eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.7هزار دنبال‌کننده
781 عکس
402 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۸۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اون شب با شوخی و خنده ی نیما و سینا و سفارشات مامان فرشته تموم شد... البته فیروز خان قول یه کادوی حسابی رو بهم داد... هرروز فرشته به دیدنم میاد و‌ پروین رو مجبور میکنه تا می‌تونه مراقب استراحت و تغذیه‌م باشه... برای شنبه‌ی بعدی پیش یه فوق تخصص زنان برام نوبت گرفته ... فردا هم باید خودم رو برای مهمونی که به گفته نیما خیلی مهم و حیاتی هست آماده کنم... با اینکه اصلا تمایلی برای شرکت ندارم اما بهترین لباس و‌ وسایلم رو انتخاب کردم... موقع رفتنمون بود به پروین گفتم شالم رو دوباره اتو بزنه... وقتی مشغول کارش شد ناگهان جیغ خفه‌ای کشید و روی زمین نشست... بسرعت خودم رو‌ بهش رسوندم _چی شده پروین؟ _ ببیخید خانم چند روزه پهلوم درد میکنه یهویی دوباره تیر کشید... الان خوب می‌شم... قبل از رفتن به نیما گفتم بجای اینکه داوود مارو برسونه خودت رانندگی کن و از داوود بخواه که پروین رو دکتر ببره... نیما با اکراه قبول کرد خیلی وقت بود اونو پشت فرمون ندیده بودم... ژست خاص دلبرانه‌ای گرفته... زدم روی دوشش _اوهوی نیماخان اونجا با هیچ دختری نمی‌رقصی منو هم وادار نمیکنی باهات برقصم... _یعنی از الان رقصیدن برات خوب نیست؟ به نگرانیش خندیدم و دلم خواست یکم اذیتش کنم _نمی‌دونم در موردش چیزی از دکترم نپرسیدم چیزی نگفت من هم دیگه ادامه ندادم و‌با لذت به مرد با جذبه روبروم چشم دوخته بودم... کمی بعد متوجه نگاهم شد به طرفم سر چرخوند با لبخند گفت _نخوری منو و‌هردو‌ خندیدیم احتمالا نزدیک محل مهمونی رسیدیم چون مثل همیشه با پدرش تماس گرفت... اونا زودتر از ما رسیده بودند... وقتی دوشادوش نیما وارد سالن شدم با دیدن صحنه روبروم شگفت زده شدم.. معلومه خیلی هزینه شده... با خانم کاشفی که به استقبالم اومده سلام و‌احپالپرسی کردم با دست جایی که مادرشوهرم نشسته بود رو نشونم داد با اشاره به نیما باهم به طرفش رفتیم... و در بین راه به بعضی مهمونها سلام می‌کردیم... با صدای پویان نیما ایستاد و من هم به طرفش چرخیدم.. زیادی خوش‌تیپ شده دلم نمی‌خواست بهش دست بدم اما برسم این محفل و برسم ادب دست دراز کردم و اینبار هم به گرمی دستم رو فشرد... همیشه از ارتباط این شکلی خوشم میومد ولی اینکه یه مرد دستمو دیر رها کنه متنفرم... دیگه نموندم تا بیشتر باهم صحبت کنیم به طرف فرشته رفتم با دیدنم صندلی کنارش رو نشونم داد به محض در آوردن پالتوم یکی از خدمه جلو اومد و ازم گرفت روی صندلی نشستم دوساعته که اینجاییم و‌فقط پذیرایی میشیم. فرشته مثل همیشه هر لحظه با یکی گرم صحبت میشه... شدیدا احساس خستگی میکنم ... اوایل این مهمونیا حالم رو خوب میکرد اما رفته رفته برام عادی شد البته وقتی در رفتار حاضرین در مهمونی دقیق که میشم خیلی از رفتارها درشان یه خانم یا آقای متشخص نیست اونم با این سطح از تحصیلات و‌ ثروت... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
۷ آبان ۱۴۰۲
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۸۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) چشمم به پویان افتاد چه زود فراموش کرد عاشق نسرینه چون از وقتی اومدیم هر بار یا یه دختر گرم می‌گیره... نیما رو‌ نمیبینم برای همین همینطور که نشسته‌م آروم به عقب بر میگردم هنوز پیداش نکردم چشمم به پویان افتاد با اشاره دست پشت سرم رو نشون داد کامل چرخیدم و رد جایی که نشونم میداد رو‌ ادامه دادم رسیدم به نیما که با یه دختره گرم صحبت کردنه... میگم چرا پویان دلش برام سوخت و‌کمکم کرد نیما رو پیدا کنم؟ نگو مبخواست مچشو برام باز کنه... قبلا همیشه نیما از اول تا پایان مهمونی یا با من بود یا با آقایون اما این چندمین باره که دور از چشم من با دخترها و‌ خانمهای جوان خلوت می‌کنه از همون اولین باری که به این مهمونیا میومدم همیشه تا وقتی داخل مهمونی هستم جو اینجا باعث شادی و‌حال خوشم میشه هنوز نفهمیدم چرا وقتی به خونه بر می‌گردم احساس کسلی و بی‌حوصلکی دارم البته این مهمونی و‌دو مهمونی گذشته دلیلش گرم گرفتن نیما با دختراست اما اگه حتی این اتفاق هم نیفته دیگه چیزی نمیتونه شادم کنه... فکر میکنم هیچ کدوم از حضار واقعا احساس خوشی ندارند و همه دارن وانمود می‌کنند شادند موقع صرف شام در کنار نیما بودم نیمساعت بعد رو بهش گفتم من خیلی خسته‌ام حوصله‌م سر رفته اگه میشه زودتر به خونه برگردیم اما گفت به مدت نیمساعت مثل همیشه با همکارانش جلسه دارند حوصله‌ی هیج کدوم از آدمای حاضر در مهمونی رو نداشتم وقتی از پیشم رفت دورترین نقطه‌ی سالن رو انتخاب کرده و‌گوشه‌ای روی مبل نشستم... خدمه در رفت و آمد بودند از یکی از خدمه‌ها که اقا بود شنیدم که به اون یکی گفت خسته شدیم فعلا خیلی کار نیست بیا اینجا بشینیم تا برات تعریف کنم.. من پشت سرشون بودم و از این فاصله به خوبی صداشون رو می‌شنیدم... مردی که بهش میومد سی‌ ساله باشه با صدایی که پر از غصه بود گفت _ زنم رو اولین بار جلوی دبیرستانش دیدم... رفته بودم خواهر زاده‌م رو بیارم اما با دیدن دختری که از هرجهت با همه دخترای اون مدرسه متفاوت بود احساس کردم خیلی ساله میشناسمش و‌عاشقش هستم... دختره خیلی بی پروا و‌سرزبون‌دار بود بدجوری مهرش به دلم نشست و مدتی بعد از دوستی باهم ازدواج کردیم از زندگیمم راضی بودم یاد خودم و‌نیما افتادم... اتفاقا اونم من رو جلوی دبیرستانم دید و‌ به گفته خودش از زبون درازی و حاضر جوابیم خوشش اومده بود و‌ بالاخره بعد از اونهمه موانعی که سرراهمون بود باهم ازدواج کردیم... کنجکاو بودم بقیه حرفای اون آقا رو بشنوم پس با دقت حواسمو دادم بهش... اما یه روز که به مغازه دوستم رفته بودم خانم جوان زیبایی رو اونجا دیدم اسمش شیرین بود با همون نگاه اول منو تحت تاثیر قرار داد و ازش خوشم اومد انگار نه انگار خودم زن و‌ بچه دارم و خیلی هم عاشقشونم... کمی با اون خانم حرف زدم اونم انگار از من بدش نیومده بود چون براحتی باهم شماره تلفن رد و‌ بدل کرده و‌ارتباطمون شکل گرفت... فهمیدم شیرین به تازگی بخاطر اعتیاد همسرش ازش جدا شده و تنها زندگی میکنه. برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
۷ آبان ۱۴۰۲
پارت اول رمانی که به خاطرش به کانال دعوت شدید👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589
۷ آبان ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۷ آبان ۱۴۰۲
اسکان و غذای ارزان مشهد 🕌 باورت میشه اینجور جایی توی مشهد با فاصله فقط ۳ دقیقه ای از حرم مطهر قیمت اسکان و غذای منو انتخابی فقط 400 هزار تومن باشه؟ 🤩😳 اگه شما هم قصد دارین به مشهد مسافرت کنید حتما توی کانال ما عضو بشین 🥰 https://eitaa.com/joinchat/3153789347Ce3c012e501
۸ آبان ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹 ✘دولت اسرائیل از طرف خدا ماموریت نسل کشی دارد! 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
۸ آبان ۱۴۰۲
خبری از پدرم نداشتم و اون آقای به اصلاح شوهرم هم گم و گور شده بود. سرنماز از خدا مرگمو می‌خواستم با اینکه می‌دونستم کفره و دارم ناشکری می‌کنم اما بهم سخت می‌‌گذشت. چند باری خواستم بچه تو شکمم رو سقط کنم ولی https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
