زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۲۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۲۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
فکر کنم حالت نگاهم از اون حالت ترس و اضطراب در اومد و متوجه این موضوع شد
چون پوزخندی که روی لبش بود و حالت نگاهش میگفت به هدفی داشته که بهش رسیده
تو این مدت دیگه خوب شناختمش.
با پاهایی که از ترس سست شدند و دستهای لرزون خم شدم و کیفم رو از روی تخت برداشتم خواستم کفشام رو بپوشم که متوجه شدم سمتی هست که اون پسرا دارن دعوا میکنند، جراتِ اینکه از اون طرف پایین برم رو ندارم
لعنت به تو نیما... لعنت بهت که اینقدر خودخواهی...لعنت بهت که فقط دلت میخواد خودت رو بهم ثابت کنی.
خوب من خودم میدونم پولداری و هزار تا ادم دوروبرت داری
اگه راست میگی یکم سعی کن از اون غیرت نداشته ت بهم نشون بدی.
تازگی فهمیدم هرچقدر پول و ثروت و مقام و موقعیت خوب داره اما یذره غیرت نداره...
الانم که بهش برخورده به خاطر خودشه نه شخصیت من.
نه به غیرت داداشم و بابام که این جور مواقع جونشونم کف دستشون میذاشتن که مبادا نامحرم نگاه بد کنه
نه به این نیما که بخاطر فهموندن بعضی چیزا به من حاضر میشه حرمتم شکسته بشه.
_اینارو ولشون کن بیا بریم
با اکراه دوباره نگاهش کردم و با دست کفشام رو نشون دادم و اروم گفتم
کفشام اون طرفه میترسم برم اونور برش دارم
نچی کرد ، پسری که کنارش بود جلو رفت و کفشام رو برداشت و اورد این ضلع تخت که ایستادم و همون پایین جفت کرد یه نیم نگاه به نیما کرد و رفت سرجاش.
قبلا از این نمایش ها خوشم میومد ولی حالا که فهمیدم نیما روم غیرتی نداره دیگه هیچ جذابیتی برام نداره.
با همون ترس کفشام رو پوشیدم به ادمایی که فقط یقه هاشون تودست هم بود و برا هم کری میخوندن نگاه کردم و همراه نیما شدم.
از اون محوطه که خارج شدیم دوباره سوز گرمایی که چون اتیش از بالاسرمون میبارید به صورتم خورد.
منم مثل نیما به سرعتم اضافه کردم و برای فرار از گرما سوار ماشین شدم .
گرما و بوی داشبورد خفه کننده بود
اما کم کم با خنکای کولر ماشین هوای مطبوعی داخلش پیچید.
و من هم از باد زدن خودم دست کشیدم
بی حرف ماشین رو راه انداخت.
هردو در سکوت بودیم...
با صدای زنگ گوشیم نگاهی به صفحه ش انداختم
اسم داداش نریمان روش خودنمایی میکرد.
نچی کردم...
تو این اوضاع فقط تورو کم دارم داداش سختگیر و ایرادگیرم
اونقدر زنگ خورد تا اینکه بالاخره قطع شد...
_چرا جواب نمیدی؟ کیه؟
_داداشمه .حوصله ی هیچکدومتون رو ندارم.
باعصبانیت غرید
_به جهنم
همونطور که چشمم به روبرو بود گفتم
_نیما چرا اینقدر برات مهمه من بفهمم ادمای اطرافمون از دختر گرفته تا پسر بهمون حسودی میکنند؟
_چی میگی تو...؟
خودت چرا همچین فکری میکنی؟
من چرا باید برام مهم باشه؟ از وقتی چشم باز کردم همیشه مرکز توجه دیگران بودم همه جا پیش همه یه سروگردن بالاتر بودم...
فقط تو و خونواده ت هستین که مارو پایین تر از خودتون دیدید.
با چشمای گشاد نگاهش کردم
_نیما معلوم هست چی داری میگی؟
ما کی همچین دیدگاهی نسبت بهت داشتیم؟
_همینکه من میگم براتون کولر بخرم میگی نه بابام دلخور میشه...
کیه که ندونه من و خونواده م پولمون از پارو بالا میره؟ حالا یه کولر خریدن چی هست که بابات ناراحت بشه؟
بخاطر اینه که میخواد بگه موقعیت و پول من و بابام براش اهمیتی نداره.
شوکه رو کردم بهش
_چی میگی نیما؟
بابای من هیچوقت ادما رو بخاطر پول و موقعیت اجتماعی و اقتصادیشون تحویل نگرفته
اونا رو از روی ایمان و تقوا و شخصیتشون ارزش گذاری میکنه
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۲۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۳۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
_بفرما ...همچین موضع میگیری انگار چه خبره؟
_نیما برات متاسفم واقعا برات متاسفم خودت هرچی دلت میخواد داری در مورد بابام میگی اونوقت من به حمایت ازش حرف میزنم بهت برمیخوره
اروم کوبید رو فرمون
_اینقدر رو اعصاب من نرو
بابام بابام بابام خفه م کردی اینقدر این حرفو زدی
بابای تو مگه کی هست؟
یه ادم عین همه ی ادمای دیگه
حالا من بگم بابام باز یه چیزی
فریاد زدم نیما اصلا دیگه نمیشناسمت
چرا تو همین چند روز اینقدر عوض شدی؟
بابای من جز احترام رفتار دیگه ای مقابلت داشته که الان در موردش با این لحن حرف میزنی؟
خوب اونم آدمه مرده غرور داره دلش نمیخواد دستش جلوی دامادش دراز باشه.
اون حتی از نریمان که پسرشه هم پول قبول نمیکنه چه برسه به تو...
_همینه که عصبیم کرده ....من و بابام با بقیه فرق داریم... دست مارو نباید رد کنند.
این پیشنهادایی که بابام بهش داده رو اگه به هرکس دیگه ای میداد با هزار ذوق و اشتیاق قبول میکرد ولی بابای تو هربار روی بابام رو زمین زده.
عصبی اما با تن صدای پایینتر گفتم
_مگه بابات چی گفته به بابام یا بابام چی جواب داده که اینجوری قاطی کردی؟
_ مراقب حرف زدنت باش بفهم با کی حرف میزنی
بغض به گلوم چنگ میزد اما دلم نمیخواد الان گریه کنم چون وقتی برگردم خونه همه متوجه میشن و دلم نمیخواد کسی متوجه این موضوع بشه.
بغضم رو فرو خوردم و دیگه چیزی نگفتم
واقعا نمیفهمم نیما چشه و دلیل این حرفاش چیه؟ به اون چه ربطی داره که بابام دلش نمیخواد از باباش یا خودش کمک قبول کنه.
اخلاقش اینجوریه اگه نبود که این همه سال با نداری زندگی نمیکردیم.
بغض لعنتی ولم نمیکنه...
