eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.6هزار دنبال‌کننده
775 عکس
402 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۷۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) با اخم و یه لحن خیلی خشک و جدی گفت _مگه نگفته بودم هر گورستونی خواستی بری قبلش باید خبر داشته باشم _بله آقا چشم دیگه تکرار نمیشه اما... نیما دیگه نموند تا بقیه حرفشو بشنوه و با سرعت از خونه دور شد کوچه و خیابون‌های تهران از همه جهات خیلی با شهر ما فرق داره ... و دیدن نمای ساختمونهای تجاری و مسکونی شیک و فضاسازی های شهرداری بیشتر از همه توجه من رو به خودش جلب می‌کرد نیما در حین رانندگی گوشیش رو برداشت و بعد از روشن کردن و زدن رمز به طرف من گرفت بیا برنامه " ویز " رو باز کن اول بریم دیدن این تالاری که اسمشو می‌گم اینجوری که تعریفش رو شنیدم ظرفیت بالایی جهت پذیرش مهمون داره و خیلی زیبا و‌مجلله... و به جای میز و صندلی مبلمان شده... عکسشو دیدم کفم برید بیشتر شبیه قصرهای رویاییه تا یه تالار میدونم تو ببینی عاشقش میشی سری تکون دادم کاری که گفت رو انجام دادم رفتم تو فکر خیلی استرس دارم اما نمی‌خوام نیما متوجه بشه موقع عقد همه دل‌نگرانی‌هام به این علت بود که نکنه به‌خاطر عدم رعایت بعضی چیزا خونواده‌م دلگیر بشن و چیزی بگن و بین دو خونواده کدورت پیش بیاد اما اینبار خونواده‌‌ای در کار نیست... بجای اینکه بخاطر این موضوع خوشحال باشم بدتر دچار استرس شدم... حالا که می‌تونم بدون محدودیت و‌ استرس و حرف و حدیث خانواده‌م شب عروسیم رو به بهترین نحو شاد باشم و‌حسابی بترکونم باید خوشحال باشم پس چرا غمگینم؟ درسته دلم برای پدر و‌مادر واقعیم می‌سوزه ولی اگه اونام بودند بازم توی فقر و‌نداری باید دست و‌پا می‌زدم حالا که همای سعادت روی شونه‌م نشسته و بهترن موقعیت برام پیش اومده تا بدون مزاحمت افرادی مثل نریمان بهترین عروسی رو برگزار کنیم نباید ناراحت باشم و استرس بگیرم... یه نفس عمیق کشیدم یاد کاری که پدرشوهرم برام کرد افتادم یه بار که توی خونه شون صحبت املاک فیروز خان بود از بین صحبتهاشون فهمیدم که این باغ خیلی ارزشمنده و حالا پدرشوهرم همون زمین رو به نامم زده من هم باید عملکرد یه دختر واقعی رو داشته باشم و هر طور که ایشون و‌همسرش صلاح دونستند پیش برم میدونم برام سخته اما می‌خوام کاملا خودم رو با سبک زندگی این خونواده وفق بدم من یه روزی ارزوی ترک خونواده ی شیرکوهی رو داشتم و دلم میخواست از محدودیتهای اونها در امان باشم پس حالا که درهای خوشبختی به روم باز شده پرنشاط به استقبالش میرم اینطوری برام خیلی بهتره و دیگه نیما و مادرش رو بابت رعایت مسایلی که در وجودم نهادینه شده آزار نمیدم شاید حق با نیما باشه رفتار خود من تاثیر به سزایی در رویارویی با جنس مخالف داره مصونیت برای یک زن فقط در پوشش خلاصه نشده ... اگه اینطور بود که الان زنان خارجی نباید در صلح و آرامش زندگی می‌کردند سبک زندگی باید درست بشه و من امادگی پذیرش این موضوع رو در خودم جستجو میکنم و فکر میکنم از پسش بر بیام... باید از پسش بر بیام موفقیتهای بزرگ در انتظار منه و"ای کاش وقتی این تصمیم رو می‌گرفتم لحظه‌ای یاد خدا رو هم از نظر می‌گذروندم... من نمیدونستم با این تصمیم زندگی خودم و‌ نیما رو دارم به ورطه نابودی می‌کشونم کاش اون لحظه خدارو فراموش نمی‌کردم...." کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۷۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) و من نمی‌دونستم با این تصمیم دارم زندگی خودم و نیما رو به سراشیبی بدبختی سوق میدم احساس خوبی ازین تصمیم دارم رو به نیما که گاهی نگاهش روی صفحه‌ گوشی هست گفتم _نیما یه تصمیمی گرفتم _چی؟ _می‌خوام یه دوره سبک زندگی شمارو تجربه کنم و هرچی تو و مامانت گفتید گوش بدم _واقعا؟ خیلی هم خوبه... سبک زندگی شیرکوهی‌ها به درد عهد بوق می‌خوره الان عصر ارتباطاته عصر حجر که نیستیم سری تکون دادم و به آهنگی که نیما پلی کرده با جان و دل گوش می‌کنم به اولین تالاری که پا گذاشتیم هم من و هم نیما حسابی سورپرایز شدیم باغ تالار و نمای ساختمان بیشتر شبیه قصرهای هندی بود و داخلش زیباتر و مجلل‌تر از محوطه ی بیرون نیما همون‌جا رو پسندید اما من پیشنهاد دادم به ادرس تالارهای دیگه‌ای که داره هم سر بزنیم شاید اونجا زیباتر بود... دومین تالار خیلی قابل توجه نبود ولی باغ تالار سوم از اولین تالاری که دیده بودیم خیلی مجلل‌تر و اشرافی بود... خوشحال بودم که به اینجا هم اومدیم نیما با مدیر تشریفات و رزرو صحبت کرد و خوشبختانه برای اون شبی که مد نظر ما بود یه کنسلی داشتند و‌ به سرعت قرارداد بسته شد... هزینه اونقدر سرسام‌آور بود که لحظه‌ای از انتختب خودم پشیمون شدم‌‌‌‌‌‌‌ شاید با هزینه ای که اونجا پرداخت میکردیم به‌ راحتی خرید جهیزیه ی ده بیست تا عروس تامین می‌شد اسراف بیداد می‌کرد اما من تصمیمم رو گرفته بودم تا خودم رو از غل و زنجیر بعضی محدودیت‌ها رها کنم... پدرشوهر من روز و شب زحمت می‌کشید و ثمره‌ی تلاش بی‌وقفه ی او ثروت بی‌پایانی هست که صرف خوشبختی من و نیما می‌شه... یکی مثل پدر من هم اگه با توجیهات بیخودی دست روی دست نمی‌گذاشت میتونست طعم ثروت و خوشبختی رو به اعضای خونواده‌ش بچشونه... بعد از عقد قرار داد و واریز پیش‌پرداخت نیما به پدرش زنگ زد و او رو هم در جریان قرار داد... من ترس از این داشتم که فیروزخان مخالفت کنه اما لبخند و تشکر نیما بهم فهموند پدرش موافقتش رو اعلام کرده... تو خیابونهای شلوغ تهران دنبال مزون لباس عروس بودیم اون‌ شب در حد انتخاب لباس عروس فرصت پیدا کردیم یه لباس با سلیقه‌ی خودم و تایید نیما انتخاب کردم لباس زیبایی که همیشه ارزوی پوشیدنش رو داشتم به تصمیم نیما شام پیتزا خوردیم... پیتزافروشی که مشابه اون در شهر ما وجود نداره... یه پیتزافروشی بزرگ و مجلل اینجا توی پایتخت به ظاهر هرچیز خیلی اهمیت میدن و زیباسازی اماکن بوضوح دیده می‌شه آخر شب خسته و کلافه به خونه برگشتیم وارد سالن که شدیم چندتا از چراغ‌ها روشن بود ولی از فرشته و برادرش خبری نبود طبق دستور نیما از ساعت هشت صبح تا نه شب حق اومدن به این ساختمون رو دارن و‌غیر این ساعات باید در خونه سرایداری خودشون سر کنند. به دنبال نیما به اتاق خوابمون در طبقه بالا رفتم... نیما کیسه‌ی خریدهامون رو کناری گذاشت و خودش روی تخت ولو شد... قبلا اینجا رو دیده بودم تِم سفید و فیروزه‌ای اینجا رو خیلی دوست دارم مانتو شلوارم رو با یکی از لباس راحتی‌هایی که امشب خریدم عوض کردم کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۷۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) مثل اینکه نیما خوابش برده... آخه چشماش بسته‌ست و‌تکون نمی‌خوره... اول به آرومی تک تک در کمد دیواری‌هارو باز کردم تا بررسی کنم وسایلم رو چطوری بچینم بهتره... بعد هم با همون آرامش قبل دونه دونه خریدهای امروزم که شامل چند دست لباس راحتی و مانتو و کیف و کفش بود با دقت و‌ ظرافت توی طبقات و کشوها قرار دادم. کش و قوسی به بدنم دادم و‌ به سرویس رفتم وقتی برگشتم نیما سرجاش نبود... و در اتاق کاملا باز بود... آروم سرم رو بیرون بردم ولی خبری ازش نبود... راستش یکم ترسیدم من عادت به تنها موندن اونم تو یه خونه‌ی غریب ندارم... کلا من آدم ترسویی هستم که هم از تاریکی میترسه هم از تنهایی... با بلند شدن صدای تلویزیون جرات پیدا کرده و به طرف نرده‌های راه پله رفتم از همون‌جا نیما رو صدا کردم با شنیدن صدام جواب داد _اینجام عشقم... توی اشپزخونه پله‌هارو یکی یکی طی کردم وقتی مقابل کانتر قرار گرفتم نیمارو دیدم که تا کمر توی یخچال رفته بود _شکمو باز گشنه‌ت شده؟ صاف شد و ظرفی که حاوی مرغ‌های نهارمون بود رو روی میز نهار خوری داخل آشپزخونه گذاشت. _بیا اینو بذار مایکروفر تا داغ بشه نیما برعکس همیشه خیلی تعارفم می‌کرد و مدام اصرار می‌کرد مرغ بخورم اما من که با همون یدونه پیتزا حسابی سیر شده بودم فقط کنارش نشستم و خوردن که چه عرض کنم بلعیدن او رو تماشا می‌کردم... فکر کنم اگه یه گاو بریون هم جلوش میذاشتن کامل می‌خورد... اون شب تا صبح باهم حرف زدیم...نیما از برنامه‌هاش برای عروسیمون می‌گفت و من هم لذت می‌بردم... دم‌دمای صبح خوابم برد... صبح که از خواب بیدار شدم دلم گرفت دلتنگ مامانم بودم آخه خوابش رو دیده بودم... چیزی یادم نبود ولی حسابی کلافه بودم... از وقتی فهمیدم اون مادر واقعیم نیست و از علت فوت پدرومادرم با اطلاعه نسبت بهش خیلی دلسرد شدم اما بهرحال نزدیک به نوزده سال از عمرم اون رو مادر خودم‌ می‌دونستم و کم بهم محبت نکرده بود من نمی‌تونم احساسات درونیم رو نادیده بگیرم... حالا که به دنیای متاهلی پا گذاشتم عدم حضورش بیشتر حس می‌شه... ای کاش روز آخر اونطوری ازش جدا نمی‌شدم... خدا کنه تا وقتی که تصمیم به مادرشدن می‌گیرم باهم آشتی کرده باشیم... من دلم نمی‌خواد وقتی مادر شدم این فرشته یا مامان فرشته‌ی نیماخان ازم پرستاری کنه... حتما اونموقع به حمایت و‌مراقبت‌های مامانم احتیاج بیشتری خواهم داشت خوب یادمه موقع دنیا اومدن سجاد و‌سلاله ده روز تموم پیش نیلوفر موند و ازشون پرستاری کرد وقتی دوقلوهای داداش هم دنیا اومدند تا مدتها در کنار مامان‌ِ زینب کنارشون بود و در مراقبت و پرستاری از بچه‌ها و زینب کمکشون میکرد... محبت مادرانه فقط مامان فاطمه‌ی خودم قطره اشکی که از چشمم چکید پاک کردم... دلم نمی‌خواد نیما متوجه حال درونیم بشه... به آرومی سشوار و کیف لوازم آرایشیم رو برداشتم و با خودم به طبقه پایین آوردم باید موهام رو خشک‌ می‌کردم... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_275 به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) کنار کنسول و‌ آینه ی داخل سالن پریز پیدا نکردم بنابراین وارد اتاق طبقه پایین شدم چشمم که به پریز خورد سشوار رو به برق زدم کمی از واکس موی نیما به موهام زدم و جلوی آینه‌ی قدی مشغول خشک کردنشون شدم... از دست نیما دلخورم اگه می‌دونستم دیگه به سمنان برنمی‌گردیم لااقل ساک و‌چمدون خودم رو از خونه‌شون بر میداشتم حالا یکی یکی داره یادم میاد چه لوازمی احتیاج دارم... این وقت صبح هم که جایی باز نیست من برم خرید... کارم که تموم شد کمی صورتم رو آرایش کردم و دستی به لباسام کشیدم... این لباسای راحتی خیلی بهم میاد... قیمتشون به اندازه لباس مجلسی‌هایی هست که قبلا می‌تونستم بخرم... هرچی در زندگی قبلی حسرت همه چی رو خوردم اما در زندکی با نیما و به لطف ثروت پدرش قراره از هرچیزی بهترینش رو داشته باشم یکیش همین خونه... نگاهم رو دور تا دور اتاق چرخوندم... همین اتاق خواب رو اگه در نظر بگیریم، شاید وسایل اینجا خیلی زیاد نباشه اما همینا به اندازه کل خونه زندگی قبلیم می‌ارزه... طفلک اهالی اون خونه... هیچ‌وقت طعم زندگی اعیونی رو درک نخواهند کرد... یاد مامان فاطمه باعث شده هوس کنم اولین صبحونه‌ی دوران تاهلی‌مون رو خودم درست کنم... بنابراین به آشپزخونه رفتم اول از همه در یخچال رو باز کردم وَووو چه خبره... دیشب وقت نشد داخلش رو دید بزنم شیر مرغ و‌جون آدمیزاد که میگن اینه... از هرچیزی که فکرشو بکنی چندتا چندتا داخلشه و‌چقدر مرتب چیدمان شده... لابد کار فرشته‌ست... خیلی خوشم اومد زیادی خوش‌سلیقه‌ست انواع مرباها و هرچیزی که مناسب صبحونه‌ست داخل یخچاله... کمی دنبال پیاله و پیش‌دستی و‌وسایلی که نیازم بود گشتم‌ وحاضر و آماده روی میز آشپزخونه گذاشتم تا یکی یکی از محتویات ظرفهایی که داخل یخچاله پرشون کنم... چهار تا تخم مرغ هم از جاتخم مرغی یخچال بیرون آوردم تا نیمرو درست کنم... نگاه به ساعت دیواری آشپزخونه کردم ساعت نزدیک هشت شده هرچی دنبال نون گشتم پیداش نکردم داخل فریزر چند تا نون لواش و نون تست بود اما با خودم گفتم الانه که ساعت هشت بشه احتمالا فرشته نون تازه خریده باشه... یکم دیگه صبر کردم سر ساعت ۸ فرشته با یه بربری تاره وارد شد ... با دیدن من نون رو نشونم داد _سلام... خانوم... صبح... بخیر _سلام عزیزم صبح تو هم بخیر... خواست وارد آشپزخونه به که اجازه ندادم و گفتم نون رو بده به من تو برو امروز قراره خودم صبحونه آماده کنم... تو ساعت ده بیا اینجا... کمی با استرس و نگرانی به من و میز آشپزخونه نگاه کرد _ب...خدا ... آقا... گف...تن...هشت... بیام طفلکی دوباره لکنت گرفت _میدونم عزیزم به منم گفت...خودم دوست داشتم‌ صبحونه‌ی امروزو درست کنم... ولی جمع کردن میز و شستن ظرفها بعدا با خودته... انگار خیالش راحت شد کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) مثل اینکه نیما خوابش برده... آخه چشماش بسته‌ست و‌تکون نمی‌خوره... اول به آرومی تک تک در کمد دیواری‌هارو باز کردم تا بررسی کنم وسایلم رو چطوری بچینم بهتره... بعد هم با همون آرامش قبل دونه دونه خریدهای امروزم که شامل چند دست لباس راحتی و مانتو و کیف و کفش بود با دقت و‌ ظرافت توی طبقات و کشوها قرار دادم. کش و قوسی به بدنم دادم و‌ به سرویس رفتم وقتی برگشتم نیما سرجاش نبود... و در اتاق کاملا باز بود... آروم سرم رو بیرون بردم ولی خبری ازش نبود... راستش یکم ترسیدم من عادت به تنها موندن اونم تو یه خونه‌ی غریب ندارم... کلا من آدم ترسویی هستم که هم از تاریکی میترسه هم از تنهایی... با بلند شدن صدای تلویزیون جرات پیدا کرده و به طرف نرده‌های راه پله رفتم از همون‌جا نیما رو صدا کردم با شنیدن صدام جواب داد _اینجام عشقم... توی اشپزخونه پله‌هارو یکی یکی طی کردم وقتی مقابل کانتر قرار گرفتم نیمارو دیدم که تا کمر توی یخچال رفته بود _شکمو باز گشنه‌ت شده؟ صاف شد و ظرفی که حاوی مرغ‌های نهارمون بود رو روی میز نهار خوری داخل آشپزخونه گذاشت. _بیا اینو بذار مایکروفر تا داغ بشه نیما برعکس همیشه خیلی تعارفم می‌کرد و مدام اصرار می‌کرد مرغ بخورم اما من که با همون یدونه پیتزا حسابی سیر شده بودم فقط کنارش نشستم و خوردن که چه عرض کنم بلعیدن او رو تماشا می‌کردم... فکر کنم اگه یه گاو بریون هم جلوش میذاشتن کامل می‌خورد... اون شب تا صبح باهم حرف زدیم...نیما از برنامه‌هاش برای عروسیمون می‌گفت و من هم لذت می‌بردم... دم‌دمای صبح خوابم برد... صبح که از خواب بیدار شدم دلم گرفت دلتنگ مامانم بودم آخه خوابش رو دیده بودم... چیزی یادم نبود ولی حسابی کلافه بودم... از وقتی فهمیدم اون مادر واقعیم نیست و از علت فوت پدرومادرم با اطلاعه نسبت بهش خیلی دلسرد شدم اما بهرحال نزدیک به نوزده سال از عمرم اون رو مادر خودم‌ می‌دونستم و کم بهم محبت نکرده بود من نمی‌تونم احساسات درونیم رو نادیده بگیرم... حالا که به دنیای متاهلی پا گذاشتم عدم حضورش بیشتر حس می‌شه... ای کاش روز آخر اونطوری ازش جدا نمی‌شدم... خدا کنه تا وقتی که تصمیم به مادرشدن می‌گیرم باهم آشتی کرده باشیم... من دلم نمی‌خواد وقتی مادر شدم این فرشته یا مامان فرشته‌ی نیماخان ازم پرستاری کنه... حتما اونموقع به حمایت و‌مراقبت‌های مامانم احتیاج بیشتری خواهم داشت خوب یادمه موقع دنیا اومدن سجاد و‌سلاله ده روز تموم پیش نیلوفر موند و ازشون پرستاری کرد وقتی دوقلوهای داداش هم دنیا اومدند تا مدتها در کنار مامان‌ِ زینب کنارشون بود و در مراقبت و پرستاری از بچه‌ها و زینب کمکشون میکرد... محبت مادرانه فقط مامان فاطمه‌ی خودم قطره اشکی که از چشمم چکید پاک کردم... دلم نمی‌خواد نیما متوجه حال درونیم بشه... به آرومی سشوار و کیف لوازم آرایشیم رو برداشتم و با خودم به طبقه پایین آوردم باید موهام رو خشک‌ می‌کردم... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) کنار کنسول و‌ آینه ی داخل سالن پریز پیدا نکردم بنابراین وارد اتاق طبقه پایین شدم چشمم که به پریز خورد سشوار رو به برق زدم کمی از واکس موی نیما به موهام زدم و جلوی آینه‌ی قدی مشغول خشک کردنشون شدم... از دست نیما دلخورم اگه می‌دونستم دیگه به سمنان برنمی‌گردیم لااقل ساک و‌چمدون خودم رو از خونه‌شون بر میداشتم حالا یکی یکی داره یادم میاد چه لوازمی احتیاج دارم... این وقت صبح هم که جایی باز نیست من برم خرید... کارم که تموم شد کمی صورتم رو آرایش کردم و دستی به لباسام کشیدم... این لباسای راحتی خیلی بهم میاد... قیمتشون به اندازه لباس مجلسی‌هایی هست که قبلا می‌تونستم بخرم... هرچی در زندگی قبلی حسرت همه چی رو خوردم اما در زندکی با نیما و به لطف ثروت پدرش قراره از هرچیزی بهترینش رو داشته باشم یکیش همین خونه... نگاهم رو دور تا دور اتاق چرخوندم... همین اتاق خواب رو اگه در نظر بگیریم، شاید وسایل اینجا خیلی زیاد نباشه اما همینا به اندازه کل خونه زندگی قبلیم می‌ارزه... طفلک اهالی اون خونه... هیچ‌وقت طعم زندگی اعیونی رو درک نخواهند کرد... یاد مامان فاطمه باعث شده هوس کنم اولین صبحونه‌ی دوران تاهلی‌مون رو خودم درست کنم... بنابراین به آشپزخونه رفتم اول از همه در یخچال رو باز کردم وَووو چه خبره... دیشب وقت نشد داخلش رو دید بزنم شیر مرغ و‌جون آدمیزاد که میگن اینه... از هرچیزی که فکرشو بکنی چندتا چندتا داخلشه و‌چقدر مرتب چیدمان شده... لابد کار فرشته‌ست... خیلی خوشم اومد زیادی خوش‌سلیقه‌ست انواع مرباها و هرچیزی که مناسب صبحونه‌ست داخل یخچاله... کمی دنبال پیاله و پیش‌دستی و‌وسایلی که نیازم بود گشتم‌ وحاضر و آماده روی میز آشپزخونه گذاشتم تا یکی یکی از محتویات ظرفهایی که داخل یخچاله پرشون کنم... چهار تا تخم مرغ هم از جاتخم مرغی یخچال بیرون آوردم تا نیمرو درست کنم... نگاه به ساعت دیواری آشپزخونه کردم ساعت نزدیک هشت شده هرچی دنبال نون گشتم پیداش نکردم داخل فریزر چند تا نون لواش و نون تست بود اما با خودم گفتم الانه که ساعت هشت بشه احتمالا فرشته نون تازه خریده باشه... یکم دیگه صبر کردم سر ساعت ۸ فرشته با یه بربری تاره وارد شد ... با دیدن من نون رو نشونم داد _سلام... خانوم... صبح... بخیر _سلام عزیزم صبح تو هم بخیر... خواست وارد آشپزخونه به که اجازه ندادم و گفتم نون رو بده به من تو برو امروز قراره خودم صبحونه آماده کنم... تو ساعت ده بیا اینجا... کمی با استرس و نگرانی به من و میز آشپزخونه نگاه کرد _ب...خدا ... آقا... گف...تن...هشت... بیام طفلکی دوباره لکنت گرفت _میدونم عزیزم به منم گفت...خودم دوست داشتم‌ صبحونه‌ی امروزو درست کنم... ولی جمع کردن میز و شستن ظرفها بعدا با خودته... انگار خیالش راحت شد کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
سلام شب بخیر دوستان عزیزم خیلی ببخشید کانالی که پارتهای رمان مرگ تدریجی یک رویا رو ازش بر میداشتم و در این کانال میگذاشتم به مشگل برخورده و نتونستم پارت بگذارم در اولین فرصت که مشگلش حل بشه پارت های رو میگذارم🌹❤️🖤
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۷۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) نفس راحتی کشید و‌ با تکون دادن سرش اجازه گرفت و‌ رفت... نون رو داخل جانونی روی میز قرار دادم و‌ به طبقه بالا رفتم نیما هنوز خواب بود... بهم گفته بود ساعت هشت و‌نیم بیدارش کنم و هنوز ده دقیقه تا اون ساعت مونده... یادم افتاد از نمای ساختمون چند تا تراس به چشم می‌خورد برای همین به طرف پرده‌های روشن رفتم و کنار کشیدم درش رو امتحان کردم دیدم باز نمیشه خوب که بررسی کردم یه قفل بزرگ خورده بود، یاد کلیدهایی که داخل یکی از کشوها دیده بودم افتادم سراغ کشو رفتم و‌ آروم بیرون کشیدم دوتا کلید هم شکل و اندازه در یک حلقه‌ی کوچیک، برداشتم و سعی کردم بی‌صدا قفل رو باز کرده و بیرون بیارم در رو که باز کردم ورود نسیم دلنواز صبح پاییزی به داخل حس خوشایندی رو بهمراه آورد اما همزمان در اتاق به هم کوبیده شد ترسیده پشت سرم رو نگاه کردم شدت باد خیلی کم بود ولی باعث بسته شدن در شد نیما روی تخت جابجا شد _چی‌کار می‌کنی مثلا خوابیدما... _ببخشید در این تراس رو که باز کردم باد... به اینجای حرف که رسیدم نیما به سرعت از جا پرید _ چی کار میکنی؟ _مگه چیه خب؟ _با عصبانیت بلند شد و‌به طرفم اومد _تو فضولی نکنی می‌میری؟ قفل کو؟ دستم رو بالا آوردم به محض دیدن چیزی که می‌خواست اون رو از دستم قاپ زد و جلوتر اومد و با پس زدن من پرده رو که به زیبایی با تکون‌های باد به رقص در اومده بود کنار زد و در رو با سرو صدا بست و قفل رو جا انداخت بعد هم دست به سینه به طرفم برگشت با اشاره دست و صدای نسبتا عصبی داد زد _سرصبحی با اینجا چیکار داری آخه؟ هنوز تو شوک حرف و رفتارشم در سکوت نگاهش می‌کردم نمی‌دونم غم چهره‌ یا مظلومیتم بود یا چیز دیگه که پوفی کرد و‌ جلو اومد خواست دستم رو بگیره اما با کشیدن دستم اجازه ندادم... عصبی نگاهم کرد _نهال عصبیم نکن... لابد دلیلی داره که میگم در اون وامونده رو باز نکن بدون هیچ حرفی ازش فاصله گرفتم کمی مکث کردم و‌بعد درحالی که به طرف در اتاق می‌رفتم گفتم _ من می‌رم آشپزخونه... یساعته برات صبحونه آماده کردم _تو برو منم میام بغض راه گلوم رو سد کرده و اجازه تنفس بهم نمیده فکری شدم چرا اجازه نداد برم توی تراس؟ اونجا چه خبر بود مگه؟ کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۷۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) یه چیزی مثل خوره افتاده به جونم من باید از همه چی این خونه سر دربیارم یعنی چی که بهم اجازه نداد برم اونجا... قفلی که دوباره زد باعث‌ شده کمی بهم بربخوره ناسلامتی منم صاحب و خانم این خونه‌ام مشغول پختن نیمرو شدم آماده که شد زیر قابلمه‌ای رو روی میز انداختم و ماهیتابه رو روش قرار دادم... نیما بدون اینکه نگاهم کنه وارد شد _به‌به چه میزی قشنگی از چیدمان میز کاملا معلومه همه‌ش کار خودته متعجب نگاهی به میز و بعد صورتش کردم لبخندی زد و‌ روی اولین صندلی نشست _اولا که نون توی جانونی و روی میزه... دوما با قابلمه تخم‌مرغت رو گذاشتی سر میز خنده‌م گرفت _قابلمه چیه؟ این ماهیتابه‌ست... خوب جای ظرفارو بلد نیستم مدام باید بگردم دیگه با همین ظرف گذاشتم دوباره ادامه داد _این‌همه مربا گذاشتی اما خبری از کره نیست و ناقص چیدی میزو چهارماً از ظرفای مخصوص صبحونه استفاده نکردی حتما منظور نیما ظروف صبحونه‌‌خوریه...در تک تک کابینتا رو باز کردم _عه چرا اینارو ندیده بودم؟ چند دست اینجا هست _ولش کن این حرفارو بیا زودتر بخوریم دوتا چای ریختم و‌تا پشت میز بنشینم نیما با قاشق از روی مرباها می‌خورد _پس چرا این دختره نیومده؟ گفته بودم هرروز سر ساعت ۸ کارش رو توی آشپزخونه شروع کنه _سر ساعت اومد...اتفاقا بربری هم خریده ... در جانونی رو باز کردم و‌جلوش گذاشتم _پس کجا رفته؟ _من ردش کردم دلم‌ می‌خواست امروز صبحونه رو خودم درست کنم تیکه‌ای از نون کند و شروع به خوردن کرد بعد از خوردن چند لقمه تازه متوجه من شد _چرا نمی‌خوری؟ _نمی‌خورم دیگه... _دارم می‌گم چرا؟ _همینجوری... با اون فریادی که توی اتاق سرم زدی میل به صبحونه خوردن از وجودم پرید... نوچی کرد و قاشق رو روی میز رها کرد خب‌... خب یه چیزی شده نمیشو اونجا بری... _چه چیزی؟ چرا پس بهم نمی‌گی؟ تا متوجه باز شدن در تراس شدی اون واکنش و عصبانیت فقط یه چیزو بهم ثابت میکنه... اینکه یه چیزی رو‌ اونجا پنهان کردی _چرت نگو... از فکرم گذشت نکنه این خونه رو خیلی وقته تهیه کرده و زن میاورده اینجا و حالا هم چیزی از وسایل اونا اونجا جامونده یا خودش پنهان کرده... بغضم گرفت چرا همچین فکری به مغژم خطور کرد آخه... _نیما اونجا چی داری که نباید می‌دیذم؟ کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۷۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _این مزخرفات چیه عزیزم نرده‌های محافظ تراس شکستگی داره و هر آن ممکنه با کمی فشار از جاش در بره د بیفته پایین من از قبل میدونستم نرده های اونجا مشکل داره و خودم سپردم بهش قفل بزنند. خودتم دیدی گرم خواب بودم که فهمیدم در رو باز کردی و ایستادی جلوش، یه لحظه با خودم گفتم اگه نهال رفته بود توی تراس ممکن بود چه اتفاقی براش بیفته شاید باورت نشه اما یه لحظه تصورش کردم برای همینه که عصبی شدم فقط همین... من نمی‌تونم آسیب دیدن تو رو یا هراتفاقی که باعث از دست دادنت باشه تحمل کنم چهره‌ای غمبار به خودش گرفت _نهالم... من بی‌تو می‌میرم‌‌‌‌‌‌ میفهمی اینو؟ _منم بی‌تو می‌میرم عزیزم... ولی چند وقته خیلی عصبی شدی و مدام سرم داد میزنی و توهین می‌کنی... خوب منم اذیت می‌شم سرم رو بالا گرفتم و ادامه دادم _چرا یکم ملاحظه حال منو نمی‌کنی؟ منم غرور و شخصیت دارم غصه دار از دست دادن خونواده‌م هستم از وقتی فهمیدم پدرو مادر واقعیمو سالها پیش از دست دادم عزادارشون شدم داغ آدمیایی به دلمه که نمی‌شناسمشون... می‌دونی چیه نیما؟ کاش بابات حقیقت رو بهم نگفته بود لااقل اینجوری خونواده داشتم اما الان چی؟ من جز تو هیچ کسی رو توی دنیا ندارم... با نگاهی شبیه تاسف از طرز فکرم گفت تعجب میکنم تو تا دیروز نمیدونستی یوسف و‌ فاطمه پدرومادر واقعیت نیستند ولی طی یه مساله‌ای باهاشون قهر کردی و به خونه ما پناه آوردی و گفتی دیگه نمی‌خوام برگردم پیششون و خواهش کردی عروسی رو جلو بندازم اما از وقتی فهمیدی اونا پدرو مادرت نیستند ‌و میدونی چه بلایی سر براتعلی بیچاره و زنش که مامان بابای واقعیت هستند آوردند هرروز یادشون می‌کنی ‌‌و هوس برگشتن به سرت می‌زنه... یه لحظه از یوسف و فاطمه متنفری و یه یلحظه دلتنگ و دوستدارشون... یه بار میگی وجود اونا مخل آرامش و خوشی‌هام بود و همون بهتر گذاشتمشون کنار یه بارم میخوای بری سراغشون تکلیفت با خودت معلوم نیستا... فازت رو دریاب به فکر رفتم با بغض گفتم _آره راست میگی... تا وقتی هنوز خونوادم بودند ازینکه تورو قبول نداشتند خیلی اذیت می‌شدم ولی حالا هم دارم اذیت میشم.. اینکه اونا خونوادم نیستن یه طرف ماجراست یه طرف دیگه هم علاقه و محبتی که سالها بینمون بوده... من نوزده سال با اون ادما سر کردم اونا برام زحمت کشیدند حتی نریمان... نوچی کردم و آروم روی پیشونیم کوبیدم نیما دارم دیوونه میشم...واقعا قاطی کردم اشک توی چشمام حلقه بست _چی‌کار کنم؟ واقعا نمیدونم برای اروم شدن دلم چی‌کار کنم؟ غمگین نگاهم کرد از جاش بلند شد و به طرفم اومد بغلم کرد و به آرومی کنار گوشم پچ زد خودم نوکرتم... تو لب تر منی همه‌جوره در خدمتم... می‌خوای به بچه‌ها بگم حاضر بشن بیان اینجا یه دورهمی داشته باشیم تا دلت باز بشه؟ اینجوری از فکر و خیال هم خارج می‌شی... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۷۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) کمی فکر کردم _ قربون محبتت عزیزم همین که به فکرمی حالمو خوب می‌کنه... تا روز عروسی بهتره مهمونی و دورهمی نداشته باشیم آخه خیلی کار داریم باید همه رو انجام بدیم وگرنه مامانت رو که می‌شناسی؟‌ اکه جایی از مراسم به اشکال کوچیکی بربخوریم پوست از سر هردومون می‌کنه... _ زدی تو هدف... دقیقا... وای نهال اصلا دلم نمی‌خواد حتی بهش فکر بکنم... دوست ندازم کوچکترین مشکلی تا آخر مراسم پیش بیاد... اولین کاریه که بابام صفر تا صدش رو به عهده خودم گذاشته می‌خوام امتیاز صد رو ازش بگیرم... اینجوری بیشتر از قبل به توانمندی‌هام پی می‌بره... مامانمم که دیگه برات نمی‌گم اگه رضایت کامل داشته باشه... اونوقت چپ و راست از قابلیت‌های داشته و‌نداشته‌م با بابام حرف می‌زنه اینجوری کارهای بزرگتری رو بهم می‌سپره ... روی صندلی جلوی آینه نشستم و مشغول پاک کردن آرایشم شدم... از چرخ زدن در مراکز خرید تهران ادم خسته نمی‌شه... از صبح که رفتیم فقط در حال چرخیدن و انتخاب لباس و کیف و‌کفش بودیم... اونجا یه لحظه هم احساس خستکی نکردم... نهارمون رو هم بیرون خوردیم... اما حالا که رسیدیم خونه از خستگی حتی نتونستم شامم رو‌کامل بخورم... نمیدونم فرشته چشه... از وقتی برگشتیم تو خودش بود و حتی چند مرتبه بغض سنگین داشت... هرچی ازش پرسیدم جواب نداد دوست دارم یه بار از زندگیش برام تعریف کنه خیلی دلم می‌خواد بدونم چی توی زندگیش گذشته ... اون از قبل آشنایی من با نیما هم بدبخت‌تره... بخاطر فقر و نداری مجبوره برای دیگران کار کنه... من یه استکان چای برای کسی می‌ریختم احساس کلفتی بهم دست می‌داد یا وقتی در پهن کردن و جمع کردن سفره کمک می‌کردم رسما خودم رو در مقام کلفت می‌دیدم... چقدر از کار خونه بدم میومد... و این فرشته‌ی بدبخت تر از گذشته‌ی من بالاجبار برای دیگران خم و‌ راست می‌شه و حتی خصوصی ترین کارهای مربوط به اونارو انجام میده... یکیش همین سه ساعت پیش... وقتی به خونه برگشتیم و نیما بخاطر حال بدش بالا آورد این دختر بیچاره مجبور به تمیز کردن فرش و گوشه مبل شد... از شدت احساس همدردی که نسبت بهش دارم دلم می‌خواد برم و بغلش کنم و تا می‌تونیم باهم زار بزنیم... با صدای نیما بهش نگاه کردم... _وای دلم خیلی درد می‌کنه برو ببین چیزی پیدا می‌کنی بدی من بخورم؟ _چی مثلا؟ _ من چه‌می‌دونم مگه من دکترم؟ _خوب منم دکتر نیستم.. ولی هروقت یکی توی خونمون دل‌درد میشد مامانم آب‌جوش نبات با دارچین بهش میداد یا چای زنجبیل البته اگه گرمازده یا مسموم میشدیم آبلیمو هم بهمون میداد... خوب برو یکی از همینارو برام بیار اونقدر کلافه‌ست و به خودش می‌پیچه که نتونستم حرفی که توی ذهنمه بهش بگم... بی هیچ حرفی راه افتادم و‌ به طبقه پایین و‌ بعد هم اشپزخونه رفتم آبلیمو رو از توی یخچال پیدا کردم اما هرچی گشتم نبات پیدا نمی‌کنم مایوسانه یه بار دیگه ظرف‌های پاسماروی رو باز می‌کنم داخل ظرف قند یه تیکه بزرگ نبات قرار داشت همون رو برداشتم کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۸۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) داخل لیوانی که دستمه انداختم و‌ زیر شیر سماوری که همیشه اب‌جوش داره قرار دادم وقتی پرش کردم یه تیکه دارچین هم از ظرفی که قبلا پیدا کردم بهش اضافه می‌کنم از در یه قندون هم برای پوشوندن سرش استفاده کردم و‌ گذاشتم روی سماور... ده دقیقه منتظر شدم تا دم بکشه برش داشتم و با یه قاشق شربت خوری هم زدم و داخل یه پیش دستی به سمت پله‌ها راه افتادم وارد اتاق که شدم نیما مثل مار گزیده به خودش می‌پیچید... با دیدن من گوشی رو نشون داد _زنگ بزن اورژانس دارم می‌میرم ترسیده گوشی رو برداشتم از هولم دستام می‌لرزه، شماره رو اشتباه گرفتم...قطع کردم ، دوباره و با دقت شماره ۱۱۵ رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم قرار دادم اونقدر هول شدم که نمی‌دونم چی گفتم و چی شنیدم و دوباره چی جواب دادم... اما وقتی آدرس ازم پرسید با اشاره نیما زدم رو آیفون و‌گوشی رو نزدیکش گرفتم به سختی و با ناله آدرس رو گفت... نفس راحتی کشیدم و گوشی رو قطع کردم ده دقیقه بعد اورژانس دم در بود با گوشی نیما شماره‌ی فرهاد رو گرفتم و بهش گفتم در حیاط رو برای ماشین اورژانس باز کنه... لباس مناسب پوشیدم دقایقی بعد دوتا مرد که لباس ویژه اورژانس تنشون بود بهمراه فرهاد به اتاق اومدند یکیشون نیما رو معاینه کرد و خیلی سریع تشخیص آپاندیس داد نیما که از شدت درد نمیتونست تکون بخوره به سختی گفت _چند روز دیگه... مراسم دارم... اکه میشه فعلا ... با... دارو... دووم بیارم _همون مرد با لبخندی که سعی در پنهان کردنش داشت گفت _مراسم رو بی‌خیال... هنوز هیچی قطعی نیست... تشخیص من اینه... باید ببریمت بیمارستان بعد از معاینه پزشک اونجا و احتمالا سونو و آزمایش جواب نهایی رو میگن جلو رفتم _نیما جان مراسم رو میشه عقب انداخت اما اگه اپاندیست بترکه چی؟ پاشو عزیزم آقایون کمکت می‌کنند همین‌که کمی عقب رفتم سرم گیج رفت و نزدیک بود زمین بخورم اما از دیوار گرفتم همینطور که نیما رو می‌بردند ایستاد و با اشاره به اون دوتا اقا فهموند باهام کار داره بهم کفت _تو... خسته‌ای... بیای اونجا... بدتر تو دست و‌پایی... بمون... پیش فرشته... فرهاد... با من... میاد... رو به فرهاد گفت‌ برو...فرشته...رو بگو... بیاد اینجا...خودتم... با من...بیا از دیدن حالش در اون وضعیت به پهنای صورت اشک می‌ریختم گویی به مسلخ میبرند... بلند شدم و جلو رفتم نه من خوبم تروخدا بذار بیام با نگاه جدیش فهمیدم نباید بیشتر ازین اصرار کنم البته اونقدر حالم بد بود که بهتره خونه بمونم وگرنه اونجا کاری از دستم برنمیومد به همراه همگی به طبقه پایین رفتیم، فرشته هم کنار در سالن منتظرمون بود نیما هیکل درشت و وزن نسبتا سنگینی داره معلومه برای پایین بردن از پله‌های ایوون خیلی اذیت میشن کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۸۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) وقتی او رو داخل آمبولانس قرار دادند بهشون اشاره کرد یلحظه من برم پیشش بهم سفارش کرد به کسی حتی پدرو مادرش اطلاع ندم... گفت اونا درگیر کارای نقل و انتقالاتشون به تهران هستند و کاری از دستشون برنمیاد... منم قول دادم فعلا صبر کنم و‌به کسی چیزی نگم. فرهاد مقابل فرشته ایستاده و‌ با تکون دادن دستاش که خوب معلومه عصبی و کلافه‌ست سفارشاتی به خواهرش می‌کنه وقتی رفتند فرشته یه لحظه اجازه گرفت تا به اتاقشون بره و‌ چیزی بیاره... وقتی رفت نگاهی به اطراف کردم سکوت و تنهایی باعث ترسم شد پشت سرش وارد خونه‌شون شدم... وقتی برگشت با دیدنم لبخندی زد و‌با اشاره‌ی دست گفت _بفر...مایید...خا‌..نوم داخل شدم و در رو پشت سرم بستم خیلی هم کوچیک نبود... یه هال حدودا بیست متری و یه آشپزخونه جمع و جور و دوتا در کنار هم که حتما یکیش مربوط به اتاق خوابه و‌ یکی هم سرویس بهداشتی... به فرشته نگاه کردم از حالتاش معلومه سردرگمه و نمیدونه باید چکار کنه... _فرشته‌ کارت رو انجام بده زودتر بریم ساختمون ما... همش استرس دارم از بیمارستان زنگ بزنن... به اتاق رفت و‌ بعد از چند دقیقه بیرون اومد _تموم شد؟ بریم؟ _ب...له این طفلکی دوباره استرسی شد لکنتش شروع شده بهمراه هم بیرون رفته و‌ وارد سالن شدیم... اول کلید در سالن رو از جاکلیدی برداشتم و در رو قفل کردم نفس راحتی کشیدم و به طرف مبلی رفتم و‌ تقریبا روش لم دادم فرشته به آشپزخونه رفت و با یه لیوان که تا نیمه چیزی شبیه آبی کدر داخلش بود به طرف اومد _بفرمایید خانوم... عرق بهارنارنجه... آرومتون می‌کنه لکنتش کمتره و این یعنی ترس و استرسش کم شده لیوان رو برداشتم _ممنون‌ که به فکرمی... یه لیوان هم برای خودت بیار...تو هم دست کمی از من نداری سرش رو پایین انداخت... با تکون شونه‌هاش احساس کردم داره گریه می‌کنه کمی جابه‌جا شدم _فرشته... فرشته داری گریه می‌کنی؟ کمی بعد در حالیکه بینی‌ش رو بالا میکشید و صدای فین فینش بلند شده بود سر بلند کرد با تکون سر ببخشیدی گفت و‌ به عقب برگشت و با کمی خم شدن یه دستمال کاغذی از جادستمالی برنجی پایه دار پشت سرش بیرون کشید درحالیکه صورتش رو پاک میکرد گفت _ب...بخشید... خانوم... دست...خودم...نبود _ خوب دلیل گریه‌ت چیه؟ از وقتی اومدیم خونه فهمیدم از یه چیزی ناراحتی ولی نتونستم ازت بپرسم الان بگو چته؟ خواست حرفی بزنه که به مبل روبرویی اشاره کردم یه لحظه به خودم اومدم منم دارم مثل فرشته می‌شم می‌تونستم برای ابراز همدردی بیشتر تعارفش کنم کنارم بنشینه اما معاشرت با فرشته باعث شده رفتارهای اورو تقلید کنم خواستم بگم نه بیا پیش خودم اما دیگه نشسته بود کمی عقب کشیدم پا روی پا انداختم _بگو عزیزم چی شده؟ خدایا من چم شده؟ نه شبیه خود قبلیم هستم و‌نه شبیه فرشته این یه نهال دیگه‌ست کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۸۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) مثلا نگرانشم پس این ژست یعنی چی؟ یجورایی از سر دلسوزی می‌خوام مشکلش رو بشنوم نه از سر انسانیت و‌ مردم‌داری... آره این دلسوزی شبیه دلسوزیه یه آدمیه که می‌دونه میتونه مشکل دیگران رو حل کنه با خودش میگه پس بذار بشنوم این نهال رو دوست ندارم... پس کمی جلوتر میام و‌راحتتر می‌شینم _بگو عزیزم اره این نهالِ مهربونه که از سر انسانیت میخواد حرفای مخاطب رو بشنوه _راس...تِش مادر... بزرگم... مریضه... همسایه مون... زنگ زد... گفت ... حالش... خیلی بد... شده... بعدم زد زیر گریه طوری که به هق هق افتاد... بلند شدم و‌کنارش نشستم، دست روی شونه‌‌ش گذاشتم _نفهمیدم... مادربزرگت مریضه یا پدربزرگ؟ آخه داداشت گفت پدربزرگت رو برده دکتر کمی خودش رو جابه‌جا کرد و با سری افکنده ادامه داد _پدر... بزرگم... تهرانه... خونه‌ی... پسردای...یِ... خودشه... کاملا چرخیدم به طرفش دستم رو کشیدم کنار صورتش _فرشته... چند تا نفس عمیق بکش تا استرست کم بشه و راحت بتونی حرف بزنی انگار از حرفم خجالت کشید _خجالت نداره که... تو خیلی خوب حرف میزنی... فقط وقتی استرس می‌گیری یکم لکنت داری که اونم با چند تا دم و‌بازدم عمیق درست می‌‌‌شه الان امتحان کن خودت می‌فهمی خودم شروع کردم به دم و‌بازدم عمیق _ببین هوا رو از بینی کامل می‌فرستی توی ریه‌هات یکم نگه می‌داری و بعد از دهنت به فشار میدی بیرون و خودم همون کار رو چندبار انجام دادم _بلدم... خانوم... چشم و شروع کرد ... چند تنفس عمیق انجام داد اشاره کردم ادامه بده بلند شدم و‌به آشپزخونه رفتم یه بطری روی کابینته... برش داشتم و‌ برچسب روش رو نگاه کردم یه لیوان براش ریختم و براش بردم مقابلش گرفتم... خجالتزده ازم گرفت _ممنون خانوم... چرا شما؟ _بخور خودتم آروم بشی لیوان رو به دهانش نزدیک کرد و نصفش رو خورد با اشاره چشم فهموندم بقیه‌شم بخوره بقیه محتویات لیوان رو‌که خورد روی میز گذاشت _ممنونم _نوش جونت یاد نیما باعث‌ شد یهو از جا بپرم نگاهی به چهره ترسیده‌ی دختر کنار دستم کردم _چیزی نیست... برم یه زنگ به گوشی نیما بزنم ببینم چیکار کردند کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۸۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) تا من میرم زنگ بزنم تو تنفس عمیق رو ادامه بده تا برگردم به طرف میز تلفن که از جنس برنجی هست رفتم و گوشی تلفن رو برداشتم کلید سبز رو فشار دادم و کنار گوشم قرار دادم اما هرچی منتظر شدم دیدم بوق نمی‌خوره خواستم دوباره فشارش بدم که با صدای فرشته چرخیدم _ولی خانوم خط تلفن خونه قطعه... ناامید نگاهش کردم پس حالا چیکار کنیم؟ خواست حرفی بزنه اما سکوت کرد حدس زدم می‌خواد بگه با موبایل خودت تماس بگیر برای همین گفتم _گوشی من شکسته هنوز وقت نکردیم بخریم کم مونده بود اشکم سرازیر بشه حالا باید چیکار میکردم؟ من از قطعی تلفن خونه بی‌اطلاع بودم نیما که می‌دونست چرا گوشی موبایل رو با خودش برد؟ با حرص مشت به چپ چونه‌م می‌کوبیدم نیما... نیما... چند بار گفتم بریم تا برام یه گوشی بخری ولی گفت برات یه گوشی خاص سفارش دادم تا آماده شدنش باید صبر کنی خدای من چقدر دلواپس نیما هستم نکنه اتفاقی براش بیفته ... نگاه به فرشته کردم که حالا کنارم ایستاده _تو موبایل نداری؟ سریع جواب داد _داشتم اما سوکتش خراب شده نمیتونم شارژش کنم قراربود فرهاد برام شارژر بخره ولی وقت نکرده _فرهاد چی؟ اون که داره؟ _بله خانوم ولی با خودش برده _دست روی سرم گذاشتم اونقدر حرصی و عصبانی هستم که اگه دسام به نیما برسه خودم خفه‌ش می‌کنم چقدر این آدم بی‌فکره... الان من چطور باید از وضعیتش مطلع بشم؟ اشکام راه خودشون رو پیدا کردند و روی گونه‌م سرمی‌خوردند فرشته دستم رو گرفت _نگران نباشید خانوم گریه شما که فایده نداره جز اینکه وقتی آقا برگردند از من عصبانی باشن و دعوام کنن و بگن چرا مراقب شما نبودم لبخندی زدم دستش رو گرفتم و با خودم به طرف مبلها کشوندم _آره راست می‌گی گریه من بی‌فایده‌ست ...توروخدا بیا بشینیم با من حرف بزن شاید یکم حواسم پرت بشه این همه دلشوره ازم دور بشه... دارم از نگرانی می‌میرم.‌‌‌.. بعدم تو دلم گفتم نیما بی‌منطقه... چون داره دستمزد می‌ده بهتون توقع داره دلشوره‌ی منو درمان کنی تا گریه نکنم اونوقت عوض اینکه بابت قطعی تلفن خونه و عدم خرید گوشی برای من پاسخگو باشه توی بدبخت رو مقصر جلوه می‌ده فرشته دست روی بازوم گذاشت _نگران نباشید خانوم ماشاالله آقا خیلی بدنشون مقاومه ان‌شاالله که چیزیشون نمی‌شه کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۸۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) انگار که چیزی یادش اومده باشه گفت _راستی در مورد پدر‌بزرگم سوال پرسیدید پدر بزرگم یعنی پدر پدرم تهرانه... اشک توی چشماش جمع شد حالش اصلا خوب نیست... مادر بزرگم قبل از بابابزرگ بیمار شد اما حالش خیلی بد نبود در طول این پنجاه روزی که بخاطر تامین هزینه‌های درمان هردوشون به تهران اومدیم وضعیت کلیه‌های بابابزرگم بدتر شده و دیالیز هم دیگه جواب نمیده... امروز همسایه مامان‌بزرگ به فرهاد زنگ زده و گفته زن عموم دیکه به مامان‌بزرگ سر نمیزنه و اونم خیلی بدتر از قبل شده گفت امروز حالش بد شده و بردنش دکتر که اونم گفته دیگه امیدی بهش نیست و‌همین روزاست که... به اینجای حرف که رسید زد زیر گریه البته با صدای آروم _حالا زن‌عموت نمیره سر بزنه پس عموتو پدر و مادر خودت چی پس؟ انگار که داغ دلش تازه تر شد سر بلند کرد و‌ با چشمای اشکی گفت _مادر پدرمو تو بچگی از دست دادم اونم وقتی که من و فرهاد چهارساله بودیم _وای... خیلی ناراحت شدم واقعا متاسفم خدا رحمتشون کنه... _ممنون... _چطور از دست دادیشون؟ _تصادف... راننده‌ی نامرد هم فرار کرد...اگه کمی زودتر به بیمارستان رسیده بودند شاید زنده می‌موندن بعد از اون بابابزرگم مارو برد خونه خودشون و با مامان بزرگم از من و داداشم نگهداری کردند... خیلی برامون زحمت کشیدند نذاشتند هیچ‌وقت احساس یتیمی کنیم... یه عمو داشتم که اصلا از ما خوشش نمیومد و همیشه مدعی بود بابابزرگ از سهم اون داره برای ما هزینه میکنه... یه خونه از پدرم برامون مونده بود همه امید من و‌فرهاد به اون بود که برای آینده یه سرمایه داریم... تا اینکه وقتی من و داداش تازه دیپلم گرفته بودیم پریدم وسط حرفش _یعنی شما دوتا دیپلم دارید؟ پس اینجا؟ کار تو این خونه؟ نتونستم جمله‌مو کامل کنم... خودش متوجه منظورم شد _بله خانوم... حتی من همون سال اول کنکور قبول شدم اما بخاطر اتفاقاتی نتونستم برم دانشگاه _یروز عموم اومد خونه بابابزرگ یه سند و‌قولنامه نشونمون داد و‌گفت خونه شما رو من با باباتون شریک بودم بابابزرگ هرچی بالا و پایینش کرد نتونست بفهمه اصله یا تقلبی اخه بعد از فوت بابام بابابزرگم نتونسته بود سند خونه رو پیدا کنه و قولنامه‌ای که دست عمو بود قید شده که شریک بابامه... عموم گفت پول لازم دارم و میخوام سهممو بفروشم ولی ما پولی برای خرید سهم عمو نداشتیم عموم گفت پس خونه رو میفروشم تا هرکدوم سهم خودشو برداره... اما اون مقدار پول دیگه به دردمون نمیخورد و‌نمیشد باهاش خونه بخریم... خونه بابا بزرگ خیلی بزرگ بود و‌ با ارزش عمو همیشه میگفت داداشم چون زود مرده ازین خونه سهم نداره و همش مال منه... بابابزرگ به عموم گفت خونه من رو هم‌ بفروش نصف پولش سهم‌الارث تو و‌ نصفش رو میذارم رو‌پول بچه ها یه خونه سه واحدی کوچیک‌ تو یه محله پایینتر میخرم یکی برای من و مامان بزرگشون کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_285 به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) دو واحد هم برای بچه‌ها که در آینده بی سرپناه نمونن عموم ا‌ونقدر زبون بازی کرد تا بابابزرگم بهش وکالت داد و از من و داداشمم خواست به عمو وکالت بدیم ... ما به عمو اعتماد نداشتیم اما بابابزرگ گفت من پسرمو می‌شناسم مال یتیم از گلوش پایین نمیره... به اصرار او وکالت دادیم اونم هردوتا خونه رو فروخت منتها گفت دنبال خونه ای با مشخصاتی که بابابزرگ خواسته هست و باید کمی صبر کنیم... اما یه‌روز فهمیدیم عمو همه پولارو برداشته و با زن صیغه‌ایش فرار کرده و‌ رفته... اون حتی به زن و‌بچه خودشم رحم نکرد... اونروز مامان بزرگ یه سکته رو رد کرد... چند وقت بعد فهمیدیم اون زن که میزان کلاهبرداریش از عموم بیشتر بود سرش رو کلاه گذاشت و‌ پولا رو بالا کشید و رفت خارج از کشور... عمو هم که فکر نمی‌کرد ازش شکایت کنیم دست از پا درازتر به خونه‌ش برگشت اما بابابزرگم که خودشو مدیون ما می‌دونست با مامور رفت در خونه عمو...اونموقع زن عموم بعنوان قهر خونه پدرش رفته و طلب مهریه کرده بود... وقتی مامورا عموم رو می‌بردند اونجا نبود تا حمایتهای مامان بزرگم رو‌ببینه... اخه اون با دیدن عموم جلو رفت و‌ نفرینش کرد می‌گفت تو نه تنها در حق این دوتا بچه یتیم بد کردی بلکه در حق زن و‌بچه خودتم بد کردی حالا که پولاتو اون زن برده چطور می‌خوای حق اینارو پس بدی؟ همون موقع حالش بد شد وقتی به بیمارستان رسوندیمش دکتر گفت بخاطر فشار عصبی سکته کرده و‌ از اون‌ به بعد زمین‌گیر شد... من مجبور شدم از خیر دانشگاه رفتن بگذرم... عموم بیماری مزمن ریوی داشت و‌ مدتی که بازداشت بود حالش بدتر میشه یه بار تا به بیمارستان برسونن از دنیا میره... خلاصه که هم من و‌برادرم خونه پدریمون رو از دست دادیم و هم پدربزرگ... موعد تخلیه‌ی خونه سر رسید نه جایی رو داشتیم که به اونجا بریم و نه پولی که بتونیم جایی رو اجاره کنیم... زن عمو که خودش هم زخم خورده از عمو بود بعد از دستگیری اون به خونه‌ش برگشت وقتی فهمید بخاطر شکایت ما از عمو ممکنه خونه‌ای که توش زندگی میکنند بینمون تقسیم بشه یا قانون براش تصمیم مشابهی بگیره سریع رفت و پرونده‌ی مطالبه‌ی مهریه رو دوباره به جریان انداخت. نمی‌دونم حق زن عمو بود که خونه بعنوان مهریه بهش تعلق بگیره یا وکیلش زد و‌بند کرد که خونه رو تصاحب کردند و ما بعد از مرگ عمو دستمون به جایی بند نشد... چون مامان بزرگ حالش بد بود زن عمو اجازه داد پیشش بمونه ولی به ما اجازه موندن نداد... اون معتقد بود عموم از اول آدم بدی نبود از وقتی پدربزرگم بخاطر رسیدگی به ما از حق و حقوق اونا مایه گذاشت شوهرش کینه به دل گرفت و‌شد اون آدمی که سر همسر و فرزندش و حتی پدرو مادر و بچه های یتیم برادرش کلاه بذاره... نمی‌دونم این منطق از کجا سرچشمه میگرفت ولی چاره‌ای نداشتیم... بابابزرگ به مراتب وضعیت بهتری نسبت به مامان بزرگم داشت مامان بزرگ موند پیش زن‌عمو... کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۸۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) من و‌داداشم و‌بابابزرگ در شهر خودمون بعنوان سرایدار در یه باغ مشغول شدیم پسر صاحب باغ چندبار خواست بهم نزدیک بشه اما برادرم همیشه حواسش بهم بود براب همین اون پسر هیچوقت به هدفش نرسید اونجا یه سگ نگهبان داشتند یروز که من نمیدونستم طناب اون سگ بازه از کنارش رد می‌شدم و اون بهم حمله کرد با اینکه همون پسره خیلی راحت میتونست سگش رو اروم کنه اما معلوم بود باهام لج کرده اولش فقط تماشا میکرد... اما با داد و فریاد داداشم سگش رو صدا زد و آرومش کرد اما من با اینکه بهم آسیبی نرسید اما از اونموقع ترس به جونم افتاد و حتی چند شب تب کردم... از اون موقع به بعد هروقت مضطرب می‌شم و استرس بهم وارد می‌شه دچار لکنت می‌شم... سری تکون دادم... که اینطور بیچاره فرشته ... _خوب ادامه بده _بله... بعد از مدتی مامان بزرگ رو پیش خودمون آوردیم شرایط خیلی بدی بود اما خوب و بد می‌گذشت... چهار سال دیگه بابا بزرگ بیماریش عود کرد و کلیه‌ها کاملا از بین رفته بود و نیاز به دیالیز و پیوند داشت ولی بخاطر شرایط سنی و جسمی امکان پیوند وجود نداشت برای دیالیز هم بدنش یه مشکلی داشت که فقط بیمارستانهای تهران تجهیزات لازم رو داشتند... ماهم که نه جایی رو در تهران داشتیم و‌نه کسی رو میشناختیم تا اینکه صاحب باغی که قبلا سرایدارش بودیم صاحب این خونه رو معرفی کرد و ما اومدیم اینجا ... تا دیروز که هنوز حال بابابزرگ خیلی وخیم نشده بود با ما در همین خونه سرایداریِ توی حیاط زندگی می‌کرد و‌ فرهاد هفته ای دوسه بار می‌بردش دیالیز... اما دیروز که مثل همیشه رفتند در حین دیالیز حالش بدتر شده و بستریش کردند... دکتر به فرهاد گفته بابابزرگ مهمون امروز و فرداست حالش اصلا خوب نیست و دوباره زد زیر گریه و دوباره صدای هق‌هقش بلند شد دلم خیلی براش سوخت... زندگی فرشته رو با زندگی خودم مقایسه کردم... اونم مثل من از بچگی پدرومادرش رو‌همزمان از دست داده و دقیقا شبیه من یه زندگی عادی و متوسط بدون پدرو مادر و با ادمای دیگه‌ای داشته... تا اینجا مشابه هم بودیم... اما از یه جایی به بعد بخاطر خیانت عموش همه دار و ندارشون رو‌از دست دادند... برعکسِ من که تازه صاحب دارایی و مال و مکنت شدم... یکم فکر کردم من با تصمیم و اراده خودم با دلی شکسته از خونواده‌م جدا شدم اما فرشته به اجبار... بخاطر مرگ که هر آن ممکنه سراغ پدربزرگ و‌مادربزرگش بیاد اونا رو از دست میده... آهی پردرد کشیدم... و دستی به صورتم... نمی‌دونم این اشکی که صورتم رو خیس کرده برای وضعیت خودمه یا فرشته‌ی بخت برگشته... باید با نیما صحبت کنم کمی باهاشون همراهی کنه تا تحمل وضع موجود براشون راحتتر باشه... دوباره یاد نیما افتادم... چشمام به اشک نشست و من هیچ مقاومتی برای فرونشاندنش نکردم برای همین به بهشون اجازه‌ی باریدن دادم ... فرشته برای بدبختی‌هایی که در انتظارش هستند گریه می‌کنه اما من بخاطر بی‌خبری از نیمایی که مدتهاست جزئی از وجودم شده... در دل نیما رو سرزنش می‌کردم چون همین امروز چندین مرتبه بهش اصرار کردم برام گوشی بخره ولی گفت می‌خواد سورپرایزم کنه... اما من فکر می‌کنم اون به خاطر اینکه با خونواده‌م در تماس نباشم از خرید گوشی امتناع می‌کنه اون‌که می‌دونست خط تلفن این خونه قطعه و منم گوشی ندارم پس چرا لااقل گوشی خودش رو نذاشت خونه بمونه. بهرحال این وقت شب دوتا دختر کم سن و‌سال اگه اتفاقی برامون بیفته چیکار میتونیم کنیم؟ خدای من یعنی الان نیما در چه حالیه؟ یه لحظه ته دلم خالی شد نکنه به عمل جراحی نیاز داشته باشه و‌ الان داخل اتاق عمله؟ کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۸۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) دستم به هیچ جا بند نیست نتونستم احساساتم رو کنترل کنم دست روی چشمام گذاشتم و هق‌هق گریه م بلند شد کمی بعد دستان فرشته روی شونه‌هام نشست در گوشم با حرفاش سعی در آروم کردنم داشت اما هرلحظه صدای گریه‌هام بلند‌تر می‌شد... فرشته که دید حرف زدن بی‌فایده‌ست بی‌خیالم شد اما کمی بعد صداش رو از مقابل می‌شنیدم به تلاشش برای برداشتن دستام از روی صورتم پاسخ دادم... سریع با دستمال توی دستم بینی‌م رو‌ گرفتم و‌ اشکام رو پاک کردم... به صورتش نگاه می‌کردم با محبت لیوان آبی که روبه‌روم گرفته رو تعارفم کرد ازش گرفتم و به لبهام نزدیک کردم یه قلپ ازش خوردم به اصرار فرشته کمی دیگه خوردم... به تقلید از خودم گفت _خانوم چند نفس عمیق بکشید... حالتون بهتر می‌شه... خنده‌ای که روی لبهام میومد دوباره با یاد نیما تبدیل به بغض شد با همون بغض گفتم _فرشته اگه بلایی سر نیما بیاد من می‌میرم، گوشی هم نداریم ازش یه خبر بگیرم... چی‌کار کنم؟ دارم دق میکنم... _قرآن بیارم باهم بخونیم؟ برای سلامتی آقا هم دعا می‌کنیم؟ اینطوری دل خودتون هم آروم می‌گیره چرا به فکر خودم نرسیده بود همیشه موقع این طور گرفتاری‌ها اولین چیزی که یادم میومد نماز و قرآن خوندن بود هم آرومم می‌کرد و‌ هم امیدوارم می‌کرد چون می‌دونستم خدا صدامو می‌شنوه و مشکلاتمو حل می‌کنه برای همین آروم می‌شدم. اما من که اینجا قرآن نداشتم... گوشی هم نداشتم که سوره‌ای رو سرچ کنم و از روی اون بخونم با ناامیدی به فرشته نگاه کردم اینجا قران هست؟ با نگاه به اطراف جواب داد _نمی‌دونم...یعنی فکر نکنم... چون تابحال ندیدم... اما من تو خونه دارم برم بیارم براتون؟ نگاهم روی در سالن قفل شد... _نه... من می‌ترسم... الان نیما توی خونه نیست داداش خودتم نیست من از محوطه حیاط می‌ترسم ولش کن اصلا... بیا بشین هر سوره و دعایی که بلدیم از حفظ می‌خونیم... بیا هرکدوممون هرچندتا میتونیم سوره حمد بخونیم _بله خوبه... حمدِ شفا... در دل شروع به خوندن کردم... واقعا چرا مامانم یه خبر از من نگرفته؟ اون که نمی‌دونه من از جریان پدرو مادر واقعیم باخبرم... بابام چی؟ هیچکس جز نیما و پدرش از مطلع شدن من خبر نداره پس چرا هیچ کدوم نه بهم زنگ زدند و نه تا وقتی خونه پدرشوهرم بودم اومدند دیدنم...یعنی براشون‌مهم نبود من برای همیشه ازشون قهر کردم؟ نیلوفر و‌نسرین چی؟ چطور تونستند این همه سال نسبت خواهری‌مون رو‌ بخاطر دعوا و‌غرغرهای روز اخری که ازشون جدا شدم فراموش کنند... اصلا من تصمیم به قهر و جدایی براش همیشه داشتم اونا چرا قبول کردند؟ باورم نمیه اونهمه سال نتونسته بودم اعضای خونواده قلابیم رو بشناسم... اونا خانواده من بودند یه عمر محبت بینمون برقرار بود اما یهو کاملا قید من رو زدند... نمی‌دونم چقدر از زمان گذشته اما وقتی به خودم اومدم می‌بینم از حمد اولی که شروع کردم کاملا حواسم پرت شده و فکر و‌ خیالات مختلف در ذهنم رژه رفتند... رو کردم به فرشته سرش رو به پشتی مبل تکیه دادهو جشماش رو بسته لبهاش تکون می‌خوره و مشغول قرائته... کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۸۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) به ساعت دیواری نگاه کردم الان دو و نیم نیمه شبه و سه ساعت از رفتن نیما میگذره دلم برای خودم می‌سوزه خونوادم به همین راحتی من رو‌کنار گذاشتند... الان تنهاچیزی که برام‌ مهمه نیماست سرم رو بالا گرفتم ملتمسانه در دل فریاد زدم خدایا من فقط نیما رو‌ دارم اتفاق بدی براش نیفته... مواظبش باش تکونی به سرم دادم تا از افکار و خیالات بیخودی رها شم. دوباره تمرکز کردم و با زمزمه شروع به قرائت حمد کردم محاله اون خونواده به همین راحتی قهر من رو پذیرفته باشند... نکنه مامان و‌بابا همه چی رو در مورد من به بقبه گفته باشن؟ شاید الان همه خواهرو برادرام میدونن من خواهر واقعیشون نیستم که هیچ کس نه سراغم زو گرفته و نه زنگی زده...گوشی نیما پدرشوهرو مادرشوهرم و حتی منزل پدرشوهرم... اونا از هر طریقی میتونستند پیگیر من باشن ولی این کارو نکردند... وقتی به خودم اومدم چیزی از خوندن سوره یادم نیست دوباره حواسم پرت شده... کلافه شدم... ساعت میگه یه ربع گذشته و من با فکر کردن به ادمایی که یه زمان خونواده خودم تلقی میکردم زمان دعا کردن برای نیمارو از دست دادم و یه کلمه هم از سوره‌ای که قرار بود بخونم یادم نیست... نمیدونم اصلا چیزی ازش خوندم یا نه... ولش کن چرا قران بخونم؟ الان اصلا تمرکز ندارم و بهتره با زبون خودم با خدا حرف بزنم _چشمام رو بستم _خدای من خدای مهربون من که خوب هوام رو داری خدایی که وقتی فهمیدم اون آدما خونواده من نیستند نیما رو داشتم خدایا کمک کن نیما چیزیش نشه... خدایا نیما تنهاکس منه من بدون نیما می‌میرم کمک کن نیاز به جراحی نداشته باشه و همین الان برگرده... و‌دوباره باد نریمان افتادم اون زمان که هنوز فکر می‌کرد خواهر واقعیش هستم برام پرونده درست کرد و متهم شدم به همدستی با پدرشووهرم‌ و نیما برای کار خلاف پس حالا که می‌دونه همخون‌شون نیستم و خواهر واقعیش نیستم صددرصد دنبالم میاد تا دوباره پرونده سازی کنه... اون از من خیلی کینه به دل داره... درسته آدم کینه‌ای نیست اما از قمار و ربا و بهره متنفره حالا که مدعی بود از خلاف‌کاری پدر نیما اطمینان داره و یه‌بار هم پرونده‌سازی کرده مطمینم دوباره این کارو می‌کنه... پس باید هرطور شده کاری کنم نتونن هیچ ردی از من پیدا کنند... اون روز توی محضر نیما با شوخی به پدرش گفت حالا که از اموالت بنام نهال میزنی اسمشم به نام خودت مصادره کن... فکر بدی نیست... البته نه اینکه حتما اسم فامیلم رو هم‌نام اونا کنم... یه اسم دیگه... چه می‌دونم از "شیرکوهی" به نامِ... مثلا "آرین" تغییر بدم... من این اسم رو خیلی دوست دارم... یا مثلا... یاد پدرومادر واقعیم افتادم... هروقت به یادشون میفتم اونقدر دلگیر و‌دلتنگ می‌شم که فراموش کردم از نیما بپرسم نام خانوادگی راتعلی و نیره چی بوده... شایدم اسم فامیل اونها‌رو انتخاب کردم... آره... خونواده من تابحال به این خونه نیومدند و‌ هیچ آدرسی ازم ندارند پدرو مادر نیما هم‌ که برای همیشه دارن میان تهران اگه منم تغییر نام بدم نریمان نمی‌تونه هیچ ردی ازم پیدا کنه... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۸۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) در همین افکار غوطه ور بودم که با صدای فرشته به خودم اومدم... _خانوم از بیرون صدا میاد ترسیده چشم باز کردم یعنی کی می‌تونه باشه؟ ترسیده با صدای نسبتا بلند گفتم _نکنه دزد باشه به وضوح رنگ فرشته هم پرید... کمی نگاهم کرد‌ و آروم و با دقت کنار در سالن رفت و گوشه‌ی پرده رو کنار زد کمی نگاه کرد و‌‌ با خوشحالی به طرفم برگشت _فرهاده... با آقا برگشته با خوشحالی از جا پریدم و به طرفش رفتم دست فرشته روی دستگیره در رفت وقتی یادش اومد قفل شده کلید رو‌ چرخوند و‌ بازش کرد با دست فرشته رو پس زدم و خودم پیش رفتم نیما به کمک فرهاد از پله‌ها بالا میومد لباسهایی که موقع حضور نیروهای امدادی پوشیده بودم هنوز تنمه پس مشکلی برای رویارویی با فرهاد ندارم... کاملا وارد ایوون شدم به بالاترین پله که رسیدند هردو سربلند کردند نگاهم روی صورت نیما قفل شده دست فرهاد رو پس زد کمرش رو کاملا صاف کرد و با هیبتی مثل همیشه جلو اومد انگار نه انگار این نیما همون نیمای چند ساعت پیش و حتی نیمایی هست که از پله‌ها بالا میومد... اشکام گوله گوله از چشام بیرون می‌ریخت جلو رفتم و دستاش رو گرفتم نیما چی شده بودی؟ بهتری الان؟ چرا تلفن خونه قطعه؟ گوشی نداشتم بهت زنگ بزنم از نگرانی مُردم کمی در خودش جمع شد معلومه که هنوز درد داره با اشاره دست بهم فهموند که به خونه برگردم باهم وارد خونه شدیم فرشته رو توی سالن ندیدم نیمارو از مقابل اشپزخونه تا اواسط سالن همراهی کردم بوی اسفند به مشام می‌رسید با صدای فرشته پشت سرم رو‌ نگاه کردم اسفند دود کن یه دستش بود و‌در دست دیگرش سینی که داخلش یه لیوان آب و‌دوتا فنجون چای بود... سینی رو‌ روی اولین میز جلو مبلی گذاشت و‌با اسفند دودکن نزدیکمون شد و اون رو مقابل نیما و‌ من گرفت‌.. با فوت کردن به دودی که از روی اون‌ به اطراف منتشر می‌شد به سمت ما دونفر منحرف می‌کرد از این کارش خوشم‌ اومد خیلی به موقع بود اما نیما با تکون و اشاره دست بهش فهموند اون رو‌ ببره کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۹۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) سر بالا آوردم _عه نیما بذار دود اسفند بهت بخوره یادت نیست مامانتم به همیشه همین کارو می‌کرد خواستم کمکش کنم روی مبل بنشینه اما گفت خیلی خوابم میاد بریم بالا روی تخت استراحت می‌کنم با نگاه از فرشته تشکر کردم و‌ با همسری که جونم به جونش بسته‌ست پله‌هارو به آرومی طی کردیم... کمکش کردم روی تخت دراز بکشه... پتو روش کشیدم _ببخشید نیما الان برمی‌گردم و سریع پله‌هارو پایین اومدم فرشته سینی به دست جلوی پله‌ها ایستاده دست جلو بردم‌‌‌ و همزمان که تشکر میکنم سینی رو ازش گرفتم... ابرو بالا انداخت و‌مشمای دارویی که توی دست دیگرش بود رو بالا انداخت _اینم داروهاشونه فرهاد الان بهم داد _ممنونم راستی در مورد تو وداداشت و گرفتاری‌هاتون با نیما حرف می‌زنم تا کمکتون کنه حلش کنید _شما لطف دارید خانوم دعا کنید حال پدربزرگ و‌مادربزرگم خوب بشه... _حتما... الان میتونی بری استراحت کنی صبحم یه ساعت دیرتر بیا _چشم خانوم دیگه نموندم و‌ با عجله پیش نیما برگشتم... لباس بیرونی رو از تنش خارج کرده و روی تخت نشسته _پس کجا رفته بودی؟ کیسه داروهاسو نشونش دادم _داروهاته... صبر کن نگاه کنم ببینم کدوما رو الان باید استفاده کنی؟ _فعلا هیچ کدوم الان سرم و آمپول تزریق کردند بهم بهترم... همه وسایلی که توی دستم بود روی میز جلوی مبل گذاشتم لباسهام رو با لباس راحتی تعویض کردم همزمان که سینی رو روی پام قرار می‌دادم کنارش روی تخت نشستم... میتونی چای بخوری؟ _نه... نمی‌خوام _آب چی؟ اینم نمی‌خوای؟ _نه... فقط می‌خوام بخوابم... خم شدم و سینی رو روی پاتختی گذاشتم با صدای نیما بهش نگاه کردم _از وقتی که رفتیم تو نخوابیدی؟ چشمه‌ی اشکم دوباره به جوشش افتاد اولین قطره اشک رو پاک کردم _از وقتی تو رفتی هزاربار مردم و زنده شدم خودم که گوشی نداشتم بهت زنگ بزنم این دختره ی بدبختم گوشیش خراب شده خواستم با گوشی ثابت خونه زنگ بزنم که اونم قطع بود... دستم به هیچ جا بند نبود بغض راه گلوم رو گرفت _تو نمیگی با اون حال از خونه بردنت با بی‌خبر موندن دق می‌کنم؟ لبخند کجی زد _واقعا؟ من که فکر می‌کردم اونقدر خسته‌ای ماشین آمبولانس از حیاط خارج شد توهم با خیال راحت گرفتی خوابیدی _آره با اون حال از خونه رفتی اونوقت من تخت بگیرم بخوابم؟ _خوب حالا که اومدم بیا بگیریم بخوابیم _اول بگو دکتر چی گفت؟ برای چی دل درد گرفتی؟ هنوزم که خوب نشدی و به خودت می‌پیچی؟ کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۹۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) دکتر برام سونوگرافی و آزمایش نوشت خوشبختانه آپاندیسم نبود هرچی هست مربوط به معده یا صفرام می‌شه دوباره برام آندوسکوپی و کلی آزمایش و س‌تی‌اسکن و یه سونوی دیگه نوشت بخاطر تو که خونه تنها مونده بودی دلم نیومد بیشتر اونجا بمونم برای همین یکم که حالم بهتر شد به فرهاد گفتم یه ماشین بگیره برگردیم خونه... حالا بعدا میرم دکتر بررسی کنه ببینم چمه... _واقعا به‌خاطر من برگشتی؟ ممنون عزیزم ... ولی یوقت بیماریت خطرناک نباشه؟ _نه نیست... چشمام رو به نشانه تاکید به هم فشار داد و گفت _خیالت راحت... خیالت راحت رو طوری ادا کرد که ته دلم قرص شد... من این نمیای حمایتگر رو دوست داشتم که با یه جمله ته دلم رو قرص کنه برای همین خم شدم ‌و خودم رو طوری توی بغلش جا کردم که به شکمش فشار نیارم با بغض گفتم _نیما تو همه کس منی... من بدون تو می‌میرم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌... پر احساس‌تر از قبل ادامه دادم _حتی یه خار به چشمات بره من می‌میرم... من رو از خودش جدا کرد با اخم گفت _خار به چشمم بره که کور می‌شم... _آهان اونی که معمولا میگن اینه "یه خار به پات بره" نتونست خنده‌ش رو مهار کنه دست روی شکم و سینه‌ش گذاشت _خدا نکشتت نهال من هم خنده‌م گرفته بود اما سعی کردم خودم رو کنترل کنم تا اونم خنده‌ش بند بیاد _حالا هم بیا بخوابیم... بی‌خوابی به تو هم فشار آورده با اخم و قهر نمایشی روی تخت با زانو از کنارش رد شدم و بغل دیوار پشت به همسر خندان و‌ لج درارم دراز کشیدم کمی بعد او هم دراز کشید به آرومی موهام رو نوازش می‌داد نفسهای منظمش بهم فهموند به خواب رفته خیلی نرم به طرفش چرخیدم باورم نمی‌شه مرد روبروم همون نیمای پر شر و شور و پر هیجان چند ماه پیش باشه... اون‌زمان کوچکترین ناراحتی من باعث میشد همه تلاشش رو برای خوشحال کردنم بکنه... هروقت ناز می‌کردم نازم رو می‌خرید... یادمه دوسال پیش یه بار از دندون پزشکی پیشم اومد دندونش رو عصب کشی کرده بود و خیلی بی‌قرار بود گاهی از درد به خودش می‌پیچید همون لحظه یه زنبور اومد طرف صورتم و من از ترس وسط خیابون جیغ میکشیدم و‌ دیوانه وار بالا پایین می.پریدم و‌دست به صورتم می‌کشیدم و بعدا که به خودم اومدم متوجه رفتارم شدم خیلی مسخره بود از خجالت آب شدم... نیما که متوجه خجالتم شد با وجود درد زیادی که داشت همه کار کرد تا من رفتار اون لحظه‌مو فراموش کنم. چندین مرتبه اتفاقات مشابه افتاده و هربار نیما حواسش بهم بود که خودم رو معذب نکنم... یا مثلا هروقت ناز می‌کردم از سبک رفتارم خوشش میومد و کلی نازکشی می‌کرد کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۹۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اما الان مدتیه که وقتی براش ناز میکنم هیچ واکنشی ازش نمی‌بینم... خوب من همسرشم اگه الان که مال هم هستیم براش ناز نکنم پس برای کی کنم؟ با همه این حرفا عاشقشم... دوسش دارم همه‌ی وجودم فریاد میزنه عاشقتم نیما... دستم رو جلو بردم ته ریشش رو لمس کنم اما دلم نیومد، ترسیدم بیدار بشه روبه سقف چرخیدم یاد فرشته افتادم باید یه کاری براش انجام بدم ظاهرا خانواده اونم مثل خونواده من مذهبی هستند که امشب با دیدن حال پریشونم پیشنهاد داد قرآن بخونیم... با دهن کجی با خودم زمزمه کردم و من چقدر خوب تونستم متمرکز بشم برای خوندن یه سوره‌ی به این راحتی... یاد خونواده‌م باعث شد یه بار دیگه نتیجه‌گیری‌هایی که امشب در موردشون داشتم رو در ذهنم مرور کنم خدای من چقدر خوب شد فیروز خان واقعیت زندگیم رو برام‌ تعریف کرد وگرنه من داشتم‌کوتاه میومدم و دوباره رفت و آمدم رو با خونوادم شروع می‌کردم اونوقت ممکن بود نریمان با یه پرونده جدید بیاد سراغم... دلم برای خودم می‌سوزه دوباره یه اتفاق جدید باعث شد بهترین روزهای زندگیم که باید شاد باشم رو با استرس رد کنم شب عروسی هیچ‌کس از خونواده و‌اقوام من حضور ندارند خوب مهمونهای نیما براشون سوال پیش نمیاد؟ نمی‌گن این عروس چرا بی‌کس و‌کاره؟ این روزها اونقدر این افکار تو سرم رژه رفتند می‌ترسم آخرش از غصه توش توموری غده‌ای چیزی در بیاد آخه زیاد شنیدم که میگن غم و‌غصه‌ی آدما یجا تو بدنشون تجمع میکنه و‌ به جسم آسیب می‌زنه و بالاخره بصورت یه بیماری خودش رو نشون‌ میده... این همه فکر و خیال بالاخره منو هم از پا در میاره... اگه بابا... سریع اسم بابا رو از ذهنم پاک کردم زمزمه کردم اون بابای من نیست اون بابای من نیست اونقدر با خودم تکرار کردم تا خسته شدم یاد محبتا و زحماتش که میفتادم کوتاه میومدم اما اینکه اون باعث مرگ پدرومادرمه، برای این احساس تنفری که در وجودم شعله‌ور شده کافیه... تمام این سالها اگه خودش و مامان هیچ تفاوتی بین من و بقیه بچه‌هاشون قائل نبودند شاید دلیلش عذاب وجدان از مرگ پدرومادرم بوده... اون موظف و مسئول بود در قبال نوزادی که در حین به دنیا اومدن پدرومادرش رو از دست داده... اون باعث مرگ پدرو مادرم بود... مامان هم‌... کلمه مامان رو هم چند بار تو ذهنم مرور کردم دوباره باخودم حرصی گفتم اون مامان من نیست...اون مامان من نیست... اون وظیفه‌ش بود بهم محبت کنه بهم رسیدگی کنه... بایدم این کارو می‌کرد هرچی نباشه خبر داشت که خودخواهی و ترس شوهرش دلیل کشته شدن بابا براتعلی‌ و‌ مامان نیرم شده بچه‌هاشونم موظف بودند کمبودهای من رو جبران کنند‌.‌‌.. خدایا از همه‌شون متنفرم‌... خواهش می‌کنم کمکم کن برای همیشه همه‌ی خاطرات و‌محبتی که ازشون در دل و یادم هست فراموش کنم... دیگه نمی‌خوام حتی لحظه‌ای یادشون کنم... خونواده من نیماست... ازین به‌بعد خونواده من پدرومادر نیما هستند... صورتم از یاد مادرشوهرم جمع شد اون نه... اون فقط عاشق پسراشه... و مرسده... اما فیروزخان با اون فرق داره... بهم ثابت کرده که من و نیما رو به یه اندازه دوست داره کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