۸ آبان ۱۴۰۲
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۸۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) پس از چند بار ارتباط تلفنی و یکبار کافی‌شاپ رفتن فکر و ذهن منو اسیر خودش کرد طوری که در همون روزهای اول بهش پیشنهاد دادم در ازای تامین هزینه‌های‌ زندگیش به طور مخفیانه بینمون صیغه موقت خونده بشه ... روابطمون بد نبود اما هروقت به خونه خودم میرفتم با دیدن محبتهای زن اولم و وابستگی دختر سه ساله‌م از کرده‌م پشیمون می‌شدم اما نمیتونستم از شیرین بگذرم چند ماه بعد که کم‌کم داشت مدت صیغه تموم میشد به شیرین گفتم این بار مدت صیغه رو طولانی‌تر کنیم اما اون گفت این بار عقد ... داشتم خام حرفاش میشدم که نمیدونم از چه طریقی زن اولم بهم شک کرده بود ‌‌وقتی یه روز تعقیبم کرد من رو تو خونه‌ی شیرین دید ... هیچوقت اونروز رو یادم نمیره خواستم دنبالش برم که یه موتوری بهم زد زنم که حالا اون طرف خیابون رسیده بود با صدای برخورد موتور با من و زمین خوردنم با نگرانی به طرفم اومد همون لحظه یه ماشین با سرعت بالا اومد و‌‌ بهش زد و همون شد اخرین نگاه زنم.... اون مُرد و‌ من موندم با پای علیل و یه دختر کوچیک.‌.. مدتی بیکار گوشه خونه افتادم و اقوام بهم رسیدگی میکردند هیچکس متوجه علت تصادف و فوت همسرم نشد اما عذاب وجدان یه لحظه هم رهام‌ نمیکنه... هربار چشمم به صورت دخترم میفته آرزوی مرگ میکنم... مرد مقابل که سن بیشتری داشت پرسید بعدش چی شد؟ زن دومت ؟ _هیچی قرار بود چی بشه... چون بخاطر وضعیت پام بیکار شده بودم و‌ آه در بساط نداشتم تا براش هزینه کنم گذاشت و رفت چند ماه بعد که پام خوب شد و به سفارش یه آشنا آقا منو استخدام کرد و‌ قرار شد با حقوق خوب اینجا براش کار کنم دیدم هنوز عاشق شیرینم با خودم گفتم برم و این بار به عقد دایم در بیارم و‌ بیاد خونه خودم بصورت رسمی باهم زندگی کنیم لااقل بالای سر دخترمم هست اما وقتی سراغش رفتم فهمیدم اون نامرد ازدواج کرده... من بخاطر هوی و هوس چند ماهه کل زندگیم رو نابود کردم... باعث مرگ زنم شدم... باعث یتیمی و تنهایی دخترم شدم... _الان دخترت چندسالشه؟ شبهایی که تا دیروقت سرکاری اون پیش کی می‌مونه؟ _الان شش سالشه... میذارمش خونه همسایه که یه زن و‌ شوهر مذهبی هستند... شبایی که دیر میرسم خونه، شب همونجا میخوابه... راستشو بخوای امشب سالگرد زنمه... دلم خیلی گرفته بود باهات درد دل کردم سبک شدم... اون بخاطر من جونشو از دست داد اونوقت من بی غیرت بخاطر هزینه‌های زندگی خودم اینجا هستم تو یه مهمونی پر از گناه... اگه زنم زنده بود عمرا میذاشت همچین جایی کار کنم اونقدر که به حرامو حلال و زندگی پاک اعتقاد داشت... تا وقتی اون بود منم رعایت میکردم ... اما اون که نیست دیگه هیچی برام مهم نیست یهو با هوار یه خانم سرم رو به طرف صدا چرخوندم _اینهمه کار اینجا ریخته شما دوتا نشستید استراحت می‌کنید؟ نگاه خانمی که حالا چند قدمی من ایستاده بود کردم لباس فرمی که تنشه نشون دهنده ی اینه که سرپرست خدمه‌های اینجاست. متوجه نگاهم شد سر خم کرد _ببخشید خانم من متوجه حضور شما این قسمت سالن نشدم... آخه چرا اینجا، دور از بقیه نشسته‌اید؟ _خواهش می‌کنم... میخواستم کمی تنها باشم ... همینجا راحتم نگاهی به جای خالی آقایی که خاطرات همسرش رو تعریف کرده و حالا رفته بود انداختم... کمی بعد نیما رو دیدم که به‌همراه یه خانم و چند نفر از آقایون همکار از اتاقی خارج شدند کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
۸ آبان ۱۴۰۲
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۸۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) از اینکه هیچ فاصله ای بین نیما و اون خانم نبود ناراحت شدم... باورم نمی‌شد... وقتی در حضور من و‌جلوی چشمانم رعایت نمی‌کنه پس در غیاب من چه ارتباطی بین اونوو خانمهای دیگه شکل می‌گیره... خیلی وقته متوجه تغییر رفتارهاش شدم... خیلی زیاد تمایل داره با خانمها هم‌صحبت بشه وقتی قراره جایی بریم یا در مکانی حضور داریم از اینکه خانم غریبه بینمون باشه خیلی خوشحال به نظر می‌رسه و مدام دوست داره خودش رو بهش نزدیک کنه... مطمئنم بخاطر منه که رعایت می‌کنه... ازش چشم بر نداشتم تا ببینم اصلا متوجه نبود من در جمع مهمونها میشه یا نه... با همون خانم خندان و صحبت کنان رفتند سر میزی که یه عده جوون نشستند... رفتارشون حالم رو به‌هم میزنه با صدای پرستو به خودم اومدم... _نهال...عزیزم چرا اینقدر دور از بقیه نشستی؟ خیلی وقته دنبالت می‌گشتم... فکر میکردم با نیمایی... اما وقتی دیدم تنها اومد سر میز نشست فهمیدم با اون نبودی... _بهش گفتی که من اون‌طرف نیستم؟ _نه... همچین با اون دختره گرم صحبته که دلم نیومد وسط حرفشون بیام... یهو انگار تازه فهمید چی شده... ساکت نگاهم کرد و‌ بعد سرچرخوند طرف میزی که نیما و بقیه نشستند با لبخند رو بهم کرد معلومه از چهره‌م فهمیده دارم به چی فکر می‌کنم _البته چیز خاصی‌هم نبودا، یه بار از حرفای بین پدرمو پدرشوهرت فهمیدم اون دختره توی محیط کار دست راست شوهرته... خدای من پرستو چی می‌گفت؟ پس چرا تابحال چیزی در مورد این دختره نشنیدم؟ یعنی نیما اونو همیشه ملاقات می‌کنه؟ پس حس زنونه‌ی من اشتباه نمی‌کرد... صمیمیتی که در رفتار اون دو‌ دیده میشد مربوط به ملاقات چندین باره در مهمونی‌ها نمی‌شد هنوز تمایل نداشتم به جمع ملحق بشم دلم میخواست ببینم نیما کی به یاد من میفته و متوجه نبودم می‌شه اما به اصرار پرستو از روی صندلی بلند شدم و‌ به طرف میزی که قبلا نشسته بودم رفتم... اون شب به هر ترتیبی بود گذشت در راه خونه مثل انبار باروتی بودم که ممکن بود با کوچکترین جرقه‌ای فاجعه به بار بیاره... نمی‌دونستم چطور باید مساله رو با نیما مطرح کنم... اون هم گویا متوجه همه‌چی شده بود که ترجیح داده سکوت کنه... آخه در دقایق پایانی درست چند دقیقه قبل از خروجمون از تالار زمانی که با دوستان خداحافظی می‌کردم متوجه پرستو شدم که خیلی کوتاه چیزی رو به نیما گفت... از دستش دلخور شدم اون بعنوان یک خانم باید هوای من رو داشته باشه نه همسرم رو. انتظار بی‌فایده‌ بود بدون اینکه به مردی کنار دستم که در حال رانندگی بود نگاه کنم پرسیدم _اون دختره کی بود هرجا می‌رفتید مثل چسب دوقلو بهم چسبیده بودید؟ کاملا معلومه از شنیدن سوالم هول شده به طرفم برگشت کمی نگاهم کرد _کدوم؟ همون که یه کت و‌دامن صورتی پوشیده بود؟ برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
۸ آبان ۱۴۰۲
