▪️🍃🌹🍃▪️
▪️صلوات خاصه #امام_محمد_باقر علیه السلام
اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيٍّ بَاقِرِ الْعِلْمِ وَ إِمَامِ الْهُدَى وَ قَائِدِ أَهْلِ التَّقْوَى وَ الْمُنْتَجَبِ مِنْ عِبَادِك
َاللَّهُمَّ وَ كَمَا جَعَلْتَهُ عَلَماً لِعِبَادِك َوَ مَنَاراً لِبِلاَدِكَ وَ مُسْتَوْدَعاً لِحِكْمَتِك َوَ مُتَرْجِماً لِوَحْيِكَ وَ أَمَرْتَ بِطَاعَتِهِ وَ حَذَّرْتَ مِنْ مَعْصِيَتِهِ فَصَلِّ عَلَيْهِ يَا رَبِّ أَفْضَلَ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ ذُرِّيَّةِ أَنْبِيَائِكَ وَ أَصْفِيَائِكَ وَ رُسُلِكَ وَ أُمَنَائِكَ يَا رَبَّ الْعَالَمِينَ
#شهادت_امام_باقر (علیه السلام) تسلیت باد.
🍂🥀▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۸۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۸۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
زینب که توقع این حرفارو ازم نداشت
به آرومی گفت
_نهال جان قصد دخالت ندارم...
اما میدونم داداشت تو وخواهرات رو خیلی دوست داره و هیچ وقت جز خیر و صلاحتون چیزی نمیخواد...
الانم اگه باعث رنجشتون شده من بهت اطمینان میدم که عمدی نبوده...
بدون اینکه نگاهش کنم یا واکنشی نشون بدم بی هیچ حرفی بیرون رفتم و کنار نیما نشستم...
آروم توی گوشش گفتم اگه دوست داری پاشو بریم بیرون
_خونوادهت ناراحت نشن؟
_نه نمیشن... پاشو بریم...
_پس اون پاکتی که بهت دادم توش یه جعبه ی کوچیکه اون رو هم با خودت بیار...
لحظه ای بعد همزمان با خداحافظی کردن نیما به اتاق رفتم و جعبه ای که توی پاکت بود و هنوز بازش نکرده بودم رو بهمراه گوشی توی کیفم انداختم و با نیما از خونه خارج شدیم.
بقیه تا ایوون بدرقهمون کردند
به در حیاط که رسیدیم نگاهی به پشت سر انداختم و وقتی مطمئن شدم همه به داخل خونه برگشتند، دستش رو گرفتم که باعث شد بایسته و زل بزنه تو چشمام...
نیما ببخشید اگه داداشم اونطوری باهات برخورد کرد...مامانم راست میگه از رفتن بچه ها ناراحت بود و قرصهایی که خورده بود باعث شد خوابش بگیره وکسل باشه.
وگرنه قصد بیمحلی و بی احترامی نداشت
دستم رو طوری کشید که باعث شد بیفتم تو بغلش...
قربون این مدل حرف زدنت بشم عزیز دلم...
من از داداش تو ناراحت نمیشم،هیچ وقت ناراحت نمیشم، نه تنها از داداشت که از هیچ کدوم از اعضای خونوادهت ناراحت نمیشم ...
چون همونطور که تو عزیز دلمی اونهام عزیز دلم هستند...
خونواده ی تو خونواده ی من هم هستند پس سر این مسائل بیخود اصلا خودت رو ناراحت نکن...
دلم میخواست تا ابد در آغوشش که حس امنیت بهم میداد بمونم اما ترس این رو داشتم که یهوقت کسی بیاد توی حیاط و ما رو در اون وضعیت ببینه...
پس خودم رو آروم بیرون کشیدم و این باعث شد دستش رو از پشتم برداره و تو چشمام زل بزنه...
نهال خیلی دوستت دارم خیلی بیشتر از همه ی تصوراتت...
اشک تو چشمام حلقه زده با دست پاکش کردم تا بهتر بتونم چهره ی پرمحبت نامزد مهربون رمانتیکم رو ببینم...
با یه دست در حیاط رو باز کرد و با دست دیگهش دستم رو گرفت و این بار راه افتاد و من رو تا کوچه برد...
هرچی نگاه اطراف کردم ماشینش رو ندیدم...
_عه نیما پس ماشینت کو؟
همونطور که دستم توی دستاش بود من رو سمت ماشین شاسی سفید رنگی برد
_امشب قراره با این عروسک بریم بچرخیم
منتها اینبار تو میشینی پشت فرمون...
_نیما ماشینتو عوض کردی؟
جلوتر رفتم و با ذوق به ماشین روبروم نگاه میکردم...
_ولی اون یکی ماشین که بهتر بود، اون مدلش بالاتر نبود نیما؟
_چقدر تو خنگی دختر هنوز متوجه نشدی؟
جعبه رو اوردی؟
همزمان که تلاش میکردم جعبه رو از کیفم در بیارم به حرف نیما فکر میکردم که گفت امشب تو بشین پشت فرمون...
یعنی درست حدس زدم؟
ممکنه این ماشین رو برای من خریده باشه؟
خدای من... اگه اینطور باشه که من ذوقمرگ میشم.
جعبه رو ازم گرفت و همونطور که مقابلم نگه داشت بالا آورد و درش رو باز کرد...
چشمم به داخل جعبه و نگاه نیما که به نگاهم گره خوده بود در رفت و آمد بود...
_مبارکت باشه عشقم...خودم رانندگی یادت میدم.
_باورم نمیشه نیما...
دستم رو روی قلبم گذاشتم به وضوح تپش قلبم رو حس میکنم کم مونده از هیجان بیرون بپره...
_نیما واقعا ماشین برای منه؟
هیجان و ذوق همه ی وجودم رو در برگرفته دستام رو روی دهنم گذاشته بودم تا از جیغی که هرلحظه ممکنه از دهانم خارج بشه جلوگیری کنم...
_نیما تو خیلی خوبی...نیما تو خیلی ماهی... نیما... نیما... نمیدونم چی بگم... تو خیلی عشقی...
اشکام بیمهابا صورتم رو پر میکرد...
نیما از شور و هیجانی که نشون میدادم ذوقزده نگاهم میکرد...
روی پاهام بند نبودم انگار یه نیرویی من رو روی هوا معلق نگه داشته، دستای مشت شدم رو بی اختیار جلوی دهنم گرفته بودم و مکرر میگفتم
_واقعا ماشین مال منه؟
تا اینکه نیما دستام رو گرفت و پایین آورد و زل زد توی چشمام...
_نهال من رو نگاه کن...
بسه دیگه اینطوری که تو ذوق کردی میترسم سنکوب کنی دختر...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۸۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۸۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
بسه...هیجان بسه...
_ آخه نمیتونم نیما... اولین بارمه همچین هدیه ای دریافت میکنم...
دوباره اشکام سرازیر شد بغض گلوم رو میفشرد
کلمه به کلمه به سختی حرف میزدم اما دلم میخواست حرفام رو بشنوه...
_نیما... من ... هیچوقت... به... خواب... هم... نمیدیدم... یه همچین ماشینی بتونم... سوار شم...
چه... برسه... خودم صاحبش باشم...
و اینجا بود که بغضم ترکید و بلند زدم زیر گریه...
_بسه نهال... دارم اذیت میشم از گریههات...
بیا بریم بشین پشت فرمون ببینم چی بلدی...
_نه توروخدا نیما...
