زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا,24
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
چند بار زنگ خورد دیدم جواب نمیده اومدم قطع کنم که صدای مرتضی به گوشم خورد، با یه لحن غرق محبت و مهربونی گفت جانمم خانمم
بغض گلوم رو گرفته، نمیتوم حرف بزنم
الو الو الی، خوبی؟
بغضم ترکید و زدم زیر گریه
با صدای نگرانی گفت
الهام چی شده؟؟، نفس ت گرفته؟
با زحمت لب زدم
_نه
_پس چرا داری گریه میکنی؟
صدای موزیک سفره خونه زیاد بود، انگار از پشت گوشی شنید،
کجایی الی؟؟
جواب ندادم
نگران داد زد
الهام کجایی؟؟
با ترس و استرس گفتم
مرتضی کمکمون کن، با پلیس بیا
کجایی تو؟ مگه نرفتی خوابگاه؟؟؟؟
نه، فقط کمکم کن، با پلیس بیا، اینا مستن
باشه میام، کجا بیام؟؟، اصلا مهم نیست، فقط بگو کجایی؟؟
با گریه گفتم
کرانه
الهام ببین، هیچکاری نکن تا بیام
تاکید کردم
پلیس م بیار، اینها مستن، خیلی هم گُنده هستن
عصبی داد زد
خفه شو فقط کدوم تختی؟
شماره هفت
تماس رو قطع کرد
صورتم رو شستم برگشتم پیش بچهها
نرگس ریز سرش رو تکون داد، و زیر لبی گفت
چی شد؟
چشمم رو به معنای زنگ زدم بستم
نگاهم افتاد به ستایش و فاطمه، از ترس صورتشون سفید شده
ده دقیقه گذشت، چشمم به راه خشک شد، اما کسی نیومد
داشتن قلیون میکشیدن پسره گفت بریم؟
قلبم ریخت
ستایش گفت
بزار قلیونمونو بکشیم چقدر عجله دارید
همگی الکی زدیم زیر خنده
ستایش زُل زده بود تو چشام، با نگرانی بهش فهموندم زنک زدم، دیگه نمی دونم باید چیکار کنیم، یک ربع گذشت و هیچ خبری نشد، دیگه ناامید شده بودم که یکدفعه دیدم یکی از قلیونها افتاد روی فرش، خودم رو کشیدم عقب که ذغال نریزه رو لباسام، نگاهم افتاد به چوب قمه، یا خدا پنج شش نفر ریختن تو آلاچیق، به ما گفتن برید بیرون، ریختن سر اونا، تخت رو به گند کشیدن کفشاهامو نو پوشیدیم، با بچهها همه بدو بدو اومدم بیرون
دیدم مرتضی بیرون وایساده، فهمیدم اینارو هم مرتضی آورده که ما رو ببره
از ترس دارم میمیرم، مرتضی نگاهش رو انداخت توی چشامهای من
با شرمندگی گفتم
_ببخشید
سری به تاسف از این کار من تکون داد
_حالت خوبه؟
_بله خوبم
_اذیتت نکرند؟
_نه
»دست بهتون نزد که؟
«نه بهمون دست نزدن
با اشاره چشم و ابرو ماشین رو نشون داد، لب زد
بشینید تو ماشین
اون پنج تا پسر اومدن رو کردن به مرتضی
آقا بریم؟؟
مرتضی نگاهش رو داد به ما
ماشینشون کدومه؟؟
ستایش گفت:
اون آزرا عه بود، مرتضی چوب رو برداشت با دوستاش ریختن رو ماشین شیشه و ستون های ماشین و خورد کردن، خوب که ماشین رو داغون کردن رو به رفیقهاش گفت:
پشت من بیاید
سر چرخوندم سمت ما
برید بشینید تو ماشین بریم
نشستیم تو ماشین، هیچکس حرف نمیزد ...
هر دو ماشین با دویست تا سرعت در حال حرکتند، رسیدیم به میدون اصلی شهر، ماشین پشتی اومد گفت آقا تکلیف ما چیه؟
گفت شما برید
پیش خودم گفتم این بچه چیکاره است، بهش آقا آقا میگن، اینا کی بودن؟
روکردم به مرتضی، تا خواستم حرف بزنم
خیلی محکم و قاطع گفت:
اصلا حرف نزن، اصلا
دیدم یا خدا چقدر عصبانیه
مثل وحشیآ رانندگی میکنه، مرتضی به سمت خوابگاه رفت
ستایش گفت الان بریم خوابگاه باید جواب پس بدیم کجا بودیم!
مرتضی یا عصبانیت صداش رو برد بالا
میرید جواب میدید، شب هیچ جا نمیرید.
اینقدر بلند و قاطع داد زد که کسی جرات نکرد حرف بزنه ...
__________________________
با وجودی که چندین بار این صحنه.رو.دیده بودم ولی بازم، بدنم لرزید سریع اومدم گوشیم رو برداشتم یه عکس از به آغوش کشیدنشون گرفتم، بعدم یه فیلم چند ثانیه ای، دیگه کاسه صبرم لبریز شد، گوشی رو. خاموش کردم، انداختم توی اتاق، برگشتم توی راه پله، با صدای بلند گفتم، شما دو تا دایی و خواهر زاده، حیا رو خوردید شرف رو هم قورت دادید خجالت بکشید، کارهاتون شبیه کارهای نامزدهاست تا...
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
#داستانی_جذاب_و_آموزنده👌
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