eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
19هزار دنبال‌کننده
764 عکس
397 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 نه‌نه‌نه، نیاد من دیگه هیچی ندارم، نه عفت دارم نه شرف دار
مرگ تدریجی یک رویا پارت29 برگرفته از رندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 _قانون هست نباید دخالت کنی، سهیلا خودش شکایت میکنه انقدر به حرفم بی اهمیته که انگار صدای من رو نشنید، بهم گفت زنگ بزن به نامزد سهیلا جرات سر پیچی از دستور اقا رو ندارم شماره نامزدش رو از گوشی سهیلا برداشتم و زنگ زدم پاسخ داد _بله بفرمایید _ببخشید از دوستان سهیلا هستم، شما الان کجاید؟ با لحن خیلی نگران جواب داد _من چهار بعد از ظهر راه افتادم. الانم خیابون ارم قم ایستادم، سهیلا کجاست؟ _پیش ماست _شما کجایید؟ _خیابون باجک _رنگ ماشین و پلاک ماشین رو بهم میگید گوشی رو از دهنم فاصله داد مرتضی شماره پلاک ماشین رو میخواد مرتضی شماره رو خوند منم به عباد گفتم _وایسید الان میام اومدم داخل ماشین، کامل برگشتم سمت صندلی عقب _سهیلا، عباد نامزدت رسیده قم داره میاد اینجا شروع کرد خودشو زدن، نرگس دستهاش رو گرفت و تشری بهش زد _عه سهیلا نکن خودت رو کشتی! مرتضی اومد تو ماشین داد زد فقط ساکت شید، سهیلا خانوم بهتون قول میدم اون حروم لقمه هارو زنده نمیگزاریم همه به جز سهیلا که گاهی اروم و گاهی با جیغ و داد گریه میکنه ساکت نشستیم، انقدر که تو فکر بودم نفهمیدم چقدر وقت منتظر نشستیم، که با صدای قیژ ترمز ماشینی که کنار ما ایستاد از فکر اومدم بیرون. سر چرخودم سمت شیشه ماشین، هم زمان با هم دو تا ماشین یکی پژو یکی هم پرشیا که دوستهای مرتضی توی ماشین نشیتن، ایستاد کنار ما، چراغ خطر ماشین‌ ها شونم روشنِ، راننده پرشیا رو به مرتضی گفت داداش در خدمتیم از پرشیا پیاده شدن یکی از یکی گنده تر با چاقو و قمه و داس رفتن کنار ماشین ایستادن، مرتضی هم پیاده شد رفت سمت ماشین پژو، راننده پژو هم از ماشینش پیاده شد، دوستهای مرتضی قدم برداشتن سمت مرتضی و راننده پژو، کنارشون ایستادن فهمیدم راننده پژ،و عباد نامزد سهیلاست مرتضی دست بلند کرد و اشاره کرد به دوستاش که. برید ما تنها باشیم، اونها هم برگشتن نشستن توی پرشیا رو به سهیلا و ستایش و نرگس که صندلی عقب ماشین نشستن کردم بچه ها این راهش نیست باید بریم کلانتری شکایت کنیم این وحشی گری ها چیه، اگه یکی بمیره چی؟ متوجه از حال رفتن سهیلا شدم، طفلی از بس جیغ زده از حال رفته نگاهم رو دادم به سمت مرتضی که داره با عباد حرف میزنه، وااای خدای من عباد محکم، محکم داره میزنه تو صورت خودش، مرتضی دستهاش رو گرفت و سعی میکنه دلداریش بده. یکم که اروم شد، از عکس العمل عباد مشخص که مرتضی بهش گفته که چه اتفاقی برای سهیلا افتاده... ____________________________ شوهرم خیلی بد اخلاق بود، سر هر مسئله کوچیکی کتکم میزد و تو‌ جمع خرمت من رو نگه نمی داشت، تا اینکه بعد از ۲۸ سال زندگی طلاقم داد، شوهرم من رو طلاق داد که به قول خودش من آدم بشم، ولی بعد از طلاقم برام خواستگار اومد منم ... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae ❌❌ کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۲۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _اگه من الان مدل غریبه ها همش از تو تشکر کنم میذاری به حساب ادبم یا معذب میشی؟ _خوب معلومه شما بابامی بخواید عین غریبه ها ازم تشکر کنید معذب میشم ... _پس دوست داری اون طوری که خودت تمایل داری و بهت میچسبه ازت تشکر کنم درسته؟ چطور پس خدایی که این همه نعمت داده لازم نیست ما ادبمون رو بهش نشون بدیم؟چطور لازم نیست همونطور که خودش خواسته و سفارش کرده تشکر کنیم؟ دخترم وقتی ما به همون روشی که خدا دستور داده ازش تشکر میکنیم معنیش این نیست که اون نیاز داره به این نماز خوندن معنیش اینه که ما ادبمون رو نشون دادیم خدا اونقدر دوستمون داره و بهمون علاقه داره که با تشکر کردنمون به سبکی که خودش دوست داره دوباره یه منافعی به خودمون میرسونه. تو تلویزیون کارشناس میگفت محققین کشف کردن نماز خوندن برای سلامت مفاصل خیلی خوبه... برای دور کردن انرژی های منفی روحی و روانی خیلی خوبه... خیلی چیزای دیگم گفت که من یادم نمونده. خدا قربونش برم همه ی کاراش رو حکمته، نه به نفع خودش ها... به نفع ما بنده هاش. وقتی گفته برای تشکر از من نماز بخونید دیگه من و تو نباید سرکشی کنیم. خدا دستور داده و ما باید بگیم چشم... وقتی ما نماز میخونیم یعنی داریم با این نوع تشکر به خدا میگیم خدایا من نعمتهات رو میبینم و چون نماز رو بهم واجب کردی بی کم و کاست و بی چون و چرا انجامش میدم و امید دارم لایق نعمتهای دیگه ت هم باشم ، پس اونها رو ازم دریغ نکن. باباجان خدا ادمای قدرشناس و لایق رو بیشتر دوست داره، همونطور که ما دوست داریم... ما با نماز خوندن به جسم و روح خودمون نفع میرسونیم پس مقابل خدا سرکش نباش... نمیدونم چرا همیشه دلم میخواد مقابل نصایح دیگران جبهه گیری کنم اما مقابل بابا نمیتونم. دلم نمیاد... برای همین واسه اینکه خیالش رو راحت کنم الکی گفتم چشم باباجون فهمیدم ... صبحونه م رو تموم کردم و وسایل سفره رو جمع کردم بعد از شستن ظرفها سریع به اتاق رفتم. مامان پشت سرم اومد و گفت _ نهال معلوم نشد عروسیتون کی باشه؟ تو میگی خونه ای که قراره برین توش زندگی کنید مبله ست و همه ی وسایلش کامله ولی به هرحال باید ی چیزایی هم ما تهیه کنیم ولی هنوز نمیدونم برای جهیزیه ت چکار باید کنم اگه همین دوسه ماه اینده ست که بریم با پدرشوهرت صحبت کنیم تا تکلیفمون معلوم بشه. _چرا اتفاقا اونجوری که صحبتش بود شاید دوماه دیگه باشه. چون نیما میگفت تا اون موقع دیگه شرکت و کارخونه ش کاملا جا افتاده و با خیال راحت مراسم میگیرن. مامان بازم میگم به نظر من اصلا چیزی در مورد جهیزیه نگید سنگین ترید. این مبلغی که شما برای جهیزیه میگین چیز قابلی نیست که بخواین واسش جلسه هم بذارید. یاد خونه ای افتادم که با نیما رفتیم و برای اولین بار دیدمش. یه کوچه ی پهن و عریض تو یه خیابون خلوت در منطقه ی الهیه، نمای خونه خیلی قشنگ بود با یه حیاط سیصد متری با باغچه های خوشگل و درختای بید و سرو و گلهای رنگارنگ زیبا. یه الاچیق بزرگ قشنگ هم کنار درخت بید درست کردند. هیچ وقت تو خواب هم نمیدیدم یه روزی صاحب چنین خونه ای بشم. اون روز با اداهای خنده دار نیما و محبتاش وارد ساختمون شدم با ذوق از پله‌های مرمر بالا رفتیم در چوبی منبت کاری شده رو باز کرد و اول به من تعارف کرد وقتی واردش شدم از دیدن خونه کاملا به وجد اومدم خدایا یعنی واقعا بیدارم و این خونه مال من و نیماست؟ یه خونه ی قشنگ با دکوراسیون زیبا. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۲۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) وای نیما اینجا رو با سلیقه ی کی مبله کردی؟ خیلی دکوراسیونش رو دوست دارم ، من عاشق رنگ کالباسی و توسی هستم ولی هیچوقت فکرشم نمیکردم برای دکور پذیرایی اینقدر شیک باشه. لوسترهای خونه اولین چیزی بود که به چشم میومد . نگاهم سمت پرده ها رفت نیما رد نگاهم رو گرفت کنار پرده رفت و بندی رو با دستاش گرفت پرده رو کنار زد. وای خدای من اگه امروز من از ذوقم سکته نکنم خوبه. از اینجا ویوی حیاط چقدر دلرباست. با سرعت جلو رفتم و نیما رو در اغوش گرفتم و همه ی ذوقم رو توی موج صدام ریختم وااای نیما چقدر من خوشبختم که تورو دارم. من با وجود تو به همه ی خواسته ها و ارزوهام رسیدم یه مرد جذاب دوست داشتنی و خونه و زندگی لاکچری و زندگی ایده آل. ممنونم که هستی ممنونم که مال من شدی. نیما که از این مدل ابراز خوشحالی من خوشش اومده بود دستش رو پشت کمرم گذاشت و روی موهام که از شالم بیرون زده بود رو بوسید. عاشقتم نهال قول بده همیشه کنارم بمونی. معلومه که می‌مونم مگه جز تو کسی دیگه ای هست که اینقدر عاشقش باشم؟ دو دست مبلمان استیل سفید و‌طلایی هم یه گوشه ی سالن هست ، اون قسمت بیشتر شبیه پذیرایی شده جلو رفتم خیلی زیبا و‌چشم نواز هستند. تابه حال مبل به این زیبایی ندیدم حتی توی فیلمها... دلت نمیخواد یه نگاهی به اشپزخونه و اتاق خوابها بندازی؟ ازش جدا شدم با محبت نگاهش کردم دستش رو گرفتم نگاهم سمت آشپزخونه رفت بزرگ و‌ شیک و زیبا... رنگ کابینتها و‌ سرامیک دیوارها داد میزنه که خیلی بابتشون هزینه شده... همه چی تکمیل تکمیل بود اشپزخونه ی شیک و قشنگی که همه ی وسایلش کامل بود رنگ طوسی و مشکی وسایل اشپزخونه کم از زیبایی دکوراسیون پذیرایی نداشت ... دو تا در کنار هم قرار داره ، نیما در اول رو باز کرد سرویس بهداشتی که دوتا در داخلش بود شامل حمام و دستشویی ... در دوم یه اتاق خواب خیلی بزرگه... با یه تخت جمع و جور و چیدمان زیبا ، رنگ بندی اتاق در دو رنگ شکلاتی و طلایی خلاصه شده... به طبقه بالا رفتیم راهرو کوچکتر از خونه مادرشه ولی دلبازه با سه تا اتاق و یه سرویس اما دکور اتاق خواب ها کاملا متفاوت بود و زیبا یکیش با رنگهای شاد و جذاب ...وای نیما هیچوقت فکر نمیکردم یه اتاق با این همه رنگ اینقدر دوست داشتنی و جذاب بشه. دومین اتاق که یه تخت دونفره ی بزرگ و سفید وسطش قرار داشت با روتختی رنگهای فیروزه ای و سفید . دکور کل اتاق هم با همین دو تا رنگ ... باصدای بلند گفتم عاشق این رنگ شدم. با خنده ی نیما سرچرخوندم بسمتش تو که هررنگی میبینی عاشقش میشی باور کن خیلی سلیقه به خرج دادین. توروخدا بگو با سلیقه ی کی اینجا رو اماده کردی؟ راستشو بخوای بابا اینجارو همینطور مبله و اماده برامون خریده منم بعدا دیدمش. چه می‌دونم لابد دادن یه طراح داخلی اینجا رو مبله کرده... با ذوق اتاق سوم رو نگاه کردم از رنگ کرم و قهوه ای اتاق خیلی خوشم نیومد ولی با این حال اتاق خیلی شیکی بود با یه کتابخونه ی کوچیک گوشه ی اتاق. _مثلا اینجا میشه اتاق کار من ... رو به نیما که این حرفو زد گفتم _اره اینجا اتاق کار تو من اینجارو دوست ندارم ... با غرغرهای مامان به خودم اومدم. دخترِ من عزیزِ دلِ من هزار بار بهت گفتم بازم میگم ما وظیفه مونه بهت جهیزیه بدیم حالا چه کم چه زیاد اونقدری که در توانمون هست. بذار بابات با پدرشوهرت حرف بزنه تکلیفشو بفهمه ببینه حالا که خونه ی تو به قول خودت مبله ست و جهیزیه نیاز نداره ما چکار باید بکنیم . باشه مامان به نیما میگم با باباش یه روزی رو تعیین کنن بریم خونه شون خودت و بابا با پدر و مادرش صحبت کنید تا تکلیفتون روشن بشه. ولی به خدا این چندرغازی که شما بعنوان پول جهیزیه ی من درموردش حرف میزنید برای اونا پول توجیبیه. اصلا حرفشو نزنید بهتره. خوبه تو هم... برای اونا چندرغازه برای ما سرمایه ی یه زندگیه. بعدم با اخم ازم دور شد مامان چرا نمیفهمه من چی میگم. خدایا چی میشد بابای منم از اول پولدار و سرمایه دار بود تا پیش خونواده ی نیما اینقدر به چه کنم نمی افتادیم؟ اون از وضعیت سرو وضع و لباسام اون اوایلی که باهاشون اشنا شدم اینم از موضوع جهیزیه م... یاد لباسا و تیپ اوایل نامزدیم که میفتم از خجالت اب میشم. خداییش چه سرو وضعی بود که اون موقع داشتم. خداروشکر فرق بین لباس و وسایل برند و مارک اورجینال رو با چیزهایی که میپوشیدم و استفاده میکردم و از نظر خودمون خیلی هم شیک بود نمیفهمیدم وگرنه اعتماد به نفسم حسابی از بین میرفت. وای دوباره با یاداوری اون زمان و موقعیتم سردرد گرفتم. کپی حرام 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
مرگ تدریجی یک رویا پارت29 برگرفته از رندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 _قانون هست نباید دخالت کنی، سهیلا خودش ش
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 مرتضی اشاره کرد به دوستهاش، اونها هم صندوق‌ عقب ماشین رو زدن بالا دیدم قمه در آوردن، خدایا چیکار کنم ... مرتضی نشست تو ماشین گفت سهیلا خانم ... گفتم سهیلا از حال رفته نفس بلندی کشید لب زد آب بپاشین تو صورتش یدفعه چنان سه تا ماشین دور زدن که صدای لاستیک ها پیچید توی خیابون همه مردمی که اون اطراف بودن نگاهاشون برگشت سمت ما سر چرخوندم سمت مرتضی چیکار میکنی؟ عقل‌تو از دست دادی مملکت قانون داره حرف نزن سفت بشین، فقط هر وقت نگه داشتم تو بشین پشت فرمون _مرتضی دیونه شدی؟؟؟؟ _آره دیونه شدم _توروخدا نکن، این راهش نیست از شدت عصبانیت صورتش سیاه شد _بس میکنی الهام یا نه مرتضی نکاهش رو داد توی آینه حالتون خوبه سهیلا خانم بهتر شدید نرگس جواب داد آب پاشیدیم تو صورتش حالش یکم بهتر شده الان خیابون دانشگاه هستیم، میدونی کدوم سوپر مارکت بود؟ سهیلا سر چرخوند سمت شیشه هم زمانی که با دستش نشون میداد جیغ زد _خودشه، خودشه این پسره هم که بیرون مغازه وایساده خود کثافتشه، امروز منو کشوند تو ماشین فریاد زنون گفت ای کثافت بی شرف از ماشین پیاده شد حمله کرد سمت سوپر مارکت قلبم از ترس اومد تو حلقم، مرتضی از زیر صندلی‌ش قمه درآورد و پیاده شد، من هاج و واج موندم چیکار کنم، ماشین پرشیام رسید همه با قمه و چوب و عبادم با قمه رفتن سمت سوپرمارکت، حمله کردن به سوپر مارکت تمام شیشه هارو شکستن و افتادن به جون پسره، یکی با مشت یکی با لگد، اینقدر کتکش زدن که بی جون و بی رمق افتاد زمین، سهیلام از توی مغازه هرچی که دم دسشتش میاد از حبوبات و ظرفهای ترشی و مواد شوینده و ماست و ...میریخت بیرون، یه دفعه چشمش افتاد به همون پسره که بی جون افتاد زمین با لگد افتاد به جونش جمعیت جمع شدن، من برگشتم سرِ جام. چون از بس ترسیدم دستهام داره میلرزه و اصلا نمیتونم رانندگی کنم، عباد دست سهیلا رو گرفت کشوند سمتِ ماشین صدای یه مَرد از دور اومد _ببین چجوری تلافی کنیم... ❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 از استرس و ترس و اون همه خون چشمام تار میبینه، دوستهای مرتضی رفتن سمت پرشیا، خودشم اومد سمت ماشین، دید که من پشت فرمون نشستم خودش نشست و داد زد سراتونو بگیرید پایین چرا مرتضی مگه چی شده؟ دست انداخت پشت سرِمن، سر منو کرد زیر داشبورد همزمان شیشه ماشین خورد شد پاشید تو ماشین و یه سنگ بزرگ هم افتاد تو ماشین، خدا رو شکر سنگ خورد به صندلی ماشین، سرم رو ول کرد و گفت بشینید، از جاتون تکون نخورید پشت سرتونو نگاه نکنید. دست خودم نیست از سر کنجکاوی که پشت سر ما داره چه اتفاقی میفته بلافاصله من برگشتم پشت سرمو نگاه کردم، با حس سوزش بدی حس کردم یه چی رفت توی چشمم و نمی تونم ببینم، داد مرتضی در اومد سوئچ‌ زد ماشین روشن شد با سرعت کم حرکت کرد، روش رو کرد سمت من مگه نمیگم برنگرد زجه زدم کور شدم، دیگه نمیبینم وااای ، وااای از دست نفهمی های تو، خورده شیشه رفته تو چشمت از سوزش و درد ناله زدم دارم میمیرم یه خورده طاقت بیار میبرمت بیمارستان گوشیش رو در آورد دکمه تماس رو زد، بلا فاصله صدای ضعیفی از موبایلش به گوشم خورد _بله آقا _بچه ها شما برید من الهام رو ببرم بیمارستان تو چشمش شیشه رفت _چشم اقا تماس رو قطع کرد، گاز ماشین رو بیشتر کرد از درد به خودم میپیچم صدا زدم مرتضی چشام _جانم عزیزم، صبر کن الان میرسیم دلم ریخت، به من گفت عزیزم ... _عباد سهیلا رو نکشه؟ با بغض گفت _برو دعا کن عباد خودشو نکشه بغض گلوم رو گرفت و زدم زیر گریه، همین باعث شد سوزش و درد چشم‌م بیشتر بشه بی طاقت ناله زدم وااای چشااام ماشین رو کنار خیابون پارک کرد و گفت رسیدیم... ________________________ قد بالای ۱۸۰، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و … این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند. توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم . چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد . تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود. تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان ، یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید. از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم البته... https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803 کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۲۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) هوای گرم تابستون کلافه کننده ست. دوروزه کولرمون خراب شده و از شدت گرما اشکمون در اومده. هر نیم ساعت دست و صورتم رو میشورم تا بلکه کمی خنک بشم. با صدای زنگ در حیاط ایفون رو برداشتم. صدای نیما تنها چیزی بود که میتونست خوشحالم کنه. _بیا تو عزیزم. در راهرو رو باز کردم نیما مثل همیشه با دست پر به دیدنم اومده. شاخه گل رو از دستش گرفتم و تعارفش کردم بیاد داخل. به سمت تنها مبل هفت نفره ای که بابا به تازگی برای خونمون خریده رفت و نشست. من هم به اشپزخونه رفتم دوتا لیوان شربت البالو ریختم. کنارش نشستم. _مامانت نیست؟ الان میاد اون قدر بخاطر گرما غر زدم که بنده خدا گفت برم از سوپری سرکوچه برات بستنی بخرم یکم خنک بشی. _چرا اینقدر خونتون گرمه کولر خاموشه؟ اره بابا دوروزه خراب شده تعمیرکار یه چیزیش رو گفته خرابه و باید تعویض بشه قیمتش بالا بود بابا گفت قرار باشه اینقدر برا تعمیرش پول بدم چندروزصبر کنید یه کولر نو بخرم اینجوری به صرفه تره. براهمین فعلا تو گرما موندیم. _عه چرا زودتر نگفتی؟ خوب به بابات بگو بره یه کولربخره من پولش رو میدم مگه میشه با این گرما کنار اومد؟ _نه نیما این چه حرفیه بابام ناراحت میشه. اون حتی از داداشمم پول قبول نمیکنه چه برسه به دامادش. _خوب اگه خودم بخرم و بیارم چی اینجوریم ناراحت میشه؟ _اره دیگه... فرقی نداره که پول کولرو تو بدی یا خودت بخری بازم هردوش یکیه... _نمیدونم چی بگم... بابات خیلی سخت میگیره . _خوب اخلاقش اینجوریه دیگه با صدای ضربه ای که به در راهرو خورد کمی از نیما فاصله گرفتم مامان با صدای بلند از همونجا خوش امد گویی به نیما رو شروع کرد. قربون مامان با فهم و شعورم بشم. به به نهال خانم چشمت روشن اقا نیما تشریف اوردن... رو به نیما گفتم مامانم اول صداش میاد بعد تصویرش... ممنون مامان جونم بفرمایید ... مامان وارد شد مشمایی که دوتا بسته ی نیم کیلویی بستنی توش بود رو بالا اورد. این بستنی خوردن داره نیما به احترام مامانم ایستاد _سلام خوبین؟ _سلام پسرم خوش اومدی... احوالت چطوره؟ خوبی؟ مامانت اینا چطورن خوبن انشاالله؟ _ممنون جلوتر اومد و با نیما دست داد _بفرما پسرم بشین. ببخشید کولرمون خرابه تو گرما باید بشینید من برم این بستنیا رو تو ظرف بریزم بیارم . _ممنون زحمت میکشید. با نیما مشغول صحبت و شوخی بودیم که مامان هم به جمعمون اضافه شد. از حالتهای مامان و بابام میفهمم هیچوقت نیما رو اندازه ی اقا جواد نپذیرفتند و دوستش ندارن و باهاش راحت نیستند و فقط به خاطر منه که پذیرفتنش و اینجوری باهاش گرم میگیرن. و من به همینم قانعم بستنی سنتی و توت فرنگی که مامان خریده رو کنار عشقم خوردیم و کلی خندیدیم... بعد از نیم ساعت نیما اروم تو گوشم گفت نهال من دارم از گرما میپزم حاضر شو بریم بیرون... لااقل تو ماشین کولر روشنه یکم خنک میشیم. _وای ببخشید... باشه الان حاضر میشم. وقتی تو ماشین نشستیم با حرفی که نیما زد یکم تو ذوقم خورد اما راست میگفت... _نهال اخلاقای بابات رو نمیفهمم... بابام هزاربار بهش گفته بیا بهت سرمایه بدم کار قبلیت رو گسترش بده اما قبول نمیکنه این چه وضع زندگیه اخه. یکم به فکر آسایش و رفاه و راحتی شماها باشه خوب. یه کولر چیه که الان قدرت خریدش رو نداره؟ خودم رو بابت حرفای نیما سرزنش میکردم اصلا مقصر خودمم که واقعیت رو بهش گفتم نباید میگفتم بابام پول خرید کولرو نداره. جدیدا نیما هم مثل مامانش شده و نداری بابام رو به رخم میکشه. همینجور که نگاهم به روبرو بود با اخم گفتم _خوب هرکی اخلاق خودش رو داره یکی مثل بابای تو با هر پولی که دستش بیاد سرمایه ای ردیف میکنه و زندگیش رو میسازه یکی هم‌ مثل بابای من معتقده که باید بابت اسایش زندگی زحمت کشید. به وضوح اخم رو تو چهره ی نیما دیدم نیم نگاهی بهم انداخت _یعنی چی؟ منظورت چیه؟ _هیچی منظوری نداشتم _چرا یه منظوری داشتی کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۲۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _نیما اعصابم رو خورد میکنی وقتی در مورد بابام اینجوری حرف میزنی. خوب هرکی یه اخلاقی داره. هرکی ندونه من خودم خوب میدونم بابام چقدر برای راحتی و اسایش ماها زحمت میکشه. لطفا با بابای خودت مقایسه ش نکن... _خوب باشه این قسمت حرفاتو برام معنی کردی. اون قسمتش که راجع به بابای من بود رو بگو بعدم صداش رو بالاتر برد و باحرص ادامه داد _منظورت چی بود...هااا؟ از فریادش تعجب کردم این اولین باری بود که نیما ازم عصبانی شده و سرم داد میزنه. _هیچی به خدا منظوری نداشتم _چرا یه منظوری داشتی از صدای فریادش منم عصبی شدم تن صدام رو بالا بردم. _فکر نکنم نیاز به توضیح باشه، احتمالا خودت فهمیدی چی میگم که اینجوری داری میسوزی. ماشین رو کنار خیابون نگه داشت کامل به سمتم چرخید با شدت با دستش ضربه ای به بازوم زد _ هوووی مواظب حرف زدنت باش. داری در مورد پدر من حرف میزنی. فیروز خان کسی که یه قطار هم نمیتونه اسمش رو بکشه. از ضربه ی مشتش دردم نیومد ولی از مدل حرف زدنش قلبم به درد اومد. کامل بسمتش چرخیدم _نیما چرا اینجوری میکنی؟ من منظور بدی نداشتم _چرا داشتی. ازین به بعد هیچوقت در مورد بابای من، مامانم و هیچ کدوم از اعضای خونوادم نظر نمیدی فهمیدی؟ فکر کردی رفتارهای خونواده ت رو با اونا متوجه نمیشم؟ اشک بود که از چشمام سرازیر میشد _نیما چرا اینجوری میکنی؟ خونواده بیچارم که جز احترام رفتار دیگه ای با خونواده ت ندارن؟ _هه تو میگی احترام ولی من تابحال احترامی تو رفتارشون ندیدم. خودت دیدی مردم چجوری جلوی بابام خم و راست میشن بابات شانس اورده پدرِ زنِ منه و تنها تفاوتش با بقیه ادما همینه....