زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت27 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت28
برگرفته اززندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
صورتم رو که جرات نمیکردم از ترس مرتضی برگردونم سمت شیشه کنارم، نگاهم رو دوختم به خیابون، رسیدیم میدون جهاد، خدای من با ورم نمیشه سهیلا افتاده کنار جوی آب، تا خود آگاه هینی کشیدم و رو کردم به مرتضی
سهیلا افتاده کنار جوی آب
مرتضی وایساد همگی از ماشین پیاده شدیم، نشستم کنار سهیلا دستم رو گذاشتم روی بازویش و آروم تگون دادم
سهیلا، سهیلا جان چی شده؟
پنجه انگشت رو باز کرد و لب زد
پنج نفر بودن
_سهیلا جان پنج نفر کی؟ چی؟
سهیلا مثل دیونه ها شروع کرد به جیغ زدن و گریه کردن
من که هاج واج مونده بودم که منظور سهیلا از پنج تا چیه و برای چی اینطوری داره گریه میکنه و جیغ میزنه دستش رو گرفتم
سهیلا جان چی شده؟ حرف بزن
متوجه صورتش کبود و دستاهای سرخش شدم، نگران از این حال و روزش گفتم
کتکت زدن؟ اون پنج تایی که گفتی تو رو زدن
سر تکون داد و بلند بلند گریه کرد
دستش رو گرفتم
پاشو سهیلا جان، پاشو بریم تو ماشین
قدرت نداره از جاش بلند شه، نرگس و ستایش که مثل من مرتب میگفتن، چی شده؟ چه بلایی سرت اومده، کمک کردن نشوندیمش صندلی عقب ماشین مرتضی، منم نشستم جلو سر چرخوندم عقب رو به سهیلا
عزیزم تو که همش داری جیغ میزنی و گریه میکنی، یه کلمه بگو چی شده، اصلا از صبح تا این موقع شب کجا بودی
مرتضی پرید تو حرفم گفت
سهیلا خانم پنج نفر بودن؟؟
سهیلا با جیغ جواب داد
آره
من نفهمیدم رو کردم به مرتضی گفتم توروخدا یعنی چی پنج نفر؟
ابرو درهم کرد تشر زد
_بشین الهام، هیچی نگو
نگاهش رو از تو آیینه داد به سهیلا
_میشناسیشون
_فقط یکیشونو توی سوپرمارکت خیابون بالایی دانشگاه دیدمش، چیزی میفروخت بقیه رو نمیشناختم
مرتضی زد روی ترمز ماشین وایساد پیاده شد رفت با ماشین پشتی صحبت کردن، من به سهیلا گفتم چی شده، یعنی چی پنج نفر
محکم زد روی پاش، با گریه گفت
پنج نفری دورهم کردن کردن
نفسش گرفت و به سختی با گریه و ناله ادامه داد
بچهها، التماس میکردم، جیغ میزدم، گریه کردم، اصلا اهمیت ندادن، بد بختم کردن، من باید امشب بمیرم.
_سهیلا نامزدت داره میاد قم
مثل مار گزیدها از جاش پرید...
______________________________
من شش تا بچه دارم دو تا پسر که خدا رو شکر اهل تقوی هستن؟ چهار تا هم دختر دارم که دو تاشون خیلی خوب . باحجاب هستید، ولی اون دو تای دیگه کم حجاب هستن، توی این اغتشاشات که آشوبگرها شعار زن زندگی آزادی میدادن، دختر کوچیکه من خیلی بد حجاب شد، منم از دستش شدیدن حرس میخوردم، همسرم هی میگفت فعلا تو حرفی نزن درست میشه اینها رو الان جَو گرفته، بعد از یه مدت که ببینن چیزی عوض نشده میشن مثل اولشون. متاسفانه اون دو تا دختر های من که حجاب خوبی ندارن، توی اغتشاشات گذشته دختر کوچیکم مهسا کاملا بی حجاب شد، من داشتم دق میکردم، تا اینکه...
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۱۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
_خیلی خوب زنداداش فهمیدم چی میخوای بگی، پیرو حرفای خودت و بقیه من چون کوچکترم یعنی نه عقل درست حسابی دارم نه فهم و شعورم میرسه، برای همین بقیه باید مدام سرشون تو زندگی من باشه تا ارشادم کنند.
خوبه والا... قبلا بهونه تون این بود که نیما و خونواده ش غیر مذهبی هستند حرام خور و نزول خورن باید حواستون پی زندگی من باشه حالام که یه بهونه ی جدید و بهتر.
نهال عقلش ناقصه و هنوز هیچی نمیفهمه...
واااای نهال این چه حرفیه میزنی؟ ما کی تابحال همچین منظوری داشتیم.
منه بدبخت تابحال در امورات مربوط به خودت و شوهرت کی دخالتی کردم یا حرفی زدم که اینجوری باهام حرف میزنی؟
تو هم دست کمی از بقیه نداری... پاش بیفته ازونا بیشتر برای من کدخدا بازی در میاری...
بعدم به حالت قهر از پیشش بلند شدم و به اتاق پناه بردم
زینب راست میگفت تنها کسی که هیچوقت هیچ دخالتی در امورات من نداشت اون بود.
اما همه ی دق دلی مو سر اون بیچاره خالی کردم....
حرف بدی هم نزد ولی نمیدونم چی شد که یهو بهم ریختم.
نگاهی به صفحه ی گوشی مدل بالایی که نیما برام خریده کردم .
فقط صحبت کردن با نیما حالم رو خوب میکنه.
برای همین بهش زنگ زدم.
چند تا بوق خورد و بعد هم رد تماس.
با تعجب از گوشم فاصله دادم و نگاهم روی صفحه بود.
چرا قطع کرد؟
دوباره تماس گرفتم.
این بار بعد از کلی بوق خوردن خودش قطع شد.
محاله نیما تماسهای من رو جواب نده.
مگه اینکه گوشی پیشش نباشه یا در دسترس نباشه.
اما اینکه اولین بار رد تماس زد من رو به فکر فرو برد.
دوباره تماس گرفتم اما اینبار با پیغام مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد روبرو شدم.
ناامیدانه گوشی رو کنار گذاشتم....
پنج دقیقه نگذشته بود که مامان در اتاق رو باز کرد و داخل شد.
مامان جان نهال جان... من خیلی پاشنه پام درد میکنه بیا شام رو حاضر کن.
هروقت زینب میاد همش سرپاست.
حالا که خونه ای یکم کمکش کن
باشه مامان الان میام.
موقع سفره پهن کردن بقیه ی کارهارو سپردم دست نسرین و زینبی که حالا کمی باهام سرسنگین رفتار میکرد.
موقع خروج از اشپزخونه سمت زینب چرخیدم از پشت بغلش کردم و گفتم نبینم زینب جونیم ناراحت باشه.
معلومه منتظر این حرکتم بود
چون سریع برگشت و گفت نازنین فاطمه دستشویی داره خواهرشوهر خوبی باش و بچه رو ببر تا ببخشمت.
چشمکی زدم و با لبخند گفتم اونم به چشم.
شب خوبی بود .
سر سفره با شوخی ها و کل کل های داداش و نسرین یخ منم باز شد و کلی با هم خندیدیم ...
جای خالی نیما رو حس میکردم.
چون اگه بود نسرین اینجوری سربه سر داداش نمیذاشت و داداشمم پیش نیما اینقدر شوخی نمیکرد و یخ منم اینجوری باز نمیشد که اینقدر بخندیم و سر به سر هم بذاریم.
بابا و مامان که معلومه حسابی کیف میکنند... مامان با گفتن من برم یه اسفند دود کنم سمت اشپزخونه رفت.
تو دلم گفتم خونواده ی خوب و شاد و پایه ای دارم ولی با این اعتقادات مسخره شون کاری میکنند گاهی شبیه ادمای افسرده و دپرس و داغون دیده بشیم.
مثلا هروقت نیما اینجاست نسرین و نیلوفر و زینب اصلا شوخی نمیکنند یا حتی موقع شوخی های نیما و داداش اینطوری نمیخندند.
همیشه نیما در مورد خونوادم میگه همونجوری که فکر میکردم خانمهای خونواده شما خیلی خشک و جدی و افسرده هستند. اما تو رو حتی در اولین دیدارمون با یه لبخند پهن و صورت شاداب و یه زبون دراز که هرلحظه اماده ی ضایع کردنم بود دیده بودم.
خوب چی میشه همین شوخی وخنده ها جلوی اون هم باشه که بدونه خانمهای خانواده ی ما افسرده و غمگین نیستند.
با اینکه چندبار بهش گفتم اونا همیشه ساکت و سایلنت نیستند و در مورد اعتقاداتشون که جلوی نامحرم با صدای بلند شوخی و خنده نمیکنند توضیح دادم اما ظاهرا باور نکرده...
هروقت در مهمانیهای خانواده نیما دعوت شدم هرچه مهمانی شلوغ تر صلح و صفا و صمیمیت بیشتری حکم فرما بوده.
و من چقدر عاشق جو صمیمی و شادشون هستم.
برای اونها مفهوم نامحرم شبیه عقاید خونواده ی ما نیست..
یادمه یبار که پسرخاله ی نیما توی جمع بهم گفت وقتی میخندی شبیه خرگوش میشی من هم بشوخی اما برای اینکه ضایعش کنم گفتم خرگوش که خوبه تو که میخندی شبیه کوسه میشی.
جمع از خنده پوکید.
دیگه تا اخر مهمونی اسم کوسه موند روی پسرخاله ش و چقدر اون شب خندیدیم.
نه کسی ناراحت شد نه کسی اخم کرد نه کسی زبونش رو گاز گرفت...
تو خونه ی ما فقط زمانی که نامحرم در جمعمون نباشه جو شاد و صمیمی و خنده بازاره.
اما امان از وقتی که یه نامحرم باشه حتی یه ادم سربزیر و محجوب مثل اقا جواد شوهر نیلوفر.
من هیچوقت اینهمه خشکی و این مدل رفتارها رو مقابل نامحرم دوست نداشتم.
