زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۷۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۷۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
چه تیپ خفنی زده دلبر...
با شوق جلو رفتم
_به به چه استایلی! بگم فرشته برات اسفند دود کنه چشم نخوری سالارم...
او هم که اشتیاق من رو دید وقتی به پله آخر رسید دستش رو دراز کرد دست در دست هم تا مبلی که کیفم روی اون قرار داشت رسیدیم
تا من کیف رو روی دوشم مرتب کنم نیما پیشدستی کرد و فرشته رو صدا زد
فرشته یکم اسفند دود کن بیار برای خانومم
چه دلبری شده برای خودش...
و من رو تنگ در آغوش گرفت
از این حرکتش هیجانزده بوسه ای بر گونهش زدم
و بلند گفتم
فرشته جان یه مشت بیشتر بریز برای این تاج سر...
کمی بعد فرشته با اسفند دودکن برقی وارد که دود کمی ازش خارج میشد پیشمون اومد
اول دور سر من چرخوند و تا خواست دور سر نیما بچرخونه ازش گرفتم تا خودم این کارو بکنم
وقتی کارم تموم شد و خواستم به فرشته پسش بدم نیما گفت
پس چرا اینقدر خشک و خالی؟
یه شعر هم داشت اونو چرا نخوندید
فهمیدم منظورش چیه آخه بارها دیده بودم مامانش وقتی مشت مشت اسفند میریزه روی اسفند چی میخونه.
برای همین اسفند دودکن رو دوباره از فرشته پس گرفتم و دور سر نیما چرخوندم
و با صدای نسبتا ملایم و لبخندی که نمیتونستم مهارش کنم زمزمه کردم
اسفند و اسفند دونه
اسفنـد سی و سه دونـه
هر دونهای یه خونـه
اَزخویــش و اَز بیگونــــه
اَز دوست و اَز دشمنا
بترکه چشم حسود و حسد
_خوبه آقا نیما راضی شدی؟
چشمکی زد
_ خیلیم عالی
بلا چه ته صدای قشنگی داری
پس چی مگه کم الکیه... باید صدای مامانمو بشنوی وقتی برامون لالایی میخوند
تازه بابامم که اوووو نوحه ودعا میخوند به چه زیبایی اتفاقا عمه همیشه میگفت نریمان صدای خوبش رو از مامان وباباش داره و چون دوطرفه خوش صدا هستند اونم صدای خاص و زیبا داره
نگاه خاص نیما من رو به خودم آورد
_صدای آقا یوسف و خانمش چه ربطی به تو داره... صددرصد براتعلی و نیره خوش صداتر بودند که صدای تو به این زیباییه...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۷۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۷۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
یکم کار کنی خواننده خوبی میشی، و با یه چشمک دستمو گرفت و من رو دنبال خودش کشوند
به در خروجی که رسیدیم گفت نهال تو توی اون خونه حیف شدی... باور کن اگه تو هرخانواده دیگهای بودی همه استعدادهات رو شکوفا میکردند نه اینکه هرروز یه استعدادت سرکوب بشه
شونه ای بالا دادم
_چی بگم...
نیما پشت فرمون نشست و من هم روی صندلی مربوط به خودم جای گرفتم
نیما گوشی رو از جیب شلوارش در آورد و پس از اینکه کمی لیست مخاطبینش رو بالا وپایین کرد شماره یکی رو گرفت
پرسیدم به کی زنگ میزنی
با اشاره چشم و ابرو فهموند سکوت کنم
_الو پرویزجان... خوبی
نه جانم خودم اومدم تهران گفتی الهه مزون خوب سراغ داره بهش بگو تا یکی دوساعت دیگه آدرس چندتا مزون لباس عروس و مجلسی و کیف وکفش و هرچیزی که برای مراسم عروسی لازمه برام بفرسته
آره بابا... امروز اومدم تهران
بله دیگه دوست دارم جشن عروسی به بهترین نحو برگزار بشه برای همین خودم پیگیر همه چی باشم خیالم راحتتره...
آره نهالم با خودم آوردم
نه دیگه قرار نیست برگردیم
اتفاقا بابا هم داره کارهاشو میکنه بیاد تهران
چند وقت پیش یه خونه تو فرمانیه خریده ولی نمیدونم چیکار میکنه در مورد برنامههاش چیزی به من نگفته...
نگاه نیما کردم چیزی که متوجه شدم درسته؟ یعنی قرار نیست من برکردم شهرمون؟ پدرشوهر و مادرشوهرمم دارن میان تهران زندگی کنند؟ آخه من که اونجا با هیچ کس و هیچ چیزی خداحافظی نکردم...
دوباره صدای نیما که همراه با خنده بود باعث شد حواسم رو بدم بهش...
آره عروسی ماهم یهویی شد
نه بابا حالا میگم برات
یهو خنده نیما بلندتر شد و با قهقهه ادامه داد
نه بابا بچه کجا بود موضوع چیز دیگهایه
وا دوست نیمام چقدر خجستهست لابد فکر کرده من باردار شدم که میگه بچه...
نیما نگاهی به من انداخت و ادامه داد
فعلا کم وراجی کن دارم میرم سراغ تالار...
نه آدرس چند تا تالارو از یکی گرفتم الان با نهال داریم میریم ببینیم
اوسکول به شماها کارت دعوت میدم چقدر هولی...
گفتم که وراجی نکن فعلا
و تماس رو قطع کرد وگوشی رو روی داشبورد گذاشت
کلافه ازینکه اینهمه با دوستش حرف زده و معژل شدیم
_گفتم چی میگه این دوستت؟
_خیلی باحاله ...
تک خنده ای کرد و ادامه داد
_فکر کرده تو باردار شدی و بخاطر همینه که عروسی رو جلو انداختیم
با خنده و کمی خجالت گفتم
_واقعا همچین فکری کرده؟
چه ربطی داره؟ آدم دلایل خیلی زیاد دیگهای هم ممکنه داشته باشه برای اینکه عروسیش رو جلو بندازه
کمی نگاهم کرد و بی هیچ حرفی راه افتاد
همین که از در حیاط خارج میشدیم فرهاد با دوسه تا کیسه خرید مربوط به آشپزخونه بهمون نزدیک میشد
از دور دست روی سینه گذاشت و به هردومون ادای احترام کرد
نیما شیشه ماشین رو پایین کشید
و اشاره کرد که نزدیک بیاد
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۷۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۷۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
با اخم و یه لحن خیلی خشک و جدی گفت
_مگه نگفته بودم هر گورستونی خواستی بری قبلش باید خبر داشته باشم
_بله آقا چشم دیگه تکرار نمیشه اما...
نیما دیگه نموند تا بقیه حرفشو بشنوه و با سرعت از خونه دور شد
کوچه و خیابونهای تهران از همه جهات خیلی با شهر ما فرق داره ...
و دیدن نمای ساختمونهای تجاری و مسکونی شیک و فضاسازی های شهرداری بیشتر از همه توجه من رو به خودش جلب میکرد
نیما در حین رانندگی گوشیش رو برداشت و بعد از روشن کردن و زدن رمز به طرف من گرفت
بیا برنامه " ویز " رو باز کن اول بریم دیدن این تالاری که اسمشو میگم
اینجوری که تعریفش رو شنیدم ظرفیت بالایی جهت پذیرش مهمون داره و خیلی زیبا ومجلله... و به جای میز و صندلی مبلمان شده... عکسشو دیدم کفم برید بیشتر شبیه قصرهای رویاییه تا یه تالار
میدونم تو ببینی عاشقش میشی
سری تکون دادم
کاری که گفت رو انجام دادم
رفتم تو فکر
خیلی استرس دارم اما نمیخوام نیما متوجه بشه
موقع عقد همه دلنگرانیهام به این علت بود که نکنه بهخاطر عدم رعایت بعضی چیزا خونوادهم دلگیر بشن و چیزی بگن و بین دو خونواده کدورت پیش بیاد
اما اینبار خونوادهای در کار نیست... بجای اینکه بخاطر این موضوع خوشحال باشم بدتر دچار استرس شدم...
حالا که میتونم بدون محدودیت و استرس و حرف و حدیث خانوادهم شب عروسیم رو به بهترین نحو شاد باشم وحسابی بترکونم باید خوشحال باشم پس چرا غمگینم؟
درسته دلم برای پدر ومادر واقعیم میسوزه ولی اگه اونام بودند بازم توی فقر ونداری باید دست وپا میزدم حالا که همای سعادت روی شونهم نشسته و بهترن موقعیت برام پیش اومده تا بدون مزاحمت افرادی مثل نریمان بهترین عروسی رو برگزار کنیم نباید ناراحت باشم و استرس بگیرم...
یه نفس عمیق کشیدم یاد کاری که پدرشوهرم برام کرد افتادم
یه بار که توی خونه شون صحبت املاک فیروز خان بود از بین صحبتهاشون فهمیدم که این باغ خیلی ارزشمنده و حالا پدرشوهرم همون زمین رو به نامم زده
من هم باید عملکرد یه دختر واقعی رو داشته باشم و هر طور که ایشون وهمسرش صلاح دونستند پیش برم
میدونم برام سخته اما میخوام کاملا خودم رو با سبک زندگی این خونواده وفق بدم
من یه روزی ارزوی ترک خونواده ی شیرکوهی رو داشتم و دلم میخواست از محدودیتهای اونها در امان باشم پس حالا که درهای خوشبختی به روم باز شده پرنشاط به استقبالش میرم
اینطوری برام خیلی بهتره
و دیگه نیما و مادرش رو بابت رعایت مسایلی که در وجودم نهادینه شده آزار نمیدم
شاید حق با نیما باشه رفتار خود من تاثیر به سزایی در رویارویی با جنس مخالف داره
مصونیت برای یک زن فقط در پوشش خلاصه نشده ... اگه اینطور بود که الان زنان خارجی نباید در صلح و آرامش زندگی میکردند
سبک زندگی باید درست بشه و من امادگی پذیرش این موضوع رو در خودم جستجو میکنم
و فکر میکنم از پسش بر بیام... باید از پسش بر بیام
موفقیتهای بزرگ در انتظار منه
و"ای کاش وقتی این تصمیم رو میگرفتم لحظهای یاد خدا رو هم از نظر میگذروندم...
من نمیدونستم با این تصمیم زندگی خودم و نیما رو دارم به ورطه نابودی میکشونم
کاش اون لحظه خدارو فراموش نمیکردم...."
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۷۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۷۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
و من نمیدونستم با این تصمیم دارم زندگی خودم و نیما رو به سراشیبی بدبختی سوق میدم
احساس خوبی ازین تصمیم دارم رو به نیما که گاهی نگاهش روی صفحه گوشی هست گفتم
_نیما یه تصمیمی گرفتم
_چی؟
_میخوام یه دوره سبک زندگی شمارو تجربه کنم و هرچی تو و مامانت گفتید گوش بدم
_واقعا؟
خیلی هم خوبه... سبک زندگی شیرکوهیها به درد عهد بوق میخوره الان عصر ارتباطاته عصر حجر که نیستیم
سری تکون دادم و به آهنگی که نیما پلی کرده با جان و دل گوش میکنم
به اولین تالاری که پا گذاشتیم هم من و هم نیما حسابی سورپرایز شدیم
باغ تالار و نمای ساختمان بیشتر شبیه قصرهای هندی بود و داخلش زیباتر و مجللتر از محوطه ی بیرون
نیما همونجا رو پسندید اما من پیشنهاد دادم به ادرس تالارهای دیگهای که داره هم سر بزنیم شاید اونجا زیباتر بود...
دومین تالار خیلی قابل توجه نبود ولی باغ تالار سوم از اولین تالاری که دیده بودیم خیلی مجللتر و اشرافی بود...
خوشحال بودم که به اینجا هم اومدیم نیما با مدیر تشریفات و رزرو صحبت کرد و خوشبختانه برای اون شبی که مد نظر ما بود یه کنسلی داشتند و به سرعت قرارداد بسته شد...
هزینه اونقدر سرسامآور بود که لحظهای از انتختب خودم پشیمون شدم شاید با هزینه ای که اونجا پرداخت میکردیم به راحتی خرید جهیزیه ی ده بیست تا عروس تامین میشد
اسراف بیداد میکرد اما من تصمیمم رو گرفته بودم تا خودم رو از غل و زنجیر بعضی محدودیتها رها کنم... پدرشوهر من روز و شب زحمت میکشید و ثمرهی تلاش بیوقفه ی او ثروت بیپایانی هست که صرف خوشبختی من و نیما میشه...
یکی مثل پدر من هم اگه با توجیهات بیخودی دست روی دست نمیگذاشت میتونست طعم ثروت و خوشبختی رو به اعضای خونوادهش بچشونه...
بعد از عقد قرار داد و واریز پیشپرداخت نیما به پدرش زنگ زد و او رو هم در جریان قرار داد... من ترس از این داشتم که فیروزخان مخالفت کنه اما لبخند و تشکر نیما بهم فهموند پدرش موافقتش رو اعلام کرده...
تو خیابونهای شلوغ تهران دنبال مزون لباس عروس بودیم
اون شب در حد انتخاب لباس عروس فرصت پیدا کردیم یه لباس با سلیقهی خودم و تایید نیما انتخاب کردم لباس زیبایی که همیشه ارزوی پوشیدنش رو داشتم
به تصمیم نیما شام پیتزا خوردیم...
پیتزافروشی که مشابه اون در شهر ما وجود نداره...
یه پیتزافروشی بزرگ و مجلل
اینجا توی پایتخت به ظاهر هرچیز خیلی اهمیت میدن و زیباسازی اماکن بوضوح دیده میشه
آخر شب خسته و کلافه به خونه برگشتیم
وارد سالن که شدیم چندتا از چراغها روشن بود ولی از فرشته و برادرش خبری نبود
طبق دستور نیما
از ساعت هشت صبح تا نه شب حق اومدن به این ساختمون رو دارن وغیر این ساعات باید در خونه سرایداری خودشون سر کنند.
به دنبال نیما به اتاق خوابمون در طبقه بالا رفتم... نیما کیسهی خریدهامون رو کناری گذاشت و خودش روی تخت ولو شد...
قبلا اینجا رو دیده بودم
تِم سفید و فیروزهای اینجا رو خیلی دوست دارم
مانتو شلوارم رو با یکی از لباس راحتیهایی که امشب خریدم عوض کردم
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۷۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_275
به قلم #کهربا(ز_ک)
مثل اینکه نیما خوابش برده... آخه چشماش بستهست وتکون نمیخوره...
اول به آرومی تک تک در کمد دیواریهارو باز کردم تا بررسی کنم وسایلم رو چطوری بچینم بهتره...
بعد هم با همون آرامش قبل دونه دونه خریدهای امروزم که شامل
چند دست لباس راحتی و مانتو و کیف و کفش بود با دقت و ظرافت توی طبقات و کشوها قرار دادم.
کش و قوسی به بدنم دادم و به سرویس رفتم وقتی برگشتم نیما سرجاش نبود...
و در اتاق کاملا باز بود...
آروم سرم رو بیرون بردم ولی خبری ازش نبود... راستش یکم ترسیدم
من عادت به تنها موندن اونم تو یه خونهی غریب ندارم...
کلا من آدم ترسویی هستم که هم از تاریکی میترسه هم از تنهایی...
با بلند شدن صدای تلویزیون جرات پیدا کرده و به طرف نردههای راه پله رفتم از همونجا نیما رو صدا کردم
با شنیدن صدام جواب داد
_اینجام عشقم... توی اشپزخونه
پلههارو یکی یکی طی کردم وقتی مقابل کانتر قرار گرفتم نیمارو دیدم که تا کمر توی یخچال رفته بود
_شکمو باز گشنهت شده؟
صاف شد و ظرفی که حاوی مرغهای نهارمون بود رو روی میز نهار خوری داخل آشپزخونه گذاشت.
_بیا اینو بذار مایکروفر تا داغ بشه
نیما برعکس همیشه خیلی تعارفم میکرد و مدام اصرار میکرد مرغ بخورم اما من که با همون یدونه پیتزا حسابی سیر شده بودم فقط کنارش نشستم و خوردن که چه عرض کنم بلعیدن او رو تماشا میکردم...
فکر کنم اگه یه گاو بریون هم جلوش میذاشتن کامل میخورد...
اون شب تا صبح باهم حرف زدیم...نیما از برنامههاش برای عروسیمون میگفت و من هم لذت میبردم...
دمدمای صبح خوابم برد...
صبح که از خواب بیدار شدم دلم گرفت
دلتنگ مامانم بودم آخه خوابش رو دیده بودم... چیزی یادم نبود ولی حسابی کلافه بودم...
از وقتی فهمیدم اون مادر واقعیم نیست و از علت فوت پدرومادرم با اطلاعه نسبت بهش خیلی دلسرد شدم اما بهرحال نزدیک به نوزده سال از عمرم اون رو مادر خودم میدونستم و کم بهم محبت نکرده بود من نمیتونم احساسات درونیم رو نادیده بگیرم...
حالا که به دنیای متاهلی پا گذاشتم عدم حضورش بیشتر حس میشه...
ای کاش روز آخر اونطوری ازش جدا نمیشدم...
خدا کنه تا وقتی که تصمیم به مادرشدن میگیرم باهم آشتی کرده باشیم...
من دلم نمیخواد وقتی مادر شدم این فرشته یا مامان فرشتهی نیماخان ازم پرستاری کنه...
حتما اونموقع به حمایت ومراقبتهای مامانم احتیاج بیشتری خواهم داشت
خوب یادمه موقع دنیا اومدن سجاد وسلاله ده روز تموم پیش نیلوفر موند و ازشون پرستاری کرد
وقتی دوقلوهای داداش هم دنیا اومدند تا مدتها در کنار مامانِ زینب کنارشون بود و در مراقبت و پرستاری از بچهها و زینب کمکشون میکرد... محبت مادرانه فقط مامان فاطمهی خودم
قطره اشکی که از چشمم چکید پاک کردم...
دلم نمیخواد نیما متوجه حال درونیم بشه...
به آرومی
سشوار و کیف لوازم آرایشیم رو برداشتم و با خودم به طبقه پایین آوردم
باید موهام رو خشک میکردم...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_275 به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۷۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
کنار کنسول و آینه ی داخل سالن پریز پیدا نکردم بنابراین وارد اتاق طبقه پایین شدم چشمم که به پریز خورد سشوار رو به برق زدم کمی از واکس موی نیما به موهام زدم و جلوی آینهی قدی مشغول خشک کردنشون شدم...
از دست نیما دلخورم
اگه میدونستم دیگه به سمنان برنمیگردیم لااقل ساک وچمدون خودم رو از خونهشون بر میداشتم
حالا یکی یکی داره یادم میاد چه لوازمی احتیاج دارم...
این وقت صبح هم که جایی باز نیست من برم خرید...
کارم که تموم شد کمی صورتم رو آرایش کردم و دستی به لباسام کشیدم...
این لباسای راحتی خیلی بهم میاد...
قیمتشون به اندازه لباس مجلسیهایی هست که قبلا میتونستم بخرم...
هرچی در زندگی قبلی حسرت همه چی رو خوردم اما در زندکی با نیما و به لطف ثروت پدرش قراره از هرچیزی بهترینش رو داشته باشم
یکیش همین خونه...
نگاهم رو دور تا دور اتاق چرخوندم...
همین اتاق خواب رو اگه در نظر بگیریم، شاید وسایل اینجا خیلی زیاد نباشه
اما همینا به اندازه کل خونه زندگی قبلیم میارزه...
طفلک اهالی اون خونه... هیچوقت طعم زندگی اعیونی رو درک نخواهند کرد...
یاد مامان فاطمه باعث شده هوس کنم اولین صبحونهی دوران تاهلیمون رو خودم درست کنم...
بنابراین به آشپزخونه رفتم اول از همه در یخچال رو باز کردم
وَووو چه خبره...
دیشب وقت نشد داخلش رو دید بزنم
شیر مرغ وجون آدمیزاد که میگن اینه...
از هرچیزی که فکرشو بکنی چندتا چندتا داخلشه وچقدر مرتب چیدمان شده...
لابد کار فرشتهست... خیلی خوشم اومد زیادی خوشسلیقهست
انواع مرباها و هرچیزی که مناسب صبحونهست داخل یخچاله...
کمی دنبال پیاله و پیشدستی ووسایلی که نیازم بود گشتم وحاضر و آماده روی میز آشپزخونه گذاشتم تا یکی یکی از محتویات ظرفهایی که داخل یخچاله پرشون کنم...
چهار تا تخم مرغ هم از جاتخم مرغی یخچال بیرون آوردم تا نیمرو درست کنم...
نگاه به ساعت دیواری آشپزخونه کردم
ساعت نزدیک هشت شده
هرچی دنبال نون گشتم پیداش نکردم داخل فریزر چند تا نون لواش و نون تست بود اما با خودم گفتم الانه که ساعت هشت بشه احتمالا فرشته نون تازه خریده باشه...
یکم دیگه صبر کردم سر ساعت ۸ فرشته با یه بربری تاره وارد شد ...
با دیدن من نون رو نشونم داد
_سلام... خانوم... صبح... بخیر
_سلام عزیزم صبح تو هم بخیر...
خواست وارد آشپزخونه به که اجازه ندادم و گفتم نون رو بده به من تو برو امروز قراره خودم صبحونه آماده کنم...
تو ساعت ده بیا اینجا...
کمی با استرس و نگرانی به من و میز آشپزخونه نگاه کرد
_ب...خدا ... آقا... گف...تن...هشت... بیام
طفلکی دوباره لکنت گرفت
_میدونم عزیزم به منم گفت...خودم دوست داشتم صبحونهی امروزو درست کنم...
ولی جمع کردن میز و شستن ظرفها بعدا با خودته...
انگار خیالش راحت شد
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_275
به قلم #کهربا(ز_ک)
مثل اینکه نیما خوابش برده... آخه چشماش بستهست وتکون نمیخوره...
اول به آرومی تک تک در کمد دیواریهارو باز کردم تا بررسی کنم وسایلم رو چطوری بچینم بهتره...
بعد هم با همون آرامش قبل دونه دونه خریدهای امروزم که شامل
چند دست لباس راحتی و مانتو و کیف و کفش بود با دقت و ظرافت توی طبقات و کشوها قرار دادم.
کش و قوسی به بدنم دادم و به سرویس رفتم وقتی برگشتم نیما سرجاش نبود...
و در اتاق کاملا باز بود...
آروم سرم رو بیرون بردم ولی خبری ازش نبود... راستش یکم ترسیدم
من عادت به تنها موندن اونم تو یه خونهی غریب ندارم...
کلا من آدم ترسویی هستم که هم از تاریکی میترسه هم از تنهایی...
با بلند شدن صدای تلویزیون جرات پیدا کرده و به طرف نردههای راه پله رفتم از همونجا نیما رو صدا کردم
با شنیدن صدام جواب داد
_اینجام عشقم... توی اشپزخونه
پلههارو یکی یکی طی کردم وقتی مقابل کانتر قرار گرفتم نیمارو دیدم که تا کمر توی یخچال رفته بود
_شکمو باز گشنهت شده؟
صاف شد و ظرفی که حاوی مرغهای نهارمون بود رو روی میز نهار خوری داخل آشپزخونه گذاشت.
_بیا اینو بذار مایکروفر تا داغ بشه
نیما برعکس همیشه خیلی تعارفم میکرد و مدام اصرار میکرد مرغ بخورم اما من که با همون یدونه پیتزا حسابی سیر شده بودم فقط کنارش نشستم و خوردن که چه عرض کنم بلعیدن او رو تماشا میکردم...
فکر کنم اگه یه گاو بریون هم جلوش میذاشتن کامل میخورد...
اون شب تا صبح باهم حرف زدیم...نیما از برنامههاش برای عروسیمون میگفت و من هم لذت میبردم...
دمدمای صبح خوابم برد...
صبح که از خواب بیدار شدم دلم گرفت
دلتنگ مامانم بودم آخه خوابش رو دیده بودم... چیزی یادم نبود ولی حسابی کلافه بودم...
از وقتی فهمیدم اون مادر واقعیم نیست و از علت فوت پدرومادرم با اطلاعه نسبت بهش خیلی دلسرد شدم اما بهرحال نزدیک به نوزده سال از عمرم اون رو مادر خودم میدونستم و کم بهم محبت نکرده بود من نمیتونم احساسات درونیم رو نادیده بگیرم...
حالا که به دنیای متاهلی پا گذاشتم عدم حضورش بیشتر حس میشه...
ای کاش روز آخر اونطوری ازش جدا نمیشدم...
خدا کنه تا وقتی که تصمیم به مادرشدن میگیرم باهم آشتی کرده باشیم...
من دلم نمیخواد وقتی مادر شدم این فرشته یا مامان فرشتهی نیماخان ازم پرستاری کنه...
حتما اونموقع به حمایت ومراقبتهای مامانم احتیاج بیشتری خواهم داشت
خوب یادمه موقع دنیا اومدن سجاد وسلاله ده روز تموم پیش نیلوفر موند و ازشون پرستاری کرد
وقتی دوقلوهای داداش هم دنیا اومدند تا مدتها در کنار مامانِ زینب کنارشون بود و در مراقبت و پرستاری از بچهها و زینب کمکشون میکرد... محبت مادرانه فقط مامان فاطمهی خودم
قطره اشکی که از چشمم چکید پاک کردم...
دلم نمیخواد نیما متوجه حال درونیم بشه...
به آرومی
سشوار و کیف لوازم آرایشیم رو برداشتم و با خودم به طبقه پایین آوردم
باید موهام رو خشک میکردم...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۷۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
کنار کنسول و آینه ی داخل سالن پریز پیدا نکردم بنابراین وارد اتاق طبقه پایین شدم چشمم که به پریز خورد سشوار رو به برق زدم کمی از واکس موی نیما به موهام زدم و جلوی آینهی قدی مشغول خشک کردنشون شدم...
از دست نیما دلخورم
اگه میدونستم دیگه به سمنان برنمیگردیم لااقل ساک وچمدون خودم رو از خونهشون بر میداشتم
حالا یکی یکی داره یادم میاد چه لوازمی احتیاج دارم...
این وقت صبح هم که جایی باز نیست من برم خرید...
کارم که تموم شد کمی صورتم رو آرایش کردم و دستی به لباسام کشیدم...
این لباسای راحتی خیلی بهم میاد...
قیمتشون به اندازه لباس مجلسیهایی هست که قبلا میتونستم بخرم...
هرچی در زندگی قبلی حسرت همه چی رو خوردم اما در زندکی با نیما و به لطف ثروت پدرش قراره از هرچیزی بهترینش رو داشته باشم
یکیش همین خونه...
نگاهم رو دور تا دور اتاق چرخوندم...
همین اتاق خواب رو اگه در نظر بگیریم، شاید وسایل اینجا خیلی زیاد نباشه
اما همینا به اندازه کل خونه زندگی قبلیم میارزه...
طفلک اهالی اون خونه... هیچوقت طعم زندگی اعیونی رو درک نخواهند کرد...
یاد مامان فاطمه باعث شده هوس کنم اولین صبحونهی دوران تاهلیمون رو خودم درست کنم...
بنابراین به آشپزخونه رفتم اول از همه در یخچال رو باز کردم
وَووو چه خبره...
دیشب وقت نشد داخلش رو دید بزنم
شیر مرغ وجون آدمیزاد که میگن اینه...
از هرچیزی که فکرشو بکنی چندتا چندتا داخلشه وچقدر مرتب چیدمان شده...
لابد کار فرشتهست... خیلی خوشم اومد زیادی خوشسلیقهست
انواع مرباها و هرچیزی که مناسب صبحونهست داخل یخچاله...
کمی دنبال پیاله و پیشدستی ووسایلی که نیازم بود گشتم وحاضر و آماده روی میز آشپزخونه گذاشتم تا یکی یکی از محتویات ظرفهایی که داخل یخچاله پرشون کنم...
چهار تا تخم مرغ هم از جاتخم مرغی یخچال بیرون آوردم تا نیمرو درست کنم...
نگاه به ساعت دیواری آشپزخونه کردم
ساعت نزدیک هشت شده
هرچی دنبال نون گشتم پیداش نکردم داخل فریزر چند تا نون لواش و نون تست بود اما با خودم گفتم الانه که ساعت هشت بشه احتمالا فرشته نون تازه خریده باشه...
یکم دیگه صبر کردم سر ساعت ۸ فرشته با یه بربری تاره وارد شد ...
با دیدن من نون رو نشونم داد
_سلام... خانوم... صبح... بخیر
_سلام عزیزم صبح تو هم بخیر...
خواست وارد آشپزخونه به که اجازه ندادم و گفتم نون رو بده به من تو برو امروز قراره خودم صبحونه آماده کنم...
تو ساعت ده بیا اینجا...
کمی با استرس و نگرانی به من و میز آشپزخونه نگاه کرد
_ب...خدا ... آقا... گف...تن...هشت... بیام
طفلکی دوباره لکنت گرفت
_میدونم عزیزم به منم گفت...خودم دوست داشتم صبحونهی امروزو درست کنم...
ولی جمع کردن میز و شستن ظرفها بعدا با خودته...
انگار خیالش راحت شد
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
سلام شب بخیر
دوستان عزیزم خیلی ببخشید کانالی که پارتهای رمان مرگ تدریجی یک رویا رو ازش بر میداشتم و در این کانال میگذاشتم به مشگل برخورده و نتونستم پارت بگذارم در اولین فرصت که مشگلش حل بشه پارت های رو میگذارم🌹❤️🖤
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۷۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۷۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
نفس راحتی کشید و با تکون دادن سرش اجازه گرفت و رفت...
نون رو داخل جانونی روی میز قرار دادم و به طبقه بالا رفتم
نیما هنوز خواب بود...
بهم گفته بود ساعت هشت ونیم بیدارش کنم و
هنوز ده دقیقه تا اون ساعت مونده...
یادم افتاد از نمای ساختمون چند تا تراس به چشم میخورد برای همین به طرف پردههای روشن رفتم و کنار کشیدم درش رو امتحان کردم دیدم باز نمیشه خوب که بررسی کردم یه قفل بزرگ خورده بود،
یاد کلیدهایی که داخل یکی از کشوها دیده بودم افتادم
سراغ کشو رفتم و آروم بیرون کشیدم
دوتا کلید هم شکل و اندازه در یک حلقهی کوچیک،
برداشتم و سعی کردم بیصدا قفل رو باز کرده و بیرون بیارم
در رو که باز کردم ورود نسیم دلنواز صبح پاییزی به داخل حس خوشایندی رو بهمراه آورد اما همزمان در اتاق به هم کوبیده شد
ترسیده پشت سرم رو نگاه کردم شدت باد خیلی کم بود ولی باعث بسته شدن در شد
نیما روی تخت جابجا شد
_چیکار میکنی مثلا خوابیدما...
_ببخشید در این تراس رو که باز کردم باد...
به اینجای حرف که رسیدم نیما به سرعت از جا پرید
_ چی کار میکنی؟
_مگه چیه خب؟
_با عصبانیت بلند شد وبه طرفم اومد
_تو فضولی نکنی میمیری؟
قفل کو؟
دستم رو بالا آوردم
به محض دیدن چیزی که میخواست اون رو از دستم قاپ زد و جلوتر اومد و با پس زدن من پرده رو که به زیبایی با تکونهای باد به رقص در اومده بود کنار زد و در رو با سرو صدا بست و قفل رو جا انداخت
بعد هم دست به سینه به طرفم برگشت
با اشاره دست و صدای نسبتا عصبی داد زد
_سرصبحی با اینجا چیکار داری آخه؟
هنوز تو شوک حرف و رفتارشم در سکوت نگاهش میکردم
نمیدونم غم چهره یا مظلومیتم بود یا چیز دیگه که پوفی کرد و جلو اومد خواست دستم رو بگیره اما با کشیدن دستم اجازه ندادم...
عصبی نگاهم کرد
_نهال عصبیم نکن... لابد دلیلی داره که میگم در اون وامونده رو باز نکن
بدون هیچ حرفی ازش فاصله گرفتم
کمی مکث کردم وبعد درحالی که به طرف در اتاق میرفتم
گفتم
_ من میرم آشپزخونه... یساعته
برات صبحونه آماده کردم
_تو برو منم میام
بغض راه گلوم رو سد کرده و اجازه تنفس بهم نمیده
فکری شدم
چرا اجازه نداد برم توی تراس؟ اونجا چه خبر بود مگه؟
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۷۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۷۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
یه چیزی مثل خوره افتاده به جونم
من باید از همه چی این خونه سر دربیارم
یعنی چی که بهم اجازه نداد برم اونجا... قفلی که دوباره زد باعث شده کمی بهم بربخوره
ناسلامتی منم صاحب و خانم این خونهام
مشغول پختن نیمرو شدم آماده که شد زیر قابلمهای رو روی میز انداختم و ماهیتابه رو روش قرار دادم...
نیما بدون اینکه نگاهم کنه وارد شد
_بهبه چه میزی قشنگی از چیدمان میز کاملا معلومه همهش کار خودته
متعجب نگاهی به میز و بعد صورتش کردم
لبخندی زد و روی اولین صندلی نشست
_اولا که نون توی جانونی و روی میزه...
دوما با قابلمه تخممرغت رو گذاشتی سر میز
خندهم گرفت
_قابلمه چیه؟ این ماهیتابهست... خوب جای ظرفارو بلد نیستم مدام باید بگردم
دیگه با همین ظرف گذاشتم
دوباره ادامه داد
_اینهمه مربا گذاشتی اما خبری از کره نیست و ناقص چیدی میزو
چهارماً از ظرفای مخصوص صبحونه استفاده نکردی
حتما منظور نیما ظروف صبحونهخوریه...در تک تک کابینتا رو باز کردم
_عه چرا اینارو ندیده بودم؟ چند دست اینجا هست
_ولش کن این حرفارو بیا زودتر بخوریم
دوتا چای ریختم وتا پشت میز بنشینم نیما با قاشق از روی مرباها میخورد
_پس چرا این دختره نیومده؟ گفته بودم هرروز سر ساعت ۸ کارش رو توی آشپزخونه شروع کنه
_سر ساعت اومد...اتفاقا بربری هم خریده ... در جانونی رو باز کردم وجلوش گذاشتم
_پس کجا رفته؟
_من ردش کردم دلم میخواست امروز صبحونه رو خودم درست کنم
تیکهای از نون کند و شروع به خوردن کرد
بعد از خوردن چند لقمه تازه متوجه من شد
_چرا نمیخوری؟
_نمیخورم دیگه...
_دارم میگم چرا؟
_همینجوری... با اون فریادی که توی اتاق سرم زدی میل به صبحونه خوردن از وجودم پرید...
نوچی کرد و قاشق رو روی میز رها کرد
خب... خب یه چیزی شده نمیشو اونجا بری...
_چه چیزی؟ چرا پس بهم نمیگی؟
تا متوجه باز شدن در تراس شدی اون واکنش و عصبانیت فقط یه چیزو بهم ثابت میکنه...
اینکه یه چیزی رو اونجا پنهان کردی
_چرت نگو...
از فکرم گذشت نکنه این خونه رو خیلی وقته تهیه کرده و زن میاورده اینجا و حالا هم چیزی از وسایل اونا اونجا جامونده یا خودش پنهان کرده...
بغضم گرفت
چرا همچین فکری به مغژم خطور کرد آخه...
_نیما اونجا چی داری که نباید میدیذم؟
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۷۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۷۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
_این مزخرفات چیه عزیزم
نردههای محافظ تراس شکستگی داره و هر آن ممکنه با کمی فشار از جاش در بره د بیفته پایین
من از قبل میدونستم نرده های اونجا مشکل داره و خودم سپردم بهش قفل بزنند.
خودتم دیدی گرم خواب بودم که فهمیدم در رو باز کردی و ایستادی جلوش، یه لحظه با خودم گفتم اگه نهال رفته بود توی تراس ممکن بود چه اتفاقی براش بیفته
شاید باورت نشه اما یه لحظه تصورش کردم برای همینه که عصبی شدم
فقط همین... من نمیتونم آسیب دیدن تو رو یا هراتفاقی که باعث از دست دادنت باشه تحمل کنم
چهرهای غمبار به خودش گرفت
_نهالم... من بیتو میمیرم میفهمی اینو؟
_منم بیتو میمیرم عزیزم... ولی چند وقته خیلی عصبی شدی و مدام سرم داد میزنی و توهین میکنی...
خوب منم اذیت میشم
سرم رو بالا گرفتم و ادامه دادم
_چرا یکم ملاحظه حال منو نمیکنی؟
منم غرور و شخصیت دارم
غصه دار از دست دادن خونوادهم هستم
از وقتی فهمیدم پدرو مادر واقعیمو سالها پیش از دست دادم عزادارشون شدم داغ آدمیایی به دلمه که نمیشناسمشون...
میدونی چیه نیما؟
کاش بابات حقیقت رو بهم نگفته بود لااقل اینجوری خونواده داشتم اما الان چی؟ من جز تو هیچ کسی رو توی دنیا ندارم...
با نگاهی شبیه تاسف از طرز فکرم گفت
تعجب میکنم تو تا دیروز نمیدونستی یوسف و فاطمه پدرومادر واقعیت نیستند ولی طی یه مسالهای باهاشون قهر کردی و به خونه ما پناه آوردی و گفتی دیگه نمیخوام برگردم پیششون و خواهش کردی عروسی رو جلو بندازم
اما از وقتی فهمیدی اونا پدرو مادرت نیستند و میدونی چه بلایی سر براتعلی بیچاره و زنش که مامان بابای واقعیت هستند آوردند هرروز یادشون میکنی و هوس برگشتن به سرت میزنه...
یه لحظه از یوسف و فاطمه متنفری و یه یلحظه دلتنگ و دوستدارشون...
یه بار میگی وجود اونا مخل آرامش و خوشیهام بود و همون بهتر گذاشتمشون کنار
یه بارم میخوای بری سراغشون
تکلیفت با خودت معلوم نیستا... فازت رو دریاب
به فکر رفتم با بغض گفتم
_آره راست میگی... تا وقتی هنوز خونوادم بودند ازینکه تورو قبول نداشتند خیلی اذیت میشدم ولی حالا هم دارم اذیت میشم..
اینکه اونا خونوادم نیستن یه طرف ماجراست یه طرف دیگه هم علاقه و محبتی که سالها بینمون بوده...
من نوزده سال با اون ادما سر کردم اونا برام زحمت کشیدند حتی نریمان...
نوچی کردم و آروم روی پیشونیم کوبیدم
نیما دارم دیوونه میشم...واقعا قاطی کردم
اشک توی چشمام حلقه بست
_چیکار کنم؟
واقعا نمیدونم برای اروم شدن دلم چیکار کنم؟
غمگین نگاهم کرد از جاش بلند شد و به طرفم اومد بغلم کرد و به آرومی کنار گوشم پچ زد خودم نوکرتم... تو لب تر منی همهجوره در خدمتم...
میخوای به بچهها بگم حاضر بشن بیان اینجا یه دورهمی داشته باشیم تا دلت باز بشه؟ اینجوری از فکر و خیال هم خارج میشی...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