ما واقعا هیچوقت ندار و بدبخت نبودیم تازه نسبت به خیلیا وضع مالیمون بهتر هم بود
ماشین و خونه که از خودمون داشتیم. هیچ وقتم نشد یخچالمون خالی باشه
حتی هروقت کیف و کفش و لباس یا وسیله ای میخواستیم برامون تهیه میکردند
هر سال یبار عید و یبار تابستون مسافرت میرفتیم
مهمونی هم که راه به راه داشتیم
پس اینجوری که نیما شلوغش میکنه ما هیچوقت ندار و بدبخت نبودیم
ما فقط خونه ای به شیکی و بزرگی خونه ی اونا و ماشین مدل بالا و سرمایه ی حسابی نداشتیم
_نهال ببینمت
با صدای نیما به خودم اومدم نگاهش کردم
_حالا چرا گریه میکنی ؟
گریه؟
دستی به صورتم کشیدم
اره گریه کردم
بغضی که اونهمه مواظبش بودم دیگه ترکید
صورتم رو با دستام پوشوندم و با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن
از نیما متنفر شده بودم به خاطر حرفاش به خاطر رفتارهای عجیب و غریب جدیدش....
دوباره صدای زنگ گوشیم...
اهمیتی ندادم
ماشین رو متوقف کرد اما من اصلا تغییر موضع ندادم.
ولی کمی صدام رو پایین اوردم
دستش روی شونم نشست
_نهال گریه نکن دلم اتیش میگیره
محلش ندادم
خواست برم گردونه سمت خودش که مقاومت کردم
اما زور اون بیشتر بود
دستام رو از روی صورتم پایین کشید
اّه اّه چقدر زشت شدی!چشمام رو باز کردم و نگاه تندم رو بهش دوختم
اُه اُه ...شبیه اَنگری برد شدی
هنوز حالم گرفته س .
روم رو برگردوندم دستمالی که سمتم گرفته رو با حرص کشیدم
صورتم رو پاک کردم
پرغصه و با همون صدای گرفته لب زدم
_هیچوقت فکر نمیکردم رابطمون به اینجا برسه
_حالا مگه چی شده؟
عصبی بودیم یه حرفایی بهم زدیم
_اره عصبی بودیم یه چیزایی گفتیم
_ولش کن کشش ندیم بهتره.
من از جای دیگه دلم پر بود سر تو خالی کردم ببخشید
_همین... ؟
ببخشید...؟
هرچی دلت خواسته گفتی حالا فقط ببخشید؟
_ نهال جان وسط دعوا که حلوا پخش نمیکنند
ادم عصبی میشه یه چیزی میگه.
الانم دیگه ولش کن بیشتر از این اعصابت رو خورد نکن
گفتم که ببخشید...
بعدم با دست روبرو رو نشون داد
_نمیخوام کسی بفهمه دعوامون شده
بعدا در موردش حرف میزنیم
وای خدای من چرا الان من رو اورده اینجا؟
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۳۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۳۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
همونقدر که دوست ندارم خونواده م از اختلافمون بویی ببرند دلم نمیخواد خونواده خودش هم چیزی بفهمند
اما این صورت سرخ و پف کرده ی من همه رو باخبر میکنه.
هم زمان که ماشین رو روشن میکرد ریموت در رو هم زد
_عصبی غریدم الان چرا میریم خونتون؟
اونم با این وضع صورتم
لابد میخوای شاهکار امروزتو برا خالت و دختر افاده ای و مامانت با ذوق تعریف کنی؟
_اّه نهال اینقدر رو اعصابم نرو...
به اونا چیکار داری؟
میبینی که بیرون گرمه
منم حوصله ی دور دور ندارم بریم خونه یکم استراحت کنم اعصابم سرجاش بیاد.
_خوب مگه من گفتم بیارم بیرون که برای فرار از گرما بریم این تو؟
به من ربطی نداره من الان خونتون نمیام ...
بیتوجه به حرفم ماشینش رو تو پارکینگ حیاطشون پارک کرد
صدام رو بالاتر بردم
_نیما با توام من الان خونتون نمیام... نمیفهمی؟
تند به طرفم چرخید
_نفهم خودتی
بجهنم که نمیای؟
بعدم چنان با شتاب ماشین رو دوباره از پارک دراورد و بدون اینکه دور بزنه دنده عقب مسیر رفته رو برگشت و از حیاط خارج شد
ریموت در رو زد و راه افتاد
_بگو کجا بریم الان؟
_چه میدونم
_پس غلط میکنی میگی نریم داخل خونه
الان من اعصابم خرابه احتیاج به استراحت دارم
خیر سرم گفتم میام تورو بر میدارم میریم میچرخیم حوصلم برمیگرده سرجاش
از وقتی پام رو گذاشتم خونتون اعصابم رو خورد کردی تا همین الان
حالام میگی نمیام خونتون
پس من چه غلطی کنم؟
بعد هم بی توجه به حال من که نزدیک بود از تعجب شاخ در بیارم ماشین رو نگه داشت
از ماشین پیاده شد و بی هدف راهش رو گرفت و رفت
با همون قیافه ی داغون و دلِ شکسته نگاهش میکردم اونقدر رفت که رسید به پیچ خیابون یکم ایستاد و اطراف رو نگاه کرد کمی با هر دو دستش سرش رو ماساژ داد بعدم همینجور که تیشرتش رو به حالت باد زدن تو تنش تکون میداد تا خودش رو خنک کنه برگشت و اروم اروم با همون سرعت به طرف ماشین اومد.
کمی که نزدیکتر شد به سرعتش اضافه کرد
و با سرعت بیشتری خودش رو به ماشین رسوند
_وای اون بیرون چقدر گرمه!
انگار آتیش می باره از آسمون
بی اهمیت به حرفاش نگاهم به دستام بود که روی زانومه...
پس بریم کافی شاپ یه چیزی بخوریم بعد برگردیم.
تو هم یه دستی به صورتت بکش از این حالت در بیای
سایه بون بالاسرم رو پایین کشیدم و تو اینه به خودم نگاهی انداختم ، در کیفم رو باز کردم و یه دستمال مرطوب برداشتم و به صورتم کشیدم و بعدش هم کرم پودر و رژ زدم و دوباره توی اینه نگاهی به صورتم انداختم ریملم رو دوباره باید تجدید میکردم
با تکون ماشین نزدیک بود کارم خراب شه که سریع از چشمم فاصله دادم ولی یه گوشش به روسریم خورد .
_مگه نمیبینی چکار میکنم درست رانندگی کن دیگه...
لبخند مسخره ی روی لبش میگه که عمدی اینکارو کرده
گوشه ی روسریم رو نشونش دادم
_بفرما گند خورد الان چجوری بیام بیرون؟
اوووووو همچین میگه گند خورد.