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۸۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _اولا که کت و دامن نبود و تاپ و دامن بود... بعدم چهارساعت تمام بهم چسبیده بودید هنوز اسمشو نمی‌دونی که از روی رنگ لباسش داری ادرس میدی؟ _خوب گفتم شاید منظور یکی دیگه باشه؟ _عه کس دیگه‌ایم بود اونجا؟ دیگه نتونستم صدام رو کنترل کنم _تو غیر از اون ایکبیری کس دیگه‌ای هم اونجا دیدی؟ _چی می‌گی تو؟ من حتی وقتی بهم اصرار می‌کرد باهاش برقصم این کارو نکردم _اتفاقا اگه باهاش می‌رقصیدی کمتر جلب توجه میکردین... همه نگاهها روی شما دوتا زوم بود... البته روی من هم همین‌طور... همه منتظر واکنش من به بی‌محلی‌های جنابعالی به خودم بودند و اونهمه صمیمیت با اون دختر _چرت نگو نهال... اونجا هیچ‌کس ازین فکرا نمی‌کنه... افکار مریض و پوسیده‌ی تویه که به صمیمیت دوتا دوست و همکار انگ کثافت میزنه... الان خود تو هم خیلی با پسرای جوون گرم میگیری... تنها تفاوتی که با بقیه دخترا و‌خانم‌های این محافل و مهمونیا داری اینه که تابحال با هیچ کس جز من نرقصیدی... وگرنه به حرف زدن و صمیمیت باشه خودم هزار بار دیدم با پویان و احمدی و علی و فرید و کریمی و بقیه چقدر صمیمانه و از ته دل می‌گی و می‌خندی... داد زدم _چی برای خودت بلغور می‌کنی؟ من با اونا گرم می‌گیرم؟ من که دلم نمی‌خواد سر رو تن هیچ‌کدوم اینا نباشه؟ از همه‌شون حالم بهم می‌خوره... _عه... پس برای همینه هروقت هر کدومشون از لباس تنت یا مدل لباس و آرایش صورتت تعریف می‌کنه از ذوق و هیجان لپات گل می‌ندازه و دیگه تا آخر مهمونی چشم ازشون بر نمی‌داری و نگاه تشکرامیزت یه لحظه از روشون برداشته نمی‌شه؟ اصلا می‌دونی چیه؟ تو از بس با افکار پوسیده‌ی اون پشت‌کوهی ها بزرگ شدی شبیه همونا افکارت واقعا مختص زندگی‌ِ پشت‌ِ کوهه... وگرنه آدمایی مثل ما از بچگی در محیطی به دور از افکاری که تو ازشون دم می‌زنی بزرگ شدیم... وگرنه سنگ روی سنگ بند نمی‌شد که... دوستی و صمیمیت از سر رفاقت یا همکاری و شغلی چه دخلی به اون چیزایی که تو فکر می‌کنی داره؟ اگه هیچی نمی‌گفتم همینطور می‌خواست ادامه بده جیغ کشیدم _خفه شو نیما ... تو داری چرت می‌گی... صمیمیت داریم تا صمیمیت تو با این دختره یه سرو سری داشتی اگه حرفای منو باور نمی‌کنی به یکی از اونایی که تو مهمونی بودند همین الان زنگ بزن و بپرس نظر بقیه در مورد رابطه تو با اون دختر هرزه چی بود مشت روی فرمون کوبید _هرزه؟ هرزه؟ تو چطور جرات می‌کنی به همکار من می‌گی هرزه؟ با حرص و دهن کجی گفتم _ببخشید اگه با گفتن واقعیت ناراحتتون کردم یهو پا روی ترمز گذاشت و با توقف ماشین به جلو پرت شدم اگه کمربند نداشتم حتما یه بلایی به سرم میومد... یهو دلم تیر کشید کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
۹ آبان ۱۴۰۲
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۸۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _این چه وضع رانندگیه؟ وای دلم.... وای... هر لحظه صدای ناله‌م بلند‌تر می‌شد اولش فکر می‌کرد دارم فیلم بازی می‌کنم برای همین بدون حرف از ماشین پیاده شد ولی چند لحظه بعد در ماشینو باز کرد و سرش رو داخل آورد _حالت خوب نیست؟ ببرمت دکتر؟ جیغ کشیدم _نه... فقط بریم خونه و با صدای بلند گریه سر دادم کمی بعد پشت فرمون قرار گرفت با روشن شدن ماشین شروع کرد به غر زدن اما با لحنی مهربون _آخه عزیز من... این فکرا چیه در مورد من می‌کنی؟ همه رو بریز دور... اون دختره همکارمه... حرفامون همه‌ش کاریه... اگه قرار باشه از اول تا آخر جلساتمون به روی هم نگاه نکنیم یا یه لبخند هم روی لب نیاریم که آدم خسته می‌شه و خوابش می‌گیره... خودت می‌دونی کار ما قدرت تمرکز و فکر بالا می‌خواد در آن واحد باید روی چند پروژه تواَمان متمرکز باشیم نهال... عزیز من... کوچکترین اشتباه یعنی از دست دادن کل پروژه ببین... یه وقتا داری روی یه پروژه کار می‌کنی ذره ذره براش برنامه می‌چینی و پیش می‌بریش اما کار من و‌ بابا و‌ چند نفر دیگه همیشه روی کلیات پروژه‌ست... اینقدر با حرفات نه من رو ناراحت کن و نه خودت رو عذاب بده اصلا اگه دوست نداری دیگه به مهمونیا نیا نیومدن تو به من ضربه بزرگی می‌زنه چون مقداری از جو صمیمیتمون با دیگر اعضا رو کاهش می‌ده اما می‌تونم از پسش بر بیام ولی اینکه اینجوری به هم بریزی واقعا منو ناراحت می‌کنه... تندی دست از روی صورتم برداشتم و به طرفش چرخیدم _مگه مریضم بیخودی بهم بریزم؟ رفتارهای تو ‌اعصاب منو به‌هم می‌ریزه نیما تو تغییر کردی اون آدم سابق نیستی... قبلا همه تلاشت این بود که به دیگران پابت کنی خیلی عاشق و دلباخته‌ هم هستیم اما مدتیه اصلابه این موضوع اهمیتی نمیدی... _خوب عزیز من خودت داری میگی می‌خواستم به همه ثابت کنم آدم چیزی رو که به اثبات رسونده رو هربار نمیاد دوباره ثابت کنه؟ برای همه اثبات شده‌ست عشق من و‌ تو... علاقه ی بین ما یه عشق ساده ی عادی نیست ازش رو گرفتم گوشم پر شده از این حرفا اونقدر که از عشق آسمونی بین خودمون بهم گفته دارم بالا میارم... عشق آسمونی یعنی عشق مابین نریمان و زینب یعنی عشق بین نیلوفر و جواد برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
۹ آبان ۱۴۰۲
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۸۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) تا وقتی کنار هم نیستند خنده و شادی به وجودشون نمی‌نشینه... به دور از هم یه لقمه غذا یا یه قطره آب به خوشی از گلوشون پایین نمی‌ره... من بارها دیدم نیما بدون من خوش می‌گذرونه بهترین چیزهارو می‌خوره حتی اگه لحظه‌ای به یاد من باشه یاد اونروزی افتادم که یه فیلم از توی گوشیش بهم نشون داد با چند تا از رفقاش رفته بود "فَشَم" اون بار من استثنائا حال خوشی نداشتم و همراهشون نرفته‌ بودم از این ناراحت نبودم که خیلی بهش خوش گذشته بود از این دلخور شدم که مابین خوشی‌هاش حتی یکبار هم یاد من نکرده بود و‌باهام تماس نگرفته بود... نریمان و‌ جواد هرجا که می‌رفتند در لحظه لحظه‌ی خوشی‌ها به قدری به یاد زینب و نیلوفر بودند و بهشون زنگ می‌زدند و می‌گفتند جای شما خالیه که کاملا می‌شد بفهمی بدون خونواده بهشون خوش نمی‌گذره... عشق واقعی اون بود نه یکی مثل نیما که تا چشمش به یه دختر میفته یادش میره زن خودش هم توی همون محفل یه گوشه به تنهایی سر می‌کنه... پدرشوهرمم دیدم اون هم همین‌طوریه کلا در این دورهمی‌ها متوجه یک چیز شدم مهر و محبت و‌ عشق و‌ علاقه یه موضوع کاملا وابسته به ظاهر هست همه زن ‌و شوهرها در ظاهر خودشون رو عاشق هم نشون میدن و به هم ابراز عشق میکنند در صورتی که در واقعیت هرکس با دیگری شادتر و پرنشاط‌تره... در واقعیت زندگی پدرو مادر نیما مادرشوهرم با خانمای دیگه خوشه ‌و پدرشوهرم با همکارانش اما وقتی حواسشون به دیگرتن باشه چنان ادای لیلی و مجنون در میارن آدم فکر میکنه بدون هم یه قطره آب خوش از گلوشون پایین نمیره... فکر کردن بهشون بیشتر از قبل اعصابم رو بهم می‌ریزه... به خونه رسیدیم... موقع پیاده شدن احساس کردم هنوز دلم درد میکنه... داخل آسانسور که شدیم نیما دست زیر چونه‌م گذاشت و با اشاره ی اون یکی دستش به آینه‌ی تعبیه شده روی دیوار لب زد _وضعیت صورتتو ببین؟ در نگاه اول خودم خندم گرفت آرایش روی صورتم پخش شده نیما دستش رو دورم حلقه کرد _بعضی وقتا یه چرندیاتی می‌گی آدم می‌مونه از کجا نشات می‌گیره این حرفا... سرم رو بوسید _خودمونیم خیلی چرت می‌گی نگاهش نکردم... اما خودم رو براش لوس کردم و با لحنی کودکانه گفتم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
۱۰ آبان ۱۴۰۲
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۸۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _آقایی... وقتی جایی هستیم ... تو جمع غریبه‌ها بیشتر پیشم باش و هوامو داشته باش _چشم... وارد خونه شدیم.. تا صبح چند بار دیگه دلدرد گرفتم خدارو شکر نوبت دکتر داشتم تا عصر هرطور بود باید تحمل می‌کردم نیما گفت پروین از دیشب که به دکتر مراجعه کرده در بیمارستان بستری شده... هم دلم براش سوخت و هم ناراحت خودم بودم که در چنین شرایطی باید توی خونه تنها می‌موندم ، نمیدونستم می‌تونم از پس خودم و کارهای خونه بر بیام یا نه. عصر که شد فکر می‌کردم خود نیما هم همراهمون بیاد اما زنگ زد و گفت نمی‌تونه بیاد، با فرشته جون به مطب دکتر رفتیم وقتی وارد شدیم منتظر بودم دکتر سلام‌ و احوالپرسی گرمی با مادرشوهرم داشته باشه اما بدون اینکه حتی نگاهمون کنه خیلی سرد جواب سلام هردوی مارو داد...سرش رو پایین گرفتع و مشغول نوشتن چیزی روی برگه بود... با دست به صندلیهای روبه‌روش اشاره کرد وقتی نشستیم تازه سر بلند کرد و این بار نگاهش بین من و فرشته جون جابه‌جا شد و روی من ثابت موند... لبخند روی لبش نشست... و دوباره نگاهش بین هردوما جابه‌جا شد بفرمایید در خدمتم؟ تا خواستم جواب بدم فرشته شروع به صحبت کرد _خسته نباشید خانم دکتر _ممنونم بفرمایید _راستش عروسم بارداره و دکتری که یه هفته پیش بهش مراجعه کردیم زمان بارداری رو ۵ هفته تشخیص داده خواست ادامه بده که دکتر این بار رو به من کرد _خوب حالا برای چی تشریف آوردی؟ مشکلی پیش اومده؟ _با شنیدن شرح حالم گفت نیاز به سونوگرافی دارم.. با انجام سونوگرافی گفت بچه وضعیت خیلی خوبی نداره و باید تا مدتی استراحت مطلق باشم و از هرگونه تنش و استرس دوری کنم وگرنه ممکنه از دستش بدیم. از همونجا تا خود خونه فقط اشک ریختم در همین مدت یک هفته‌ای بهش وابسته شدم چون وجودش رو احساس می‌کردم... در راه بازگشت به خونه فرشته پشت فرمون نشست و‌قبل از اینکه حرکت کنه گوشی رو از کیفش بیرون آورد و شماره‌ای رو گرفت فکر می‌کردم می‌خواد با نیما صحبت کنه اما با گفتن اسم داوود فهمیدم پشت خط کیه... _الو داوود... سلام... خانمت چطوره؟ کمی مکث کرد و دوباره پرسید جواب ازمایشاتش کی میاد؟ نمیدونم اون طرف خط داوود چی داره می‌گه که هر لحظه فرشته جواب میده واقعا؟ اینجوری که نمی‌شه... در نهایت گفت _ببین داوود... من نمی‌دونم چی باید بگم ... خیلی هم ناراحت شدم وقتی فهمیدم بیماری پروین جدی هست اما این دختر نیاز به پرستاری داره... مجبورم عذرتون رو بخوام و یه پرستار و خدمتکار دیگه براشون استخدام کنم... چی داشت می‌شنوم؟ من به پروین عادت کردم نمی‌تونم شخص دیگه‌ای رو بپذیرم رو کردم بهش _مامان من صبر میکنم پروین خوب بشه باز هم خودش بیاد... دستش رو به حالت استپ نشونم داد و پشت خط ادامه داد _بهرحال من حرفامو زدم خدافظ گوشی رو از کنار گوشش پایین آورد و‌ آیکون قرمز رو لمس کرد برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۴۵۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
۱۰ آبان ۱۴۰۲
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۸۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) کنجکاو پرسیدم _پروین چش شده که نمی‌تونه بیاد؟ _داوود میگه دکتر آزمایشات زیادی برای پروین نوشته... تشخیص دکتر سرطانه... چشمام از شنیدن این حرف گشاد شد _مگه الکیه؟ بهمین راحتی تشخیص سرطان داده؟ _نمی‌دونم... ولی گفت فعلا حالا حالاها مرخص نمیشه... تازه مرخص بشه‌ هم نمی‌تونه کار کنه بعد هم ماشین رو راه انداخت غم وجودمو گرفت من به پروین عادت کرده بودم... از این به بعد چکار کنم؟ نمیدونم شنیدن خبر بیماری پروینه یا احساس تنهایی خودم یا بخاطر باداریمه که خیلی دل‌نازک شدم ؟ هرچی که هست نمی‌تونم جلوی ریزش اشک‌ها رو بگیرم... صدای فین فین گریه‌م باعث شد فرشته کنجکاوانه نیم‌‌نگاهی بهم بندازه... دست ازادش رو‌به طرفم گرفت _چرا گریه میکنی عزیزم؟ نشنیدی دکترت چی گفت؟ استرس برای تو سمه... چند نفس عمیق بکش تا آروم بشی چند دم و‌ بازدم عمیق انجام دادم کمی حالم بهتر شد اما فکر نیومدن پروین بدجوری آزارم میده. تا رسیدن به خونه فرشته از خاطرات زمان بارداریش برام تعریف کرد تا اهمیت خود مراقبتی در این دوران رو بهم گوشزد کنه... همراهم تا خونه اومد. از بیرون سفارش غذا دادم... خوشبختانه نیما خونه نمیاد وگرنه باید به فکر نهار ایشون هم می‌بودم آقا معتقده وقتی داخل خونه هستی فقط باید غذای خونگی بخوری... من نمیفهمم پس چطور تمام مدتی که سر کار میره میتونه از غذای رستورانی تناول کنه... لباس راحتیم رو‌ پوشیدم و به آشپزخونه رفتم فرشته به دنبالم اومد _چکار می‌کنی؟ _چای آماده کنم _لازم نکرده برو بشین... نهال جان دکترت گفت استراحت مطلق ... یعنی فقط برای رفتن به دستشویی فقط حق راه رفتن داری یکم مراعات کنی بد نیست... با گفتن ببخشید راهم رو به خارج از آشپرخونه کج کردم و‌ روی اولین مبل نشستم. کمی بعد با دوتا استکان چای مقابلم نشست با خودش چیزی رو زمزمه کرد و موبایلش رو از کیف بیرون کشید و با گرفتن شماره‌ای و گذاشتن اون کنار گوشش مستقیم نگاهش رو به من داد... کمی بعد با جدیت گفت _سلام فیروز ... یساعت پیش به داوود زنگ زدم گفت حالا حالاها زنش تو بیمارستان موندنیه... نمیدونم گفت احتمالا سرطانه... فیروز باید فکر یه خدمتکارو پرستار جدید برای نهال باشی... آره رفتیم دکتر... گفت وضعیت خوبی نداره و باید تحت مراقبت و استراحت مطلق باشه. خودم به داوود گفتم که باید یه پرستار جدید بگیریم... خودت پیگیری کن یه خانم مطمئن و کار بلد استخدام کن تماس رو که قطع کرد با دلخوری لب زدم _مامان میدونم نگران منی و برای راحتی من اینقدر عجله می‌کنی اما من به پروین عادت کردم... چند روز صبر کنیم شاید حالش خوب شد ... اصلا شاید دکتر اشتباه کرده باشه... مگه نگفتی هنوز آزمایشات مربوطه رو نداده؟ شاید تشخیص دکتر غلطه.. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
۱۱ آبان ۱۴۰۲
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۹۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _چی بگم؟ خودت می‌دونی من بخاطر سلامت خودت و‌ بچه‌‌ت اصرار دارم یه پرستار جدید بیاد. فرشته بعد از نهار آماده‌ی رفتن که میشد برای چندمین بار جلوی در سالن دوباره به طرفم برگشت _حواست باشه تا جایی که امکان داره راه نمیری و هیچ‌گونه تحرکی هم نباید داشته باشی... _چشم مامان جان حتما... _به حمیرا سپردم برای شام غذای بیشتری درست کنه، به نیما میگم سرراه بیاد تحویل بگیره... _ممنون لطف میکنید _فعلا خداحافظ عزیزم _خدا نگهدار... خوش اومدید بعد از رفتنش یه نفس آسوده کشیدم... اخه خیلی گیر میده ‌بشین راه نرو تکون نخور... اینطوری که نمی‌شه آخه. باید یه دکتر دیگه هم برم ببینم نظر اون چیه. نیما طبق معمول بهم زنگ نزده گوشی رو برواشتم‌ و شماره‌ش رو گرفتم اما هرچه منتظر شدم جواب نداد... یه بار دیگه‌م اینکارو کردم‌ اما بی‌فایده بود... وارد اینستا شدم اونقدر خودمو سرگرم کردم تا بغضی که بخاطر بی‌توجهی‌های نیما به گلوم نشسته قصد عقب نشینی کنه... و موفق هم شدم. وقتی به خودم اومدم که سه ساعت گذشته بود... یهو گوشی توی دستم لرزید و هم زمان صداش هم بلند شد نیما بود با خوشحالی تماس رو وصل کردم و با اشتیاق جواب دادم _سلام عزیزم _سلام عشق من چطوری؟ مامان می‌گفت پروین دیگه نمی‌تونه بیاد پیشت به فکر رفتم...پس با مامانش صحبت کرده چطوریه که فقط جواب تماسای من رو نمیده؟ آروم گفتم _خوبه لااقل جواب تلفنای مامانتو میدی... از اخبار خونه بی‌خبر نمی‌مونی _چی میگی؟ الان تازه کارم تموم شده بود داشتم برمی‌گشتم خونه مامانم زنگ زد... _تو وایمیستی دقیقا همون زمانی که وسط پروژه هستم باهام تماس می‌گیری... هزار بار گفتم وسط پرپژه نباید تمرکزم رو از دست بدم _خوب بعدش که کار روی پرپژه‌ت تموم می‌شه یه زنگ بهم بزن منم همه امید زندگیم به توئه با بغض ادامه دادم فقط تورو دارم که بهم زنگ بزنه _خیلی‌خب باشه ازین ببعد تا کارم تموم شد حتما بهت زنگ می‌زنم نتونستم بغضم رو مهار کنم برای همین بی‌خداحافظی قطع کردم و با صدای بلند گریه سر دادم... قبل از رسیدن نیما باید آرامش خودم رو به دست بیارم... نگاهی به ساعت کردم اگه خونه پدرش هم رفته باشه تا حالا دیگه توی راهه... الانه که برسه... با چرخیدن کلید توی قفل در ناگهان حس خوش دیدار به دلم نشست وقتی وارد شد من رو ندید... کمی اطراف رو نگاه کرد و‌شونه بالا انداخت... برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۴۸۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
۱۱ آبان ۱۴۰۲
🔴پایان دیابت🔴 میخوای دیگه دیابتی نباشی⁉️ ❌دیگه نیازی نیست تا ابد انسولین بزنی و قرص مصرف کنی❌ میخوای بدونی چه جوری؟؟ فرم زیر رو پرکنید تا راهنماییتون کنم👇🏼👇🏼 https://digiform.ir/w524ca79d 🔸مشاوره 🔸 📲 09924088803 بیا تو کانال زیر عضو شو تا بگم بهت 👇🏼👇🏼👇🏼 https://eitaa.com/joinchat/1170080101C5793ff0db4
۱۲ آبان ۱۴۰۲
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۹۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) عادت داره همیشه به استقبالش برم اما با وجود سفارش‌های دکتر و مادرش مجبورم حرکت نکنم... کمی که جلوتر اومد کیسه‌ی بزرگی که معلومه ظرف غذا داخلشه رو روی کانتر گذاشت همینکه برگشت با دیدن من که لبخند روی لب داشتم یه لحظه ترسید هین بلندی کشید و به وضوح دیدم که یه قدم به عقب رفت ... نتونستم خنده‌م رو کنترل کنم برای همین با صدای بلند شروع به خندیدن کردم کمی چپ چپ نگاهم کرد _زهر مار به چی می‌خندی؟ دیدم نیستی و صدات نمیاد فکر کردم رفتی اتاق و خوابیدی ... چیه عین اجل معلق یهو ظاهر می‌شی؟ با همون خنده‌ای که برای مهار کردنش اصلا موفق نبودم لب زدم _بخدا نخواستم بترسونمت... از ظهره همینجا روی مبل دراز کشیدم خسته هم شدم ولی دکتر گفته از جام تکون نخورم تو که اومدی با عشق داشتم نگاهت می‌کردم اما تو متوجهم نشدی... نگاهش رنگ تهدید گرفت اما با لحن شوخ گفت _دیگه اینکارو نکن... وگرنه دفعه بعد شاید مراعات حاملگیت رو نکنم و بزنم بلایی سرت بیارم دوباره بغض به گلوم نشست انگار خودش از رنگ و روم متوجه حالم شد که کتش رو در آورد و‌روی مبل کناری گذاشت جلو اومد و خودش رو کنارم جا داد و دستش رو دورم حلقه کرد _تو چرا اینقدر دل‌نازک شدی؟ هرچی میشه می‌زنی زیر گریه _در آغوش مردونه‌ش نمیدونم چرا دلم خواست زار بزنم خودم رو بهش چسبوندم و شروع به گریه کردم... آروم آروم روی موهام رو نوازش کرد و کمی که آروم شدم من رو از خودش جدا کرد نگاهش رو دوخت به چشمهام _نهال... تو چرا جدیدا اینقدر گریه میکنی؟ اون نهال پرشروشور و شیطون که وقتی یه کلمه می‌شنید صدتا جواب می‌داد کجاست؟ چی‌ میگفت؟ خیلی وقته که من هروقت جوابشو می‌دم ناراحت میشه و می‌گه من نیما بهادریم... کسی حق نداره استنطاقم کنه... حق نداره حرف گنده‌تر از دهنش بهم بزنه... می‌گه حق نداری رو حرفم حرف بزنی اونوقت الان که مهربون شده بهم می‌گه چرا کوتاه میای و مثل قبل شلوغ نمی‌کنی؟ آخه مگه تو بال و پر برام گذاشتی؟ هرروز با قوانین جدیدت دونه دونه پرهای پروازمو چیدی دیگه بالی برای پریدن ندارم بغضی که از یاداوری بی‌کسی‌هام به گلوم نشست رو‌ با چند نفس عمیق پس زدم سعی کردم کلمات مناسب پیدا کنم تا بتونم حرف دلم رو بزنم آب دهنم رو قورت دادم و دوسه باز پلک زدم تا تا دید تارم دوباره شفاف بشه... تو چشماش زل زدم _چند وقته خیلی احساس بی‌کسی می‌کنم. تو هستی ولی انگار نیستی... می‌خندی ولی انگار نمی‌خندی مهربونی ولی انگار نیستی عاشقمی ولی احساس میکنم دیگه نیستی هرچی که بگم زود بهت بر می‌خوره البته تو هم که بهم میگی من بهم برمی‌خوره انگار از هم دور شدیم... دیگه دلامون بهم نزدیک نیست نیما دلم یه خونواده می‌خواد که باهاش درد دل کنم از اونا برای تو بگم، از تو هم برای اونا... دلم می‌خواد هرروز مهمونی برم و مهمون خونه‌مون بیاد از اینهمه یه نواختی خسته شدم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
۱۳ آبان ۱۴۰۲
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۹۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) نگاهش رو ازم گرفت و سر تکون داد فهمیدم از شنیدن حرفایی که زدم ناراحت شده کمی اطراف رو‌نگاه کرد ... من هم دیگه ترجیح دادم سکوت کنم... این حالش یعنی دوباره از دستم ناراحت شده سرم رو پایین انداختم _معذرت می‌خوام نیما شاید دارم چرت میگم... ناراحتت کردم دست گذاشت زیر چونه‌م و سرم رو بالا آورد _نهال جان دست ازین بازی‌ها بردار اون زمان که میشستم ورد دلت و‌هرروز قربون صدقه‌ت می‌رفتم بی‌کار بودم بابام حسابمو پر می‌کرد فکرم آزاد بود و جز تو و صدای تو نه چیزی میدیدم و نه می‌شنیدم اما الان حتی توی خواب هم دارم در مورد پروژه‌های هرروزه‌م برنامه می‌چینم... چه برسه به بیداری و توی محیط کار بعد هم اشاره به خونه کرد تو دلت نمیخواد این خونه رو عوض کنم یه بهترشو بخرم؟ تو از بیکاریه که به این روز افتادی چقدر گفتم برو آموزشگاه رانندگی برو باشگاه سوارکاری برو خرید برو پارک اما نشستی و میگی یا با خودت میرم یا اصلا نمی‌رم من که وقتم کاملا پره لااقل با یکی دوست می‌شدی که همراه داشته باشی پریدم وسط حرفش _من کیو اطرافم دارم که باهاش دوست بشم؟ همه آدمایی که دوروبرم هستند دخترای افاده‌ایه که به پشتوانه پول و‌ثروت باباشون فکر میکنند از دماغ فیل افتادن نه حرف زدن بلندن نه مرام و معرفت تنها چیزی که بلندن اینه که با بقیه رقابت در زیبایی و‌ثروت داشته باشن من اینطوری نیستم دلخواه من و اونا باهم فرق داره اصلا باهم اشتراک نظر نداریم رفاقت یه حداقل اشتراک فکری میخواد یا نه؟ سر تکون داد و از کنارم بلند شد _هرچی من بگم باز تو حرف خودتو می‌زنی ببین نهال منم از صبح تا شب با هزار تا آدم دم خورم مگه ار همه‌شون خوشم میاد؟ یا باهاشون اشتراک فکری دارم که باهاشون سر می‌کنم... مجبورم... تو هم اگه اذیت می‌شی مجبوری کمی با عمین ادما رفاقت کنی تا وقتت پر بشه بعد هم به اتاق رفت دلم به حال خودم سوخت که نمی‌تونم حرف دلم رو بزنم و‌از طرف شوهرم پس زده نشم صدای زنگ موبایل از داخل جیب کتش که روی مبل کنارم بود بلند شد میدونم از توی اتاق و اینهمه فاصله صداش رو‌ نمی‌شنوه از همونجا با صدای بلند خطابش کردم _نیماااااا گوشیت داره زنگ می‌خوره گویا صدام رو نمی‌شنوه چون جوابم رو نداد صدای گوشیش که قطع شد من هم ساکت شدم دوباره زنگ موبایل به صدا در اومد پس چندبار دیگه صداش کردم، اما بی‌فایده‌ست‌.. چند دقیقه بعد با لباس راحتی از اتاق خارج شد بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم _گوشیت چند بار زنگ خورد ولی هرچی صدات کردم نشنیدی جلوتر اومد و گوشی رو از جیبش بیرون کشید نگاهی به صفحه کرد همزمان که مشغول تماس گرفتن شد به آرومی زمزمه کرد داووده به طرف آشپزخونه رفت برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۴۸۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
۱۳ آبان ۱۴۰۲
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۹۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) صداش رو ناواضح می‌شنیدم ولی هرچی بود در مورد پروین و خدمتکار جدید بود خدا خدا میکردم پروین زودتر حالش خوب شه و برگرده سرکارش... زن خون گرم و با محبتیه... تا بحال اجازه ندادم نیما از صمیمیت بینمون بویی ببره چون می‌دونم موافق این کار نیست... البته تا جایی که تونستم از زندگی خودم و‌ نیما و خونواده قبلیم چیزی به پروین نگفتم... همیشه از خاطرات دوران مدرسه و دوستی با نیما براش تعریف کردم... خودمم خیلی دلم نمیخواد خدمتکارم از همه اتفافات زندگیم با اطلاع باشه. اما اگه پروین نتونه بیاد تا بخوام به یه خدمتکار دیگه عادت کنم طول می‌کشه... الانم در وضعیت بارداری و استراحت که هستم دل‌نازک هم شدم کلافه سرم رو تکون دادم _وای اصلا دوست ندارم به رفتنش فکر کنم نیما که تماس رو قطع کرده بود متوجه کلافگی من شد از پشت کانتر پرسید _چی شده باز؟ _هیچی دوست ندارم یکی دیگه بجای پروین بیاد _اتفاقا داوود بود گفت خواهر پروین دانشجویه... و از وقتی که پروین توی این خونه میاد کار میکنه خواهرش خوابگاه رو تحویل داده و اومده خونه ما و در نبود پروین مراقب پسرمون بوده... اگه دوست داشته باشید روزهایی که دانشگاه نمیره چند روز بیاد براتون کار کنه اگه از کارش راضی بودید فعلا پرستار و خدمتکار شخصی تو باشه _حتما منظورش مهری بوده، پروین یبار اونو همراه خودش آورد خونمون... با خودم گفتم اتفاقا دختر اجتماعی و وراجیه... قبلا از آدمای وراج خوشم نمیومد ولی الان فقط برای فرار از فکر و خیالات میخوام یکی مدام بیخ گوشم حرافی کنه... و کی بهتر از مهری... با اشتیاق کف زدم _آره نیما...مهری خیلی خوبه نیما تورو خدا بگو تا خوب شدن پروین خواهرش بیاد پیشم نیما که از اشتیاق من به وجد اومده با ذوق گفت _خیلی خب... چه خبرته... باشه ... بذار با مامانم حرف بزنم ببینم نظر اون چیه همه‌ی ذوقم به یکباره کور شد جیغ کشیدم _من دلم می‌خواد مهری بیاد...تورو خدا اون بیاد _باشه باشه مهری بیاد بعد هم شماره‌ی داوود رو گرفت و باهاش هماهنگ کرد که فردا اونو بیاره پیشم موقع شام نیما با غر‌ولند میز شام رو می‌چید درسته برای اولین بار بود که به اجبار این کارو می‌کرد اما در مقابل عذرخواهی‌های من بابت اینکه نمی‌تونستم کمکش کنم خیلی دلم گرفت یاد خونوادم افتادم بابا و نریمان بعضی اوقات با چه عشقی بهمون خدمت می‌کردند و حالا نیما با اینکه متوجه شرایط کنونی من هست با اینحال اینهمه غر زد سر میز با اینکه غذای خیلی خوشمزه‌ و خوش‌زنگ و لعاب حمیرا رو دیدم و اشتهام باز شد اما رفتار نیما باعث شد نتونم بیشتر از یکی دو قاشق غذا بخورم. با اخم نگاهی به ظرف غذام انداخت و گفت _بخور دیگه... بخاطر تو اینهمه زحمت کشیدم و گرنه خودم توی همون قابلمه غذامو می‌خوردم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
۱۴ آبان ۱۴۰۲
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۹۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) طرز‌ حرف زدنش گاهی اوقات خیلی روی اعصابمه الانم از همون لحظاته... بغضی که به گلوم نشسته رو به زور پس زدم و با لحن آرومی گفتم _مگه دست خودمه؟ اتفاقا خیلی گرسنه‌م بود ولی اونقدر غر زدی که اشتهام کور شد... اصلا یذره نگران اوضاع و‌ احوالم نیستی نیما... دکتر گفته یذره استرس هم برام سمه... اونوقت سر دوتا بشقاب و قاشق و چنگال اینهمه ازت حرف شنیدم بعد هم از جام بلند شدم و ظرف غذام رو توی قابلمه خالی کردم و داخل سینک قرار دادم و مشغول جمع کردن وسایل اضافی شدم _خیلی خب ببخشید حواسم بهت نبود... برو استراحت کن... فردا اون دختره... مهری میاد جمع می‌کنه... دست از ادامه کار کشیدم و از آشپزخونه خارج شده و به طرف اتاقمون رفتم صبح که با صدای نیما از خواب بیدار شدم _پاشو نهال... داوود زنگ زد الان این دختره میاد بالا... من تو و این خونه رو تحویلش بدم میرم سرکار چشمام رو که باز کردم نیما رو در کت و شلوار شیکی که به تازگی خریده بود دیدم... با لبخند در حالیکه نگاهش می‌کردم روی تخت نشستم... صدای زنگ خونه نوید اومدن دختری که قراره این روزها من رو از تنهایی در بیاره رو می‌داد نیما از اتاق خارج شد... کمی دل درد دارم اما بی‌توجه بهش به سختی از روی تخت پایین اومدم و روبروی آینه قرار گرفتم دستی به موهام و لباسام کشیدم و خودم رو مرتب کردم و پشت سر همسر دوست داشتنی‌م بیرون رفتم مهری توی راه‌رو ایستاده نیما در رو باز کرد مهری وارد شد و سلام کرد نیما جلوی دیدم رو گرفته... کمی نگاهش کرد و بدون اینکه جوابش رو بده پرسید _تو مهری هستی؟ _بله _بهت گفتن قراره اینجا چکار کنی؟ _بله... چطور مگه؟ بدون اینکه جوابش رو بده سرچرخوند به طرف من و نیم‌نگاهی بهم انداخت و دوباره برگشت و گفت _خانومم استراحت مطلقه... هرکاری گفت امروز انجام میدی و تا ساعت هشت شب اینجا می‌مونی... از کنارش رد شد و دوباره ایستاد و طوری که من بشنوم بهش گفت _ضمنا اینجا فقط من و‌ نهال سئوال میپرسیم و تو باید جواب بدی مفهوم شد؟ سریع جواب داد _بله آقا چشم... ببخشیذ حواسم نبود نیما دوباره نیم‌نگاهی بمن انداخت و در سالن رو باز کرد و دستی برام تکون داد و بیرون رفت مهری سرجاش ایستاده بود و به دری که نیما بیرون رفته بود نگاه می‌کرد... جلوتر می‌رفتم که به طرفم چرخید و با دیدن من یه قدم جلوتر اومد و‌سلام کرد... جواب سلامش رو دادم... و با دست اشاره کردم که جلوتر بیاد برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۴۸۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
۱۴ آبان ۱۴۰۲
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۹۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) با لبخند شروع به حرف زدن کردم _شنیدم پروین مریضه بهتر نشده؟ چهره‌ش در هم شد _نه خانوم... دکتر گفته احتمالا سرطانه فعلا باید همه آزمایشات رو انجام بده تا نظر قطعی‌شون رو بگن کلافه سر تکون دادم و نگاهم رو به دستام دادم و همزمان لب زدم _ان‌شاالله‌ که سرطان نیست و بزودی برمی‌گرده سر خونه و زندگیش... سر بلند کردم که دیدم داره خونه رو دید می‌زنه... تو دلم گفتم طفلک بیچاره... اینم مثل گذشته‌ی منه چه با حسرت داره همه جارو نگاه می‌کنه... نگاه حسرت‌بارش دقیقا شبیه نگاههای منه تا قبل از ازدواجم با نیما به طرفم برگشت و پرسید _ببخشید من باید دقیقا چکار کنم؟ میشه بهم بگید؟ _نمی‌دونم چرا از نوع حرف زدنش و نوع نگاهش خوشم نیومد... برعکس اولین باری که دیده بودمش این بار رفتارش اصلا به دلم ننشست با دست به آشپزخونه اشاره کردم و‌گفتم از آشپزخونه شروع کن برنامه کاری داخل یه دفترچه نوشته شده فکر کنم پروین اونو داخل یکی از کشوها گذاشته اونو که پیدا کنی جواب خیلی از سوالاتت رو پیدا می‌کنی خودم در حالیکه به طرف اتاق‌ها می‌رفتم گفتم _من میرم استراحت کنم فعلا صدام نکن داخل اتاقمون شدم و روی تخت دراز کشیدم... خوابم میومد اما دیگه خواب به چشمام نیومد... نگاهی به ساعت دیواری انداختم نیمساعت بیشتره که داخل اتاقم... یمدته یه چیزی راه گلو و نفسم رو می‌بنده نمی‌دونم بغضه یا چی دلم مدام تنهایی و گریه می‌خواد اما از اونجایی که یادمه زینب همیشه میگفت کسی که عاشق تنهایی و گریه‌ست یعنی داره افسرده میشه برای همین دلم نمیخواد تنها بمونم... از افسردگی میترسم... اخه خواهر یکی از همکلاسیهام دچار افسردگی بود... هیچ‌وقت اون روزی رو که توی مدرسه بهش اطلاع دادند خواهرش خودکشی کرده و‌بیمارستانه چه حالی شده بود... خواهرش خودش رو از تراس خونه‌شون پرت کرده بود اما نمرده بود بلکه ضربه مغزی و از گردن به پایین فلج شد از اون روز به بعد زندگیشون مختل شد یادمه بخاطر مشغله‌های خونواده‌شون همکلاسی منم دچار اختلالاتی شد که سال بعدش خودکشی کرد و این‌بار اون رگ دستش رو زد ولی مامانش زود متوجه شد و به بیمارستان رسوندنش و نجاتش دادند... اما از اون روز به بعد دیگه اون ادم سابق نشد برای همین از اسم افسردگی هم می‌ترسم چه برسه به اینکه خودمم بهش مبتلا بشم. پس از جام بلند شدم و دستی به سرو صورتم کشیدم و یه لباس مناسبتر پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم مهری مشغول درست کردن نهار بود داخل آشپزخونه شدم صندلی رو عقب کشیدم و پشت میز نشستم با پرسیدن چند سئوال کم‌کم یخ مهری هم باز شد و شروع کرد به حرف زدن از خودش و خونواده‌ش برام می‌گفت گفت که دانشجوی هنره و از پس هزینه‌ها بر نمیاد و یساله که بخاطر کسب درآمد داره کار میکنه ازوقتی پروین برای ما کار میکنه اونم خونه پروین میمونده و از پسرش مراقبت می‌کرده و‌ در قبالش مقداری دستمزد دریافت می‌کرده کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
۱۵ آبان ۱۴۰۲
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۹۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) خیلی تعجب کردم... مگه پروین چقدر از نیما دستمزد می‌گیره که بتونه به مهری‌هم بابت پرستاری از پسرش حقوق بده... اما بهتر دیدم که از خود نیما این سئوالو بپرسم. همون شب وقتی نیما اومد حرفایی که از مهری شنیده بودم رو بهش گفتم از حرفای نیما هم چیزی دستگیرم نشد اما مطمین بودم داره یه چیزی رو ازم پنهون می‌کنه... من بعد از عروسیم یه چیزی رو در مورد شغل نیما فهمیدم و اونم اینه که حدس می‌زدم دارن کار خلاف انجام میدن اما چی رو هنوز نفهمیدم و هیچ تلاشی هم برای دونستنش نمی‌کردم‌‌‌... دلم می‌خواست خودم رو گول بزنم دوست نداشتم با فهمیدن واقعیت همه باورم نسبت به اون و فیروزخان خراب بشه... من از هردوی اونها تندیسی از تلاش و موفقیت در ذهنم ساخته بودم و نباید با این افکار مسموم خرابش می‌کردم. روزها از پی هم می‌گذشتند و بخاطر شرایط بارداری من مهری هرروز پیشم میومد...البته بجز ساعاتی که به دانشگاه میرفت‌... اون روزها کمی دیرتر می‌رسید یا زودتر می‌رفت و من حسابی به حضورش و پرحرفی‌هاش عادت کرده بودم... مادرشوهرم زیاد بهم سر می‌زد و معمولا با مهری خیلی سنگین و خشک برخورد می‌کرد تقریبا یکماه از اومدن مهری به خونه‌مون گذشته بود یه روز صبح که به خونه اومد خیلی پکر و ناراحت بود صداش کردم _مهری چی شده؟ از وقتی اومدی کلافه‌ای چشماش حلقه اشک بسته شد _جلسات شیمی درمانی پروین شروع شده... خیلی داره اذیت میشه از طرفی پسرش توی خونه تنها می‌مونه و فکر اونم هست گفتم _خوب چندبار که بهت گفتم هروقت میای اینجا اون بچه‌ رو هم با خودت بیار _نه خانم... داوود اجازه نمیده میگه شلوغ می‌کنه و خاطر شما مکدر میشه _درسته هیچ وقت حال و حوصله‌ی بچه‌های شیطونو ندارم ولی اون طفلکی هم گناه داره تنها توی خونه می‌مونه _فعلا که چاره‌ای نیست _مهری یه غذایی برای نهار بذار که زود آماده بشه باهم بریم بیرون دلم خیلی گرفته.. _چشم خانم... ماشین خودم خیلی وقت بود که توی پارکینگ خاک می‌خورد ولی از وقتی مهری اومده دوبار سوارش شدیم و رفتیم تا یه پارک و برگشتیم...البته مهری پشت رل نشسته. ساعتی بعد هردو سوار بر ماشین به نزدیکترین پارک مورد نظر رسیدیم... روی نزدیکترین نیمکتی که بنظرم منظره مقابلش جذاب میومد نشستیم ... کمی به رفت و آمد رهگذرهایی که فقط دو نفر از اونها بچه همراهشون بود نگاه کردم... رو کردم به مهری تا چیزی بپرسم اما چهره‌ش رو مشمئز کرده و به آدما خیره بود. متوجه نگاهم شد لبخندی زد و کمی اطراف رو نگاه کرد سئوال کردم _چی شده چرا اینجوری نگاهشون می‌کنی؟ آه بلندی کشید و گفت برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۴۸۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
۱۵ آبان ۱۴۰۲
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۹۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _از نوجوونی آرزوم بود بیام تهران و همینجا درس بخونم و با یکی از هم دانشگاهیام ازدواج کنم اما پسرای دانشگاهم به همه‌ جور روابط با دخترا فکر می‌کنند الا ازدواج ترم اول که وارد دانشگاه شدم با یه خواهر و برادر دوقلو به اسم هدیه و هادی آشنا شدم که هردو در یه رشته دانشگاهی قبول شده بودند. با دختره که اسمش هدیه بود خیلی رفیق شدم... بچه مایه دار بودند و هر از گاهی من و یکی از دوستان مشترکمون که اسمش نگار بود رو به خونه‌شون دعوت میکرد... پدرومادرش دکتر بودند و توی بیمارستان کار می‌کردند من اصلا اونارو ندیده بودم هربار که مارو به خونه‌شون می‌برد یه چیز جدید داشت... پدرو مادرش میلیونی براش هزینه می‌کردند از بچگی حسرت همه‌چی به دلم مونده بود وقتی وارد خونه هدیه‌ میشدم حس و‌حال خوبی بهم دست می‌داد... گاهی با خودم می‌گفتم می‌تونم خودمو تو دل برادرش جا کنم و عروس اون خونواده بشم برای همین تا می‌تونستم به خودم می‌رسیدم تا شاید دیده بشم یه روز توی دانشگاه هدیه از من و نگار دعوت کرد بریم خونه‌شون، من بخاطر امتحان فردامون گفتم نمیام اما نگار باهاش رفت... بین راه دانشگاه تا خوابگاه نظرم عوض شد چون همیشه خونه ی هدیه بهمون خیلی خوش میگذشت... تصمیم گرفتم به خوابگاه که رسیدم لباس عوض کنم و برم پیششون... بهترین لباسی که داشتم رو پوشیدم و با یه آژانس به طرف خونه‌شون راه افتادم. تازه راه افتاده بودم که نگار بهم زنگ زد جوابش رو ندادم دوست داشتم سورپرایزشون کنم وقتی به خونه‌ هدیه رسیدم زنگ خونه رو زدم منتظر بودم هدیه و نگار با دیدن من ذوق زده بشن و با شوق و اشتیاق بهم سلام کنن و به خونه دعوتم کنند... اما بدون هیچ حرفی در باز شد... با فکر اینکه دوستام در رو باز کردند طول حیاط بزرگشون رو طی کردم و وارد خونه شدم اما با دیدن جوون روبروم ترس برم داشت، پرسیدم هدیه کجاست گفت بیا بشین الان میاد ... مردد بودم که بمونم یا برگردم همین که خواستم برگردم همون جوون که احساس کردم قبلا جلوی همون خونه دیدمش جلوم رو گرفت... از نگاه و‌ لبخند چندشش میشد فهمید افکار شومی در سر داره منم که کمی ورزش رزمی بلد بودم به ترسم غلبه کردم و از همه انرژیم استفاده کردم و هلش دادم و‌ از خونه فرار کردم. دنبالم می دوید ولی همین که خودم رو از در حیاط به بیرون رسوندم با دیدن ماشینی که جلوی در خونه رسیده بود عقبگرد کرد... ماشین هدیه بود نگار هم کنارش نشسته بود با دیدن حال و‌روز من پیاده شدند و به کمکم اومدند خواستند من رو به خونه ببرن که با جیغ و گریه التماس کردم منو از اونجا دور کنند به کمک هردوشون روی صندلی عقب نشستم نگار هم کنارم نشست دستام رو گرفت... با اشاره به هدیه با التماس گفتم توروخدا بگو راه بیفته اون موقع نزدیک همین پارک بودیم که پیاده شدیم‌ و به اینجا اومدیم... نگاهم روی مهری بود با دست یه طرف از پارک رو نشون داد و گفت اون جاها نشستیم و کمی که حالم بهتر شد همه چی رو براشون تعریف کردم هدیه گفت که اون عوضی پسر داییمه... توی بیمارستانی که مامان و بابام کار می‌کنند پرستاره... احتمالا مامانم بهش کلید داده چیزی رو براش ببره زیاد این کارو‌ می‌کنه.... بابام بفهمه دمار از روزگارش در میاره... خیلی بهش گفته جمشید رو تنهایی نفرسته خونه‌مون ولی مامان همیشه میگه بهش، اعتماد دارم... صبر کن الان بهش زنگ می‌زنم و‌همه چی رو بهش می‌گم. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
۱۶ آبان ۱۴۰۲
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۹۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) گوشی رو برداشت و اول به برادرش هادی زنگ زد و با گفتن حرفایی که از من شنیده بود باهاش دعوا کرد و‌گفت خاک برسر من اون از مامان و بابا که همه‌ش به فکر کار و‌بیمارستان هستند ، اینم از توی بی‌غیرت که همیشه تا دیر وقت با رفیقات دنبال خوشگذرونی خودتی... برای فرار از تنها موندن با اون عوضی هرروز دوستامو میارم خونه... امروز توی راه خونه یه تصادف کوچیک کردیم و یکم معطل شدیم، تا برسیم خونه مهری زودتر رسیده و جمشید قصد تعرض بهش داشته نفهمیدم پشت تلفن داداشش بهش چی گفت که هدیه کمی بهش بد و بیراه گفت و تلفن رو قطع کرد تازه اونجا بود که فهمیدم وقتی از خوابگاه راه می افتادم تماس نگار برای این بوده که بگه تصادف کردند ... خلاصه از اون اتفاق جون سالم به در بردم ولی دیگه پام رو تو خونه‌ی هدیه نذاشتم... پدر و مادر هدیه وقتی متوجه اون جریان شدند شیفتشون رو طوری برنامه ریزی کردند که به نوبت توی خونه باشند. الانم که وارد این پارک شدیم یاد اون روز افتادم... نمی‌دونم چرا پسرها با دیدن ما دخترا اینقدر راحت وا میدن و افکار شیطانی به سراغشون میاد... نگاهی به لباساش کردم... مهری برعکس پروین خیلی لباسای جلف و باز میپوشید... همیشه آرایش خیلی غلیظ داشت و رفتارش کمی دور از شان یه دختر نجیب و با اصالت بود... یاد زمان مجردی خودم افتادم خیلی دوست داشتم اینقدر راحت لباس بپوشم و ارایش غلیظ کنم اما خونواده‌م همیشه معتقد بودند سادگی و نجابت برای خانمها مصونیت میاره... تا حدودی حرفشون رو قبول داشتم چون خودم متوجه شده بودم هروقت پوشش مناسب دارم نگاه حریص آدمای پست کمتر رومه... اما احساس کردم مهری این حرفا رو قبول نداره... اعتماد به نفسی که بتونم کمی راهنماییش کنم رو نداشتم پس سکوت کردم... با بغض گفت: فکر می‌کردم با رفت و آمد تو خونه‌ی هدیه بتونم عروس اون خونواده بشم... برای همین گردن بند یادگاری مادرم رو که قیمت بالایی داشت و برام خیلی عزیز بود رو فروختم تا بتونم به تیپ و ریخت و قیافه‌م برسم اما هربار که اونجا می‌رفتم داداشش خونه نبود پدرومادرش هم همیشه بیمارستان یا مطب بودند... آدم بی کس و کاری مثل من توی این شهر بزرگ بدون شغل مناسب و پردرآمد.... همینجوری هم ول معطل بودم حالا که تنها پس اندازم رو هم فروختم که دیگه بدتر... دستش رو بالا آورد و روی صورتش گذاشت و‌ گریه سر داد... دلم خیلی براش سوخت ... مطمئنا این راهی که در پیش گرفته بود صددرصد غلطه... من بدون اینکه بخوام و بدون اینکه کاری کنم نیما ازم خوشش اومده بود... اون عاشق سادگی و نجابتم شد... درسته به اندازه‌ی نسرین و‌بقیه دخترای خونواده نجیب نبودم اما نیما اونقدر دختر هفت‌رنگ اطرافش دیده بود که من در بین اونها خیلی خیلی نجیب و باحیا بودم... باید به مهری می‌فهموندم پسرای پولداری که اهل زندگی هستند موقعیت مالی دختر مورد نظرشون اصلا براشون مهم نیست و‌اونا عاشق نجابت اون دختر میشن نه رنگ و لعاب و آرایش و رفتارِ سبکش... نمی‌دونم چرا احساس کردم برای اینکه از این حس و حال دربیاد خوبه که جریان ازدواج خودم و نیما رو براش تعریف کنم... اون نباید ناامید می‌بود...شاید می‌تونست مثل من یه ازدواج موفق با یه آدم از یه خونواده‌ی پولدار داشته باشه. پس شروع کردم به تعریف کردن... دست و‌پا شکسته کمی از وضعیت اقتصادی خونواده‌م گفتم و طریقه آشنایی خودم و نیما و مخالفت خونواده خودم و مادرشوهرم ... در پایان گفتم ولی می‌بینی که الان یه زندگی خیلی خوب و موفق دارم... مامان فرشته مثل یه مادر واقعی می‌مونه و با نیما هرروز احساس خوشبختی می‌کنم... برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۴۸۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
۱۶ آبان ۱۴۰۲
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۹۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) با تعجب چشم دوخته بود به دهانم لب باز کرد _واقعا همه اینایی که تعریف کردید حقیقت داشت؟ شما هم از یه خونواده‌ی کم بضاعت بودید؟ _تقریبا... اینارو گفتم تا بدونی اگه بخوای می‌تونی زندگیتو تغییر بدی نمی‌دونم چرا نتونستم در مورد نجابت و همون حرفایی که تو ذهنم آماده کرده بودم چیزی بهش بگم... چون فکر می‌کردم موضع بگیره... آخه خود من هم یه زمانی دقیقا مقابل چنین صحبتایی سریع واکنش نشون میدادم و موضع میگرفتم... اما از وقتی وارد این زندگی شدم می‌فهمم رفتارهای یک خانم هرچه بیشتر آمیخته به حیا باشه مورد احترام بیشتری قرار می‌گیره... بی‌خیال ادامه حرفام شدم احساس خستگی می‌کردم... ولی کمی دیگه اونجا موندیم و نیمساعت بعد به خونه برگشتیم‌... به محض اینکه وارد پارکینگ شدیم سینا باهام تماس گرفت و گفت داره میاد به خونه‌مون... نیما گفته از گاوصندوقش چیزی رو بهش بدم... ده دقیقه بعد وقتی مهری لیوان آب رو بهمراه داروهام روی میز مقابلم قرار می‌داد زنگ خونه به صدا در اومد... بهش گفتم در رو باز کن سیناست برادر نیما... داره میاد چیزی ببره... قبل از ورود سینا به خونه وارد اتاقمون شدم... با نیما تماس گرفتم گفت که دوتا برگه مربوط به یه قرارداد داخل یه پوشه آبی رنگه اون دوتا رو بدم به سینا تا براش ببره در گاوصندوق رو باز کردم و برگه‌هایی که گفته بود رو پیدا کردم... دوباره درش رو بستم و از اتاق خارج شدم... سینا مقابل مهری ایستاده بود و سین‌جیمش می‌کرد و مهری هم با عشوه و طنازی جوابش رو می‌داد... وای که چقدر از رفتارش چندشم شد نزدیکتر شدم و برگه‌هارو مقابل سینا گرفتم... سینا که تازه متوجه من شده بود اونقدر هول شد که حتی یادش رفت سلام کنه... برگه هارو گرفت و‌ دوباره نگاهش رو به دختر زیادی بی‌حیای روبه‌روش داد. مهری رو صدا کردم و بهش گفتم بره برای سینا چای بیاره فکر می‌کردم بخاطر عجله‌ای که داره بی‌خیال چای خوردن بشه و زودتر برگرده... اما به طرف مبلها اومد و روبروی آشپزخونه نشست... مهری هم مشغول ریختن چای شد... وقتی با لبخند و طنازی چای رو‌مقابل برادرشوهر جوونم گرفت سینا دعوتش کرد تا بنشینه... اوهم دعوتش رو قبول کرد و‌ نشست... روبه سینا گفتم نیما می‌گفت خیلی عجله داری دیرت نشه؟ زودتر چایی‌تو بخور _نگاهی به ساعتش کرد... ابرو بالا داد و‌گفت اره خیلی دیرمه... ایستاد و رو به مهری گفت من باید برم خیلی دوست داشتم بیشتر باهاتون آشنا بشم با تعجب نگاه سینا می‌کردم نگاه من کرد و متوجه تعجبم شد... _ببخش نهال جان مزاحم تو و‌ دوستت هم شدم و پا تند کرد به طرف در خروجی... مهری هم تا اونجا همراهیش کرد. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
۱۷ آبان ۱۴۰۲