وگرنه اونم یکی از همون مردم بود. و فقط بخاطر همین استثناست که ما باهم رفت و امد داریم. هیچوقت این کنایه ت رو یادم نمیره نهال... هرکی در مورد پدرم بد حرف بزنه با من طرفه. پس یادت بمونه هیچ وقت دیگه تکرارش نکنی. چون اون موقع منم فراموش میکنم تو زنمی.مفهوم شد؟ متعجب از اینهمه تغییر یه لحظه ای گفتم _نیما این رفتار یعنی چی؟ _مفهوم شد؟ با فریادش سریع سرم رو تکون دادم و همزمان با صدای لرزون لب زدم _ اره فهمیدم تابحال این روی نیما رو ندیده بودم. چندباری که پای تلفن با کسی بحثش میشد یا پشت فرمون با راننده های ماشینهای بغلی کل کل میکرد فحش و بحث کردن و دعواش رو دیده بودم، اما با خودم و پدرم نه... خیلی ترسناک شده بود. دلخور بودم ازش ولی جرات حرف زدن نداشتم . هوای خنک و مطبوع ماشین از گرمای زجر اور خونه برام عذاب اورتر شده بود. تو فکر این بودم که چه عکس العملی باید داشته باشم. با توقف ماشین نگاهی به اطراف کردم. همزمان که از ماشین پیاده میشد دستور پیاده شدن من رو هم صادر کرد. باغچه رستورانی بود با سایه ی درختهای بلندش. اولش خواستم گوش به حرفش ندم و سرجام بشینم اما حقیقتا از عکس العمل احتمالیش ترسیدم. پس بی حرف پیاده شدم و دنبالش راه افتادم. دقیقا ده ماهه که نامزد نیمام ولی هیچوقت با من اینجوری حرف نزده بود و هنوز تو شوک رفتار چند دقیقه ی پیشش هستم. مستقیم سمت تخت بزرگی که کنار درخت سایه ساری بود رفت، به تبعیت از اون کنارش نشستم کنترل کولری که مقابلمون بود رو برداشت و روشنش کرد... باهم خیلی به اینجا اومده بودیم اما این بار متفاوت تر از همیشه. با اومدن پیش خدمت سفارش داد، بعد هم پاهاش رو روی تخت دراز کرد و تکیه ش رو روی یه ارنجش داد و بسمتم چرخید . این بار با لحنی که مثل همیشه بود گفت کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
حسی عجیب داشتم. چیزی که تا بحال تجربه اش نکرده بودم. علیرضا برایم همه چیز تمام بود. شخصیتو ادب و متانتش را دوست داشتم. دل دل میکردم تا بیاید و با امدنش اتش درونم را کمی ارام کند. از دور میدیدمش که می اید . دستش راپشتش پنهان کرده بود. خوب ور وراندازش کردم و قد و قامت رعنایش را حسابی دید زدم و دلم حض بردم. غالب اوقات کت و شلوار پوشیده و شیک بود. برخاستم لبخند ملیحی زدم و گفتم سلام ابروهایش را بالا دادو با لبخند گفت سلام بر بانوی خودم. شاخه گل را مقابلم گرفت و گفت گل برای گل . خندیدم و شاخه گل را از دستش گرفتم با دستش تعارفم کرد که بنشینم. http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 عباد زد گریه، همچنان که اشک از چشمش جاری شده گفت آقا زنمه، عشق‌‌مِ، تو دلم گفتم، مثلا مَردِ چه اشکی میریزه، انگار یکی از درون بهم نهیب زد، به ناموسش ... شدها، بدبخت سلسله اعصابش بهم ریخته مامور نیرو انتظامی گفت _مشخص میشه اومدم بالا سر سهیلا، آروم زدم تو صورتش سهیلا، سهیلا جان چشاتو باز کن، پلیس داره عباد رو میبره، میخوان بازداشتش کنن چشام‌هاش رو نیمه باز کرد، دستش رو اورد بالا، حلقه ش رو نشون مامور داد، آقای مامور نگاهش رو داد به حلقه عماد گفت باید با خانواده‌اشون تماس بگیریم پرستار اومد جلو رو‌کرد به مامور نیروی انتظامی ببخشید باید بیمار رو ببریم برای عکس رادیولوژی و بخیه عماد برگشت ... ______________________ با شوهرم زندگی عاشقانه ای داشتیم آوازه دوست داشتن ما همه جا پیچیده بود و مثال همه بودیم شوهرم با اینکه وضع مالی خوبی نداشت اما انقدر من رو غرق محبت می کرد که بی پولیش به چشمم نمیومد زندگی کاملی نداشتم اما خداروشکر میکردم اگر نون خالی هم میخوردیم دل هامون با هم بود زندگی من سخت بود اما راضی بودم تا اینکه... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966 کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۲۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) نهال اینجارو دوست داری؟ چقدر سریع تغییر موضع داد، مثلا میخواد از دلم در بیاره؟ دوباره بغضم ترکید و اشکم روون شد. متعجب نگاهش روی صورتم ثابت موند کلافه سری تکون داد و نشست. _نهال هنوز از حرفات دلخورم پس دوباره اعصابم رو خورد نکن. یه حرفی زدی عصبیم کردی منم یه چیزی گفتم ... تو هم یه قولی دادی و تموم شد... الان گریه ت برای چیه؟ سریع دستمالی از کیفم در اوردم. همینطور که اشکام رو پاک میکنم اروم گفتم _چرا باهام اونجوری حرف زدی؟ چطور تو درمورد بابای من حرف میزنی و نظر میدی اشکال نداره من نظر بدم اشکال داره؟ حالت نگاهش از دلسوزانه به خشم داشت تبدیل میشد. نهال دهنت رو ببند... بابای من رو با بابای خودت مقایسه نکن. بابای من... ادامه حرفش رو خورد... فقط انگشتش رو به ارومی جلوی صورتم تکون داد _نهال حرفای امروزم رو اویزه ی گوشت کن. در مورد بابای من، مادرم، برادرم و کلا فامیلام هیچوقت نظری نمیدی. برای بار اخر بهت میگم. دیگم بحث امروز رو تموم کن. نذار دوباره سگ بشم. _نیما نمیفهممت چرا اینجوری میکنی؟ کلافه به اطراف نگاهی کرد. سرش رو بالا گرفت چشماش رو کمی فشار داد نفسش رو پرصدا بیرون داد چشماش رو باز کرد زل زد تو چشمام _نهال اینجا من رو میشناسن همه روی ما زوم کردن...اشکات رو پاک کن. عادی باش آبروی منم نبر. فقط یادت بمونه هر وقت در مورد خونواده ی من بد حرف بزنی من همین شکلی میشم. خونواده ی من خط قرمز من هستند تمام... اگه تمومش نکنی جور دیگه حالیت میکنم. الانم پاشو برو صورتت رو بشور آبروم رو بردی. نگاه بهت زده و دلخورم رو ازش برداشتم بهتر بود چند لحظه ازش دور میشدم... کفشهام رو پوشیدم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم. از گوشه ی چشم حواسم به اطراف بود نیما راست میگفت چند تا تختِ اطراف که دختر پسرهای جوون نشستند همه ی حواسشون به منه. تو آینه نگاهی به چشمای سرخم انداختم نفسهای عمیق و پی در پی میکشیدم که کمی اروم بشم شیر اب رو باز کردم چند مشت اب خنک به صورتم پاشیدم. به لطف اکسیژنی که وارد ریه هام کرده بودم و خنکای اب، اشک پشت پلک و بغض توی گلوم فرصت عقب نشینی پیدا کرده بودند. سعی کردم اتفاقات چند دقیقه ی اخیر و رفتارهای نیما و چهره ی عصبی و وحشتناکش رو از ذهنم بیرون کنم. کمی که حالم بهتر شد با دستمال صورتم رو خشک کردم همون لحظه دوتا دختر که یکیشون یه توله سگ کوچولوی سفید بغلش بود وارد شدند. با دیدن من بلند بلند شروع به خندیدن و صحبت کردند یکیشون کنایه وار انگار که من طرف صحبتش باشم گفت بله دیگه وقتی بخوای لقمه ی گنده تر از دهنت بگیری نتیجه ش میشه همین. بعدم رو کرد بهم اشکتو در اورد اره؟ ناراحت از حرفش اخمام توی هم رفت دختر بی زبونی نبودم که جلوش کم بیارم _چی میگی تو؟ برو بابا... سمت در چرخیدم با دستش که دور بازوم حلقه شد به طور ناگهانی من رو سمت خودش چرخوند. باحرص بازوم رو از قلاب دستاش بیرون اوردم _چه غلطی میکنی؟ _ چرا جواب نمیدی؟ پرسیدم اشکتو در اورد؟ _به تو چه؟ زن و شوهریم حریم خصوصیمون به کسی ربطی نداره. یهو چشمم به توله سگ توی بغل دخترِ کناریش افتاد ادامه دادم _ ی روز میخندیم ی روزم واسه چیزی که از دست دادیم گریه میکنیم. گربه کوچولوم مرده دلم براش تنگ شده گفت برام یه توله سگ میخره،ولی من دلم سگ نمیخواست برا همین گریه میکردم اما تورو که دیدم پشیمون شدم. سگ دست اموزم میشی؟ بعدم قبل ازینکه واکنشی نشون بده سریع از اونجا بیرون زدم. چندباری با همچین دخترایی برخورد کرده بودم. دخترای حسودی که هرکدوم فکرمیکنن امثال نیما لقمه ی دهن اونا بودن و دختری مثل من با چرب زبونی از چنگشون در اورده ... تو این مدت فهمیدم نجابت و سکوت مقابل این دخترا پرروترشون میکنه . باید عین خودشون گستاخ و بی پروا عمل کنی وگرنه کلات پس معرکه ست. با همون سرعت به سمت تختی که نیما نشسته بود رفتم. نیما سرش رو به پشتی تکیه داده و باچشمای بسته پکهای عمیق به قلیونش میزنه. پرحرص کنارش نشستم . چشماش رو باز کرد. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۲۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) چند پک دیگه که زد با همون قیافه ی بشاش همیشگیش روکرد بهم. _نهال کاری نکن ادمای حسودی که حسرت حالای تورو میخورن به خودشون اجازه بدن باهات بد رفتاری کنند. دیدم اون دخترا اومدند سرویس میدونم که اومدن حال تو رو بگیرن. اگه اذیتت کردند بگو برم حالشونو جا بیارم هنوز از دستش عصبی و دلخورم اما جرات ابراز احوالم رو ندارم. سرم رو پایین انداختم _نه ..یه چی گفت منم حالش رو گرفتم... دیگه یاد گرفتم چه جوری جوابشون رو بدم.... نیما چرا ادمایی که دور و بر تو هستند اینجورین؟ _چجوری؟ _یجورین دیگه... من قبل از اشنایی با تو اصلا از وجود ادمای گستاخ و پرروی این چنینی خبر نداشتم. اما تو این چند ماه با خیلی از اینا برخورد داشتم. لبخند کجی زد. _ایا قبلا یه اقای خوشتیپ پولدار و باجذبه ی تودل برو هم همراهت بوده؟ از تعریفایی که در مورد خودش کرد هم خندم گرفت ، هم لجم در اومد. ولی راست میگه. بخاطر وجود اونه که این همه نگاههای حسرت الود دنبالمونه منم لبخند خبیثانه ای رو لبهام نشوندم. خواستم بگم اخه هروقت بین اقوام و دوستهای خانوادگی شما هستیم هروقت بین دوستای تو هستیم ادمای این مدلی پیدا میشن. یا بگم چرا پس وقتی بین فامیلای من و ادمای شبیه خونواده ی من هستیم ادمای اینچنینی به تورمون نمیخورن؟ بازم از ترس اینکه یه واکنش شوک دهنده ی جدید ازش ببینم رسما خفه خون گرفتم. واقعا چرا ادمای شبیه خونواده ی من اینجوری نگاه حسرت امیز به زندگی من ندارند؟ شاید به قول خونوادم چون اونا به خاطر ایمان و اعتقادشون به خدا و تقدیر به این باور رسیدند که هیچ کس نمیتونه تقدیر خوب کسی رو از چنگش در بیاره. با حرفی که نیما زد پرسشی نگاهش کردم _نهال اونجا رو!!! رد نگاهش رو گرفتم همون دوتا دختر با دوتا پسر صحبت میکردند و مارو نشون میدادند. با ترس رو کردم بهش _نیما تو روخدا پاشو بریم _هیس وایسا ببینم چه غلطی میخوان بکنن... یا خدا هر دوتا پسرا دارن میان سمتمون به نیما نگاه کردم. بدون هیچ عکس العملی دوباره پک میزد. یکی از پسرا که زودتر بهمون رسید رو به نیما گفت هی یاردان قلی زنت چی گفته به اینا؟ نیما با حفظ همون ارامش نیم نگاهی بهش کرد. _برو کنار بذار باد بیاد اول ازشون بپرس چی به سوگلی من گفتن بعد زر مفت بزن واقعا نیما از کجا میدونه دخترایی که به من میپرن حسرت داشتن اونو دارن؟ از اینهمه اعتماد بنفسش لجم گرفته اما به خاطر حضور این دوتا جوونِ عصبی که معلوم نیست دنبال چی هستن دارم قالب تهی میکنم _هرچی که گفتن... سوگلیت غلط کرده اونجوری جواب داده _یهو نیما مثل مارگزیده از جاش پرید با یه حرکت چنان لگدی به پسره زد که پرت شد عقب. اون یکی اومد جلو که بزندش اما با فریاد یه نفر متوقف شد و به پشت سرش نگاه کرد در چشم به هم زدنی چند نفر به کمک نیما اومدند. ریختند سر اون دو نفر . من که روی تخت ایستاده بودم و با صدای خفه جیغ میزدم و گریه میکردم چشمم به نیما بود که کنار تخت با لبخند کج و حرص درآر تماشا میکرد پس بگو چرا اینقدر خونسرد بود چون ادمای اینجا میشناسنش لابد سبیل اینارو هم همیشه چرب میکنه که اینجوری به خاطرش دارن زد و خورد میکنن قبلا هم از این اتفاقا افتاده بود که چند نفر به هواخواهی و حمایتش گرد و خاک کنند. اما این بار با بی غیرتی تمام حاضر شد این پسرا پای من رو وسط بکشن و به من توهین کنند تا مثلا به من ثابت کنه خیلی ادم حسابیه. چرا اینجوری میکنه؟ از این مدل کاراش و رفتاراش حالم به هم میخوره، مرده شور موقعیتشو ببرن که جدیدا همش میخواد من رو متوجهش کنه. نگاه مغرورانه ش سمت من کشیده شد. و با ابرو انداختن غائله ی روبرو رو نشونم میداد. کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 عباد زد گریه، همچنان که اشک از چشمش جاری شده گفت آقا زنم
مرگ تدریجی یک رویا پارت31 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 اومدیم اورژانس مرتضی خیلی سریع فرم پزیرش بیمار رو پر کرد و من رو برد اتاق معاینه، نشستم پشت صندلی آقای دکتر یه چی گذاشتن لای پلکهای چشم‌م و گفت مشکلی نیست خیلی عمیق نرفته داخل چشمت الان با پنس خارجش میکنم چهار تا خورده شیشه خیلی ریز از چشمم در آورد، اون وسیله رو از لای پلکهای چشم‌م برداشت و گفت پلک بزن پلک زدم یه قطره ریخت تو چشمام خودکار رو برداشت شروع کرد به نسخه نوشتن دو تا قطره و یه پماد نوشتم سرش رو از روی نسخه بلند کرد بیمه‌ای؟ بله ولی دفترچه‌مو نیاوردم مرتضی نگذشت جمله من تموم شد رو کرد به دکتر آقا مهم نیست بنویس آقا قطره‌ای که نوشتم گرونِ، مشکلی ندارید؟ نه آقا دکتر بنویس مشکلی نداریم اومدیم بیایم بیرون دیدیم سهیلا رو پر از خون بیحال دارن میارن اورژانس بیمارستان، عباد داد میزنه _یکی یه برانکارد بیاره دوییدیم سمتِ سهیلا و عباد، عباد چه جور داره اشک میریزه مرتضی نگران دستش رو گذاشت روی شونه عباد داداش این چی شده؟ تو سوپرمارکت دستشو مشت کرده زده تو شیشه آجیلا شیشه شکسته با همون سرعت دستشو کشیده بیرون، دستش تیکه پاره شده نگاه کردم به دست سهیلا، وااای گوشتهای تنم ریخت، دستش پاره شده شده تمام گوشتش پیداست رو کردم به مرتضی هی میگم قانون، التماس میکنم میگم کلانتری شکایت کنیم، ببینید چی شد! الان خوب شد؟؟ اگه اونا بیان سراغمون چی؟ که مطمین بلشید میان، مارو پیدا میکنن، اونوقت ما چیکار کنیم، همیشه که شماها نیستید، اصلا مراقب میزارن برای ماها ببینن کی تنهاییم، میان مارو میبرن ... مرتضی سر چرخوند سمت من _الهام آروم باش اونا جرات نمیکنن سمت شما بیان چرا جرات نمیکنن الان ببین چه به بر سر سهیلا آوردن، نباید اینکارارو میکردید با دیدن مامور نیروی انتضامی که به طرف سهیلا میومد همه ساکت شدیم، مامور نیروی انتظامی به سهیلا نزدیک شد و پرسید دستت چی شده؟ تا اومدم راستشو بگم عباد خودش رو انداخت جلو _اومده آکواریوم خونه رو تمیز کنه، شسشه‌ش شکسته دستش بریده مامور نیروی انتظامی سری تکون داد قیافه این خانم بهش نمیاد در حال نظافت بوده باشه! شما چه نسبتی باهاش دارید نامزدش‌م دستش رو دراز کرد سمت عباد مدارک لطفا! نشون کرده‌ایم، هنوز عقد نکردیم باید پدرش بیاد پدرشون فوت شده پس باید ایشون خودش حرف بزنه شما خودتم بازداشتی... ❌❌
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
مرگ تدریجی یک رویا پارت31 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 اومدیم اورژانس مرتضی خیلی سریع فرم پزیرش