من الان راه رفتن معمولیم رو فراموش کردم چه برسه به رانندگی که اصلا بلد نیستم.
_واقعا اصلا بلد نیستی؟
تو دلم گفتم از بچگی که بابام ماشین نداشت
داداشمم چندماه قبل از ازدواجش ماشین خرید اون زمان من بچه بودم، بعد از ازدواج کی فرصت کرد یادم بده؟
در سمت شاگرد رو باز کرد
_بفرما بانو...فعلا بنشین اینجا
امشب خودم میرونم
ولی باید در اولین فرصت اقدام کنی برای اموزش رانندگی...
که اگه مثل دیروز مسالهای پیش اومد خودت ماشین داشته باشی...
خواستم بگم یعنی خیلی قراره باهام قهر کنی که لازم بوده برام ماشین بخری؟ اما دلم نمیخواست حال خوشم رو با هیچی خراب کنم...
تا قبل از دیدن ماشین تصمیم داشتم تو اولین فرصت حسابی به پدرو مادرش بابت رفتارها و قهرهای بچگانهش شکایت کنم...
اما با این کارش فکر نکنم هیچوقت هیچ کدوم از رفتارهای نیما بتونه من رو عصبانی و دلشکسته کنه.
قبل از اینکه توی ماشین بشینم یکم رُخِش رو نگاه کردم و خم شدم و داخلش رو هم ورانداز کردم...
به تعارف نیما پاسخ دادم و روی صندلی نشستم...
با ذوق همه جای ماشین رو نگاه میکردم که نیما کنارم روی صندلی راننده نشست...
دستش رو گرفتم
_نگاه کن نیما... ببین چطور دستام داره میلرزه!
از قلبم دیگه چیزی نمیگم برات...
واقعا این ماشین مال منه؟
و دوباره اشکام سرازیر شد...
_عه نهال... همین الان گفتم گریه نکن...
گریه نکن دیگه... ناراحت میشما...
با سرآستینم اشکام رو پاک کردم
_باشه...باشه دیگه گریه نمیکنم
ولی باور کن دست خودم نیست...
_میدونم گریهی شوقه...اما با قاطعیت میگم اگه گریه کنی همین الان ولت میکنم و میرم...
_خیلی خب باشه گفتم که گریه نمیکنم...
کمی توی جام جابجا شدم...
چندتا نفس عمیق کشیدم و با کف دست آروم روی گونهم ضربهی اروم و نامشهودی زدم تا کمی از هیجانم کم بشه...
خندهم گرفت...
یاد چیزی افتادم...
_نیما...
قبل از نامزدی برای اینکه شوق و هیجانی که از بودن با تو داشتم رو پیش خونوادهم پنهان کنم از این شگرد استفاده میکردم و حالا کنار تو و بخاطر هدیه ی تو...
وای نیما خیلی خوشحالم...
دستام رو توی دستش گرفت و فشرد
_نهال با دنیا عوضت نمیکنم...
هرچیزی رو که بدونم خوشحالت میکنه اگه سر قلهی قاف هم باشه برات فراهمش میکنم..
بهت قول میدم...
اگه میدونستم خریدن یه ماشین اینقدر خوشحالت میکنه زودتر اقدام میکردم.
_تصور داشتن ماشین میتونست من رو خوشحال کنه چه برسه به داشتنش
ماشین رو روشن کرد و راه افتاد...
نهال از فردا باید بیفتی دنبال کارای ثبت نام آموزش رانندگی...
_حتما این کار رو میکنم... پس چی...
بی هدف میروند بین راه کلی گفتیم و خندیدیم...من گاهی که یادم میومد صاحب این ماشین هستم دوباره به وجد میومدم...
با اصرار نیما به رستوران رفتیم و علیرغم اینکه توی خونه شام خورده بودم با بامزهبازیهای نیما و ذوق ماشینم غذام رو کامل خوردم...
بعد من رو برای صرف آب هویج بستنی به یه آبمیوه فروشی برد.
شب خیلی خوبی بود...
تا نیمههای شب به گشت و گذار و خوشی گذشت...
ساعت حدودا دو نیمه شب بود که گفتم من رو به خونه برسونه...
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
سلام
عزیران پسری ۲۸ ساله، مومن و اهل و دین از ذریه سادات که هزینهی زندگی مادر و برادر بی سرپرست کوچکترش هم برعهدهش افتاده. متاسفانه از ازدواج که سنت پیامبر هست جا مونده.
قصد ازدواج داره ولی هزینه هاانقدر سنگین هست که از توانش خارج شده.
نیت کردیم ان شالله با کمکهای شما گره از مشکل این عزیر تا عید غدیر باز کنیم. و روز غدیر که عید سادات هم هست خوشحالش کنیم
عزیزان از ۵ هزار تومن تا هر مبلغی که درتوانتون هست.
نگید با ۵ تومن نمیشه کاری کرد. اون سری از همین ۵ تومن ها و مبلغ های پایین تونستیم برای اون خانوادی سادات مبلغ زیادی جمع کنیم و مشکلشون رو کامل حل کنیم.
بزنید رو شمارهکارت ذخیره میشه
۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳لواسانی بانک سپه اگر بیشتر جمع بشه میزاریم روی پول پیش یک خانوادهی سادات فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹 @Ebrahim_hadi_110
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
سلام عزیران پسری ۲۸ ساله، مومن و اهل و دین از ذریه سادات که هزینهی زندگی مادر و برادر بی سرپرست کوچ
دست اولاد پیغمبر رو بگیریم ان شالله روز قیامت زیر سایهی عرش خدا باشیم🌹
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت 52 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت53
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
صدای ضجههای خواهر نرگس و شوهرش منو بخودم آورد ...
گفتم بچهها چرا نبردنش شهرستان خودشون؟، سحر گفت مادرش خواسته همینجا تدفین شه ...
مراسم تموم شد و همه برگشتیم ...
مدتها با هم خیلی صحبت نمیکردیم
ترم تموم شد و تعطیلات میان ترم هر کی رفت شهر و خونه خودش ...
تو خونه اصلا حرف نمیزدم، مامانم بهم شک کرد و اینقدر پرسید تا راستشو بهش گفتم 😔
مامانم گفت میایم قم برات خونه میگیریم برو درس تو بخون دیگه نمیزارم بری خوابگاه ...
زنگ زدم مرتضی گفتم مامان گفته نمیزاره دیگه برم خوابگاه
مرتضی گفت بهترین کارو میکنه خودم برات خونه میگیرم
گفتم نه مرسی
گفت فقط از اونا فاصله بگیر الهام.
خداحافظی کردم و یک ماهی خونه بودم ...
ترم بعدی ثبت نامش شروع شد و رفتم دانشگاه، مامانم بهم پول داد گفت برو ما هم میایم خونه میگیریم برات ...
به دروغ بهش گفتم مرضیه دوستم خونه گرفته میرم باهاش هم خونه میشم مامانم گفت بهتر ...
مرتضی خونه رو گرفته بود و منتظر بودم منو ببره خونه رو نشونم بده، رفتم خوابگاه و وسایلامو جمع کردم، هیچکدوم از بچه ها خوابگاه نبودن، تسویه کردم و گفتم تا چند روز دیگه میام وسایلامو میبرم ...
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
سلام
عزیران پسری ۲۸ ساله، مومن و اهل و دین از ذریه سادات که هزینهی زندگی مادر و برادر بی سرپرست کوچکترش هم برعهدهش افتاده. متاسفانه از ازدواج که سنت پیامبر هست جا مونده.
قصد ازدواج داره ولی هزینه هاانقدر سنگین هست که از توانش خارج شده.
نیت کردیم ان شالله با کمکهای شما گره از مشکل این عزیر تا عید غدیر باز کنیم. و روز غدیر که عید سادات هم هست خوشحالش کنیم
عزیزان از ۵ هزار تومن تا هر مبلغی که درتوانتون هست.
نگید با ۵ تومن نمیشه کاری کرد. اون سری از همین ۵ تومن ها و مبلغ های پایین تونستیم برای اون خانوادی سادات مبلغ زیادی جمع کنیم و مشکلشون رو کامل حل کنیم.
بزنید رو شمارهکارت ذخیره میشه
۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳لواسانی بانک سپه اگر بیشتر جمع بشه میزاریم روی پول پیش یک خانوادهی سادات فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹 @Ebrahim_hadi_110
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
سلام عزیران پسری ۲۸ ساله، مومن و اهل و دین از ذریه سادات که هزینهی زندگی مادر و برادر بی سرپرست کوچ
دست اولاد پیغمبر رو بگیریم ان شالله روز قیامت زیر سایهی عرش خدا باشیم🌹
زندگی خوبی داشتم، سه تا بچه خدا بهمون داده بود، تنها موضوعی که اذیتم میکرد ماموریتهای کاری بود که همسرم میرفت، چون بچهدها بزرگ شده بودن و کنترلشون سخت بود، یه بار همسرم گفت یه ماموریت کاری تو مشهد بهم خورده و باید برم، خدا حافظی کردو خیلی خوشحال رفت، پلیس زنگ زد که همسرتون تودجاده شمال تصادف کرده و از دنیا رفته، گفتم نه خانم ایشون تو جاده شمال تصا دف کرده، به آدرسی که پلیس داده بود رفتم همسرم رو شناسایی کردم، پلیس گفت یه خانم هم توی ماشین بوده، با تعجب گفتم...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
#کلیپ 🎬
✘ یه خواب بد، راجع به فلانی دیدم!
✘ همش توی فکرم، رفتارهاش زیر سؤاله!
✘ دارم دائماً نسبت بهش بدبینتر میشم!
※ از کجا بفهمم، اینا حقیقته یا نه؟
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۸۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۸۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
_پس تو رو می رسونم خونهتون و ماشین رو داخل حیاطتون میارم و خودم با آژانس برمیگردم
_من که کلید در ِ بزرگ حیاطمون رو ندارم...
الانم که ما میرسیم خونه حتما همه خوابیدن و بیاطلاع از بقیه بخوای ماشین رو بیاری توی حیاط ممکنه اهل خونه بترسن...
_وقتی ماشین از حیاط خارج بشه اهل خونه میترسن
نه وقتی که ماشین داخلش میارن...
تیکهی سنگینی بود ولی احساس کردم الان ح
جاش نیست چیزی بگم...
پس سکوت کردم..
احساس کردم دوست داره همین امشب خونواده م ماشین رو ببینند. با این اوصاف اگه مجبور بشه اون رو داخل حیاط نیاره ازم دلخور میشه..
فکری به ذهنم رسید.
_عشقم تو بخوای من رو برسونی و بعد این وقت شب با آژانس برگردی خونهتون ناراحتم میکنه...
یه فکر بهتر دارم...
امشب من میام خونهی شما
فردا صبح من و ماشین رو به خونهمون ببر.
بهتر نیست؟
اینطوری بیشتر باهم هستیم
نگاهی با لبخند بهم انداخت
_عه واقعا میای خونمون؟
_بله که میام عزیزم...
_پس بزن بریم...
سرعت ماشین رو هر لحظه بیشتر میکرد...
_ وااای ... نیما... به نظرت منم میتونم به خوبی تو رانندگی کنم؟ من عاشق سرعتم ولی فکر نکنم به اندازه ی تو تسلط پیدا کنم
_چرا نتونی...
فقط تمرین لازمه... و اعتماد به نفس و تمرکز...
تو میتونی... مطمئنم
نزدیک خونهشون که رسیدیم زنگ زد به سینا...
_مامان و بابا خونهان؟ عه خوابیدن؟
پس تو چرا بیداری؟
عه... بیخود کردی
ی جوری حرف زد من نفهمیدم چی میگه
وقتی قطع کرد گوشی رو گذاشت روی داشبورد
بلند خندیدم
_رمزی حرف زدید؟چی گفتی بهش؟
_هیچی...خودش باید میفهمید که فهمید
بنظرم از اینکه در موردش بیشتر کنجکاوی کنم ناراحت میشه برای همین دیگه چیزی نگفتم و سکوت کردم...
تا رسیدیم ریموت در رو زد و بازش کرد...
وقتی وارد ساختمون میشدیم
سایه ی چند نفر رو پشت پردهها دیدم
نیما حواسش به صفحهی گوشیش بود...
_نیما مگه سینا نگفت مامان و بابات خوابیدن؟
انگار کسی توی خونهتونه...
الان سایه ی چند نفر رو دیدم
_نترس چیزی نیست...
ایستاد و با دستش مانع رفتنم شد.
یه لحظه صبر کن
موبایلش رو روشن کرد و شماره ای گرفت و گذاشت کنار گوشش
ترس همه وجودم روگرفته...نکنه دزد اومده خونهشون
_الو... گوساله مگه نگفتم تا من میرسم همهشون رو رد کنی؟ غلط کردی... من این حرفا حالیم نیست... به جهنم... پس ببرشون اتاقت تا ما بریم اتاق خودم بعد هر غلطی خواستید بکنید.
تا صبح صداتون در بیاد من میدونم و تو...
گوشی رو قطع کرد و گذاشت تو جیب شلوارش.
نگاهی به من کرد و دستش رو کلافه کشید روی صورتش...
یکم قدم زد و نگاهم کرد...
_نهال تو خیلی خوبی...خیلی خانومی... دوست دارم همیشه همینجوری بمونی...همیشه همینقدر خانوم باش خووووب...
از حرفاش هم خندهم گرفت ، هم تعجب کردم
_این وقت شب زده به سرت؟
الان یادت افتاده من خوبم و خانومم؟
چطور دیشب که قهر کردی و قالم گذاشتی خانوم نبودم؟
رنگ نگاهش تغییر کرد و اخماش رفت توی هم
_ولش کن بیا بریم تو...
و خودش جلوتر راه افتاد
حیاط به این بزرگی و اینهمه درخت با اینکه کلی لامپ روشنه اما وهم انگیزه... برای همین سریع خودم رو کنار نیما رسوندم
وقتی در ورودی رو باز میکرد از ترس اینکه نکنه اول خودش وارد بشه و من بیرون بمونم سریع کفشام رو درآوردم و وارد شدم...
_چه خبرته؟ یواش....
_اخه تنهایی توی حیاط میترسم...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۸۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۹۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
خودش هم وارد شد، دستم رو کشید و کنار پنجره نگهم داشت..
_ی لحظه صبر کن ببینم اینجا چه خبره؟
_نیما خونهتون چه خبره؟ ی جوری رفتار میکنی من رو میترسونی
نگاهی به اطراف و راه پله انداخت...
بعدم راه افتاد طرف پلهها و ازشون بالا رفت
نیمنگاهی به پشت سر انداخت
_بیا دیگه چرا ایستادی؟
اعصابم به خاطر این رفتارهاش بهم ریخته...
هربار میایم خونهشون یه بساطی دارن
یبار من رو میکشه کنار میگه صبر کن یبار اخم میکنه میگه چرا وایسادی بیا دیگه...خوب مگه گفتی بیام که اینجوری حرف میزنی؟
نه به اون همه ذوق و هیجانی که به خاطر ماشین نصیبم شد و نه این سردی رفتارش...
پشت سرش راه افتادم، به طبقه دوم رسیدیم ، صدای همهمه و پچپچ از اتاق سینا که چهار پنج متر بعد از اتاق ماست به گوش میرسه.
نیما دستش رو روی دستگیره ی اتاقش گذاشت کمی به در اتاق برادرش نگاه کرد وسرش رو تکون داد...
در اتاق رو باز کرد وبدون توجه به من اول خودش داخل شد.
به محض ورودم به آرومی گفت
_در رو ببند... کلیدش توی کشو اولیِ کمددیواریه... با همون قفلش کن
بی هیچ حرفی کاری که گفته بود کردم...
در کشو رو که باز کردم چند تا کلید اونجا بود...ولی از شکل و شمایل کلید میشد حدس زد کدوم مال در اتاق باشه...
برش داشتم وداخل قفل در فرو کردم و چرخوندمش.
خودش بود در قفل شد...
برگشتم نیما رو دیدم که نشسته روی تخت و معلومه که حسابی به فکر فرو رفته...
_چی شده نیما چرا یهویی دمغ شدی؟
احساس میکنم از اینکه پیشنهاد دادم بیایم خونتون ناراحتی.
_چرت نگو... ربطی به تو نداره...
رفتارهای سینا ناراحتم میکنه...خیلی بهش سفارش کردم بعضی کارهای قبل رو تکرار نکنه ولی اصلا حرفم رو گوش نمیده...
_مربوط به سایههاییه که دیدم و سروصدای اتاقش؟ مهمون داره؟
_اره...
ولش کن نمیخواد بهش فکر کنی...
هرچی کمتر از گندکاریهای سینا بدونی برای خودت بهتره...
دیگه چیزی نگفتم...
سرم درد میکنه...ببین توی همون کشو قرص پیدا میکنی برام بیاری؟
دوباره سراغ کشو رفتم اما دوسه تا ورق قرص بیشتر نبود تا خواستم برشون دارم و اسمشون رو بخونم با حرف نیما و دستش که روی بازوم نشست به عقب برگشتم و نگاهش کردم
_ولش کن الان یادم اومد هیچی مسکن ندارم...
بعدم در کشو رو محکم کوبید و بسته شد.
بیا تو بگیر بخواب برم پایین ببینم چیزی پیدا میکنم یا نه...
خواستم بگم من کدئین دارم اما برای اینکه بفهمم چی توی کشوش داره که اینطوری هول شد و اجازه نداد قرصهارو ببینم سکوت کردم تا از اتاق خارج بشه...
همینکه دستش روی دستگیره ی در رفت برگشت و سراغ همون کشو رفت قرصها رو برداشت
_اینا مال اون گوساله ست اون روز ازش گرفتم ببرم بندازمشون دور...
خودمم یه مسکن پیدا کنم میام...
حالم گرفته شد..نتونستم بفهمم چی بودند...
به محض خروج وقتی از رفتنش مطمین شدم سریع سراغ کشوهای کمد دیواری رفتم و دونه دونه بازشون کردم اما هیچ چیز مشکوکی پیدا نکردم..
کشوی دراور رو هم دونه دونه نگاه کردم کلی وسایل مختلف توی کشوها بود اما چیزی که توجهم رو جلب کنه ندیدم...
حالم گرفتهتر شد...
یه لحظه به حال و روزم خندیدم...
از اینکه چیز مشکوکی از نامزدم پیدا نکرده بودم حالم گرفته بود اگه چیز مشکوک پیدا میکردم چه حالی میداشتم...
الان باید خوشحال میبودم از این جریان...
اما اون قرصها بدجوری ذهنم رو درگیر کرده...
نکنه نیما معتاد به قرصه؟
نکنه مشکل اعصاب داره ودارو مصرف میکنه؟
نکنه؟ خیلی بهش فکر کردم اما به نظرم نیما اهل هیچ کدوم اونها نبود...
صدای بگو مگو از توی راهروی بیرون میاد اما نمیتونم سرک بکشم...
پشت در اتاق رفتم تا شاید بتونم چیزی بفهمم صدای نیماست ، معلومه داره با کسی دعوا میکنه...
صدای نیما و سینا رو تشخیص میدادم اما صدای دختر و پسر دیگهای هم میاد، صدای دختره شبیه صدای مرسدهست
برق از سرم پرید مرسده این وقت شب اینجا چکار میکنه؟ تو اتاق سینا و با چند تا پسر؟
در اتاق رو باز کردم و بیرون رفتم
مرسده و یه دختر دیگه و سینا، پسری غیر از نامزد و برادرشوهرم نبود...
با دیدنم نیما هول شد.
من جلو رفتم و رو یه مرسده و اون دختری که نمیشناختم با اخم گفتم
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
?
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۸۹ به قلم #ک
?✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت53 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
و
رگ تدریجی یک رویا
پارت ۵۶
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
اینقدر جو خوابگاه سنگین بود دلم نمیخواست یک دقیقه اونجا وایسم ...
اومدم بیرون زنگ زدم مرتضی اومد دنبالم رفتیم خونه رو دیدیم، فرش و مبل و همه چی خریده بود، مرتضی پیشنهاد محرمیت زمان دار بهم داد، منم دیدم الان که خونه رو اون گرفته و میخواد وقت و بی وقت بیاد اینجا بهتره که قبول کنم
گفتم باشه، از توی رساله خودمون خطبه عقد شش ماهه خوندیم که اگر به توافق رسیدیم دوباره تمدید کنیم، به مرتضی گفتم میشه ازت خواهش کنم الان بری اونم قبول کرد و رفت
در و بستم نشستم گریه کردن ...
شش ماهی از این موضوع گذشت و ضمن رابطهای که با مرتضی داشتم وهر روز بیشتر از روز قبل عاشقش میشدم ...
بچه های خوابگاه هرازگاهی مییومدن خونهم و میرفتن تا اینکه نامه از دادسرای جنایی اومد و من و ستایش و سهیلا رو به عنوان مطلع تو دادگاه احضار کرده بودند ...
روز دادگاه همه رفتیم ...
سیزده تا پسر و آورده بودن اونجا ...
سالن پره جمعیت بود ...
نشستیم رو صندلی ها بعد به آقایی گفتم ما رو مطلع خواستن گفت بیاید صندلی ردیف دوم بشینید ...
ردیف دوم نشستم از پهلو پدر و مادر و شوهر نرگس رو دیدم باخانوادهش ...
۱۳ تا پسرم لباس های راه راه آبی تنشون بود سرشونو انداخته بودن یه گوشه وایساده بودن ...
قاضی از نماینده دادستان خواست کیفرخواست رو بخونه ...
وقتی داشت میخوند حالت تهوع بهم دست داد ترسیدم یه نگاه به اون پسرهای دستبند زده کردم گفتم اینکارارو حیوونم نمیکنه ...
متهمها میرفتن جایگاه ...
اعترافاتشون حال بهم زن بود چقدر میتونستن بیرحم باشن ...
مطلعین به جایگاه احضار شدن، با تمام حرص از جام بلند شدم گفتم سهیلا یک کلمه دروغ بگی همه جا جار میزنم ... سهیلا گفت برو الهام دیدم داره گریه میکنه، گفتم سهیلا ... گفت برو فقط راستشو بگو، این کثافتا با نرگس چیکار کردن ...
رفتن گفتم سلام ... صدای همهمه بود، قاضی گفت ساکت ...
اسممو خوند منم تایید کردم، همه چیو گفتم همه چیو، هیچی جا ننداختم سهیلام اومد جایگاه تازه فهمیدم رفته شکایتم کرده از پنجتاشون، من که اول گفتم بریم شکایت کنیم ... سهیلام یه جور دیگه نقل قول کرد و بعدم ستایش ...
دادگاه کیفرخواست رو مجدد خوند و تقاضای قصاص کرد ...
وقتی به اعترافش گوش میکردم که سیزده نفری ت*ج*ا*و*ز کردن و بعد کشتنش بعد رو ریل قطار سوزوندنش و قطار از روش رد شده انگار قلبم وسط سینه م میزد از استرس و از این حجم از وحشیگری ...
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد ...
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۹۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۹۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
_شما دوتا این وقت شب اینجا چکار میکنید؟
نیما یا اخم گفت مگه نگفتم تو اتاق بمون؟
_عه بمونم که اینجا هرکی هرغلطی دلش خواست بکنه؟
_حرف دهنتو بفهم بیشعور...
خونهی خالهمه هروقت دلم بخواد میام مگه باید از تو اجازه بگیرم؟
_خونه ی خالهت تو اتاق پسرخالهت؟
این بار سینا جلو اومد
_چی میگی نهال؟ مرسده از ظهر اینجا بوذ دوستشم اومد دیگه باهم مشغول حرف زدن و بازی شدیم...
متوجه گذر زمان نشدیم نیما که زنگ زد گفتم اینا اینجان گفت باید ردشون کنم...
نگفت که داره تورو میاره...
اگه میدونستم خودم میبردم خونههاشون...
_اوهوی سینا تو و نیما غلط میکنید بخاطر این دختره برای من تعیین تکلیف میکنید
نیما با پشت دست ضربه ی ارومی به دهن مرسده زد. خیلی آروم، بیشتر حالت نمایشی داشت و ترسوندن ولی مرسده چنان هوار هوار راه انداخت که انگار چی شده، نیما دست من رو گرفت که به اتاق بریم اما من مقاومت کردم دلم میخواست گیس اون دوتا دختر رو بگیرم و همین ساعت شب پرتشون کنم بیرون...
حالم داشت از اینهمه وقاحت و پرروییشون بهم میخورد...واقعا غلط کردند این وقت شب خونه ی نامزد من هستند...
از سرو صدای ما فیروز خان از اتاقشون اومد بیرون با فریادی نسبتا کنترل شده داد زد...
چه خبره اینجا؟ اونم این وقت شب؟
اولش با دیدن من لبخندی به لب اورد و خوش آمد گفت و بعد هم با اخم رو به سینا با پرخاش گفت
تو چته؟
نمیدونی مامانت با زور مشت مشت قرص میخوابه؟
بعدم یه نگاه کوتاه گذرا به اون دختره انداخت و رو به مرسده با کمی لطافت گفت
_دخترم فکر نمیکنی موندن دوستت تا این وقت شب تو خونهی مردم کار درستی نباشه؟
برای تو خونهی خالهته برای ایشون چی؟
بعدم کامل چرخید رو به دختره...
پدرو مادرت چیزی بهت نمیگنتا این وقت شب بیرون از خونه ای؟
_تا وقتی با مرسده باشم نه...
فیروز که داشت برمیگشت توی اتاقش به حالت برو بابا دستش رو تکون داد
_برو بابا من امثال تورو نشناسم که باید برم بمیرم...
سینا زودتر ردش کن بره...
فردا پسفردا واست شر درست میکنه...
با فشاری که نیما به پهلوم وارد کرد مجبور شدم وارد اتاق بشم.
در رو محکم بهم کوبید و با تشر رو بهم غرید
_بهت میگم بیرون نیا ولی میای
میگم چیزی نگو ولی میگی...
به تو چه کی میاد خونه ما و کی میره؟
مگه من به رفت و آمدهای خونهی شما کار دارم و گیر میدم؟
_دوباره بهونه برای جروبحث بینمون پیدا شد... ببین نیما این چندمین باره من رو میاری خونهتون یه دعوا باهام راه میندازی؟
_مگه من دعوتت کردم خودت گفتی میای، بعدم من کی دعوات کردم فقط ازت سوال پرسیدم...
خواهشا همونطور که من برای رفت و آمدهای خونه شما تعیین تکلیف نمیکنم تو هم حق دخالت در رفت و آمد اهالی این خونه نداری...
فردا من باید بهجای جنابعالی به مامانم جواب پس بدم...
مرسده هروقت دلش بخواد به خونه ی ما میاد و میره...
کسی هم نمیتونه جلوش رو بگیره...چون نور چشمی مامانمه...
_یعنی چی کسی نمیتونه جلوش رو بگیره...
من این کارو میکنم...
اون حق نداره هرروز هرروز خونه ی شما باشه...
اصلا به چه حق تا این وقت خونهی شما میمونه؟
_صدات رو بیار پایین...
همچین حرف میزنه انگار خونوادهی ما کافر بالفطره اند
سینا و مرسده خواهر و برادر شیری هم هستند... الکی فکرای بیخود نکن...
هه... مادر تو هیچ کدوم از احکام دین رو قبول نداره ولی احکام خواهرو برادر رضاعی رو قبول داره؟ اونوقت با خاله کوکبت طبق همون اصول وقت گذاشتن برا شیر دادن به بچهها تا محرم همدیگه بشن؟
_نهال رو مخمی... سرم درد میکنه...
ولم کن بذار بخوابم...
قرص خوردم سرم خوب بشه ولی تو داری بدترش میکنی...
حرفای نیما،رفتار مرسده و اون دختره بدجوری روح و روانم رو بهم ریخته...
فکر کردن به اینکه هر شب و روز این دختره اینجا و جلوی چشم نیماست خیلی بهمم ریخته.
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۹۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۹۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
من احمق چرا دوباره خل شدم و اینجا اومدم؟ یهو یاد این افتادم که اینبار خودم پیشنهاد دادم که بیاییم اینجا...یاد ماشینم حس شیرینی مثل قند رو تو دلم ایجاد کرد...
اما یاداوری حضور مرسده و این دختره کوفتم همه چی رو کوفتم میکنه.
من که فکر نمیکنم خونوادهی نیما و مرسده اصلا به مساله ی محرمیت خواهر و برادر شیری واقف باشن... اینا اصلا محرم و نامحرم براشون مهم نیست.
نیما برای اینکه من رو گول بزنه یه چیزایی درمورد خواهربرادر شیری شنیده که برام بازگو کرد.
نکنه قبل از من هم نیما ازین جور روابط با کسی داشته؟
حتما باید ته ماجرا رو در بیارم.
وای منم سردرد گرفتم بس که فکرای بیخود تو سرم میچرخه...
نیما که پشت به من روی تخت همچین پهن خوابیده که جایی برای من نمونده.
دلخورم ازش...
نه به اون همه پولی که برای خرید ماشین هزینه کرده تا من رو خوشحال کنه و نه به این رفتارهای ضد و نقیضش.
میدونم توی کمد دیواری بالش و پتوی اضافه هست اما از لجم دست بهشون نمیزنم.
روی مبل دونفرهای که توی اتاقه مچاله شده میخوابم...
دستم رو بجای بالش زیر سرم گذاشتم ولی چیزی روم نیست.
با صدای باز و بسته شدن در سرویس بهداشتی چشمام رو باز کردم...
نور کمی که از لابلای پرده ی اتاق به داخل میتابه نشون دهنده ی روشن شدن کامل هواست...
به سختی میچرخم تا گوشیم رو بردارم و ساعت رو بررسی کنم که چشمم خورد به ساعت دیواری...
وای... ساعت ده صبحه...
همین که خواستم بلند بشم درد توی استخوانام پیچید... انگار که در همون حالت پرس شده باشم ... به آرومی تکونی به بدنم دادم و آروم آروم بلند شدم...
همون موقع نیما از سرویس خارج شد.
تا چشمش به من افتاد نگاهش رو ازم دزدید همون طور که با حوله ی توی دستاش صورتش رو خشک میکرد
_تو چرا اونجا خوابیدی؟ چرا نیومدی توی تخت؟
_نیست که برام جا گذاشته بودی، نکنه توقع داری معلق در هوا بخوابم؟
کل تخت رو گرفته بودی...
خوب صدام میکردی جابجا بشم...
نیشخندی زدم
_من باید بگم؟ خودت این چیزا رو بلد نیستی؟
_پاشو نهال خیلی عجله دارم...
دیشب به خاطر تو از یکی از مهمترین کارهام عقب موندم الانم دیر شده...
حاضر شو بدون صبحونه مجبوریم بریم...
من که فکر میکردم قراره خودش اول من رو برسونه به سرویس رفته ودست و صورتم رو شستم و اول یه شونه به موهام زدم ومانتو تنم کردم، همینطور که موهم رو زیر شال مرتب میکردم به سفارش نیما عجله کردم و پشت سرش بیرون رفتم...
انگار کسی توی خونه نیست...
نیما من چند بار که اینجا خوابیدم تا بحال ندیدم مامانت خونه باشه...کجا میره؟
چمیدونم...باشگاه، استخر، هواخوری با دوستاش...
از وقتی دچار توهم وکابوسهای شبونه میشد مدتی دچار افسردگی شده بود که دکتر مشاورش خیلی تاکید کرد هرروز صبح زود از خواب بیدار بشه و یکی از کارهایی که گفتم روانجام بده...
هرچند خیلی تاثیرگذار نبوده، اما برنامهی روتین و همیشگی مامان شده...
طبقهی پایین حمیرا با دیدن ما همزمان با سلامی بلند که به سمت آشپزخونه میرفت گفت
_ آقا صبحونهتون آماده ست الان براتون چای میریزم
_ما دیرمون شده...
صبحونه نمیخوریم... شوهرت اومده؟
_ بله آقا... الانم توی باغه
ازینکه نیما رو اقا صدا میکنه حسی دوگانه دارم از طرفی حس اربابی بهم دست میده که همسرم رو آقا خطاب میکنه و از طرفی حسی ناخوشایند بخاطر اختلاف طبقاتی بین خودم و حمیرا ناراحتم میکنه...
وقتی وارد حیاط بزرگی که بیشباهت به باغ نیست شدیم...
حمیرا حق داره که میگه باغ...اینجا واقعا باغه...
یه آقایی که برخلاف چهرهی حمیرا اصلا نشون نمیده افغانی باشه جلو اومد و سلام و احوالپرسی گرمی با نیما کرد...
نیما خیلی سرد و کوتاه جوابش رو میداد...دلم براش خیلی سوخت
_ببین عبدالقادر قبلنم بهت سفارش کردم کارایی که بهت میگم رو یهبار بیشتر سفارش نمیکنم.
اگه از کارت راضی باشم تا دو ماه دیگه که میرم تهران تو و زن و بچهتم میبرم
اونجا نیاز به سرایدار دارم میشی سرایدار خونهم...
اونجا باغ به این بزرگی نداره که کارت زیاد باشه...
لازم نیست زنت مثل اینجا صبح تا شب کار کنه و شب خسته کوفته این همه راه رو بکوبه بیاد تا برسه به خونهش...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 و رگ تدریجی یک رویا پارت ۵۶ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت56
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
رای قاتلین نرگس صادر شد ...
قصاص ۵ نفر در ملا عام ...
خبرنگارآ، عکاس، مردم، اولیای دم همه اومده بودن و شد تیتر خبرهای روزنامه
و اینترنت
نرگس و وقتی نا و رمق نداشته زنده سوزی کرده بودن ...
مادر یکیشون میگفت من همین یه پسر و دارم توروخدا بگذرید هر چی بخواهید بهتون میدم من دیگه بچه ندارم ...
صدای جیغ همه جارو برداشته بود و حکم خوانده شد و هر پنج نفر اعدام شدن ...
من طاقت کشتن یه مورچه رو نداشتم ولی نمیدونم چرا وایساده بودم و جون دادنشون رو نگاه میکردم و بی صدا از چشمام اشک میریخت، مرتضی کنارم ایستاده بود گفت الهام بیا بریم خوب نیست اینارو ببینی دستمو از دستش محکم کشیدم و داد زدم
با من حرف نزن، دوباره زول زدم به جون دادن اون کثافتا پای چوبه دار ...
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🤔🤔 بلغم چیست ؟,🤔🤔
بلغم مایع سفید رنگی است که از غده لنفاوی ترشح میشه و اگر مقدارش در بدن زیاد بشه مشکلات زیادی تو بدن ایجاد میکنه از حمله : تئروئیدکم کار ؛یبوست؛کسلی و بیحالی ؛میل به شیرینی جات؛اضافه وزن به ویژه بالاته ؛درد مفاصل و ....
😰😰😰😰😰😰😰😰😰😰😰
برای اینکه بدونید بلغمی هستید یا خیر
🤔🤔
وارد لینک زیر بشید و تست بلغم شناسی را خیلی سریع و در کمتر از ۵ دقیقه انجام بدید .
😊😊😊😊😊😊😊
👇👇👇👇👇👇👇
https://formafzar.com/form/wvmv3
https://formafzar.com/form/wvmv3
https://formafzar.com/form/wvmv3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
🎥 این کار رو انجام بده خدا برات کم نمیزاره!
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤 حجتالاسلام عالی
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۹۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
خونهتون گوشه ی حیاطه.
زنت به خونه زندگی خودش میرسه هروقت خانمم نهال نیاز به کمک داشت میاد کمک میرسونه و برمیگرده خونه...
تو هم مراقب خونه و درختاشی...
با کمترین زحمت همون حقوقی رو بهتون میدم که همینجا میگرفتین...
مردی که حالا فهمیدم اسمش قادره
گردنش رو خم کرد و از نیما تشکر میکرد...
نیما بی توجه بهش دستم رو گرفت و تا ماشین همراهیم کرد.
چشمم از دور که به ماشین خورد نتونستم لبخندم رو جمع کنم...
با لبخند رو به نیما گفتم...
_من هنوزم باور نمیکنم این ماشین خود خودم باشه.
خیلی جدی با دست اشاره کرد تا بشینم با همون اخم و غرغر گفت:
_باورم نمیشه...باورم نمیشه...
میدونی جرا باورت نمیشه؟
چون هنوز نمیدونی زن کی و عروس چه خونوادهای شدی...
بابام این روزا برام سنگ تموم گذاشته...
خیلی اختیارات بهم داده... چند تا دسته چک دارم که هرطور دلم بخواد میتونم خرجشون کنم...
میدونی این یعنی چی؟ یعنی جنم و عرضهم رو به بابام نشون دادم...
نهال خیلی کارا هست که دلم میخواد برای خودم و تو و زندگیمون انجام بدم...
دلم میخواد یکی بشم عین بابام...
هرجا میرم تا کمر برام خم بشن...
_منم همینارو برات میخوام نیما...
امیدوارم هرچیزی که آرزوته زود زود بهش برسی...
آرزوها وخواستههای تو ارزو و خواسته ی منم هست...
موفقیتهای تو موفقیت منم هست...
_پس یعنی کمکم میکنی درسته؟
معلومه نیما... ولی چه کمکی ممکنه ازم بر بیاد؟ من که کاره ای نیستم...
_اختیار داری... تو همه کارهای... تو قراره همه جا پشتم باشی...
وقتی بدونم تو قبولم داری و حمایتم میکنی مطمئن باش حتما انرژی میگیرم و پرقدرت جلو میرم.
لبخندی به توقعش زدم...
_چشم سرورم... حتما
بین راه زیاد حرف زدیم و هرکدوم لثاز ارزوهامون حرف زدیم...
من تا قبل از ازدواجم با نیما همه ی آرزوهام در این خلاصه میشد که درس بخونم و یه شغل پردرآمد داشته باشم و اونقدر کار کنم تا پولدار بشم...
و حالا بی چک و چونه و دردسر و زحمت عروس یکی از پولدارترین آدمای شهرمون بودم که از قضا همسرمم مثل پدرش شم اقتصادی قوی داشت بقدری که فیروزخان بهس اعتماد کرده و اینهمه اختیارات بهش داده...
فکر نکنم ارزوی دیگهای داشته باشم...
یاد خونهمون و اعضای خونوادهم افتادم...
ای کاش اونهام مثل من فکر میکردند و اجازه میدادند فیروزخان یا حتی نیما کمکشون کنه تا ازین همه نداری و بیپولی خلاص بشن...
البته هیچ کدوم از اعضای اونخونه به این حرفم اعتقاد ندارن...
اونا معتقدند که دارایی به پول وثروت نیست به داشتن لقمه ی حلال و سلامتی و دل خوشه...
که این روزا به جز لقمه ی ناچیز حلال هیچ کدوم دیگهش رو ندارن...
بابا و داداش که دیگه وضعیتشون گفتن نداره...دل خوش هم که خیلی وقته ندارنش...
_چیه نهال به چی فکر میکنی؟
_هیچی... داشتم به این فکر میکردم که با وجود تو آیا آرزویی میمونه که بهش دست پیدا نکنم؟
_نچ... معلومه که نه... تو فقط کافیه لب تر کنی...
به در خونه که رسیدیم نیما گفت زود باش برو در حیاط رو باز کن من خیلی عجله دارم...
همینکه من پیاده شدم با گوشی شماره ای گرفت وشروع کرد به صحبت کردن...
با کلیدم در حیاط رو باز کردم و وقتی وارد خونه شدم جز بابا و نیلوفر و بچههاش کسی نبود...
_سلام... پس بقیه کجان؟
و قبل از اینکه منتظر جواب باشم رو به بابا ادامه دادم
بابا... کلیدِ در بزرگهی حیاط رو میخوام کجاست؟
کمی نگاهمکرد و گفت
_توی دسته کلیدمه... نمیدونم الان کجاست...
به اتاق بابا رفتم و بعد از گشتن جیب شلوار وکشوی خورده وسایلاش پیداش کردم...
نیلوفر کنجکاو وکلافه جلو اومد...
_از دیشب رفتی مهمونی سر ظهر برگشتی... الانم کلید در حیاط میخوای...چی شده؟
لبخندی که از ذوق تعریف ماجرا به لبم میومد به زور کنترل کردم ...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۹۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
_میگم بهت... صبر کن نیما رو بفرستم بره، بعدا میام برات تعریف میکنم... البته دیدنیه... نشونت میدم...
پا تند کردم به طرف در خروجی... حیاط رو رد کرده و مشغول امتحان کردن سه تا کلید مشابهی شدم که حدس میزدم مربوط به قفل در مد نظر باشه ... دومین کلید رو که امتحان کردم توی قفل براحتی چرخید و بازش کرد...
در روکامل باز کردم...
نیما کمی دنده عقب گرفت و ماشین رو وارد حیاط کرد...
چون ماشین شاسی بلنده، فضای زیادی از حیاط رو پر کرده...
تا بحال فکر میکردم حیاطمون ظرفیت سه چهار تا ماشین رو داشته باشه اما در حال حاضر متوجه میشم یه ماشین معمولی دیگه رو به زور جا میده...
نیما از ماشین پیاده شد و لپم رو کشید
_مبارکت باشه خانومم... کف دستت رو بیار بالا...
دستم رو به بالا گرفتم... سوییچ رو گذاشت تو دستم...
_در اولین فرصت میریم برای ثبتنام آموزش رانندگی و گواهینامه... این چند روز کمی سرم شلوغه... فرصت پیش اومد خبرت میکنم
_حالا با چی میری؟ خوب با همین میرفتی...
سرکوچه آژانس میگیرم میرم خونه ماشینم رو برمیدارم بعد میرم سراغ کارهام...
من فعلا برم که خیلی دیرمه...
بغلش کردم
_نیما بازم ازت ممنونم تو خیلی خوبی...
_خواهش میکنم عزیزم...من هر چی دارم مال توئه...
بعدم دستی تکون داد و با یه خداحافظی از حیاط خارج شد...
بیرون رفتم و رفتنش رو تماشا میکردم...
از رفتنش که مطمئن شدم به حیاط برگشتم...نیلوفر که چادر رنگی سرش کرده دمپایی پوشید و همینطور که نگاهش به ماشینه، داره میاد به طرفم ...
نگاهش رو از ماشین برداشت و دوخت به چشمام...
_نمیا ماشینش رو عوض کرده؟
پس چرا آورد و اینجا گذاشت؟
با لحن مسخره ای گفتم:
_حیاطشون جا نداشت آورد اینجا...
_هارهارهار خندیدم... مسخره خودتی... جدی پرسیدم...
_ماشین نیما نیست...
نیشم تا بناگوش باز شد
_برای من خریده نیلوفر...
لبخند به لبش اومد
_واقعا؟ جدی میگی نهال؟
مبارک باشه... اما تو که رانندگی بلد نیستی...گواهینامه نداری...
خوب یاد میگیرم، گواهینامه هم میگیرم...
_ایشاالله... وای نهال چه خوشگله...
از دیشب معطل این بودید؟
بعدم حالت نگرانی و تشویش به صورتش برگشت
_نهال نمیدونی دیشب چه خبرا بود توی خونه...
همین که شما رفتید داداش به زبون اومد...
یه چیزایی میگفت بی سر و ته... نمیفهمیدیم چی میگه...
طفلکی با اون قد و هیکلش چون نمیتونست بفهمونه چی داره میگه گوله گوله اشک میریخت...
حال مامان و زینب با دیدنش بد شده بود...
خداروشکر عمه و آقاکاوه اینجا بودند...
جواد هم بود
اونقدر نریمان بیتابی کرد که جواد و آقا کاوه به زور سوار ماشین کردن و بردنش بیرون...
البته عمه هم باهاشون رفت...
تا صبح بیرون چرخیدن و یساعت پیش عمه زنگ زد گفت آوردیمش یه جا ببینیم گفتار درمانی رو از کی باید شروع کنیم...
اخه دکتر بیمارستان گفته بود اول باید چند جلسه فیزیوتراپی صورت انجام بشه و بعدا گفتار درمانی انجام بشه...
حالام بردنش ببینن گفتار درمانی چی میگه...
_پس فیزیوتراپی دست وپاهاش چی میشه؟
_اونو که دکتر گفته باید کوفتگی و شکستگی و دررفتگیهای بدنش کاملا خوب بشه تا بعدا برای فیزیوتراپی اقدام کنیم...
_پس مامان و زینب کجان؟
_اونقدر همه چی بههم ریخته بود که نگو...
ساعت نه و نیم حاج خانم و حاج اقا مامان و بابای زینب با بچه ها اومدن اینجا که وقتی حال بد مامان و زینب رو دیدند گفتن حاضر شید بریم امامزاده یکم حال و هواشون عوض بشه...
اول مامان نمیخواست بره...
بابا اونقدر اصرار کرد تا اون هم رفت...
_خوبه بابا حالش بد نشده...
_شانس اوردیم... دیشب یکی دیگه از ارامبخشهای بابا مونده بود تو که رفتی آقا کاوه برای بابا تزریق کرد...
اینه که وقتی داداش حالش بد میشد بابا هم داشت کم کم میخوابید...همچین تخت خوابید هیچی نفهمید...
صبح که بیدار شد از مامان سراغ داداش رو میگرفت...مامان به شوخی و خنده گفت با جواد رفته پارک ورزش کنه...
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت56 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
قسمت 57
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
هیچکدوممون حرف نمیزدیم ...
مات و مبهوت شده بودین، صدای خندهای و حرف زدن نرگس میپیچید تو گوشم. از اینکه هیچ کاری جز تحمل داغ دوستم نمی تونم انجام بدم گلوم که هیچ همه وجودم پر از بغض شده.
سه هفته رو گاهی با خاطرات نرگس و گاهی با روزهای گم شدن و پیدا شدن سرش و تشیع جنازهش گذروندم، بعد از سه هفته تلاش کردم که به زندگی طبیعی برگردم، واینمیشد.
صدای زنگ خونه اومد تعجب کردم، آخه بدون هماهنگی کسی خونه من نمیومد ...
دیدم مرتضی آست در و باز کردم گفت حاضر شو بیا بریم بیرون ...
گفتم چرا زنگ نزدی قبلش گفت بدوووو
اومدم لباس پوشیدم سوار زانتیاش شدیم گفتم
کجا میریم
روپکرد به من
وایسا ببین
منو برد مارال ... دم غروب بود گفت
ت باید یه کم روحیت عوض شه، بریم هر چی میخوای صنایع دستی بخر شام بخوریم برگردیم
_ممنون که به فکر منی
رفتیم تو فروشگاه، مرتضی به یه پسره اشاره کرد اونم سر تکون داد ...
یه لحظه شَک کردم، ولی باز به خودم گفتم: مرتضی که بهت ثابت شده است برای چی شک میکنی، بی خیال شدم و رفتم یه خورده ور وسیله خریدم و مرتضی حساب کرد. اومدیم بیایم بیرون گفت الهام چشماتو ببند ...
گفتم چرا؟؟
دستشو گذاشت رو چشمام گفت برو ... آروم برو نیفتی ...
گفتم مرتضی دارم میترسم ...
گفت چشماتو باز کن ... نگاه کردم دیدم ستایش و سهیلا و مریم و سحر جلو در برف شادی زدن و جیغ میزدن برگشتم به مرتضی گفتم چه خبره؟، یه سوئیچ گرفت جلوم گقت مبارکه ...
تعجب کرده بودم گفتم چی؟؟
گفت اوناهاش ماله توعه ...
بچه ها بغل م کردن گفتن الهام مبارکه و خوشحال و خندون ...
متعجب و شگفت زده رفتم نزدیک در ماشین رو باز کردم، ۲۰۶ اونم تیپ پنج ... وای خدا ...
از خوشحالی پریدم بالا گفتم مرررررسی ...
همینطور که خوشحال بودم گریهم گرفت دیدم اونم داره گریه میکنه، اشک هام رو پاک کردم، نگاهم رو دادم به دوستام. نشستن همه دارن گریه میکنن ... داغ نرگس تو روح ما عجین شده بود و فراموش نشدنی بود ...
همه شام رفتیم رستوران سنتی مرتضی گفت
الهام برای یه لحظهای خندیدنت جونمم میدم، تو فقط شاد باش، دنیارو میریزم به پات...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
من و زنم سنتی ازدواج کردیم خب من به اصرار مادرم راضی به ازدواج شده بودم و چیزی از زن داری و این چیزا نمیدونستم ولی زنمو خیلی دوست داشتم حس میکردم بدون اون میمیرم به واسطه همین علاقه من به همسرم اونم بهم علاقه نشون داد و حسابی عاشق و دلبسته هم بودیم اوازه دوست داشتن ما همه جا پیچیده بود تحت هیج شرایطی راضی به ناراحتی همسرم نبودم گاهی اوقات ناراحت شدن خودمو به جون میخریدم و اصلا برام مهم نبود ناراحت بشم یا بقیه رو ناراحت کنم فقط به این فکر میکردم که همسرم غصه نخوره، تا اینکه سر کارم مشکلی پیش اومد و زنم...
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
دختر بچه بودم که بابام و پدر شوهرم آشنا بودن و همدیگر را می شناختند از همون بچگی دوست بابام همش میگفت تو عروس خودمی، منم تو عالم بچگی ذوق میکردم و خوشحال میشدم هر دفعه که میومد خونمون برام کادو میاورد و میگفت اوردم برای عروسم، بالاخره منم مثل بقیه بزرگ شدم و واقعا اومدن خواستگاریم تا بشم عروسشون، بابامم از خدا خواسته تو همون مجلس خواستگاری جواب مثبت رو داد، بعد از ازدواج تازه فهمیدم که شوهرم...
https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
_مامان میگم دوستش ندارم چرا نمیخواید بفهمید
_عاقل باش دختر پسر خوبیه خانواده اش رو میشناسیم بعدشم پسر خوب توی این دوره زمونه کمه من نمیزارم از دستش بدی
_پسر خوبیه خدا به خانواده اش ببخشتش ولی من دوستش ندارم دوست ندارم الان ازدواج کنم
جدا از همه اینا ده سال ازم بزرگتره
رو به مامان کردم و با بغض گفتم:
_ ازتون خواهش میکنم دست از سرم بر دارید
رمان جذاب :: تکیه گاهی از جنس عشق
اسما دختری هفده ساله ساله که با اصرار و اجبار خانواده اش مجبور میشه با پسری که ده سال ازش بزرگ تره نامزدی کنه
رمانی بر اساس واقعیت
بیا و ببین که چه اتفاقات جذابی میوفته
زود عضو شو
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
https://eitaa.com/joinchat/2511536503C58432cdb47
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️💢⭕️
یک بوم و دو هوا
از اینجا سعی میکنن پلیس فرانسه رو تبرئه کنن ولی زمانی که پویا مولاییراد پلیس رو با ماشین گرفت شروع کردن به هوچیگری!!!🧐
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen