زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۵۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۶۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
_کاش یهکم خودتو تغییر میدادی عزیز من...
_به من نگو عزیز،عزیز...
عزیز تو مامانته که فقط خوبیها و خواسته های اونو میبینی...
در همون حالتی که بود چشمش رو گرد کرد
_واقعا نظرت اینه؟
_بله... چون همه رفتارها و توقعات اونو براساس محبت مادرانه میبینی اما من بدبخت هرحرفی و هررفتاری داشته باشم مینویسی به پای حساسیت عروس بودنم...
کاش همونقدر که توان درک کردن مادرت رو داری کمی هم منو درک میکردی.
_برو بابا... من کم درکت میکنم؟ خیلی نمک نشناسی
از اینهمه بی انصافیش عصبی هستم
فرشته از دور با لحنی مهربونی که بیشتر از همیشه سوهان میکشید روی اعصاب وروانم صدام کرد
_دخترم نهال...
داوود منتظرته...
زودتر برو که بتونی زود هم برگردی...
طوری که فقط نیما بشنوه گفتم
_میرم اما برای مهمونی برنمیگردم...
تو هم اگه دلت میخواد تنهایی بمون اینجا...
نموندم تا جوابش رو بشنوم و ازش دور شدم..
وقتی نزدیک خونه میرسیدم تازه یادم اومد کلید خونه رو ندارم... یادم اومد دیروز که با پدرشوهرم به خونه اومدیم کلیدهای خونه رو به نیما داد و اونم چندتا کلید گذاشت روی میز کنسول داخل سالن و بهم گفت کلیداییه که باید دست من باشه...
اما وقتی سینا اومد دنبالم من فراموش کردم برشون دارم
بنابراین به داوود گفتم گوشهای پارک کنه
به نیما زنگ زدم
کمی طول کشید اما بالاخره تماس وصل شد و صدای مامانش اومد
_جانم دخترم...
_سلام مامان من کلید خونه رو برنداشتم میشه از نیما بپرسید اون کلید داره یا نه؟
_صبر کن گوشی رو براش نگه میدارم با خودش حرف بزن
لحظهای بعد نیما جواب داد
_جانم
حرفایی که به فرشته زده بودم دوباره برای نیما تکرار کردم
با لحنی ناراحت گفت
_حواست کجاست؟ وقتی کلید برنداشتی یعنی در خونه رو هم قفل نکردی... الانم که راه افتادی بری اصلا یادت نبوده کلید نداری لااقل از من بگیری...
هیچ معلوم هست حواست کجاست؟
از لحن کلامش بغضم گرفت... نیما هروقت چشمش به مامانش میوفته قلدر میشه...
دلم نمیخواد مادرش در جریان بحثهای ما قرار بگیره...
جواب دادم
_دیروز همه هوش و حواسم به تو بود که چه اتفاقی برات افتاده که تا اون وقت شب به خونه برنگشتی...
جوابی نداد... کمی سکوت کرد...
_ببخشید نباید ناراحتت میکردم...
آره من کلید دارم به داوود بگو بیاد بگیره..
به داوود دستور دادم مسیر رفته رو برگرده...
به محض رسیدن پروین از در حیاط خارج شد وبه طرفمون اومد...
کلید رو به دست داوود که پشت فرمون بود داد...
بعد هم روبه من دستی تکون داد
_بسلامت برسید خانوم...
نگاهی به خونه کردم تا یک دقیقه پیش قصد شرکت در مهمونی امشب رو نداشتم... حتی اگه نیما به خونه بر نمیگشت...
اما وقتی دیدم نیما برای معطل نشدنم پروین رو زودتر بیرون فرستاده نظرم عوض شد...
داخل آسانسور نگاهی به ساعت مچیم انداختم
وقت کمی دارم پس همون لحظه برنامه ریزی مختصری کردم تا به روند آماده شدنم سرعت ببخشم حتی به لباسی که باید میپوشیدم و مدل موهام فکر کردم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۶۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۶۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
رسیدم خونه اول از همه فورا دوش گرفتم و رفتم سراغ سشوار...
همون لحظه گوشیم زنگ خورد...
شماره فرشته بود...
از دستش عصبانیم همونطور که نگاهم به گوشیه لب زدم حیف که نادر نیمایی وگرنه عمرا جوابتو میدادم...
تماس رو برقرار کرد
_سلام مامان...
_سلام دخترم... یادم رفت ازت بپرسم ارایشگاهم میخوای بری؟
نفسم روپرصدا بیرون دادم
خوب معلومه... اینم شد سوال؟ ولی این وقت شب کجا میتونم برم؟
جواب دادم
_بله... ولی الان که وقت نمیشه؟ جایی رو میشناسین شما؟
_زنگ زدم به دوستام برات یجارو پیدا کردم اتفاقا خیلی هم نزدیکتونه...
باهاش هماهنگ کردم اول برو اونجا... آدرسم برای داوود اس ام اس میکنم...
خوشحال از حرفی که شنیدم تماس رو قطع کردم
تو آینه نگاهی به موهام کردم
خداروشکر اینارو قبل از عروسی کراتین کردم و لخت شده ... دیگه نیازی نیست برای موهام خیلی وقت بذارم... پس واکس مخصوص موهامو زدم و با سشوار تا حدی که کمی نمدار بمونه خشک کردم ...
لباسهایی که انتخاب کرده بودم رو برداشتم...
وقتی از خونه زدم بیرون اولش کمی مردد شدم که آیا همین لباس مناسب هست یا نه... اما با خودم گفتم همین عالیه...
حالا که نه نیما بهت گیر میده و نه پدرشوهرت خودت به خودت گیر دادی؟
یاد روزایی افتادم که حتی برای یه رژ زدن باید با ترس و لرز ازش استفاده میکردم چون هرکدوم از اعضای اون خونواده معلم اخلاقم میشدند ...
حالا که خدا خونوادهای نصیبت کرده که هیچ محدودیتی برات قائل نیستند خودت ولکن نیستی؟
به محض نشستن داخل ماشین رو به داوود پرسیدم
_خانم ادرس آرایشگاه رو برات فرستاد؟
_بله خانم... راه بیفتم؟
_آره فقط یکم تند برو
اولین باره به همچین آرایشگاهی
میام زیادی لوکسه... اصلا نمیدونم چکار باید بکنم وچی بگم...
خانم موبلوندی که با لبخند نگاهم میکنه گفت
_سلام خوش اومدین...خانم بهادری؟
_ سلام... ممنون... بله بهادری هستم...
با اشاره دست صندلی رونشونم داد...
_فقط میکاپ یا موهاتونم هست؟
دستی به صورتم کشیدم
_نه، فقط میکاپ...
روی صندلی نشستم...
خانمی که حالا فهمیدم همه عسل صداش میکنند با انجام آرایش هر جز صورتم یه تعریف ازم میکنه...
همینطور که چشمهام بستهست به این فکر میکنم که از وقتی نیما وارد زندگیم شده
دنیامم رنگی شده...
هرلباسی دلم میخواد میپوشم...هر وقت دلم بخواد با ارایش خودمو زیبا میکنم
هروقت هرچی وهرکاری دلم بخواد انجام میدم و میرم...
یه عمر دنبال همین سبک زندگی بودم
این استقلال رو دوست دارم
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۶۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۶۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
خیلی تند وفرز کار میکنه... شاید یه ربع هم نشده بود که گفت خانم بهادری کارت تموم شد...ببینید راضی هستید؟
در آینه نگاهی به خودم انداختم...
وَووو... خیلی زیبا شدم...
ارایش لایت و مللیحی که انگار یه آدم دیگه ای شدم...
نمیتونم نگاه از دختر توی آینه بردارم
_خیلی عالیه عسل خانم... باورم نمیشه این من باشم
لبخندی به ذوق مشهود در چهرهم زد...
_اینکه اینقدر با سرعت و فرز کارتونو انجام دادین خیلی خوشم اومد...
_آخه خانمی که زنگ زدن برات نوبت بگیرن خیلی سفارش کرد عجله کنم...
کارتم رو از داخل کیف بیرون آوردم و به دستش دادم...
وقتی اون روبه همراه رسید به دستم میداد با لبخند گفت تخفیف ویژه هم بهتون دادم...
روم نشد بپرسم حسابم چقدر شده...
وقتی بیرون اومدم نگاهم روی رقم رسید قفل شد...
خدای من یه میکاپ یه ربعی اینهمه دستمزد؟
درسته کارش خیلی خوب بود ولی لوازم ارایشی برای صورتم استفاده کرده نه ورق طلا...
شونه بالا دادم
و با ذوق در دل زمزمه کردم
_بیخیال... دارندگیه و برازندگی
داوود کنار ماشین در حال دستمال کشیدن روی شیشه جلوی ماشین بود به محض دیدنم در عقب رو برام باز کرد
وارد خونه پدرشوهرم که شدم از اینکه هنوز مهمونها سر نرسیدند خوشحال شدم...
اول از همه فرشته من رو دید از دور با آغوش باز به استقبالم اومد اونقدر با ذوق و صدای بلند از زیبا شدنم تعریف میکرد تا اینکه فیروز سشوار بدست با اشتیاق از اتاق بیرون اومدند تا من رو ببینه...
نیما هنوز روی مبل جلوی تلویزیون دراز کشیده با دیدنم
لبخندی به روم زد
_بهبه نهال خانم چه جذاب و خواستنی شدی...
فیروز از دور برام کف زد و گفت
_ الحق که عروس خودمی... خاص و جذاب
سینا هم که در حال پایین اومدن از پلهها بود به تقلید از پدرش تکرار کرد
_الحق زنداداش خودمی...
و بعد با لحن تمسخرآمیزی ادامه داد
_خاص و جذاب....
از تعریفهاشون سر به پایین انداختم
حتی وقتی سینا با تمسخر اون حرفو زد موجب خجالتم شد.
فرشته رو به فیروز کرد
_فیروز جان بهت گفتم که اون اتاق فعلا تا وقتی بچهها اینجا هستند در اختیارشون باشه...
شما هم کاری داشتی تشریف ببر بالا اتاق خودمون...
فیروز سشوار رو نشونم داد و روی میز کنار دستش گذاشت...
فرشته هینی کشید و رو بمن گفت
_خیلی دیر شده... زود باش تا مهمونا نرسیدن لباستم عوض کن...لباسای نیما رو هم بده سینا یا پدرش کمک کنند بپوشه
تازه یادم افتاد برای نیما لباس نیاوردم
حالا چکار کنم
نگاه به لباسای تنش کردم
فکر نکنم مناسب امشب باشن...
نیما با غرولند گفت
_قرارمون این نبود مامان... من نمیتونم تکون بخورم اذیت میشم... همینارم به زور پوشیدم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۶۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۶۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
فیروز که به طرف نیما میرفت گفت
_خوبه لباساش مگه عروسه که لازم باشه به خودش برسه...
سینا با مسخرگی کفت
داماد که هست... البته همون بهتر که شلخته باشه چون صددرصد پرستو رو هم با خودشون میارن
با شنیدن اسم پرستو شاخکام تکون خورد...
قبلا هم وقتی سمنان بودیم اسمش رو از زبون این خونواده شنیده بودم ...یادمه نیما اونروز وقتی فهمیده بود مهموناشون کی هست خیلی ناراحت شد ودست من رو گرفت و از خونه بیرون رفتیم...
یه لحظه چشمم به فرشته افتاد که با ایما و اشاره از سینا میخواد سکوت کنه
نیما رو به پدرش داشت غر میزد و سعی میکرد از جاش بلند شه اما فیروز مانعش میشد
فرشته جلو اومد و به طرف اتاق هدایتم کرد
_برو دخترم... زودی حاضر شو الان مهمونا میرسن...
نگاهی به نیما کردم که حالا با اخم یه گوشه رو نگاه می کرد
نتونستم بفهمم جریان چیه اما به اتاق رفتم...
همین طور که در فکر هستم لباس عوض کردم.
بعد از تقهای که به در خورد فرشته در رو باز کرد و وارد شد کشدار اسمم رو صدا کرد
_نهاااال... این چیه پوشیدی؟
خوبه بهت گفته بودم با این مهمونامون
خیلی رودرواسی داریم...
عروسی شما حضور نداشتند بهترین لباستو بپوش...
منظورم یه لباس مجلسی درست حسابی بود
نگاهی به لباسای توی تنم انداختم شومیز سفید حریر با سارافون کوتاه قرمز و شلوار همرنگ جذب
_همین که خوبه... مارک لویی ویتونه
_نه... لباس مجلسی خوبه...
نکنه نیاورده باشی؟
در حالیکه بی توجه به حساسیتهاش به طرف در میرفتم گفتم
_فقط همینو آوردم... لطفا اجازه بدید لباسام به انتخاب خودم باشه...
اما با حرفی که زد سرجام میخکوب شدم
_لااقل لباس نیمارو ببر تا سینا کمکش کنه بپوشه
خدای من حالا چی جواب بدم؟
آروم برگشتم...
_آخه وقتی به خونه میرفتم نگفتید برای نیما هم باید لباس بیارم...
رنگ از رخش پرید
_یعنی چی؟ برای خودت آوردی برای نیما نه؟
_راستش اصلا یادم نبود
_خدای من... مهمونای امشب خیلی خاص هستند کاش اصلا برای یه وقت دیگه هماهنگ میکردم...
خیلی بد شد لباسای نیما خوب نیست... بعدم با تکون دست من رونشون داد
اینم از لباس خودت...
یهو مثل اینکه فکر خوبی به سرش زده باشه
از همونجا سینا روصدا کرد و سینا سرش رو داخل اتاق کرد
_بیا تو پسرم...
سینا کامل وارد اتاق شد
فرشته جلوتر رفت
_سینا یه لباس درست حسابی شیک که نیما تابحال ندیده باشه بیار بده به نهال تا ببره برا نیما که بپوشه... اخه یادش رفته برا اون بیاره
فقط وقتی میاری دقت کن که نیما متوجه نشه...
سینا نگاه معناداری به سرتاپام انداخت
_واقعا که... فقط به فکر خودت بودیا...
بعد هم بیرون رفت
چند دقیقه بعد که فرشته با حرص توی اتاق قدم رو رفت
سینا دوباره وارد شد و یه پاکت بزرگ رو بهم نشون داد
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت_۹۷ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
یه پسره اومد تو دفترم بهم کار داد که براش انجام بدم بعد دعوتم کرد به ناهار تو رستوران
مامان با دقت سر تا پا حرفهای من رو گوش میده
ادامه دادم
مامان به نظرم میخواست ازم خواستگاری کنه
_واااا مادر مگه تو خونواده نداری که این پسره بخواد تو رستوران ازت خواستگاری کنه
از نظر من که موردی نداشت. ولی میدونم که مامانم خیلی اهمیت میده، گفتم
_خب منم برای همین قبول نکردم
_خوب کردی دخترم. بگو واقعا اگر خواهان تو هست با پدر و مادرش بیان خونمون
_چشم
_اسمش چیه
_حمید رضا
_چند سالشه، شغلش چیه؟
_نمی دونم، اگر دعوتش رو قبول کرده بودم ازش میپرسیدم
ابرو در هم کشید
_نمی خواد خودت بپرسی، بزار اگر واقعا خواستگار هست به خونوادش بگه بیان خواستگاری، بعد خودمون از شغلش و سنسش و بقیه چیزها ازش میپرسیم
جرات نکردم بگم مامان قراره تلفنی صحبت کنیم، چون میدونم که نمی زاره، با تکون سرم حرفش رو تایید کردم.
دستم رو گرفت لبخند ملیحی زد.
_قربون دختر خوبم برم، الان ناهار میارم با هم بخوریم
فوری از روی مبل بلند شدم
_چرا شما زحمت بکشی الان خودم میارم
وسایل ناهار رو آوردم، استرس و دلشوره نگذاشت که من بتونم از غذای خوشمزه مامانم بخورم. چند لقمه ای رو به خاطر مامانم خوردم و الهی شکر گفتم. سفره رو جمع کردم بردم گذاشتم آشپزخونه رو به مامانم گفتم
کاری نداری من برم تو اتاقم استراحت کنم
ناگاه تامل بر انگیزی بهم انداخت
نه کاری ندارم ولی...
حرفش رو خورد و نزد گفتم
ولی چی مامان
هیچی برو استراحت کن
میدونم چی خواست بگه، میخواست بگه این موقع اومدن خونه غیر عادی هست و تو یه حرفهای دیگه ای هم داری که نگفتی...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۶۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۶۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
_بهترین لباسیه که خریدم بعدا باید مثلشو برام بخری...
گذاشت روی مبل و رفت
فرشته پیشقدم شد وسراغش رفت
لباسهارو از داخلش در آورد یه تیشرت سبز سدری و شلوار کتان مشکی...
فرشته که گل از گلش شکفته بود شروع کرد به قربون صدقهی نیما رفتن
_قربون قد و بالاش برم این رنگ خیلی بهش میاد
بعد هم به طرفم گرفت
_بهش که دادی نگو از سینا گرفتی...
بگو که خودت خریدی..
_چرا دروغ بگم؟
من که هرجا رفتم با نیما بودم میفهمه من نخریدم...
_نمیدونم خودت یه چیزی بگو دیگه...
لباسها رو برداشتم و بیرون رفتم
از دور نشون نیما دادم...
_بفرمایید اینم لباسات...
اخماش توی هم رفت
من همین لباسای تنم خوبه عوض نمیکنم..
فیروز محکم و عصبی صداش کرد
_نیما ما باهم حرفامونو زدیم
نیما دیگه چیزی نگفت
تعجب میکنم چه حرفی بینشون رد وبدل شده که نیما اینهمه اخم کرده؟
لباس رو که دید چپ چپ نگاهم کرد اینا که مال من نیست رفتی از سینا گرفتی؟
از نگاهش یه لحظه ترسیدم
_اوم... نه... راستش... مال خودته...
_من ازین رنگ لباس تابحال نداشتم
_راستش مامانت برات خریده...
میدونسته شاید بهونه گیری کنی و لباس عوض نکنی اینا رو بعنوان هدیه برات خریده که دیگه رو حرفشون حرف نزنی
رو به فرشته کرد
منم رد نگاهمو دادم به مادرش
احساس کردم از حرفی که زدم راضی نیست ولی به حرف نیما تازه فهمیدم چرا ناراحت شده
نیما با دلخوری گفت
_ خونواده کاشفی دارن میان اینجا اونوقت تو به فکر ریخت و لباس منی؟
اگه واقعا میخواستی محبتتو به من ثابت کنی اول به فکر تیپ نهال میبودی نه من
از حرفاشون سر در نمیاوردم...
مگه این مهمونا کی هستن که اینقدر براشون مهمه ما چه تیپی بزنیم و چی بپوشی، چرا نیما اینجوری بهم ریخته؟
مگه تیپ من چشه؟ لباسام که خوبه...
کمکم بخاطر رفتارهای گنگشون داره بهم بر میخوره...
لباس رو انداختم رو مبل پشت سرم...
_نمیپوشی نپوش
احساس میکنم خبراییه که من نباید بفهمم
حالا که اینقدر نامحرمم مهمونا که اومدند من میرم اتاق که نه منو ببیننن و نه تیپمو...
_مسئله اصلا این نیست
به فیروزخان که این حرفو زد نگاه کردم
_راستش چجوری بگم؟
نیما دستش رو بالا آورد
_نمیخواد توضیح بدی بابا...
نهال راست میگه ما میریم خونهمون
_دِ آخه بیشعور بری خونهتون که میان اونجا... تو خودت قبول نکردی بیان خونهتون... ما باهم حرفامونو زدیم نیما
_ بابا خودت شرایط منو میبینی ولی بازم حرف خودتو میزنی ... کاش همون دیروز که ریختن سرمو کتکم زدن همچین میزدن تو ملاجم که منفجر میشد
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۶۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۶۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
از اینکه اینقدر رمزی حرف میزدن حسابی کلافه شدم...
برای همین به اتاق رفتم مانتو روروی همون لباسها تنم کردم وشالم رو روی سرم انداختم
و بیرون اومدم...
نیما و پدرش در حال بحث کردن باهم بودند و فرشته هم کنارشون ایستاده بود تا جو رو آروم کنه...
به سمت در سالن میرفتم که سینا رفتن من رو اعلام کرد
_دعوا روبذارید برا بعد... نهال داره میره...
بی اهمیت به حرفش دست رودستگیره در بردم که با صدای نیما متوقف شدم
_نهال صبر کن منم میام...
داشت سعی میکرد از جاش بلند شه که پدرش با گذاشتن دست روی کتف اون خواست مانعش بشه..
اما صدای ناله نیما بلند شد
به سرعت عقبگرد کرده وبه طرفشون قدم تند کردم
چشمان نیما بسته بود با فشاری که روی پلکهاش بود متوجه دردی که میکشید شدم...
_چی شدی پسرم؟
با این حرف فیروزخان فرشته جیغ خفهای کشید...
_چی شد؟ بفرما داشتی به کشتنش میدادی...
_چه خبرته حالا؟ حواسم نبود دندهش مشکل داره عمدی نبود که...
یکم بعد با باز شدن چشمان نیما کاملا فاصله بینمون روپر کردم و مقابل مبلی که روش دراز کشیده بود روی زمین نشستم
_نیما جان بهتری؟
نگاهم کرد
_آره بهترم... صبر کن منم میام
فرشته اشکریزان جلو اومد
_پسرم با این وضع ازینجا بری من دق میکنم...
بیخیال رفتن شو
_نیما بدون حرف سعی در بلند شدن داشت
با اشاره چشم بهم فهموند کمکش کنم...
زیر بغلش روگرفتم
ناخواسته داد زد
_اون طوری نه...
ترسیده عقب کشیدم...
همون لحظه صدای زنگ آیفون بلند شد
پروین به طرف آیفون رفت
با زدن کلید بازشو به سمتمون برگشت
_آقای کاشفی هستند.
فرشته وفیروزخان که لبخند پیروزمندانه ای گوشه لبشون نشسته به طرف در سالن رفتند
با اشارهی نیما سینا به کمکش رفت...
همینطور که تلاش میکرد بنشینه...
آروم گفت
_میمردی ازون موقع میومدی کمکم؟
_چه فایده باید از وسط حیاط برمیگشتی... دیر بلند شدی برادر من...
بهت پیشنهاد داده بودم اجازه بده من نقش توروبا نهال بازی کنم
اینجوری برای همهمون بهتر بود...
حرفش یه جوری بود نگاهش کردم...
همینطور که نگاه شرمندهش روی نیما بود دستی به پشت گردنش کشید و ازمون دور شد...
نگاه نیما عصبی و دلخور همراه با اخم روی برادرش ثابت مونده بود...
کلافه از اینکه نمیفهمم در مورد چی حرف میزنن و چی میگن از نیما پرسیدم
_نمیخوای بگی جریان چیه؟
با شنیدن صدای مهمونا هردو سکوت کردیم
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۶۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۶۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
نیما خیلی سریع گفت
_نهال میخوام مثل همیشه پیش اینام ز هرلحاظ بهترین باشی... به رفتار مامان وبابامم اصلا توجه نکن... مهم منم که تا ابدالدهر باهاتم...
حرفاش نگرانم کرد...
با سلام گفتن کسی چشم از نیما برداشتم
دختری نسبتا همسن وسال خود نیما با چهرهای که زیباییش رو مدیون جراحیهای صورتشه با اندامی خوش فرم که اونروهم مدیون لباس جذبی هست که بر تن کرده.
با لبخندی جذاب جلوتر اومد وخودش رو پرستو معرفی کرد...
_سلام...
پرستو هستم...
احتمالا شما نهال هستی درسته؟
_سلام... بله
با هم دست دادیم به گرمی حالم رو پرسید و جواب گرفت
و بعد به طرف نیما رفت
نگاهم به خانم و آقایی افتاد که به طرف ما میومدند ...
خانومی که به محض دیدنش به یاد مامان فاطمه افتادم...
قد و اندام کاملا شبیه اون ولی با لباسی زننده و جذب و چهرهای زیباتر که حاصل دست جراح زیباییه، کاملا معلومه مثل صورت دخترش چند بار تیغ جراحی رو به خود دیده...
همراه با تکون سر سلام کردم... اون خانم هم به گرمی باهام احوالپرسی کرد
بعد هم در همون فاصله ایستاد و با نیما احوالپرسی کرد
آقایی که همراهشونه همسن و سال و هم تیپ فیروزخانه...
فقط جواب سلامم رو داد... احساس کردم از من خوشش نیومده...
به نیما هم اصلا نگاه نکرد
پسری حدودا بیست و هفت هشت ساله جلو اومد و دستش رو دراز کرد
_سلام نهال خانم ... پویانم
_سلام خوشوقتم
دستم رو خیلی گرم فشرد...
از این کارش خوشم نیومد...
بعد از اون دختری حدودا چهارده پونزده ساله که شیطنت از نگاه و رفتارش میباره
قبل از سلامکردن اول من رو در آغوش گرفت
_سلام عزیزم... منم پروانهام
دختر کوچک خونواده...
نیما با طعنه گفت از غلظت لوس بودنت کاملا مشهوده که بچه کوچیک خونوادهای هستی نیاز به گفتن نبود...
به استثنای کاشفی بزرگ بقیه اعضای خونواده آدمای خونگرم و با محبتی به نظر میرسند
ابتدای حضورشون محور صحبتها بلایی بود که به سر نیما اومده... بهم گفته بود کسی متوجه نشه که من فهمیدم تصادفی در کار نبوده و بخاطر حمله یه عده این اتفاق براش افتاده اما فیروزخان بی اهمیت به این موضوع کاملا شفاف جریان رو تعریف کرد
در خلال صحبتها گفت
_بله کاشفی جان همونطور که گفتم حدس میزنم کار کی باشه برای همبن به بچهها سپردم ته ماجرارو در بیارن مطنین بشم از کجا آب میخوره...
جدای از این بحث
نمیفهپم این همه استرس و اضطراب تا قبل از اومدنشون بین خونواده نیما دلیلش چی بود؟
پروین از همه با شربت و شیرینی پذیرایی کرد ...
نگاهم به نیماست ... همهی حواسش به منه...
تا تکون میخورم با نگرانی بهم چشم میدوزه
هنوز نمیدونم این نگرانی بابت چیه...
با اشاره به سینا ازش خواستم از کنار نیما بلند شه وجاش رو به من بده
اما با چشم و ابرو مدام کاشفی و پسرش رو نشون میده... نمیفهمم منظورشو
برای همین بیخیال میشم
فرشته هم معلومه کمی استرس داره
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۶۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۶۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
تابحال هیچوقت اینجوری ندیده بودمش
حتی در مراسم عقد که اون دعوا ودرگیری شد و در تمام طول مدت عروسی هم خیلی ریلکس بود اما امشب یه خبراییه
بعد از صرف شام که فیروزخان و آقای کاشفی به دور از جمع یه گوشه نشستندو احتمالا مشغول صحبت پیرامون کار شدند...
نیما اشاره کرد پیشش برم
سینا کمی ازش فاصله گرفت و من کنارش نشستم
دم گوشم گفت تا جایی که میتونم با پرستو و پویان هم کلام نشم
و همین خواسته باعث شد برعکس عمل کنم چون فکر میکردم از طریق اونها میتونم بفهمم جریان چیه
اما باید دنبال یه فرصت مناسب میگشتم
از کنارش بلند شدم و روی مبلی نزدیک همسر کاشفی و دختراش که با فرشته میزگرد تشکیل داده بودند نشستم
پرستو با دیدن من کامل به طرفم چرخید
تا خواست حرفی بزنه نیما طوری اسمم رو باصدای بلند به زبون آورد که همه به طرفش چرخیدیم
_نهال عزیزم میای کمکم کنی برم اتاق؟ خیلی خسته شدم درست نیست اینجا دراز بکشم
متوجه هدفی که داره شدم بهخاطر همین رو به سینا گفتم
_سیناجان میشه لطفا کمک نیما کنی؟
و دوباره به پرستو نگاه کردم
اینبار سینا صدام کرد
_نهال جان نیما اجازه نمیده من کمکش کنم شمارو میخواد
کمی نگاهشون کردم رو به نیما لب زدم
_یکم دیگه هم بنشین عزیزم پنج دقیقه دیگه میام
این بار فرشته به کمکشون اومد
_دخترم پاشوخودتم از رنگ وروت معلومه خیلی خستهای برید استراحت کنید
لبخندی زدم
_ممنونم مامان دوست دارم بیشتر پیش مهمونا باشم
نیما جان هم پنج دقیقه رو دیگه میتونه صبر کنه
رو به پرستو گفتم
_ببخشید عزیزم داشتی چیزی میگفتی
نگاهی به جمع انداخت
_میشه باهم بریمتو حیاط؟
نیاز به هوای تازه دارم
ایستادم
_با کمال میل بفرمایید...
و جلوتر راه افتادم
پشت سرم میومد که همزمان پویان هم ایستاد
_منم میام
کمی نگاهش کردم، آخه تو برای چی میخوای بیای
اما چیزی نگفتم دستم رو دستگیره در بود که پروانه و پشت سرش سینا هم به دنیالمون میومدند...
همه تلاشم اینه که به نیما نگاه نکنم
میدونم میخواد صدام کنه برای همین سریع در رو باز کردم و با یه تعرف لسانی قبل از همه خودم خارج شدم
در لحظه حیاط دویست متری خونه پدرشوهرن رو از نظر گذروندم حیاط قشنگیه فقط حیف کوچیکه
گوشه حیاط یه الاچیق کوچیکه به بچهها نگاه کردم
با حضور پویان کمی معذب بودم
برای همین لب زدم
_ما دخترا میریم تو الاچیق شماهم هرجا راحتترید همونجا بنشینید
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۶۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۶۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
وقتی نیمکتهای زیبای آلاچیق مینشستیم پسرها هم کنارمون جا گرفتند
پویان دقیقا در مقابل من نشست
به سینا نگاه کردم
_شماها چرا اومدین اینجا؟
خندید
_خوب من دوست دارم در جمع شما باشم
_شاید ما دخترا حرف خصوصی داشته باشیم
_حرف خصوصی در کار نیست
به پرستو که این حرفو زد نگاه کردم
پس احتمالا اون با اعضای این جمع مشکلی نداشت
پروانه بی مقدمه گفت
_خبر داری کارخونهتون مال داداش من شد؟
بی اختیار نگاهم سمت پویان رفت
با لبخندی ژکوند تماشام میکرد
سریع خودمو جمع و جور کردم
نمیدونستم خواهرش داره راست میگه یا نه؟
معمولا من از فعالیتهای اقتصادی نیما وپدرش اطلاعی نداشتم
حالا هم نمیفهمیدم چرا باید کارخونه مال این شازده شده باشه...و اینم نمیدونستم چه واکنشی باید نشون بدم
احساس میکنم همشون منتظر عکسالعمل من هستند
بنابراین گفتم
_ببین عزیزم... من بخاطر اموال نیما همسرش نشدم برای همین هراتفاقی در تجارت و حیطهی کاری اون بیفته برای من اصلا مهم نیست...
مهم خود نیماست
سینا با به حرف اومد
_اینو راست میگه... من خودم دیدم وقتی نیما رو در این وضعیتی که امروز شما دیدین ملاحظه کرد درجا غش کرد... منکه اولش فکر کردم سکته ناقصو زد ولی سکته نبود به خیر گذشت...
بعد هم زد زیر خنده...
پرستو کمی خودش رو جلو کشید
_واقعا برات مهم نیست نیما و پدرش دیگه کارخونه ندارن؟
_چه اهمیتی داره؟ لابد یکی بهترش رو میخوان بخرن یا یه جای بهتر سرمایهگذازی میکنند...
پویان همچنان ساکت بود و با همون لبخند مسخره آبرو بالا داد ومن رو به خواهرش نشون داد..
_بفرما نگفتم؟ اون شب توی تالار در نگاه اول عشق و وفای واقعی رو تو چشمای این دختر دیدم... اتفاقا همه بچههام همینو میگفتند...
متوجه منظورش نشدم برای همین سوالی به پرستو نگاه کردم تا شاید اون برام تعریف کنه و بگه جریان از چه قراره...
که دوباره پویان که مشخصه سوالم رو خوند به حرف اومد
_اون شب... مراسم عروسیتون
_اما من شنیدم که خونواده شما در شب عروسی ما تشریف نداشتین...
_بقیه نه... اما من بودم...
پدرو مادرم اون شب ایران نبودند
پرستو و پروانه رو هم من نیاوردم
اون شب وقتی تورو کنار نیما دیدم خیلی حسرت خوردم
تو این زمونه یه دختر با ظاهری نچرال و همهی ویژگیهای خاص یه آدم عاشق برای نیما یکم زیادیه...
یهو صدای سینا در اومد
_هی... آقا پویان مراقب حرف زدنت باش...
دکتر؟ واسه بقیه دکتری واسه ما پویان کاشفی...
پویان با تکون دست یه
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۶۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۶۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
پویان با تکون دست بروبابایی نثار سینا کرد
واقعا این آقا دکتره؟ پس چرا تیپ و رفتارش نشون نمیده؟ حتی تحصیلکرده هم به نر نمیاد چه برسه به اینکه دکتر هم باشه...
با آوردن اسمم نگاهش کردم
_ببین نهال خانم من فقط به امید دیدن نسرین به عروسی شما اومدم... اما نتونستم ببینمشون...
از هرکی هم پرسیدم گفتند بخاطر معالجه پدر و برادرتون به خارج از کشور رفتند
میتونم بپرسم ایشون کی برمیگردند؟
شنیدن اسم نسرین مثل نسیم خنک بهاری روحم رو جلا داد
اما بخاطر حرفایی که میشنوم با تعجب چشم دوختم به دهان پسر جوان روبروم ...
که همین الان فهمیدم هم دکتره و هم عاشق نسرین، یعنی خواستگاره؟
از هیجان شنیدن این حرف کمی توی جام جابجا شدم و خودم رو جلو کشیدم
_یعنی الان شما میخوای بگی بعنوان خواستگار نسرین دنبالش میگردی؟
_بله...
_میتونم بپرسم نسرین رو از کجا میشناسی؟ خوب یادمه موقع عقدمون کاملا پوشیده و معذب یه گوشه نشسته بود...
وقتی از راه رسیدند وداخل ساختمون میومدند یه لحظه چشمم بهش خورد...
من از زمان دانشجویی عاشق دخترای، دخترای،
معلومه بقیه حرفشو یادش نمیاد چون تند تند به حالت فکری بشکن میزد اخرش گفت خودت بگو دیگه شماها چی میگین؟
_اهان نجیب و باحیا بودم... با دیدن اون دختر دلم رفت...وقتی از نیما پرسیدم گفت احتمالا خواهر نهال رو میگی...
زنگ ردم به پرستو و گفتم یه دختر چادری محجبه اومده تو مجلس ازش فیلم بگیره
اونم ماموریتو به درستی انجام داده بود...
بعدم که انگار چیزی یادش اومده باشه دست تو جیبش کرد وگوشی موبایلش رودر آورد و با کمی بالا پایین کردن صغحه رو بروم گرفت...
خدای من
این که عکس نسرینه... با چهره میکاپ و موهای شینیون شده و لباس مجلسی... یاد روز عقدم افتادم
اونروز نسرین بیچاره چقدر حرص خورد بخاطر اینکه اونقدر که توسط نامحرم شلوغ و پررفت و آمد بود مجلسمون...
فقط یکی دوبار اونم بمدت شاید ده دقیقه تونست چادر و مانتو و شالش رو در بیاره
با چشمان گرد شده پرسیدم عکس خواهر من تو گوشی تو چکار میکنه؟
غمزده لب زد
_بهت که گفتم از پرستو خواستم عکسشو برام بگیره...
اونم چندتا عکس ازش گرفت که فقط دوتاش به درد میخورد...
وقتی به مادرم گفتم قبول نکرد که برای خواستگاری اقدام کنه... میگفت دختری مثل اون نمیتونه با امثال ما کنار بیاد
هردوتون بخاطر تفاوت مسائل فرهنگی واقتصادی اذیت میشید
اما من کوتاه نمیومدم...
موقع عروسی تو ونیما فقط به عشق اینکه بتونم نسرین رو ببینم از سفری که خیلی برام مهم بود صرف نظر کردم
اونجا هرچه بیشتر روابط تو ونیما رو در کنار هم میدیدم فقط به این نتیجه میرسیدم که اشتباه کردم به حرف خونوادم اهمیت دادم
اونجا بود که آرزو میکردم کاش من بجای نیما کنارت بودم... آخه حیا و معصومیت خاصی در رفتار امثال شما هست که من هیچ وقت در دخترای اطراف خودم ندیدم...
از حرفی که زد یکه خوردم...
چقدر بیپروا حرف میزنه
از طرفی میگه عاشق حیا و معصومیت امثال شما هستم از طرفی با بیحیایی تمام بهم میگه کاش من جای نیما کنارت بودم...
واقعا درکش نمیکنم
با ادامه حرفاش از فکر خارج شدم
_وقتی تو تونستی خودت رو با شرایط نیما وفق بدی صددرصد نسرین هم میتونه
فردای عروسیتون وقتی موضوع رو با جناب بهادری مطرح کردم ایشون گفت عروس من با خواهراش زمین تا آسمون تفاوت دارند گفت شما از اول دلت میخواست شبیه نیما باشی اما نسرین خیلی زیاد پایبند اعتقاداتش هست...
دوباره نگاه به صفحه گوشیش کرد وبا حسرت ادامه داد
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۶۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۷۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
خیلی دلتنگشم... تمام این چندماه مدتها به عکسش نگاه کردمو باهاس حرف زدم...
با اخم گفتم
_اولا شما بیخود کردی عکس نسرینو تو گوشی خودت نگه داشتی دوما اگه اینو میفهمی که نسرین بخاطر نجابتشه که خیلی به دلت نشسته بهتره اینم بدونی این همه مدت هیچوقت راضی نبوده یه نامحرم حتی یه نظر به عکسش نگاه کنه...
هرکس اعتقادات خودش رو داره...
الان تو عکسهای عروسی من رو با خودت داشته باشی من ناراحت نمیشم نیما هم همینطور
اما نسرین فرق داره اون راضی نیست عکسی رو که با پوشش کامل داره نامحرم بهش نگاه کنه حتی اگه در قالب یه خواستگار یا عاشق دلخستهی شیدا باشه چه برسه به اینکه هرروز و هرلحظه اونم چی به یکی از عکسای بدون پوشش و با ارایش ...
اون حتی مقابل پدرو برادرمم حیا میکنه
اونوفت تو بقول خودت ساعتها بهش نگاه کردی؟
هول شده گفت
_باور بفرمایید بی هیچ منظوری بوده...
یه نگاه مایوسانه به سرتاپاش انداختم و گفتم
_واقعا شما پزشکی؟
خندید پزشک که نه... من دکترای علوم و مهندسی صنایع غذایی دارم
همیشه آرزوم بود یه کارخونه مواد غذایی داشته باشم
و حالا پدرم منو به آرزوم رسوند
یهو سینا پرید وسط حرفش
_بله آقا کاشفی با حُقّه اونو از چنگ بابام در اورد که بده به تو
قبل از اینکه پویان جواب بده خواهرش پرستو لب باز کرد و با جیغ جیغ گفت
_مراقب حرف زدنت باش داری در مورد پدر ما سه تا حرف میزنی...
مگه مجانی یا اجباری از بابات گرفته؟
پولشو داده
سینا پوزخندی زد
_آره پولشم داده... خیلیم زیاد... مرتیکه کلاهبردار
گفتن همین یه جمله کافی بود تا پرستو و پروانه شروع به جژغ و فریاد و ناسزاگویی کنند...
اما پویان با فریادی بلند باعث شد همهشون خفه خون بگیرن
_ساکت باشید ببینم
پسرهی گستاخ خوبه خودت درجریان همه چی هستی و این حرفو میزنی
خیلی بده آدم به طمع چیزی یه شرطو شروط و قول و قراری بذاره و بعد که میبینه به نفعش نیست زیرش بزنه
تو که مردش نیستی و جنم نداری بیخود میکنی وارد بازی بزرگترا میشی که شاهد بعضی چیزا که اذیتت میکنه هم نباشی ...
بعد از گفتن این حرف رو به خوهراش کرد
_میتونم ازتون خواهش کنم تا حرف من با نهال خانم تموم نشده چیزی نگید؟ حتی مقابل یاوهگوییهای این آقا...
بعدم با صدایی جدیدتر ادامه داد اگه نمیتونید سکوت کنید پاشید برید داخل...
هردو با تکون سر تایید کردند که ساکت میمونند
دوباره بهم نگاه کرد
_من نیتم بقول خودتون خیره...
جز نسرین هم به کس دیگه ای هم فکر نمیکنم
اگه ممکنه یه راه ارتباطی با ایشون به من نشون بده...
و با دست سینا رو نشون داد
_من میدونم نیما هم مثل داداشش از من و پدرم عصبانیه... شاید شما رو هم با حرفاش نسبت به من بدبین کرده... برای همین هم نمیخوای من و خواهرت بهم برسیم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۷۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۷۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
از حرفایی که زد هم عصبانیم و هم از طرفی خندهم گرفت در دل گفتم
اگه نسرین بدونه چه آدمی عاشق و دلباختهش ده قطعا خودشو میکشه
بنابراین همین طور که از جا بلند میشدم گفتم
نه، نیما فقط خواسته واقعیت رو بگه...
برای اینکه کاملا خیالتونو راحت کنم یه حقیقتی رو بهت میگم...
ولی فقط خودت باید بشنوی...
من دارم میرم داخل همراهم بیا تا بهت بگم.... تنها بیا چون فقط به خودت میگم بعد هم نگاه معنی داری به بقیه کردم
راه افتادم یه نگاه به پشت سرم انداختم
پویان بلند شد وپشت سرم اومد...
وقتی باهام همقدم شد دوباره به پشت سر نگاه کردم
بقیه سرجاشون نشستند... سینا داره یه چیزی میگه و اون دوتام گوش میدم
شروع به حرف زدن کردم
_همه اعضای خونوادهم حتی نسرین بخاطر ازدواجم با نیما اونم به دلیل اینکه اعتقاداتمون شبیه هم نبود طردم کردند و دیگه هیچ ارتباطی باهم نداریم
اونا حتی حاضر نشدند بیان عروسی من...
اگه میبینی رابطه من و همسرم باهم خوبه بخاطر اشتراکاتیه که هردو با افکارو عقاید هم داریم....
اما من هیچ نقطه اشتراکی بین تو و خواهرم نمیبینم
چون اگه همسر نسرین بشی اولین حقی که ازت میگیره اینه که حق نداری با نامحرم دست بدی و در جمعی که خانم بی حجاب هست حضور نداشته باشی...
متعجب پرسید
واقعا؟ یعنی آدم مطالبهگری هست؟ اصلا بهش نمیاد...
_بله... اونقدر مطالبه گر که قبل از اینکه بهتون اجازه خواستگاری بده اونقدر در موردتون تحقیق میکنه تا متوجه همهی مواردی که جزو تمایزاتتون هست بشه... و اونموقعه که هرگز حق نزدیک شدن به خودش رو نمیده چه برسه به خواستگاری.
نسرین سخت مقید به همه باورهاشه
پس لطفا قبل از هرچیز عکساشو پاک کن و بعد هم خودش رو فراموش کن
و با قدمهای تند ازش فاصله گرفتم و خودم رو به در راهروی سالن رسوندم
وقتی وارد سالن شدم که نیما خیلی عصبی و کلافه چشم دوخته به در...
با دیدن من رنگ نگاهش مضطرب شد...
میتونستم بفهمم به چی داره فکر میکنه و دلیل نگرانیش چیه...
اون میترسه من بخاطر نسرین دوباره به اون خونه برگردم و به واسطه این ازدواج رفت و آمدم بیشتر بشه...
پویان اگرچه مثل نیما اهل دین وعمل نیست اما یه سری محاسن بیشتر از نیما داره
اینکه تحصیلکردهست ودکترا داره
اینکه قلمبه سلمبه حرف میزنه
اینکه با کلاستر از نیما رفتار میکنه
یه نقطه مثبت براش محسوب میشه...
اما قبل از همه اینها زمانی برای نسرین و خونوادهش ارزشمنده که اون آقا دارای وجاهت اعتقادی و دینی هم باشه...
با لبخند به طرفش رفتم
و به احتیاط کنارش نشستم
همچنان نگاهم میکرد
تا خواستم چیزی بگم سر به زیر انداخت
دستش روگرفتم
_ببین نیما جان این پسره هرچقدرم تحصیلکرده باشه محاله نسرین جواب مثبت بده پس من بهش ادرس ندادم...
اونا خونوادهی قبلی من بودند دیگه باهم کاری نداریم
حتی این موضوعو به این پسره هم گفتم
یهو
سر بلند کرد و توی چشمام زل زد
_یعنی نمیخوای دنبال اینا راه بیفتی بری برای نسرین بساط عروسی به پا کنی؟
_نه عزیزم... حتی اگه آدم موجه و مناسبی برای نسرین بودند من باز هم با اون خونه و آدماش کاری ندارم
نسرین برای من یه آشنای دوره...
وقتی اسمشون میاد دلتنگشون میشم اما نه اونقدر که بخوام دوباره ببینمشون...
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۷۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۷۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
راه من و اونها از هم جداست مثل دوتا خط موازی هرچقدر بریم بهم نمیرسیم...
به پویان هم گفتم محاله نسرین بهش جواب مثبت بده پس بیخیالش بشه...
همون موقع خانم کاشفی صدام کرد
_نهال جان میشه یه لحظه بیای پیش ما؟
میدونستم چی میخواد بگه
با لبخند از پیش نیما که بلند میشدم بوسهای به گونهش زدم
_خیالت راحت عزیزم هیچ چیزی باعث به هم زدن آرامش زندگیمون نمیشه.
لبخند روی لبش نشست
.
اما به تلافی این مهمونی اجباری و پنهانکاری حقش بود یکم اذیتش کنم
دم گوشش گفتم
بعدا باید جریان کارخونه رو شفاف بهم توضیح بدی
دیگه دلم نیومد بیشتر ازین اذیتش کنم
و پیش خانم کاشفی رفتم
اونا فکر کردند اگه بفهمم کارخونه رو از دست داده ناراحت میشم؟
درصورتیکه من با دارایی نیما کاری نداشتم وجود خود نیما برام مهم بود
کنار مادرشوهرم نشستم و رو به خانم مسن مقابل کردم
_جانم
_پویان برات تعریف کرد؟
_چشمم به دستان درهم قفل شدهی مامان فرشته افتاد... خبر از اضطراب بالای اون میداد
بدون اینکه نگاه ازش بردارم گفتم
_بله
اتفاقا ازش دلخور شدم که حرفای نیما و پدرش رو باور نکرده
جریان کارخونه هیچ ارتباطی با روابط ما نداره...
خونواده من خصوصا نسرین معتقد به خیلی چیزا هستند که حتی خود من براشون ارزشی قایل نبودم برای همین تونستم خوشبختی رو با نیما تجربه کنم...
افق دید نسرین با من که خواهرش بودم همسو نبود چه برسه به آقا پویان....
اصلا گزینههای مناسبی برای هم نیستند...
نسرین و خونوادم من رو بخاطر سبک شمردن اعتقاداتشون طرد کردند آیا به نطر شما با اون همه تعصب به آقا پسر شما اجازه شرفیابی میدن؟
بوضوح برق شادی رو میشه تو چشماش ببینی اما چهره آدمایی که بهشون برخورده باشه به خودش گرفت
_طوری حرف میزنی که انگار ما کافر بالفطرهایم
وسط حرفش پریدم چون میدونستمچی میخواد بگه
پس جواب دادم
_اختیار دارید قصد جسارت نداشتم
فقط خواستم عمق فاجعه رو متذکر بشم...
درسته نه من و نه شما کافر نیستیم اما یه فرقی که با امثال نسرین داریم اینه که ما خودمون حد و حدود شرعی رو برای خودمون تعیین میکنیم اونم بر اساس خواست و علایق خودمون...
اما نسرین و خونواده من بر اساس چیزی که علما از فهم آیات قران بهشون دستور میدن... حتی اگه نکات ودستورات دینی اقتباس شده از مفاهیم وتفاسیر قران نقطه مقابل خواست وعلایقشون باشه...
بعد از گفتن این حرف بغض سنگینی به گلوم نشست...
برای همین ببخشید آرومی گفتم واز کنارشون بلند شدم
به طرف اتاقی که فرشته در اختیارمون گذاشته رفتم...
اینایی که برای خانم کاشفی بلغور میکردم
حرفایی بود که یه روز داداش نریمان برام توضیح داده بود...
نمیدونم حالا که با تلاش زیاد تونسته بودم مهرشون رو ار دلم خارج کنم چرا دوباره دلتنگش شدم...
زمزمه کردم
داداش... داداش...
دوباره یاد نسرین افتادم
نسرین... نسرین...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۷۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۷۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
با یاداوری چهرهی مهربون مامان و بابا دیگه کنترلی روی اشکهام ندارم همهی وجودم حضور و آغوش گرمشون رو طلب میکرد ...
با صدا شروع به گریه کردم...
بی اختیار هق میزدم و گریه میکردم...
سرم رو رو به بالا گرفتم
خدایا این زندگی ارزش گذشتن از خونوادهم رو داشت؟
یهو یاد مامان نیره و براتعلی افتادم...
چشمهی اشکم به ناگاه خشک شد...
محبتی که از یوسف و فاطمه روی قلبم نشسته بود مثل لایهای نازک کنار زده شد
اما محبت و دلتنگی برای نسرین و نریمان همچنان سرجاش هست..
با فکر به اینکه تمام سالهایی که من در کنار پدرومادر واقعیم نبودم اما اون دونفر بهمراه نیلوفر همیشه محبت خالص پدرومادرشون رو در سایه ی فداکاری پدرم داشتند دوباره حس تنفر جای دلتنگی و محبت خواهرانه رو پر کرد...
بر لبم جملهی
_از همهتون متنفرم...
جاری شد
سرم رو بین دستام گرفته بودم و زجه میزدم
هنوز با احساسات دوگانه خودم کنار نیومده بودم که در اتاق باز شد...
با خیال اینکه نیماست جیغ زدم...
_میخوام تنها باشم
اما با صدای پدرشوهرم آروم سرم رو بالا آوردم...
با دیدن صورت خیس و احتمالا سُرخم لب زد
_خدا لعنتت کنه کاشفی... خدا لعنتت کنه پویان
هرچی میگم بی خیال اون دختره بشید عروس منو هوایی نکنید ول کن نیستند
در ذهنم مرور کردم...
الان منظورش از "دختره" نسرینه؟
بهم بر خورد
اون حق نداره به نسرین توهین کنه...
نسرین اونقدر قابل احترام هست که حتی لفظ کمرنگی مثل "دختره" از نظر من برای اون توهین بزرگی محسوب بشه
لب زدم
_بابا نسرین "دختره" نیست
و کشدار و با بغض ادامه دادم
_ دختر خانومه...اون خیلی خانومه
دستاش رو به نشونهی تسلیم بالا آورد
خیلی خب... معذرت میخوام
اخه شنیدن زجههات و این حال خرابت بهمم ریخت...
ازت ممنونم که خودت نیمی از واقعیت رو به اینا گفتی...
چون نیما فکر میکرد گفتن حقیقت تو رو ناراحت کنه بخاطر همین اجازه نمیداد بهشون بگیم دیگه با اونخونواده ارتباطی نداریم...
به صلاح هم نبود اینا آدرس منزل یوسف رو پیدا کنند...
چون با اولین ارتباط ممکنه اون پسره ، اسمش چی بود؟ با کمی فکر گفت
_ آهان جواد... دوباره بیاد اینجا و با چرندیاتش هم اعصاب مارو خورد کنه هم تورو
پرسشی نگاهش کردم
_مگه جواد دنبال منه؟
کلافه سر تکون داد...
_میشه بعدا در موردش حرف بزنیم؟
الان من برم این مهمونای شوم بدقدممون رو رد کنم برن
بعد هم بوسه ای روی موهام زد و وقتی ازم دور میشد صداش رو شنیدم که آروم زمزمه میکرد
_ کارخونه رو که از چنگ این پسر در آوردن،
جوابشونم که گرفتند پاشن برن دیگه...
و از اتاق خارج شد...
به فکر فرو رفتم
جریان کارخونه چیه که من ازش بیخبرم
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۷۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۷۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
همونطور که روی تخت خودم رو جمع کرده بودم پاهام رو دراز کردم و دستهام رو کنارم رها کردم...
آخرش این غم و غصه و احساسات دوگانه من رو از پا در میاره
هنوز نمیدونم دلتنگشونم یا متنفر
اما فکر نسرین هرلحظه لبخند به لبم میاره
_آخی... نسرین... اگه بفهمه یه آدم تحصیلکرده که دکترای صنایع غذایی داره خواستگارشه شاید خوشحال بشه
اما یقینا فهمیدن اینکه عکس بدون حجابش دست همون آدمه که بواسطهی علاقه ای که بهش پیدا کرده به خودش اجازه داده هرروز تماشاش کنه
میدونم اون رو به مرز عصبانیت وجنون میرسونه...
صدای تقهی در بلند شد
جوابی ندادم
دوباره صداش بلند شد و اینبار دستگیره در بالا پایین شد و نیما در چارچوب در ظاهر شد
دیدنش باعث شد انرژی مضاعفی در درونم احساس کنم
با کمک سینا جلو اومد بلند شدم تا روی تخت بنشینه اما روی مبل نشست
و به سینا اشاره کرد بیرون بره
سینا نگاهم کرد و با لحنی عصبی گفت
_تحت فشاره اذیتش نکن
با تعجب جواب دادم
_من؟
بی حرف از پیشمون رفت و وقتی به در اتاق رسید یه نگاه دوباره بهم کرد
_از وقتی وارد زندگی این بدبخت شدی هرروز یه بساط براش درست میکنی
در رو پشت سرش بست
رو به نیما گفتم
_درکتش نمیکنم... الان با من بود؟
این چه حرفیه سینا زد؟
نگاهش رو به نقطهای دوخته...
_ولش کن
قبل از اینکه بنشینم گفتم
_ الان بابت اتفاقی که برای کارخونه افتاده غمبرک زدی؟
نیما هزار بار بهت گفتم اموال تو برای من خیلی مهم نیست
من اونقدر در زندگی بی پولی و فقر چشیدم که با نصف نصف دارایی تو هم میتونم زندگی شاهانه داشته باشم
_تو خیلی خوبی نهال... عشق واقعی کنار تو معنا پیدا میکنه
_ممنون عزیزم تو هم خوبی...
_گفتی در مورد کارخونه همه چی رو بهت بگم
_در سکوت فقط نگاهش کردم
_راستش قبل از عروسی سر یه اشتباه کوچیک کارخونه رو از دست دادم و این یعنی ضرر... بابام خیلی ضرر کرد
البته گفته دوباره مثل همونو برام فراهم میکنه...
چشمام بیشتر ازین گشاد نمیشد.
_خودت میگی کارخونه
مگه به همین راحتی میشه یکی دیگه خرید؟
فدای سرت که نداری...
نگاهم کرد با ذوق پرسید
الان این حرفو واقعا زدی؟
از ته ته دلت؟
_بله... درسته وقتی زن تو شدم بخاطر اینکه بچه مایهدار بودی خیلی کیف میکردم
اما نیما من عاشقتم، واقعا عاشقتم...
پولدار که باشی درسته نوع خوشیهامون قشنگتر میشه ولی میزان عشق وعلاقه رو که با پول و ثروت و دارایی نمیشه یکی کرد
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۷۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۷۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
انگار خیالش خیلی ازم راحت شد که دست باز کرد و دعوتم کرد به اغوشش برم
ذوق زده بغلش کردم که یهو یادم اومد دندهش شکسته و درد میکنه
هینی کشیده و خودم رو به عقب کشیدم
اما بخاطر اینکه محکم گرفته بود تکون نخوردم
کمی که گذشت رهام کرد
نگاهی به قفسه سینهش که بخاطر تنفس بالا پایین میشد کردم
_مگه دندههات نشکسته بود؟
_شرمنده دستش رو پشت گردنش کشید
_نه...
کشدار و پرسشی گفتم
_نه؟
خندید
_راستش نه...
و دستش رو بالا برد و توری که روی باندپیچی سرش بود برداشت و باند رو باز کرد
_راستش اول خواستم بابامو گول بزنم که بخاطر شکستگی دندهم مهمونی امشبو کنسل کنه...
اما اون زرنگه، زود فهمید دارم فیلم بازی میکنم
ولی اونقدر بابت اومدن اون مرتیکه... پویان... نگران بودم احساس کردم بهتره به نقشم ادامه بدم
گوشه لبم رو پایین دادم
_یعنی چی؟
_راستش تازه همین دیروز فهمیدم کارخونه رو کاشفی از چنگ بابام درآورده وبه نام پسرش کرده...
وقتی بابا گفت پویان خواستگار نسرینه و هرطور شده میخواد تورو ببینه با خودم گفتم وقتی اونا رو ببینی هم از جریان کارخونه مطلع میشی و هم به خاطر نسرین و برقراری تعامل بین کاشفیها و خونوادهی نسرین دوباره هوایی میشی که خونوادهت رو ببینی...
عصبی صدام بالا رفت
_خوب همه این حرفا درست... اما این بچه بازیا یعنی چی؟
خودت دیدی وقتی با سر باندپیچی شده و صورت کبود دیدمت چه حالی شدم
اونوقت حتی تا بیمارستان دنبالم نیومدی
_مقصر بابامه...
نذاشت بیام همش میگفت حالا که تا اینجا اومدی بقیهش رو هم ادامه بده
چون مطمین بودیم پویان حتما امشب بحث کارخونه رو وسط میکشه و بهت میگه کارخونهم مال اون شده ...
بابا گفت صددرصد نهال بابت از دست دادن سرمایهت ناراحت میشه
اما شاید کاشفی وقتی منو در این وضعیت ببینه جلوی اون پسر ابلهش رو بگیره تا حرفی در رابطه با این موضوع بهت نزنه
اما دیدی که آخرشم گفت
نگران این بودیم که بهم بریزی
صدام بالا رفت
دلمو شکستید...
هم تو هم بابات به خاطر اینکه اینجوری منو بازی دادی...
چه بازی مسخرهایه راه انداختین؟
این حماقت شاید از تو بعبد نباشه
اما از بابات توقع نداشتم
خنده عصبی کردم
واقعا توقع نداشتم
کف دستم رو روی سرم گذاشتم
کمی بالا رو نگاه کردم
_یعنی رسما از دیشب سرکارم گذاشتین؟
یاد مادرش افتادم که از دیشب چقدر غصهی پسرش رو خورده...
_شما حتی مامانتم بازی دادین...
واقعا دلت برا مامانت نسوخت اونهم
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۷۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۷۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
واقعا دلت برا مامانت نسوخت
خصوصا وقتی بال بال زدنش رو برای بهبودی حال خودت دیدی؟
با حالتی شرمنده لب زد
_توکه حالت بد شد و بردنت بیمارستان اونجا بابا بهش گفته بود همش فیلمه
_ابروهام در هم گره خورد
_باورم نمیشه تنها آدم نامحرم به تومن بودم؟
من با بقیه کاری ندارم
اما اینکه تو ....
تو هنوز بعد از این همه مدت منو نشناختی خیلی ازت دلخورم...
واقعا دلم شکسته بود تا بحال اینقدر احساس خسران نکرده بودم
اشکم رو که پشت پنجرهی چشمم جمع شده بود با اولین پلک به روی گونه هدایت کردم
_نمیدونم چی بهت بگم؟
فقط در یک جمله... خیلی نامردی...
همهتون نامردین
_اینجوری حرف نزن عشقم ما فقط نمیخواستیم خیلی اذیت بشی؟
_من اذیت نشم؟
_یعنی فکر میکنی از دیشب خیلی بهم خوش گذشته؟
_ آقا نیما... نمیدونم تابحال این حسو تجربه کردی یا نه...
اگه تجربه نکرده باشی نمیتونی حال منو درک کنی...
احساس میکنم پشتم خالی شده... حس میکنم به یه دیوار قدیمی سست تکیه زده بودم...
باورهامو نسبت به خودت وپدرت خراب کردی...
بعد از بابام ونریمان که به خاطر ازدواج با تو پشتمو خالی کردند فکر میکردم میتونم متکی ،
با دست سرتاپاش رو دوبار نشون دادم
میتونم متکی به تو باشم...
اما ظاهرا خیلی اشتباه کردم...
یاد سینا افتادم
_سینا هم میدونست جریان از چه قراره؟
_نه... چون اگه اون میدونست باهام همکاری نمیکرد...
با خل بازی و مسخرهبازیاش گند میزد به نقشهم...
یادآوری اتفاقات دیشب تا حالا، باعث شد دوباره عصبیتر بشم...
خشمگین نگاهش کردم
_حلالتون نمیکنم
اینهمه وقت همهتون منو اسکول کردین؟
_بهم حق بده... نمیدونستم واکنشت چی میخواد باشه...
_یعنی چی؟
یعنی منم بخاطر ترس از واکنشهای احتمالی تو همیشه میتونم پنهانکاری و مخفیکاری داشته باشم؟
کمی نگاهم کرد و بی حرف بلند شد ولش کن این حرفارو
مهم اینه که خوشبختانه به خیر گذشت...
حدودا یه ساعت دیگه مهمونا رفتند...
فیروز خان و فرشته در ظاهر ادمای دقیق و با تدبیری به نظر میرسند اما در عمل مثل بچهها رفتار میکنند...
الان این بچهبازیها چیه که از دیروز راه انداختند...
جالبه کل خونواده به دنبال یه فکر و هدف بچگانه با هم همکاری هم میکردند...
در کل افکارشون خیلی به نظرم مسخره میاد...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۷۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۷۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
دلم نمیخواست بیشتر ازین اینجا بمونم... اما اونقدر از جهت فکری و روحی خسته بودم که ترجیح دادم چیزی نگم...
صبح با صدای سشوار از خواب بیدار شدم
به طرف صدا چرخیدم
نیما مشغول خشک کردن موهاش بود...
معمولا عادت داره هرصبح یه دوش مختصر بگیره...
همینطور نگاهش میکردم که متوجه نگاهم شد...
برگشت و با لبخند بهم چشم دوخت...
_سلام بانو...برخیز که ظهر شد...
نگاهم به ساعت دیواری کشیده شد
_عه چه زود ساعت یازده شد...
و با گفتن این جمله از روی تخت پایین اومدم...
به همراه نیما یه صبحونه مختصر خوردم...
و یساعت بعد با یه خداحافظی کوتاه به خونه خودمون برگشتیم...
در راه داخل ماشین
خیلی دوست دارم بدونم حالا که کارخونهای وجود نداره نیما قراره چکار کنه ؟
_ببخشید قربان اگه جسارت نباشه وبرداشت غلط از حرفام ندارید یه سوال داشتم
با لبخند گفت
_بفرمایید
_ابتدا شفافسازی کنم صحبتم رو...
با اون کارخونه کاری ندارم
یه سوال کلی دارم
اینکه شما از کی و کجا قراره مشغول به کار بشی؟
_خوب معلومه شرکت...
از اولم قرار نبود من کارخونه برم چون امورات اونو به یکی میسپردم...
خودم قرار بود فقط به شرکت برم
و گاهی هم به کارخونه سر بزنم
_خوب بعنوان همسرت میتونم بپرسم شما مدیر یا رییس چه شرکتی هستید؟یه شرکت هرمیه درسته؟
_چکار به این کارا داری؟
بقول خونوادهت مهم اینه که قراره بابت درامدی که میخوام کسب کنم زحمت بکشم تا حلال باشه...
بعد با دست راست روی بازوی دیگرش که تکیه به شیشه ماشین داشت و فرمون رو چسبیده بود کوبید
البته نه با زحمت این
بعد با همون دست سرشو نشون داد
بلکه با زحمت هوش و ذکاوت
سری تکون دادم و گفتم
_موفق باشی باهووووش... باذکاااااوت
و هر دو خندیدیم
...
امروز هم مثل دیروز با تهوع از خواب بیدار شدم... از بس توی خونه خودمو حبس کردم دارم مریض میشم...
سه ماه از تاریخ عروسیمون گذشته...
نیما هرروز ساعت ده صبح میره شرکت و ساعت پنج به خونه بر میگرده...
گاهی حتی برای نهار به خونه بر نمیگرده...
گاهی اوقات روز سرکار نمیره و شب قبل از شام میره و نیمه شب برمیگرده...
اون اوایل خیلی ناراحت میشدم و بهش شک میکردم که نکنه زیر سرش بلند شده اما وقتی فهمیدم با پدرش هست واقتضای شغلشونه تلاش کردم با شرایط کنار بیام وخودم رو وفق بدم.
روز وشبم تکراری شده...
پروین خیلی وقته روزهای فرد از ساعت ده صبح تا ۸ شب برای کمک میاد پیشم.
اگه اون هم پیشم نمیومد بیشتر احساس تنهایی میکردم...
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹
#استوری | #خانواده
✘ تو خونه، بقیه ملاحظهات رو میکنن و ازت حساب میبرن؟
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۷۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۷۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
با اینکه نیما خیلی هوامو داره و هروقت خونهست من رو بیرون میبره تا اوقاتمون رو باهم بگذرونیم اما احساس تنهایی وپوچی و یکنواختی میکنم...
هروقت بهم میگه برای ثبت نام آموزشگاه رانندگی آماده باشم یهجور از زیرش در میرم
من نه جایی رو میشناسم و نه دوستی دارم که باهاش رفت وآمد کنم پس گواهینامه هم به دردم نمیخوره...
دیشب نیما بهم گفت آخر این هفته به مهمونی دعوتیم... با اینکه میدونه از آخرین مهمونی که من رو برده دیگه رغبتی برای رفتن به اون دورهمیها ندارم اما گفت حضورمون خیلی مهمه...
نمیدونم میتونم راضیش کنم که من همراهش نباشم یا نه...
یاداوری اتفاقات اون شب حالمو بد میکنه برای همین به آشپزخونه رفتم...
هنوز نیمساعت تا اومدن پروین باقی مونده، پس باید خودم رو سرگرم کنم تا خاطره اون شب نکبتبار اذیتم نکنه...
نمیدونم واقعا نیما متوجه اتفاقی که نزدیک بود برام بیفته نشد یا خودش رو به ندونستن میزنه...
از دیروز بخاطر تهوعی که دارم خوب غذا نخوردم... هوس قرمه سبزی کردم...با فکر اینکه شاید اگه نهار قرمه سبزی باشه میتونم ازش بخورم...
خودم دست به کار شدم...
تا هم سرگرم بشم و هم خوب جابیفته...
سبزی و گوشت رو از داخل فریزر بیرون آوردم...
چاقو ارهای رو برای پوست گرفتن و خورد کردن پیاز برداشتم دستهی عسلی رنگش من رو به یاد کت شلوار مجلسی انداخت که اون شب به تن کرده بودم...
لباسم به انتخاب نیما بود کت جذبی که از کمر کمی گشاد میشد با شلوار دمپا...با مغزی قهوهای رنگ... و خوش دوخت و خوش پوش
هر کی اون رو تنم میدید آدرس مزون رو ازم میگرفت...
نمیدونم چرا نیما اصرار داشت از کنارش تکون نخورم ولی چون مدام در جمع اقایون حضور پیدا میکرد از نگاههای برخی معذب میشدم گاهی ازشون فاصله میگرفتم.
فرشته هم که در این مهمونیها و جمع دوستانش به کل من رو فراموش میکنه...
کنار سوسن عروس یکی از دوستان فیروزخان ایستادم در حال مکالمه باهم بودیم که تکهای از ژله اناری که میخوردم روی یقه لباسم افتاد
با اینکه خیلی سریع تمیزش کردم اما برای رفع لکهای که مونده بود مجبور شدم به سمت سرویس بهداشتی برم.
بالاخره با کمی مایع تونستم تمیزش کنم
اما لباسم خیلی خیس شد
چشمم به خشککن دست تعبیه شده روی دیوار افتاد
با خوشحالی به طرفش رفتم
لباسم رو در آوردم و قسمت خیس شده رو زیرش قرار دادم...
زمان زیادی طول کشید تا خشک بشه...
دوباره پوشیدم و در آینه مو و میکاپ صورتم رو هم بررسی کردم همه چی عالیه... نگاهم روی سینه ریز ظریف و زیبایی افتاد که نیما به تازگی برام خریده... خیلی زیبا و چشمنوازه...
روی گردنم مرتب کردم و در حالی که همه حواسم به اون بود از سرویس خارج میشدم
که با شخصی برخورد کردم..تقریبا میشه گفت در اغوشش جا گرفتم...
سر بلند کردم با دیدن
مرد روبهروم خشکم زد
این که اون مردک هیز و چشم چرون تیموریه...
یکی از دوستان مشترک نیما و پدرش.
مردی تقریبا سیساله که قبلا فکر میکردم مجرده... اما به تازگی شنیدم متاهله و زن و بچه داره...
خیلی سریع خودمو جمع وجور کرده و عقب کشیدم...
با صدایی خشک وخشن که عصبانیت توش موج میزد با فریادی خفه غریدم
_جلوی سرویس زنونه چه غلطی میکنی؟
لبخند چندش از روی لبش محو شد
_ببخشید نمیدونستم اینجا زنونهست
خواستم تابلویی که کنار در روی دیوار نصب شده بود نشونش بدم اما دستم روی هوا خشک شد...
با تعجب اون سمت در رو نگاه کردم...
قبلا هم متوجه نگاههای معنیدارش رو خودم شده بودم که سعی میکردم خوشبین باشم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۷۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۷۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
مطمینم وقتی وارد میشدم خودم به توسط همون تونستم سرویس رو تشخیص بدم...
خیلی عجیب بود...
کنار گوشم با لحنی دورگه گفت
_بانوی زیبا با این همه طنازی دل من رو هم دریاب
حرفی که شنیدم مثل سطل آب یخی بود که روی سرم ریخته باشند
با اخم به طرفش چرخیدم...
مرتیکه گستاخ بیشرم
تا خواستم حرفی بزنم
چشمم به دوتا خانم افتاد که به سمت مون میومدند برای همین بدون حرف سریع راهم رو به سمت جایی که نیما ایستاده بود کج کردم...
صدای مردک رو از پشت سر میشنیدم که نهال خانم صدام میکرد
نزدیک نیما که شدم با دیدن اخم مابین ابروهاش احساس کردم متوجه اتفاقات مقابل سرویس شده...
اما بهش که رسیدم یه نگاه به اطراف کرد وبا لبخند کنارم ایستاد
دستم رو گرفت
_بیا بریم برقصیم
_نه نیما... مقابل این همه چشمای حریص من نمیتونم...
دستم روکشید
بیا عزیزم ... اینقدر لوسبازی در نیار...
واقعا درک نمیکنم...
وقتی متوجه نگاههای دختران و بعضی خانمها روی چهره و تیپ جذاب نیما میشم
از حرص و حسادت یا اینکه اسمش رو شاید بشه غیرت گذاشت دلم میخواد دست نیمارو بگیرم و اصلا اجازه خودنمایی بهش ندم..
اما اون عمدا دلش میخواد با نشون دادن من به بقیه فخر فروشی کنه...
جالبتر اینکه فکر میکنه اینطوری بهم بها میده...
یکم دیدگاهمون با هم متفاوته...
اما چون میدونم نمیتونه استدلالم رو درک کنه همیشه سکوت کردم...
با صدای زنگ زنگ سالن به خودم اومدم...
پروینه... با اینکه کلید داره اما همیشه قبل از ورود به داخل خونه زنگ هم میزنه...همینطور که در قابلمه رو روش قرار میدادم تازه به خودم اومدم...
نگاهی به اطراف کردم
تمام مدتی که خورش رو آماده میکردم اصلا متوجه گذر زمان و حتی مراحل کاری که مشغول بودم نشدم...
یه دفعه بوی بدی در مشامم پیچید و دوباره عوق زدم ... فرصت رفتن به سرویس رو ندارم
ناچار خودمرو به سینک رسوندم...
فقط حالت تهوع دارم اما چیزی بالا نمیارم...
پروین در حالیکه دست راستش رو روی پهلوش قرار داده وارد شد وسلام کرد
_سلام خانم... بمیرم چی شده؟
نگاه از گاز که قابلمه خورش روش بود گرفت و به من دوخت
چرا شما غذا گذاشتید؟
اونم با این حال و روزتون
_چیزیم نیست... دیروز صبح هم وقتی بیدار شدم فقط حالت تهوع داشتم اما یساعت بعد بهتر شدم
ولی امروز هرلحظه داره بیشتر میشه
کمی نگاهم کرد و بعد هم مِنمِن کنان گفت
_جسارته خانوم ... حتما باردارید؟
چی میشنیدم؟ یعنی ممکنه باردار باشم؟
با اینکه فعلا قصد بچهدار شدن نداشتیم اما فکر کردن به این موضوع هم حالم رو خوب میکنه...
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۴۵۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۷۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۸۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
لبخند از روی لبم محو نمیشه
جلو اومد و دستم رو گرفت و کمکم کرد روی صندلی بنشینم
_درست میگم خانوم؟
_نمیدونم ...
باید به نیما بگم زودتر بیاد بریم آزمایش بدم
با دست کانتر رو نشون دادم
_گوشیمو بهم بده
_وقتی روی کلمه "عشقم" ضربه زدم
با خودم فکر میکردم اگه نیما بفهمه ایا خوشحال میشه یا نه؟
بعد از سه تا بوق جواب داد
_جانم عزیزم... زود بگو سرم شلوغه...
_اول سلام
_ خیلی خب سلام... زندگ زدی سلام یادم بدی؟
نفسم رو پرصدا بیرون دادم نخیر تو محاله یاد بگیری...
نتونستم شادی که در صدام موج میزد رو پنهان کنم
_نه... یه کار مهم داشتم...
_چی؟
_میای بریم آزمایش خون بدم؟
_برای چی مگه مریض شدی؟
_نه بابا... اگه تونستی خودت حدس بزنی؟
_نهال میگم سرم شلوغه تمرکز ندارم
لوس نشو ... خودت بگو...
_آزمایش بارداری
کمی به سکوت گذشت... احساس کردم تلفن قطع شده...
اما لحظهای بعد جواب داد
_راست میگی نهال؟ واقعا؟
از صداش معلومه اونم خیلی خوشحال شده
_دیروز و امروز از وقتی بیدار شدم حالت تهوع دارم...
از صبح هوس قرمه سبزی کردم اما وقتی بار گذاشتم حالم بد شده
یهو صداش خشن شد
_چرا تو غذا گذاشتی؟
پس پروین کدوم گوری بود؟ نتونستم بگم بخاطر فرار از فکر کردن به اون تیموری هیز اینکارو کردم...
بنابراین جواب دادم
_عه نیما اینجوری بداخلاق نشو...
تا قبل از رسیدنش دوستدداشتم خودم زودتز درست کنم...
البته دروغ هم نبود... واقعا نمیتونستم صبر کنم احتمالا هوش کرده بودم...
دوباره لبخند شادی روی لبم نشست...
وقتی به خونه اومد از خوشحالی روی پاهاش بند نبود یه شاخه گل دستش بود با رقص به طرفم اومد و بغلم کرد...
_زودتر حاضر شو بریم ببینیم واقعا دارم بابا میشم؟
وقتی جواب ازمایش رو تحویل گرفتیم و مطمین شدیم باردارم...
من رو به یه کافه برد و همونجا ترتیب یه جشن دو نفره رو داد...
گفت فعلا چیزی به مامانم نگو میخوام سورپرایزشون کنم...
فردای اون روز سرکار نرفت سفارش پخت چند نوع غذا و دسر داد
اما کیک رو به بهترین قنادی که سراغ داشت سفارش داد...
به یکی زنگ زد وگفت تا یساعت دیگه یکی رو بفرسته تا خونه رو تزیین کن
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۸۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۸۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
تا قبل از اومدن خونوادهش همه کارها انجام و خونه به زیبایی تزیین شده ...
به اتاق رفتم و لباس شیک و زیبا پوشیدم
و دسته موهای لختم رو شونه و یه گیره مرداریدی روش زدم...
وقتی پدرومادر نیما از راه رسیدند با خوشحالی تزیینات خونه رو نگاه میکردند
_بهبه ... مناسبت جشنتون چیه؟
نیما به مادرش که با اشتیاق این سوالو پرسید گفت
_کمی صبر کنید میفهمید...
پروین با قهوه وکیک ازشون پذیرایی کرد و نیمساعت بعد سینا هم از راه رسید
اوهم که پذیرایی شد...
فیروزخان طاقت نیاورد و از نیما پرسید
_نکنه اون معامله رو تو مشتت گرفتی؟
نیما هم خندهکنان نه محکمی گفت و دست من روگرفت و کنار بادکنک بزرگی که روی استند وصل شده بود ایستاد سوزنی که از قبل به دست گرفته بود رو نشونم داد و گفت آماده باش
وقتی بادکنک ترکید کلی تیکههای زرورق ز
ریز شده در هوا پراکنده شدند و بعد هم یه دست لباس بچگونه که با روبان بسته بندی شده بود و یه لباس دیگه که اونهم با ربان و پاپیون زیبا بسته بندی شده روی میز افتاد...
اول لباسی که به رنگ ابی فیروزهای بود رو برداشت...
بهش میومد لباس زنونه باشه
پاپیونی که با روبان بسته شده بود رو باز کرد و با باز شدن لباس از خجالت آب شدم...
سارافون بارداری بود...
فیروز خان و سینا هنوز گنگ نگاه میکردند
اما فرشته که متوجه جریان شده بود به طرفم اومد ومن رو در آغوش کشید و قربون صدقه منو نیما میرفت... بعد هم نیما رو در اغوش کشید وتبریک گفت...
وقتی برگشت و با چهره پوکر دو مرد روبروش مواجه شد گفت
_هنوز نفهمیدین؟
سینا گفت
_تولد نهاله؟ ولی الان نبودا؟
فرشته سرش رو به معنی نه بالا داد...
بعد هم رو به من وهمسر نازنینم یه ببخشید گفت ولباس کوچولوی دیگه ای که با روبان سفید و صورتی بسته بندی وپاپیون خورده بود رو باز کرد و یه دست لباس نوزادی خیلی کوچولوی نازنازی رو نشون همه داد
و تازه بقیه هم فهمیدند مناسبت این مهمونی چی هست...
فیروز رومو بوسید و بهم تبریک گفت...
سینا دستمروبه گرمی فشرد و دست روی شونهم گذاشت
_مراقب عشق عمو باش...
از خجالت سر به زیر انداختم
قبل از ترکیدن بادکنک نمیدونستم داخلش چه خبره... از ایده ای که برای رسوندن پیغامِ پدرومادر شدنمون استفاده شده خیلی خوشم اومد
بعدا که از نیما پرسیدم گفت کار همونیه که برای طراحی و تزیین اینجا اومده بود...
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۴۵۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۸۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۸۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
اون شب با شوخی و خنده ی نیما و سینا و سفارشات مامان فرشته تموم شد...
البته فیروز خان قول یه کادوی حسابی رو بهم داد...
هرروز فرشته به دیدنم میاد و پروین رو مجبور میکنه تا میتونه مراقب استراحت و تغذیهم باشه...
برای شنبهی بعدی پیش یه فوق تخصص زنان برام نوبت گرفته ...
فردا هم باید خودم رو برای مهمونی که به گفته نیما خیلی مهم و حیاتی هست آماده کنم...
با اینکه اصلا تمایلی برای شرکت ندارم اما بهترین لباس و وسایلم رو انتخاب کردم...
موقع رفتنمون بود به پروین گفتم شالم رو دوباره اتو بزنه...
وقتی مشغول کارش شد ناگهان جیغ خفهای کشید و روی زمین نشست...
بسرعت خودم رو بهش رسوندم
_چی شده پروین؟
_ ببیخید خانم چند روزه پهلوم درد میکنه یهویی دوباره تیر کشید...
الان خوب میشم...
قبل از رفتن به نیما گفتم بجای اینکه داوود مارو برسونه خودت رانندگی کن و از داوود بخواه که پروین رو دکتر ببره...
نیما با اکراه قبول کرد
خیلی وقت بود اونو پشت فرمون ندیده بودم...
ژست خاص دلبرانهای گرفته...
زدم روی دوشش
_اوهوی نیماخان اونجا با هیچ دختری نمیرقصی منو هم وادار نمیکنی باهات برقصم...
_یعنی از الان رقصیدن برات خوب نیست؟
به نگرانیش خندیدم و دلم خواست یکم اذیتش کنم
_نمیدونم در موردش چیزی از دکترم نپرسیدم
چیزی نگفت من هم دیگه ادامه ندادم وبا لذت به مرد با جذبه روبروم چشم دوخته بودم...
کمی بعد متوجه نگاهم شد
به طرفم سر چرخوند
با لبخند گفت
_نخوری منو
وهردو خندیدیم
احتمالا نزدیک محل مهمونی رسیدیم چون مثل همیشه با پدرش تماس گرفت...
اونا زودتر از ما رسیده بودند...
وقتی دوشادوش نیما وارد سالن شدم
با دیدن صحنه روبروم شگفت زده شدم..
معلومه خیلی هزینه شده...
با خانم کاشفی که به استقبالم اومده سلام واحپالپرسی کردم با دست جایی که مادرشوهرم نشسته بود رو نشونم داد
با اشاره به نیما باهم به طرفش رفتیم...
و در بین راه به بعضی مهمونها سلام میکردیم...
با صدای پویان نیما ایستاد و من هم به طرفش چرخیدم..
زیادی خوشتیپ شده
دلم نمیخواست بهش دست بدم اما برسم این محفل و برسم ادب دست دراز کردم و اینبار هم به گرمی دستم رو فشرد...
همیشه از ارتباط این شکلی خوشم میومد ولی اینکه یه مرد دستمو دیر رها کنه متنفرم...
دیگه نموندم تا بیشتر باهم صحبت کنیم به طرف فرشته رفتم با دیدنم صندلی کنارش رو نشونم داد
به محض در آوردن پالتوم یکی از خدمه جلو اومد و ازم گرفت
روی صندلی نشستم
دوساعته که اینجاییم وفقط پذیرایی میشیم.
فرشته مثل همیشه هر لحظه با یکی گرم صحبت میشه... شدیدا احساس خستگی میکنم ...
اوایل این مهمونیا حالم رو خوب میکرد اما رفته رفته برام عادی شد البته وقتی در رفتار حاضرین در مهمونی دقیق که میشم خیلی از رفتارها درشان یه خانم یا آقای متشخص نیست اونم با این سطح از تحصیلات و ثروت...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