خداروشکر که خدا جوابمو داد و با یکی مثل نیما ازدواج کردم.
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۱۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۲۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
وقتی وارد اتاق شدم صدای زنگ ضعیف گوشیم رو که شنیدم سریع بسمتش رفتم و از روی دراور برداشتم
با دیدن شماره ی نیما خنده روی لبهام نشست.
تماس رو وصل کردم
_سلام نیما خوبی؟
_سلام عشقم بله که خوبم...
تو چطوری؟
_ممنون جات خیلی خالیه ...چرا هرچی زنگ بهت زدم جواب ندادی بعدم در دسترس نبودی؟
تازه یبارم رد تماس زدی.
_ببخش عشقم. جایی بودم نمیتونستم جوابتو بدم ...
_فردا عصر میام دنبالت ...
_باشه عزیزم منتظرتم.کجا قراره بریم؟
_خونه ی ما...مامانم دعوتت کرده ...میگفت دلش برات خیلی تنگ شده.
_عه پس مادرشوهر گرامی فراخوان زده؟
چشم منتظرتم. چه ساعتی میایی؟
هنوز نمیدونم ولی سعی میکنم نیم ساعت _زودتر بهت خبر بدم...خوبه؟
_اره ولی یساعت زودتر بشه عالیه....
_
_اوکی... نهال من خیلی خوابم میاد برم بخوابم؟ فردا کلی کار دارم.
_اوکی ... پس فعلا خدافظ.
پس از قطع کردن تلفن. تو فکر رفتم.
فردا چی بپوشم؟ و چه ارایشی داشته باشم؟
اخه هروقت مامان نیما منو دعوت میکنه خواهرش و اون دختر افاده ایش رو هم مبگه.
درسته نیما اصلا محلش نمیده ولی من از صمیمیت بینشون اصلا خوشم نمیاد.
هرچی پسرخاله ش مودب و چشم و دل سیره اما اون مرسده خیلی هم چشم و دل گشنه ست.
با چشم و نگاهش نیمارو میخوره .
تصمیم دارم فردا کاری کنم بینشون شکراب بشه....
قبل ازینکه دوباره مامان صدام کنه خودم به اشپزخونه رفتم...
نسرین ظرف ها رو کفی میکرد و زینب مشغول مرتب کردن اشپزخونه بود.
با دیدن من گفت خوب خوب عروس خانم تشریف اوردند.
نهال جان تو قابلمه ها رو جابجا کن و اشپزخونه رو مرتب کن منم ظرفارو اب بکشم.
مشغول جابجایی اضافه ی غذا ها در ظرفهای در دار کوچیک شدم.و همراه با چندتا پیاله و بشقابی که روی کابینت بود توی ظرفشویی مقابل نسرین گذاشتم.
روی کابینت رو دستمال کشیدم سراغ گاز رفتم اون رو هم تمیز کردم ...
قابلمه ی خورشت رو هم که تازه خالی کرده بودم دادم به نسرین.
چند تا چایی ریختم و رو به نسرین و زینب که مشغول گفتگو بودند گفتم من کارم تموم شد چایی و میوه میبرم زود بیایین.
داداش که سفره رو دستمال کشیده بود با بشقاب پر از خورده نون مقابلم گرفت.
_نهال اینم ببر اشپزخونه الان نزدیک بود بچه ها بریزنش تو خونه.
سینی چای رو جلوی پای بابام که به پشتی تکیه زده بود و عاشقانه نگاهش رو به بازی دوتا دختر بچه ی روبروش داده بود گذاشتم.
نازنین زهرا و نازنین فاطمه سر اینکه کی بشقاب میوه ها رو بچینه داشت دعواشون میشد.
با پادرمیونی باباشون قرار شد هرکدوم سه تا بشقاب بردارن و بذارن مقابلمون.
کنار بابا نشستم.
با محبت نگاهش رو بهم دوخت .
_خسته نباشی باباجان...
از نیما چه خبر ؟ چند روزه ندیدمش؟
_ممنون بابا اتفاقا دیروز یه سر اومد خونه ولی شما نبودی. مامان نگفت؟
_چرا اتفاقا گفت. چکارا میکنه از کسب و کارش راضیه؟
_اره ... خودش که خیلی راضیه. برای همینه که این روزا خیلی سرش شلوغ شده...
میگه تا شرکت راه بیفته خیلی طول میکشه.
_ان شاالله که به خیر و سلامتی باشه.
بهر حال هیچ کاری بی زحمت و دنگ و فنگ نمیشه.
الهی کسب و کارش بگیره..هم خدمت به خلق کنه و هم خیر و برکت و روزی بیاد تو زندگی خودش.
_ممنون بابا.
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
مرگ تدریجی یک رویا پارت28 برگرفته اززندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 صورتم رو که جرات نمیکردم از ترس مرتضی برگ
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
نهنهنه، نیاد من دیگه هیچی ندارم، نه عفت دارم نه شرف دارم.
تازه من برام جا افتاد و زدم زیر گریه و زمزمه کردم
سهیلا برات بمیرم، خدا لعنتشون کنه
مرتضی با یه بطری آب معدنی و یه پلاستیک ابمیوه اومد تو ماشین، آب معدنی و پلاستیک آبمیوه رو گرفت سمت من
اینا رو بدید بخوره، ماشین رو روشن کرد و حرکت کردیم
نگاهم رو دادم به مرتضی
نامزدش داره میاد قم تو راهه
مرتضی زد تو سرش، و صداش رو برد بالا
واااای واااای
نگران روکردم به مرتضی
اینطوری نکن من میترسم
یدفعه ترمز کرد و ماشین رو پارک کرد،
روکرد سمت من
بیا پایین
از ترس خشکم زد، زدم زیر گریه
مرتضی بخدا من خوابگاه بودم هیچجایی هم نرفتم خواب بودم
اصلا گوش نمیکرد، و مرتب میگفت
پیاده شو
به نا چارپیاده شدم، ستایش داد
زد آقا مرتضی الهام کاری نکرده که، بعدم زد زیر گریه
کمی از ماشین فاصله گرفتیم مرتضی ایستاد و زد زیر گریه
با تعجب زل زدم بهش
مرتضی لب زد
الهام به پاهات میفتم التماست میکنم سالم زندگی کن تا درست تموم شه بری از اینجا، لعنت به کسی که بدون خانواده و بزرگتر دخترو آوارهی این شهر و اون شهر میکنه که درس بخونه
سرش رو گرفت توی دستش داد زد
الهام قسم بخور، به این حضرت معصومه بگو هیچوقت خطا نمیکنی، الهام قسم بخور،
زار میزد و حرفش رو تکرار میکرد
مرتضی، افتاد به پاهام، منم نشستم دو تایی گریه میکنیم
نمی دونم چرا طاقت گریه های مرتضی رو نداشتم بهش گفتم
توروخدا پاشو
نگاه با محبتی بهم انداخت، لب زد
ببخشید کتکت زدم، الهی دستم بشکنه
واقعا نمی تونم گریه هاش رو ببینم
_عیب نداره، توروخدا گریه نکن
یه خبر بگیر ببین نامزدش کجاست؟ میخواهیم بریم دم مغازه طرف
_مرتضی تو دخالت نکن بریم کلانتری
چی میگی الهام پنج نفری به ناموس مردم... من دخالت نکنم...
________________________
بی شرفی یعنی اینکه با یه خانمی ازدواج کنی و ازش دو تا بچه داشته باشی بعد به فکر گرفتن زن دیگه ای باشی، بیچاره ملیحه خانم، پرید تو حرفم وگفت همینطوری داری پشت هم برای خودت میگی و میری، نمیگذاری من حرف بزنم ببینی حق با من هست یا نه، ملیحه انتخاب من نبوده مادرم این زن رو برای من گرفته، وااای داره حالم از حرفهاش بهم میخورم، گفتم شما هم بی شرفی هم نامردی هم بی مروتی و هم خیلی سو استفاده چی؟ از ناراحتی چشم هاش قرمز شد خیلی عصبانی شد ولی تلاش میکرد که خودش روکنترل کنه، گفت...
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۲۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۲۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
_حالا شرکت چی هست؟
_والا منم هنوز نمیدونم. هروقت میپرسم میگه فعلا سکرته...
تا شرکت راه نیفته بهت نمیگم.
میگه میخوام سورپرایزتون کنم.
_حالا تو خود تهران راه انداخته یا اطراف تهرانه؟
_فکر کنم کارخونه و یه دفتر شرکتش تو کرجه.
اما دفتر مرکزی شرکت که مال خود نیماست تهران باشه...به من که چیزی بروز نمیده
اما از صحبت های تلفنیش اینطوری برداشت کردم.
_اما اون که میگفت پول و سرمایه ی کافی داره کاش بدون شریک شروع میکرد.
کار شراکتی یکم سخته.
اگه بین راه اخلاقاشون باهم جور در نیاد اذیت میشن.
_نمیدونم دیگه خودش بهتر میدونه.
_ان شاالله که خیره.
مامان دستاش رو برد بالا و گفت
_ ان شاالله که هر کاری هست و هرجا و با هرکی شروع میکنه پر از خیر و برکت برای خودش و زندگی خودش و خلق خدا باشه.
این دعای همیشگی مامان برای همه ست اما احساس میکنم کنایه وار گفت.
حس میکنم منظورش اینه که سرمایه ی نیما چون شبهه ناکه ، خیر و برکت نداره یا به ضرر مردمه و کلاهبرداریه.
کلا به نوع حرف زدن مامان و بابا و
خونواده م بدبینم.
با اینکه چندوقته که از در دوستی وارد شدند و به ظاهر نیما و حقایق زندگیش رو پذیرفتند همش فکر میکنم از گفتن هر جمله یه منظوری دارند.
سعی کردم به روی خودم نیارم.
بشقابی که نازنین فاطمه جلوم گذاشت رو برداشتم روی پام گذاشتم. به ارومی روی زانوم میچرخونمش.
تو فکر رفتم چی بگم که دلم خنک شه،
اما بعدش بیخیال شدم.
