومدم توی دستشویی، دستمو باز کردم دیدم نرگس نوشته بزنگ به مرتضی یا پلیس، اینا خطرناکن قلبم وایساد، بزنگم پلیس که فردا میبرمون حراست دانشگاه‌که باید جواب پس بدیم ... خیلی وقت نداشتم گوشی رو درآوردم و زنگ زدم مرتضی، از خجالت داشتم میمردم... ❌❌ جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا,24 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 چند بار زنگ خورد دیدم جواب نمیده اومدم قطع کنم که صدای مرتضی به گوشم خورد، با یه لحن غرق محبت و مهربونی گفت جانمم خانمم بغض گلوم رو گرفته، نمیتوم حرف بزنم الو الو الی، خوبی؟ بغضم ترکید و زدم زیر گریه با صدای نگرانی گفت الهام چی شده؟؟، نفس ت گرفته؟ با زحمت لب زدم _نه _پس چرا داری گریه میکنی؟ صدای موزیک سفره خونه زیاد بود، انگار از پشت گوشی شنید، کجایی الی؟؟ جواب ندادم نگران داد زد الهام کجایی؟؟ با ترس و استرس گفتم مرتضی کمکمون کن، با پلیس بیا کجایی تو؟ مگه نرفتی خوابگاه؟؟؟؟ نه، فقط کمکم کن، با پلیس بیا، اینا مستن باشه میام، کجا بیام؟؟، اصلا مهم نیست، فقط بگو کجایی؟؟ با گریه گفتم کرانه الهام ببین، هیچکاری نکن تا بیام تاکید کردم پلیس م بیار، اینها مستن، خیلی هم گُنده هستن عصبی داد زد خفه شو فقط کدوم تختی؟ شماره هفت تماس رو قطع کرد صورتم رو شستم برگشتم پیش بچه‌ها نرگس ریز سرش رو تکون داد، و زیر لبی گفت چی شد؟ چشمم رو به معنای زنگ زدم بستم نگاهم افتاد به ستایش‌ و فاطمه، از ترس صورتشون سفید شده ده دقیقه گذشت، چشمم به راه خشک شد، اما کسی نیومد داشتن قلیون میکشیدن پسره گفت بریم؟ قلبم ریخت ستایش گفت بزار قلیونمونو بکشیم چقدر عجله دارید همگی الکی زدیم زیر خنده ستایش زُل زده بود تو چشام، با نگرانی بهش فهموندم زنک زدم، دیگه نمی دونم باید چیکار کنیم، یک ربع گذشت و هیچ خبری نشد، دیگه ناامید شده بودم که یکدفعه دیدم یکی از قلیون‌ها افتاد روی فرش، خودم رو کشیدم عقب که ذغال نریزه رو لباسام، نگاهم افتاد به چوب قمه، یا خدا پنج شش نفر ریختن تو آلاچیق، به ما گفتن برید بیرون، ریختن سر اونا، تخت رو به گند کشیدن کفشاهامو نو پوشیدیم، با بچه‌ها همه بدو بدو اومدم بیرون دیدم مرتضی بیرون وایساده، فهمیدم اینارو هم مرتضی آورده که ما رو ببره از ترس دارم میمیرم، مرتضی نگاهش رو انداخت توی چشام‌های من با شرمندگی گفتم _ببخشید سری به تاسف از این کار من تکون داد _حالت خوبه؟ _بله خوبم _اذیتت نکرند؟ _نه »دست بهتون نزد که؟ «نه بهمون دست نزدن با اشاره چشم و ابرو ماشین رو نشون داد، لب زد بشینید تو ماشین اون پنج تا پسر اومدن رو کردن به مرتضی آقا بریم؟؟ مرتضی نگاهش رو داد به ما ماشینشون کدومه؟؟ ستایش گفت: اون آزرا عه بود، مرتضی چوب رو برداشت با دوستاش ریختن رو ماشین شیشه و ستون های ماشین و خورد کردن، خوب که ماشین رو داغون کردن رو به رفیق‌هاش گفت: پشت من بیاید سر چرخوندم سمت ما برید بشینید تو ماشین بریم نشستیم تو ماشین، هیچکس حرف نمیزد ... هر دو ماشین با دویست تا سرعت در حال حرکتند، رسیدیم به میدون اصلی شهر، ماشین پشتی اومد گفت آقا تکلیف ما چیه؟ گفت شما برید پیش خودم گفتم این بچه چیکاره است، بهش آقا آقا میگن، اینا کی بودن؟ رو‌کردم به مرتضی، تا خواستم حرف بزنم خیلی محکم و قاطع گفت: اصلا حرف نزن، اصلا دیدم یا خدا چقدر عصبانیه مثل وحشی‌آ رانندگی میکنه، مرتضی به سمت خوابگاه رفت ستایش گفت الان بریم خوابگاه باید جواب پس بدیم کجا بودیم! مرتضی یا عصبانیت صداش رو برد بالا میرید جواب میدید، شب هیچ جا نمیرید. اینقدر بلند و قاطع داد زد که کسی جرات نکرد حرف بزنه ... __________________________ با وجودی که چندین بار این صحنه.رو.دیده بودم ولی بازم، بدنم لرزید سریع اومدم گوشیم رو برداشتم یه عکس از به آغوش کشیدنشون گرفتم، بعدم یه فیلم چند ثانیه ای، دیگه کاسه صبرم لبریز شد، گوشی رو. خاموش کردم، انداختم توی اتاق، برگشتم توی راه پله، با صدای بلند گفتم، شما دو تا دایی و خواهر زاده، حیا رو خوردید شرف رو هم قورت دادید خجالت بکشید، کارهاتون شبیه کارهای نامزدهاست تا... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae 👌 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۰۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _ماشین خودمه. یادته که بابا شب عقدمون سوییچ ماشین بهم کادو داد؟ اما با اون افتضاحی که اون شب به بار اومد شیشه هاش همون شب توی دعوا خورد شد. مامان میگفت اون ماشین دیگه بدیمن شده و باید عوضش کنیم برای همین تازه امروز صبح تونستم این یکی عروسک رو تحویل بگیرم. نیما این از ماشین قبلیت خیلی مدلش لاکچری تره. عاشق این مدل ماشینم. راه افتاد در بین راه با خواننده ی سی دی که تو ماشین گذاشته بود همخوانی میکردیم . یدفعه یادم اومد کفش مناسب کوه با خودم نیاوردم. وقتی بهش گفتم مسیرمون رو تغییر داد و گفت اول بریم خرید. برام دوجفت کفش و کیف گرون قیمت مناسب مهمونی و کوهنوردی خرید. کوله پشتی که برام خرید قیمتش خیلی بیشتر از هر چهارتا کیفی هست که در طول دوسال گذشته مامان با کلی منت برام خریده. یه کوله پشتی دیگه که خیلی چشمم رو گرفت اونجا دیدم...مردد بودم بین انتخاب این یا همونی که اول برداشتم... نیما جلو اومد _ازینم خوشت اومده؟ اگه اینم دوست داری برش دار... برق خوشحالی در نگاه و صدام موج می‌زد _واقعا میگی؟ _آره عزیزم وقتی به فروشنده گفت اون کوله رو هم برام بیاره تو دلم گفتم نهال روزهای نداری و بدبختیات تموم شد... کوهنوردی برای اولین بار خیلی بهم چسبید... تا غروب چندجای دیگه هم برای گردش و تفریح رفتیم و در اخر از خستگی کلی التماسش کردم تا من رو به خونمون برسونه اما گفت مامانش برای شام‌ منتظرمونه... وقتی رفتیم خونشون چند مدل غذا تهیه شده و با بهترین تزئینات روی میز غذاخوری چیده بودند. همینطور که از دستپخت و سلیقه ش تعریف میکردم، پدرنیما قهقهه خنده راه انداخت و گفت _پول حلال همه ی مشکلاته... کبری جون من نه حوصله ی اشپزی داره و نه وقتش رو... متعجب از اینکه کبری جونی که در موردش حرف میزنه کی هست نگاهش میکردم مادر نیما با دلخوری و حالت قهر از سر میز بلند شد و گفت _ جون به جونت کنن بازم بی کلاسی و یذره شخصیت نداری... بالاخره باید اون روی بیشخصیتی و بی فرهنگیت رو نشون بدی. بعد هم به حالت قهر ازمون جدا شد. پدرش هرچی منتش رو کشید اهمیت نداد و دیگه سر میز برنگشت... روم نمیشد بپرسم جریان چیه... برای همین درسکوت شامم رو خوردم بعد از اتمام شام نمیدونستم باید بلند شم و به خدمتکارشون حمیراکمک کنم یا نه... نگاهی به نیما کردم با اشاره بهم گفت همراهش برم. پدرش که قبل از من از سرمیز بلند میشد هنوز نیشخند به لب داشت. با نیما به اتاقش رفتم. بهترین فرصت بود تا ازش بپرسم جریان این کبری خانم چیه که باباش برای دومین بار با تمسخر اسمش رو به زبون اورده و ربطش داده به مامانش؟ نیما از طرز سوالم خنده ش گرفته بود گفت: _ این نقطه ضعفه مامانمه. وقتی زیاد رو اعصاب بابام رژه میره اونم بهش یاداوری میکنه که قبلا اسمش چی بوده... بعدم با خنده گفت: _ اخه اسم مامانم کبری بوده و چندساله که اسمش رو تغییر داده و گذاشته فرشته. بابامم هروقت سرموضوعی از دستش کفری باشه اینجوری ضایعش میکنه. برام جالب شد _ پس اسم مامانت فرشته نبوده. اتفاقا برام سوال بود که چرا اسم مامانت با دوتا خاله ی دیگه‌ت فرق داره و مشابه هم نیست.. کوکب و اختر ! _ پس که اینطور... خواستم به نیما بگم مادرت به چه چیزهای بی اهمیتی توجه میکنه... مفهوم اسم مهمه... اسم کبری هم قشنگه... خیلی از اسمای امروزی هستند که بظاهر تلفظ زیبایی دارن اما اصلا معنی و مفهوم خوبی ندارن و متاسفانه خیلی از پدرومادرا روی بچه‌هاشون میذارن و کلی هم احساس با کلاسی میکنند. اما سکوت کردم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۰۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _پس چطور اون یکی خاله هات اسماشون رو تغییر ندادند؟ نمیدونم شاید چون اونا به اندازه ی مامانم کلاس نمیذارن... بعدم خندید و گفت _ چه سوالاتی میپرسی من چه میدونم... راستی مامانم اشپزیش خیلی خوبه اما خوب از اونجایی که کار خونه رو بی کلاسی میدونه هیچوقت انجام نمیده و معمولا به اشپزیهای این حمیرای بدبخت کلی ایراد میگیره. امشبم وقتی تو اونهمه تعریف کردی بابام از لج مامان اونجوری حرف زد متعجب بودم از رفتار این زن و شوهر. گاهی چنان محترمانه باهم برخورد میکردند که ادم حسرت اینهمه رمانتیک بازیهاشون رو میخورد و گاهی هم مثل امشب سر مسایل بیخود اینطوری به پروپای هم میپیچیدند. مثل دیشب دوباره نزدیک ساعت دوازده به خونه ی خودمون رسیدیم. ولی اینبار مامان خواب بود. دوماه از جراحی قلب بابا میگذره و حال بابا نسبت به قبل خیلی بهتر شده. مامان نیما برای پاگشا خونواده ی من رو دعوت کردند . نریمان و اقا جواد که از طرف شرکتشون به ماموریت رفتند برای همین نیلوفر و زینب همراهمون نیومدند. من و مامان و بابا و نسرین به منزل پدر نیما رفتیم البته به پیشنهاد مامان سرراه یه جعبه شیرینی و یه گلدون گل هم خریدیم. بهترین لباسهایی که نیما برام‌خریده رو به تن کردم. در تمام این‌مدت که بیشتر وقتمون رو باهم‌ میگذرونیم اونقدر لباسهای گرون قیمت و زیبا برام خریده که لباسهای قبلی در نظرم خیلی زشت و بی کیفیت و بی کلاس هستند. برای همین الانم بنظرم لباسهای نسرین و مامان و بابا خیلی سطح پایین هستند اما چاره ای هم ندارم. مامان و بابای نیما به خوبی ازمون پذیرایی کردند. بابا و مامان تو خونه ی اونها خیلی معذب بودند و موقع شام بابا خستگی و حال بدش رو بهونه کرد و دوقاشق بیشتر از اونهمه غذای تهیه شده نخورد مامان و نسرین هم به تبعیت از بابا و و نگرانی حال خرابش چیز زیادی نخوردند. اما من بخوبی دلیل این رفتارهاشون رو میدونستم. بابا بخاطر شبهه ناک بودن غذای اون خونه چیزی نمیخوره و این رفتارشون خیلی برای من گرون تموم شد. زیر نگاههای پدر نیما تاب نمی اوردم... بمحض تموم شدن غذا بابا و مامان دوباره ناخوش احوالی بابا رو بهونه کردند که زودتر عزم رفتن کنند. فرشته جون یه جعبه کادوی خیلی شیک و زیبا بهم هدیه داد... خانواده م حتی اونقدر نموندند که من کادوم رو باز کنم اونها رفتند ولی قرار شد اخر شب با نیما به خونه برگردم. اونقدر ازینکه بیشتر نموندند و شام نخورده رفتند دلخور و عصبی بودم که وقتی توی حیاط بدرقه شون میکردیم اروم تو گوش مامان غر میزدم. فردای اون روز برای چندمین بار به مامان بابت رفتارهای دیشبشون اعتراض و شکایت میکردم مامان با خوشرویی اما غم آلود گفت: دخترم تو راه خودت رو انتخاب کردی اما از ما نخواه چیزی رو که بهش اعتقاد داریم زیر پا بذاریم. خودت دلیل همه ی رفتارهامون رو میدونی پس باید بهمون حق بدی ... پدر نیما درامد مشروعی نداره. ما خیلی تلاش کردیم تورو راضی کنیم از وصلت با اون خونواده منصرف کنیم. امیدوارم خدا کمکتون کنه و در مسیر هدایت قدم بردارید. حرفای تکراری مامان حالم رو بد میکرد. دیگه طاقت اینهمه توهین رو نداشتم. به حالت قهر ازش جدا شدم. چند روز بعد مامان خونواده ی نیمارو دعوت کرد تا کادوی پاگشای نیمارو بهش بدیم. با اینکه بابا پول زیادی برای کادوی نیما داده اما به پای کادویی که اونها به من دادند نمیرسه. ساعتی که بمن اهدا شد یه ساعت رولکس اصل و اورجینال با بند طلا بود اما ساعتی که بابا خریده ... چه عرض کنم نمیدونم با چه رویی میخوان بهش بدن. اگه چیزی براش نمیخریدند سنگینتر بودند. اونقدر غر زدم و کسی اهمیت به حرفام نداد که خودم خسته شدم. چند وقت بود که مامان در تدارک اماده کردن مابقی جهیزیه ی من بود اما من که اصلا روی اون وسایل حساب باز نمیکردم. برای خونواده ی نیما و خونه ی ۱۸۰ متری که قراره در تهران ساکن بشیم این وسایل اصلا مناسب نبودند. کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
سه سال عاشقانه با همسرم زندگی کردم ولی بعد از سه سال بیماری سختی گرفت و چون هم وضع مالی پدر من و پدر خودش طوری نبود که بتونن به هزینه درمان همسرم کمک کنن به ناچار هر چی که داشتیم فروختیم، حتی پول پیش خونه رو هم گرفتیم و برای ادامه زندگی رفتیم خونه پدر شوهرم، اونم یه اتاق داد به ما آشپزخونه و سرویس بهداشتی و حمام هم مشترم استفاده میکردیم، درمان همسرم جواب نداد و به رحمت خدا رفت، شوهرم که چیزی نداشت، پدر شوهرمم اوضاع مالی خوبی نداشت به همین دلیل من نتونستم مهریه‌م رو بگیرم، و برای اینکه همسرم در اون دنیا دِینی به گردنش نباشه مهریه‌م رو بخشید و حلال کردم، یک سال خونه بابام زندگی کردم بعد از اون... https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽یاد خاطرات عاشقان شهدا﷽ ⚘اَلسَّـــــلامُ عَلَیْــکَ یــــا اَباعَبْدِاللهِ الْحُسَیـــْن(؏)⚘ دوباره صبــح دلم تنگِـ آفتـاب شده هواےبےحرمے بدشده، عذاب شده نسیم صبح،سلامم رسان بہ اربـابـم بگوڪہ قلب من ازدورےِتو آب شده حسین جان♡ کربلا را چگونه ساختے که اینگونه آرام میکند هر دل بےدل را وقتےقدم به خاکش میگذارے؟ آقاےمهربانم کربلا چگونه است که به دست فراموشے میسپارد تمام غم و غصه هاے دنیا را و تمام غصه ات میشود دیدن حرم و ضریح و.... کاش میشد بیاییم و بمانیم و.... دلتنگم.....😔 ⚘اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ ⚘وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ ⚘وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ ⚘وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ 🦋🦋🦋
انسان شناسی ۲۴۲.mp3
12M
🍃🌹🍃 🎙 تدوین صوتی (پادکست)/به وقت معرفت • زبان، • مهارت کنترل زبان، • سلامت زبان؛ اولین ابزاریست که نبودنش، نداشتنش، و افسارگیختگی‌اش باعث می‌شود، هیچ کدام از اعمال خوب انسان، او را به مقصد کمال نرساند. ✗ - چه کنیم از شر این فتنه بزرگ، درامان باشیم. 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا,24 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 چن
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 انقدر که ترسیدم دلم میخواد پیاده شم فرار کنم برم، رسیدیم سر کوچه خوابگاه بچه ها در ماشین رو باز کردن پیاده شدن تا خواستم من پیاده شم مرتضی گفت: _بشین سر جات دوستام ملتمسانه گفتن _آقا مرتضی تو رو خدا الهام رو نبر ما چهارتایی اومدیم بیرون مرتضی بی توجه به حرفهاشون پاش رو گذاشت روی گاز، با سرعت اومد سمت میدون باجک و خیابون باجک، یکدفعه ترمز کرد ماشین ایستاد، اینقدر محکم زد تو صورتم که چشمام سیاهی رفت، فرصت نداد دستم رو بگذارم روی صورتم یکی دیگه خوابوندم اونطرف صورتم، دستام رو گذاشتم روی صورتم، شروع کرد به زدن من دستاش میخورد رو دستام، دستامو از درد برمیداشتم میزد تو صورتم، طاقتم تموم شد، با التماس گفتم »مرتضی توروخدا... نگذاشت حرف بزنم، فریاد زد احمق میدونی اونا کی بودن؟؟، میدونی امشب میخواستم دوره تون کنن؟؟، الهام چرا اینجوری میکنی؟؟، الهام اینا خلافکارهای، به نام قم هستن، سابقه دارن بی‌شعور نادون، ده، پونزده نفری میریزن سرتون، بعدم عینه آشغال میندازن‌تون گوشه خیابون خواستم بگم ستایش گفت بریم نگذاشت حرف بزنم داد زد _فقط، خفه شو. باورم نمیشه مرتضی داره گریه می‌کنه، همچنانکه اشک میریزه هی سرش رو به تاسف تکون میده و حرکت کرد سر چرخوندم سمتش، با ترس گفتم _منو کجا میبری؟ ساکت هیچ حرفی نزد، من رو رسوند دم خوابگاه، سر چرخوندم سمت چشم هایش رو ریز کرد تهدید دستش رو‌گرفت سمت حرم حضرت معصومه سلام الله علیها به همین حضرت معصومه قسم اگر ببینم پاتو گذاشتی بیرون الهام قلم پاتو با دستام میشکنم... جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 انقدر که ترسیدم دلم میخواد پیاده شم فرار کنم برم، رسیدیم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 با ترس و لرز گفتم _باشه داد زد از من نترس احمق، اونی که باید ازش بترسی من نیستم دست انداختم دستگیره ماشین رو کشیدم، در باز شد سریع پیاده شدم، دیدم بچه ها نرفتن داخل و نگران منتظر من موندن، تا منو دیدن، اومدن سمتم _الهام کتکت زد _فقط بریم تو، مرتضی وایساده ما بریم تو خوابگاه بعد بره در زدیم درو باز کردن وارد خوابگاه شدیم، اومدمیم توی اتاق‌مون، رفتم جلوی آینه، وااای صورتم سرخ شده، تو دلم گفتم، خدا رو شکر که مرتضی اومد و گرنه معلوم نبود چه بلایی سرمون میومد ستایش نزدیکم اومد الهام خیلی متاسفم، دردات بجونم اگر مرتضی نمیومد اینا ما رو میبردن و... تصور اینکه اگر مرتضی نیومده بود چه بلایی سرمون میومد، زدم زیر گریه انقدر گریه کردم که به نفس نفس افتادم، صدای سهیلا که داشت با عجله به سمتم میومد به گوشم خورد _چی شده الهام با تعجب گفتم _مگه تو نرفتی همدان ؟ جواب من رو نداد، پرسید شماها کجا بودید؟ صورتت چی شده الهام؟ چه غلطی کردین؟؟ نرگس اومد نزدیکمون _مرتضی زده‌ش سهیلا از همه جا بی خبر، اخم هاش رو در هم کرد غلط کرده، الهام شماره‌شو بده زنگ بزنم بهش تا حسابش رو بگذارم کف دستش، فکر کرده کیه! لبخندی زدم _خواستگارت چی شد؟ دستش رو که انگشتر نشون انداخته بود، گرفت جلوم... __________________________ قبل از عقد تو آرایشگاه بودم که دلم خیلی درد گرفت، زنگ زدن به اورژانس من رو آوردن اورژانس بیمارستان، ازم آزمایش خون گرفتن، تا جوابش بیاد، من داشتم به حال و روزم و اینکه روز عقدم با یه آقای متشخص اینطور حالم بد شده گریه میکردم، که دیدم یه خانمی کنار تخت من بهش سرم زدن اونم داره گریه میکنه، پرسیدم چی شده، گفت شوهرم با یه خانمی تصادف کرد حالا میخواد باهاش ازدواج کنه، به منم گفته اگر مخالفت کنی طلاقت میدم، منم پدر مادرم از دنیا رفتن، جایی ندارم برم. گفتم توی این دوره زمونه شوهرت می‌تونه خرج دو تا خونه رو بده، گفت آره وضعش خوبه پیمانکاره، جرقه ای به ذهنم زد نکنه سیاوش شوهر این خانم باشه، گفتم اسم شوهرت چیه؟ گفت سیاوش...😱 https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