عباد زد گریه، همچنان که اشک از چشمش جاری شده گفت آقا زنمه، عشق‌‌مِ، تو دلم گفتم، مثلا مَردِ چه اشکی میریزه، انگار یکی از درون بهم نهیب زد، به ناموسش ... شدها، بدبخت سلسله اعصابش بهم ریخته مامور نیرو انتظامی گفت _مشخص میشه اومدم بالا سر سهیلا، آروم زدم تو صورتش سهیلا، سهیلا جان چشاتو باز کن، پلیس داره عباد رو میبره، میخوان بازداشتش کنن چشام‌هاش رو نیمه باز کرد، دستش رو اورد بالا، حلقه ش رو نشون مامور داد، آقای مامور نگاهش رو داد به حلقه عماد گفت باید با خانواده‌اشون تماس بگیریم پرستار اومد جلو رو‌کرد به مامور نیروی انتظامی ببخشید باید بیمار رو ببریم برای عکس رادیولوژی و بخیه عماد برگشت ... __________________________ سلام🌸 خیلی ببخشید پارت دیشب ناقص بود امشب کاملش رو ارسال کردم🌹❤️ کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
عباد زد گریه، همچنان که اشک از چشمش جاری شده گفت آقا زنمه، عشق‌‌مِ، تو دلم گفتم، مثلا مَردِ چه اش
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت32 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 بعد از سه ساعت سهیلا رو از اتاق آوردن بیرون، دستاش پره بخیه‌ست ساعت یک شب بود، مزتضی گفت: ساعت یک شبِ گرسنه‌تون نیست؟ نرگس جواب داد نه، ما باید بریم خوابگاه وگرنه تخلف ثبت میشه، رو کرد به عباد سهلا رو چیکار میکنید _میبرمش همدان سهیلا بی حال رنگ به صورت نداشت از سهلا و عباد خدا حافظی کردیم مرتضی ما رو برگردوند خوابگاه قطره‌هامو داد بهم، گفت الهام مراقب خودت باش، جایی نرو، اول به من اس ام اس میدی اگه من اجازه دادم میری بیرون، باشه عزیزم؟ _چشمی و گفتم و خداحافظی کرد رفت و پراسترس، با سلام و صلوات که خدایا خانم مومنی خواب باشه، در زدیم، خدا رو شکر یکی از بچه‌ها درو باز کرد گفت هیچ معلومه دارید چیکار میکنید الان وقت اومدنه؟، اگه خانم مومنی مسئول خوابگاه بفهمه به خانواده هاتون زنگ میزنه سری به تاسف تکون دادم زینب به سهیلا ت+ج+ا+و+ز کردن ما هم تا الان در گیر حال و روز سهیلا بودیم محکم زد تو صورت خودش معلوم شد کی بوده پنج نفر بودن و سهلا یکیشون رو میشناسه ای وای نامزدش صد بار زنگ زد خوابگاه، یوقت نزارید اون بفهمه ستایش اومد تو حرفش نامزدش فهمید الان‌م بردش همدان، خونه‌شون زینب از ناراحتی صورتش سرخ شده، نگاهش رو چرخوند روی ما بچه‌ها چی میگید؟ گفتم روز خیلی نحسی بود، من میرم بخوابم اومدم روی تختم دراز کشید، اتفاقهای امروز تو ذهنم مرور شدن و اشک از چشمم روون شد، اینقدر گریه کردم تا خوابم برد ... با صدای زنگ گوشی بیدار شدم، دیدم مرتضی است ساعت و نگاه کردم دیدم هفت صبحِ، جواب دادم سلام مرتضی خوبی؟ سلام دورت بگردم خانمی خواب نمونی ‌ساعت هشت کلاس داری، خودم میام میبرمت «امروز نمیرم دانشگاه اصلا حالم خوب را نیست الهام جان از هیچی نترسیا من عین کوه پشتتم، چشمات خوبن؟، بهتری؟... ________________________ در مسجد سرود برگزار کرده بودند که پسر ها و دختر های مسجد که تقریبا کم سن و سال بودن باهم می خواندن . رفیق ما و یک خانم دیگر مسئول دخترا و دوتا پسر که یکی حدودا ۱۶ _۱۷ و دیگری ۲۰ سال داشتند مسئول پسرها بودند . درگیر کارها بودیم کنار دوستم کمک می کردم . با یکی از دختر کوچولو ها که اجرا داشت توی سرود دوست شده بودم و وسط اجرا ( تمرین بود) روحیه می دادم بهش . ولی غافل از اینکه دلم انگار آن طرف میان جمع پسر ها گیر کرده . اول انکار می کردم ولی شب دیگه طاقت نیاوردم و به دوستم گفتم... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
شوهر من پنجاه و یک سالش هست دوتا دختر و دوتا پسر داریم شکرخدا زندگیمون عالی بود همیشه شوهرم تلاش میکرد تا ما راحت باشیم برای یکی از دخترهام خواستگار اومد و مورد مناسبی بود همه چیز خوب پیش میرفت تا اینکه برادرشوهر جوونم که سی و سه سال سن داشت فوت کرد همه ناراحت بودیم و بیشتر دلم‌برای جاریم که بیست و شش سالش داشت و ی بچه دوساله میسوخت، به همسرم گفتم بیا هر طوری که میتونیم‌کمکش کنیم، همسرم گفت باشه، ولی من ساده غافل از اینکه... https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
امام رضا (علیه السلام) فرمود: صدقه بده اگر چه اندكى باشد زیرا هر چیز اندكى در راه خدا با نیت صادقانه داده شود، بزرگ است دوستان برآنیم برای (ع) قربانی انجام بدیم و برای چهار خانواده ای که بخاطر مشکلاتی که دارن در خواست کمک کردن به یاری شما عزیزان قدمی برداریم در این دهه کرامت بتونیم گره از کارشون باز کنیم از به صدقه بدید مطمئن باشید برکتش به زندگیتون برمیگرده 5894631547765255 محمدی رسید واریزی رو برای ادمین ارسال کنیدممنون از همراهیتون👇👇👇👇 @Karbala15 اجرتون باحضرت مادر برای خوندن توضیحات کامل شرایط کمک های که درخواست کمک دارن واررد کانال زیر بشید https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۲۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) فکر کنم حالت نگاهم از اون حالت ترس و اضطراب در اومد و متوجه این موضوع شد چون پوزخندی که روی لبش بود و حالت نگاهش میگفت به هدفی داشته که بهش رسیده تو این مدت دیگه خوب شناختمش. با پاهایی که از ترس سست شدند و دستهای لرزون خم شدم و کیفم رو از روی تخت برداشتم خواستم کفشام رو بپوشم که متوجه شدم سمتی هست که اون پسرا دارن دعوا میکنند، جراتِ اینکه از اون طرف پایین برم رو ندارم لعنت به تو نیما... لعنت بهت که اینقدر خودخواهی...لعنت بهت که فقط دلت میخواد خودت رو بهم ثابت کنی. خوب من خودم میدونم پولداری و هزار تا ادم دوروبرت داری اگه راست میگی یکم سعی کن از اون غیرت نداشته ت بهم نشون بدی. تازگی فهمیدم هرچقدر پول و ثروت و مقام و موقعیت خوب داره اما یذره غیرت نداره... الانم که بهش برخورده به خاطر خودشه نه شخصیت من. نه به غیرت داداشم و بابام که این جور مواقع جونشونم کف دستشون میذاشتن که مبادا نامحرم نگاه بد کنه نه به این نیما که بخاطر فهموندن بعضی چیزا به من حاضر میشه حرمتم شکسته بشه. _اینارو ولشون کن بیا بریم با اکراه دوباره نگاهش کردم و با دست کفشام رو نشون دادم و اروم گفتم کفشام اون طرفه میترسم برم اونور برش دارم نچی کرد ، پسری که کنارش بود جلو رفت و کفشام رو برداشت و اورد این ضلع تخت که ایستادم و همون پایین جفت کرد یه نیم نگاه به نیما کرد و رفت سرجاش. قبلا از این نمایش ها خوشم میومد ولی حالا که فهمیدم نیما روم غیرتی نداره دیگه هیچ جذابیتی برام نداره. با همون ترس کفشام رو پوشیدم به ادمایی که فقط یقه هاشون تودست هم بود و برا هم کری میخوندن نگاه کردم و همراه نیما شدم. از اون محوطه که خارج شدیم دوباره سوز گرمایی که چون اتیش از بالاسرمون میبارید به صورتم خورد. منم مثل نیما به سرعتم اضافه کردم و برای فرار از گرما سوار ماشین شدم . گرما و بوی داشبورد خفه کننده بود اما کم کم با خنکای کولر ماشین هوای مطبوعی داخلش پیچید. و من هم از باد زدن خودم دست کشیدم بی حرف ماشین رو راه انداخت. هردو در سکوت بودیم... با صدای زنگ گوشیم نگاهی به صفحه ش انداختم اسم داداش نریمان روش خودنمایی میکرد. نچی کردم... تو این اوضاع فقط تورو کم دارم داداش سختگیر و ایرادگیرم اونقدر زنگ خورد تا اینکه بالاخره قطع شد... _چرا جواب نمیدی؟ کیه؟ _داداشمه .