ولشون کن اینا عوض اینکه خوشحال باشن همچین داماد پولداری گیرشون اومده که داره کارخونه و شرکت تاسیس میکنه هنوز گیر حلال و حروم سرمایه ش هستند.
خودشون که همیشه از پول فراری بودند حالا که از شانس و اقبال خوشم ثروت به زندگی من رو اورده ، هر دفعه ی جور کوفتم میکنند.
بشقاب رو گذاشتم زمین استکان چایم رو با دوتا قند برداشتم و به اتاق رفتم.
همونطور که چایم رو میخوردم به نوع رفتار و حرف زدن مامان و بابا فکر کردم. در اخر به این نتیجه رسیدم که اونها اعتقادات پوسیده ی خودشون رو دارند و چاره ای جز تحملشون ندارم.
به خودم نهیب زدم به زودی از این جا میری اونقدر نمیای تا حسابی دلتنگت بشن اونقدر خوشبخت میشی تا همه ی حرفایی که تا به حال میزدند رو پس بگیرن.
یهو یاد مهمونی فرداشب خونه ی مادرشوهرم افتادم.
دوباره به فکر رفتم باید نقشه ای که کشیدم رو یک بار تو ذهنم مرور کنم تا فردا مو به مو اجراش کنم .
باید کاری کنم تا مرسده حسابی از چشم نیما و مادرش بیفته.
صبح با صدای الارم گوشی نسرین بیدار شدم.
کمی تو رختخوابم جابجا شدم.
تازه داشت خوابم میبرد که صدای باز شدن کشوی دراور دوباره خواب رو از چشمام پروند.
بلند داد زدم
مگه کوری نمیبینی خوابیدم چرا اینقدر تق و توق میکنی؟
با صدای مامان چشمام رو باز کردم نهال خجالت نمیکشی؟ چند وقت که نمازت رو ترک کردی، همیشه یا خواب میمونی یا هرچی صدات میکنیم بیدار نمیشی.
حالا که توفیق نصیبت شده بیدار شدی داری داد و بیداد میکنی؟
پاشو نمازت رو بخون بذار خیر و برکت بیاد تو زندگیت.
اینقدر از خدا روگردان نباش...
فعلا بابا خونه ست و نمیشه سربه سر مامان گذاشت چون اگه بابا بفهمه که خیلی وقته نماز نمیخونم مطمینا باهام بدتر رفتار میکنه...
اروم گفتم مامان چه خبرته؟
خوب خوابم میاد شبا دیر خوابم میبره نمیتونم بیدار شم.
من الان پاشم خواب آلود خواب آلود نمازی بخونم که خودمم هیچی ازش نمیفهمم به درد خدا میخوره اخه؟
ولم کن دیگه
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۲۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۲۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
_اون نمازی که عابد و عارف و زاهد با توجه قلب هم میخونند به درد خدا نمیخوره چه برسه به نماز نصفه و نیمه ماها...
یا خدا... باصدای بابا که این حرفارو میزد این بار جوری نشستم که یه لحظه کمرم گرفت.
خواب کلا از چشمام پرید.
بابا تو درگاه در اتاق ایستاد اول رو به نسرین که تسبیح به دست ذکر میگفت یه قبول باشه گفت بعد هم رو به من گفت:
بابا جان پاشو نمازتو بخون.
چرا فکر میکنی خدا به نماز تو نیاز داره؟ این تویی که به نماز خوندن نیاز داری...
پاشو بابا جون پاشو زود نمازتو بخون تا دوباره خوابت نگرفته...
بی میل از جام پاشدم.
بعد ازوضو گرفتن به اتاق برمیگشتم که بابا گفت دخترم در نماز خوندن کاهلی نکن... برای خدا گردن کشی نکن. میدونی همین دو رکعت نمازی که صبح بخونی چه خیر و برکتی به زندگی و جسم و روحت میده... دستور خداست اینقدر راحت ازش نگذر.
چّشم ارومی گفتم و به اتاق برگشتم.
بابا همچین میگه گردن کشی نکن که انگار دارم چه گناه و فسادی مرتکب میشم.
خدا مگه به نماز ما نیاز داره که اینقدر حساسین به نماز خوندن.
اه ول نمیکنند که...
نمازم رو خوندم بعدش هرکاری کردم دیگه خوابم نبرد.
مدام از این شونه به اون شونه غلت میزدم.
هربار هم کلی نق نق و غرغر که خوابم پریده و حالا چکار باید بکنم.
یه لحظه چشمام رو باز کردم به ساعت گوشیم نگاه کردم ، عه ساعت هشت و نیم شده.اصلا نفهمیدم نسرین کی حاضر شد و کی رفت دانشگاه ...من که بیدار بودم پس چرا هیچی نفهمیدم.
از صدای حرف زدن مامان و بابا و هم زدن قاشق توی لیوان فهمیدم دارن صبحونه میخورن.
اصلا دلم نمیخواد فعلا با بابا روبرو بشم.
از رویارویی باهاش میترسم .
میدونم حالا که فهمیده خیلی وقته نماز نمیخونم حسابی ازم دلخوره و ی وقت چیزی بهم میگه شایدم دعوام کنه.
پس دوباره سعی کردم بخوابم.
اما شکمم به قاروقور افتاده بود .چنان احساس گرسنگی و ضعف میکردم که یه لحظه یادم رفت برای چی از اون موقع برای بیرون رفتن مقاومت میکردم.
همینکه پام رو از اتاق بیرون گذاشتم با دیدن مامان و بابا سر سفره تازه یاد اتفاقات صبح افتادم.
دیگه راه برگشتی نبود.
سلام صبح بخیر گفتم و به بهونه ی شستن دست و روم به سرویس بهداشتی رفتم .سعی کردم حسابی طولش بدم و وقت کشی کنم تا شاید بابا دیگه رفته باشه.
تو اینه ی روشویی کلی برای خودم ادا و اطوار دراوردم و نقشه ی امشبم رو مرور کردم
دوباره دست و روم رو شستم و با حوله صورتم رو خشک کردم.
ای بابا هنوز که مشغول خوردن هستند
معلومه بابا عمدا صبحونه خوردنش رو طولانی کرده.
مامان گفت برای خودت چایی بیار .بیا استکان باباتم ببر یکی دیگه براش بریز.
به ناچار دوتا چایی برای خودم و بابا ریختم ظرف مربای البالویی که مامان پخته و عاشق مزه ی ملسش هستم رو توی سینی گذاشتم و سمت هال رفتم و سر سفره نشستم.
بابا بدون اینکه نگاهم کنه چای رو ازم گرفت و تشکر زیر لبی کرد.
گفتم نوش جونت....
بابا پرسید:
_نهال اگه ازت تشکر نمیکردم ازم ناراحت میشدی؟
_نه چرا ناراحت بشم من وظیفه مو انجام دادم.
_دیدی وقتی یه جا میریم مهمونی برامون چایی میارن؟ خوب اونجام وظیفه ی میزبان، مهمون نوازیه پس تشکر لازم نیست.
_چی بگم بابا؟ منظورت چیه؟
_تو جواب بده.
_اونجام لازم نیست تشکر کنم؟ چون وظیفشه
_خوب وقتی تشکر میکنی یعنی متوجه لطف و مهمان نوازی میزبان هستی ، یه جورایی ادبت رو نشون دادی.
حالا به نظرت تو هم همینجوری مثل من زیر لبی تشکر کنی کافیه یا باید طور دیگه ای تشکر کنی؟
_خوب بستگی داره کجا باشیم طرف کی باشه؟
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 نهنهنه، نیاد من دیگه هیچی ندارم، نه عفت دارم نه شرف دار
مرگ تدریجی یک رویا
پارت29
برگرفته از رندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
_قانون هست نباید دخالت کنی، سهیلا خودش شکایت میکنه
انقدر به حرفم بی اهمیته که انگار صدای من رو نشنید، بهم گفت
زنگ بزن به نامزد سهیلا
جرات سر پیچی از دستور اقا رو ندارم شماره نامزدش رو از گوشی سهیلا برداشتم و زنگ زدم
پاسخ داد
_بله بفرمایید
_ببخشید از دوستان سهیلا هستم، شما الان کجاید؟
با لحن خیلی نگران جواب داد
_من چهار بعد از ظهر راه افتادم. الانم خیابون ارم قم ایستادم، سهیلا کجاست؟
_پیش ماست
_شما کجایید؟
_خیابون باجک
_رنگ ماشین و پلاک ماشین رو بهم میگید
گوشی رو از دهنم فاصله داد
مرتضی شماره پلاک ماشین رو میخواد مرتضی شماره رو خوند منم به عباد گفتم
_وایسید الان میام
اومدم داخل ماشین، کامل برگشتم سمت صندلی عقب
_سهیلا، عباد نامزدت رسیده قم داره میاد اینجا
شروع کرد خودشو زدن، نرگس دستهاش رو گرفت و تشری بهش زد
_عه سهیلا نکن خودت رو کشتی!
مرتضی اومد تو ماشین داد زد
فقط ساکت شید، سهیلا خانوم
بهتون قول میدم اون حروم لقمه هارو زنده نمیگزاریم
همه به جز سهیلا که گاهی اروم و گاهی با جیغ و داد گریه میکنه ساکت نشستیم، انقدر که تو فکر بودم نفهمیدم چقدر وقت منتظر نشستیم، که با صدای قیژ ترمز ماشینی که کنار ما ایستاد از فکر اومدم بیرون.
سر چرخودم سمت شیشه ماشین، هم زمان با هم دو تا ماشین یکی پژو یکی هم پرشیا که دوستهای مرتضی توی ماشین نشیتن، ایستاد کنار ما، چراغ خطر ماشین ها شونم روشنِ، راننده پرشیا رو به مرتضی گفت
داداش در خدمتیم
از پرشیا پیاده شدن یکی از یکی گنده تر با چاقو و قمه و داس رفتن کنار ماشین ایستادن،
مرتضی هم پیاده شد رفت سمت ماشین پژو، راننده پژو هم از ماشینش پیاده شد، دوستهای مرتضی قدم برداشتن سمت مرتضی و راننده پژو، کنارشون ایستادن
فهمیدم راننده پژ،و عباد نامزد سهیلاست
مرتضی دست بلند کرد و اشاره کرد به دوستاش که. برید ما تنها باشیم، اونها هم برگشتن نشستن توی پرشیا
رو به سهیلا و ستایش و نرگس که صندلی عقب ماشین نشستن کردم
بچه ها این راهش نیست باید بریم کلانتری شکایت کنیم این وحشی گری ها چیه، اگه یکی بمیره چی؟
متوجه از حال رفتن سهیلا شدم، طفلی از بس جیغ زده از حال رفته
نگاهم رو دادم به سمت مرتضی که داره با عباد حرف میزنه، وااای خدای من عباد محکم، محکم داره میزنه تو صورت خودش، مرتضی دستهاش رو گرفت و سعی میکنه دلداریش بده.
یکم که اروم شد، از عکس العمل عباد مشخص که مرتضی بهش گفته که چه اتفاقی برای سهیلا افتاده...
____________________________
شوهرم خیلی بد اخلاق بود، سر هر مسئله کوچیکی کتکم میزد و تو جمع خرمت من رو نگه نمی داشت، تا اینکه بعد از ۲۸ سال زندگی طلاقم داد، شوهرم من رو طلاق داد که به قول خودش من آدم بشم، ولی بعد از طلاقم برام خواستگار اومد منم ...
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۲۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۲۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
_اگه من الان مدل غریبه ها همش از تو تشکر کنم میذاری به حساب ادبم یا معذب میشی؟
_خوب معلومه شما بابامی بخواید عین غریبه ها ازم تشکر کنید معذب میشم ...
_پس دوست داری اون طوری که خودت تمایل داری و بهت میچسبه ازت تشکر کنم درسته؟
چطور پس خدایی که این همه نعمت داده لازم نیست ما ادبمون رو بهش نشون بدیم؟چطور لازم نیست همونطور که خودش خواسته و سفارش کرده تشکر کنیم؟
دخترم وقتی ما به همون روشی که خدا دستور داده ازش تشکر میکنیم معنیش این نیست که اون نیاز داره به این نماز خوندن معنیش اینه که ما ادبمون رو نشون دادیم خدا اونقدر دوستمون داره و بهمون علاقه داره که با تشکر کردنمون به سبکی که خودش دوست داره دوباره یه منافعی به خودمون میرسونه.
تو تلویزیون کارشناس میگفت محققین کشف کردن نماز خوندن برای سلامت مفاصل خیلی خوبه... برای دور کردن انرژی های منفی روحی و روانی خیلی خوبه... خیلی چیزای دیگم گفت که من یادم نمونده.
خدا قربونش برم همه ی کاراش رو حکمته، نه به نفع خودش ها... به نفع ما بنده هاش.
وقتی گفته برای تشکر از من نماز بخونید دیگه من و تو نباید سرکشی کنیم.
خدا دستور داده و ما باید بگیم چشم...
وقتی ما نماز میخونیم یعنی داریم با این نوع تشکر به خدا میگیم خدایا من نعمتهات رو میبینم و چون نماز رو بهم واجب کردی بی کم و کاست و بی چون و چرا انجامش میدم و امید دارم لایق نعمتهای دیگه ت هم باشم ، پس اونها رو ازم دریغ نکن.
باباجان خدا ادمای قدرشناس و لایق رو بیشتر دوست داره، همونطور که ما دوست داریم...
ما با نماز خوندن به جسم و روح خودمون نفع میرسونیم
پس مقابل خدا سرکش نباش...
نمیدونم چرا همیشه دلم میخواد مقابل نصایح دیگران جبهه گیری کنم اما مقابل بابا نمیتونم.
دلم نمیاد...
برای همین واسه اینکه خیالش رو راحت کنم الکی گفتم چشم باباجون فهمیدم ...
صبحونه م رو تموم کردم و وسایل سفره رو جمع کردم بعد از شستن ظرفها سریع به اتاق رفتم.
مامان پشت سرم اومد و گفت
_ نهال معلوم نشد عروسیتون کی باشه؟
تو میگی خونه ای که قراره برین توش زندگی کنید مبله ست و همه ی وسایلش کامله
ولی به هرحال باید ی چیزایی هم ما تهیه کنیم ولی هنوز نمیدونم برای جهیزیه ت چکار باید کنم
اگه همین دوسه ماه اینده ست که بریم با پدرشوهرت صحبت کنیم تا تکلیفمون معلوم بشه.
_چرا اتفاقا اونجوری که صحبتش بود شاید دوماه دیگه باشه.
چون نیما میگفت تا اون موقع دیگه شرکت و کارخونه ش کاملا جا افتاده و با خیال راحت مراسم میگیرن.
مامان بازم میگم به نظر من اصلا چیزی در مورد جهیزیه نگید سنگین ترید.
این مبلغی که شما برای جهیزیه میگین چیز قابلی نیست که بخواین واسش جلسه هم بذارید.
یاد خونه ای افتادم که با نیما رفتیم و برای اولین بار دیدمش.
یه کوچه ی پهن و عریض تو یه خیابون خلوت در منطقه ی الهیه، نمای خونه خیلی قشنگ بود با یه حیاط سیصد متری با باغچه های خوشگل و درختای بید و سرو و گلهای رنگارنگ زیبا.
یه الاچیق بزرگ قشنگ هم کنار درخت بید درست کردند.
هیچ وقت تو خواب هم نمیدیدم یه روزی صاحب چنین خونه ای بشم.
اون روز با اداهای خنده دار نیما و محبتاش وارد ساختمون شدم
با ذوق از پلههای مرمر بالا رفتیم در چوبی منبت کاری شده رو باز کرد و اول به من تعارف کرد وقتی واردش شدم از دیدن خونه کاملا به وجد اومدم خدایا یعنی واقعا بیدارم و این خونه مال من و نیماست؟ یه خونه ی قشنگ با دکوراسیون زیبا.
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۲۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۲۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
وای نیما اینجا رو با سلیقه ی کی مبله کردی؟
خیلی دکوراسیونش رو دوست دارم ،
من عاشق رنگ کالباسی و توسی هستم ولی هیچوقت فکرشم نمیکردم برای دکور پذیرایی اینقدر شیک باشه.
لوسترهای خونه اولین چیزی بود که به چشم میومد .
نگاهم سمت پرده ها رفت نیما رد نگاهم رو گرفت کنار پرده رفت و بندی رو با دستاش گرفت پرده رو کنار زد.
وای خدای من اگه امروز من از ذوقم سکته نکنم خوبه.
از اینجا ویوی حیاط چقدر دلرباست.
با سرعت جلو رفتم و نیما رو در اغوش گرفتم و همه ی ذوقم رو توی موج صدام ریختم
وااای نیما چقدر من خوشبختم که تورو دارم.
من با وجود تو به همه ی خواسته ها و ارزوهام رسیدم یه مرد جذاب دوست داشتنی و خونه و زندگی لاکچری و زندگی ایده آل.
ممنونم که هستی ممنونم که مال من شدی.
نیما که از این مدل ابراز خوشحالی من خوشش اومده بود دستش رو پشت کمرم گذاشت و روی موهام که از شالم بیرون زده بود رو بوسید.
عاشقتم نهال قول بده همیشه کنارم بمونی.
معلومه که میمونم مگه جز تو کسی دیگه ای هست که اینقدر عاشقش باشم؟
دو دست مبلمان استیل سفید وطلایی هم یه گوشه ی سالن هست ، اون قسمت بیشتر شبیه پذیرایی شده جلو رفتم
خیلی زیبا وچشم نواز هستند. تابه حال مبل به این زیبایی ندیدم حتی توی فیلمها...
دلت نمیخواد یه نگاهی به اشپزخونه و اتاق خوابها بندازی؟
ازش جدا شدم با محبت نگاهش کردم دستش رو گرفتم
نگاهم سمت آشپزخونه رفت بزرگ و شیک و زیبا... رنگ کابینتها و سرامیک دیوارها داد میزنه که خیلی بابتشون هزینه شده... همه چی تکمیل تکمیل بود اشپزخونه ی شیک و قشنگی که همه ی وسایلش کامل بود رنگ طوسی و مشکی وسایل اشپزخونه کم از زیبایی دکوراسیون پذیرایی نداشت ... دو تا در کنار هم قرار داره ، نیما در اول رو باز کرد سرویس بهداشتی که دوتا در داخلش بود شامل حمام و دستشویی ...
در دوم یه اتاق خواب خیلی بزرگه... با یه تخت جمع و جور و چیدمان زیبا ، رنگ بندی اتاق در دو رنگ شکلاتی و طلایی خلاصه شده...
به طبقه بالا رفتیم راهرو کوچکتر از خونه مادرشه ولی دلبازه
با سه تا اتاق و یه سرویس
اما دکور اتاق خواب ها کاملا متفاوت بود و زیبا
یکیش با رنگهای شاد و جذاب ...وای نیما هیچوقت فکر نمیکردم یه اتاق با این همه رنگ اینقدر دوست داشتنی و جذاب بشه.
دومین اتاق که یه تخت دونفره ی بزرگ و سفید وسطش قرار داشت با روتختی رنگهای فیروزه ای و سفید .
دکور کل اتاق هم با همین دو تا رنگ ...
باصدای بلند گفتم عاشق این رنگ شدم.
با خنده ی نیما سرچرخوندم بسمتش
تو که هررنگی میبینی عاشقش میشی
باور کن خیلی سلیقه به خرج دادین.
توروخدا بگو با سلیقه ی کی اینجا رو اماده کردی؟
راستشو بخوای بابا اینجارو همینطور مبله و اماده برامون خریده منم بعدا دیدمش.
چه میدونم لابد دادن یه طراح داخلی اینجا رو مبله کرده...
با ذوق اتاق سوم رو نگاه کردم از رنگ کرم و قهوه ای اتاق خیلی خوشم نیومد ولی با این حال اتاق خیلی شیکی بود با یه کتابخونه ی کوچیک گوشه ی اتاق.
