eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
20.8هزار دنبال‌کننده
612 عکس
307 ویدیو
3 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 الان یک هفته‌ست از بد بختی که برای سهیلا پیش اومد و اعصاب
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت 34 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 صدای دعوا میاد، برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم، یه تو یه ماشین پژو دو نفر دارن فحش میدن و میخوان از ماشین پیاده شن، مرتضی هم با یه چوب از ماشین پرید پایین، دید که من دارم نکاه میکنم، داد زد برو، به رو تو خوابگاه از ترسم یه جیغ زدم مرتضی با چوب زد شیشه‌ ماشی‌نشون رو شکست اونا از ماشین پیاده شدند، منم به سرعت دودیم سمت خوابگاه، وقتی رسیدم دو دستی در میزدم با داد گفتم باز کنید، با کنید در باز شد قبل از اینکه برم داخل برگشتم ببینم چیکار، مرتضی با چوب افتاده بود به جونشون،‌ حالا نزن کی بزن قیافه اونارو دیدم، یکی‌شون خیلی چهره‌ش برام آشناست، ستایش که در رو برام باز کرده، مدام میپرسه چی شده الی؟ هیچی سهیلا اومده ستایش گفت آره اومده بگو چرا دارن دعوا میکنن؟بچه ها به همراه سهیلا از اتاق ریختن بیرون، سهیلا اومد جلو _الهام چی شده؟ نگاهی بهش انداختم تو کی اومدی؟ یک ساعتی هست رسیدم رو کردم به سهیلا و بچه ها از ماشین مزتضی پیاده شدم دو نفر از یه ماشین حمله کردن بهش اونم دو تاشون رو زد ستایش پرسید کیا بودن یکیشون برام اشنا بود ولی اون یکی زو نشناختم صدای زنگ گوشی‌م از توی کیفم بلند شد،دست کردم کیفم درش اوردم، نگاهی به صفحه گوشی انداختم، مرتضی است، دکمه وصل رو زدم پرسیدم چی شد مرتضی؟ چیزی نیست فقط اصلا از خوابگاه بیرون نیاید،این پسره همونیِ که به خاطر سهلا رفتیم مغازه‌ش،با رفیق‌هاش اومدن زاغ شماها رو بزنن از ترس گفتم خداحافظ، رو کردم به بچه ها پسر سوپرمارکتی ست که رفتیم دمِ مغازه‌ش، سهیلا نگذاشت حرفم تموم شِ، پرید تو حرفم عباد قراره با دوستاش بیاد مغازه‌شو آتیش بزنه اخمی کردم میشه بس کنید، برید مثل آدم شکایت کنید یا نه الهام شکایت کنم آبروم میره سهیلا یوقت یه اتفاقی میفته که نباید ... نکن اینکارو، بگو نیاد لبخندی زد دیر گفتی ،عباد و دوستاش از همدان اومدن میخوان انتقام بگیرن، رفتن سراغ پسره سهیلا، ببین چند بار گفتم تو همه رو با این کارت پشیمون میکنی ... _______________________ کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا پارت34 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 صدای زنگ گوشیم بلند شد، فهمیدم که مرتضی است، به صفحه گوشی نگاه کردم، بله خودشه، جواب ندادم تا صدای زنگ قطع شد، دو باره زنگ زد جواب ندادم، گوشیم تا قطع میشد و دوباره زنگ میزد صدای سهلا بلند شد _الهام جواب بده اذیتش نکن دیگه گوشی رو جواب دادم بله، چی میگی؟ با صدایی از خشم و ناراحتی جواب داد دارم میام ببرمت دانشگاه دلم ریخت، الان میاد باز منو میزنه، عجب بدبختی گیر افتادم، لعنت به بی پولی که باعث شد من گیر این زبون نفهم بیفتم، از زندگی سیرم کرده، با ترس دلهره اومدم پایین، سر کوچه ایستاده دوستشم عقب ماشین نشسته، اولین باره که میاد دنبالم کسی تو ماشین‌ش هست، نزدیک ماشین شدم سلام کردم ولی جواب من رو نداد، نشیت پشت فرمون، منم نشستم عقب ماشین، گاز داد با سرعت رسید دانشگاه، وایساد، ازش تشکر کردم ولی بازم جواب نداد، از ماشین پیاده شدم، مرتضی هم پیاده شد با یه چهره پر از خشم اومد طرف من صورتم رو محکم گرفت گفت تو چشمام نگاه کن با ترس زل زدم تو چشماش، با یه کوه عصبانیت گفت دفعه آخرت باشه به‌ من گفتی به تو ربطی نداره، فهمیدی؟ از ترسم با تته پته جواب دادم بله نشست پشت فرمون ماشین، صدای حرکت ماشینش و لاستیک هاش تو خیابون پیچید، مغزم مثل کلاف بهم پیچیده بود خسته و درمونده رفتم سر کلاس نشستم ... سلام، عزیزانی که این داستان من رو میخونید، ازتون خواهش میکنم سراغ دعا نویس و رمال نرید، هر دعایی که شما بخواهید توی مفاتیح الجنان هست، اونها رو بخونید عمل کنید، اگر مصلحت خداوند باشه و برای ما هم خیر باشه، حتما خدا بهمون میده. من شش سال بود که ازدواج کرده بودم، ولی صاحب نشدیم، هر چی هم دکتر میرفتیم و ازمایش میدادیم همه میگفتن، همسرت کاملن عقیم هست و اصلا بچه دار نمیشه، یکی از خانم های فامیل شوهر، خواهر شوهرم به من گفت، تو هنوز بچه دار نشدی، گفتم نه، گفت من یه دعا نویس سراغ دارم، کارش حرف نداره، اینقدر که https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
مرگ تدریجی یک رویا پارت34 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 صدای زنگ گوشیم بلند شد، فهمیدم که مرتضی ا
اصلا حواسم به استاد نبود، همه‌ش خیره میشدم به یه نقطه، صدای زنگ گوشی من رو از فکر بیرون آورد، گوشیم رو از توی کیفم در آوردم نگاه کردم از خوابگاست ترس وجودم رو برداشت سریع از کلاس اومدم بیرون، جواب دادم الو بفرمایید! صدای نرگس اومد _سلام الی _چی شده؟؟ الهام، عباد با دوستاش اون پسره رو سوار کردند بردند توی بیابونی حسابی کتکش زدن فیلم گرفتن، فرستادن برای سهیلا، سهلا هم نگاه میکنه و از خوشحال داره اشک میریزه _نرگس گوش کن ببین چی دارم بهت میگم، تو عقد کرده ای، اصلا دخالت نه بابا من کاری ندارم، ترس من از این که اونشب دعوا من تو ماشین مرتضی بودم اگه نامزدم بفهمه چیکار کنم؟ نه نترس، از کجا میخواد بفهمه، هیچکی اسم تو رو نمیاره، ولی برام سوالِ تو که نامزد داری چرا اُتو میزنی؟ دوست داری نامزد تو هم بره دختر سوار کنه ببرش خوش گذرونی صدای گریه نرگس بلند شد، هم زمان گریه میگفت علی خیلی بد دله، اگه بفهمه بیچاره میشم؟، و اگر بدونه تو اون دعوا بودم ، دیگه کارم تموم، وااای الهام پلیس بفهمه به خانواده‌هامون بگه چی؟ خیلی خب حالا اروم بگیر میام خوابگاه حرف میزنیم بعد از خداحافظی تماس رو قطع کردم کردم از سرکلاسم اومدم بیرون . تلفن و قطع کردم ... همه چی داشت بدتر میشه، چرا اینجوری شد دلم به شور افتاد، کلاس بعدی هر چی استاد درس دادهیچی نفهمیدم، استاد اسمم رو صدا زد، سرمدرو‌کرفتم بالا _بله استاد _اگه حالتون خوب نیست من غیبت نمیزنم بفرمایید برید بی تعارف کیفمو برداشتم گفتم ممنون اومدم تو راه پله زنگ زدم به مرتضی جواب داد بگو الهام دارم میرم خوابگاه از دانشگاه بیرون نیا، هنوز کلاست تموم نشده که من میدون جهادم وایسا بیام ببرمت قطع کردم پشت در خروجی دانشگاه ایستادم پنج دقیقه نکشید دیدم جلو دره، رفتم سوار ماشین شدم... ____________________________ صبح بلند شدم به جمع و جور کردن خونه دیدم شوهرم لباسهاش رو به همراه کُتِش گذاشته توی سبد رخت کثیف، طبق عادتم که همیشه جیبهاش رو میگشتم که یه وقت پول و یا یه سند و مدرکی توش نباشه، جیب کتش رو گشتم دیدم توی جیب بغلش دو تا عکس یکی عکس یه دختر بی حجاب و یکی هم عکس خودشِ که با همون دختر بی حجاب صورتهاشون رو چسبوندن بهم و عکس گرفتن... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966 کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌
میخواستم با مهتاب درس بخونم، رفتم خونشون، داداشش سهیل در رو باز کرد و تعارفم کرد به داخل منزل و‌گفت مهتاب رفته بیرون و میاد، سهیل دو تا شربت اورد و با هم خوردیم، مهتاب نیومد و من تا شب با سهیل توی خونشون تنها بودیم، و اتفاق بدی افتاد، اومدم خونمون حالم خیلی بد شد، خواستم به مادرم بگم ولی انقدر که در گیر لاک و ناخنش و پیام های گوشیش بود، نتونستم، مریض شدم و افتاد تو رخت خواب، بعد از دو روز رفتم مدرسه و با گریه همه چی رو به معلم قرآن‌م گفتم، خانم‌ معلم گفت باید به پدرت بگیم، هر چی التماسش کردم که به بابام نگو، بهم توجه نکرد، زنگ زد به پدرم... https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
اصلا حواسم به استاد نبود، همه‌ش خیره میشدم به یه نقطه، صدای زنگ گوشی من رو از فکر بیرون آورد، گوشیم
مرگ تدریجی یک رویا پارت35 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 مرتضی پرسید _چت شده الهام؟ نفس عمیقی کشیدم _عباد اومده اون پسر سوپر مارکتی رو با دوستاش برده کتک زده فیلمبرداری کرده فرستاده برای سهیلا _خب زده که زده، تو چرا ترسیدی؟؟، به تو ربطی نداره، اون پسرِم حقشه، سهیلا ناموسش بوده _آخه اونشب هم من و دیدن، هم نرگس و هم ستایش، اگر بعدا حمله کنن به ما چی؟ یه لحظه تو‌ذهنم اومد اگر اتفاقی که برای سهیلا افتاد برای من بیفته چی میشه، نمی دونم چرا مرتضی رو مقصر دونستم، کنترلم رو از دست دادم وحشیانه حمله کردم به مرتضی، با جیغ و داد محکم و پی در پی زدم تو سر و صورتش مرتضی به سرعت ماشین رو کشید سمت جدول پارک کرد، دستهای من رو گرفت و با تعجب نگاهش رو داد به اشکهای چشم من که مثل بارون فرو میریخت، لب زد چیکار داری میکنی الی، آروم باش تلاش میکردم دستم رو از دستش رها کنم و همچنان بزنم تو سرو صورتش ولی انگار دستهای بی جوون و بی رمق من در دستهای قوی و قدرتمند مردانه مرتضی قفل شده، زار زار اشک ریختم و با صدای بغض الود داد زدم _اگه اونشب به جای حمله رفته بودید کلانتری الان اینجوری نمیشد! تو کردی مرتضی ! تو کردی دستاهام رو رها کرد مهربون گفت الهااااام، آروم باش عزیزم، خواست از سر محبت من رو به آغوش بکشه که خودم رو دادم به عقب دستهام رو گرفتم جلوش، خودش متوجه منظور من شد، ریز سرش رو تکون داد الی به شرفم قسم، جونم بره نمیزارم اتفاقی برات بیفته، قسم میخورم به مرگ بابام که همه کس منِ _مرتضی نرگس شوهرداره، عقد کرده است، اگه نامزدش بفهمه چی؟ چشماهش گرد شد, ابرو داد بالا شوهرداره؟ غلط میکنه میاد تو ماشین من میشینه _شب دعوا اون بوده دیده، اگه پلیس بیاد، دلیلش رو بفهمه به خانواده‌ها بگه، شوهرش میکشش خیلی خونسرد گفت _به جهنم بکشش، تا بفهمه شوهر داره تو ماشین پسر غریبه نشینه _ای بابا مرتضی تنها که تو ماشین تو نشست منم بودم _بیخود کرد شوهر داره و پاش به این ماجرا بازه، من باشم میکشتمش کلافه ازش رو برگردوندم _فقط منو برسون برو، دست از سر من بردار، برو دنبال زندگیت از شدت عصبانیت که اینقدر راحت داره میگه اگر من بودم نرگس رو میکشتم طاقت نیاوردم سر چرخوندم سمتش جیغ زدم از من چی میخوای؟ ولم کن برو گمشووووو، آشغال عوضی فقط بروووو مرتضی گفت باشه، باشه میرم، فقط حواسم دور آدور بهت هست خیالت راحت باشه این خونسردی مرتض داره من رو دیونه می‌کنه، همچنان با جیغ فریاد زدم مرتضی برو گمشوووووو، فقط برو، برای همیشه برو..‌ ________________________ من وقتی بچه بودم مادرم تحصیلکرده بود و دانشگاه رفته زن دوم بابام بود چون زن اول بابام نتونسته بود پسر به دنیا بیاره مادر منو گرفته بود گاهی اوقات مادرم تعریف میکرد که علاقه ای به بابام نداشته و به زور شوهرش دادن پنج تا خواهرناتنی داشتم و یه خواهر تنی عموم هم مثل بابام بود سه تا زن گرفت ولی خدا فقط بهش یه دختر داد اصلا تو روستا و شهر ما رسم بود که هر مردی چندتا زن داشته باشه و زن ها هم باید میپذیرفتن از همون بچگی... https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9 کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
مرگ تدریجی یک رویا پارت35 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 مرتضی پرسید _چت شده الهام؟ نفس عمیقی
مرگ تدریجی یک رویا پارت36 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 رسیدیم خوابگاه پیاده شدم در ماشین رو کوبیدم، دوییدم سمت خوابگاه، دستم رو‌گذاشتم روی زنگ ایفون، پشت سرمو نگاه کردم دیدم مرتضی وایساده من برم تو خوابگاه بعد بره، ایستادم و نگاهش کردم، دلم براش سوخت، مرتضی هیچ تقصیری نداشت بلکه همه تلاشش رو برای کمک به ما کرد، از رفتارهای خودم خجالت کشیدم، دست بلند کردم و با صدای بلند ولی پشیمان گفتم _ببخشید مرتضی اعصابم بهم ریخته‌ست دستش رو به معنی بیخیال برام بلند کرد، در حالی که اشکهای چشمامم دیدم رو تار کرده وارد خوابگاه شدم و اومدم توی اتاق خودمون..‌. نگاهم افتاد به بچه هایی که تو اتاق جمع شدن، رد نگاهم روژ سهیلا موند، خیلی پکرِ، در و بستم گفتم سهیلا خوبی؟ سرشو تکون داد نه، عباد برخوردش با من عوض شده _صبر داشته باش، درست میشه صدای نرگس اومد یه کم به عباد زمان بده سهیلا کلافه جیغی زد زمان بدم چیکار کنه؟، هضم کنه به عروس عقد نکرده‌ش ت*جا*و*ز* شده از کوره در رفتم توپیدم به سهلا انقدر حماقت نکن پاشو مثل آدم بریم کلانتری همه چیو بگیم نرگس پرید تو حرفم دیگه الان؟ ستایش که گوشه اتاق نشسته بود، بلند شد اومد سمت ما _چه فرقی می‌کنه، الان همه در خطریم نرگس زد زیر گریه من بد بخت عقد کرده‌ام، چیکار کنم؟ رو کردم بهش تو نیا سهیلا در‌کمال ناباوری گفت آها بفکر خودتون هستید؟ معترض سر چرخوندم سمتش تا الانم ما درگیر اتفاقی که برای تو افتاده شدیم، درست صحبت کن ما هممون بخاطر تو افتادیم تو دردسر سهیلا حوله‌ش رو برداشت رفت حموم، هر کی یه گوشه نشست، نرگس زانوهاش رو بغل کرده گریه می‌کنه الان دو روزه کسی درست حسابی دانشگاه نمی‌ره، درس هامون روی هم انباشت شده، آرامش نداریم، انقدر این اتفاق روی من تاثیر گذاشته که حتی تو خوابم با صدای ترمز ماشین و شکستن شیشه‌های ماشین از خواب بیدار میشم، دیگه بیشتر از این نمیتونیم کلاس نریم، زنگ زدم مرتضی گفتم: دارم میرم دانشگاه گفت سر کوچه‌م، زنگ نزدم گفتم شاید خواب باشی نخوای بری حاضر شدم رو به بچه‌ها گفتم کی میاد بریم دانشکاه؟ نرگس گفت من دیگه نه،من نمیام، هیچ‌جا نمیام، خودتون میدونید سهیلا و ستایش با من همراه شدن اومدن سر کوچه در ماشین و باز کردم نشستم جلو، سهیلا و ستایش نشستن عقب، مرتضی گفت خانم سهیلا مگه شما نامزد نداری؟ برای چی سوار ماشین من شدی؟؟ کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
مرگ تدریجی یک رویا پارت36 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 رسیدیم خوابگاه پیاده شدم در ماشین رو کو
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 نگاهم افتاد به بچه هایی که تو اتاق جمع شدن، رد نگاهم روژ سهیلا موند، خیلی پکرِ، در و بستم گفتم سهیلا خوبی؟ سرشو تکون داد نه، عباد برخوردش با من عوض شده _صبر داشته باش، درست میشه صدای نرگس اومد مرگ تدریجی یک رویا پارت۳۷ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 یه کم به عباد زمان بده سهیلا کلافه جیغی زد زمان بدم چیکار کنه؟، هضم کنه به عروس عقد نکرده‌ش ت*جا*و*ز* شده از کوره در رفتم توپیدم به سهلا انقدر حماقت نکن پاشو مثل آدم بریم کلانتری همه چیو بگیم نرگس پرید تو حرفم دیگه الان؟ ستایش که گوشه اتاق نشسته بود، بلند شد اومد سمت ما _چه فرقی می‌کنه، الان همه در خطریم نرگس زد زیر گریه من بد بخت عقد کرده‌ام، چیکار کنم؟ رو کردم بهش تو نیا سهیلا در‌کمال ناباوری گفت آها بفکر خودتون هستید؟ معترض سر چرخوندم سمتش تا الانم ما درگیر اتفاقی که برای تو افتاده شدیم، درست صحبت کن ما هممون بخاطر تو افتادیم تو دردسر سهیلا حوله‌ش رو برداشت رفت حموم، هر کی یه گوشه نشست، نرگس زانوهاش رو بغل کرده گریه می‌کنه الان دو روزه کسی درست حسابی دانشگاه نمی‌ره، درس هامون روی هم انباشت شده، آرامش نداریم، انقدر این اتفاق روی من تاثیر گذاشته که حتی تو خوابم با صدای ترمز ماشین و شکستن شیشه‌های ماشین از خواب بیدار میشم، دیگه بیشتر از این نمیتونیم کلاس نریم، زنگ زدم مرتضی گفتم: دارم میرم دانشگاه گفت سر کوچه‌م، زنگ نزدم گفتم شاید خواب باشی نخوای بری حاضر شدم رو به بچه‌ها گفتم کی میاد بریم دانشکاه؟ نرگس گفت من دیگه نه،من نمیام، هیچ‌جا نمیام، خودتون میدونید سهیلا و ستایش با من همراه شدن اومدن سر کوچه در ماشین و باز کردم نشستم جلو، سهیلا و ستایش نشستن عقب، مرتضی گفت خانم سهیلا مگه شما نامزد نداری؟ برای چی سوار ماشین من شدی؟؟ سر چرخوندم سمت مرتضی _چی میگی؟ _تو ساکت شو برگشت عقب رو به سهیلا و ستایش «دفعه آخرتون باشه که کنار الهام میبی‌نمتون، سلام والسلام، فهمیدید؟ اینقدر تند و تیز حرف زد که سهیلا و ستایش هیچی نگفتن دم در دانشگاه ماشین رو نگه داشت پیاده شدیم، مرتضی گاز داد رفت سهیلا با کنایه گفت الهام خانم اوف نشی، با مایی لبم رو به دندون گرفتم سهیلا خجالت بکش ستایش با حالت قهر پادتند کرد از خیابون به سمت در دانشگاه قدم برداشت رو به سهیلا گفتم تقصیر من چیه که مرتضی اینطوری حرف زد گفت آره، ولی یادم نمیره چجوری سکوت کردی وقتی بهت گفتم دوره مارو خط بکشی... __________________________ برادر کوچیکم مجرد بود مادرم خودش گیر داد که باید زن بگیری و تشکیل خانواده بدی معنی نداره تو انقدر مجرد بمونی برادرم گفت من الان زن نمیخوام انقدر مادرم قهر کرد لج کرد تا برادرم کوتاه اومد و قرار شد برن خواستگاری مادرم حتی خودش زن داداشمم انتخاب کرده بود و برادرم روز خواستگاری وقتی دیده بودش مهرش به دلش نشست هیچ وقت خوشحالی مادرم رو یادم نمیره لبخندش بسته نمیشد از ذوق ازدواج داداشم توی عقدشون هم خوشحال بود اما بعد از مراسم خیلی پکر بود هر چی... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966 کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 نگاهم افتاد به بچه هایی که تو اتاق جمع شدن، رد نگاهم روژ
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت۳۸ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 سهیلا هم با قهر از من جدا شد و رفت. غمگین و ناراحت قدم زنان اومدم که از خیابون رد شم، چشمم افتاد به یه ماشین پراید سفید، راننده ماشین و دو تا سرنشین‌هاش، هر سه تا شون طوری دارن من رو نگاه میکنن که انگار میخوان من رو شناسایی کنن، دلم ریخت حس‌کردم اینها همون پسر هایی هستند که سهلا رو آزار دادن، ترسون و لرزون پا تند کردم سمت دانشگاه، صدا زدم _سهیلا، سهلا وایسا برگشت سمت من همون هان، خودشونن چی میگی تلی؟ _اون پراید سفیدَ رو ببین حدس من درست بود چون اون ها هم ایساده بودن و‌ داشتن ما دوتا رو نگاه میکردن، رنگ از صورت سهیلا پرید، دستش رو گرفتم تکونش دادم گوش کن سهیلا، کلانتری همین بغلِ بیا بریم به پلیس بگیم دست من رو‌گرفت کشوند به سمت ساختمان دانشگاه _الی بیا بریم کلاس داریم با هم پله‌های دانشگاه رو رفتیم بالا گفتم: سهیلا من فردا میرم تهران، میرم خونمون، اینجا نمیمونم من میترسم _با تو کار ندارن الهام اومدن دنبال من _باشه نمی رم خونمون ولی من مرتضی رو راضی میکنم همه‌مون رو ببره و بیاره نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت _تا‌‌کی اونوقت؟؟ _تا وقتیکه اینا گور شون رو گم کنن برن بدون اینکه حرفی بزنه، دست من رو رها کرد، قدم‌هاش رو تند کرد به سمت پله ها و رفت بالا، کلاس سهیلا در طبقه سوم بود و کلاس من در طبقه دوم، اون رفت بالا و منم اومدم سر کلاسم، بعد از پایان کلاس‌ هام با ترس و لرز اومدم خوابگاه از اون روز به بعد مادام تعقیب‌مون میکردن، ترس ته دلم غوغا میکرد. دلشوره وحشتناکی داشتم مدام دستم به کتاب جلوی روم بود، به استاد نگاه میکردم که داشت درس میداد، حرکات لب و تکون خوردن دست‌ها شو که می خوردن به برگه‌های کتاب میدیدم ... اما صدایی نمیشنیدم، غرق تو افکار خودم بودم‌ که با سرو صدایی بلند شدن بچه ها متوجه شدم کلاس تموم شده بلافاصله رفتم سلف برای نهار، عه سهیلا و ستایش و نرگس هم این جا هستن با هم غذا گرفتیم و اومدیم یه گوشه نشستیم گفتم بچه‌ها امروز سه تا پسر دنبالمون بودن یکیش همون پسر سوپرمارکتی ه بود که مرتضی زدش و عباد هم بردش کتکش زد سهیلا نگاهش رو داد به من سه تاشونم شناختم با تعجب رو کردم به سهیلا عه شناختیشون آره این سه تا هم اون شب جهنمی با من بودن با دو نفر دیگه ،پنج نفری به من ت*ج+ا+و-ز کردن، قیافه‌هاشون هنوز جلوی چشم‌هام، یادم‌م نمیره... ____________________ یه پسر ۱۷ ساله هستم خیلی وقت بود به این گناه آلوده بودم و تو گرداب گناه داشتم غرق میشدم،افسرده شده بودم روزام سیاه بود، اینقد درگیر این گناه شدم تا رفتم روبری ساعت خونمون وایسادم، دیدم این ساعت از ۱۲ شب شروع میشع تا ۱۲ شب بعدی دیدم این خورشید طلوع میکنه و دوباره غروب میکنه به خودم نگاه کردم دیدم خودم هیچ تغیری نکردم از شروع گناهم تا جایی که قطعش کردم خودم بودم بلکه بدترم شدم، یه روزی خیلی عصبی شدم از دست خودم شاکی شدم به خودم گفتم میرم در خونه خدا ازت شکایت میکنم، رفتم... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966 کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت۳۸ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت۳۹ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 با تعجب نگاهی بهش انداختم _سهیلا سه تاشونم میشناختی؟؟ عصبی داد زد میشناختی چیه الی، قیافه هاشون یادم مونده نرگس پرید وسط حرفم _من نمیفهمم چرا باید اینجوری می شد هر روزم داره بدتر میشه کلافه شدم صورتم رو مشمئز کردم _من که فردا میرم تهران، طاقت این همه استرس رو‌ ندارم نرگس رو‌کرد به من هی میرم میرم راه ننداز، دیگه بیخودی بیرون نمیریم، هر وقت هم کار واجبی پیش اومد، مجبور شدیم بریم بیرون با هم میریم با همم میایم نگاهم رو دادم به نرگس نه حرفت رو قبول ندارم باید بریم، تو میتونی یک هفته بری کاشان خونتون بمونی؟، ما هم بریم، اینا ببینن نیستیم برن دنبال کارشون سهیلا‌ آهی از ته دلش کشید _اونوقت به خانواده‌هامون بگیم چرا نمیریم دانشگاه؟ نرگس گفت غذاتونو بخورید که هیچکدومتون شرایط‌تون بدتر از من نیست، من شب یلدا عروسی‌مه، یک‌ماه مونده به عروسی‌م بعد ببین کجا گیر کردم، بدبخت شدم سهیلا با نگاهی پرحرف کنایه آمیز لب زد ببخشید که گیر کردی رو به هر دوشون گفتم بچه‌ها بسه غذاتونو بخورید قاشق‌ غذا رو میزارم توی دهنم، فقط صدای همهمه میشنوم، هیچ طعمی از غذا احساس نمیکنم ... صدای قاشق‌ها که میخوره به ظرف‌های فلزی و همهمه سلف رو اعصابمه قاشق‌مو پرت کردم رو میز کیف و کلاسورمو برداشتم اومدم بیرون.‌ صدای دوست‌هام رو میشنوم الهام، الهام ولی توجهی نمیکنم، و از در سلف اومدم بیرون و رفتم تو لابی دانشگاه نشستم چشمام رو بستم ... دلم یه آرامش میخواد، یه سر بدون اینهمه فکر، بدون استرس، بدون تشویش. کلاس بعدی‌م تاریخ ادبیات انگلستانِ، پیامک دادم مرتضی من حوصله کلاس ندارم بیا منو ببر ... جواب داد میدون جهادم، پنج دقیقه دیگه دم دانشگاه‌م اومدم پایین جلو درو نگاه افتاد به زانتیا اونموقع کسی زانتیا نداشت نهایت شاید پژوی داشتن سال ۸۶ بود، مرتضی بچه پولدار بود ولی هیچوقت نشد ازش بپرسم چیکاره‌ای اومدم ااین دست خیابون سوار ماشینش شدم.‌ سلام و احوالپرسی کردیم دیدم نمیره سمت خوابگاه، گفتم کجا میری؟، گفت بریم مجتمع البیک، هم بازی کنیم هم نهار بخوریم روحیه‌ت عوض شه، گفتم البیک و دوست ندارم، یدفعه گفتم مرتضی به نظرت نریم کلانتری؟، امروز مارو رسوندی یه پراید پشت سرمون بود سه تاشونم سهیلا دیده بود سرش رو سمت من چرخوند من موظفم مراقب تو باشم و تمام، اونا نامزد دارن، شوهر دارن بخودشون مربوطه، کسی ام جرات نداره طرف تو بیاد چون منو میشناسن حرفش که تموم شد. صدای آهنگ‌شو زیاد کرد و بلند گفت چی میخوای برات بخرم؟ تو دلم گفتم زهرمار میخوام دوباره پرسید جواب دادم هیچی عزیزم _مطمینی؟ ولی من فکر میکنم نزدیک زمستونیم بریم یه پالتو و پوتین بخریم _باشه برای یه دفعه دیگه الان حوصله ندارم رسیدیم مارال پیاده شدیم، اینجا اکثرا توریست هستن گوشیم رو در آوردم زنگ زدم خوابگاه زینب گوشی رو برداشت سلام زینب جان، به نرگس و سهیلا و ستایش بگو من دیر میام نگران نشنن، جایی‌ام _سلام، باشه میگم با مرتضی وارد فروشگاه مارال شدیم، عجب فروشگاه قشنگیه، قیمتهاشم خیلی بالاست، مرتضی کلی برام خرید کرد اصلا نظر نمیدادم همه چیو به سلیقه خودش میخرید، من حوصله نداشتم، از اونجا اومدیم رستوران و قلیون و بعدم رفتیم کلی بازی کردیم، ولی فکرم عین کلاف سردرگم بهم پیچیده است، گوشیم زنگ خورد، قلبم وایساد. مرتضی رو‌کرد به من کیه؟، ببینم شماره‌شو _خوابگاهه، خجالت بکش مگه به من شک داری آویزون میشی رو‌ گوشیم دکمه تماس رو زدم بفرمایید «کجایی سهیلا با مرتضی‌آم شما خوبید؟ من و ستایش اومدیم خوابگاه ولی نرگس هنوز دانشگاه‌ست نیومده... _________________________ شوهرم دو زن رو صیغه کرده بودو با یه زن شوهر دار هم رابطه عاطفی برقرار کرده بود، شوهر او زن هم از نادر شوهر من شکایت میکنه و دادگاه حکم شلاق رو بر نادر صادر کرد و شوهرم رو شلاق زدن، وقتی پسرهام باباشون رو با کمر زخمی اوردن خونه، با نفرت رفتم جلوش... https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803 کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت۳۹ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک دویا پارت۴۰ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 حتما کاری داشته میاد بعد از خدا حافظی تماس رو قطع کردم، رو کردم به مرتضی من رو برسون خوابگاه چرا مگه بهت بد میگذره نه خوش گذشت بابت خریدی هم که بر رام کردی ازت ممنونم میخوام استراحت کنم چشمی گفت و سوار ماشین شدیم اومدیم خوابگاه ازش خدا حافظی کردم، زنگ خوابگاه رو زدم، در رو باز کردن مستقیم اومدم توی اتاقم و خریدهام رو گذاشتم گوشه اتاق و خودم رو انداختم روی تخت خوابم رفت، با صدای زنگ موبایلم بیدار شدم نگاهی به ساعت روی دیوار اتاق انداختم، ساعت چهار بعد از ظهره، گوشی موبایل رو برداشتم تماس رو وصل کردم سلام مرتضی سلام پایه ای شام بریم بیرون؟ خوابگاه نمیزاره باید ۸ شب اینجا باشیم هیچ راهی نداره؟ بزار به خواهرم بگم زنگ بزنه بگه ما در جریانیم بعد میایم خوبه زنگ بزن زنگ زدم خواهرم گفتم من شام میخوام برم بیرون یواشکی مامان ینا زنگ بزن خوابگاه بگو من مادرشم میدونم دخترم دیر میاد خواهرم قبول کرد و زنگ زد خوابگاه، پاشدم دوش گرفتم و لباس پوشیدم، سهیلا داره غذا درست میکنه و ستایش با بقیه بچه ها میگه و میخنده، صدای خنده‌ش حالمو خوب کرد پیام دادم مرتضی «بیا» جواب پیامم رو داد _سر کوچه‌م از اتاق اومدم بیرون پام رو کردم توی کفشم مسئول خوابگاه گفت بچه‌ها نرگس هنوز نیومدها! سهیلا از آشپزخونه اومد بیرون والله کلاسش ظهر تموم میشد ولی هنوز نیومده مسیول خوابگاه رو کرد به من شوهرش منو کشت اینقدر زنگ زده گفتم بهش بگو کلاس داشته شاید رفته حرم، یا رفته خرید ... _شما چهارتا همیشه با همید _ولی کلاس آمون که یکی نیست خدا حافظی کردم و اومدم بیرون، ولی فکرم مشغول شد، یه دفعه به خودم گفتم، ولش کن بزار مغزت هوا بخوره، الاناست که بیاد خوابگاه میخوام بعد از مدتها یه نفس راحت بکشم، چشمم افتاد به مرتضی کهدداره با لبخند نگاهم میکنه، پا تند کردم سمت ماشینش، در رو‌باز کردم نشستم. روبهش گفتم سلام با همون لبخند جواب داد سلام، تو فقط مال منی عروسک جان یه لحظه از کلماتش ترسیدم ... ❌❌ _____________________ اول داستان زندگیم‌از خواننده ها خواهش میکنم منو قضاوت نکن اون موقعی که من مرتکب اشتباه شدم فشار زیادی روم بود و فقط به نجات خودم فکر میکردم امیدوارم خدا روزی منو ببخشه که همچین اشتباه بزرگی کردم ۱۹ سال و شش ماه پیش بود که تازه نیسان خریده بودم و یکی از اشناهای قدیمی اومد سراغم وقتی فهمید کلی بدهی دارم گفت ی کاری میگم انجام بده منم پول خوبی بهت میدم ولی باید دهنت قرص باشه... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966 کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک دویا پارت۴۰ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 حس کردم ترس رو در صورت من دید چون بلافاصله ادامه داد میریم آفتاب مهتاب هم خرید میکنیم هم شام و اونجا میخوریم به تایید حرفش ریز سرم رو تکون دادم _باشه بریم صدای آهنگ‌شو زیاد کرد، رسیدیم آفتاب مهتاب، ماشین رو‌ پارک کرد اومدیم فروشگا و هر چی خواستم و نخواستم برام دو تا دو تا خرید، رو کردم بهش _بسه دیگه خسته شدم لبخندی زد _بریم شام _باشه بریم وارد رستوران شدیم، چشمم به اون همه خوراکی که افتاد فکر رفت پیش خونوادم مخصوصا خواهرهام، ایکاش ما هم پول داشتیم و میتونستیم خونوادگی اینجا ها بیایم، به خودم گفتم نکنه مرتضی متوجه نگاهای من به این خوراکی ها بشه، رو کردم بهش اینجا سلفِ، چقدر خوبه آدم اندازه ای که اشتها داره بر میداره، دیگه اضافه نمیاد که بریزه دور و اسراف بشه _آره همینطوره که میگی بشقاب برداشتیم شروع کردیم غذا کشیدن، کی میدونه که من دلم از همه‌ اینها میخواد ولی مجبورم جلو مرتضی طوری برخورد کنم که عادی باشه نفهمه ما توان اومدن به این رستورانها رو نداریم. بوی کوفته و خورشت دیونه‌م کرده ولی یه کم برنج کشیدم و یه کم کباب گوشه بشقابم یه کوچولو هم سالاد ریختم مرتضی اروم زمزمه کرد الی چرا اینقدر کم؟ _بسمه عزیزم نشستیم سر میز مرتضی گفت من تک پسر خونواده‌ام، بچه آخریم و شش تا هم خواهر دارم، بابام کارخونه رنگ داره منم کرده مدیرعامل کارخونه، خودشوم تو دامداری‌مون وایمیسته چشم هام چهار تا شدتو دلم گفتم اوله‌له چه پول دارن خوش به حالشون، پس بگو انقدر ریخت و پاش میکنه و نوچه و بله قربان گو داره این وضع مالشونِ، میون حرف‌هاش نگاهم افتاد به ساعت روبه رویی که به دیوار رستوران نصب شده، وااای یا خدا ساعت یازده‌ست، اگر حرفش رو قطع کنم بهش بر میخوره هیچی نگم خیلی دیر شده، دیگه از استرس متوجه حرف‌هاش نمیشم، خدا رو شکر متوجه حال من شد، سر تکون داد _کجایی؟ لبخندی زدم به حرفات گوش میکنم ولی دیر شده بریم خوابگاه، میترسم مسئول خوابگاه پی گیر من شه شک کنه بهم، اون وقت برام بد میشه از روی صندلی بلند شد _راست میگی پاشو بریم سوار ماشین شدیم و به سرعت اومدیم خوابگاه، مشمای خریدهام رو برداشتم ازتش تشکر و خدا حافظی کردم، حالا میخوام زنگ خوابگاه رو بزنم، دلم شور افتاد، خدا کنه بچه ها یکیشون بیدار باشه و در رو باز کنه، دستم رو گذاشتم روی زنگ، یه زنگ کوتاه زدم، در رو باز کردن. خیلی خوشحال رفتم تو نگاهم افتاد به بچه ها ناراحت و پراسترس یه گوشه ساکت نشستن، زانوهاشونو بغل کردن، کسی حرف نمیزنه گفتم پاشید ببینید چیا خریدم همه ساکت زل زدن بهم، هیچ واکنشی نشون نمی دن با تعجب گفتم چتونه؟ سهیلا آ هی کشید الهام نرگس نیومده همه چی از دستم پرت شد زمین __________________________ پنج سالم بود بابام عاشق یه زنی شد و مامان من رو طلاق داد. من رو گذاشت پیش عمه‌م، تازه کارنامه قبولی کلاس پنجمم رو گرفته بودم، بابام اومد خونه عمه‌مم یه پیراهن خوشگل و یه روسری و چادر قشنگ بهم داد و گفت: اینها رو تنت کن بیا بریم خونه ما، انقدر ازش میترسیدم که جرات نکردم بپرسم چرا؟ باهش اومدم خونمون دیدم یه آقایی که خیلی از بابام بزرگتره با ریش و سیبل و موهای سرش که جو گندمیه تو خونه نشسته، سلام کردم از نوع جواب سلامی که بهم داد اصلا خوشم نیومد، یه نیم ساعت که نشستم بابام بهم گفت... https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803 کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 حس کردم ترس رو در صورت من دید چون بلافاصله ادامه داد میر
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت ۴۱ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 نگران سوال کردم نرگس کجاست؟ گفتن ما نمیدونیم، صبح که با ما نیومد ولی رفته دانشگاه دیگه برنگشته _دیروز بهش گفتم بخاطر نامزدش چون عقد کرده‌ن یه هفته بره خونشون، شاید رفته خونشون ستایش از جاش بلند شد نه الهام، نامزدش داره یه سَره زنگ می‌زنه، آخرین بارم باباش زنگ زد خوابگاه، داریم از نگرانی میمیریم _به نظرتون نرگس کجاست؟ آخه جایی نمیره، کاری نمیکنه همه هاج و واج بهم نگاه کردیم هیچکدوم شهامت نداشتیم حدس‌مونو با صدای بلند بگیم زول زده بودیم به هم با نگاهی پر از ترس و وحشت، اومدم تو اتاق زنگ زدم به مرتضی گوشی رو جواب داد جانم الی مرتضی نرگس نیومده _الهام جان نرگس شوهرداره، به ما ربطی نداره، خانواده‌ش باید بدونن کجاست، دیگه نمیخوام دوستاتو ببینم اونا ناموس مردمن، دختر بی توجه به حرفش گفتم مرتضی نکنه اون پسرا اومدن بردنش؟ نه بابا، به نرگس چه ربطی داره اونا با سهیلا مشکل دارن _ولی اونشب همه مونو دیدن الهام از شبت لذت ببر و داستان درست نکن، خداحافظ تلفنن رو قطع کردم اومدم پایین رو‌کردم به بچه‌ها بایدبریم کلانتری سهیلا گفت یه کم دیگه صبر نکنیم؟ _یه کم دیگه یعنی تا فردا صبح؟ ستایش پرید تو حرف سهلا شاید یه جایی رفته بدتر آبروریزی میشه نه ستایش نرگس هیچ‌جا نمیره من از اون پسرا میترسم سهیلا روپکرد به من دقیقا ترس مام همونه، جرات نداشتیم به زبون بیاریم پاشید، پاشید بچه ها میترسم دیر بشه، باید بریم کلانتری سهیلا اصرار کرد نه، صبر می‌کنیم عجله نکن الهام، بدتر میشه، پیش پلیس بریم باید همه چیو بگیم برای همه‌مون بد میشه سهیلا چرا بد شه؟ تو برای خودتم نرفتی کلانتری و ترسیدی، در صورتی که اونی که بهت ت*ج*ا*و*ز کرد باید بترسه صداش رو برد بالا و داد زد صبر میکنیم دیدم اصرار فتیده نداره اومدم اتاقم، من مطمئنم که یه اتفاقی افتاده، دستم رو گرفتم بالا، خدایا خودت کمک کن، لباس‌هام رو در اوردم پرت کردم پایین تخت و دراز کشیدم روی تخت و زول زدم به سقف ... _________________________ کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