حوصله ی هیچکدومتون رو ندارم. باعصبانیت غرید _به جهنم همونطور که چشمم به روبرو بود گفتم _نیما چرا اینقدر برات مهمه من بفهمم ادمای اطرافمون از دختر گرفته تا پسر بهمون حسودی میکنند؟ _چی میگی تو...؟ خودت چرا همچین فکری میکنی؟ من چرا باید برام مهم باشه؟ از وقتی چشم باز کردم همیشه مرکز توجه دیگران بودم همه جا پیش همه یه سروگردن بالاتر بودم... فقط تو و خونواده ت هستین که مارو پایین تر از خودتون دیدید. با چشمای گشاد نگاهش کردم _نیما معلوم هست چی داری میگی؟ ما کی همچین دیدگاهی نسبت بهت داشتیم؟ _همینکه من میگم براتون کولر بخرم میگی نه بابام دلخور میشه... کیه که ندونه من و خونواده م پولمون از پارو بالا میره؟ حالا یه کولر خریدن چی هست که بابات ناراحت بشه؟ بخاطر اینه که میخواد بگه موقعیت و پول من و بابام براش اهمیتی نداره. شوکه رو کردم بهش _چی میگی نیما؟ بابای من هیچوقت ادما رو بخاطر پول و موقعیت اجتماعی و اقتصادیشون تحویل نگرفته اونا رو از روی ایمان و تقوا و شخصیتشون ارزش گذاری میکنه کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۲۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _بفرما ...همچین موضع میگیری انگار چه خبره؟ _نیما برات متاسفم واقعا برات متاسفم خودت هرچی دلت میخواد داری در مورد بابام میگی اونوقت من به حمایت ازش حرف میزنم بهت برمیخوره اروم کوبید رو فرمون _اینقدر رو اعصاب من نرو بابام بابام بابام خفه م کردی اینقدر این حرفو زدی بابای تو مگه کی هست؟ یه ادم عین همه ی ادمای دیگه حالا من بگم بابام باز یه چیزی فریاد زدم نیما اصلا دیگه نمیشناسمت چرا تو همین چند روز اینقدر عوض شدی؟ بابای من جز احترام رفتار دیگه ای مقابلت داشته که الان در موردش با این لحن حرف میزنی؟ خوب اونم آدمه مرده غرور داره دلش نمیخواد دستش جلوی دامادش دراز باشه. اون حتی از نریمان که پسرشه هم پول قبول نمیکنه چه برسه به تو... _همینه که عصبیم کرده ....من و بابام با بقیه فرق داریم... دست مارو نباید رد کنند. این پیشنهادایی که بابام بهش داده رو اگه به هرکس دیگه ای میداد با هزار ذوق و اشتیاق قبول میکرد ولی بابای تو هربار روی بابام رو زمین زده. عصبی اما با تن صدای پایینتر گفتم _مگه بابات چی گفته به بابام یا بابام چی جواب داده که اینجوری قاطی کردی؟ _ مراقب حرف زدنت باش بفهم با کی حرف میزنی بغض به گلوم چنگ میزد اما دلم نمیخواد الان گریه کنم چون وقتی برگردم خونه همه متوجه میشن و دلم نمیخواد کسی متوجه این موضوع بشه. بغضم رو فرو خوردم و دیگه چیزی نگفتم واقعا نمیفهمم نیما چشه و دلیل این حرفاش چیه؟ به اون چه ربطی داره که بابام دلش نمیخواد از باباش یا خودش کمک قبول کنه. اخلاقش اینجوریه اگه نبود که این همه سال با نداری زندگی نمیکردیم. بغض لعنتی ولم نمیکنه... ما واقعا هیچوقت ندار و بدبخت نبودیم تازه نسبت به خیلیا وضع مالیمون بهتر هم بود ماشین و خونه که از خودمون داشتیم. هیچ وقتم نشد یخچالمون خالی باشه حتی هروقت کیف و کفش و لباس یا وسیله ای میخواستیم برامون تهیه میکردند هر سال یبار عید و یبار تابستون مسافرت میرفتیم مهمونی هم که راه به راه داشتیم پس اینجوری که نیما شلوغش میکنه ما هیچوقت ندار و بدبخت نبودیم ما فقط خونه ای به شیکی و بزرگی خونه ی اونا و ماشین مدل بالا و سرمایه ی حسابی نداشتیم _نهال ببینمت با صدای نیما به خودم اومدم نگاهش کردم _حالا چرا گریه میکنی ؟ گریه؟ دستی به صورتم کشیدم اره گریه کردم بغضی که اونهمه مواظبش بودم دیگه ترکید صورتم رو با دستام پوشوندم و با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن از نیما متنفر شده بودم به خاطر حرفاش به خاطر رفتارهای عجیب و غریب جدیدش.... دوباره صدای زنگ گوشیم... اهمیتی ندادم ماشین رو متوقف کرد اما من اصلا تغییر موضع ندادم. ولی کمی صدام رو پایین اوردم دستش روی شونم نشست _نهال گریه نکن دلم اتیش میگیره محلش ندادم خواست برم گردونه سمت خودش که مقاومت کردم اما زور اون بیشتر بود دستام رو از روی صورتم پایین کشید اّه اّه چقدر زشت شدی!چشمام رو باز کردم و نگاه تندم رو بهش دوختم اُه اُه ...شبیه اَنگری برد شدی هنوز حالم گرفته س . روم رو برگردوندم دستمالی که سمتم گرفته رو با حرص کشیدم صورتم رو پاک کردم پرغصه و با همون صدای گرفته لب زدم _هیچوقت فکر نمیکردم رابطمون به اینجا برسه _حالا مگه چی شده؟ عصبی بودیم یه حرفایی بهم زدیم _اره عصبی بودیم یه چیزایی گفتیم _ولش کن کشش ندیم بهتره. من از جای دیگه دلم پر بود سر تو خالی کردم ببخشید _همین... ؟ ببخشید...؟ هرچی دلت خواسته گفتی حالا فقط ببخشید؟ _ نهال جان وسط دعوا که حلوا پخش نمیکنند ادم عصبی میشه یه چیزی میگه. الانم دیگه ولش کن بیشتر از این اعصابت رو خورد نکن گفتم که ببخشید... بعدم با دست روبرو رو نشون داد _نمیخوام کسی بفهمه دعوامون شده بعدا در موردش حرف میزنیم وای خدای من چرا الان من رو اورده اینجا؟ کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۳۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) همونقدر که دوست ندارم خونواده م از اختلافمون بویی ببرند دلم نمی‌خواد خونواده خودش هم چیزی بفهمند اما این صورت سرخ و پف کرده ی من همه رو باخبر میکنه. هم زمان که ماشین رو روشن می‌کرد ریموت در رو هم زد _عصبی غریدم الان چرا میریم خونتون؟ اونم با این وضع صورتم لابد میخوای شاهکار امروزتو برا خالت و دختر افاده ای و مامانت با ذوق تعریف کنی؟ _اّه نهال اینقدر رو اعصابم نرو... به اونا چیکار داری؟ میبینی که بیرون گرمه منم حوصله ی دور دور ندارم بریم خونه یکم استراحت کنم اعصابم سرجاش بیاد. _خوب مگه من گفتم بیارم بیرون که برای فرار از گرما بریم این تو؟ به‌ من ربطی نداره من الان خونتون نمیام ... بی‌توجه به حرفم ماشینش رو تو پارکینگ حیاطشون پارک کرد صدام رو بالاتر بردم _نیما با توام من الان خونتون نمیام... نمیفهمی؟ تند به طرفم چرخید _نفهم خودتی بجهنم که نمیای؟ بعدم چنان با شتاب ماشین رو دوباره از پارک دراورد و بدون اینکه دور بزنه دنده عقب مسیر رفته رو برگشت و از حیاط خارج شد ریموت در رو زد و راه افتاد _بگو کجا بریم الان؟ _چه میدونم _پس غلط میکنی میگی نریم داخل خونه الان من اعصابم خرابه احتیاج به استراحت دارم خیر سرم گفتم میام تورو بر می‌دارم میریم می‌چرخیم حوصلم برمیگرده سرجاش از وقتی پام رو گذاشتم خونتون اعصابم رو خورد کردی تا همین الان حالام میگی نمیام خونتون پس من چه غلطی کنم؟ بعد هم بی توجه به حال من که نزدیک بود از تعجب شاخ در بیارم ماشین رو نگه داشت از ماشین پیاده شد و بی هدف راهش رو گرفت و رفت با همون قیافه ی داغون و دلِ شکسته نگاهش می‌کردم اونقدر رفت که رسید به پیچ خیابون یکم ایستاد و اطراف رو نگاه کرد کمی با هر دو دستش سرش رو ماساژ داد بعدم همینجور که تیشرتش رو به حالت باد زدن تو تنش تکون می‌داد تا خودش رو خنک کنه برگشت و اروم اروم با همون سرعت به طرف ماشین اومد. کمی که نزدیکتر شد به سرعتش اضافه کرد و با سرعت بیشتری خودش رو به ماشین رسوند _وای اون بیرون چقدر گرمه! انگار آتیش می باره از آسمون بی اهمیت به حرفاش نگاهم به دستام بود که روی زانومه... پس بریم کافی شاپ یه چیزی بخوریم بعد برگردیم. تو هم یه دستی به صورتت بکش از این حالت در بیای سایه بون بالاسرم رو پایین کشیدم و تو اینه به خودم نگاهی انداختم ، در کیفم رو باز کردم و یه دستمال مرطوب برداشتم و به صورتم کشیدم و بعدش هم کرم پودر و رژ زدم و دوباره توی اینه نگاهی به صورتم انداختم ریملم رو دوباره باید تجدید میکردم با تکون ماشین نزدیک بود کارم خراب شه که سریع از چشمم فاصله دادم ولی یه گوشش به روسریم خورد . _مگه نمیبینی چکار میکنم درست رانندگی کن دیگه... لبخند مسخره ی روی لبش میگه که عمدی اینکارو کرده گوشه ی روسریم رو نشونش دادم _بفرما گند خورد الان چجوری بیام بیرون؟ اوووووو همچین میگه گند خورد. اینهمه خطای سیاه رو طرحشه اصلا معلوم نمیشه دوباره به روسریم نگاه کردم راست میگه بین خطوط طرحاش گم شده. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۳۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) در ریمل رو محکم کردم و انداختم تو کیف. باهم وارد کافی شاپی که نزدیک خونشونه شدیم. یه جای دنج و قشنگ که قبلا هم اومده بودیم. محیط خنک و صدای موزیک ملایمش رو دوست دارم بهم ارامش میده و از اون حالت افسرده ی قبلی خارجم کرده... با خودم گفتم حالا که میخوایم بریم پیش اون دخترخاله ی افاده ایش بهتره باهاش آشتی باشم تا بتونم نقشه م رو عملی کنم. بستنی خنکم رو که تموم کردم نیما با صدای گرفته ای گفت _نهال بریم؟ من واقعا خستم چند شبه خوب نخوابیدم همش استرس کارای شرکت رو داشتم میدونی از اینجا تا تهران و از اون ورم تا کرج چقدر راهه؟ هرروز میرم و میام. خصوصا که به بابام گفتم همه چی رو بسپره به خودم ، مسوولیت سنگینیه و طاقت فرسا. _اخرش نگفتی کارخونه و شرکتت چیه. _تو ندونی بهتره. چون اونوقت به خونواده تم چیزی نمیگی اونام دوباره برای من و بابام حرف از حروم و حلال کارم نمیزنن... اصلا میدونی دلیل اینهمه به هم ریختگی من چیه؟ دروغ گفتم بخاطر کارهای شرکته. چندروز پیش بابات بهم زنگ زد و گفت میخواد باهام حرف بزنه من رو برده مسجد محله تون اونجا یه دوره اموزشی در مورد حرام و حلال برام گذاشت بعدم گفت اگه بیخیال پول بابام بشم و‌ به خدا تکیه کنم... نه یه چیز دیگه گفت...اهان... گفت توکل کنم خود خدا کمکم میکنه. چیزی به بابات نگفتم اما دلم میخواست بگم خودت و دخترت میدونستید توکل من به بابامه ، میخواستید قبولم نکنید. دلخور از چیزی که میشنیدم مشغول بازی با قاشقم شدم دستش رو گذاشت روی دستم و گفت _اصلا ولش کن این حرفارو... یه روز میبرمت هم کارخونه رو ببینی ، هم شرکت رو ... چون میدونم تو با بابات و اون داداشت خیلی فرق داری الانم اگه حالت بهتره پاشو بریم خونمون. تو فکر حرفایی ام که نیما زده.کیفم رو برداشتم و همزمان باهم از روی صندلیهامون بلند شدیم. ماشین رو که توی پارکینگ پارک کرد سمت ورودی خونشون رفتیم قبل از اینکه پله ها رو بالا بریم در باز شد و مرسده رو مقابلمون دیدیم‌ فاصله مون زیاده ولی از ترس اینکه لب خونی نکنه بدون نگاه کردن به نیما لب زدم نیما چرا این همیشه خونه ی شماست؟ خودشون خونه زندگی ندارن؟ _عه... یوقت میشنوه پله ی اخری رو که بالا رفتیم جلو اومد هم با من و هم نیما دست داد. از اینهمه صمیمیت بینشون که اونهمه تلاش میکردم از بین ببرمش و هیچوقت موفق نبودم متنفرم به نشانه ی تعارف با دست در رو نشون من داد که من هم به تبعیت از خودش با دست در رو نشون دادم نه عزیزم شما اول بفرمایید به هرحال شما مهمون هستید _من خستم ...چون صاحب خونم پس اول میرم نیما اینو گفت و زودتر وارد شد رو به مرسده با لبخند گفتم: _عه پس منم که صاحب خونه م میتونم زودتر وارد بشم ولی احترام مهمون واجبه پس اول شما بدون اینکه به کنایه م اهمیتی بده وارد شد ... پشت سرش داخل شدم... با صدای زنگ گوشیم فوری از کیفم خارجش کردم. داداش نریمان! یعنی چکارم داره؟ ولش کن هربار باهم حرف زدیم اخرش به ناراحت شدن خودم ختم شده. بهتره به خاطر حال خودم و اعصابمم که شده جواب ندم. گوشی رو سایلنت کردم و انداختمش توی کیفم. نگاهی به مرسده کردم با این لباسهایی که این دختره میپوشه بدجوری اعصابم بهم میریزه ولی از ترس اینکه فکر کنند بهش حسودیم میشه چیزی نمیگم. چقدر این دختره پرروعه ... اگه من امشب کاری نکردم پات از اینجا بریده بشه نهال نیستم باصدای مادرشوهرم که خوش امد میگفت به طرفش رفتم _سلام فرشته جون خوبی؟ _ پس تو کی میخوای به من بگی مامان؟ _دلم میخواد ولی اینجوری شیکتره هااا با تعارفش مقابل مبل روبروش ایستادم مانتو و شالم رو در اوردم و روی مبل کناری گذاشتم و خودم روی مبل نشستم .. _وا مادرشوهرت میگه دوست داره مامان صداش کنی اونوقت تو میگی"فرشته جون " شیکتره؟ از دخالتهاش اعصابم خورد میشه... ولی من امشب کار تورو یسره میکنم مرسده خانم صبر کن... رو به فرشته گفتم _بله عزیزم وقتی ایشون بخوان من حتما میگم مامان جون ولی یکم فرصت لازم داشتم خود نیما هم تو این مدت مامان و بابام رو حاج خانم و حاج اقا صدا میزنه چون روش نمیشه مامان و بابا بگه. بازم صدای نخراشیده ی مرسده بود که افاضه ی کلام میکنه. کاربر محترم با سلام رمان هم به مناسبت هفته کرامت خورد مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره 👇👇حساب واریز شود ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان فیش واریز به این آیدی ارسال شود👇👇 @Mahdis1234
سلام روز همگی بخیر🌸 به مناسبت هفته کرامت اشتراکی خورد و فقط ۳۰ هزار تومان واریز شود به حساب👇👇تا کل رمان در اختیار شما قرار گید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی پس از واریز فیش رو به این آیدی ارسال فرمایید👇👇 @Mahdis1234 رمان هم به مناسبت هفته کرامت خورد مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره 👇👇حساب واریز شود ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان فیش واریز به این آیدی ارسال شود👇👇 @Mahdis1234
دستگیره را پایین کشید لگدی به در زدو گفت _باز کن درو _غلط کردم فرهاد لگدی به در زدو گفت _باز کن درو بیشرف باز کن تا بهت نشون بدم سزای زنی که سرو گوشش بجنبه چیه؟ باهق و هق گریه گفتم _بخدا من فقط بهش گفتم به من زنگ نزن با عربده لگدی به در زدو گفت _خفه شو ، خفه شو ، دهنتو ببند، کثافت ،فکر کردی من بی ناموسم؟ لگد بعدی اش در را باز کرد. کمربندش در دستش بود و چهره اش از عصبانیت سیاه شده بود ملتمسانه گفتم _فرهاد تروخدا اروم باش رمان زیبای عسل به قلم فریده علی کرم https://eitaa.com/joinchat/4168548467C1b79eb0510
🍃🌹🍃 قدرت دیپلماسی ✅حذف ادعای امارات بر جزایر سه گانه ایرانی از متن بیانیه اتحادیه عرب یک موفقیت بزرگ دیپلماتیک برای دولت سیزدهم است. هر ساله در بیانیه‌های این اجلاس عربی ادعای ضدایرانی‌ در خصوص تمامیت ارضی ایران پشتیبانی می‌شد و محل جدال ایران با این اتحادیه بود دیپلماسی همسایگی کارساز افتاده است... 👌 🗣عبدالرضا هادیزاده 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
4_5924601548800792404.mp3
3.02M
●━━━━━────── ⇆ ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤ ↻   💥 جنگ ترکیبیِ شیطان! ✖️ برای کسانی که به راحتی تن به گناه نمی‌دهند : شیطان برنامه‌ریزیِ ویژه‌ای دارد ! 🎙استاد شجاعی 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen