زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۷۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۸۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
لبخند از روی لبم محو نمیشه
جلو اومد و دستم رو گرفت و کمکم کرد روی صندلی بنشینم
_درست میگم خانوم؟
_نمیدونم ...
باید به نیما بگم زودتر بیاد بریم آزمایش بدم
با دست کانتر رو نشون دادم
_گوشیمو بهم بده
_وقتی روی کلمه "عشقم" ضربه زدم
با خودم فکر میکردم اگه نیما بفهمه ایا خوشحال میشه یا نه؟
بعد از سه تا بوق جواب داد
_جانم عزیزم... زود بگو سرم شلوغه...
_اول سلام
_ خیلی خب سلام... زندگ زدی سلام یادم بدی؟
نفسم رو پرصدا بیرون دادم نخیر تو محاله یاد بگیری...
نتونستم شادی که در صدام موج میزد رو پنهان کنم
_نه... یه کار مهم داشتم...
_چی؟
_میای بریم آزمایش خون بدم؟
_برای چی مگه مریض شدی؟
_نه بابا... اگه تونستی خودت حدس بزنی؟
_نهال میگم سرم شلوغه تمرکز ندارم
لوس نشو ... خودت بگو...
_آزمایش بارداری
کمی به سکوت گذشت... احساس کردم تلفن قطع شده...
اما لحظهای بعد جواب داد
_راست میگی نهال؟ واقعا؟
از صداش معلومه اونم خیلی خوشحال شده
_دیروز و امروز از وقتی بیدار شدم حالت تهوع دارم...
از صبح هوس قرمه سبزی کردم اما وقتی بار گذاشتم حالم بد شده
یهو صداش خشن شد
_چرا تو غذا گذاشتی؟
پس پروین کدوم گوری بود؟ نتونستم بگم بخاطر فرار از فکر کردن به اون تیموری هیز اینکارو کردم...
بنابراین جواب دادم
_عه نیما اینجوری بداخلاق نشو...
تا قبل از رسیدنش دوستدداشتم خودم زودتز درست کنم...
البته دروغ هم نبود... واقعا نمیتونستم صبر کنم احتمالا هوش کرده بودم...
دوباره لبخند شادی روی لبم نشست...
وقتی به خونه اومد از خوشحالی روی پاهاش بند نبود یه شاخه گل دستش بود با رقص به طرفم اومد و بغلم کرد...
_زودتر حاضر شو بریم ببینیم واقعا دارم بابا میشم؟
وقتی جواب ازمایش رو تحویل گرفتیم و مطمین شدیم باردارم...
من رو به یه کافه برد و همونجا ترتیب یه جشن دو نفره رو داد...
گفت فعلا چیزی به مامانم نگو میخوام سورپرایزشون کنم...
فردای اون روز سرکار نرفت سفارش پخت چند نوع غذا و دسر داد
اما کیک رو به بهترین قنادی که سراغ داشت سفارش داد...
به یکی زنگ زد وگفت تا یساعت دیگه یکی رو بفرسته تا خونه رو تزیین کن
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۸۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۸۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
تا قبل از اومدن خونوادهش همه کارها انجام و خونه به زیبایی تزیین شده ...
به اتاق رفتم و لباس شیک و زیبا پوشیدم
و دسته موهای لختم رو شونه و یه گیره مرداریدی روش زدم...
وقتی پدرومادر نیما از راه رسیدند با خوشحالی تزیینات خونه رو نگاه میکردند
_بهبه ... مناسبت جشنتون چیه؟
نیما به مادرش که با اشتیاق این سوالو پرسید گفت
_کمی صبر کنید میفهمید...
پروین با قهوه وکیک ازشون پذیرایی کرد و نیمساعت بعد سینا هم از راه رسید
اوهم که پذیرایی شد...
فیروزخان طاقت نیاورد و از نیما پرسید
_نکنه اون معامله رو تو مشتت گرفتی؟
نیما هم خندهکنان نه محکمی گفت و دست من روگرفت و کنار بادکنک بزرگی که روی استند وصل شده بود ایستاد سوزنی که از قبل به دست گرفته بود رو نشونم داد و گفت آماده باش
وقتی بادکنک ترکید کلی تیکههای زرورق ز
ریز شده در هوا پراکنده شدند و بعد هم یه دست لباس بچگونه که با روبان بسته بندی شده بود و یه لباس دیگه که اونهم با ربان و پاپیون زیبا بسته بندی شده روی میز افتاد...
اول لباسی که به رنگ ابی فیروزهای بود رو برداشت...
بهش میومد لباس زنونه باشه
پاپیونی که با روبان بسته شده بود رو باز کرد و با باز شدن لباس از خجالت آب شدم...
سارافون بارداری بود...
فیروز خان و سینا هنوز گنگ نگاه میکردند
اما فرشته که متوجه جریان شده بود به طرفم اومد ومن رو در آغوش کشید و قربون صدقه منو نیما میرفت... بعد هم نیما رو در اغوش کشید وتبریک گفت...
وقتی برگشت و با چهره پوکر دو مرد روبروش مواجه شد گفت
_هنوز نفهمیدین؟
سینا گفت
_تولد نهاله؟ ولی الان نبودا؟
فرشته سرش رو به معنی نه بالا داد...
بعد هم رو به من وهمسر نازنینم یه ببخشید گفت ولباس کوچولوی دیگه ای که با روبان سفید و صورتی بسته بندی وپاپیون خورده بود رو باز کرد و یه دست لباس نوزادی خیلی کوچولوی نازنازی رو نشون همه داد
و تازه بقیه هم فهمیدند مناسبت این مهمونی چی هست...
فیروز رومو بوسید و بهم تبریک گفت...
سینا دستمروبه گرمی فشرد و دست روی شونهم گذاشت
_مراقب عشق عمو باش...
از خجالت سر به زیر انداختم
قبل از ترکیدن بادکنک نمیدونستم داخلش چه خبره... از ایده ای که برای رسوندن پیغامِ پدرومادر شدنمون استفاده شده خیلی خوشم اومد
بعدا که از نیما پرسیدم گفت کار همونیه که برای طراحی و تزیین اینجا اومده بود...
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۴۵۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۸۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۸۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
اون شب با شوخی و خنده ی نیما و سینا و سفارشات مامان فرشته تموم شد...
البته فیروز خان قول یه کادوی حسابی رو بهم داد...
هرروز فرشته به دیدنم میاد و پروین رو مجبور میکنه تا میتونه مراقب استراحت و تغذیهم باشه...
برای شنبهی بعدی پیش یه فوق تخصص زنان برام نوبت گرفته ...
فردا هم باید خودم رو برای مهمونی که به گفته نیما خیلی مهم و حیاتی هست آماده کنم...
با اینکه اصلا تمایلی برای شرکت ندارم اما بهترین لباس و وسایلم رو انتخاب کردم...
موقع رفتنمون بود به پروین گفتم شالم رو دوباره اتو بزنه...
وقتی مشغول کارش شد ناگهان جیغ خفهای کشید و روی زمین نشست...
بسرعت خودم رو بهش رسوندم
_چی شده پروین؟
_ ببیخید خانم چند روزه پهلوم درد میکنه یهویی دوباره تیر کشید...
الان خوب میشم...
قبل از رفتن به نیما گفتم بجای اینکه داوود مارو برسونه خودت رانندگی کن و از داوود بخواه که پروین رو دکتر ببره...
نیما با اکراه قبول کرد
خیلی وقت بود اونو پشت فرمون ندیده بودم...
ژست خاص دلبرانهای گرفته...
زدم روی دوشش
_اوهوی نیماخان اونجا با هیچ دختری نمیرقصی منو هم وادار نمیکنی باهات برقصم...
_یعنی از الان رقصیدن برات خوب نیست؟
به نگرانیش خندیدم و دلم خواست یکم اذیتش کنم
_نمیدونم در موردش چیزی از دکترم نپرسیدم
چیزی نگفت من هم دیگه ادامه ندادم وبا لذت به مرد با جذبه روبروم چشم دوخته بودم...
کمی بعد متوجه نگاهم شد
به طرفم سر چرخوند
با لبخند گفت
_نخوری منو
وهردو خندیدیم
احتمالا نزدیک محل مهمونی رسیدیم چون مثل همیشه با پدرش تماس گرفت...
اونا زودتر از ما رسیده بودند...
وقتی دوشادوش نیما وارد سالن شدم
با دیدن صحنه روبروم شگفت زده شدم..
معلومه خیلی هزینه شده...
با خانم کاشفی که به استقبالم اومده سلام واحپالپرسی کردم با دست جایی که مادرشوهرم نشسته بود رو نشونم داد
با اشاره به نیما باهم به طرفش رفتیم...
و در بین راه به بعضی مهمونها سلام میکردیم...
با صدای پویان نیما ایستاد و من هم به طرفش چرخیدم..
زیادی خوشتیپ شده
دلم نمیخواست بهش دست بدم اما برسم این محفل و برسم ادب دست دراز کردم و اینبار هم به گرمی دستم رو فشرد...
همیشه از ارتباط این شکلی خوشم میومد ولی اینکه یه مرد دستمو دیر رها کنه متنفرم...
دیگه نموندم تا بیشتر باهم صحبت کنیم به طرف فرشته رفتم با دیدنم صندلی کنارش رو نشونم داد
به محض در آوردن پالتوم یکی از خدمه جلو اومد و ازم گرفت
روی صندلی نشستم
دوساعته که اینجاییم وفقط پذیرایی میشیم.
فرشته مثل همیشه هر لحظه با یکی گرم صحبت میشه... شدیدا احساس خستگی میکنم ...
اوایل این مهمونیا حالم رو خوب میکرد اما رفته رفته برام عادی شد البته وقتی در رفتار حاضرین در مهمونی دقیق که میشم خیلی از رفتارها درشان یه خانم یا آقای متشخص نیست اونم با این سطح از تحصیلات و ثروت...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۸۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۸۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
چشمم به پویان افتاد چه زود فراموش کرد عاشق نسرینه چون از وقتی اومدیم هر بار یا یه دختر گرم میگیره...
نیما رو نمیبینم برای همین همینطور که نشستهم آروم به عقب بر میگردم هنوز پیداش نکردم چشمم به پویان افتاد با اشاره دست پشت سرم رو نشون داد کامل چرخیدم و رد جایی که نشونم میداد رو ادامه دادم رسیدم به نیما که با یه دختره گرم صحبت کردنه...
میگم چرا پویان دلش برام سوخت وکمکم کرد نیما رو پیدا کنم؟ نگو مبخواست مچشو برام باز کنه...
قبلا همیشه نیما از اول تا پایان مهمونی یا با من بود یا با آقایون
اما این چندمین باره که دور از چشم من با دخترها و خانمهای جوان خلوت میکنه
از همون اولین باری که به این مهمونیا میومدم همیشه تا وقتی داخل مهمونی هستم جو اینجا باعث شادی وحال خوشم میشه
هنوز نفهمیدم چرا وقتی به خونه بر میگردم احساس کسلی و بیحوصلکی دارم
البته این مهمونی ودو مهمونی گذشته دلیلش گرم گرفتن نیما با دختراست
اما اگه حتی این اتفاق هم نیفته دیگه چیزی نمیتونه شادم کنه...
فکر میکنم هیچ کدوم از حضار واقعا احساس خوشی ندارند و همه دارن وانمود میکنند شادند
موقع صرف شام در کنار نیما بودم
نیمساعت بعد رو بهش گفتم من خیلی خستهام حوصلهم سر رفته
اگه میشه زودتر به خونه برگردیم اما گفت به مدت نیمساعت مثل همیشه با همکارانش جلسه دارند
حوصلهی هیج کدوم از آدمای حاضر در مهمونی رو نداشتم وقتی از پیشم رفت
دورترین نقطهی سالن رو انتخاب کرده وگوشهای روی مبل نشستم...
خدمه در رفت و آمد بودند
از یکی از خدمهها که اقا بود شنیدم که به اون یکی گفت خسته شدیم فعلا خیلی کار نیست بیا اینجا بشینیم تا برات تعریف کنم..
من پشت سرشون بودم و از این فاصله به خوبی صداشون رو میشنیدم...
مردی که بهش میومد سی ساله باشه با صدایی که پر از غصه بود گفت
_ زنم رو اولین بار جلوی دبیرستانش دیدم... رفته بودم خواهر زادهم رو بیارم اما با دیدن دختری که از هرجهت با همه دخترای اون مدرسه متفاوت بود احساس کردم خیلی ساله میشناسمش وعاشقش هستم...
دختره خیلی بی پروا وسرزبوندار بود بدجوری مهرش به دلم نشست و مدتی بعد از دوستی باهم ازدواج کردیم از زندگیمم راضی بودم
یاد خودم ونیما افتادم... اتفاقا اونم من رو جلوی دبیرستانم دید و به گفته خودش از زبون درازی و حاضر جوابیم خوشش اومده بود و بالاخره بعد از اونهمه موانعی که سرراهمون بود باهم ازدواج کردیم...
کنجکاو بودم بقیه حرفای اون آقا رو بشنوم پس با دقت حواسمو دادم بهش...
اما یه روز که به مغازه دوستم رفته بودم خانم جوان زیبایی رو اونجا دیدم اسمش شیرین بود با همون نگاه اول منو تحت تاثیر قرار داد و ازش خوشم اومد
انگار نه انگار خودم زن و بچه دارم و خیلی هم عاشقشونم... کمی با اون خانم حرف زدم اونم انگار از من بدش نیومده بود چون براحتی باهم شماره تلفن رد و بدل کرده وارتباطمون شکل گرفت...
فهمیدم شیرین به تازگی بخاطر اعتیاد همسرش ازش جدا شده و تنها زندگی میکنه.
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
پارت اول رمانی که به خاطرش به کانال دعوت شدید👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
اسکان و غذای ارزان مشهد 🕌
باورت میشه اینجور جایی توی مشهد با فاصله فقط ۳ دقیقه ای از حرم مطهر
قیمت اسکان و غذای منو انتخابی فقط 400 هزار تومن باشه؟ 🤩😳
اگه شما هم قصد دارین به مشهد مسافرت کنید حتما توی کانال ما عضو بشین 🥰
https://eitaa.com/joinchat/3153789347Ce3c012e501
9.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹
✘دولت اسرائیل از طرف خدا ماموریت نسل کشی دارد!
#طوفان_الاقصی #غزه #فلسطین
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
خبری از پدرم نداشتم و اون آقای به اصلاح شوهرم هم گم و گور شده بود.
سرنماز از خدا مرگمو میخواستم با اینکه میدونستم کفره و دارم ناشکری میکنم اما بهم سخت میگذشت. چند باری خواستم بچه تو شکمم رو سقط کنم ولی
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۸۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۸۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
پس از چند بار ارتباط تلفنی و یکبار کافیشاپ رفتن فکر و ذهن منو اسیر خودش کرد طوری که در همون روزهای اول بهش پیشنهاد دادم در ازای تامین هزینههای زندگیش به طور مخفیانه بینمون صیغه موقت خونده بشه ...
روابطمون بد نبود اما هروقت به خونه خودم میرفتم با دیدن محبتهای زن اولم و وابستگی دختر سه سالهم از کردهم پشیمون میشدم اما نمیتونستم از شیرین بگذرم
چند ماه بعد که کمکم داشت مدت صیغه تموم میشد به شیرین گفتم این بار مدت صیغه رو طولانیتر کنیم اما اون گفت این بار عقد ... داشتم خام حرفاش میشدم که نمیدونم از چه طریقی زن اولم بهم شک کرده بود وقتی یه روز تعقیبم کرد من رو تو خونهی شیرین دید ...
هیچوقت اونروز رو یادم نمیره خواستم دنبالش برم که یه موتوری بهم زد زنم که حالا اون طرف خیابون رسیده بود با صدای برخورد موتور با من و زمین خوردنم با نگرانی به طرفم اومد همون لحظه یه ماشین با سرعت بالا اومد و بهش زد و همون شد اخرین نگاه زنم.... اون مُرد و من موندم با پای علیل و یه دختر کوچیک...
مدتی بیکار گوشه خونه افتادم و اقوام بهم رسیدگی میکردند
هیچکس متوجه علت تصادف و فوت همسرم نشد اما عذاب وجدان یه لحظه هم رهام نمیکنه... هربار چشمم به صورت دخترم میفته آرزوی مرگ میکنم...
مرد مقابل که سن بیشتری داشت پرسید
بعدش چی شد؟ زن دومت ؟
_هیچی قرار بود چی بشه...
چون بخاطر وضعیت پام بیکار شده بودم و آه در بساط نداشتم تا براش هزینه کنم گذاشت و رفت
چند ماه بعد که پام خوب شد و به سفارش یه آشنا آقا منو استخدام کرد و قرار شد با حقوق خوب اینجا براش کار کنم
دیدم هنوز عاشق شیرینم با خودم گفتم برم و این بار به عقد دایم در بیارم و بیاد خونه خودم بصورت رسمی باهم زندگی کنیم لااقل بالای سر دخترمم هست
اما وقتی سراغش رفتم فهمیدم اون نامرد ازدواج کرده...
من بخاطر هوی و هوس چند ماهه کل زندگیم رو نابود کردم... باعث مرگ زنم شدم...
باعث یتیمی و تنهایی دخترم شدم...
_الان دخترت چندسالشه؟ شبهایی که تا دیروقت سرکاری اون پیش کی میمونه؟
_الان شش سالشه... میذارمش خونه همسایه که یه زن و شوهر مذهبی هستند... شبایی که دیر میرسم خونه، شب همونجا میخوابه...
راستشو بخوای امشب سالگرد زنمه... دلم خیلی گرفته بود باهات درد دل کردم سبک شدم...
اون بخاطر من جونشو از دست داد اونوقت من بی غیرت بخاطر هزینههای زندگی خودم اینجا هستم تو یه مهمونی پر از گناه... اگه زنم زنده بود عمرا میذاشت همچین جایی کار کنم
اونقدر که به حرامو حلال و زندگی پاک اعتقاد داشت... تا وقتی اون بود منم رعایت میکردم ... اما اون که نیست دیگه هیچی برام مهم نیست
یهو با هوار یه خانم سرم رو به طرف صدا چرخوندم
_اینهمه کار اینجا ریخته شما دوتا نشستید استراحت میکنید؟
نگاه خانمی که حالا چند قدمی من ایستاده بود کردم لباس فرمی که تنشه نشون دهنده ی اینه که سرپرست خدمههای اینجاست.
متوجه نگاهم شد
سر خم کرد
_ببخشید خانم من متوجه حضور شما این قسمت سالن نشدم...
آخه چرا اینجا، دور از بقیه نشستهاید؟
_خواهش میکنم... میخواستم کمی تنها باشم ... همینجا راحتم
نگاهی به جای خالی آقایی که خاطرات همسرش رو تعریف کرده و حالا رفته بود انداختم...
کمی بعد نیما رو دیدم که بههمراه یه خانم و چند نفر از آقایون همکار از اتاقی خارج شدند
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۸۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۸۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
از اینکه هیچ فاصله ای بین نیما و اون خانم نبود ناراحت شدم...
باورم نمیشد... وقتی در حضور من وجلوی چشمانم رعایت نمیکنه پس در غیاب من چه ارتباطی بین اونوو خانمهای دیگه شکل میگیره...
خیلی وقته متوجه تغییر رفتارهاش شدم...
خیلی زیاد تمایل داره با خانمها همصحبت بشه وقتی قراره جایی بریم یا در مکانی حضور داریم از اینکه خانم غریبه بینمون باشه خیلی خوشحال به نظر میرسه و مدام دوست داره خودش رو بهش نزدیک کنه...
مطمئنم بخاطر منه که رعایت میکنه...
ازش چشم بر نداشتم تا ببینم اصلا متوجه نبود من در جمع مهمونها میشه یا نه...
با همون خانم خندان و صحبت کنان رفتند سر میزی که یه عده جوون نشستند...
رفتارشون حالم رو بههم میزنه
با صدای پرستو به خودم اومدم...
_نهال...عزیزم چرا اینقدر دور از بقیه نشستی؟
خیلی وقته دنبالت میگشتم... فکر میکردم با نیمایی...
اما وقتی دیدم تنها اومد سر میز نشست فهمیدم با اون نبودی...
_بهش گفتی که من اونطرف نیستم؟
_نه... همچین با اون دختره گرم صحبته که دلم نیومد وسط حرفشون بیام...
یهو انگار تازه فهمید چی شده... ساکت نگاهم کرد و بعد سرچرخوند طرف میزی که نیما و بقیه نشستند
با لبخند رو بهم کرد
معلومه از چهرهم فهمیده دارم به چی فکر میکنم
_البته چیز خاصیهم نبودا،
یه بار از حرفای بین پدرمو پدرشوهرت فهمیدم اون دختره توی محیط کار دست راست شوهرته...
خدای من پرستو چی میگفت؟
پس چرا تابحال چیزی در مورد این دختره نشنیدم؟
یعنی نیما اونو همیشه ملاقات میکنه؟
پس حس زنونهی من اشتباه نمیکرد...
صمیمیتی که در رفتار اون دو دیده میشد مربوط به ملاقات چندین باره در مهمونیها نمیشد
هنوز تمایل نداشتم به جمع ملحق بشم
دلم میخواست ببینم نیما کی به یاد من میفته و متوجه نبودم میشه اما به اصرار پرستو از روی صندلی بلند شدم و به طرف میزی که قبلا نشسته بودم رفتم...
اون شب به هر ترتیبی بود گذشت
در راه خونه مثل انبار باروتی بودم که ممکن بود با کوچکترین جرقهای فاجعه به بار بیاره... نمیدونستم چطور باید مساله رو با نیما مطرح کنم... اون هم گویا متوجه همهچی شده بود که ترجیح داده سکوت کنه...
آخه در دقایق پایانی درست چند دقیقه قبل از خروجمون از تالار زمانی که با دوستان خداحافظی میکردم متوجه پرستو شدم که خیلی کوتاه چیزی رو به نیما گفت...
از دستش دلخور شدم
اون بعنوان یک خانم باید هوای من رو داشته باشه نه همسرم رو.
انتظار بیفایده بود
بدون اینکه به مردی کنار دستم که در حال رانندگی بود نگاه کنم پرسیدم
_اون دختره کی بود هرجا میرفتید مثل چسب دوقلو بهم چسبیده بودید؟
کاملا معلومه از شنیدن سوالم هول شده
به طرفم برگشت کمی نگاهم کرد
_کدوم؟
همون که یه کت ودامن صورتی پوشیده بود؟
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۸۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۸۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
_اولا که کت و دامن نبود و تاپ و دامن بود...
بعدم چهارساعت تمام بهم چسبیده بودید هنوز اسمشو نمیدونی که از روی رنگ لباسش داری ادرس میدی؟
_خوب گفتم شاید منظور یکی دیگه باشه؟
_عه کس دیگهایم بود اونجا؟
دیگه نتونستم صدام رو کنترل کنم
_تو غیر از اون ایکبیری کس دیگهای هم اونجا دیدی؟
_چی میگی تو؟
من حتی وقتی بهم اصرار میکرد باهاش برقصم این کارو نکردم
_اتفاقا اگه باهاش میرقصیدی کمتر جلب توجه میکردین...
همه نگاهها روی شما دوتا زوم بود...
البته روی من هم همینطور...
همه منتظر واکنش من به بیمحلیهای جنابعالی به خودم بودند و اونهمه صمیمیت با اون دختر
_چرت نگو نهال...
اونجا هیچکس ازین فکرا نمیکنه... افکار مریض و پوسیدهی تویه که به صمیمیت دوتا دوست و همکار انگ کثافت میزنه...
الان خود تو هم خیلی با پسرای جوون گرم میگیری...
تنها تفاوتی که با بقیه دخترا وخانمهای این محافل و مهمونیا داری اینه که تابحال با هیچ کس جز من نرقصیدی...
وگرنه به حرف زدن و صمیمیت باشه
خودم هزار بار دیدم با پویان و احمدی و علی و فرید و کریمی و بقیه چقدر صمیمانه و از ته دل میگی و میخندی...
داد زدم
_چی برای خودت بلغور میکنی؟
من با اونا گرم میگیرم؟ من که دلم نمیخواد سر رو تن هیچکدوم اینا نباشه؟
از همهشون حالم بهم میخوره...
_عه... پس برای همینه هروقت هر کدومشون از لباس تنت یا مدل لباس و آرایش صورتت تعریف میکنه از ذوق و هیجان لپات گل میندازه و دیگه تا آخر مهمونی چشم ازشون بر نمیداری و نگاه تشکرامیزت یه لحظه از روشون برداشته نمیشه؟
اصلا میدونی چیه؟
تو از بس با افکار پوسیدهی اون پشتکوهی ها بزرگ شدی شبیه همونا افکارت واقعا مختص زندگیِ پشتِ کوهه...
وگرنه آدمایی مثل ما از بچگی در محیطی به دور از افکاری که تو ازشون دم میزنی بزرگ شدیم...
وگرنه سنگ روی سنگ بند نمیشد که...
دوستی و صمیمیت از سر رفاقت یا همکاری و شغلی چه دخلی به اون چیزایی که تو فکر میکنی داره؟
اگه هیچی نمیگفتم همینطور میخواست ادامه بده
جیغ کشیدم
_خفه شو نیما ... تو داری چرت میگی...
صمیمیت داریم تا صمیمیت تو با این دختره یه سرو سری داشتی اگه حرفای منو باور نمیکنی به یکی از اونایی که تو مهمونی بودند همین الان زنگ بزن و بپرس نظر بقیه در مورد رابطه تو با اون دختر هرزه چی بود
مشت روی فرمون کوبید
_هرزه؟ هرزه؟ تو چطور جرات میکنی به همکار من میگی هرزه؟
با حرص و دهن کجی گفتم
_ببخشید اگه با گفتن واقعیت ناراحتتون کردم
یهو پا روی ترمز گذاشت و با توقف ماشین به جلو پرت شدم
اگه کمربند نداشتم حتما یه بلایی به سرم میومد...
یهو دلم تیر کشید
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