اینهمه خطای سیاه رو طرحشه اصلا معلوم نمیشه
دوباره به روسریم نگاه کردم
راست میگه بین خطوط طرحاش گم شده.
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۳۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۳۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
در ریمل رو محکم کردم و انداختم تو کیف.
باهم وارد کافی شاپی که نزدیک خونشونه شدیم.
یه جای دنج و قشنگ که قبلا هم اومده بودیم.
محیط خنک و صدای موزیک ملایمش رو دوست دارم بهم ارامش میده و از اون حالت افسرده ی قبلی خارجم کرده...
با خودم گفتم حالا که میخوایم بریم پیش اون دخترخاله ی افاده ایش بهتره باهاش آشتی باشم تا بتونم نقشه م رو عملی کنم.
بستنی خنکم رو که تموم کردم نیما با صدای گرفته ای گفت
_نهال بریم؟ من واقعا خستم
چند شبه خوب نخوابیدم همش استرس کارای شرکت رو داشتم
میدونی از اینجا تا تهران و از اون ورم تا کرج چقدر راهه؟
هرروز میرم و میام.
خصوصا که به بابام گفتم همه چی رو بسپره به خودم ، مسوولیت سنگینیه و طاقت فرسا.
_اخرش نگفتی کارخونه و شرکتت چیه.
_تو ندونی بهتره.
چون اونوقت به خونواده تم چیزی نمیگی اونام دوباره برای من و بابام حرف از حروم و حلال کارم نمیزنن...
اصلا میدونی دلیل اینهمه به هم ریختگی من چیه؟ دروغ گفتم بخاطر کارهای شرکته.
چندروز پیش بابات بهم زنگ زد و گفت میخواد باهام حرف بزنه من رو برده مسجد محله تون اونجا یه دوره اموزشی در مورد حرام و حلال برام گذاشت بعدم گفت اگه بیخیال پول بابام بشم و به خدا تکیه کنم... نه یه چیز دیگه گفت...اهان... گفت توکل کنم خود خدا کمکم میکنه.
چیزی به بابات نگفتم اما دلم میخواست بگم خودت و دخترت میدونستید توکل من به بابامه ، میخواستید قبولم نکنید.
دلخور از چیزی که میشنیدم مشغول بازی با قاشقم شدم
دستش رو گذاشت روی دستم و گفت
_اصلا ولش کن این حرفارو... یه روز میبرمت هم کارخونه رو ببینی ، هم شرکت رو ... چون میدونم تو با بابات و اون داداشت خیلی فرق داری
الانم اگه حالت بهتره پاشو بریم خونمون.
تو فکر حرفایی ام که نیما زده.کیفم رو برداشتم و همزمان باهم از روی صندلیهامون بلند شدیم.
ماشین رو که توی پارکینگ پارک کرد سمت ورودی خونشون رفتیم قبل از اینکه پله ها رو بالا بریم در باز شد و مرسده رو مقابلمون دیدیم
فاصله مون زیاده ولی از ترس اینکه لب خونی نکنه بدون نگاه کردن به نیما لب زدم نیما چرا این همیشه خونه ی شماست؟
خودشون خونه زندگی ندارن؟
_عه... یوقت میشنوه
پله ی اخری رو که بالا رفتیم جلو اومد هم با من و هم نیما دست داد.
از اینهمه صمیمیت بینشون که اونهمه تلاش میکردم از بین ببرمش و هیچوقت موفق نبودم متنفرم
به نشانه ی تعارف با دست در رو نشون من داد که من هم به تبعیت از خودش با دست در رو نشون دادم
نه عزیزم شما اول بفرمایید
به هرحال شما مهمون هستید
_من خستم ...چون صاحب خونم پس اول میرم
نیما اینو گفت و زودتر وارد شد
رو به مرسده با لبخند گفتم:
_عه پس منم که صاحب خونه م میتونم زودتر وارد بشم ولی احترام مهمون واجبه
پس اول شما
بدون اینکه به کنایه م اهمیتی بده وارد شد ...
پشت سرش داخل شدم...
با صدای زنگ گوشیم فوری از کیفم خارجش کردم.
داداش نریمان! یعنی چکارم داره؟
ولش کن هربار باهم حرف زدیم اخرش به ناراحت شدن خودم ختم شده.
بهتره به خاطر حال خودم و اعصابمم که شده جواب ندم.
گوشی رو سایلنت کردم و انداختمش توی کیفم.
نگاهی به مرسده کردم با این لباسهایی که این دختره میپوشه بدجوری اعصابم بهم میریزه ولی از ترس اینکه فکر کنند بهش حسودیم میشه چیزی نمیگم.
چقدر این دختره پرروعه ...
اگه من امشب کاری نکردم پات از اینجا بریده بشه نهال نیستم
باصدای مادرشوهرم که خوش امد میگفت به طرفش رفتم
_سلام فرشته جون خوبی؟
_ پس تو کی میخوای به من بگی مامان؟
_دلم میخواد ولی اینجوری شیکتره هااا
با تعارفش مقابل مبل روبروش ایستادم
مانتو و شالم رو در اوردم و روی مبل کناری گذاشتم و خودم روی مبل نشستم ..
_وا مادرشوهرت میگه دوست داره مامان صداش کنی اونوقت تو میگی"فرشته جون " شیکتره؟
از دخالتهاش اعصابم خورد میشه...
ولی من امشب کار تورو یسره میکنم مرسده خانم صبر کن...
رو به فرشته گفتم
_بله عزیزم وقتی ایشون بخوان من حتما میگم مامان جون
ولی یکم فرصت لازم داشتم
خود نیما هم تو این مدت مامان و بابام رو حاج خانم و حاج اقا صدا میزنه چون روش نمیشه مامان و بابا بگه.
بازم صدای نخراشیده ی مرسده بود که افاضه ی کلام میکنه.
کاربر محترم با سلام
رمان #اشتراکی_نهال_ارزو هم به مناسبت هفته کرامت #تخفیف خورد مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره 👇👇حساب واریز شود
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
فیش واریز به این آیدی ارسال شود👇👇
@Mahdis1234
سلام روز همگی بخیر🌸
به مناسبت هفته کرامت اشتراکی #رمان_نرگس_و_حرمت_عشق_تخفیف خورد و فقط ۳۰ هزار تومان واریز شود به حساب👇👇تا کل رمان در اختیار شما قرار گید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
پس از واریز فیش رو به این آیدی ارسال فرمایید👇👇
@Mahdis1234
رمان #اشتراکی_نهال_ارزو هم به مناسبت هفته کرامت #تخفیف خورد مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره 👇👇حساب واریز شود
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
فیش واریز به این آیدی ارسال شود👇👇
@Mahdis1234
دستگیره را پایین کشید لگدی به در زدو گفت
_باز کن درو
_غلط کردم فرهاد
لگدی به در زدو گفت
_باز کن درو بیشرف باز کن تا بهت نشون بدم سزای زنی که سرو گوشش بجنبه چیه؟
باهق و هق گریه گفتم
_بخدا من فقط بهش گفتم به من زنگ نزن
با عربده لگدی به در زدو گفت
_خفه شو ، خفه شو ، دهنتو ببند، کثافت ،فکر کردی من بی ناموسم؟
لگد بعدی اش در را باز کرد. کمربندش در دستش بود و چهره اش از عصبانیت سیاه شده بود ملتمسانه گفتم
_فرهاد تروخدا اروم باش
رمان زیبای عسل به قلم فریده علی کرم
https://eitaa.com/joinchat/4168548467C1b79eb0510
🍃🌹🍃
قدرت دیپلماسی
✅حذف ادعای امارات بر جزایر سه گانه ایرانی از متن بیانیه اتحادیه عرب یک موفقیت بزرگ دیپلماتیک برای دولت سیزدهم است.