_مثلا اینجا میشه اتاق کار من ...
رو به نیما که این حرفو زد گفتم
_اره اینجا اتاق کار تو من اینجارو دوست ندارم ...
با غرغرهای مامان به خودم اومدم.
دخترِ من عزیزِ دلِ من هزار بار بهت گفتم بازم میگم ما وظیفه مونه بهت جهیزیه بدیم حالا چه کم چه زیاد اونقدری که در توانمون هست.
بذار بابات با پدرشوهرت حرف بزنه تکلیفشو بفهمه ببینه حالا که خونه ی تو به قول خودت مبله ست و جهیزیه نیاز نداره ما چکار باید بکنیم .
باشه مامان به نیما میگم با باباش یه روزی رو تعیین کنن بریم خونه شون خودت و بابا با پدر و مادرش صحبت کنید تا تکلیفتون روشن بشه.
ولی به خدا این چندرغازی که شما بعنوان پول جهیزیه ی من درموردش حرف میزنید برای اونا پول توجیبیه.
اصلا حرفشو نزنید بهتره.
خوبه تو هم... برای اونا چندرغازه برای ما سرمایه ی یه زندگیه.
بعدم با اخم ازم دور شد
مامان چرا نمیفهمه من چی میگم.
خدایا چی میشد بابای منم از اول پولدار و سرمایه دار بود تا پیش خونواده ی نیما اینقدر به چه کنم نمی افتادیم؟
اون از وضعیت سرو وضع و لباسام اون اوایلی که باهاشون اشنا شدم اینم از موضوع جهیزیه م...
یاد لباسا و تیپ اوایل نامزدیم که میفتم از خجالت اب میشم.
خداییش چه سرو وضعی بود که اون موقع داشتم.
خداروشکر فرق بین لباس و وسایل برند و مارک اورجینال رو با چیزهایی که میپوشیدم و استفاده میکردم و از نظر خودمون خیلی هم شیک بود نمیفهمیدم وگرنه اعتماد به نفسم حسابی از بین میرفت.
وای دوباره با یاداوری اون زمان و موقعیتم سردرد گرفتم.
کپی حرام
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
مرگ تدریجی یک رویا پارت29 برگرفته از رندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 _قانون هست نباید دخالت کنی، سهیلا خودش ش
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
مرتضی اشاره کرد به دوستهاش، اونها هم صندوق عقب ماشین رو زدن بالا دیدم قمه در آوردن، خدایا چیکار کنم ...
مرتضی نشست تو ماشین گفت سهیلا خانم ...
گفتم سهیلا از حال رفته
نفس بلندی کشید لب زد
آب بپاشین تو صورتش
یدفعه چنان سه تا ماشین دور زدن که صدای لاستیک ها پیچید توی خیابون
همه مردمی که اون اطراف بودن نگاهاشون برگشت سمت ما
سر چرخوندم سمت مرتضی
چیکار میکنی؟ عقلتو از دست دادی مملکت قانون داره
حرف نزن سفت بشین، فقط هر وقت نگه داشتم تو بشین پشت فرمون
_مرتضی دیونه شدی؟؟؟؟
_آره دیونه شدم
_توروخدا نکن، این راهش نیست
از شدت عصبانیت صورتش سیاه شد
_بس میکنی الهام یا نه
مرتضی نکاهش رو داد توی آینه
حالتون خوبه سهیلا خانم بهتر شدید
نرگس جواب داد
آب پاشیدیم تو صورتش حالش یکم بهتر شده
الان خیابون دانشگاه هستیم، میدونی کدوم سوپر مارکت بود؟
سهیلا سر چرخوند سمت شیشه هم زمانی که با دستش نشون میداد جیغ
زد
_خودشه، خودشه این پسره هم که بیرون مغازه وایساده خود کثافتشه، امروز منو کشوند تو ماشین
فریاد زنون گفت
ای کثافت بی شرف
از ماشین پیاده شد حمله کرد سمت سوپر مارکت
قلبم از ترس اومد تو حلقم، مرتضی از زیر صندلیش قمه درآورد و پیاده شد، من هاج و واج موندم چیکار کنم، ماشین پرشیام رسید همه با قمه و چوب و عبادم با قمه رفتن سمت سوپرمارکت، حمله کردن به سوپر مارکت تمام شیشه هارو شکستن و افتادن به جون پسره، یکی با مشت یکی با لگد، اینقدر کتکش زدن که بی جون و بی رمق افتاد زمین،
سهیلام از توی مغازه هرچی که دم دسشتش میاد از حبوبات و ظرفهای ترشی و مواد شوینده و ماست و ...میریخت بیرون، یه دفعه چشمش افتاد به همون پسره که بی جون افتاد زمین با لگد افتاد به جونش
جمعیت جمع شدن، من برگشتم سرِ جام. چون از بس ترسیدم دستهام داره میلرزه و اصلا نمیتونم رانندگی کنم، عباد دست سهیلا رو گرفت کشوند سمتِ ماشین صدای یه مَرد از دور اومد
_ببین چجوری تلافی کنیم...
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
از استرس و ترس و اون همه خون چشمام تار میبینه، دوستهای مرتضی رفتن سمت پرشیا، خودشم اومد سمت ماشین، دید که من پشت فرمون نشستم خودش نشست و داد زد
سراتونو بگیرید پایین
چرا مرتضی مگه چی شده؟
دست انداخت پشت سرِمن، سر منو کرد زیر داشبورد همزمان شیشه ماشین خورد شد پاشید تو ماشین و یه سنگ بزرگ هم افتاد تو ماشین، خدا رو شکر سنگ خورد به صندلی ماشین، سرم رو ول کرد و گفت
بشینید، از جاتون تکون نخورید پشت سرتونو نگاه نکنید.
دست خودم نیست از سر کنجکاوی که پشت سر ما داره چه اتفاقی میفته بلافاصله من برگشتم پشت سرمو نگاه کردم، با حس سوزش بدی حس کردم یه چی رفت توی چشمم و نمی تونم ببینم، داد مرتضی در اومد
سوئچ زد ماشین روشن شد با سرعت کم حرکت کرد، روش رو کرد سمت من
مگه نمیگم برنگرد
زجه زدم
کور شدم، دیگه نمیبینم
وااای ، وااای از دست نفهمی های تو، خورده شیشه رفته تو چشمت
از سوزش و درد ناله زدم
دارم میمیرم
یه خورده طاقت بیار میبرمت بیمارستان
گوشیش رو در آورد دکمه تماس رو زد، بلا فاصله صدای ضعیفی از موبایلش به گوشم خورد
_بله آقا
_بچه ها شما برید من الهام رو ببرم بیمارستان تو چشمش شیشه رفت
_چشم اقا
تماس رو قطع کرد، گاز ماشین رو بیشتر کرد
از درد به خودم میپیچم صدا زدم
مرتضی چشام
_جانم عزیزم، صبر کن الان میرسیم
دلم ریخت، به من گفت عزیزم ...
_عباد سهیلا رو نکشه؟
با بغض گفت
_برو دعا کن عباد خودشو نکشه
بغض گلوم رو گرفت و زدم زیر گریه، همین باعث شد سوزش و درد چشمم بیشتر بشه
بی طاقت ناله زدم وااای چشااام
ماشین رو کنار خیابون پارک کرد و گفت
رسیدیم...
________________________
قد بالای ۱۸۰، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و …
این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند.
توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم .
چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد . تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود.
تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان ، یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید.
از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم البته...
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۲۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۲۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
هوای گرم تابستون کلافه کننده ست.
دوروزه کولرمون خراب شده و از شدت گرما اشکمون در اومده.
هر نیم ساعت دست و صورتم رو میشورم تا بلکه کمی خنک بشم.
با صدای زنگ در حیاط ایفون رو برداشتم.
صدای نیما تنها چیزی بود که میتونست خوشحالم کنه.
_بیا تو عزیزم.
در راهرو رو باز کردم نیما مثل همیشه با دست پر به دیدنم اومده.
شاخه گل رو از دستش گرفتم و تعارفش کردم بیاد داخل.
به سمت تنها مبل هفت نفره ای که بابا به تازگی برای خونمون خریده رفت و نشست.
من هم به اشپزخونه رفتم دوتا لیوان شربت البالو ریختم.
کنارش نشستم.
_مامانت نیست؟
الان میاد اون قدر بخاطر گرما غر زدم که بنده خدا گفت برم از سوپری سرکوچه برات بستنی بخرم یکم خنک بشی.
_چرا اینقدر خونتون گرمه کولر خاموشه؟
اره بابا دوروزه خراب شده تعمیرکار یه چیزیش رو گفته خرابه و باید تعویض بشه قیمتش بالا بود بابا گفت قرار باشه اینقدر برا تعمیرش پول بدم چندروزصبر کنید یه کولر نو بخرم اینجوری به صرفه تره.
براهمین فعلا تو گرما موندیم.
_عه چرا زودتر نگفتی؟
خوب به بابات بگو بره یه کولربخره من پولش رو میدم مگه میشه با این گرما کنار اومد؟
_نه نیما این چه حرفیه بابام ناراحت میشه.
اون حتی از داداشمم پول قبول نمیکنه چه برسه به دامادش.
_خوب اگه خودم بخرم و بیارم چی اینجوریم ناراحت میشه؟
_اره دیگه... فرقی نداره که پول کولرو تو بدی یا خودت بخری بازم هردوش یکیه...
_نمیدونم چی بگم... بابات خیلی سخت میگیره .
_خوب اخلاقش اینجوریه دیگه
با صدای ضربه ای که به در راهرو خورد کمی از نیما فاصله گرفتم
مامان با صدای بلند از همونجا خوش امد گویی به نیما رو شروع کرد.
قربون مامان با فهم و شعورم بشم.
به به نهال خانم چشمت روشن اقا نیما تشریف اوردن...
رو به نیما گفتم
مامانم اول صداش میاد بعد تصویرش...
ممنون مامان جونم بفرمایید ...
مامان وارد شد مشمایی که دوتا بسته ی نیم کیلویی بستنی توش بود رو بالا اورد.
این بستنی خوردن داره
نیما به احترام مامانم ایستاد
_سلام خوبین؟
_سلام پسرم خوش اومدی... احوالت چطوره؟ خوبی؟
مامانت اینا چطورن خوبن انشاالله؟
_ممنون
جلوتر اومد و با نیما دست داد
_بفرما پسرم بشین.
ببخشید کولرمون خرابه تو گرما باید بشینید
من برم این بستنیا رو تو ظرف بریزم بیارم .
_ممنون زحمت میکشید.
با نیما مشغول صحبت و شوخی بودیم که مامان هم به جمعمون اضافه شد.
از حالتهای مامان و بابام میفهمم هیچوقت نیما رو اندازه ی اقا جواد نپذیرفتند و دوستش ندارن و باهاش راحت نیستند و فقط به خاطر منه که پذیرفتنش و اینجوری باهاش گرم میگیرن.
و من به همینم قانعم
بستنی سنتی و توت فرنگی که مامان خریده رو کنار عشقم خوردیم و کلی خندیدیم...
بعد از نیم ساعت نیما اروم تو گوشم گفت نهال من دارم از گرما میپزم حاضر شو بریم بیرون...
لااقل تو ماشین کولر روشنه یکم خنک میشیم.
_وای ببخشید... باشه الان حاضر میشم.
وقتی تو ماشین نشستیم با حرفی که نیما زد یکم تو ذوقم خورد اما راست میگفت...
_نهال اخلاقای بابات رو نمیفهمم... بابام هزاربار بهش گفته بیا بهت سرمایه بدم کار قبلیت رو گسترش بده اما قبول نمیکنه
این چه وضع زندگیه اخه.
یکم به فکر آسایش و رفاه و راحتی شماها باشه خوب.
یه کولر چیه که الان قدرت خریدش رو نداره؟
خودم رو بابت حرفای نیما سرزنش میکردم اصلا مقصر خودمم که واقعیت رو بهش گفتم نباید میگفتم بابام پول خرید کولرو نداره.
جدیدا نیما هم مثل مامانش شده و نداری بابام رو به رخم میکشه.
همینجور که نگاهم به روبرو بود با اخم گفتم
_خوب هرکی اخلاق خودش رو داره یکی مثل بابای تو با هر پولی که دستش بیاد سرمایه ای ردیف میکنه و زندگیش رو میسازه یکی هم مثل بابای من معتقده که باید بابت اسایش زندگی زحمت کشید.
به وضوح اخم رو تو چهره ی نیما دیدم نیم نگاهی بهم انداخت
_یعنی چی؟ منظورت چیه؟
_هیچی منظوری نداشتم
_چرا یه منظوری داشتی
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۲۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۲۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
_نیما اعصابم رو خورد میکنی وقتی در مورد بابام اینجوری حرف میزنی.
خوب هرکی یه اخلاقی داره.
هرکی ندونه من خودم خوب میدونم بابام چقدر برای راحتی و اسایش ماها زحمت میکشه.
لطفا با بابای خودت مقایسه ش نکن...
_خوب باشه این قسمت حرفاتو برام معنی کردی. اون قسمتش که راجع به بابای من بود رو بگو
بعدم صداش رو بالاتر برد و باحرص ادامه داد
_منظورت چی بود...هااا؟
از فریادش تعجب کردم این اولین باری بود که نیما ازم عصبانی شده و سرم داد میزنه.
_هیچی به خدا منظوری نداشتم
_چرا یه منظوری داشتی
از صدای فریادش منم عصبی شدم تن صدام رو بالا بردم.
_فکر نکنم نیاز به توضیح باشه، احتمالا خودت فهمیدی چی میگم که اینجوری داری میسوزی.
ماشین رو کنار خیابون نگه داشت کامل به سمتم چرخید با شدت با دستش ضربه ای به بازوم زد
_ هوووی مواظب حرف زدنت باش.
داری در مورد پدر من حرف میزنی.
فیروز خان کسی که یه قطار هم نمیتونه اسمش رو بکشه.
از ضربه ی مشتش دردم نیومد ولی از مدل حرف زدنش قلبم به درد اومد.
کامل بسمتش چرخیدم
_نیما چرا اینجوری میکنی؟ من منظور بدی نداشتم
_چرا داشتی.
ازین به بعد هیچوقت در مورد بابای من، مامانم و هیچ کدوم از اعضای خونوادم نظر نمیدی فهمیدی؟
فکر کردی رفتارهای خونواده ت رو با اونا متوجه نمیشم؟
اشک بود که از چشمام سرازیر میشد
_نیما چرا اینجوری میکنی؟
خونواده بیچارم که جز احترام رفتار دیگه ای با خونواده ت ندارن؟
_هه تو میگی احترام ولی من تابحال احترامی تو رفتارشون ندیدم.
خودت دیدی مردم چجوری جلوی بابام خم و راست میشن
بابات شانس اورده پدرِ زنِ منه و تنها تفاوتش با بقیه ادما همینه....وگرنه اونم یکی از همون مردم بود.
و فقط بخاطر همین استثناست که ما باهم رفت و امد داریم.
هیچوقت این کنایه ت رو یادم نمیره نهال...
هرکی در مورد پدرم بد حرف بزنه با من طرفه.
پس یادت بمونه هیچ وقت دیگه تکرارش نکنی.
چون اون موقع منم فراموش میکنم تو زنمی.مفهوم شد؟
متعجب از اینهمه تغییر یه لحظه ای گفتم
_نیما این رفتار یعنی چی؟
_مفهوم شد؟
با فریادش سریع سرم رو تکون دادم و همزمان با صدای لرزون لب زدم
_ اره فهمیدم
تابحال این روی نیما رو ندیده بودم.
چندباری که پای تلفن با کسی بحثش میشد یا پشت فرمون با راننده های ماشینهای بغلی کل کل میکرد فحش و بحث کردن و دعواش رو دیده بودم، اما با خودم و پدرم نه...
خیلی ترسناک شده بود.
دلخور بودم ازش ولی جرات حرف زدن نداشتم .
هوای خنک و مطبوع ماشین از گرمای زجر اور خونه برام عذاب اورتر شده بود.
تو فکر این بودم که چه عکس العملی باید داشته باشم.
با توقف ماشین نگاهی به اطراف کردم.
همزمان که از ماشین پیاده میشد دستور پیاده شدن من رو هم صادر کرد.
باغچه رستورانی بود با سایه ی درختهای بلندش.
اولش خواستم گوش به حرفش ندم و سرجام بشینم اما حقیقتا از عکس العمل احتمالیش ترسیدم.
پس بی حرف پیاده شدم و دنبالش راه افتادم.
دقیقا ده ماهه که نامزد نیمام ولی هیچوقت با من اینجوری حرف نزده بود و هنوز تو شوک رفتار چند دقیقه ی پیشش هستم.
مستقیم سمت تخت بزرگی که کنار درخت سایه ساری بود رفت، به تبعیت از اون کنارش نشستم
کنترل کولری که مقابلمون بود رو برداشت و روشنش کرد...
باهم خیلی به اینجا اومده بودیم اما این بار متفاوت تر از همیشه.
با اومدن پیش خدمت سفارش داد، بعد هم پاهاش رو روی تخت دراز کرد و تکیه ش رو روی یه ارنجش داد و بسمتم چرخید .
این بار با لحنی که مثل همیشه بود گفت
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
حسی عجیب داشتم. چیزی که تا بحال تجربه اش نکرده بودم. علیرضا برایم همه چیز تمام بود. شخصیتو ادب و متانتش را دوست داشتم. دل دل میکردم تا بیاید و با امدنش اتش درونم را کمی ارام کند. از دور میدیدمش که می اید . دستش راپشتش پنهان کرده بود. خوب ور وراندازش کردم و قد و قامت رعنایش را حسابی دید زدم و دلم حض بردم. غالب اوقات کت و شلوار پوشیده و شیک بود.
برخاستم لبخند ملیحی زدم و گفتم
سلام
ابروهایش را بالا دادو با لبخند گفت
سلام بر بانوی خودم.
شاخه گل را مقابلم گرفت و گفت
گل برای گل .
خندیدم و شاخه گل را از دستش گرفتم با دستش تعارفم کرد که بنشینم.
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
عباد زد گریه، همچنان که اشک از چشمش جاری شده گفت
آقا زنمه، عشقمِ،
تو دلم گفتم، مثلا مَردِ چه اشکی میریزه، انگار یکی از درون بهم نهیب زد، به ناموسش ... شدها، بدبخت سلسله اعصابش بهم ریخته
مامور نیرو انتظامی گفت
_مشخص میشه
اومدم بالا سر سهیلا، آروم زدم تو صورتش
سهیلا، سهیلا جان چشاتو باز کن، پلیس داره عباد رو میبره، میخوان بازداشتش کنن
چشامهاش رو نیمه باز کرد، دستش رو اورد بالا، حلقه ش رو نشون مامور داد، آقای مامور نگاهش رو داد به حلقه عماد گفت
باید با خانوادهاشون تماس بگیریم
پرستار اومد جلو روکرد به مامور نیروی انتظامی
ببخشید باید بیمار رو ببریم برای عکس رادیولوژی و بخیه
عماد برگشت ...
______________________
با شوهرم زندگی عاشقانه ای داشتیم آوازه دوست داشتن ما همه جا پیچیده بود و مثال همه بودیم شوهرم با اینکه وضع مالی خوبی نداشت اما انقدر من رو غرق محبت می کرد که بی پولیش به چشمم نمیومد زندگی کاملی نداشتم اما خداروشکر میکردم اگر نون خالی هم میخوردیم دل هامون با هم بود زندگی من سخت بود اما راضی بودم تا اینکه...
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۲۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۲۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
نهال اینجارو دوست داری؟
چقدر سریع تغییر موضع داد، مثلا میخواد از دلم در بیاره؟
دوباره بغضم ترکید و اشکم روون شد.
متعجب نگاهش روی صورتم ثابت موند کلافه سری تکون داد و نشست.
_نهال هنوز از حرفات دلخورم پس دوباره اعصابم رو خورد نکن.
یه حرفی زدی عصبیم کردی منم یه چیزی گفتم ...
تو هم یه قولی دادی و تموم شد...
الان گریه ت برای چیه؟
سریع دستمالی از کیفم در اوردم.
همینطور که اشکام رو پاک میکنم اروم گفتم
_چرا باهام اونجوری حرف زدی؟
چطور تو درمورد بابای من حرف میزنی و نظر میدی اشکال نداره من نظر بدم اشکال داره؟
حالت نگاهش از دلسوزانه به خشم داشت تبدیل میشد.
نهال دهنت رو ببند...
بابای من رو با بابای خودت مقایسه نکن.
بابای من...
ادامه حرفش رو خورد... فقط انگشتش رو به ارومی جلوی صورتم تکون داد
_نهال حرفای امروزم رو اویزه ی گوشت کن.
در مورد بابای من، مادرم، برادرم و کلا فامیلام هیچوقت نظری نمیدی. برای بار اخر بهت میگم.
دیگم بحث امروز رو تموم کن.
نذار دوباره سگ بشم.
_نیما نمیفهممت چرا اینجوری میکنی؟
کلافه به اطراف نگاهی کرد. سرش رو بالا گرفت چشماش رو کمی فشار داد
نفسش رو پرصدا بیرون داد
چشماش رو باز کرد زل زد تو چشمام
_نهال اینجا من رو میشناسن همه روی ما زوم کردن...اشکات رو پاک کن.
عادی باش آبروی منم نبر.
فقط یادت بمونه هر وقت در مورد خونواده ی من بد حرف بزنی من همین شکلی میشم.
خونواده ی من خط قرمز من هستند تمام...
اگه تمومش نکنی جور دیگه حالیت میکنم.
الانم پاشو برو صورتت رو بشور آبروم رو بردی.
نگاه بهت زده و دلخورم رو ازش برداشتم بهتر بود چند لحظه ازش دور میشدم... کفشهام رو پوشیدم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم.
از گوشه ی چشم حواسم به اطراف بود
نیما راست میگفت چند تا تختِ اطراف که دختر پسرهای جوون نشستند همه ی حواسشون به منه.
تو آینه نگاهی به چشمای سرخم انداختم
نفسهای عمیق و پی در پی میکشیدم که کمی اروم بشم شیر اب رو باز کردم چند مشت اب خنک به صورتم پاشیدم.
به لطف اکسیژنی که وارد ریه هام کرده بودم و خنکای اب، اشک پشت پلک و بغض توی گلوم فرصت عقب نشینی پیدا کرده بودند.
سعی کردم اتفاقات چند دقیقه ی اخیر و رفتارهای نیما و چهره ی عصبی و وحشتناکش رو از ذهنم بیرون کنم.
کمی که حالم بهتر شد با دستمال صورتم رو خشک کردم همون لحظه دوتا دختر که یکیشون یه توله سگ کوچولوی سفید بغلش بود وارد شدند.
با دیدن من بلند بلند شروع به خندیدن و صحبت کردند
یکیشون کنایه وار انگار که من طرف صحبتش باشم گفت
بله دیگه وقتی بخوای لقمه ی گنده تر از دهنت بگیری نتیجه ش میشه همین.
بعدم رو کرد بهم
اشکتو در اورد اره؟
ناراحت از حرفش اخمام توی هم رفت
دختر بی زبونی نبودم که جلوش کم بیارم
_چی میگی تو؟ برو بابا...
سمت در چرخیدم با دستش که دور بازوم حلقه شد به طور ناگهانی من رو سمت خودش چرخوند.
باحرص بازوم رو از قلاب دستاش بیرون اوردم
_چه غلطی میکنی؟
_ چرا جواب نمیدی؟
پرسیدم اشکتو در اورد؟
_به تو چه؟ زن و شوهریم حریم خصوصیمون به کسی ربطی نداره.
یهو چشمم به توله سگ توی بغل دخترِ کناریش افتاد
ادامه دادم
_ ی روز میخندیم ی روزم واسه چیزی که از دست دادیم گریه میکنیم.
گربه کوچولوم مرده دلم براش تنگ شده
گفت برام یه توله سگ میخره،ولی من دلم سگ نمیخواست برا همین گریه میکردم اما تورو که دیدم پشیمون شدم.
سگ دست اموزم میشی؟
بعدم قبل ازینکه واکنشی نشون بده سریع از اونجا بیرون زدم.
چندباری با همچین دخترایی برخورد کرده بودم.
دخترای حسودی که هرکدوم فکرمیکنن امثال نیما لقمه ی دهن اونا بودن و دختری مثل من با چرب زبونی از چنگشون در اورده ...
تو این مدت فهمیدم نجابت و سکوت مقابل این دخترا پرروترشون میکنه .
باید عین خودشون گستاخ و بی پروا عمل کنی وگرنه کلات پس معرکه ست.
با همون سرعت به سمت تختی که نیما نشسته بود رفتم.
نیما سرش رو به پشتی تکیه داده و باچشمای بسته پکهای عمیق به قلیونش میزنه.
پرحرص کنارش نشستم .
چشماش رو باز کرد.
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۲۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۲۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
چند پک دیگه که زد با همون قیافه ی بشاش همیشگیش روکرد بهم.
_نهال کاری نکن ادمای حسودی که حسرت حالای تورو میخورن به خودشون اجازه بدن باهات بد رفتاری کنند.
دیدم اون دخترا اومدند سرویس میدونم که اومدن حال تو رو بگیرن.
اگه اذیتت کردند بگو برم حالشونو جا بیارم
هنوز از دستش عصبی و دلخورم اما جرات ابراز احوالم رو ندارم.
سرم رو پایین انداختم
_نه ..یه چی گفت منم حالش رو گرفتم...
دیگه یاد گرفتم چه جوری جوابشون رو بدم....
نیما چرا ادمایی که دور و بر تو هستند اینجورین؟
_چجوری؟
_یجورین دیگه...
من قبل از اشنایی با تو اصلا از وجود ادمای گستاخ و پرروی این چنینی خبر نداشتم.
اما تو این چند ماه با خیلی از اینا برخورد داشتم.
لبخند کجی زد.
_ایا قبلا یه اقای خوشتیپ پولدار و باجذبه ی تودل برو هم همراهت بوده؟
از تعریفایی که در مورد خودش کرد هم خندم گرفت ، هم لجم در اومد.
ولی راست میگه.
بخاطر وجود اونه که این همه نگاههای حسرت الود دنبالمونه
منم لبخند خبیثانه ای رو لبهام نشوندم.
خواستم بگم
اخه هروقت بین اقوام و دوستهای خانوادگی شما هستیم هروقت بین دوستای تو هستیم ادمای این مدلی پیدا میشن.
یا بگم
چرا پس وقتی بین فامیلای من و ادمای شبیه خونواده ی من هستیم ادمای اینچنینی به تورمون نمیخورن؟ بازم از ترس اینکه یه واکنش شوک دهنده ی جدید ازش ببینم رسما خفه خون گرفتم.
واقعا چرا ادمای شبیه خونواده ی من اینجوری نگاه حسرت امیز به زندگی من ندارند؟
شاید به قول خونوادم چون اونا به خاطر ایمان و اعتقادشون به خدا و تقدیر به این باور رسیدند که هیچ کس نمیتونه تقدیر خوب کسی رو از چنگش در بیاره.
با حرفی که نیما زد پرسشی نگاهش کردم
_نهال اونجا رو!!!
رد نگاهش رو گرفتم
همون دوتا دختر با دوتا پسر صحبت میکردند و مارو نشون میدادند.
با ترس رو کردم بهش
_نیما تو روخدا پاشو بریم
_هیس وایسا ببینم چه غلطی میخوان بکنن...
یا خدا هر دوتا پسرا دارن میان سمتمون
به نیما نگاه کردم.
بدون هیچ عکس العملی دوباره پک میزد.
یکی از پسرا که زودتر بهمون رسید رو به نیما گفت هی یاردان قلی زنت چی گفته به اینا؟
نیما با حفظ همون ارامش نیم نگاهی بهش کرد.
_برو کنار بذار باد بیاد
اول ازشون بپرس چی به سوگلی من گفتن بعد زر مفت بزن
واقعا نیما از کجا میدونه دخترایی که به من میپرن حسرت داشتن اونو دارن؟
از اینهمه اعتماد بنفسش لجم گرفته اما به خاطر حضور این دوتا جوونِ عصبی که معلوم نیست دنبال چی هستن دارم قالب تهی میکنم
_هرچی که گفتن... سوگلیت غلط کرده اونجوری جواب داده
_یهو نیما مثل مارگزیده از جاش پرید با یه حرکت چنان لگدی به پسره زد که پرت شد عقب.
اون یکی اومد جلو که بزندش اما با فریاد یه نفر متوقف شد و به پشت سرش نگاه کرد
در چشم به هم زدنی چند نفر به کمک نیما اومدند.
ریختند سر اون دو نفر .
من که روی تخت ایستاده بودم و با صدای خفه جیغ میزدم و گریه میکردم
چشمم به نیما بود که کنار تخت با لبخند کج و حرص درآر تماشا میکرد
پس بگو چرا اینقدر خونسرد بود
چون ادمای اینجا میشناسنش
لابد سبیل اینارو هم همیشه چرب میکنه که اینجوری به خاطرش دارن زد و خورد میکنن
قبلا هم از این اتفاقا افتاده بود که چند نفر به هواخواهی و حمایتش گرد و خاک کنند.
اما این بار با بی غیرتی تمام حاضر شد این پسرا پای من رو وسط بکشن و به من توهین کنند تا مثلا به من ثابت کنه خیلی ادم حسابیه.
چرا اینجوری میکنه؟ از این مدل کاراش و رفتاراش حالم به هم میخوره،
مرده شور موقعیتشو ببرن که جدیدا همش میخواد من رو متوجهش کنه.
نگاه مغرورانه ش سمت من کشیده شد.
و با ابرو انداختن غائله ی روبرو رو نشونم میداد.
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 عباد زد گریه، همچنان که اشک از چشمش جاری شده گفت آقا زنم
مرگ تدریجی یک رویا
پارت31
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
اومدیم اورژانس مرتضی خیلی سریع فرم پزیرش بیمار رو پر کرد و من رو برد اتاق معاینه، نشستم پشت صندلی آقای دکتر یه چی گذاشتن لای پلکهای چشمم و گفت
مشکلی نیست خیلی عمیق نرفته داخل چشمت الان با پنس خارجش میکنم
چهار تا خورده شیشه خیلی ریز از چشمم در آورد، اون وسیله رو از لای پلکهای چشمم برداشت و گفت
پلک بزن
پلک زدم یه قطره ریخت تو چشمام
خودکار رو برداشت شروع کرد به نسخه نوشتن
دو تا قطره و یه پماد نوشتم
سرش رو از روی نسخه بلند کرد
بیمهای؟
بله ولی دفترچهمو نیاوردم
مرتضی نگذشت جمله من تموم شد رو کرد به دکتر
آقا مهم نیست بنویس
آقا قطرهای که نوشتم گرونِ، مشکلی ندارید؟
نه آقا دکتر بنویس مشکلی نداریم
اومدیم بیایم بیرون دیدیم سهیلا رو پر از خون بیحال دارن میارن اورژانس بیمارستان، عباد داد میزنه
_یکی یه برانکارد بیاره
دوییدیم سمتِ سهیلا و عباد، عباد چه جور داره اشک میریزه
مرتضی نگران دستش رو گذاشت روی شونه عباد
داداش این چی شده؟
تو سوپرمارکت دستشو مشت کرده زده تو شیشه آجیلا شیشه شکسته با همون سرعت دستشو کشیده بیرون، دستش تیکه پاره شده
نگاه کردم به دست سهیلا، وااای گوشتهای تنم ریخت، دستش پاره شده شده تمام گوشتش پیداست
رو کردم به مرتضی
هی میگم قانون، التماس میکنم میگم کلانتری شکایت کنیم، ببینید چی شد! الان خوب شد؟؟ اگه اونا بیان سراغمون چی؟ که مطمین بلشید میان، مارو پیدا میکنن، اونوقت ما چیکار کنیم، همیشه که شماها نیستید، اصلا مراقب میزارن برای ماها ببینن کی تنهاییم، میان مارو میبرن ...
مرتضی سر چرخوند سمت من
_الهام آروم باش اونا جرات نمیکنن سمت شما بیان
چرا جرات نمیکنن الان ببین چه به بر سر سهیلا آوردن، نباید اینکارارو میکردید
با دیدن مامور نیروی انتضامی که به طرف سهیلا میومد همه ساکت شدیم، مامور نیروی انتظامی به سهیلا نزدیک شد و پرسید
دستت چی شده؟
تا اومدم راستشو بگم عباد خودش رو انداخت جلو
_اومده آکواریوم خونه رو تمیز کنه، شسشهش شکسته دستش بریده
مامور نیروی انتظامی سری تکون داد
قیافه این خانم بهش نمیاد در حال نظافت بوده باشه! شما چه نسبتی باهاش دارید
نامزدشم
دستش رو دراز کرد سمت عباد
مدارک لطفا!
نشون کردهایم، هنوز عقد نکردیم
باید پدرش بیاد
پدرشون فوت شده
پس باید ایشون خودش حرف بزنه شما خودتم بازداشتی...
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
مرگ تدریجی یک رویا پارت31 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 اومدیم اورژانس مرتضی خیلی سریع فرم پزیرش
عباد زد گریه، همچنان که اشک از چشمش جاری شده گفت
آقا زنمه، عشقمِ،
تو دلم گفتم، مثلا مَردِ چه اشکی میریزه، انگار یکی از درون بهم نهیب زد، به ناموسش ... شدها، بدبخت سلسله اعصابش بهم ریخته
مامور نیرو انتظامی گفت
_مشخص میشه
اومدم بالا سر سهیلا، آروم زدم تو صورتش
سهیلا، سهیلا جان چشاتو باز کن، پلیس داره عباد رو میبره، میخوان بازداشتش کنن
چشامهاش رو نیمه باز کرد، دستش رو اورد بالا، حلقه ش رو نشون مامور داد، آقای مامور نگاهش رو داد به حلقه عماد گفت
باید با خانوادهاشون تماس بگیریم
پرستار اومد جلو روکرد به مامور نیروی انتظامی
ببخشید باید بیمار رو ببریم برای عکس رادیولوژی و بخیه
عماد برگشت ...
__________________________
سلام🌸
خیلی ببخشید پارت دیشب ناقص بود امشب کاملش رو ارسال کردم🌹❤️
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
عباد زد گریه، همچنان که اشک از چشمش جاری شده گفت آقا زنمه، عشقمِ، تو دلم گفتم، مثلا مَردِ چه اش
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت32
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
بعد از سه ساعت سهیلا رو از اتاق آوردن بیرون، دستاش پره بخیهست ساعت یک شب بود،
مزتضی گفت: ساعت یک شبِ گرسنهتون نیست؟
نرگس جواب داد
نه، ما باید بریم خوابگاه وگرنه تخلف ثبت میشه، رو کرد به عباد
سهلا رو چیکار میکنید
_میبرمش همدان
سهیلا بی حال رنگ به صورت نداشت
از سهلا و عباد خدا حافظی کردیم
مرتضی ما رو برگردوند خوابگاه قطرههامو داد بهم، گفت
الهام مراقب خودت باش، جایی نرو، اول به من اس ام اس میدی اگه من اجازه دادم میری بیرون، باشه عزیزم؟
_چشمی و گفتم و خداحافظی کرد رفت
و پراسترس، با سلام و صلوات که خدایا خانم مومنی خواب باشه، در زدیم، خدا رو شکر یکی از بچهها درو باز کرد گفت
هیچ معلومه دارید چیکار میکنید الان وقت اومدنه؟، اگه خانم مومنی مسئول خوابگاه بفهمه به خانواده هاتون زنگ میزنه
سری به تاسف تکون دادم
زینب به سهیلا ت+ج+ا+و+ز کردن ما هم تا الان در گیر حال و روز سهیلا بودیم
محکم زد تو صورت خودش
معلوم شد کی بوده
پنج نفر بودن و سهلا یکیشون رو میشناسه
ای وای نامزدش صد بار زنگ زد خوابگاه، یوقت نزارید اون بفهمه
ستایش اومد تو حرفش
نامزدش فهمید الانم بردش همدان، خونهشون
زینب از ناراحتی صورتش سرخ شده، نگاهش رو چرخوند روی ما
بچهها چی میگید؟
گفتم
روز خیلی نحسی بود، من میرم بخوابم
اومدم روی تختم دراز کشید، اتفاقهای امروز تو ذهنم مرور شدن و اشک از چشمم روون شد، اینقدر گریه کردم تا خوابم برد ...
با صدای زنگ گوشی بیدار شدم، دیدم مرتضی است ساعت و نگاه کردم دیدم هفت صبحِ، جواب دادم
سلام مرتضی خوبی؟
سلام دورت بگردم
خانمی خواب نمونی ساعت هشت کلاس داری، خودم میام میبرمت
«امروز نمیرم دانشگاه اصلا حالم خوب را نیست
الهام جان از هیچی نترسیا من عین کوه پشتتم، چشمات خوبن؟، بهتری؟...
________________________
#ادامهدارد در مسجد سرود برگزار کرده بودند که پسر ها و دختر های مسجد که تقریبا کم سن و سال بودن باهم می خواندن .
رفیق ما و یک خانم دیگر مسئول دخترا و دوتا پسر که یکی حدودا ۱۶ _۱۷ و دیگری ۲۰ سال داشتند مسئول پسرها بودند .
درگیر کارها بودیم کنار دوستم کمک می کردم . با یکی از دختر کوچولو ها که اجرا داشت توی سرود دوست شده بودم و وسط اجرا ( تمرین بود) روحیه می دادم بهش .
ولی غافل از اینکه دلم انگار آن طرف میان جمع پسر ها گیر کرده . اول انکار می کردم ولی شب دیگه طاقت نیاوردم و به دوستم گفتم...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
شوهر من پنجاه و یک سالش هست دوتا دختر و دوتا پسر داریم شکرخدا زندگیمون عالی بود همیشه شوهرم تلاش میکرد تا ما راحت باشیم برای یکی از دخترهام خواستگار اومد و مورد مناسبی بود همه چیز خوب پیش میرفت تا اینکه برادرشوهر جوونم که سی و سه سال سن داشت فوت کرد همه ناراحت بودیم و بیشتر دلمبرای جاریم که بیست و شش سالش داشت و ی بچه دوساله میسوخت، به همسرم گفتم بیا هر طوری که میتونیمکمکش کنیم، همسرم گفت باشه، ولی من ساده غافل از اینکه...
https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#صدقهاولماه
امام رضا (علیه السلام) فرمود:
صدقه بده اگر چه اندكى باشد زیرا هر چیز اندكى در راه خدا با نیت صادقانه داده شود، بزرگ است
دوستان برآنیم برای #ولادتامامرضا(ع) قربانی انجام بدیم و برای چهار خانواده ای که بخاطر مشکلاتی که دارن در خواست کمک کردن به یاری شما عزیزان قدمی برداریم در این دهه کرامت بتونیم گره از کارشون باز کنیم
از#پنجهزارتومنتاهرچقدکهدرتوانتونه
به #نیتسلامتیوتعجیلدرفرجامامزمانعج صدقه بدید
مطمئن باشید برکتش به زندگیتون برمیگرده
5894631547765255
محمدی
رسید واریزی رو برای ادمین ارسال کنیدممنون از همراهیتون👇👇👇👇
@Karbala15
اجرتون باحضرت مادر
برای خوندن توضیحات کامل شرایط کمک های که درخواست کمک دارن واررد کانال زیر بشید
https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
#صدقهاولماهفراموشنشه