زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۸۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۸۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
_اولا که کت و دامن نبود و تاپ و دامن بود...
بعدم چهارساعت تمام بهم چسبیده بودید هنوز اسمشو نمیدونی که از روی رنگ لباسش داری ادرس میدی؟
_خوب گفتم شاید منظور یکی دیگه باشه؟
_عه کس دیگهایم بود اونجا؟
دیگه نتونستم صدام رو کنترل کنم
_تو غیر از اون ایکبیری کس دیگهای هم اونجا دیدی؟
_چی میگی تو؟
من حتی وقتی بهم اصرار میکرد باهاش برقصم این کارو نکردم
_اتفاقا اگه باهاش میرقصیدی کمتر جلب توجه میکردین...
همه نگاهها روی شما دوتا زوم بود...
البته روی من هم همینطور...
همه منتظر واکنش من به بیمحلیهای جنابعالی به خودم بودند و اونهمه صمیمیت با اون دختر
_چرت نگو نهال...
اونجا هیچکس ازین فکرا نمیکنه... افکار مریض و پوسیدهی تویه که به صمیمیت دوتا دوست و همکار انگ کثافت میزنه...
الان خود تو هم خیلی با پسرای جوون گرم میگیری...
تنها تفاوتی که با بقیه دخترا وخانمهای این محافل و مهمونیا داری اینه که تابحال با هیچ کس جز من نرقصیدی...
وگرنه به حرف زدن و صمیمیت باشه
خودم هزار بار دیدم با پویان و احمدی و علی و فرید و کریمی و بقیه چقدر صمیمانه و از ته دل میگی و میخندی...
داد زدم
_چی برای خودت بلغور میکنی؟
من با اونا گرم میگیرم؟ من که دلم نمیخواد سر رو تن هیچکدوم اینا نباشه؟
از همهشون حالم بهم میخوره...
_عه... پس برای همینه هروقت هر کدومشون از لباس تنت یا مدل لباس و آرایش صورتت تعریف میکنه از ذوق و هیجان لپات گل میندازه و دیگه تا آخر مهمونی چشم ازشون بر نمیداری و نگاه تشکرامیزت یه لحظه از روشون برداشته نمیشه؟
اصلا میدونی چیه؟
تو از بس با افکار پوسیدهی اون پشتکوهی ها بزرگ شدی شبیه همونا افکارت واقعا مختص زندگیِ پشتِ کوهه...
وگرنه آدمایی مثل ما از بچگی در محیطی به دور از افکاری که تو ازشون دم میزنی بزرگ شدیم...
وگرنه سنگ روی سنگ بند نمیشد که...
دوستی و صمیمیت از سر رفاقت یا همکاری و شغلی چه دخلی به اون چیزایی که تو فکر میکنی داره؟
اگه هیچی نمیگفتم همینطور میخواست ادامه بده
جیغ کشیدم
_خفه شو نیما ... تو داری چرت میگی...
صمیمیت داریم تا صمیمیت تو با این دختره یه سرو سری داشتی اگه حرفای منو باور نمیکنی به یکی از اونایی که تو مهمونی بودند همین الان زنگ بزن و بپرس نظر بقیه در مورد رابطه تو با اون دختر هرزه چی بود
مشت روی فرمون کوبید
_هرزه؟ هرزه؟ تو چطور جرات میکنی به همکار من میگی هرزه؟
با حرص و دهن کجی گفتم
_ببخشید اگه با گفتن واقعیت ناراحتتون کردم
یهو پا روی ترمز گذاشت و با توقف ماشین به جلو پرت شدم
اگه کمربند نداشتم حتما یه بلایی به سرم میومد...
یهو دلم تیر کشید
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۸۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۸۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
_این چه وضع رانندگیه؟
وای دلم.... وای...
هر لحظه صدای نالهم بلندتر میشد
اولش فکر میکرد دارم فیلم بازی میکنم برای همین بدون حرف از ماشین پیاده شد ولی چند لحظه بعد در ماشینو باز کرد و سرش رو داخل آورد
_حالت خوب نیست؟ ببرمت دکتر؟
جیغ کشیدم
_نه... فقط بریم خونه
و با صدای بلند گریه سر دادم
کمی بعد پشت فرمون قرار گرفت
با روشن شدن ماشین شروع کرد به غر زدن اما با لحنی مهربون
_آخه عزیز من... این فکرا چیه در مورد من میکنی؟ همه رو بریز دور... اون دختره همکارمه... حرفامون همهش کاریه... اگه قرار باشه از اول تا آخر جلساتمون به روی هم نگاه نکنیم یا یه لبخند هم روی لب نیاریم که آدم خسته میشه و خوابش میگیره...
خودت میدونی کار ما قدرت تمرکز و فکر بالا میخواد
در آن واحد باید روی چند پروژه تواَمان متمرکز باشیم
نهال... عزیز من... کوچکترین اشتباه یعنی از دست دادن کل پروژه
ببین... یه وقتا داری روی یه پروژه کار میکنی ذره ذره براش برنامه میچینی و پیش میبریش
اما کار من و بابا و چند نفر دیگه همیشه روی کلیات پروژهست...
اینقدر با حرفات نه من رو ناراحت کن و نه خودت رو عذاب بده
اصلا اگه دوست نداری دیگه به مهمونیا نیا
نیومدن تو به من ضربه بزرگی میزنه چون مقداری از جو صمیمیتمون با دیگر اعضا رو کاهش میده اما میتونم از پسش بر بیام
ولی اینکه اینجوری به هم بریزی واقعا منو ناراحت میکنه...
تندی دست از روی صورتم برداشتم و به طرفش چرخیدم
_مگه مریضم بیخودی بهم بریزم؟ رفتارهای تو اعصاب منو بههم میریزه
نیما تو تغییر کردی اون آدم سابق نیستی...
قبلا همه تلاشت این بود که به دیگران پابت کنی خیلی عاشق و دلباخته هم هستیم اما مدتیه اصلابه این موضوع اهمیتی نمیدی...
_خوب عزیز من خودت داری میگی میخواستم به همه ثابت کنم
آدم چیزی رو که به اثبات رسونده رو هربار نمیاد دوباره ثابت کنه؟
برای همه اثبات شدهست عشق من و تو... علاقه ی بین ما یه عشق ساده ی عادی نیست
ازش رو گرفتم
گوشم پر شده از این حرفا
اونقدر که از عشق آسمونی بین خودمون بهم گفته دارم بالا میارم...
عشق آسمونی یعنی عشق مابین نریمان و زینب
یعنی عشق بین نیلوفر و جواد
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۸۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۸۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
تا وقتی کنار هم نیستند خنده و شادی به وجودشون نمینشینه...
به دور از هم یه لقمه غذا یا یه قطره آب به خوشی از گلوشون پایین نمیره...
من بارها دیدم نیما بدون من خوش میگذرونه بهترین چیزهارو میخوره حتی اگه لحظهای به یاد من باشه
یاد اونروزی افتادم که یه فیلم از توی گوشیش بهم نشون داد
با چند تا از رفقاش رفته بود "فَشَم"
اون بار من استثنائا حال خوشی نداشتم و همراهشون نرفته بودم
از این ناراحت نبودم که خیلی بهش خوش گذشته بود
از این دلخور شدم که مابین خوشیهاش حتی یکبار هم یاد من نکرده بود وباهام تماس نگرفته بود...
نریمان و جواد هرجا که میرفتند در لحظه لحظهی خوشیها به قدری به یاد زینب و نیلوفر بودند و بهشون زنگ میزدند و میگفتند جای شما خالیه که کاملا میشد بفهمی بدون خونواده بهشون خوش نمیگذره...
عشق واقعی اون بود
نه یکی مثل نیما که تا چشمش به یه دختر میفته یادش میره زن خودش هم توی همون محفل یه گوشه به تنهایی سر میکنه...
پدرشوهرمم دیدم
اون هم همینطوریه
کلا در این دورهمیها متوجه یک چیز شدم
مهر و محبت و عشق و علاقه یه موضوع کاملا وابسته به ظاهر هست
همه زن و شوهرها در ظاهر خودشون رو عاشق هم نشون میدن و به هم ابراز عشق میکنند
در صورتی که در واقعیت هرکس با دیگری شادتر و پرنشاطتره...
در واقعیت زندگی پدرو مادر نیما مادرشوهرم با خانمای دیگه خوشه و
پدرشوهرم با همکارانش
اما وقتی حواسشون به دیگرتن باشه چنان ادای لیلی و مجنون در میارن آدم فکر میکنه بدون هم یه قطره آب خوش از گلوشون پایین نمیره...
فکر کردن بهشون بیشتر از قبل اعصابم رو بهم میریزه...
به خونه رسیدیم...
موقع پیاده شدن احساس کردم هنوز دلم درد میکنه...
داخل آسانسور که شدیم نیما دست زیر چونهم گذاشت و با اشاره ی اون یکی دستش به آینهی تعبیه شده روی دیوار لب زد
_وضعیت صورتتو ببین؟
در نگاه اول خودم خندم گرفت
آرایش روی صورتم پخش شده
نیما دستش رو دورم حلقه کرد
_بعضی وقتا یه چرندیاتی میگی آدم میمونه از کجا نشات میگیره این حرفا...
سرم رو بوسید
_خودمونیم خیلی چرت میگی
نگاهش نکردم... اما خودم رو براش لوس کردم و با لحنی کودکانه گفتم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۸۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۸۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
_آقایی... وقتی جایی هستیم ... تو جمع غریبهها بیشتر پیشم باش و هوامو داشته باش
_چشم...
وارد خونه شدیم..
تا صبح چند بار دیگه دلدرد گرفتم
خدارو شکر نوبت دکتر داشتم
تا عصر هرطور بود باید تحمل میکردم
نیما گفت پروین از دیشب که به دکتر مراجعه کرده در بیمارستان بستری شده...
هم دلم براش سوخت و هم ناراحت خودم بودم که در چنین شرایطی باید توی خونه تنها میموندم ، نمیدونستم میتونم از پس خودم و کارهای خونه بر بیام یا نه.
عصر که شد فکر میکردم خود نیما هم همراهمون بیاد اما زنگ زد و گفت نمیتونه بیاد، با فرشته جون به مطب دکتر رفتیم
وقتی وارد شدیم منتظر بودم دکتر سلام و احوالپرسی گرمی با مادرشوهرم داشته باشه
اما بدون اینکه حتی نگاهمون کنه خیلی سرد جواب سلام هردوی مارو داد...سرش رو پایین گرفتع و مشغول نوشتن چیزی روی برگه بود...
با دست به صندلیهای روبهروش اشاره کرد
وقتی نشستیم تازه سر بلند کرد و این بار نگاهش بین من و فرشته جون جابهجا شد و روی من ثابت موند...
لبخند روی لبش نشست...
و دوباره نگاهش بین هردوما جابهجا شد
بفرمایید در خدمتم؟
تا خواستم جواب بدم فرشته شروع به صحبت کرد
_خسته نباشید خانم دکتر
_ممنونم بفرمایید
_راستش عروسم بارداره و دکتری که یه هفته پیش بهش مراجعه کردیم زمان بارداری رو ۵ هفته تشخیص داده
خواست ادامه بده که دکتر این بار رو به من کرد
_خوب حالا برای چی تشریف آوردی؟ مشکلی پیش اومده؟
_با شنیدن شرح حالم گفت نیاز به سونوگرافی دارم.. با انجام سونوگرافی گفت بچه وضعیت خیلی خوبی نداره و باید تا مدتی استراحت مطلق باشم و از هرگونه تنش و استرس دوری کنم وگرنه ممکنه از دستش بدیم.
از همونجا تا خود خونه فقط اشک ریختم در همین مدت یک هفتهای بهش وابسته شدم چون وجودش رو احساس میکردم...
در راه بازگشت به خونه فرشته پشت فرمون نشست وقبل از اینکه حرکت کنه گوشی رو از کیفش بیرون آورد و شمارهای رو گرفت
فکر میکردم میخواد با نیما صحبت کنه اما با گفتن اسم داوود فهمیدم پشت خط کیه...
_الو داوود... سلام... خانمت چطوره؟
کمی مکث کرد و دوباره پرسید
جواب ازمایشاتش کی میاد؟
نمیدونم اون طرف خط داوود چی داره میگه که هر لحظه فرشته جواب میده
واقعا؟ اینجوری که نمیشه...
در نهایت گفت
_ببین داوود... من نمیدونم چی باید بگم ... خیلی هم ناراحت شدم وقتی فهمیدم بیماری پروین جدی هست
اما این دختر نیاز به پرستاری داره... مجبورم عذرتون رو بخوام و یه پرستار و خدمتکار دیگه براشون استخدام کنم...
چی داشت میشنوم؟ من به پروین عادت کردم نمیتونم شخص دیگهای رو بپذیرم
رو کردم بهش
_مامان من صبر میکنم پروین خوب بشه باز هم خودش بیاد...
دستش رو به حالت استپ نشونم داد و پشت خط ادامه داد
_بهرحال من حرفامو زدم خدافظ
گوشی رو از کنار گوشش پایین آورد و آیکون قرمز رو لمس کرد
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۴۵۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۸۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۹۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
کنجکاو پرسیدم
_پروین چش شده که نمیتونه بیاد؟
_داوود میگه دکتر آزمایشات زیادی برای پروین نوشته...
تشخیص دکتر سرطانه...
چشمام از شنیدن این حرف گشاد شد
_مگه الکیه؟ بهمین راحتی تشخیص سرطان داده؟
_نمیدونم... ولی گفت فعلا حالا حالاها مرخص نمیشه... تازه مرخص بشه هم نمیتونه کار کنه
بعد هم ماشین رو راه انداخت
غم وجودمو گرفت
من به پروین عادت کرده بودم...
از این به بعد چکار کنم؟ نمیدونم شنیدن خبر بیماری پروینه یا احساس تنهایی خودم یا بخاطر باداریمه که خیلی دلنازک شدم ؟
هرچی که هست نمیتونم جلوی ریزش اشکها رو بگیرم...
صدای فین فین گریهم باعث شد فرشته کنجکاوانه نیمنگاهی بهم بندازه...
دست ازادش روبه طرفم گرفت
_چرا گریه میکنی عزیزم؟
نشنیدی دکترت چی گفت؟ استرس برای تو سمه...
چند نفس عمیق بکش تا آروم بشی
چند دم و بازدم عمیق انجام دادم
کمی حالم بهتر شد اما فکر نیومدن پروین بدجوری آزارم میده.
تا رسیدن به خونه فرشته از خاطرات زمان بارداریش برام تعریف کرد تا اهمیت خود مراقبتی در این دوران رو بهم گوشزد کنه...
همراهم تا خونه اومد.
از بیرون سفارش غذا دادم...
خوشبختانه نیما خونه نمیاد وگرنه باید به فکر نهار ایشون هم میبودم
آقا معتقده وقتی داخل خونه هستی فقط باید غذای خونگی بخوری...
من نمیفهمم پس چطور تمام مدتی که سر کار میره میتونه از غذای رستورانی تناول کنه...
لباس راحتیم رو پوشیدم و به آشپزخونه رفتم
فرشته به دنبالم اومد
_چکار میکنی؟
_چای آماده کنم
_لازم نکرده برو بشین... نهال جان دکترت گفت استراحت مطلق ... یعنی فقط برای رفتن به دستشویی فقط حق راه رفتن داری
یکم مراعات کنی بد نیست...
با گفتن ببخشید راهم رو به خارج از آشپرخونه کج کردم و روی اولین مبل نشستم.
کمی بعد با دوتا استکان چای مقابلم نشست
با خودش چیزی رو زمزمه کرد و موبایلش رو از کیف بیرون کشید و با گرفتن شمارهای و گذاشتن اون کنار گوشش مستقیم نگاهش رو به من داد... کمی بعد با جدیت گفت
_سلام فیروز ... یساعت پیش به داوود زنگ زدم گفت حالا حالاها زنش تو بیمارستان موندنیه...
نمیدونم گفت احتمالا سرطانه...
فیروز باید فکر یه خدمتکارو پرستار جدید برای نهال باشی...
آره رفتیم دکتر... گفت وضعیت خوبی نداره و باید تحت مراقبت و استراحت مطلق باشه.
خودم به داوود گفتم که باید یه پرستار جدید بگیریم...
خودت پیگیری کن یه خانم مطمئن و کار بلد استخدام کن
تماس رو که قطع کرد با دلخوری لب زدم
_مامان میدونم نگران منی و برای راحتی من اینقدر عجله میکنی اما من به پروین عادت کردم...
چند روز صبر کنیم شاید حالش خوب شد ... اصلا شاید دکتر اشتباه کرده باشه...
مگه نگفتی هنوز آزمایشات مربوطه رو نداده؟ شاید تشخیص دکتر غلطه..
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۹۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۹۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
_چی بگم؟ خودت میدونی من بخاطر سلامت خودت و بچهت اصرار دارم یه پرستار جدید بیاد.
فرشته بعد از نهار آمادهی رفتن که میشد برای چندمین بار جلوی در سالن دوباره به طرفم برگشت
_حواست باشه تا جایی که امکان داره راه نمیری و هیچگونه تحرکی هم نباید داشته باشی...
_چشم مامان جان حتما...
_به حمیرا سپردم برای شام غذای بیشتری درست کنه، به نیما میگم سرراه بیاد تحویل بگیره...
_ممنون لطف میکنید
_فعلا خداحافظ عزیزم
_خدا نگهدار... خوش اومدید
بعد از رفتنش یه نفس آسوده کشیدم...
اخه خیلی گیر میده بشین راه نرو تکون نخور...
اینطوری که نمیشه آخه.
باید یه دکتر دیگه هم برم ببینم نظر اون چیه.
نیما طبق معمول بهم زنگ نزده
گوشی رو برواشتم و شمارهش رو گرفتم
اما هرچه منتظر شدم جواب نداد...
یه بار دیگهم اینکارو کردم اما بیفایده بود...
وارد اینستا شدم
اونقدر خودمو سرگرم کردم تا بغضی که بخاطر بیتوجهیهای نیما به گلوم نشسته قصد عقب نشینی کنه... و موفق هم شدم.
وقتی به خودم اومدم که سه ساعت گذشته بود...
یهو گوشی توی دستم لرزید و هم زمان صداش هم بلند شد
نیما بود
با خوشحالی تماس رو وصل کردم و با اشتیاق جواب دادم
_سلام عزیزم
_سلام عشق من چطوری؟ مامان میگفت پروین دیگه نمیتونه بیاد پیشت
به فکر رفتم...پس با مامانش صحبت کرده چطوریه که فقط جواب تماسای من رو نمیده؟
آروم گفتم
_خوبه لااقل جواب تلفنای مامانتو میدی... از اخبار خونه بیخبر نمیمونی
_چی میگی؟ الان تازه کارم تموم شده بود داشتم برمیگشتم خونه مامانم زنگ زد...
_تو وایمیستی دقیقا همون زمانی که وسط پروژه هستم باهام تماس میگیری... هزار بار گفتم وسط پرپژه نباید تمرکزم رو از دست بدم
_خوب بعدش که کار روی پرپژهت تموم میشه یه زنگ بهم بزن
منم همه امید زندگیم به توئه
با بغض ادامه دادم
فقط تورو دارم که بهم زنگ بزنه
_خیلیخب باشه ازین ببعد تا کارم تموم شد حتما بهت زنگ میزنم
نتونستم بغضم رو مهار کنم برای همین بیخداحافظی قطع کردم
و با صدای بلند گریه سر دادم...
قبل از رسیدن نیما باید آرامش خودم رو به دست بیارم...
نگاهی به ساعت کردم
اگه خونه پدرش هم رفته باشه تا حالا دیگه توی راهه... الانه که برسه...
با چرخیدن کلید توی قفل در ناگهان حس خوش دیدار به دلم نشست
وقتی وارد شد من رو ندید...
کمی اطراف رو نگاه کرد وشونه بالا انداخت...
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۴۸۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🔴پایان دیابت🔴
میخوای دیگه دیابتی نباشی⁉️
❌دیگه نیازی نیست تا ابد انسولین بزنی
و قرص مصرف کنی❌
میخوای بدونی چه جوری؟؟
فرم زیر رو پرکنید تا راهنماییتون کنم👇🏼👇🏼
https://digiform.ir/w524ca79d
🔸مشاوره 🔸
📲 09924088803
بیا تو کانال زیر عضو شو تا بگم بهت 👇🏼👇🏼👇🏼
https://eitaa.com/joinchat/1170080101C5793ff0db4
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۹۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۹۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
عادت داره همیشه به استقبالش برم اما با وجود سفارشهای دکتر و مادرش مجبورم حرکت نکنم...
کمی که جلوتر اومد کیسهی بزرگی که معلومه ظرف غذا داخلشه رو روی کانتر گذاشت
همینکه برگشت با دیدن من که لبخند روی لب داشتم یه لحظه ترسید هین بلندی کشید و به وضوح دیدم که یه قدم به عقب رفت ... نتونستم خندهم رو کنترل کنم برای همین با صدای بلند شروع به خندیدن کردم
کمی چپ چپ نگاهم کرد
_زهر مار به چی میخندی؟ دیدم نیستی و صدات نمیاد فکر کردم رفتی اتاق و خوابیدی ...
چیه عین اجل معلق یهو ظاهر میشی؟
با همون خندهای که برای مهار کردنش اصلا موفق نبودم لب زدم
_بخدا نخواستم بترسونمت...
از ظهره همینجا روی مبل دراز کشیدم خسته هم شدم ولی دکتر گفته از جام تکون نخورم
تو که اومدی با عشق داشتم نگاهت میکردم اما تو متوجهم نشدی...
نگاهش رنگ تهدید گرفت اما با لحن شوخ گفت
_دیگه اینکارو نکن...
وگرنه دفعه بعد شاید مراعات حاملگیت رو نکنم و بزنم بلایی سرت بیارم
دوباره بغض به گلوم نشست
انگار خودش از رنگ و روم متوجه حالم شد که
کتش رو در آورد وروی مبل کناری گذاشت جلو اومد و خودش رو کنارم جا داد و دستش رو دورم حلقه کرد
_تو چرا اینقدر دلنازک شدی؟ هرچی میشه میزنی زیر گریه
_در آغوش مردونهش نمیدونم چرا دلم خواست زار بزنم خودم رو بهش چسبوندم و شروع به گریه کردم... آروم آروم روی موهام رو نوازش کرد و کمی که آروم شدم من رو از خودش جدا کرد
نگاهش رو دوخت به چشمهام
_نهال... تو چرا جدیدا اینقدر گریه میکنی؟
اون نهال پرشروشور و شیطون که وقتی یه کلمه میشنید صدتا جواب میداد کجاست؟
چی میگفت؟
خیلی وقته که من هروقت جوابشو میدم ناراحت میشه و میگه من نیما بهادریم... کسی حق نداره استنطاقم کنه... حق نداره حرف گندهتر از دهنش بهم بزنه... میگه حق نداری رو حرفم حرف بزنی
اونوقت الان که مهربون شده بهم میگه چرا کوتاه میای و مثل قبل شلوغ نمیکنی؟
آخه مگه تو بال و پر برام گذاشتی؟ هرروز با قوانین جدیدت دونه دونه پرهای پروازمو چیدی
دیگه بالی برای پریدن ندارم
بغضی که از یاداوری بیکسیهام به گلوم نشست رو با چند نفس عمیق پس زدم
سعی کردم کلمات مناسب پیدا کنم
تا بتونم حرف دلم رو بزنم
آب دهنم رو قورت دادم و دوسه باز پلک زدم تا تا دید تارم دوباره شفاف بشه...
تو چشماش زل زدم
_چند وقته خیلی احساس بیکسی میکنم.
تو هستی ولی انگار نیستی... میخندی ولی انگار نمیخندی
مهربونی ولی انگار نیستی
عاشقمی ولی احساس میکنم دیگه نیستی
هرچی که بگم زود بهت بر میخوره البته تو هم که بهم میگی من بهم برمیخوره
انگار از هم دور شدیم...
دیگه دلامون بهم نزدیک نیست
نیما دلم یه خونواده میخواد که باهاش درد دل کنم
از اونا برای تو بگم، از تو هم برای اونا...
دلم میخواد هرروز مهمونی برم و مهمون خونهمون بیاد
از اینهمه یه نواختی خسته شدم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۹۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۹۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
نگاهش رو ازم گرفت و سر تکون داد
فهمیدم از شنیدن حرفایی که زدم ناراحت شده
کمی اطراف رونگاه کرد ... من هم دیگه ترجیح دادم سکوت کنم... این حالش یعنی دوباره از دستم ناراحت شده
سرم رو پایین انداختم
_معذرت میخوام نیما شاید دارم چرت میگم... ناراحتت کردم
دست گذاشت زیر چونهم و سرم رو بالا آورد
_نهال جان دست ازین بازیها بردار
اون زمان که میشستم ورد دلت وهرروز قربون صدقهت میرفتم بیکار بودم بابام حسابمو پر میکرد
فکرم آزاد بود و جز تو و صدای تو نه چیزی میدیدم و نه میشنیدم
اما الان حتی توی خواب هم دارم در مورد پروژههای هرروزهم برنامه میچینم... چه برسه به بیداری و توی محیط کار
بعد هم اشاره به خونه کرد
تو دلت نمیخواد این خونه رو عوض کنم یه بهترشو بخرم؟
تو از بیکاریه که به این روز افتادی
چقدر گفتم برو آموزشگاه رانندگی
برو باشگاه سوارکاری
برو خرید برو پارک
اما نشستی و میگی یا با خودت میرم یا اصلا نمیرم
من که وقتم کاملا پره
لااقل با یکی دوست میشدی که همراه داشته باشی
پریدم وسط حرفش
_من کیو اطرافم دارم که باهاش دوست بشم؟
همه آدمایی که دوروبرم هستند دخترای افادهایه که به پشتوانه پول وثروت باباشون فکر میکنند از دماغ فیل افتادن
نه حرف زدن بلندن نه مرام و معرفت
تنها چیزی که بلندن اینه که با بقیه رقابت در زیبایی وثروت داشته باشن
من اینطوری نیستم
دلخواه من و اونا باهم فرق داره
اصلا باهم اشتراک نظر نداریم
رفاقت یه حداقل اشتراک فکری میخواد یا نه؟
سر تکون داد و از کنارم بلند شد
_هرچی من بگم باز تو حرف خودتو میزنی
ببین نهال منم از صبح تا شب با هزار تا آدم دم خورم مگه ار همهشون خوشم میاد؟ یا باهاشون اشتراک فکری دارم که باهاشون سر میکنم...
مجبورم...
تو هم اگه اذیت میشی مجبوری کمی با عمین ادما رفاقت کنی تا وقتت پر بشه
بعد هم به اتاق رفت
دلم به حال خودم سوخت
که نمیتونم حرف دلم رو بزنم واز طرف شوهرم پس زده نشم
صدای زنگ موبایل از داخل جیب کتش که روی مبل کنارم بود بلند شد
میدونم از توی اتاق و اینهمه فاصله صداش رو نمیشنوه
از همونجا با صدای بلند خطابش کردم
_نیماااااا گوشیت داره زنگ میخوره
گویا صدام رو نمیشنوه چون جوابم رو نداد
صدای گوشیش که قطع شد من هم ساکت شدم
دوباره زنگ موبایل به صدا در اومد
پس چندبار دیگه صداش کردم، اما بیفایدهست..
چند دقیقه بعد با لباس راحتی از اتاق خارج شد
بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم
_گوشیت چند بار زنگ خورد ولی هرچی صدات کردم نشنیدی
جلوتر اومد و گوشی رو از جیبش بیرون کشید
نگاهی به صفحه کرد
همزمان که مشغول تماس گرفتن شد به آرومی زمزمه کرد داووده
به طرف آشپزخونه رفت
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۴۸۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۹۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۹۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
صداش رو ناواضح میشنیدم ولی هرچی بود در مورد پروین و خدمتکار جدید بود
خدا خدا میکردم پروین زودتر حالش خوب شه و برگرده سرکارش... زن خون گرم و با محبتیه...
تا بحال اجازه ندادم نیما از صمیمیت بینمون بویی ببره چون میدونم موافق این کار نیست...
البته تا جایی که تونستم از زندگی خودم و نیما و خونواده قبلیم چیزی به پروین نگفتم...
همیشه از خاطرات دوران مدرسه و دوستی با نیما براش تعریف کردم...
خودمم خیلی دلم نمیخواد خدمتکارم از همه اتفافات زندگیم با اطلاع باشه.
اما اگه پروین نتونه بیاد تا بخوام به یه خدمتکار دیگه عادت کنم طول میکشه...
الانم در وضعیت بارداری و استراحت که هستم دلنازک هم شدم
کلافه سرم رو تکون دادم
_وای اصلا دوست ندارم به رفتنش فکر کنم
نیما که تماس رو قطع کرده بود متوجه کلافگی من شد از پشت کانتر پرسید
_چی شده باز؟
_هیچی دوست ندارم یکی دیگه بجای پروین بیاد
_اتفاقا داوود بود
گفت خواهر پروین دانشجویه... و از وقتی که پروین توی این خونه میاد کار میکنه خواهرش خوابگاه رو تحویل داده و اومده خونه ما و در نبود پروین مراقب پسرمون بوده...
اگه دوست داشته باشید روزهایی که دانشگاه نمیره چند روز بیاد براتون کار کنه اگه از کارش راضی بودید فعلا پرستار و خدمتکار شخصی تو باشه
_حتما منظورش مهری بوده، پروین یبار اونو همراه خودش آورد خونمون...
با خودم گفتم اتفاقا دختر اجتماعی و وراجیه...
قبلا از آدمای وراج خوشم نمیومد ولی الان فقط برای فرار از فکر و خیالات میخوام یکی مدام بیخ گوشم حرافی کنه... و کی بهتر از مهری...
با اشتیاق کف زدم
_آره نیما...مهری خیلی خوبه
نیما تورو خدا بگو تا خوب شدن پروین خواهرش بیاد پیشم
نیما که از اشتیاق من به وجد اومده
با ذوق گفت
_خیلی خب... چه خبرته... باشه ... بذار با مامانم حرف بزنم ببینم نظر اون چیه
همهی ذوقم به یکباره کور شد
جیغ کشیدم
_من دلم میخواد مهری بیاد...تورو خدا اون بیاد
_باشه باشه مهری بیاد
بعد هم شمارهی داوود رو گرفت و باهاش هماهنگ کرد که فردا اونو بیاره پیشم
موقع شام نیما با غرولند میز شام رو میچید درسته برای اولین بار بود که به اجبار این کارو میکرد اما در مقابل عذرخواهیهای من بابت اینکه نمیتونستم کمکش کنم خیلی دلم گرفت
یاد خونوادم افتادم
بابا و نریمان بعضی اوقات با چه عشقی بهمون خدمت میکردند و حالا نیما با اینکه متوجه شرایط کنونی من هست با اینحال اینهمه غر زد
سر میز با اینکه غذای خیلی خوشمزه و خوشزنگ و لعاب حمیرا رو دیدم و اشتهام باز شد اما رفتار نیما باعث شد نتونم بیشتر از یکی دو قاشق غذا بخورم.
با اخم نگاهی به ظرف غذام انداخت و گفت
_بخور دیگه... بخاطر تو اینهمه زحمت کشیدم و گرنه خودم توی همون قابلمه غذامو میخوردم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۹۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۹۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
طرز حرف زدنش گاهی اوقات خیلی روی اعصابمه الانم از همون لحظاته...
بغضی که به گلوم نشسته رو به زور پس زدم و با لحن آرومی گفتم
_مگه دست خودمه؟ اتفاقا خیلی گرسنهم بود ولی اونقدر غر زدی که اشتهام کور شد...
اصلا یذره نگران اوضاع و احوالم نیستی نیما...
دکتر گفته یذره استرس هم برام سمه... اونوقت سر دوتا بشقاب و قاشق و چنگال اینهمه ازت حرف شنیدم
بعد هم از جام بلند شدم و ظرف غذام رو توی قابلمه خالی کردم و داخل سینک قرار دادم و مشغول جمع کردن وسایل اضافی شدم
_خیلی خب ببخشید حواسم بهت نبود... برو استراحت کن... فردا اون دختره... مهری میاد جمع میکنه...
دست از ادامه کار کشیدم و از آشپزخونه خارج شده و به طرف اتاقمون رفتم
صبح که با صدای نیما از خواب بیدار شدم
_پاشو نهال... داوود زنگ زد الان این دختره میاد بالا...
من تو و این خونه رو تحویلش بدم میرم سرکار
چشمام رو که باز کردم نیما رو در کت و شلوار شیکی که به تازگی خریده بود دیدم...
با لبخند در حالیکه نگاهش میکردم روی تخت نشستم...
صدای زنگ خونه نوید اومدن دختری که قراره این روزها من رو از تنهایی در بیاره رو میداد
نیما از اتاق خارج شد...
کمی دل درد دارم اما بیتوجه بهش به سختی از روی تخت پایین اومدم و روبروی آینه قرار گرفتم
دستی به موهام و لباسام کشیدم و خودم رو مرتب کردم و پشت سر همسر دوست داشتنیم بیرون رفتم
مهری توی راهرو ایستاده
نیما در رو باز کرد مهری وارد شد و سلام کرد
نیما جلوی دیدم رو گرفته...
کمی نگاهش کرد و بدون اینکه جوابش رو بده پرسید
_تو مهری هستی؟
_بله
_بهت گفتن قراره اینجا چکار کنی؟
_بله... چطور مگه؟
بدون اینکه جوابش رو بده سرچرخوند به طرف من و نیمنگاهی بهم انداخت و دوباره برگشت و گفت
_خانومم استراحت مطلقه...
هرکاری گفت امروز انجام میدی و تا ساعت هشت شب اینجا میمونی...
از کنارش رد شد و دوباره ایستاد و طوری که من بشنوم بهش گفت
_ضمنا اینجا فقط من و نهال سئوال میپرسیم و تو باید جواب بدی مفهوم شد؟
سریع جواب داد
_بله آقا چشم... ببخشیذ حواسم نبود
نیما دوباره نیمنگاهی بمن انداخت و در سالن رو باز کرد و دستی برام تکون داد و بیرون رفت
مهری سرجاش ایستاده بود و به دری که نیما بیرون رفته بود نگاه میکرد...
جلوتر میرفتم که به طرفم چرخید و با دیدن من یه قدم جلوتر اومد وسلام کرد...
جواب سلامش رو دادم...
و با دست اشاره کردم که جلوتر بیاد
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۴۸۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۹۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۹۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
با لبخند شروع به حرف زدن کردم
_شنیدم پروین مریضه بهتر نشده؟
چهرهش در هم شد
_نه خانوم... دکتر گفته احتمالا سرطانه فعلا باید همه آزمایشات رو انجام بده تا نظر قطعیشون رو بگن
کلافه سر تکون دادم و نگاهم رو به دستام دادم و همزمان لب زدم
_انشاالله که سرطان نیست و بزودی برمیگرده سر خونه و زندگیش...
سر بلند کردم که دیدم داره خونه رو دید میزنه...
تو دلم گفتم طفلک بیچاره... اینم مثل گذشتهی منه چه با حسرت داره همه جارو نگاه میکنه... نگاه حسرتبارش دقیقا شبیه نگاههای منه تا قبل از ازدواجم با نیما
به طرفم برگشت و پرسید
_ببخشید من باید دقیقا چکار کنم؟ میشه بهم بگید؟
_نمیدونم چرا از نوع حرف زدنش و نوع نگاهش خوشم نیومد... برعکس اولین باری که دیده بودمش این بار رفتارش اصلا به دلم ننشست
با دست به آشپزخونه اشاره کردم وگفتم از آشپزخونه شروع کن
برنامه کاری داخل یه دفترچه نوشته شده فکر کنم پروین اونو داخل یکی از کشوها گذاشته
اونو که پیدا کنی جواب خیلی از سوالاتت رو پیدا میکنی
خودم در حالیکه به طرف اتاقها میرفتم گفتم
_من میرم استراحت کنم فعلا صدام نکن
داخل اتاقمون شدم و روی تخت دراز کشیدم...
خوابم میومد اما دیگه خواب به چشمام نیومد... نگاهی به ساعت دیواری انداختم
نیمساعت بیشتره که داخل اتاقم...
یمدته یه چیزی راه گلو و نفسم رو میبنده
نمیدونم بغضه یا چی
دلم مدام تنهایی و گریه میخواد
اما از اونجایی که یادمه زینب همیشه میگفت کسی که عاشق تنهایی و گریهست یعنی داره افسرده میشه برای همین دلم نمیخواد تنها بمونم...
از افسردگی میترسم...
اخه خواهر یکی از همکلاسیهام دچار افسردگی بود... هیچوقت اون روزی رو که توی مدرسه بهش اطلاع دادند خواهرش خودکشی کرده وبیمارستانه چه حالی شده بود...
خواهرش خودش رو از تراس خونهشون پرت کرده بود اما نمرده بود بلکه ضربه مغزی و از گردن به پایین فلج شد
از اون روز به بعد زندگیشون مختل شد یادمه بخاطر مشغلههای خونوادهشون همکلاسی منم دچار اختلالاتی شد که سال بعدش خودکشی کرد و اینبار اون رگ دستش رو زد ولی مامانش زود متوجه شد و به بیمارستان رسوندنش و نجاتش دادند... اما از اون روز به بعد دیگه اون ادم سابق نشد
برای همین از اسم افسردگی هم میترسم چه برسه به اینکه خودمم بهش مبتلا بشم.
پس از جام بلند شدم و دستی به سرو صورتم کشیدم و یه لباس مناسبتر پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم
مهری مشغول درست کردن نهار بود داخل آشپزخونه شدم صندلی رو عقب کشیدم و پشت میز نشستم
با پرسیدن چند سئوال کمکم یخ مهری هم باز شد و شروع کرد به حرف زدن
از خودش و خونوادهش برام میگفت
گفت که دانشجوی هنره و از پس هزینهها بر نمیاد و یساله که بخاطر کسب درآمد داره کار میکنه
ازوقتی پروین برای ما کار میکنه اونم خونه پروین میمونده و از پسرش مراقبت میکرده و در قبالش مقداری دستمزد دریافت میکرده
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۹۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۹۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
خیلی تعجب کردم... مگه پروین چقدر از نیما دستمزد میگیره که بتونه به مهریهم بابت پرستاری از پسرش حقوق بده...
اما بهتر دیدم که از خود نیما این سئوالو بپرسم.
همون شب وقتی نیما اومد حرفایی که از مهری شنیده بودم رو بهش گفتم
از حرفای نیما هم چیزی دستگیرم نشد اما مطمین بودم داره یه چیزی رو ازم پنهون میکنه...
من بعد از عروسیم یه چیزی رو در مورد شغل نیما فهمیدم و اونم اینه که حدس میزدم دارن کار خلاف انجام میدن اما چی رو هنوز نفهمیدم و هیچ تلاشی هم برای دونستنش نمیکردم... دلم میخواست خودم رو گول بزنم دوست نداشتم با فهمیدن واقعیت همه باورم نسبت به اون و فیروزخان خراب بشه...
من از هردوی اونها تندیسی از تلاش و موفقیت در ذهنم ساخته بودم و نباید با این افکار مسموم خرابش میکردم.
روزها از پی هم میگذشتند و بخاطر شرایط بارداری من مهری هرروز پیشم میومد...البته بجز ساعاتی که به دانشگاه میرفت... اون روزها کمی دیرتر میرسید یا زودتر میرفت
و من حسابی به حضورش و پرحرفیهاش عادت کرده بودم...
مادرشوهرم زیاد بهم سر میزد و معمولا با مهری خیلی سنگین و خشک برخورد میکرد
تقریبا یکماه از اومدن مهری به خونهمون گذشته بود یه روز صبح که به خونه اومد خیلی پکر و ناراحت بود
صداش کردم
_مهری چی شده؟ از وقتی اومدی کلافهای
چشماش حلقه اشک بسته شد
_جلسات شیمی درمانی پروین شروع شده... خیلی داره اذیت میشه
از طرفی پسرش توی خونه تنها میمونه و فکر اونم هست
گفتم
_خوب چندبار که بهت گفتم هروقت میای اینجا اون بچه رو هم با خودت بیار
_نه خانم... داوود اجازه نمیده میگه شلوغ میکنه و خاطر شما مکدر میشه
_درسته هیچ وقت حال و حوصلهی بچههای شیطونو ندارم ولی اون طفلکی هم گناه داره تنها توی خونه میمونه
_فعلا که چارهای نیست
_مهری یه غذایی برای نهار بذار که زود آماده بشه باهم بریم بیرون دلم خیلی گرفته..
_چشم خانم...
ماشین خودم خیلی وقت بود که توی پارکینگ خاک میخورد ولی از وقتی مهری اومده دوبار سوارش شدیم و رفتیم تا یه پارک و برگشتیم...البته مهری پشت رل نشسته.
ساعتی بعد هردو سوار بر ماشین به نزدیکترین پارک مورد نظر رسیدیم...
روی نزدیکترین نیمکتی که بنظرم منظره مقابلش جذاب میومد نشستیم ... کمی به رفت و آمد رهگذرهایی که فقط دو نفر از اونها بچه همراهشون بود نگاه کردم... رو کردم به
مهری تا چیزی بپرسم اما چهرهش رو مشمئز کرده و به آدما خیره بود.
متوجه نگاهم شد
لبخندی زد و کمی اطراف رو نگاه کرد سئوال کردم
_چی شده چرا اینجوری نگاهشون میکنی؟
آه بلندی کشید و گفت
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۴۸۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۹۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۹۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
_از نوجوونی آرزوم بود بیام تهران و همینجا درس بخونم و با یکی از هم دانشگاهیام ازدواج کنم
اما پسرای دانشگاهم به همه جور روابط با دخترا فکر میکنند الا ازدواج
ترم اول که وارد دانشگاه شدم با یه خواهر و برادر دوقلو به اسم هدیه و هادی آشنا شدم که هردو در یه رشته دانشگاهی قبول شده بودند.
با دختره که اسمش هدیه بود خیلی رفیق شدم...
بچه مایه دار بودند
و هر از گاهی من و یکی از دوستان مشترکمون که اسمش نگار بود رو به خونهشون دعوت میکرد...
پدرومادرش دکتر بودند و توی بیمارستان کار میکردند
من اصلا اونارو ندیده بودم
هربار که مارو به خونهشون میبرد یه چیز جدید داشت...
پدرو مادرش میلیونی براش هزینه میکردند از بچگی حسرت همهچی به دلم مونده بود وقتی وارد خونه هدیه میشدم حس وحال خوبی بهم دست میداد... گاهی با خودم میگفتم میتونم خودمو تو دل برادرش جا کنم و عروس اون خونواده بشم برای همین تا میتونستم به خودم میرسیدم تا شاید دیده بشم
یه روز توی دانشگاه هدیه از من و نگار دعوت کرد بریم خونهشون، من بخاطر امتحان فردامون گفتم نمیام اما نگار باهاش رفت...
بین راه دانشگاه تا خوابگاه نظرم عوض شد چون همیشه خونه ی هدیه بهمون خیلی خوش میگذشت... تصمیم گرفتم به خوابگاه که رسیدم لباس عوض کنم و برم پیششون...
بهترین لباسی که داشتم رو پوشیدم و با یه آژانس به طرف خونهشون راه افتادم.
تازه راه افتاده بودم که نگار بهم زنگ زد جوابش رو ندادم دوست داشتم سورپرایزشون کنم
وقتی به خونه هدیه رسیدم زنگ خونه رو زدم منتظر بودم هدیه و نگار با دیدن من ذوق زده بشن و با شوق و اشتیاق بهم سلام کنن و به خونه دعوتم کنند...
اما بدون هیچ حرفی در باز شد...
با فکر اینکه دوستام در رو باز کردند
طول حیاط بزرگشون رو طی کردم و وارد خونه شدم اما با دیدن جوون روبروم ترس برم داشت، پرسیدم هدیه کجاست
گفت بیا بشین الان میاد ... مردد بودم که بمونم یا برگردم همین که خواستم برگردم همون جوون که احساس کردم قبلا جلوی همون خونه دیدمش جلوم رو گرفت... از نگاه و لبخند چندشش میشد فهمید افکار شومی در سر داره منم که کمی ورزش رزمی بلد بودم به ترسم غلبه کردم و از همه انرژیم استفاده کردم و هلش دادم و از خونه فرار کردم.
دنبالم می دوید ولی همین که خودم رو از در حیاط به بیرون رسوندم با دیدن ماشینی که جلوی در خونه رسیده بود عقبگرد کرد...
ماشین هدیه بود نگار هم کنارش نشسته بود
با دیدن حال وروز من پیاده شدند و به کمکم اومدند
خواستند من رو به خونه ببرن که با جیغ و گریه التماس کردم منو از اونجا دور کنند
به کمک هردوشون روی صندلی عقب نشستم
نگار هم کنارم نشست
دستام رو گرفت...
با اشاره به هدیه با التماس گفتم
توروخدا بگو راه بیفته
اون موقع نزدیک همین پارک بودیم که پیاده شدیم و به اینجا اومدیم...
نگاهم روی مهری بود با دست یه طرف از پارک رو نشون داد و گفت اون جاها نشستیم و کمی که حالم بهتر شد
همه چی رو براشون تعریف کردم
هدیه گفت که اون عوضی پسر داییمه... توی بیمارستانی که مامان و بابام کار میکنند پرستاره... احتمالا مامانم بهش کلید داده چیزی رو براش ببره
زیاد این کارو میکنه....
بابام بفهمه دمار از روزگارش در میاره...
خیلی بهش گفته جمشید رو تنهایی نفرسته خونهمون ولی مامان همیشه میگه بهش، اعتماد دارم...
صبر کن الان بهش زنگ میزنم وهمه چی رو بهش میگم.
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۹۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۹۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
گوشی رو برداشت و اول به برادرش هادی زنگ زد و با گفتن حرفایی که از من شنیده بود باهاش دعوا کرد وگفت خاک برسر من اون از مامان و بابا که همهش به فکر کار وبیمارستان هستند ، اینم از توی بیغیرت که همیشه تا دیر وقت با رفیقات دنبال خوشگذرونی خودتی... برای فرار از تنها موندن با اون عوضی هرروز دوستامو میارم خونه...
امروز توی راه خونه یه تصادف کوچیک کردیم و یکم معطل شدیم، تا برسیم خونه مهری زودتر رسیده و جمشید قصد تعرض بهش داشته
نفهمیدم پشت تلفن داداشش بهش چی گفت که هدیه کمی بهش بد و بیراه گفت و تلفن رو قطع کرد
تازه اونجا بود که فهمیدم وقتی از خوابگاه راه می افتادم تماس نگار برای این بوده که بگه تصادف کردند ...
خلاصه از اون اتفاق جون سالم به در بردم ولی دیگه پام رو تو خونهی هدیه نذاشتم...
پدر و مادر هدیه وقتی متوجه اون جریان شدند شیفتشون رو طوری برنامه ریزی کردند که به نوبت توی خونه باشند.
الانم که وارد این پارک شدیم یاد اون روز افتادم...
نمیدونم چرا پسرها با دیدن ما دخترا اینقدر راحت وا میدن و افکار شیطانی به سراغشون میاد...
نگاهی به لباساش کردم...
مهری برعکس پروین خیلی لباسای جلف و باز میپوشید... همیشه آرایش خیلی غلیظ داشت و رفتارش کمی دور از شان یه دختر نجیب و با اصالت بود...
یاد زمان مجردی خودم افتادم خیلی دوست داشتم اینقدر راحت لباس بپوشم و ارایش غلیظ کنم اما خونوادهم همیشه معتقد بودند سادگی و نجابت برای خانمها مصونیت میاره... تا حدودی حرفشون رو قبول داشتم چون خودم متوجه شده بودم هروقت پوشش مناسب دارم نگاه حریص آدمای پست کمتر رومه...
اما احساس کردم مهری این حرفا رو قبول نداره... اعتماد به نفسی که بتونم کمی راهنماییش کنم رو نداشتم پس سکوت کردم...
با بغض گفت:
فکر میکردم با رفت و آمد تو خونهی هدیه بتونم عروس اون خونواده بشم... برای همین گردن بند یادگاری مادرم رو که قیمت بالایی داشت و برام خیلی عزیز بود رو فروختم تا بتونم به تیپ و ریخت و قیافهم برسم اما هربار که اونجا میرفتم داداشش خونه نبود
پدرومادرش هم همیشه بیمارستان یا مطب بودند... آدم بی کس و کاری مثل من توی این شهر بزرگ بدون شغل مناسب و پردرآمد.... همینجوری هم ول معطل بودم حالا که تنها پس اندازم رو هم فروختم که دیگه بدتر...
دستش رو بالا آورد و روی صورتش گذاشت
و گریه سر داد...
دلم خیلی براش سوخت ...
مطمئنا این راهی که در پیش گرفته بود صددرصد غلطه... من بدون اینکه بخوام و بدون اینکه کاری کنم نیما ازم خوشش اومده بود... اون عاشق سادگی و نجابتم شد... درسته به اندازهی نسرین وبقیه دخترای خونواده نجیب نبودم اما نیما اونقدر دختر هفترنگ اطرافش دیده بود که من در بین اونها خیلی خیلی نجیب و باحیا بودم...
باید به مهری میفهموندم پسرای پولداری که اهل زندگی هستند موقعیت مالی دختر مورد نظرشون اصلا براشون مهم نیست واونا عاشق نجابت اون دختر میشن نه رنگ و لعاب و آرایش و رفتارِ سبکش...
نمیدونم چرا احساس کردم برای اینکه از این حس و حال دربیاد خوبه که جریان ازدواج خودم و نیما رو براش تعریف کنم...
اون نباید ناامید میبود...شاید میتونست مثل من یه ازدواج موفق با یه آدم از یه خونوادهی پولدار داشته باشه.
پس شروع کردم به تعریف کردن... دست وپا شکسته کمی از وضعیت اقتصادی خونوادهم گفتم و طریقه آشنایی خودم و نیما و مخالفت خونواده خودم و مادرشوهرم ... در پایان گفتم ولی میبینی که الان یه زندگی خیلی خوب و موفق دارم...
مامان فرشته مثل یه مادر واقعی میمونه و با نیما هرروز احساس خوشبختی میکنم...
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۴۸۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۹۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۰۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
با تعجب چشم دوخته بود به دهانم لب باز کرد
_واقعا همه اینایی که تعریف کردید حقیقت داشت؟
شما هم از یه خونوادهی کم بضاعت بودید؟
_تقریبا... اینارو گفتم تا بدونی اگه بخوای میتونی زندگیتو تغییر بدی
نمیدونم چرا نتونستم در مورد نجابت و همون حرفایی که تو ذهنم آماده کرده بودم چیزی بهش بگم... چون فکر میکردم موضع بگیره... آخه خود من هم یه زمانی دقیقا مقابل چنین صحبتایی سریع واکنش نشون میدادم و موضع میگرفتم... اما از وقتی وارد این زندگی شدم میفهمم رفتارهای یک خانم هرچه بیشتر آمیخته به حیا باشه مورد احترام بیشتری قرار میگیره...
بیخیال ادامه حرفام شدم
احساس خستگی میکردم...
ولی کمی دیگه اونجا موندیم و نیمساعت بعد به خونه برگشتیم...
به محض اینکه وارد پارکینگ شدیم سینا باهام تماس گرفت و گفت داره میاد به خونهمون... نیما گفته از گاوصندوقش چیزی رو بهش بدم...
ده دقیقه بعد وقتی مهری لیوان آب رو بهمراه داروهام روی میز مقابلم قرار میداد زنگ خونه به صدا در اومد... بهش گفتم در رو باز کن سیناست برادر نیما... داره میاد چیزی ببره...
قبل از ورود سینا به خونه وارد اتاقمون شدم...
با نیما تماس گرفتم
گفت که دوتا برگه مربوط به یه قرارداد داخل یه پوشه آبی رنگه اون دوتا رو بدم به سینا تا براش ببره
در گاوصندوق رو باز کردم و برگههایی که گفته بود رو پیدا کردم...
دوباره درش رو بستم و از اتاق خارج شدم...
سینا مقابل مهری ایستاده بود و سینجیمش میکرد و مهری هم با عشوه و طنازی جوابش رو میداد... وای که چقدر از رفتارش چندشم شد
نزدیکتر شدم و برگههارو مقابل سینا گرفتم...
سینا که تازه متوجه من شده بود اونقدر هول شد که حتی یادش رفت سلام کنه... برگه هارو گرفت و دوباره نگاهش رو به دختر زیادی بیحیای روبهروش داد.
مهری رو صدا کردم و بهش گفتم بره برای سینا چای بیاره
فکر میکردم بخاطر عجلهای که داره بیخیال چای خوردن بشه و زودتر برگرده... اما به طرف مبلها اومد و روبروی آشپزخونه نشست...
مهری هم مشغول ریختن چای شد...
وقتی با لبخند و طنازی چای رومقابل برادرشوهر جوونم گرفت سینا دعوتش کرد تا بنشینه...
اوهم دعوتش رو قبول کرد و نشست...
روبه سینا گفتم
نیما میگفت خیلی عجله داری دیرت نشه؟
زودتر چاییتو بخور
_نگاهی به ساعتش کرد...
ابرو بالا داد وگفت اره خیلی دیرمه... ایستاد و رو به مهری گفت من باید برم خیلی دوست داشتم بیشتر باهاتون آشنا بشم
با تعجب نگاه سینا میکردم
نگاه من کرد و متوجه تعجبم شد...
_ببخش نهال جان مزاحم تو و دوستت هم شدم
و پا تند کرد به طرف در خروجی...
مهری هم تا اونجا همراهیش کرد.
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۰۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۰۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
و از اون روز به بعد رفتوآمد سینا به خونه ما بیشتر شد رفت و آمدهای سینا خیلی روی اعصابم بود اصلا از نگاه و رفتارش خوشم نمیومد خیلی وقت بود متوجه همین مدل طرز نگاههای فیروزخان نسبت به خانمهای دیگه هم شده بودم... با غرضورزی نگاه از خانمی که پیش روشون بود برنمیداشتند ... اصلا به تازگی متوجه همه آدمای اطرافم شدع بودم... در همه مهمونیها متوجه نگاه سنگین بقیه روی خودم میشدم... یه شب با کلی مقدمهچینی به نیما گفتم
_از روزی که وارد زندگی تو شدم متوجه نگاه سنگین و خاص مردای دیگه روی خودم میشدم اما فکر میکردم معنی اون نگاهها از روی تحسین رفتار و شخصیتمه... اما مدتهاست متوجه موضوع مهمتری شدم....
نگاه آقایون در همه جمعهایی که تابحال حضور داشتم فقط زمانی تحسین شخصیت خانم روبروش بوده که پوشش مناسبتری داشته... ازین به بعد میخوام تو همه جمعهاتون حتی جمعهای خونوادگیتون پوششم رو رعایت کنم...
میتونم ازت خواهش کنم حمایتم کنی؟
امروز سینا اومده بود خونمون... لباس پوشیدهتر تنم کردم خیلی مسخرهم کرد حتی پای خونواده قبلیم رو وسط کشید حرف نیلوفر و نسرین رو میزد و مسخره میکرد...
بهش گفتم درسته من دیگه باهاشون ارتباطی ندارم اما به طرز فکر و رفتار و شخصیتشون افتخار میکنم...
ازش خواهش کردم بهشون توهین نکنه اما رومیزی رو برداشت انداخت سرش و با اداهای مسخره و رفتارهای شرم آور در موردشون حرف میزد...
منم عصبی شدم و دعواش کردم... اخه جلوی این دختره مهری داشت این کارو میکرد...
مهری خدمتکار این خونهست اما رفتارهای سینا و پررویی اون دختره طوری بود که انگار اون ملکهی قصره و من خدمتکارشم...
نیما که معلومه حرفایی که میزنم خستهش کرده با بیحوصلگی گفت
به چه چیزا فکر میکنی تو... شخصیت... پوشش... رفتار... من اصلا معنی حرفاتو نمیفهمم...
من تنها چیزی که میدونم اینه که پول نداشته باشی هیشکی آدم حسابت نمیکنه...
با دلخوری لب زدم
_الان منظورت به منه؟
_نه ... چرا تو؟
الان تو زن یکی از سرمایه دارترین آدمای اطرافمونی...
بعد هم با ذوق سرجاش جابجا شد و ادامه داد
_نهال تو نمیدونی تو همین دوسه ماه اخیر دوتا باغ و خونه تو همین منطقه برد... بقبه حرفشو خورد... و با کمی مکث و لکنت گفت
_سود کردم... باورت میشه ؟ دوتا باغ
یکی تو لواسون
یکی هم توی ونک
اگه گفتی خونهای که سود کردم کجاست؟
اصلا از اصطلاحاتی که همیشه ازش میشنوم سر در نمیارم برای همین گفتم
_چرا میگی سود کردم؟ خوب بگو خریدم... معامله کردم...
حالا واقعا صاحب این سه تایی که میگی شدی؟
_آره... گفتم که یمدت بود همه تمرکزم روی چند تا آدم بود بالاخره تونستم
_من که نمیفهمم چی میگی... ولی نیما جان حواست باشه با کلاهبرداری و مال مردم خوری نمیشه زندگی کرد بالاخره ادم یه روزی با مخ میخوره زمین...
معلومه از حرفم عصبی شده چون با صدای نسبتا بلند غرید
_کلاهبرداری چیه؟ مال مردم خوری؟
درست حرف بزن آخه...
بس که تو خونه خودتو زندانی کردی مخت تاب برداشته ... اصلا گندیده
داد و ستد و تجارت همینه دیگه...
_نیما خیلی باهام بد حرف میزنی...
اصلا به من چه هرکاری میکنی بکن... انگار من بدم میاد ثروت شوهرم هرروز بیشتر بشه... من میگم طوری نشه که پس فردا آه یه عده آدم پشتمون باشه یا یوقت کارت به دادگاه و پاسگاه بکشه...
مثل اون دو هفتهای که بابات درگیرش شده بود...
_اون که یه سوتفاهم بود وبرطرف شد..
_ببین نیما معاشرت مهری و سینا روز به روز داره باهم بیشتر میشه...
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۴۸۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۰۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۰۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
فردا روز مامانت نیاد سراغ من بگه چرا از وقتی فهمیدی سینا مهری رو میخواد بمن چیزی نگفتی تا جلوشو بگیرم...
والا من که خدمتکار نبودم مامانت اون اوایل آدم حسابم نمیکرد معلومه که مهری رو اصلا قبول نمیکنه...
خنده تمسخرامیزی کرد و گفت
_سینا و زن گرفتن؟ اون محاله به مهری بعنوان زن آیندهش نگاه کنه...
فقط چشمشو گرفته نهایتا یه چند صباحی باهاش خوش میگذرونه و بعدم ولش میکنه
مگه همه مثل من احمقن همون اول بیفتن تو دام عشق
اصلا از حرفی که زد خوشم نیومد
_احمق؟ یعنی تو که مثل داداشت و آدمای امثال اون منو بازی ندادی و واقعا عاشقم بودی حماقت کردی؟
با پوزخندی گفتم
_لابد الان خیلی پشیمونی آره؟
_چرند نگو... یه چیزی همینجوری گفتم... وگرنه فکر کردی همین الان نمیتونم کسی رو داشته باشم؟
من یما بهادریم مثل اینکه یادت رفته؟... اگه اراده کنم همه دخترای شوهر دار و بی شوهر رو میتونم مسخر خودم کنم...
ولی نمیکنم میدونی چرا؟
چون دلم فقط گیر تویه...
از حرفش هم خوشم اومد و هم چندشم شد...
بغض به گلوم نشست
_خیلی عوض شدی... خیلی وقته حتی محبت کردناتم با نیش و کنایه و تحقیر کردن منه
از کنارم که بلند میشد گفت
_داری روانی میشی هرطوری حرف میزنم توهین به خودت میدونی...
صدامو بلند کردم و گفتم
_خیلی ممنون که برای رفع سوتفاهم هم توهین میکنی
در هر صورت از فردا اجازه نمیدم سینا بیاد اینجا به مهری هم اجازه نمیدم دقیقه به دقیقه باهاش بره بیرون...
من نیاز به مراقبت و پرستاری دارم
این دوتا مدام دنبال عشق و عاشقی خودشونن
_تو بیخود میکنی سینا رو راه نمیدی... اگه نگران مامان منی خودم بعدا جوابشو میدم
_نخیر نگران حیثیت خانوادگیمونم پسره هر پارتی مختلطی که میخواد بره این دختره بیشعورو هم با خودش میبره... معلومه این دختره در قید و بند هیچ ادابی نیست پس فردا گندی بالا بیاره پای ماهم گیره... خونوادهش میگن صبح تا شب خونه ما بوده پس ما در قبالش مسئول بودیم
_مگه بچه دبستانیه؟ دانشجوی مملکته مثلا، و البته کلفت این خونه... ما بجز اینکه حق و حقوقش رو به موقع بهش بدیم مسئولیت دیگهای در قبالش نداریم...
و با لحنی که میخواست بی اهمیتی موضوع رو نشون بده ادامه داد
میتونه همراه سینا نره اونکه به زور نمیبرهش
اصلا از این طرز فکر و بیخیالی نیما در مورد این موضوع خوشم نیومد.
حیف که پروین هنوز حالش کاملا خوب نشده وگرنه حتما همه روابط خواهرش با سینا رو بهش میگفتم...داوود هم که بهش اعتمادی ندارم چون مثل یه غلام حلقه به گوش مقابل نیماست برای همین میترسم حرفای لازم رو بهش انتقال بده...
خیلی نگران بیحیایی مهری هستم با اینکه از من کمی بزرگتره اما عقلش قد یه بچه چهارسالهست فکر میکنه سینا واقعا عاشقشه و دوستش داره و برای ازدواج انتخابش کرده... یبار که در مورد روابط سینا با دخترای دیگه بهش گفتم وگوشزد کردم که به توهم مثل یه طعمه برای رفع خواستههاش نگاه میکنه حرفمو باور نکرد و حتی گذاشت کف دست سینا... از اون موقع سینا به روشهای مختلف میخواد بهم یاداوری کنه که من هم مثل مهری از یه خونواده فقیر بودم... اما هدف من فقط محافظت از مهری بود
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۰۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۰۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
این فضولی مهری برای من خیلی گرون تموم شد چون از طرف نیما هم مورد مواخذه قرار گرفتم.
اما هرکاری میکنم نمیتونم نسبت به اتفاقی که ممکنه برای مهری رقم بخوره بیتفاوت بشم...
اگه واقعا اون قدری که نشون میده باهوش و زرنگ بود اصلا اهمیتی بهش نمیدادم...
ولی چه کنم که اینو خوب میدونم در رابطه با سینا کاملا دچار اشتباه شده...
خصوصا که سینای عوضی در مورد ازدواج من و نیما و اینکه من هم از خونوادهای با سطح زندگی متوسط بودم
اما مهری نمیدونه من در روابطم با نیما خیلی خیلی مراعات میکردم... البته الان کم کم به حرف خونوادهم رسیدم که ازدواجم با نیما اشتباه بوده... تفاوتهای فرهنگی ما کاملا عمیق و ریشهایه.
چرا که هرچقدر هم من نخوام شبیه خونوادهم رفتار کنم اما با گوشت و خونم درک کردم خیلی از قسمتهای سبک زندگی اونها صحیحتر از سبک زندگی این خونوادهست.
من عاشق نیمام و اونم همینطور ...
با اینکه در تمام مدتی که باهم ازدواج کردیم خیلی تلاش کردم شبیه اون بشم اما در بسیاری از موارد با شخصیتم جور در نمیاد
گویی که بعضی خصلتها و ویژگیها در من عجین شده و جزو لاینفک رفتار و شخصیتمه...
معاشرت همین دوتا مثلا مرغ عشق اصلا برام قابل هضم نیست
چون میدونم دلایل سینا ومهری برای ارتباطی که باهم دارن متفاوته
وای که سردرد گرفتم اینقدر که بهشون فکر کردم...
غصهی این مهری منو پیر کرد
آروم غر زدم
دخترهی بیشعور بی حیا به خودت بیا دیگه... منو کمتر حرص بده
نیما هم که فکر کنم دوباره قهر کرد
یاد دیروز افتادم مهری با سیناخان رفته بود بیرون
همون موقع مامان فرشتهی نیماخان به خونهمون اومد...
بعد از سلام واحوالپرسی بهخاطر احترامی که براش قائل بودم بیخیال استراحت شدم و به آشپزخونه رفتم و یه فنجون قهوه براش آوردم علیرغم تعارفی که کرد دوباره به آشپزخونه برگشتم و یه بشقاب میوه هم براش آوردم...
همون لحظه خیلی دعوام کرد و میگفت چرا مراقب خودت نیستی و استراحت نمیکنی دلم نیومد بگم طبق دستور دکتر اصلا از جام بلند نمیشم و حالا هم بخاطر تو تا آشپزخونه رفتم باخودم فکر کردم شاید خجالت بکشه یا معذب بشه
اما همون لحظه پیش خودم به نیما زنگ زد و گلایهآمیز بهش گفت
_چرا نهال استراحت نمیکنه و مراقب بچه نیست؟ خیلی بهم برخورد
وقتی تلفن روقطع کرد گفتم
_مامان این چه کاری بود کردید؟ الان نیما فکر میکنه من واقعا مراقب خودم و بچه نیستم... من فقط بخاطر شما تا آشپزخونه رفتم وبرگشتم
با دلخوری جواب داد که
_بهرحال تو باید مراقبت کنی از خودت و اگه اتفاقی برای بچه بیفته هیچ توجیهی قابل قبول نیست
این حرف و رفتارش دلم رو خیلی شکست خصوصا که دیشب وقتی نیما به خونه اومد پیرو حرفایی که چند ساعت پیش از مادرش شنیده بود اول حسابی دعوام کرد ویه ریز اونقدر غر زد که بهم مجال دفاع از خودم رو نمیداد و در نهایت بدون اینکه حرفام رو بشنوه به اتاق رفت
امشب هم که موضوع مهری و سینا
بغضی که ماههاست توی گلوم سنگینی میکنه رو قورت دادم آروم دستم روروی شکمم قرار دادم
_کوچولوی عزیز من... تنها کسی که در حال حاضر میدونه واقعا تو دوستت دارم و همه جوره مراقبتم فقط خودتی...
هرکدوم اینا یجور اذیتم میکنن
خونوادهای که با همهی وجود منو بخوان ندارم...
خدا کنه همه اینایی که اینهمه ادعا میکنن تورو دوست دارن و وجودت براشون مهمه واقعا همین قدر دوستت داشته باشن و هیچوقت این احساسی که الان من دارم رو تجربه نکنی
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۴۸۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۰۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۰۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
امروز به مهری اجازهی ندادم همراه سینا بیرون بره... برای همین سینا از دستم عصبانی شد
مهری هم معلومه ناراحته اما جرات ابراز کردنش رو نداره بهرحال محتاج این شغله..اینهمه حقوق و مزایا... کجا چنین شرایطی براش فراهم میشه؟
از وقتی سینا سرم داد زد و موقع رفتن در رو بههم کوبید حالم بده
مهری نگرانمه و مدام پیشمه و حالم رو میپرسه با دست به مبل مقابلم اشاره کردم
با بیحالی لب زدم
_یه دقیقه بشین اینجا
_راحتم خانم بفرمایید
_گفتم بشین
_چشم چشم شما فقط خونسرد و آروم باشید
_مگه تو و سینا اجازه میدید آرامش داشته باشم؟
ببین مهری... من از وقتی وارد این خونواده شدم سینا رو شناختم
میدونم قصدش از ایجاد رابطه با تو ازدواج نیست...
محاله باهات ازدواج کنه...
اون آدم اصلا در قید و بند این مناسبات نیست.
مهری تورو خدا یکم واقعبین باش
شرایط من و نیما فرق میکرد...
نیما من رو واقعا دوست داشت... تا قبل از ازدواجمون هیچ وقت به خودش اجازه نداد پاش رو فراتر از گلیمش بذاره... البته شاید رفتار من هم باعث میشو این حقو به خودش نده...
نفسم رو پر صدا بیرون دادم و آروم لب زدم
_به خداوندی خدا سینا تو رو واسه ازدواج نمیخواد... میدونم میری این حرفمو هم به سینا راپورت میدی اما دلم برات میسوزه
خود نیما هم میگفت سینا تورو برای ازدواج نمیخواد... اون از تو خوشش اومده و یمدت باهاته و بعدا رهات میکنه... برای همین بهت هشدار میدم از سینا دوری کن یه روز به خودت میایی و میبینی عفتت رو ازت گرفته و گذاشته رفته... اون آدم خودخواه و بی رحمیه
اشک از گونههای مهری میچکید منتظر واکنش دیگهای بودم... آروم لب زد
_اون بهم قول داده که باهام ازدواج میکنه...
_اینجور آدما به همه دخترایی که باهاشون دوست میشن قول ازدواج میدن
_من... من...
و دستاش رو روی صورتش گذاشت وگریه سر داد
متوجه رفتارش نشدم...
چه خوب که داره با واقعیت کنار میاد
کمی که سبک شد از جاش بلند شد و به آشپزخونه برگشت...
اون روز معلوم بود که دست ودلش به کار نمیره
اما خوبه که حرفامو باور کرد...
شب هم خیلی پکر و ناراحت از پیشم رفت...
صبح با صدای زنگ موبایل نیما از خواب پریدم چشمم رو که باز کردم نیما رو در قاب نگاهم دیدم...
تلفنش رو کنار گوشش گذاشت
_بله...
صدای ولوم گوشی اونقدر زیاده که صدای فریاد سینا تا من هم میرسه...
_اون دختره اومده ؟
_کی؟
_منظورم کلفتتونه
_عه ... تا دیروز رفیق و همراهت بود... باهم جیک جیک میکردین... حالا شد کلفت ما؟
_درو باز کن بیام با زنت کار دارم
_درست حرف بزن... اصلا اینوقت صبح تو اینجا چیکار میکنی؟
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۰۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۰۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
_با اون دختره و زن تو کار دارم
_گفتم که دختره هنوز نیومده حالا چرا داد میزنی؟
_باز میکنی یا برجو رو سرتون خراب کنم
_خیله خب الان درو باز میکنم... تو ساختمون آبروریزی نکنیا... مودب باش...
همینطور که از اتاق خارج میشد نیمنگاهی بهم انداخت همینکه متوجه شد من بیدارم پرسید
_تو نمیدونی چی شده؟
بعد هم بدون اینکه منتظر جواب باشه با غرولند بیرون رفت
کنجکاو شدم بدونم چی شده... اما اونقدر خوابم میومد که نتونستم از تختخواب دل بکنم... ضمن اینکه میدونستم صبح به این زودی اگه بیدار بشم حالت تهوع سراغم میاد...
پس چشمام رو بستم و سعی کردم دوباره بخوابم...
یکم بعد صدای سینا به گوشم رسید اما بازهم اهمیتی ندادم...
یهو در اتاق به ضرب باز شد و به دیوار پشتش برخورد کرد که همون لحظه صدای فریاد نیما رو شنیدم
_کجا میری نفهم چه خبرته؟
از ترس از جا پریدم با قیافه برزخی سینا روبرو شدم
سریع پتو رو روی خودم کشیدم
قبل از اینکه من اعتراض کنم
نیما از پشت چنگ انداخت و از بازوش چسبید
_تو نمیدونی نباید به حریم خصوصی کسی وارد بشی؟
بازوش رو از تو دست نیما بیرون کشید و با انگشت من رونشون داد
_پس چرا این همش سرش تو زندگی منه...
بعدم برگشت به طرف نیما و داد زد
_ من حریم خصوصی ندارم؟
از فریادش به خودم جمع شدم...
وضعیت خوبی نداشتم... دلم میخواست فریاد بزنم و بگم گمشو از اتاق من برو بیرون اما احساس کردم اونقدر عصبی و وحشی شده که هر آن ممکنه بهم حمله کنه... پس در سکوت وحشتزده نگاه اعتراضآمیز و التماسگَرَم رو به شوهرم که پشت سرش ایستاده بود دادم...
نیما که اصلا حواسش به من نبود زد رو شونهی برادرش و گفت
_صداتو بیار پایین مگه چی شده؟
هه داشت میپرسید مگه چی شده... دلم میخواست جیغ بکشم و بگم داری از اون میپرسی؟ نمیبینی چی شده؟ داداش بیشعور و احمق عوضیت بیاجازه اومده توی اتاقم و بالاسرم ایستاده و سر من داد میزنه اونوقت داری میپرسی چی شده؟ یعنی علت عصبانیتش مهمتر از اینه که الان پاش رو گذاشته تو حریم شخصی من؟
وای که چقدر کلمهی "غیرت" و "حیا"
برای این دوتا برادر عجیب و غریبه...
به خودم جرات دادم... با تن صدایی که خیلی تلاش میکردم تبدیل به جیغ نشه گفتم
_سینا هرچقدرم عصبانی هستی حق نداشتی بی اجازه وارد اتاق بشی...
برو بیرون... میام باهم حرف میزنیم
کمی نگاهم کرد و بدون اینکه نگاه ازم برداره تنهای به نیما زد و از در خارج شد...
نگاه تنفرآمیزم رو به نیما دادم
_خوشا به غیرتت... بی اجازه اومده تو اتاق نمیتونی بیرونش کنی؟ ازش میپرسی چی شده؟
برو پیشش دوباره عین گاو سرشو نندازه پایین بیاد این تو...
من لباس عوض کنم میام پیشتون...
بی هیچ حرفی عقبگرد کرد و بیرون رفت...
حاضر بودم قسم بخورم که به تنهاچیزی که اون لحظه فکر میکرد این بود که چرا سینا از من عصبانیه
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۴۸۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۰۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۰۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
وقتی لباس مناسب پوشیدم و بیرون رفتم بهم ثابت شد
چون به محض دیدنم اولین سوالش از من این بود
_سینا راست میگه؟ دوباره تو روابط این دوتا دخالت کردی؟
سینا که به کانتر آشپزخونه تکیه داده بود یهو تکیه شو برداشت و یه قدم به طرف نیما برداشت
_دخالت؟
رفته بهش گفته سینا تو رو برا سرگرمی میخواد... دست خورده که بشی پست میزنه...
اون عوضی بهم زنگ زده میگه من باردارم بیا تکلیف این بچه رو معلوم کن...
من فقط یه ماهه باهاش دوست شدم اونوقت بچهدارم شده؟
نیما چند قدم جلوتر رفت و یکی زد تو سر داداشش
_خاک توسرت کنم
مگه بهت نگفته بودم مواظب باش... معلومه این دختره خیلی زرنگه و تو دردسر میندازتت.
یهو دست نیما رو گرفت و پیچوند
_تو گ*و*ه میخوری میزنی تو سر من خاک توسر خودت که بلد نیستی بزنی تو دهن زنت تا پاشو تو کفش من نکنه...
اونقدر به این دختره گرا داده که فهمیده چطوری میتونه جای خودشو تو زندگی من محکم کنه...
نمیتونستم حرفاشونو باور کنم...
یعنی داشتند در مورد مهری حرف میزدند؟ مهری تا این حد ک*ثی*ف و آشغال بود؟
منو باش که فکر میکردم با یه آدم ساده لوح طرفم... چقدر حرص خوردم که کار دست خودش نده... نگو خودش هفت خط روزگار بوده
سرم چنان تیر کشید که از شدت درد دستم رو روی سرم گذاشته و به خودم پیچیدم...
حالت تهوع و ویار بارداریم بود یا شنیدن حرفاشون که داشت حالم رو بهم میزد...
هرچی بود باعث شد دست روی دهنم بذارم و فاصلهم رو تا سرویس بهداشتی بدوم...
بعد از چند عوق... دست وصورتم رو شستم و همینطور که با دستمال کاغذی صورتم رو خشک میکردم نگاهی توی آینه انداختم...
خدایا هنوز باورم نمیشه اون بیرون چی میشنیدم
آروم در رو باز کردم و از سرویس خارج شدم.
نیما و داداش احمقش سرجاشون نبودند ... چشم چرخوندم وهردوشون رو جلوی در سالن دیدم...
سینا جلوی در ایستاده بود و نیما سعی داشت به داخل هدایتش کنه...
کمی جلو رفتم
_تروخدا توی راه پله سروصدا نکنید
نیما نیم نگاهم کرد
_دختره زنگ آیفونو زد سینا درو باز کرد الانم داره میاد بالا
آروم با دست روی گونهم زدم
_خاک بر سرم چطور روش شده الان بیاد اینجا
انگار حرفی که زدم سینا رو جریحتر کرد
چون یهو صداش رفت بالا...
_به زنت بگو فعلا لال بمونه این دختره که اومد بالا من تکلیفمو باهاش روشن کنم.
حرفش خیلی بهم برخورد توقع داشتم نیما برای حمایت از من چیزی بهش بگه یا حتی یکی توی دهنش بزنه
اما عین بز فقط نگاهش کرد و سعی در آروم کردنش داشت.
لحظاتی بعد با صدای فریاد سینا فهمیدم مهری داره از آسانسور خارج میشه.
ترسیده چشم به در دوخته بودم
مهری تا جلوی در اومد و چیزی به سینا گفت که اون هم با عصبانیت دستش رو گرفت و به داخل خونه کشوند
فریاد زد
_پشت تلفن چی زر میزدی هان؟
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۰۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۰۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
مهری که حالا برعکس روزای قبل مقابل سینا مثل موش شده بود سرش رو پایین انداخته و آروم اشک میریخت...
سینا بیرحمانه حرفایی میزد که حالم رو هر لحظه بدتر میکرد...
دیدن این صحنه قلبم رو به درد میآورد
دوست نداشتم حرفهای رکیک و زشتش رو بشنوم...
آروم آروم به طرف دورترین مبلها میرفتم که ناگهان سرم گیج رفت تلوتلوخوران برای اینکه روی زمین نیفتم خودم رو روی مبل رها کردم اما دستم به آباژور کنارش گیر کرد که با صدای بدی زمین افتاد.
از سردرد چشمام باز نمیشد...
قلبم چنان خودش رو به سینهم میکوبید که از درد چهرهم در هم شد...
با صدای نیما که مقابلم ایستاده به خودم اومدم...
_چی شد نهال چی شدی تو؟
ترجیح میدادم چشمام رو باز نکنم... دستم رو روی گوشم گذاشتم تا صدای گریهی مهری رو نشنوم داشت حالم رو بدتر میکرد
صورتم رو با دست پوشوندم تا شاید کمی سردردم آروم بشه.
_نهال پاشو ببرمت توی اتاق رنگ و روت پریده الانه که غش کنی
با چشمای بسته و کمک نیما به اتاق رفتم و روی تخت نشستم
دعا دعا میکردم وقتی چشمامو باز میکنم ببینم همه چی خواب و خیال بوده...
_نهال با توام دستاتو پایین بیار ... چشماتو باز کن ببینم حالت چطوره؟
زدم زیر گریه
_من خوبم... خوبم
خوب بودنم در اون لحظات بزرگترین دروغ زندگیم بود.
کمی بعد با صدای باز وبسته شدن در اتاق فهمیدم نیما بیرون رفته اما با فکر اینکه نکنه باز سینا اومده باشه داخل ترسیده دستم رو پایین آوردم و به سمت صدا برگشتم ... حدس اولم درست بود نیما بیرون رفته ...
همون لحظه با صدای فریادش از جا پریدم
_چیکار میکنی؟
بعد هم سروصداهای نامفهوم میومد
جرات بیرون رفتن ندارم... البته اگه جرات داشتم توان حرکت هم نداشتم...
بی جون روی تخت دراز کشیدم...
آروم زمزمه کردم
_هرچه بادا باد... به جهنم هرچی شده... من رسالتم رو انجام دادم ... من هرکاری از دستم بر میومد کردم... چند بار به مهری گفتم از دوستی و معاشرت با سینا برحذر باشه اما خودش حرفامو گوش نکرد.
کمی که گذشت ضربان قلبم آرومتر شد...
هنوز سردرد و سرگیجه دارم اما کنجکاوی باعث شد به زور سرجام بایستم و بیرون برم...
همین که سر بلند کردم با صحنه وحشتناک روبروم نفسم به شماره افتاد
مهری روی زمین با وضعیت بدی افتاده بود
آروم آروم جلو رفتم وقتی تونستم کامل ببینمش سرجام میخکوب شدم.
پاهام توان ایستادن نداشت بیاختیار زانوانم خم شد و روی زمین نشستم و شایدم افتادم...
نفسم بند اومده بود احساس میکردم قلبم توی گلوم میتپه ریتم نامنظم قلبم رو میشنیدم
هرکاری کردم نتونستم چشم از پیکر بیجون مهری بردارم...
نگاهم به خونی که از کنار سرش روی زمبن ریخته بود ثابت موند...
هرکاری کردم نتونستم نگاه ازش بردارم...
درست مثل کابوس بود...
توان حرکت نداشتم ... حتی توان اینکه چشم ازش بردارم نیز ازم گرفته شده بود
صدای آروم سینا به گوشم خورد...
به ارومی داشت برای کسی درددل میکرد
اسم نیما رو آورد
صداش چه مظلوم شده... تابحال هیچ وقت صدای سینا رو اینقدر مظلوم و آروم نشنیده بودم...
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۴۸۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۰۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۰۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
اره داشت با سینا حرف میزد
_نیما خودت میدونی تا بحال کم دختر اطراف من نبوده
اما وقتی برای اولین بار مهری رو تو خونه شما دیدم اعتماد بهنفس بالا و لبخند جذابش با همون نگاه اول منو تحت تاثیر قرار داد طوری که وادارم کرد سراغ نهال برم و در موردش کلی اطلاعات کسب کنم...
وقتی گفت خواهر خدمتکارتونه اولش تو ذوقم خورد اما احساس کردم نمیتونم فراموشش کنم اونقدر بهش علاقمند شده بودم که تصمیم گرفتم با شگرد تو برم سراغش وهرطور شده با خودم همراهش کنم... با خودم گفتم مثل تو با یه دختر متفاوت از همه دخترایی که تابحال دیدم ازدواج میکنم و باعشقی که بینمون هست طعم عشق واقعی و خوشبختی رو می چشم...
من چهمیدونستم مهری مثل نهال نیست... اون خیلی زود آویزونم شد و هر جا باهاش قرار میذاشتم باهام میومد
نیما من اشتباه کردم... اون اصلا شبیه نهال نبود... دیدی نهال همیشه یه نجابت و شرم خاصی توی رفتار و شخصیتش نهفته هست؟
مهری اصلا اونجوری نبود...
فقط چند بار با خودم به پارتیها بردمش اما اونقدر ازم پول طلب میکرد که حد نداشت... دیشبم وقتی زنگ زد و گفت بارداره فهمیدم میخواد خودشو بهم تحمیل کنه...
نیما یه قدم جلو اومد
_کثافت تو که الان میگی میخواستی باهاش ازدواج کنی پس تا همین چند دقیقه پیش با عربده داشتی چی میگفتی؟
_برو بابا... خودشم همچین بدش نمیومد باهام باشه... از هر طریقی میخواست جای پاش رو محکم کنه...
وقتی گفت بارداره حسابی از چشمم افتاد و ازش متنفر شدم...
از آدمای سودجوی فرصت طلب
متنفرم نیما...
نیما داد زد
_چرند نگو سینا... اینقدر چرند نگو... بهر حال توکه میگی میخواستیش پس الان دردت چی بود؟
کاری به خزعبلاتی که الان میگفتی ندارم
میگم چرا کشتیش؟ تو که اهل هرکثافتکاری بودی
فقط یه قتل مونده بود که اونم به پروندهی خودت اضافه کردی...
حالا چرا اینجا؟ تو خونه من؟
اینبار سینا هم صداشو برد بالا
_سر من داد نزن ... من که از عمد نمیخواستم بکشمش...
بهم گفت اگه باهام ازدواج نکنی خودمو میکشم... منم گفتم به جهنم بکش.. یه آدم فرصت طلب روی زمین کمتر...
اونم یهو بهم حمله کرد ...
رگ گردن سینا از فرط عصبانیت بیرون زده بود
صورت و گردنش رو نشون نیما داد
_ایناهاش نگاه کن...
راست میگفت جای چنگ و ناخن نیما روی صورت و گردنش بود...
ادامه داد
_منم یه لحظه خواستم از خودم دورش کنم
هولش دادم عقب. اونم عقب عقب رفت و افتاد زمین سرشم خورد به تیزی گوشه میز ...
نیما سری تکون داد همینکه سر چرخوند با دیدن من در اون وضعیت که کمی دورتر روبروی جنازه بیجون مهری نشسته بودم با عجله جلو اومد
_تو چرا هنوز اینجا نشستی؟ الانه که قبض روح بشی...
پاشو ببرمت خونهی بابا...
تا ببینم چه خاکی باید تو سرمون کنیم
نای ایستادن نداشتم حتی نای حرف زدن نداشتم
با تنفر چشم دوختم به سینا که بی توجه به جنازهی بیجون مهری یه گوشه ایستاده بود...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