هر ساله در بیانیههای این اجلاس عربی ادعای ضدایرانی در خصوص تمامیت ارضی ایران پشتیبانی میشد و محل جدال ایران با این اتحادیه بود
دیپلماسی همسایگی کارساز افتاده است... 👌
🗣عبدالرضا هادیزاده
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
4_5924601548800792404.mp3
3.02M
#یک_دقیقه_حرف_حساب
●━━━━━──────
⇆ ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤ ↻
💥 جنگ ترکیبیِ شیطان!
✖️ برای کسانی که به راحتی تن به گناه نمیدهند :
شیطان برنامهریزیِ ویژهای دارد !
🎙استاد شجاعی
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت32 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
آره خوبه، قطره هامو ریختم نمیسوزه
_ببین قرمز نشده یوقت عفونت نکنه؟
دست کردم توی کیفم آینهم رو در آوردم چشم هام رو نگاه کردم
_چشمام پره خونِ
_تا غروب صبر کن قطرههات رو بریز اگه خوب نشدی میام میبرمت دکتر
با یه صدایی مملو از آرامش ادامه داد
_الهام جان ... میخوای حاضر شی بیام بریم بیرون صبحانه بخوریم حالت بهتر شه؟
_نه دلم نمیخواد از اینجا بیام بیرون، نمیدونم سهیلا کجاست ؟ حالم بده، کلافهام، میخوام برم خونمون
_الهام جان تو کلاس داری میخوای سر یه اتفاقی که برای دوستت افتاده درستو خراب کنی؟، خونه رو روز تعطیلی کلاسات برو
_مرتضی فقط بغل مامانم حال منو خوب میکنه
بغض گلوم رو گرفت و نتونستم خودم رو کنترل کنم، صدای هق هق گریهم بلند شد، مرتضی تلاش میکنه آرومم کنه
_گریه نکن، نترس، دختر جان کسی جرات نداره سمت ه تو بیاد
همه این حرفها دلمو رو که آروم نمیکنه هیچ بدتر تو دلم خالی میشه خداحافظی کردم، نگاهم افتاد به تختهای خالی اتاق، چرا بچه ها نیستن، یعنی کجا رفتن؟ از تخت اومدم پایین، نگاهم افتاد به سالن، همهشون با همون لباسهای دیشب که تنشون بوده، بدون بالشت و پتو رو زمین خوابیدن.
برگشتم تو اتاق گوشیم رو برداشتم شماره سهیلا رو گرفتم بعد از شنیدن چند بوق با یه صدای نزاری جواب داد
_سلام
نتونستم جلوی احساسم رو بگیرم با بغض و گریه گفتم
_سهیلا سلام، خوبی؟
_الهام عباد همه چیو فهمیده، چرا گذاشتید بفهمه، آبرو برام نمونده
_سهیلا جان عباد اومده بود قم، چارهیی نداشتیم
با گریه گفت
_الان من چیکار کنم؟
صدای هق هق گریهش اعصابمو خورد میکنه ولی من باید درکش کنم، این روزها سهیلا به کسی احتیاج داره که پای حرفهاش بشینه و بهش دل بده
_سهیلا رفتیم زدمشون دیگه
_یکی رو زدیم اون چهار تا چی؟ من خودمو میکشم
_به جای اینکارا بیا شکایت کن
_الهام زده به سرت بیام شکایت کنم که دانشگاه میفهمه!
خوب بفهمه، ت+ج+ا+و+ز باید مجازات بشه، نه اینکه مثل وحشیها حمله کنیم
با لحن تهدید امیزی گفت:
_بزار بیام قم میدونم چیکار کنم
_عباد عکس العملش چی بود؟
_دیشب کلی قربون صدقهم رفت ولی صبح داشت میرفت اصلا باهام حرف نزد
_بهش حق بده، اون الان از درون داغونِ، دستت چطوره؟ بهتره؟
_پره بخیه است دارم آتیش میگیرم، من از عباد داغون تروم، هم از کار اون نامردهای بی همه چیز، هم دستم داره منو میکشه، جای بخیهها میسوزه
_الهی بمیرم برات، ایکاش میتونستم برات کاری انجام بدم
_همین که کنارم هستی و الان زنگ زدی حالم رو بپرسی ازت ممنونم
_خواهش میکنم تو دوست خوب منی
وظیفهم عزیزم، ببخشید وقتت رو گرفتم، کاری نداری؟
_نه خیلی ازت ممنونم
با یه روحیه داغون خداحافظی کردم و تماس رو قطع کردم...
_________________________
جو دانشگاه رو مریم و دوست داشتنش تاثیر گذاشته بود هر موقع از دانشگاه بر میگشت و جواد میرفت پیشش یا میگفت خسته ام یا درس دارم
یا به بهونه های مختلف جوادو بی محلی میکرد تا یک سال جواد و معطل خودش کرد تا اینکه تو جمع جلو همه گفته بود من من قصد ازدواج ندارم و بهتره جواد بره زن بگیره و فکر منو از سرش بیرون کنه اصلا کسی باورش نمیشد مریم بتونه همچین حرفی بزنه جواد بلند شده بود گفته بود...
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
من یه بار عقد کردم و طلاق گرفتم، خواهرم به جای فروشنده من رو برد در کنار خودش منم براش کار میکردم حقوق کمی هم بهم میداد یه روز که مثل همیشه توی مغازه مشغول به کار بودم یکی از مشتری های ثابتمون اومد خرید و لحظه آخر که داشت میرفت به من گفت جاری من میشی؟ منم خیلی کم میشناختمش گفتم آره چرا نشم خندید و رفت دو هفته بعدش همراه دوتا آقا که یکیشون جوان تر بود با یه خانم سن بالا وارد مغازه شدن باورم نمی شد که واقعاً اومدن خواستگاری من، قرار شد که رسمی بیان خونمون و با پدر و مادرم صحبت کنن. اخر هفته اومدن خونمون و منم که از پسره خوشم اومده بوو جواب مثبت دادم اما نگفتم که پارسال عقد کرده بودم و جدا شدم، فقط پرسیدن چرا...
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
سلام روز همگی بخیر🌸
به مناسبت هفته کرامت اشتراکی #رمان_نرگس_و_حرمت_عشق_تخفیف خورد و فقط ۳۰ هزار تومان واریز شود به حساب👇👇تا کل رمان در اختیار شما قرار گید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
پس از واریز فیش رو به این آیدی ارسال فرمایید👇👇
@Mahdis1234
رمان #اشتراکی_نهال_ارزو هم به مناسبت هفته کرامت #تخفیف خورد مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره 👇👇حساب واریز شود
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
فیش واریز به این آیدی ارسال شود👇👇
@Mahdis1234
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۳۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۳۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
_مردا با زنا فرق دارن عزیزم
خانما انعطاف پذیرترن راحت میتونن تغییر کنن... معلومه که برای نیما سخته یهویی به دوتا خانم و اقا که همسن و سال پدر بزرگ و مادربزرگشن بگه مامان و بابا ولی هر دختری از خداشه یه مامان جوون عین خاله من داشته باشه.
با تموم شدن حرفش خاله ش رو بغل کرد و ادامه داد
اونم چه فرشته ای...
اَه اَه این ادم متخصص بهم ریختن اعصاب منه.
_عزیزم مامان و بابای من که سنی ندارن اتفاقا بابام فقط دوسال از اقاجون بزرگتره مامانمم پنج سال از فرشته جون
سریع لفظم رو عوض کردم
منظورم مامانه
_قربون مامان گفتنت بشم
مرسده متعجب گفت:
واقعا مامانت فقط پنج سال از خاله بزرگتره؟
خیلی بیشتر بهش میخوره.
همه ی حرصی که در وجودمه رو پس میزنم تا در صدام موج نزنه
_بله مامانم فقط پنج سال بزرگتره ولی خوب خیلی زودتر از خاله ی شما ازدواج کرده و تعداد بچه هاش بیشتره
_اوهوم... خوب زندگی ادمام باهم فرق داره لابد خیلی هم تو زندگیش سختی کشیده.
و اینبار اجازه دادم حرص و عصبانیتم در صدام نشون داده بشه
_تنها سختی که مامانم کشیده غصه ی بیماری خواهر بزرگم بود چند سال با سرطان دست و پنجه نرم کرد .
همون سالها مامانم به اندازه ی بیست سال پیرتر شد.
وگرنه خیلی هم از زندگیش خصوصا از بابام و بچه هاش راضیه...
دیگه نتونستم بگم غصه ی ازدواج من رو هم بذارید کنار غصه ی بیماری نیلوفر
_وای نیلوفرتون مریضه؟ طفلکی!!!
با این حرف فرشته رو بهش گفتم
_نه دیگه شکر خدا تو همون سن دبیرستان کاملا بیماریش درمان شد.البته تا چند سال تحت نظر پزشک بود ولی فکر کنم دیگه نمیره چون دکترش گفته کاملا خوب شده و جای نگرانی نیست...
_خوب خداروشکر.
بعدم رو به سمت اشپزخونه کرد
_حمیرا شربت چی شد پس؟
همون لحظه حمیرا با سینی شربت اومد بیرون
_داشتم میاوردم خانم منتظر بودم اقا نیما هم بیاد
همون لحظه نیما هم با لباسهای راحتی پایین اومد
اصلا دلم نمیخواد پیش مرسده با این تاپ و شلوارک باشه اما میدونم مثل اون دفعه که اعتراض کردم مسخره م میکنه.
حمیرا با همون لهجه ی زیبای افغان شربت رو تعارفم کرد.
_خانم جان الان میام لباسهاتون رو میبرم اویزون میکنم
_مرسی خودم خواستم برم بالا میبرمشون
نیما کنارم نشست.
_منتظرت شدم بیای پیشم نیومدی؟
اخه داشتم با فرِش...
یعنی با مامان حرف میزدیم
یه تای ابروش رو بالا داد
_عه پس مامان تو هم شد؟
بعدم رو به مرسده با یه لحن لج درآر گفت
یادته مرسده؟
ی مدت مامانم رو مامان صدا میکردی
صورت مرسده یهو شد عین لبو... نیم نگاهی بهم انداخت
با تته پته گفت
_خوب...خاله رو...خیلی دوست داشتم...درست عین مامانم...
چه قدر پرروعه این دختره پس همه جوره تلاش کرده عروس این خونواده بشه اینهمه نیما پسش زده ولی بازم ی سره اینجا پلاسه.
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۳۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۳۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
_حالا چرا اینقدر چشمات گود رفته و دورش سیاهه؟ انگار با مشت کوبیدن تو چشمات
با حرفی که نیما بی مقدمه زد سعی کردم خیلی نامحسوس خودم رو جلوتر بکشم تا چشمای مرسده رو بهتر ببینم
_وای نگو نیما...شبا خواب ندارم... تا صبح کابوس میبینم همش توهم میزنم و فک میکنم یکی تو اتاقمه.
نیما با ادا خندید و گفت
_خب خوب بگرد شاید کسی تو اتاقته.
_اه... توروخدا اینجوری نگو... من خودم خواب ندارم، این حرفو میگی بدتر میترسم.
_من که میگم بچه حلال زاده به خاله ش میکشه لابد تو هم عین مامانم جنی شدی و شبا میان سراغت.
متعجب از این حرف نگاهم رفت طرف مامانش
_عه بیشعور این چه حرفیه،میزنی؟
همچین میگی جنی الان زنت فک میکنه چی شده...
من فقط بعضی شبا که بابات عصبیم میکنه توهم میزنم اونم فقط به خاطر اینه که در طول اون روز فشار عصبیم زیاد بوده.
_خوب پس ، جن مامانم معلوم شد که بابامه ، جن تو کیه مرسده؟
_وووی توروخدا اینقدر جن جن نکن دیگه... الان اینجا دور همیم چیزی نیست ولی موقع خواب یاد حرفات میفتم بدبخت میشم از ترس
خونسردی من بابت شنیدن این صحبتا انگار موجب تعجبش شده
_نهال رو ببین چه خونسرد داره گوش میده تو نمیترسی؟
_من که اصلا به جن اعتقاد ندارم.
نه اینکه بگم وجود نداره....مامانم همیشه میگه تا ما ادما به دنیای اجنه کاری نداشته باشیم اونام به ما کاری ندارن.
فقط کافیه پامون رو رو دمشون نذاریم چون فقط تا اون موقع اونام به ما کاری ندارن.
_مگه اونام دم دارن؟ من فقط شنیدم سم دارن
تک خنده ای کردم
رو به فرشته خانم که این سوال رو پرسید گفتم
_نه ...منظور مامانم اینه کاری نکنیم که تحریک بشن.
مثلا یکی از همسایه هامون میگفت بخت دخترش رو بستند دنبال رمال میگشت که طلسمشو بشکنند و باطل کنند
مامانم کلی دعواش کرد و بهش گفت حتی اگه دخترت رو طلسم هم کرده باشن راهش رفتن پیش رمال نیست.
پیشنهاد داد بره پیش امام جماعت مسجدمون
اونبنده خدام رفته بود سراغ ایشون که از قضا پدر زن داداش منم هستند، به اون خانم سفارش کرده بودند که قران زیاد بخونن و موقع اذان صبح و ظهر و شب صداش رو در فضای خونه پخش کنند،
اسفند و کندر زیاد دود کنند.
نمازاشون رو اول وقت بخونن.
مهمترین نکته ای که خیلی هم روش تاکید کرده بودند دائم الوضو باشن
و باور قلبی بر اینکه قدرت خدا از هر نیرویی در جهان بیشتره، هر سحر و جادویی رو باطل میکنه.
_وای این حرفارو زدی از قران و آخوندام ترسم گرفت. خاله قرانتون کجاست؟
با اینکه من اندازه ی خونواده م اعتقادات محکمی ندارم اما قران همیشه پناهگاه خوبی برام بوده.
بنابراین با لحنی کش دار و سرزنش امیز گفتم
_یعنی چی...؟ ادم مگه از قران میترسه؟
_نمیدونم اینجوری گفتی ترس افتاد به جونم
نیما بی توجه به صحبتای ما همزمان که مشغول خوردن شربته با گوشی هم مشغول شده.
از سر کنجکاوی سرم رو جلو بردم تا ببینم داره چکار میکنه اما با کاری که کرد شوک زده نگاهش کردم
یهو دستش رو روی شونه م قرار داد و به عقب متمایلم کرد و گفت
_هی چیکار میکنی؟ گوشی یه وسیله ی شخصیه هااا
دلخور از این حرف و حرکت ازش فاصله گرفتم
_من که نخواستم چکت کنم فقط کنجکاو بودم ببینم چکار میکنی
_وای منم بدم میاد یکی سرش رو بکنه تو گوشیم دلم میخواد با همون گوشی بکوبم تو صورتش
این حرف مرسده خیلی عصبی ترم کرد
_ببخشید مرسده خانم که ایشون همسر بنده ست و هیچ چیز پنهانی از هم نداریم ...
نیما که معلومه اصلا حواسش به حرفی که خودش زده و حرفایی که بین من و مرسده رد و بدل شده نیست از روی مبل بلند شد به حالت برو بابا دستش رو تکون داد و نیم نگاهی بهم کرد راه پله رو گرفت و بالا رفت.
_این چرا اینجوری کرد؟
مرسده رو به خاله ش که چشم به پله ها دوخته بود و این حرف رو زده بود گفت
الان میرم ببینم چشه.
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️💢⭕️
🔴صحبتهای میثم مطیعی درمورد آینده خطرناک هیئتها
- خطرات مداحی های استودیویی
- متاسفانه دین شده هیئت!
- مساجد نگاه تمدنی خیلی ندارن
- اگر 100سال دیگه دیدید تو هیئت کنسرت برگزار شد تعجب نکنید.
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 آره خوبه، قطره هامو ریختم نمیسوزه _ببین قرمز نشده یوقت
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
الان یک هفتهست از بد بختی که برای سهیلا پیش اومد و اعصاب ما رو داغون کرده گذشته، هیچ چیزی جز دیدار خونواده مخصوصا مادرم حال من رو نمی تونه خوب کنه، زنگ زدم به مرتضی جواب داد
_جانم الی
_سلام، میخوام برم تهران
_سلام عزیزم کی میخوای بری؟
_همین الان
_صبر کن الان میام دنبالت خودم میبرمت
_اگر میخوای بیای فقط تا هفتاد و دوتن بیا،اونجا سوار اتوبوس میشم میرم
_خودم میبرمت تهران
_پس کلا نیا، یا اصلا ولش کن نمیرم میمونم خوابگاه
_آخه چرا
_همین که گفتم، فقط تا هفتاد و دو تن
_خیلی خب باشه، هرچی تو بگی
یه لحظه موندم، چی شد من شرط گذاشتم برای مرتضی اونم قبول کرد، حتما اونم کار داشته که خیلی اصرار نکرد، در هر صورت که من میخوام تنها برم، ساکم رو بستم، با بچه ها خدا حافظی کردم اومدم بیرون خوابگاه، مرتضی رسید سوار ماشین شدم
_سلام
_سلام خوبی
_ممنون
_چه خبر الی
_هیچی خبر خواصی ندارم
دوست داشتم، مرتضی حرف نزنه من کمی در سکوت باشم، انگار که مرتضی هم متوجه شده که من به سکوت و ارامش احتیاج دارم، تا هفتاد دو تن ساکت بود، وقتی رسیدیم ازش خداحافظی کردیم و سوار اتوبوس شدم، از وقتی که نشستم روی صندلی، چشم هام رو بستم و هی اتفاقی که برای سهیلا افتاده رو مرور کردم، همراه با آههای که از ته دلم کشیدم و با بغضی که در گلو داره خفهم میکنه اشک ریختم، صدای راننده ماشین به گوشم رسید
_خانم رسیدیم پیاده شید
چشمم رو باز کردم همه از ماشین پیاده شده بودن از مسافرها فقط من تو اتوبوس بودم، ساکم رو برداشتم و اومدم پایین، یه دربست گرفتم تا در خونه، زنگ خونه رو زدم صدای دلنشین مامانم از پشت آیفون گفت کیه، صدای دلنشین مامانم، انگار خستگی جسمی و روحی من رو پاک کرد،
وارد خونه شدم و در آغوش گرم و پر مهر مادری قرار گرفتم، دو روز بدون دلهره و استرس و تنش رو در خانه ودری گذرندم و مجدد با اتوبوس برگشتم قم، مرتضی که از قبل باهام هماهنگ بود، در هفتاد دو تن منتظرم بود، سوار ماشینش شدم من. و برد خیابون صفاییه قم، کلی برام لباس و کیف و کفش و همه چی خرید دیگه نزدیکهای غروب بود رو کرد به من
بریم با هم یه قلیون بکشیم
باشه بریم
اوندیم یه سفره خونه، قلیون کشیدیم و غذا خوردیم گفتم
مرتضی دیر میشه منو برسون خوابگاه
چشم خانم، الان میبرمت خوابگاه
اومدیم خوابگاه سر کوچه پیاده شدم ... خداحافظی کردم و ده قدم از ماشین دور شدم دیدم...
___________________________
وقتی ازدواج کردم زنم بچه سال بود اروم و بی دردسر بود و کاری به چیزی نداشت همیشه فکر میکردم ی زن بی عرضه و بی دست و پا دارم ثروت زیادی داشتم هم ارث بهم رسیده بود و هم واقعا تلاش میکردم زنمم اروم سر زندگیش بود ادمای زیادی بهم حسادت میکردن میگفتن هم زن داره هم ثروت و هیچ مشکلی نداره این حرفها ها باعث شد که...
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
من دختری بودم مذهبی با کلی ذوق و شوق مذهبی سرزنده و شاد بودم اما در عین حال حساس
روزهام با خوشی و بدی و خوشحالی و ناراحتی میگذشت تا اینکه شدم ۱۲ ساله من توی فضای مجازی فعالیت های زیادی در زمینه بسیج و کانال های فرهنگی و مذهبی داشتم به همین سبب در یک کانال مذهبی ادمین بودم و فعالیت داشتم که با یک اقا اشنا شدم
ایشون هم در اون کانال فعالیت داشتن
چون هردومون ادمین بودیم بعضی اوقات به دلایل مختلف و موجه به هم پیام میدادیم، ایشون خیلی با مهربانی با من صحبت میکرد، بسیار در جایگاه یک خواهر به من احترام میذاشتن و القابی مثل ملکه و بانو برای من به کار میبردن
روزها میگذشت و من بسیار دلبسته ایشون شده بودم که یک روز..
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
دوستان پنج هزار تومن هم اگر میتونید واریز بزنید بتونیم قدمی برای این خانواده ها برداریم
🍃🌹🍃
فتح خرمشهر، فتح خاک نیست، فتح ارزشهاست.
#فتح_خرمشهر
#سوم_خرداد
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۳۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۳۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
با چشمای گشاد رفتنش رو نگاه کردم
دیگه تحمل این رفتارهاش برام سخته.
خیلی سریع مانتو و شالم رو از روی مبل کناری برداشتم و بلند شدم و باهمون سرعت دنبالش راه افتادم
پشت در اتاق نیما رسیده بود که خودم رو بهش رسوندم
جلوش ایستادم تا نتونه داخل بره،
_مرسده حالیت نیست من و نیما الان زن و شوهریم ؟ به توچه که از من دلخوره!
که چی بشه به هر بهونه ای هربار دنبالش راه میفتی؟
_وااا حرف دهنت رو بفهم ، اون پسرخاله ی منه مگه غریبه ست؟
فکر نمیکنی این رفتارت دور از ادب باشه؟
بعدم به حالت قهر ازم دور شد.
وقتی مطمین شدم پله هارو پایین رفته وارد اتاق شدم
روی تختش دراز کشیده و یه چیزی رو توی گوشی تایپ میکنه.
نگاهم بهشه، در رو پشت سرم بستم
از گوشه ی چشم نگاهی بهم انداخت
کمی جابه جا شد.
گوشی رو کنارش گذاشت
خیره بهش موندم
نیما این چه کاری بود که کردی؟
یعنی چی تا نزدیکت شدم اون حرفو زدی؟
_نهال خستم یکم بخوابم، بعدا باهم صحبت میکنیم
عصبی گفتم
_باشه بخواب.
منم همینجا منتظرت می مونم تا بیدار شی .
_حوصله ت سر میره ها
_نه نمیره تو نگران حوصله ی من نباش.
ی جور خودمو مشغول میکنم.
شال و مانتوی توی دستم رو با حرص روی چوب لباسی پشت در اویزون کردم تابه حال هروقت اومدم اینجا به خاطر حضور احتمالی پدرشوهرم تی شرت تنم بوده ولی اونقدر مرسده و مادرش با تاپ جلوی نیما و باباش بودند که من هم دیگه برام عادی شده و این چندمین باره که حتی پیش پدرش هم تاپ میپوشم.
درسته بهم محرمه. اما در خونواده ی ما به خاطر حفظ حرمتها مقابل پدر و برادر و پدرشوهر تا این حد آزادانه لباس نمیپوشیم.
حتی بابا هم من رو با این مدل لباس ندیده .
توی آینه به خودم نگاهی انداختم چقدر موهام بخاطر گرما بهم ریخته.برسی که توی کیفم بود رو برداشتم .
روی مبل گوشه ی اتاقش نشستم موهام رو شونه زدم و با کلیپس بالای سرم بستم.
برس رو داخل کیف گذاشتم.
از گوشه ی چشم نگاهی به صورت نیما انداختم
دوباره دستم رو داخل کیف بردم و گوشی رو بیرون اوردم.
چشم دوختم به نیما که مشغول دید زدن من بود.
_چیه مگه نمیخواستی بخوابی؟ بخواب دیگه
بدون حرف چشماش رو بست، دیدم خیلی نامحسوس گوشی رو کشید زیر بازوشو و همونجا پنهانش کرد.
حرکاتش این چند روز خیلی مشکوکه باید سر از کارش در بیارم
اینجوری نمیشه
یکم که گذشت احساس کردم خوابش برده یکم دیگه صبر کردم تا خوابش سنگین تر بشه..
اروم از جام بلند شدم
گوشیم رو خیلی اروم روی مبل گذاشتم
جلو رفتم و بالاسرش خم شدم هرچی زیر دستش و جایی که گوشی رو قایم کرده بود نگاه کردم نتونستم ببینمش
اروم دستم رو جلو بردم خواستم بازوش رو بلند کنم تا از اون زیر بیرون بیارم
اما ترسیدم بیدار بشه.
دست از پا درازتر برگشتم سر جام و
یکم دیگه با گوشیم ور رفتم.
همه ی فکرم درگیر نیماست. چرا اجازه نداد گوشیش رو ببینم ؟
نکنه پای یکی دیگه در میون باشه؟
اگه امروز مرسده پیشمون نبود باخودم میگفتم لابد همین دختره ست .
نفسم رو سنگین بیرون دادم نکنه الانم اشتباه میکنم و نیما با کسی ارتباط نداره؟
شاید واقعا مربوط به کارشه؟
اهی کشیدم
_چرا اه میکشی؟
_عه بیدار شدی؟
_اصلا خوابم نبرد
بیدار بودم
_ فکر کردم خوابیدی!
_نه بابا ذهنم فقط درگیر کارهاییه که باید تمومش کنم.
سرجاش جابه جا شد
_اولش بابا گفت با سینا شریک باشم اما من نخواستم ولی دیگه کم اوردم میترسم گند بزنم به همه ی کارها.
_نترس تو میتونی .من بهت ایمان دارم
_واقعا میگی نهال؟
_بله ، واقعا میگم
من به توانمندیهای تو ایمان دارم
_خدا کنه بتونم از پسش بر بیام
همه ی سرمایه از باباست
_عزیزم تو از پس هرکاری برمیای خیالت راحت
_خداکنه
تا موقع شام توی اتاق نیما باهم حرف زدیم و از اینده گفتیم
چندبار احساس کردم میخواد چیزی بگه اما سریع پشیمون میشه و از گفتنش منصرف میشه ..
اخر طاقت نیاوردم
_نیما چی میخوای بگی که از گفتنش طفره میری؟الان این چندمین باره بابت کارهای کارخونه و شرکت اینقدر بی انگیزه حرف میزنی
اتفاقی افتاده؟ نکنه واقعا خرابکاری کردی؟
اگه چیزی شده به من بگو
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۳۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۳۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
با صدای مادرش که مارو برای صرف شام دعوت میکرد هردو از اتاق خارج شدیم.
به خاطر حضور مرسده دستم رو در دستان پهن نیما جا دادم.
معلومه بی حوصله ست اما بخاطر من چیزی بروز نمیده.
پدر و مادر و برادرش سر میز شام نشستند
به ارومی هینی کشیدم و ایستادم
_عه فکر نمیکردم سینا هم خونه باشه
_خوب باشه مگه چی میشه
_عه نیما من با این لباس بیام سر میز؟
_نهال اینقدر روی مخم راه نرو ...مگه غریبه ست؟ سینا حتی از داداش خودت هم چشم و دل پاکتره.
_چیکار داداشم داری؟ چرا پای اون رو وسط میکشی؟
اصلا بحث من داداش تو و داداش خودم نیست، خودم راحت نیستم
تا خواستم برگردم دستم رو محکم کشید و با خودش به سمت پایین پله ها هدایتم کرد.
بی هیچ حرفی باهاش همراه شدم.
وای خدایا خجالت میکشم با این لباس ...
یک دلهره ی عجیبی به دلم رسوخ کرده که هر لحظه منتظر یه اتفاق بد هستم.
خیلی وقته که به مقوله محرم و نامحرم دیگه معتقد نیستم اما به هرحال تغییر موضع دادن اون هم یک دفعه یی خیلی سخته.
سعی کردم خونسرد رفتار کنم.
با لبخند فرشته و سینا که روبروی پله ها بودند مواجه شدم
بی اهمیت به لباس بازی که تنم بود سلام و احوالپرسی کردم.
روی صندلی در ضلعی که سینا نشسته بود نشستم ، باید سعی کنم جلوی چشمش نباشم وگرنه از استرسی که به جونم افتاده حتما از پا در میام.
رو به فیروز خان گفتم
_پدرجون چند روزه ندیدمتون دلم تنگ شده .
ذوقزده از حرفی که شنیده با محبت نگاهم کرد و گفت:
_ی کارهایی بود که باید انجام میدادم.
خداروشکر خبری از مرسده نبود
سه نوع غذا سر میز بود.
دستپخت خوشمزه ی حمیرا.
بعد از شام به پیشنهاد خود نیما که خستگی رو بهونه کرد زودتر از همیشه من رو به خونه مون برگردوند.
وقتی رسیدم خونه با روشن بودن همه ی برقها فهمیدم همه بیدارند.
البته هنوز ساعت ده و نیمه و بعید هم بود به این زودی بخوابند.
وارد خونه شدم صدای تلویزیون زیاده اونم به خاطر پخش پیام بازرگانی.
سمت اشپزخونه رفتم مامان اونجا نبود
صداش کردم و قبل از اینکه وارد اتاقشون بشم صدای تلویزیون رو کم کردم..
همینطور که صداش میکردم وارد اتاقشون شدم.
با دیدن اتاق به هم ریخته و وسایل در هم کمی شوکه شدم
سریع به اتاق خودمون رفتم اونجا مثل همیشه مرتبه اما پس چرا کسی خونه نیست؟
چرا اتاق مامان و بابا بهم ریخته ست؟
لابد برای بابا اتفاقی افتاده.
کیفم رو که روی مبل انداخته بودم برداشتم و گوشی رو از توش بیرون کشیدم و سریع شماره ی مامان رو گرفتم
هرچی بوق خورد جواب نداد
شماره ی نسرین رو هم گرفتم اما اون هم جواب نداد.
شماره ی بابا....
خدایا چرا هیچ کس جواب نمیده؟
از استرس و اضطراب به گریه افتاده بودم.
دوباره شماره ی مامان و نسرین رو گرفتم وقتی از اونها ناامید شدم شماره ی داداش رو گرفتم.
اما اون هم من رو ناامید کرد.
در اون لحظه هیچ وقت فکرش روهم نمیکردم اتفاقی که افتاده و من هنوز ازش بیخبرم قراره کل مسیر زندگی من رو متحول کنه...
یکم که گذشت گوشی توی دستم لرزید ، قبل از اینکه صدای زنگش بلند شه تماس رو وصل کردم.
_الو مامان!
_الو...الو نهال!
اینکه نسرینه
_نسرین چی شده کجا رفتین شماها؟ چرا جواب تلفنتون رو نمیدین؟ چی شده ؟
چرا گریه میکنی؟
برای بابا اتفاقی افتاده؟
نسرین با توام
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
دنباله پیراهن عروسم را باز کردم و گفتم
اخ که چقدر این لباس سنگینه. کمرم شکست.
_میای بندهای پشت لباسمو باز کنی؟
نگاه خیره ایی به من انداخت و گفت
_میترسم؛ مامانم با اون حال رفت بالا یه وقت حالش بد بشه.
_اون که حالش خوب بود
_نه تو نمیدونی اون ناراحت بود. یاد بابام افتاده.
_بزار لباسمو عوض کنم میریم یه سر بهش میزنیم. اروم که شد میاییم پایین
دستی لای موهایش کشید و گفت
_خیلی ناراحت بود
_حالا بیا این بندهارو باز کن من دارم خفه میشم.
به طرف در خانه رفت و گفت
_درو قفل کن بگیر بخواب، من امشب میرم پیش مادرم.
انتظار هرچیزی را داشتم جز این یکی .
هاج و واج گفتم چی؟ امشب شب عروسیمونه ها
با کلافگی گفت
فکر کن فردا شب شب عروسیمونه. مامان من اون بالا با گریه بخوابه و من اینجا به خاطر خوشحالی تو بمونم؟
رمان زیبای شقایق به قلم پاک فریده علی کرم
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
اتحادیه اروپا به شدیدترین شکل ممکن اعدام سه نفر را در ایران محکوم کرد!!!😏
📝 پاورقی
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
⭕️💢⭕️
به اعتماد، اعتماد نکنید
مطمئن باشید روزنامه اعتماد اگه نگران دختران جامعه بود به جای سیاهنمایی و آمار غلط در مورد کودک همسری یه فکری به حال دخترهایی میکرد که تو سن کم، رابطه نامشروع دارند، اما در مقابل این موارد همیشه لال بوده
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen