زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۹۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۹۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
با لبخند شروع به حرف زدن کردم
_شنیدم پروین مریضه بهتر نشده؟
چهرهش در هم شد
_نه خانوم... دکتر گفته احتمالا سرطانه فعلا باید همه آزمایشات رو انجام بده تا نظر قطعیشون رو بگن
کلافه سر تکون دادم و نگاهم رو به دستام دادم و همزمان لب زدم
_انشاالله که سرطان نیست و بزودی برمیگرده سر خونه و زندگیش...
سر بلند کردم که دیدم داره خونه رو دید میزنه...
تو دلم گفتم طفلک بیچاره... اینم مثل گذشتهی منه چه با حسرت داره همه جارو نگاه میکنه... نگاه حسرتبارش دقیقا شبیه نگاههای منه تا قبل از ازدواجم با نیما
به طرفم برگشت و پرسید
_ببخشید من باید دقیقا چکار کنم؟ میشه بهم بگید؟
_نمیدونم چرا از نوع حرف زدنش و نوع نگاهش خوشم نیومد... برعکس اولین باری که دیده بودمش این بار رفتارش اصلا به دلم ننشست
با دست به آشپزخونه اشاره کردم وگفتم از آشپزخونه شروع کن
برنامه کاری داخل یه دفترچه نوشته شده فکر کنم پروین اونو داخل یکی از کشوها گذاشته
اونو که پیدا کنی جواب خیلی از سوالاتت رو پیدا میکنی
خودم در حالیکه به طرف اتاقها میرفتم گفتم
_من میرم استراحت کنم فعلا صدام نکن
داخل اتاقمون شدم و روی تخت دراز کشیدم...
خوابم میومد اما دیگه خواب به چشمام نیومد... نگاهی به ساعت دیواری انداختم
نیمساعت بیشتره که داخل اتاقم...
یمدته یه چیزی راه گلو و نفسم رو میبنده
نمیدونم بغضه یا چی
دلم مدام تنهایی و گریه میخواد
اما از اونجایی که یادمه زینب همیشه میگفت کسی که عاشق تنهایی و گریهست یعنی داره افسرده میشه برای همین دلم نمیخواد تنها بمونم...
از افسردگی میترسم...
اخه خواهر یکی از همکلاسیهام دچار افسردگی بود... هیچوقت اون روزی رو که توی مدرسه بهش اطلاع دادند خواهرش خودکشی کرده وبیمارستانه چه حالی شده بود...
خواهرش خودش رو از تراس خونهشون پرت کرده بود اما نمرده بود بلکه ضربه مغزی و از گردن به پایین فلج شد
از اون روز به بعد زندگیشون مختل شد یادمه بخاطر مشغلههای خونوادهشون همکلاسی منم دچار اختلالاتی شد که سال بعدش خودکشی کرد و اینبار اون رگ دستش رو زد ولی مامانش زود متوجه شد و به بیمارستان رسوندنش و نجاتش دادند... اما از اون روز به بعد دیگه اون ادم سابق نشد
برای همین از اسم افسردگی هم میترسم چه برسه به اینکه خودمم بهش مبتلا بشم.
پس از جام بلند شدم و دستی به سرو صورتم کشیدم و یه لباس مناسبتر پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم
مهری مشغول درست کردن نهار بود داخل آشپزخونه شدم صندلی رو عقب کشیدم و پشت میز نشستم
با پرسیدن چند سئوال کمکم یخ مهری هم باز شد و شروع کرد به حرف زدن
از خودش و خونوادهش برام میگفت
گفت که دانشجوی هنره و از پس هزینهها بر نمیاد و یساله که بخاطر کسب درآمد داره کار میکنه
ازوقتی پروین برای ما کار میکنه اونم خونه پروین میمونده و از پسرش مراقبت میکرده و در قبالش مقداری دستمزد دریافت میکرده
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۹۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۹۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
خیلی تعجب کردم... مگه پروین چقدر از نیما دستمزد میگیره که بتونه به مهریهم بابت پرستاری از پسرش حقوق بده...
اما بهتر دیدم که از خود نیما این سئوالو بپرسم.
همون شب وقتی نیما اومد حرفایی که از مهری شنیده بودم رو بهش گفتم
از حرفای نیما هم چیزی دستگیرم نشد اما مطمین بودم داره یه چیزی رو ازم پنهون میکنه...
من بعد از عروسیم یه چیزی رو در مورد شغل نیما فهمیدم و اونم اینه که حدس میزدم دارن کار خلاف انجام میدن اما چی رو هنوز نفهمیدم و هیچ تلاشی هم برای دونستنش نمیکردم... دلم میخواست خودم رو گول بزنم دوست نداشتم با فهمیدن واقعیت همه باورم نسبت به اون و فیروزخان خراب بشه...
من از هردوی اونها تندیسی از تلاش و موفقیت در ذهنم ساخته بودم و نباید با این افکار مسموم خرابش میکردم.
روزها از پی هم میگذشتند و بخاطر شرایط بارداری من مهری هرروز پیشم میومد...البته بجز ساعاتی که به دانشگاه میرفت... اون روزها کمی دیرتر میرسید یا زودتر میرفت
و من حسابی به حضورش و پرحرفیهاش عادت کرده بودم...
مادرشوهرم زیاد بهم سر میزد و معمولا با مهری خیلی سنگین و خشک برخورد میکرد
تقریبا یکماه از اومدن مهری به خونهمون گذشته بود یه روز صبح که به خونه اومد خیلی پکر و ناراحت بود
صداش کردم
_مهری چی شده؟ از وقتی اومدی کلافهای
چشماش حلقه اشک بسته شد
_جلسات شیمی درمانی پروین شروع شده... خیلی داره اذیت میشه
از طرفی پسرش توی خونه تنها میمونه و فکر اونم هست
گفتم
_خوب چندبار که بهت گفتم هروقت میای اینجا اون بچه رو هم با خودت بیار
_نه خانم... داوود اجازه نمیده میگه شلوغ میکنه و خاطر شما مکدر میشه
_درسته هیچ وقت حال و حوصلهی بچههای شیطونو ندارم ولی اون طفلکی هم گناه داره تنها توی خونه میمونه
_فعلا که چارهای نیست
_مهری یه غذایی برای نهار بذار که زود آماده بشه باهم بریم بیرون دلم خیلی گرفته..
_چشم خانم...
ماشین خودم خیلی وقت بود که توی پارکینگ خاک میخورد ولی از وقتی مهری اومده دوبار سوارش شدیم و رفتیم تا یه پارک و برگشتیم...البته مهری پشت رل نشسته.
ساعتی بعد هردو سوار بر ماشین به نزدیکترین پارک مورد نظر رسیدیم...
روی نزدیکترین نیمکتی که بنظرم منظره مقابلش جذاب میومد نشستیم ... کمی به رفت و آمد رهگذرهایی که فقط دو نفر از اونها بچه همراهشون بود نگاه کردم... رو کردم به
مهری تا چیزی بپرسم اما چهرهش رو مشمئز کرده و به آدما خیره بود.
متوجه نگاهم شد
لبخندی زد و کمی اطراف رو نگاه کرد سئوال کردم
_چی شده چرا اینجوری نگاهشون میکنی؟
آه بلندی کشید و گفت
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۴۸۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۹۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۹۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
_از نوجوونی آرزوم بود بیام تهران و همینجا درس بخونم و با یکی از هم دانشگاهیام ازدواج کنم
اما پسرای دانشگاهم به همه جور روابط با دخترا فکر میکنند الا ازدواج
ترم اول که وارد دانشگاه شدم با یه خواهر و برادر دوقلو به اسم هدیه و هادی آشنا شدم که هردو در یه رشته دانشگاهی قبول شده بودند.
با دختره که اسمش هدیه بود خیلی رفیق شدم...
بچه مایه دار بودند
و هر از گاهی من و یکی از دوستان مشترکمون که اسمش نگار بود رو به خونهشون دعوت میکرد...
پدرومادرش دکتر بودند و توی بیمارستان کار میکردند
من اصلا اونارو ندیده بودم
هربار که مارو به خونهشون میبرد یه چیز جدید داشت...
پدرو مادرش میلیونی براش هزینه میکردند از بچگی حسرت همهچی به دلم مونده بود وقتی وارد خونه هدیه میشدم حس وحال خوبی بهم دست میداد... گاهی با خودم میگفتم میتونم خودمو تو دل برادرش جا کنم و عروس اون خونواده بشم برای همین تا میتونستم به خودم میرسیدم تا شاید دیده بشم
یه روز توی دانشگاه هدیه از من و نگار دعوت کرد بریم خونهشون، من بخاطر امتحان فردامون گفتم نمیام اما نگار باهاش رفت...
بین راه دانشگاه تا خوابگاه نظرم عوض شد چون همیشه خونه ی هدیه بهمون خیلی خوش میگذشت... تصمیم گرفتم به خوابگاه که رسیدم لباس عوض کنم و برم پیششون...
بهترین لباسی که داشتم رو پوشیدم و با یه آژانس به طرف خونهشون راه افتادم.
تازه راه افتاده بودم که نگار بهم زنگ زد جوابش رو ندادم دوست داشتم سورپرایزشون کنم
وقتی به خونه هدیه رسیدم زنگ خونه رو زدم منتظر بودم هدیه و نگار با دیدن من ذوق زده بشن و با شوق و اشتیاق بهم سلام کنن و به خونه دعوتم کنند...
اما بدون هیچ حرفی در باز شد...
با فکر اینکه دوستام در رو باز کردند
طول حیاط بزرگشون رو طی کردم و وارد خونه شدم اما با دیدن جوون روبروم ترس برم داشت، پرسیدم هدیه کجاست
گفت بیا بشین الان میاد ... مردد بودم که بمونم یا برگردم همین که خواستم برگردم همون جوون که احساس کردم قبلا جلوی همون خونه دیدمش جلوم رو گرفت... از نگاه و لبخند چندشش میشد فهمید افکار شومی در سر داره منم که کمی ورزش رزمی بلد بودم به ترسم غلبه کردم و از همه انرژیم استفاده کردم و هلش دادم و از خونه فرار کردم.
دنبالم می دوید ولی همین که خودم رو از در حیاط به بیرون رسوندم با دیدن ماشینی که جلوی در خونه رسیده بود عقبگرد کرد...
ماشین هدیه بود نگار هم کنارش نشسته بود
با دیدن حال وروز من پیاده شدند و به کمکم اومدند
خواستند من رو به خونه ببرن که با جیغ و گریه التماس کردم منو از اونجا دور کنند
به کمک هردوشون روی صندلی عقب نشستم
نگار هم کنارم نشست
دستام رو گرفت...
با اشاره به هدیه با التماس گفتم
توروخدا بگو راه بیفته
اون موقع نزدیک همین پارک بودیم که پیاده شدیم و به اینجا اومدیم...
نگاهم روی مهری بود با دست یه طرف از پارک رو نشون داد و گفت اون جاها نشستیم و کمی که حالم بهتر شد
همه چی رو براشون تعریف کردم
هدیه گفت که اون عوضی پسر داییمه... توی بیمارستانی که مامان و بابام کار میکنند پرستاره... احتمالا مامانم بهش کلید داده چیزی رو براش ببره
زیاد این کارو میکنه....
بابام بفهمه دمار از روزگارش در میاره...
خیلی بهش گفته جمشید رو تنهایی نفرسته خونهمون ولی مامان همیشه میگه بهش، اعتماد دارم...
صبر کن الان بهش زنگ میزنم وهمه چی رو بهش میگم.
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۹۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۹۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
گوشی رو برداشت و اول به برادرش هادی زنگ زد و با گفتن حرفایی که از من شنیده بود باهاش دعوا کرد وگفت خاک برسر من اون از مامان و بابا که همهش به فکر کار وبیمارستان هستند ، اینم از توی بیغیرت که همیشه تا دیر وقت با رفیقات دنبال خوشگذرونی خودتی... برای فرار از تنها موندن با اون عوضی هرروز دوستامو میارم خونه...
امروز توی راه خونه یه تصادف کوچیک کردیم و یکم معطل شدیم، تا برسیم خونه مهری زودتر رسیده و جمشید قصد تعرض بهش داشته
نفهمیدم پشت تلفن داداشش بهش چی گفت که هدیه کمی بهش بد و بیراه گفت و تلفن رو قطع کرد
تازه اونجا بود که فهمیدم وقتی از خوابگاه راه می افتادم تماس نگار برای این بوده که بگه تصادف کردند ...
خلاصه از اون اتفاق جون سالم به در بردم ولی دیگه پام رو تو خونهی هدیه نذاشتم...
پدر و مادر هدیه وقتی متوجه اون جریان شدند شیفتشون رو طوری برنامه ریزی کردند که به نوبت توی خونه باشند.
الانم که وارد این پارک شدیم یاد اون روز افتادم...
نمیدونم چرا پسرها با دیدن ما دخترا اینقدر راحت وا میدن و افکار شیطانی به سراغشون میاد...
نگاهی به لباساش کردم...
مهری برعکس پروین خیلی لباسای جلف و باز میپوشید... همیشه آرایش خیلی غلیظ داشت و رفتارش کمی دور از شان یه دختر نجیب و با اصالت بود...
یاد زمان مجردی خودم افتادم خیلی دوست داشتم اینقدر راحت لباس بپوشم و ارایش غلیظ کنم اما خونوادهم همیشه معتقد بودند سادگی و نجابت برای خانمها مصونیت میاره... تا حدودی حرفشون رو قبول داشتم چون خودم متوجه شده بودم هروقت پوشش مناسب دارم نگاه حریص آدمای پست کمتر رومه...
اما احساس کردم مهری این حرفا رو قبول نداره... اعتماد به نفسی که بتونم کمی راهنماییش کنم رو نداشتم پس سکوت کردم...
با بغض گفت:
فکر میکردم با رفت و آمد تو خونهی هدیه بتونم عروس اون خونواده بشم... برای همین گردن بند یادگاری مادرم رو که قیمت بالایی داشت و برام خیلی عزیز بود رو فروختم تا بتونم به تیپ و ریخت و قیافهم برسم اما هربار که اونجا میرفتم داداشش خونه نبود
پدرومادرش هم همیشه بیمارستان یا مطب بودند... آدم بی کس و کاری مثل من توی این شهر بزرگ بدون شغل مناسب و پردرآمد.... همینجوری هم ول معطل بودم حالا که تنها پس اندازم رو هم فروختم که دیگه بدتر...
دستش رو بالا آورد و روی صورتش گذاشت
و گریه سر داد...
دلم خیلی براش سوخت ...
مطمئنا این راهی که در پیش گرفته بود صددرصد غلطه... من بدون اینکه بخوام و بدون اینکه کاری کنم نیما ازم خوشش اومده بود... اون عاشق سادگی و نجابتم شد... درسته به اندازهی نسرین وبقیه دخترای خونواده نجیب نبودم اما نیما اونقدر دختر هفترنگ اطرافش دیده بود که من در بین اونها خیلی خیلی نجیب و باحیا بودم...
باید به مهری میفهموندم پسرای پولداری که اهل زندگی هستند موقعیت مالی دختر مورد نظرشون اصلا براشون مهم نیست واونا عاشق نجابت اون دختر میشن نه رنگ و لعاب و آرایش و رفتارِ سبکش...
نمیدونم چرا احساس کردم برای اینکه از این حس و حال دربیاد خوبه که جریان ازدواج خودم و نیما رو براش تعریف کنم...
اون نباید ناامید میبود...شاید میتونست مثل من یه ازدواج موفق با یه آدم از یه خونوادهی پولدار داشته باشه.
پس شروع کردم به تعریف کردن... دست وپا شکسته کمی از وضعیت اقتصادی خونوادهم گفتم و طریقه آشنایی خودم و نیما و مخالفت خونواده خودم و مادرشوهرم ... در پایان گفتم ولی میبینی که الان یه زندگی خیلی خوب و موفق دارم...
مامان فرشته مثل یه مادر واقعی میمونه و با نیما هرروز احساس خوشبختی میکنم...
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۴۸۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۹۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۰۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
با تعجب چشم دوخته بود به دهانم لب باز کرد
_واقعا همه اینایی که تعریف کردید حقیقت داشت؟
شما هم از یه خونوادهی کم بضاعت بودید؟
_تقریبا... اینارو گفتم تا بدونی اگه بخوای میتونی زندگیتو تغییر بدی
نمیدونم چرا نتونستم در مورد نجابت و همون حرفایی که تو ذهنم آماده کرده بودم چیزی بهش بگم... چون فکر میکردم موضع بگیره... آخه خود من هم یه زمانی دقیقا مقابل چنین صحبتایی سریع واکنش نشون میدادم و موضع میگرفتم... اما از وقتی وارد این زندگی شدم میفهمم رفتارهای یک خانم هرچه بیشتر آمیخته به حیا باشه مورد احترام بیشتری قرار میگیره...
بیخیال ادامه حرفام شدم
احساس خستگی میکردم...
ولی کمی دیگه اونجا موندیم و نیمساعت بعد به خونه برگشتیم...
به محض اینکه وارد پارکینگ شدیم سینا باهام تماس گرفت و گفت داره میاد به خونهمون... نیما گفته از گاوصندوقش چیزی رو بهش بدم...
ده دقیقه بعد وقتی مهری لیوان آب رو بهمراه داروهام روی میز مقابلم قرار میداد زنگ خونه به صدا در اومد... بهش گفتم در رو باز کن سیناست برادر نیما... داره میاد چیزی ببره...
قبل از ورود سینا به خونه وارد اتاقمون شدم...
با نیما تماس گرفتم
گفت که دوتا برگه مربوط به یه قرارداد داخل یه پوشه آبی رنگه اون دوتا رو بدم به سینا تا براش ببره
در گاوصندوق رو باز کردم و برگههایی که گفته بود رو پیدا کردم...
دوباره درش رو بستم و از اتاق خارج شدم...
سینا مقابل مهری ایستاده بود و سینجیمش میکرد و مهری هم با عشوه و طنازی جوابش رو میداد... وای که چقدر از رفتارش چندشم شد
نزدیکتر شدم و برگههارو مقابل سینا گرفتم...
سینا که تازه متوجه من شده بود اونقدر هول شد که حتی یادش رفت سلام کنه... برگه هارو گرفت و دوباره نگاهش رو به دختر زیادی بیحیای روبهروش داد.
مهری رو صدا کردم و بهش گفتم بره برای سینا چای بیاره
فکر میکردم بخاطر عجلهای که داره بیخیال چای خوردن بشه و زودتر برگرده... اما به طرف مبلها اومد و روبروی آشپزخونه نشست...
مهری هم مشغول ریختن چای شد...
وقتی با لبخند و طنازی چای رومقابل برادرشوهر جوونم گرفت سینا دعوتش کرد تا بنشینه...
اوهم دعوتش رو قبول کرد و نشست...
روبه سینا گفتم
نیما میگفت خیلی عجله داری دیرت نشه؟
زودتر چاییتو بخور
_نگاهی به ساعتش کرد...
ابرو بالا داد وگفت اره خیلی دیرمه... ایستاد و رو به مهری گفت من باید برم خیلی دوست داشتم بیشتر باهاتون آشنا بشم
با تعجب نگاه سینا میکردم
نگاه من کرد و متوجه تعجبم شد...
_ببخش نهال جان مزاحم تو و دوستت هم شدم
و پا تند کرد به طرف در خروجی...
مهری هم تا اونجا همراهیش کرد.
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۰۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۰۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
و از اون روز به بعد رفتوآمد سینا به خونه ما بیشتر شد رفت و آمدهای سینا خیلی روی اعصابم بود اصلا از نگاه و رفتارش خوشم نمیومد خیلی وقت بود متوجه همین مدل طرز نگاههای فیروزخان نسبت به خانمهای دیگه هم شده بودم... با غرضورزی نگاه از خانمی که پیش روشون بود برنمیداشتند ... اصلا به تازگی متوجه همه آدمای اطرافم شدع بودم... در همه مهمونیها متوجه نگاه سنگین بقیه روی خودم میشدم... یه شب با کلی مقدمهچینی به نیما گفتم
_از روزی که وارد زندگی تو شدم متوجه نگاه سنگین و خاص مردای دیگه روی خودم میشدم اما فکر میکردم معنی اون نگاهها از روی تحسین رفتار و شخصیتمه... اما مدتهاست متوجه موضوع مهمتری شدم....
نگاه آقایون در همه جمعهایی که تابحال حضور داشتم فقط زمانی تحسین شخصیت خانم روبروش بوده که پوشش مناسبتری داشته... ازین به بعد میخوام تو همه جمعهاتون حتی جمعهای خونوادگیتون پوششم رو رعایت کنم...
میتونم ازت خواهش کنم حمایتم کنی؟
امروز سینا اومده بود خونمون... لباس پوشیدهتر تنم کردم خیلی مسخرهم کرد حتی پای خونواده قبلیم رو وسط کشید حرف نیلوفر و نسرین رو میزد و مسخره میکرد...
بهش گفتم درسته من دیگه باهاشون ارتباطی ندارم اما به طرز فکر و رفتار و شخصیتشون افتخار میکنم...
ازش خواهش کردم بهشون توهین نکنه اما رومیزی رو برداشت انداخت سرش و با اداهای مسخره و رفتارهای شرم آور در موردشون حرف میزد...
منم عصبی شدم و دعواش کردم... اخه جلوی این دختره مهری داشت این کارو میکرد...
مهری خدمتکار این خونهست اما رفتارهای سینا و پررویی اون دختره طوری بود که انگار اون ملکهی قصره و من خدمتکارشم...
نیما که معلومه حرفایی که میزنم خستهش کرده با بیحوصلگی گفت
به چه چیزا فکر میکنی تو... شخصیت... پوشش... رفتار... من اصلا معنی حرفاتو نمیفهمم...
من تنها چیزی که میدونم اینه که پول نداشته باشی هیشکی آدم حسابت نمیکنه...
با دلخوری لب زدم
_الان منظورت به منه؟
_نه ... چرا تو؟
الان تو زن یکی از سرمایه دارترین آدمای اطرافمونی...
بعد هم با ذوق سرجاش جابجا شد و ادامه داد
_نهال تو نمیدونی تو همین دوسه ماه اخیر دوتا باغ و خونه تو همین منطقه برد... بقبه حرفشو خورد... و با کمی مکث و لکنت گفت
_سود کردم... باورت میشه ؟ دوتا باغ
یکی تو لواسون
یکی هم توی ونک
اگه گفتی خونهای که سود کردم کجاست؟
اصلا از اصطلاحاتی که همیشه ازش میشنوم سر در نمیارم برای همین گفتم
_چرا میگی سود کردم؟ خوب بگو خریدم... معامله کردم...
حالا واقعا صاحب این سه تایی که میگی شدی؟
_آره... گفتم که یمدت بود همه تمرکزم روی چند تا آدم بود بالاخره تونستم
_من که نمیفهمم چی میگی... ولی نیما جان حواست باشه با کلاهبرداری و مال مردم خوری نمیشه زندگی کرد بالاخره ادم یه روزی با مخ میخوره زمین...
معلومه از حرفم عصبی شده چون با صدای نسبتا بلند غرید
_کلاهبرداری چیه؟ مال مردم خوری؟
درست حرف بزن آخه...
بس که تو خونه خودتو زندانی کردی مخت تاب برداشته ... اصلا گندیده
داد و ستد و تجارت همینه دیگه...
_نیما خیلی باهام بد حرف میزنی...
اصلا به من چه هرکاری میکنی بکن... انگار من بدم میاد ثروت شوهرم هرروز بیشتر بشه... من میگم طوری نشه که پس فردا آه یه عده آدم پشتمون باشه یا یوقت کارت به دادگاه و پاسگاه بکشه...
مثل اون دو هفتهای که بابات درگیرش شده بود...
_اون که یه سوتفاهم بود وبرطرف شد..
_ببین نیما معاشرت مهری و سینا روز به روز داره باهم بیشتر میشه...
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۴۸۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۰۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۰۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
فردا روز مامانت نیاد سراغ من بگه چرا از وقتی فهمیدی سینا مهری رو میخواد بمن چیزی نگفتی تا جلوشو بگیرم...
والا من که خدمتکار نبودم مامانت اون اوایل آدم حسابم نمیکرد معلومه که مهری رو اصلا قبول نمیکنه...
خنده تمسخرامیزی کرد و گفت
_سینا و زن گرفتن؟ اون محاله به مهری بعنوان زن آیندهش نگاه کنه...
فقط چشمشو گرفته نهایتا یه چند صباحی باهاش خوش میگذرونه و بعدم ولش میکنه
مگه همه مثل من احمقن همون اول بیفتن تو دام عشق
اصلا از حرفی که زد خوشم نیومد
_احمق؟ یعنی تو که مثل داداشت و آدمای امثال اون منو بازی ندادی و واقعا عاشقم بودی حماقت کردی؟
با پوزخندی گفتم
_لابد الان خیلی پشیمونی آره؟
_چرند نگو... یه چیزی همینجوری گفتم... وگرنه فکر کردی همین الان نمیتونم کسی رو داشته باشم؟
من یما بهادریم مثل اینکه یادت رفته؟... اگه اراده کنم همه دخترای شوهر دار و بی شوهر رو میتونم مسخر خودم کنم...
ولی نمیکنم میدونی چرا؟
چون دلم فقط گیر تویه...
از حرفش هم خوشم اومد و هم چندشم شد...
بغض به گلوم نشست
_خیلی عوض شدی... خیلی وقته حتی محبت کردناتم با نیش و کنایه و تحقیر کردن منه
از کنارم که بلند میشد گفت
_داری روانی میشی هرطوری حرف میزنم توهین به خودت میدونی...
صدامو بلند کردم و گفتم
_خیلی ممنون که برای رفع سوتفاهم هم توهین میکنی
در هر صورت از فردا اجازه نمیدم سینا بیاد اینجا به مهری هم اجازه نمیدم دقیقه به دقیقه باهاش بره بیرون...
من نیاز به مراقبت و پرستاری دارم
این دوتا مدام دنبال عشق و عاشقی خودشونن
_تو بیخود میکنی سینا رو راه نمیدی... اگه نگران مامان منی خودم بعدا جوابشو میدم
_نخیر نگران حیثیت خانوادگیمونم پسره هر پارتی مختلطی که میخواد بره این دختره بیشعورو هم با خودش میبره... معلومه این دختره در قید و بند هیچ ادابی نیست پس فردا گندی بالا بیاره پای ماهم گیره... خونوادهش میگن صبح تا شب خونه ما بوده پس ما در قبالش مسئول بودیم
_مگه بچه دبستانیه؟ دانشجوی مملکته مثلا، و البته کلفت این خونه... ما بجز اینکه حق و حقوقش رو به موقع بهش بدیم مسئولیت دیگهای در قبالش نداریم...
و با لحنی که میخواست بی اهمیتی موضوع رو نشون بده ادامه داد
میتونه همراه سینا نره اونکه به زور نمیبرهش
اصلا از این طرز فکر و بیخیالی نیما در مورد این موضوع خوشم نیومد.
حیف که پروین هنوز حالش کاملا خوب نشده وگرنه حتما همه روابط خواهرش با سینا رو بهش میگفتم...داوود هم که بهش اعتمادی ندارم چون مثل یه غلام حلقه به گوش مقابل نیماست برای همین میترسم حرفای لازم رو بهش انتقال بده...
خیلی نگران بیحیایی مهری هستم با اینکه از من کمی بزرگتره اما عقلش قد یه بچه چهارسالهست فکر میکنه سینا واقعا عاشقشه و دوستش داره و برای ازدواج انتخابش کرده... یبار که در مورد روابط سینا با دخترای دیگه بهش گفتم وگوشزد کردم که به توهم مثل یه طعمه برای رفع خواستههاش نگاه میکنه حرفمو باور نکرد و حتی گذاشت کف دست سینا... از اون موقع سینا به روشهای مختلف میخواد بهم یاداوری کنه که من هم مثل مهری از یه خونواده فقیر بودم... اما هدف من فقط محافظت از مهری بود
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۰۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۰۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
این فضولی مهری برای من خیلی گرون تموم شد چون از طرف نیما هم مورد مواخذه قرار گرفتم.
اما هرکاری میکنم نمیتونم نسبت به اتفاقی که ممکنه برای مهری رقم بخوره بیتفاوت بشم...
اگه واقعا اون قدری که نشون میده باهوش و زرنگ بود اصلا اهمیتی بهش نمیدادم...
ولی چه کنم که اینو خوب میدونم در رابطه با سینا کاملا دچار اشتباه شده...
خصوصا که سینای عوضی در مورد ازدواج من و نیما و اینکه من هم از خونوادهای با سطح زندگی متوسط بودم
اما مهری نمیدونه من در روابطم با نیما خیلی خیلی مراعات میکردم... البته الان کم کم به حرف خونوادهم رسیدم که ازدواجم با نیما اشتباه بوده... تفاوتهای فرهنگی ما کاملا عمیق و ریشهایه.
چرا که هرچقدر هم من نخوام شبیه خونوادهم رفتار کنم اما با گوشت و خونم درک کردم خیلی از قسمتهای سبک زندگی اونها صحیحتر از سبک زندگی این خونوادهست.
من عاشق نیمام و اونم همینطور ...
با اینکه در تمام مدتی که باهم ازدواج کردیم خیلی تلاش کردم شبیه اون بشم اما در بسیاری از موارد با شخصیتم جور در نمیاد
گویی که بعضی خصلتها و ویژگیها در من عجین شده و جزو لاینفک رفتار و شخصیتمه...
معاشرت همین دوتا مثلا مرغ عشق اصلا برام قابل هضم نیست
چون میدونم دلایل سینا ومهری برای ارتباطی که باهم دارن متفاوته
وای که سردرد گرفتم اینقدر که بهشون فکر کردم...
غصهی این مهری منو پیر کرد
آروم غر زدم
دخترهی بیشعور بی حیا به خودت بیا دیگه... منو کمتر حرص بده
نیما هم که فکر کنم دوباره قهر کرد
یاد دیروز افتادم مهری با سیناخان رفته بود بیرون
همون موقع مامان فرشتهی نیماخان به خونهمون اومد...
بعد از سلام واحوالپرسی بهخاطر احترامی که براش قائل بودم بیخیال استراحت شدم و به آشپزخونه رفتم و یه فنجون قهوه براش آوردم علیرغم تعارفی که کرد دوباره به آشپزخونه برگشتم و یه بشقاب میوه هم براش آوردم...
همون لحظه خیلی دعوام کرد و میگفت چرا مراقب خودت نیستی و استراحت نمیکنی دلم نیومد بگم طبق دستور دکتر اصلا از جام بلند نمیشم و حالا هم بخاطر تو تا آشپزخونه رفتم باخودم فکر کردم شاید خجالت بکشه یا معذب بشه
اما همون لحظه پیش خودم به نیما زنگ زد و گلایهآمیز بهش گفت
_چرا نهال استراحت نمیکنه و مراقب بچه نیست؟ خیلی بهم برخورد
وقتی تلفن روقطع کرد گفتم
_مامان این چه کاری بود کردید؟ الان نیما فکر میکنه من واقعا مراقب خودم و بچه نیستم... من فقط بخاطر شما تا آشپزخونه رفتم وبرگشتم
با دلخوری جواب داد که
_بهرحال تو باید مراقبت کنی از خودت و اگه اتفاقی برای بچه بیفته هیچ توجیهی قابل قبول نیست
این حرف و رفتارش دلم رو خیلی شکست خصوصا که دیشب وقتی نیما به خونه اومد پیرو حرفایی که چند ساعت پیش از مادرش شنیده بود اول حسابی دعوام کرد ویه ریز اونقدر غر زد که بهم مجال دفاع از خودم رو نمیداد و در نهایت بدون اینکه حرفام رو بشنوه به اتاق رفت
امشب هم که موضوع مهری و سینا
بغضی که ماههاست توی گلوم سنگینی میکنه رو قورت دادم آروم دستم روروی شکمم قرار دادم
_کوچولوی عزیز من... تنها کسی که در حال حاضر میدونه واقعا تو دوستت دارم و همه جوره مراقبتم فقط خودتی...
هرکدوم اینا یجور اذیتم میکنن
خونوادهای که با همهی وجود منو بخوان ندارم...
خدا کنه همه اینایی که اینهمه ادعا میکنن تورو دوست دارن و وجودت براشون مهمه واقعا همین قدر دوستت داشته باشن و هیچوقت این احساسی که الان من دارم رو تجربه نکنی
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۴۸۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۰۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۰۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
امروز به مهری اجازهی ندادم همراه سینا بیرون بره... برای همین سینا از دستم عصبانی شد
مهری هم معلومه ناراحته اما جرات ابراز کردنش رو نداره بهرحال محتاج این شغله..اینهمه حقوق و مزایا... کجا چنین شرایطی براش فراهم میشه؟
از وقتی سینا سرم داد زد و موقع رفتن در رو بههم کوبید حالم بده
مهری نگرانمه و مدام پیشمه و حالم رو میپرسه با دست به مبل مقابلم اشاره کردم
با بیحالی لب زدم
_یه دقیقه بشین اینجا
_راحتم خانم بفرمایید
_گفتم بشین
_چشم چشم شما فقط خونسرد و آروم باشید
_مگه تو و سینا اجازه میدید آرامش داشته باشم؟
ببین مهری... من از وقتی وارد این خونواده شدم سینا رو شناختم
میدونم قصدش از ایجاد رابطه با تو ازدواج نیست...
محاله باهات ازدواج کنه...
اون آدم اصلا در قید و بند این مناسبات نیست.
مهری تورو خدا یکم واقعبین باش
شرایط من و نیما فرق میکرد...
نیما من رو واقعا دوست داشت... تا قبل از ازدواجمون هیچ وقت به خودش اجازه نداد پاش رو فراتر از گلیمش بذاره... البته شاید رفتار من هم باعث میشو این حقو به خودش نده...
نفسم رو پر صدا بیرون دادم و آروم لب زدم
_به خداوندی خدا سینا تو رو واسه ازدواج نمیخواد... میدونم میری این حرفمو هم به سینا راپورت میدی اما دلم برات میسوزه
خود نیما هم میگفت سینا تورو برای ازدواج نمیخواد... اون از تو خوشش اومده و یمدت باهاته و بعدا رهات میکنه... برای همین بهت هشدار میدم از سینا دوری کن یه روز به خودت میایی و میبینی عفتت رو ازت گرفته و گذاشته رفته... اون آدم خودخواه و بی رحمیه
اشک از گونههای مهری میچکید منتظر واکنش دیگهای بودم... آروم لب زد
_اون بهم قول داده که باهام ازدواج میکنه...
_اینجور آدما به همه دخترایی که باهاشون دوست میشن قول ازدواج میدن
_من... من...
و دستاش رو روی صورتش گذاشت وگریه سر داد
متوجه رفتارش نشدم...
چه خوب که داره با واقعیت کنار میاد
کمی که سبک شد از جاش بلند شد و به آشپزخونه برگشت...
اون روز معلوم بود که دست ودلش به کار نمیره
اما خوبه که حرفامو باور کرد...
شب هم خیلی پکر و ناراحت از پیشم رفت...
صبح با صدای زنگ موبایل نیما از خواب پریدم چشمم رو که باز کردم نیما رو در قاب نگاهم دیدم...
تلفنش رو کنار گوشش گذاشت
_بله...
صدای ولوم گوشی اونقدر زیاده که صدای فریاد سینا تا من هم میرسه...
_اون دختره اومده ؟
_کی؟
_منظورم کلفتتونه
_عه ... تا دیروز رفیق و همراهت بود... باهم جیک جیک میکردین... حالا شد کلفت ما؟
_درو باز کن بیام با زنت کار دارم
_درست حرف بزن... اصلا اینوقت صبح تو اینجا چیکار میکنی؟
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۰۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۰۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
_با اون دختره و زن تو کار دارم
_گفتم که دختره هنوز نیومده حالا چرا داد میزنی؟
_باز میکنی یا برجو رو سرتون خراب کنم
_خیله خب الان درو باز میکنم... تو ساختمون آبروریزی نکنیا... مودب باش...
همینطور که از اتاق خارج میشد نیمنگاهی بهم انداخت همینکه متوجه شد من بیدارم پرسید
_تو نمیدونی چی شده؟
بعد هم بدون اینکه منتظر جواب باشه با غرولند بیرون رفت
کنجکاو شدم بدونم چی شده... اما اونقدر خوابم میومد که نتونستم از تختخواب دل بکنم... ضمن اینکه میدونستم صبح به این زودی اگه بیدار بشم حالت تهوع سراغم میاد...
پس چشمام رو بستم و سعی کردم دوباره بخوابم...
یکم بعد صدای سینا به گوشم رسید اما بازهم اهمیتی ندادم...
یهو در اتاق به ضرب باز شد و به دیوار پشتش برخورد کرد که همون لحظه صدای فریاد نیما رو شنیدم
_کجا میری نفهم چه خبرته؟
از ترس از جا پریدم با قیافه برزخی سینا روبرو شدم
سریع پتو رو روی خودم کشیدم
قبل از اینکه من اعتراض کنم
نیما از پشت چنگ انداخت و از بازوش چسبید
_تو نمیدونی نباید به حریم خصوصی کسی وارد بشی؟
بازوش رو از تو دست نیما بیرون کشید و با انگشت من رونشون داد
_پس چرا این همش سرش تو زندگی منه...
بعدم برگشت به طرف نیما و داد زد
_ من حریم خصوصی ندارم؟
از فریادش به خودم جمع شدم...
وضعیت خوبی نداشتم... دلم میخواست فریاد بزنم و بگم گمشو از اتاق من برو بیرون اما احساس کردم اونقدر عصبی و وحشی شده که هر آن ممکنه بهم حمله کنه... پس در سکوت وحشتزده نگاه اعتراضآمیز و التماسگَرَم رو به شوهرم که پشت سرش ایستاده بود دادم...
نیما که اصلا حواسش به من نبود زد رو شونهی برادرش و گفت
_صداتو بیار پایین مگه چی شده؟
هه داشت میپرسید مگه چی شده... دلم میخواست جیغ بکشم و بگم داری از اون میپرسی؟ نمیبینی چی شده؟ داداش بیشعور و احمق عوضیت بیاجازه اومده توی اتاقم و بالاسرم ایستاده و سر من داد میزنه اونوقت داری میپرسی چی شده؟ یعنی علت عصبانیتش مهمتر از اینه که الان پاش رو گذاشته تو حریم شخصی من؟
وای که چقدر کلمهی "غیرت" و "حیا"
برای این دوتا برادر عجیب و غریبه...
به خودم جرات دادم... با تن صدایی که خیلی تلاش میکردم تبدیل به جیغ نشه گفتم
_سینا هرچقدرم عصبانی هستی حق نداشتی بی اجازه وارد اتاق بشی...
برو بیرون... میام باهم حرف میزنیم
کمی نگاهم کرد و بدون اینکه نگاه ازم برداره تنهای به نیما زد و از در خارج شد...
نگاه تنفرآمیزم رو به نیما دادم
_خوشا به غیرتت... بی اجازه اومده تو اتاق نمیتونی بیرونش کنی؟ ازش میپرسی چی شده؟
برو پیشش دوباره عین گاو سرشو نندازه پایین بیاد این تو...
من لباس عوض کنم میام پیشتون...
بی هیچ حرفی عقبگرد کرد و بیرون رفت...
حاضر بودم قسم بخورم که به تنهاچیزی که اون لحظه فکر میکرد این بود که چرا سینا از من عصبانیه
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۴۸۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۰۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۰۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
وقتی لباس مناسب پوشیدم و بیرون رفتم بهم ثابت شد
چون به محض دیدنم اولین سوالش از من این بود
_سینا راست میگه؟ دوباره تو روابط این دوتا دخالت کردی؟
سینا که به کانتر آشپزخونه تکیه داده بود یهو تکیه شو برداشت و یه قدم به طرف نیما برداشت
_دخالت؟
رفته بهش گفته سینا تو رو برا سرگرمی میخواد... دست خورده که بشی پست میزنه...
اون عوضی بهم زنگ زده میگه من باردارم بیا تکلیف این بچه رو معلوم کن...
من فقط یه ماهه باهاش دوست شدم اونوقت بچهدارم شده؟
نیما چند قدم جلوتر رفت و یکی زد تو سر داداشش
_خاک توسرت کنم
مگه بهت نگفته بودم مواظب باش... معلومه این دختره خیلی زرنگه و تو دردسر میندازتت.
یهو دست نیما رو گرفت و پیچوند
_تو گ*و*ه میخوری میزنی تو سر من خاک توسر خودت که بلد نیستی بزنی تو دهن زنت تا پاشو تو کفش من نکنه...
اونقدر به این دختره گرا داده که فهمیده چطوری میتونه جای خودشو تو زندگی من محکم کنه...
نمیتونستم حرفاشونو باور کنم...
یعنی داشتند در مورد مهری حرف میزدند؟ مهری تا این حد ک*ثی*ف و آشغال بود؟
منو باش که فکر میکردم با یه آدم ساده لوح طرفم... چقدر حرص خوردم که کار دست خودش نده... نگو خودش هفت خط روزگار بوده
سرم چنان تیر کشید که از شدت درد دستم رو روی سرم گذاشته و به خودم پیچیدم...
حالت تهوع و ویار بارداریم بود یا شنیدن حرفاشون که داشت حالم رو بهم میزد...
هرچی بود باعث شد دست روی دهنم بذارم و فاصلهم رو تا سرویس بهداشتی بدوم...
بعد از چند عوق... دست وصورتم رو شستم و همینطور که با دستمال کاغذی صورتم رو خشک میکردم نگاهی توی آینه انداختم...
خدایا هنوز باورم نمیشه اون بیرون چی میشنیدم
آروم در رو باز کردم و از سرویس خارج شدم.
نیما و داداش احمقش سرجاشون نبودند ... چشم چرخوندم وهردوشون رو جلوی در سالن دیدم...
سینا جلوی در ایستاده بود و نیما سعی داشت به داخل هدایتش کنه...
کمی جلو رفتم
_تروخدا توی راه پله سروصدا نکنید
نیما نیم نگاهم کرد
_دختره زنگ آیفونو زد سینا درو باز کرد الانم داره میاد بالا
آروم با دست روی گونهم زدم
_خاک بر سرم چطور روش شده الان بیاد اینجا
انگار حرفی که زدم سینا رو جریحتر کرد
چون یهو صداش رفت بالا...
_به زنت بگو فعلا لال بمونه این دختره که اومد بالا من تکلیفمو باهاش روشن کنم.
حرفش خیلی بهم برخورد توقع داشتم نیما برای حمایت از من چیزی بهش بگه یا حتی یکی توی دهنش بزنه
اما عین بز فقط نگاهش کرد و سعی در آروم کردنش داشت.
لحظاتی بعد با صدای فریاد سینا فهمیدم مهری داره از آسانسور خارج میشه.
ترسیده چشم به در دوخته بودم
مهری تا جلوی در اومد و چیزی به سینا گفت که اون هم با عصبانیت دستش رو گرفت و به داخل خونه کشوند
فریاد زد
_پشت تلفن چی زر میزدی هان؟
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۰۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۰۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
مهری که حالا برعکس روزای قبل مقابل سینا مثل موش شده بود سرش رو پایین انداخته و آروم اشک میریخت...
سینا بیرحمانه حرفایی میزد که حالم رو هر لحظه بدتر میکرد...
دیدن این صحنه قلبم رو به درد میآورد
دوست نداشتم حرفهای رکیک و زشتش رو بشنوم...
آروم آروم به طرف دورترین مبلها میرفتم که ناگهان سرم گیج رفت تلوتلوخوران برای اینکه روی زمین نیفتم خودم رو روی مبل رها کردم اما دستم به آباژور کنارش گیر کرد که با صدای بدی زمین افتاد.
از سردرد چشمام باز نمیشد...
قلبم چنان خودش رو به سینهم میکوبید که از درد چهرهم در هم شد...
با صدای نیما که مقابلم ایستاده به خودم اومدم...
_چی شد نهال چی شدی تو؟
ترجیح میدادم چشمام رو باز نکنم... دستم رو روی گوشم گذاشتم تا صدای گریهی مهری رو نشنوم داشت حالم رو بدتر میکرد
صورتم رو با دست پوشوندم تا شاید کمی سردردم آروم بشه.
_نهال پاشو ببرمت توی اتاق رنگ و روت پریده الانه که غش کنی
با چشمای بسته و کمک نیما به اتاق رفتم و روی تخت نشستم
دعا دعا میکردم وقتی چشمامو باز میکنم ببینم همه چی خواب و خیال بوده...
_نهال با توام دستاتو پایین بیار ... چشماتو باز کن ببینم حالت چطوره؟
زدم زیر گریه
_من خوبم... خوبم
خوب بودنم در اون لحظات بزرگترین دروغ زندگیم بود.
کمی بعد با صدای باز وبسته شدن در اتاق فهمیدم نیما بیرون رفته اما با فکر اینکه نکنه باز سینا اومده باشه داخل ترسیده دستم رو پایین آوردم و به سمت صدا برگشتم ... حدس اولم درست بود نیما بیرون رفته ...
همون لحظه با صدای فریادش از جا پریدم
_چیکار میکنی؟
بعد هم سروصداهای نامفهوم میومد
جرات بیرون رفتن ندارم... البته اگه جرات داشتم توان حرکت هم نداشتم...
بی جون روی تخت دراز کشیدم...
آروم زمزمه کردم
_هرچه بادا باد... به جهنم هرچی شده... من رسالتم رو انجام دادم ... من هرکاری از دستم بر میومد کردم... چند بار به مهری گفتم از دوستی و معاشرت با سینا برحذر باشه اما خودش حرفامو گوش نکرد.
کمی که گذشت ضربان قلبم آرومتر شد...
هنوز سردرد و سرگیجه دارم اما کنجکاوی باعث شد به زور سرجام بایستم و بیرون برم...
همین که سر بلند کردم با صحنه وحشتناک روبروم نفسم به شماره افتاد
مهری روی زمین با وضعیت بدی افتاده بود
آروم آروم جلو رفتم وقتی تونستم کامل ببینمش سرجام میخکوب شدم.
پاهام توان ایستادن نداشت بیاختیار زانوانم خم شد و روی زمین نشستم و شایدم افتادم...
نفسم بند اومده بود احساس میکردم قلبم توی گلوم میتپه ریتم نامنظم قلبم رو میشنیدم
هرکاری کردم نتونستم چشم از پیکر بیجون مهری بردارم...
نگاهم به خونی که از کنار سرش روی زمبن ریخته بود ثابت موند...
هرکاری کردم نتونستم نگاه ازش بردارم...
درست مثل کابوس بود...
توان حرکت نداشتم ... حتی توان اینکه چشم ازش بردارم نیز ازم گرفته شده بود
صدای آروم سینا به گوشم خورد...
به ارومی داشت برای کسی درددل میکرد
اسم نیما رو آورد
صداش چه مظلوم شده... تابحال هیچ وقت صدای سینا رو اینقدر مظلوم و آروم نشنیده بودم...
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۴۸۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۰۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۰۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
اره داشت با سینا حرف میزد
_نیما خودت میدونی تا بحال کم دختر اطراف من نبوده
اما وقتی برای اولین بار مهری رو تو خونه شما دیدم اعتماد بهنفس بالا و لبخند جذابش با همون نگاه اول منو تحت تاثیر قرار داد طوری که وادارم کرد سراغ نهال برم و در موردش کلی اطلاعات کسب کنم...
وقتی گفت خواهر خدمتکارتونه اولش تو ذوقم خورد اما احساس کردم نمیتونم فراموشش کنم اونقدر بهش علاقمند شده بودم که تصمیم گرفتم با شگرد تو برم سراغش وهرطور شده با خودم همراهش کنم... با خودم گفتم مثل تو با یه دختر متفاوت از همه دخترایی که تابحال دیدم ازدواج میکنم و باعشقی که بینمون هست طعم عشق واقعی و خوشبختی رو می چشم...
من چهمیدونستم مهری مثل نهال نیست... اون خیلی زود آویزونم شد و هر جا باهاش قرار میذاشتم باهام میومد
نیما من اشتباه کردم... اون اصلا شبیه نهال نبود... دیدی نهال همیشه یه نجابت و شرم خاصی توی رفتار و شخصیتش نهفته هست؟
مهری اصلا اونجوری نبود...
فقط چند بار با خودم به پارتیها بردمش اما اونقدر ازم پول طلب میکرد که حد نداشت... دیشبم وقتی زنگ زد و گفت بارداره فهمیدم میخواد خودشو بهم تحمیل کنه...
نیما یه قدم جلو اومد
_کثافت تو که الان میگی میخواستی باهاش ازدواج کنی پس تا همین چند دقیقه پیش با عربده داشتی چی میگفتی؟
_برو بابا... خودشم همچین بدش نمیومد باهام باشه... از هر طریقی میخواست جای پاش رو محکم کنه...
وقتی گفت بارداره حسابی از چشمم افتاد و ازش متنفر شدم...
از آدمای سودجوی فرصت طلب
متنفرم نیما...
نیما داد زد
_چرند نگو سینا... اینقدر چرند نگو... بهر حال توکه میگی میخواستیش پس الان دردت چی بود؟
کاری به خزعبلاتی که الان میگفتی ندارم
میگم چرا کشتیش؟ تو که اهل هرکثافتکاری بودی
فقط یه قتل مونده بود که اونم به پروندهی خودت اضافه کردی...
حالا چرا اینجا؟ تو خونه من؟
اینبار سینا هم صداشو برد بالا
_سر من داد نزن ... من که از عمد نمیخواستم بکشمش...
بهم گفت اگه باهام ازدواج نکنی خودمو میکشم... منم گفتم به جهنم بکش.. یه آدم فرصت طلب روی زمین کمتر...
اونم یهو بهم حمله کرد ...
رگ گردن سینا از فرط عصبانیت بیرون زده بود
صورت و گردنش رو نشون نیما داد
_ایناهاش نگاه کن...
راست میگفت جای چنگ و ناخن نیما روی صورت و گردنش بود...
ادامه داد
_منم یه لحظه خواستم از خودم دورش کنم
هولش دادم عقب. اونم عقب عقب رفت و افتاد زمین سرشم خورد به تیزی گوشه میز ...
نیما سری تکون داد همینکه سر چرخوند با دیدن من در اون وضعیت که کمی دورتر روبروی جنازه بیجون مهری نشسته بودم با عجله جلو اومد
_تو چرا هنوز اینجا نشستی؟ الانه که قبض روح بشی...
پاشو ببرمت خونهی بابا...
تا ببینم چه خاکی باید تو سرمون کنیم
نای ایستادن نداشتم حتی نای حرف زدن نداشتم
با تنفر چشم دوختم به سینا که بی توجه به جنازهی بیجون مهری یه گوشه ایستاده بود...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۰۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۰۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
متوجه نگاهم شد
_اولش با نگاه عصبی بُراق شد تو صورتم و دستش رو به معنی تو چی میگی تکون داد
اما یکم که گذشت و دید ازش چشم بر نمیدارم
چهرهش حالت شرم وخجالت گرفت و سرش رو به زیر انداخت
نیما که کاپشن به تنش کرده بود پالتو رو بهم نشون داد جلو اومد و دست زیر بغلم انداخت
همینکه خواست از روی زمین بلندم کنه آخ بلندی گفتم...
ترسیده عقب ایستاد و فقط نگاهم کرد
سرم مثل یه کوه سنگین شده بود کوچکترین تکون باعث میشد درد شدیدی داخلش بپیچه...
من میدونم سینا دروغ میگه... اون هیچوقت خواهان مهری نبود...
چه راحت یه آدم رو کشت...
دوباره به جسم بیجون مهری نگاه کردم...
سرم رو کمی به طرف نیما متمایل کردم و دست لرزونم رو بالا آوردم وبا انگشت مهری رو نشونش دادم...و بی جون لب زدم
_واقعا مرده؟
_آره... شاید... باید زنگ بزنیم اورژانس بیاد...
مگه نه سینا؟
من فکر میکنک فقط بیهوش شده باشه...
سینا پاشو پاشو زود زنگ بزن به اورژانس
نتونستم جلوی پوزخندم رو بگیرم
_ داری گولم میزنی؟
بعد نگاه خیرهم رو دوباره به سینا دوختم و با دندونهای به هم قفل شده غریدم
_ تو کشتیش... تویه عوضی... توی وحشی
یهو یاد رفتارهای خود مهری و دلبریهایی که از سینا میکرد افتادم...
در دلم غوغا بود نمیتونستم بفهمم کی مقصره... آخه خود مهری هم مقصر این ماجرا بود...
یهو بی اختیار شروع کردم به جیغ کشیدن...
نیما کنارم نشست و آروم توی صورتم میزد
_نهال بسه... مگه میخوای همسایههارو اینجا جمع کنی؟
این جنازه تو خونهی ماست
پای من و تو هم گیره
با این جمله یهو خفه خون گرفتم...
بی جون نگاهش کردم
تو دلم گفتم دور نبود همچین روزی که برای پاک کردن لکههای ننگ زندگی داداشت پای منو هم وسط بکشی...
من که همخونت نیستم بخوای برام اینجوری سینه چاک بدی...
رسما دیگه خفه خون گرفتم و لال شدم
کمکم کرد تا بایستم...
_میخوام برم اتاق
_نه ... میبرمت پیش مامان اینا....
ما دوتا باید یه فکری به حال جنازه کنیم
شنیدن اسم "جنازه"
چنان شوکی بهم وارد کرد که تمام تنم به رعشه افتاد...
_سر...دَمه...
هر کاری کرد نتونست کمکم کنه تا بایستم بدنم لمس شده بود و رمقی برای ایستادن نداشتم
بغلم کرد واز روی زمین بلندم کرد
وقتی روی تخت فرود اومدم
با صدای بلند فریاد زدم
_نرو نیما.... توروخدا نرو ... من میترسم
کمی نگاهم کرد
کلافه به در اتاق نگاه کرد
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۴۸۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۰۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۱۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
_باشه جایی نمیرم
فقط بذار به سینا بگم چیکار کنه
همینکه خواست ازم جدا بشه چنگ انداختم ودستش رو گرفتم
با التماس جیغ زدم
_نرو... تروخدا...
_دستم رو گرفت... گفتم که جایی نمیرم... از همینجا جلوی در یه چیزی به سینا بگم ... بعدش برمیگردم پیشت...
کمی نگاهم کرد...
به ترسم غلبه کردم و سعی کردم به خودم مسلط بشم
پس دستش رو رها کردم.با چند صدم بلند به در رسید همینطور که نگاهم میکرد بیرون رفت
داد زدم و اسمش رو صدا زدم...
اومدنش کمی طول کشید
اون بهم قول داد که بیرون نره ولی رفت
لحظاتی بعد با یه لیوان آب و دو سه تا ورق قرص دوباره برگشت
_بیا این قرصارو بخور...
زمزمه وار گفتم
_اینا چیه؟ بخاطر بچه نمیتونم بخورم...
_به جهنم...
از حرفش بغضم گرفت
بعدم خیلی عصبی قرص رو از داخل ورق بیرون آورد و توی دستم گذاشت
_ بیا بخور... خوبه دیدی اون بیرون چه خبره... باید یه فکری به حال اون بیرون بکنم...
وقتی متوجه شد برای خوردن قرص تردید دارم ار توی دستم برش داشت و توی دهنم گذاشت بعد هم آب به خوردم داد...
کلافه کنارم نشست
آروم آروم و بی صدا اشک میریختم
حدس میزدم قرص ارامبخش بهم داده باشه
چون چشمام کمکم گرم خواب شد... مقاومت هم بی فایده بود...
نمیدونم چند ساعت خوابیده بودم که با بدنی کوفته و کسل چشم باز کردم...
یاد اتفاقات اخیر باعث شد ترس به جونم بیفته
با صدایی خفه نیما رو صدا زدم
اما وقتی صداش رو نشنیدم سعی کردم بلندتر صداش کنم...
اما باز خم جوابی نشنیدم..
به سختی از جام بلند شدم و آروم از اتاق بیرون اومدم...
به جایی که جنازه افتاده بود نگاه کردم هیچ اثری ازش نبود...
نیما و سینا هم نبودند...
صداشون زدم اما جوابی نشنیدم...
با خودم گفتم نکنه واقعا خواب دیدم ...
با قدمهای لرزون جلوتر رفتم درسته همهی آثار رو پاک کردند اما شکستگی روی میزی که احتمالا سر مهری باهاش برخورد کرده بهم این اطمینان رو داد که همه اتفاقات حقیقی بوده
اون دوتا برادر با مهارت تمام همهی آثار جرم و جنایت قتل رو از بین بردند...
نسبت به محیط خونه ترس خاصی داشتم... دلهره و ترس عجیبی به دلم افتاد سردرد کم بود که
دل درد شدیدی به سراغم اومد... طوری که باعث شد نتونم روی پاهام بایستم...
حالم اونقدر بد بود که حتی نتونستم خودم رو به مبل برسونم... و دیگه چیزی نفهمیدم و از هوش رفتم...
وقتی به هوش اومدم که خودم رو توی بیمارستان دیدم نیما و مادرش بالای سرم بودند...
به محض باز کردن چشمام سرو صدا و همهمه توی گوشم بود نمیتونستم صداهارو از هم تشخیص بدم...
نیما جلوتر اومد لبش تکون میخورد اما صداش رو نمیشنیدم...
گنگ نگاهش میکردم انگار متوجه حالم شد چون سرش رو به طرف در چرخوند و کسی روصدا کرد...
پرستار بالای سرم اومد باهام حرف زد وقتی واکنشی جز نگاه کردن ازم ندید چیزی رو به نیما گفت واز پیشم رفت
فرشته جلو اومد و دستم رو گرفت دلم نمیخواست رهاش کنه اما خیلی زود از پیشم رفت و روی صندلی نشست...
دلم مامانمو میخواست
چرا الان نباید مامانمو داشته باشم
چشمام رو بستم تا شاید بتونم چهره زیباشو تصور کنم...
صداشو دارم میشنوم... داره شعر لالایی میخونه
نگاهی به اطراف میکنم...
همه جا سفیده و پر از نور
به طرف صدا جلوتر رفتم تا شاید بتونم ببینمش
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۱۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۱۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
هرچی به صدا نزدیکتر میشم نور بیشتر میشه و کمکم طوری شد که دیگه هیچی رو نمیتونم ببینم...
توان صدا کردنش رو ندارم وگرنه حتما صداش میکردم...
همهی انرژی و توانم رو جمع کرده و فریاد زدم
_مامااااان
یهو از صدای جیغ خودم از خواب پریدم...
همهش خواب بود
نگاهم به اطراف میچرخه و دنبال مامان میگردم
با صدای نیما به خودم اومدم
_چیزی نیست عزیزم...
چرا جیغ کشیدی؟ خواب بد دیدی؟
همینطور پشت سر هم داشت دلداریم میداد که صدام رو بالا بردم
_مامانم... مامانم یه چیزیش شده حتما...
درد بدی تو وجودم پیچید... اونقدر زیاد که آخ بلندی گفتم... یاد مامان اجازهی فکر کردن به دردم نمیداد...
شاید یه بلایی سرش اومده... یهو یاد لالاییش افتادم
تو دلم گفتم نکنه برای بچه ها اتفاقی افتاده باشه؟
سلاله و سجاد... دوتا نازنینای داداش؟
دلشورهی عجیبی گرفتم
یعنی چی شده؟ چه بلایی سرشون اومده؟
با گریه و التماس رو به نیما گفتم
مامانم و بچهها یه بلایی سرشون اومده حتما داشتم خوابشونو میدیدم
نیما دست روی کتف و بازوم گذاشت
_قربونت بشم کدوم بچه رو میگی؟
کلافه لب زدم
_ زبونم لال بشه الهی...بچههای داداشم و نیلوفر دیگه
صورتش سرخ سرخ شد و چشمانش حلقه اشک بسته شد
_اونا هیچیشون نیست...
بچهمون نهال...
_بچه؟ یهو یاد بچهی خودم افتادم
خواستم از جام بلند بشم
_بچهمون چی نیما؟
دوباره درد... چشمام از شدت درد بسته شد...
چشمامو باز کردم و به چهرهی غمگین همسرم نگاه کردم...
کمی بعد دست روی شکمم گذاشتم هیچ اثری از وجود بچه نبود.
با تعجب نگاه نیما کردم
_بچهم کو؟
با این حرف من اشک از چشماش سرازیر شد
جیغ کشیدم بچهم کو؟
یهو یاد اتفاقات توی خونه افتادم.
یاد دعوای سینا و مهری و بعد هم جنازه بیجونش و یاد اون زمانی که چشم باز کردم کسی توی خونه نبود
ترسیده و التماسی دوباره داد زدم
_بچهی منم کشتین؟
یهو عین برق گرفتهها جلو اومد و با ترس به پشت سرش نگاه کرد و انگشتش رو به نشونه سکوت جلوی بینیش گرفت
_هیس... چی داری میگی؟
و دوباره درد شکم
_میگم بچهم کو؟
حال خودمو نمیفهمیدم جیغ میکشیدم وسراغ بچهای که دیگه وجود نداشت رو ازش میگرفتم
صدای هیس هیس نیما بیشتر بهمم میریخت
نگاهم به فرشته افتاد که کمی عقبتر ایستاده
نگاه مظلومانهای بهش انداختم
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۴۸۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
May 11
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۱۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۱۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
_مامان تروخدا شما بگو بچهم کجاست؟
توی دستگاه گذاشتند؟ زود دنیا اومده؟ چی شده؟
وقتی سکوتش طولانی شد
داد زدم بچهی منم مثل مهری کشتند آره؟
و اینبار نیما دستش رو روی دهنم گذاشت
که همون لحظه پرستار وارد اتاق شد و با دعوا از اتاق بیرونش کرد
_آقا این چه وضعشه؟ اینجوری مراقی خانمتی؟ بفرما بیرون ببینم... برو بیرون تا حراستو خبر نکردم...
بهتون گفتم کوچکترین فشار عصبیش رو بهمون اطلاع بدید اونوقت ایستادی جلوش داری خفهش میکنی؟
فرشته یهو جلو پرید
_چته خانم شلوغش میکنی؟ پسرم هول شد خواست آرومش کنه نفهمید داره چیکار میکنه...
دلم میخواست جوابشو بدم ولی نمیدونم پرستار چه آمپولی به سرمم اضافه کرد که کم کمکم بیحال شدم و از صرافت جواب دادن افتادم.
چشمام گرم خواب شد...
وقتی چشم باز کردم که تو خونهی پدرشوهرم بودم ...
نیما بهم گفت مهری رو به بیمارستان رسوندند و بعد از چند ساعت از کما در اومده و به خونوادهش اطلاع دادند و بهشون گفتند توی راه خونه تصادف کرده...
و این رو هم گفت که پدرومادرش از جریانات بین اون وسینا بیاطلاعند... سینا هم از خجالت روی من و چرندیاتی که توی خونهمون به زبون آورده رفته خونه لواسون...
تا چند روز همونجا موندیم و نیما سرکار نمیرفت وبقول خودش مونده بود که ازم مراقبت کنه...
البته کارش بیشتر شبیه زندانبانی بود... مطمئنم خونه موندنش به خاطر این بود که اگه تصمیمی برای گزارش قتل مهری داشتم جلوم رو بگیره... چون میدونستم همه حرفاش دروغه... پچپچهاش با مامان و باباش و مهربونی بیش از حد فرشته... اضطرابی که در رفتار همهشون به جز فیروزخان مشهود بود...
اینکه فرشته اصلا دلیل سقط شدن بچهم رو ازم نمیپرسه و همه اینها نشون دهنده اینه که از همه چی اطلاع داره.
گاهی غمگینم و شبیه افسردهها و گاهی ترسان و لرزان از یادآوری اتفاق شومی که برای مهری رقم خورد...
نیما مدعی بود که مهری نمرده و الان بیمارستانه... جالبتر این بود که از داوود هم خبری نبود
نیما روی یکی از مبلهای سه نفره دراز کشیده و با گوشیش مشغوله...
فرشته هم که طبق معمول با دوستاش رفته دورهمی...از فیروزخان هم بیخبرم
فکر اینکه عذر داوود رو با چه بهوونهای خواستند و ردش کردند مثل خوره به جونم افتاده برای همین نیما رو صدا کردم اما جوابی نداد بنابراین صدام رو کمی بالاتر بردم
_نیما با توام
سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد
_چیه؟
از طرز جواب دادنش لجم گرفت پس بدون در نظر گرفتن حرمتی که باید بینمون باشه پرسیدم
_چرا از داوود خبری نیست؟ نکنه سر اونم زیر آب کردید؟
تیز نشست و خیره بهم از جاش بلند شد و به طرفم اومد
_چرا باید سرشو زیر آب کنیم انگار باورت شده داداش من قاتله؟
بهت گفتم که اون حادثه فقط یه اتفاق بود
بعدم تو که خوابت برد فهمیدیم نفس میکشه و سریع بردیمش دکتر و بعدا هم که به هوش اومد خونوادهش رو خبر کردیم منتها یه دروغ این وسط گفتیم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۱۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۱۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
اونم اینکه گفتیم توی تصادف بیهوش شده و به کما رفته
بعدا که یکم حال مهری بهتر شد تونستم با پول تطمیعش کنم تا برای همیشه دهن گشادشو ببنده وچیزی از حرفا واتفاقاتی که تو خونه ما افتاده چیزی به کسی نگه...
هیچ میدونی مجبور شدم یه مغازه که به تازگی صاحبش شده بودم رو به نامش بزنم؟
البته بابا یکی بهترشو به نامم زد
سینا هم بعدا برام جبران میکنه
زل زدم توی چشماش... اوایل ازدواج فهمیده بودم هروقت دروغ میگه نگاهشو ازم میدزده اما الان بُراق شده تو چشمام... پس یعنی داره راست میگه...
میتونم به حرفاش اعتماد کنم
ولی برای اطمینان یه فکری به نظرم رسید
_میشه بهش زنگ بزنی صداشو بشنوم؟
عصبی با دست فضای خونه و سرو روی خودمو خودشو نشون داد و لب زد
_نخیر... قرار نیست من و تو با این جلال و جبروت با خدمتکاری و راننده قبلیمون بعد از تعلیق از کار هم در ارتباط باشیم
نهال هزار بار گفتم شان و منزلت خودتو حفظ کن
مثل همیشه اونقدر محکم حرفاشو ادا کرد که دیگه جایی برای حرف بیشتر نموند.
اما تا حدودی خوشحال شدم که از سلامت مهری به اطمینان رسیدم
خداروشکر طی همین یه هفته خونه رو تعویض کرده و یه خونه ویلایی و بزرگتر و زیباتر برام خریده تا راحتتر این روزهای نحس رو به دست فراموشی بسپرم وقتی به خونه خودمون نقل مکان کردیم
با خدمتکار و راننده جدیدمون که زن و شوهر جوونی بودند آشنا شدم و اینبار تصمیم گرفتم هیچ رابطهی دوستانهای باهاشون برقرار نکنم و تا میتونم فاصلهم رو باهاشون حفظ کنم...
فیروزخان هم یه خونه باغ که چه عرض کنم بیشتر شبیه یه باغ و قصر رویایی رو به نام فرشته خریداری کرد و خیلی زود در اونجا ساکن شدند... شب مهمونی که همهی همکاران و دوستان خانوادگیشون دعوت بودند برای چندمین بار مرسده و خاله کوکب رو ملاقات کردم... مرسده به تازگی نامزد کرده و به تهران زیاد رفت وامد میکنه... و من ازین بابت احساس خطر میکنم اما اینکه نیما اصلا توجهی بهش نداره خیالمو راحتتر میکنه...
همون شب نیما سند یه ویلا توی بندر انزلی رو بهم هدیه کرد بقدری خوشحال شدم که از ذوق زیاد جلوی جمع دست انداختم گردنش و بوسیدمش...
ایام سپری میشد اما من هنوز نتونسته بودم با از دست دادن بچهم و اتفاقی که توی خونهم برای مهری افتاد رو فراموش کنم...
هروقت چشم روی هم میذاشتم کابوس و اتفاقات اون روزها به سراغم میومد...
گاهی مثل دیوونهها با بچم یا مامان نیرهم حرف میزدم ...
نیما خیلی اصرار داشت دوباره بچهدار بشیم اما ترس از دست دادنش من رو از بارداری مجدد منع میکرد
با همهی پریشونی افکارم بالاخره تونستم گواهینامهم رو بگیرم و براحتی پشت فرمون بنشینم
نیما بیش از پیش خودش رو در کار غرق کرده گاهی اوقات روزها خونه میمونه و شبها تا صبح جلسه داره
هرچی ازش میپرسم این که پروژهایه که شبها سرکار میمونی جواب سربالا میده اما چون با پدرش همکاره و همیشه باهم سرپروژهها میرن خیالم راحته که واقعا سرکارشه و دست به خیانت نمیزنه...
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
تا شب هزار جور فکر به سرم زد شام رو با خونواده خوردم اومدم اتاقم صدای زنگ گوشیم بلند شد، با عجله گوشی رو برداشتم نگاه کردم دیدم خودشه حمید رضاست. دکمه پاسخ رو زدم
_بله بفرمایید
_سلام الهام خانم حالتون خوبه
نمی دونم چرا تپش قلب گرفتم
_سلام ممنون
_چه خبر
_خبری خاصی نیست
_ایکاش میشد باهاتون حضوری صحبت کنم امروزم تو رستوران خیلی منتظرتون شدم که نیومدید
هر چی تلاش کردم که بگم شما نامحرم هستید و گناه داره زبونم نچرخید گفتم
ببخشید که نیومدم
نه خواهش میکنم. واقعییتش بنده امروز
ساکت شد. عه حرفت رو بزن دیگه چرا داری جون به سرم میکنی، بعد از یه مکث چند ثانیه بالاخره با یه لحن خجالت آمیزی لب زد
بنده امشب میخواستم از شما درخواست ازدواج کنم
وااای با شنیدن این حرف از طرفی خیلی خوشحال شدم، از یه طرف قلبم از کار افتاد.
انگار از پشت گوشی حال من رو فهمید پشت سر هم گفت
الهام خانم، الهام خانم خوبی
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم
بله خوبم
از دست من ناراحت شدید
نه نه
میتونم نظرتون رو بپرسم
چقدر دلم میخواست بهش بگم، بله با کمال میل. مکثی کردم و گفتم
اجازه بدید روی پیشنهادتون فکر کنم
خوبه ولی خیلی طولش نده، ببخشید الهام خانم کاری ندارید
نه
شبتون بخیر
شب شما هم بخیر
تماس رو قطع کردم از خوشحالی دلم میخواد جیغ بزنم. از ذوقم از اتاقم اومدم بیرون اشاره کردم به خواهرم
بیا کارت دارم
فوری اومد تو اتاقم. در اتاق رو بستم پریدم بغلش. و پشت سر هم گفتم
مریم بالاخره گفت، بالاخره گفت
مریم هم من رو در آغوشش فشرد و گفت: چی رو بالاخره گفت...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۱۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۱۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
هرچند خیلی وقته که یه حقیقتی رو در مورد پدرشوهرم کشف کردم و اونم اینه که اصلا آدم قابل اعتمادی نیست تازه فهمیدم سینا اون حجم از هیزی و لودگی رو از کی به ارث برده...
پدر و پسر دقیقا عین هم هستند منتها با این تفاوت که فیروزخان خوب بلده جلوی ادمای محترم از خودش یه انسان شریف و آبرومند نشون بده...
اما اونا پدر و پسر بودند و مطمئنا در حضور هم کار خطایی نمیتونستند انجام بدن پس همچنان بخاطر حضور صددرصدی فیروزخان در پروژهی کاری شبانهروزیشون مداخله نمیکردم.
سینا برگشته و مثل گذشته رفتار میکنه و برای اون و نیما انگار نه انگار یه روزی یه اتفاقاتی افتاده بود.
نیما این روزها عصبی و پرخاشگر شده و مدام در حال تلفن حرف زدنه... بیشتر مکالماتشون هم کاریه. البته من از هیچ کدوم اصطلاحاتی که به کار میبره سردر نمیارم...
هنوز نفهمیدم کارو فعالیتش در زمینهی برج سازی و مهندسیه؟ یا پزشکی و پیراپزشکی؟
اما در گفتگوهای کاریش گاهی احساس میکنم داره با مهندس برجسازی حرف میزنه و گاهی با پزشک و داروساز و گاهی با جراح و گاهی با دلال خرید و فروش
حوصلهی گوش کردن به مزخرفاتی که اصلا ازشون سر درنمیارم ندارم و تا جایی که بتونم خودم رو در بیرون از خونه سرگرم کردم
مدتیه به تجویز پزشک عمومی و روانشناسم و اصرار فرشته چندتا دوست پیدا کردم و باهاشون به باشگاه بدنسازی و سوارکاری و استخر و خرید و دورهمیهای دوستانه میرم... تمام روزهای هفتهم رو پر کردم تا شاید از فکر و خیال بیرون بیام ... تا حدودی هم موفق بودم چون شبها از خستگی تا صبح خواب راحتی رو بعد از مدتها تجربه میکنم.
امروز با سروصدا و همهمهای که از توی حیاط بزرگ و پراز گل و درخت خونمون میومد بیدار شدم.
از پشت پنجره هرچی بیرون رو نگاه کردم از پشت درختها نتونستم چیزی رو ببینم بنابراین به خدمتکارم صدا زدم اونم گفت آقا از دیشب دستور داده خونه و باغ رو آماده کنیم برای مهمونی امشب
تازه یادم افتاد که تولدمه... خوشحال ازینکه نیما این روز رو فراموش نکرده طبق قرار قبلی که با دوستان جدیدم سوگل و نازنین داشتم بعد از صرف صبحانه حاضر شدم که باهم به باشگاه سوارکاری برم...
اونجا سوار بر اسبی که فیروز خان بهم هدیه داده شدم...
اسمشو "همراز" گذاشته بودم چون هروقت باهاش حرف میزدم احساس میکردم حرفامو میفهمه... سوارش که میشدم احساس رفاقت عجیبی باهاش میکردم و همه حرفایی که حتی به صمیمیترین دوستانس که الان داشتم و نمیتونستم بگم به همراز میگفتم...
حرفایی که حتی به نزدیکترین آدم زندگیم یعنی نیما هم نگفته بودم...
هروقت دلتنگ خونوادم بودم از دلتنگیام نسبت به مامان و بابا وخواهرا و برادرم براش میگفتم و هروقت دلم آکنده از کینههاشون میشد کینههایی که از یوسف و فاطمه و نریمان داشتم براش میگفتم و گاهی از نیره و براتعلی و دل پردردم که هرلحظه آغوش گرم پر محبت مادرانه و پدرانهشون رو طلب میکرد... اونم بدون اینکه قضاوتم کنه یا من رو بخاطر تغییر مواضع ناگهانیم دیوونه خطاب کنه در آرامش و سکوت حرفامو گوش میکرد...
اما دلتنگیم برای جنین از دست دادهم رو فقط برای نازنین و سوگل تعریف میکردم...
دوستای خوبی بودند البته اگه کمتر از اوضاع مالیم تعریف میکردن و حسرت خوردنشون رو کمتر بروز میدادن
پشت فرمون ماشینم نشستم... دخترا مثل همیشه شیطنت میکردند...
از باشگاه که خارج شدیم نازنین گفت شوهرت زنگ زد و برای مهمونی امشب دعوتمون کرده بهتره عصر بعد از یه استراحت کوتاه به خرید بریم هم ما کادو برات بخریم و هم تو یه لباس قشنگ برای جشن امشبت بپوشی...
با حرص گفتم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۱۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۱۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
_ تا دلتون بخواد من لباس دارم که خیلیاشونو تابحال یبارم تنم نکردم...
چون هربار هرچی میخرم موقع مهمونی میبینم نیما یه فاخرترش رو برام خریده...
برای همین میدونم برای امشبم دوباره یه لباس خاص خودش تهیه کرده...
آخه لباسهایی که خودم انتخاب میکنم معمولا کمی پوشیدهتره اما لباسهایی که نیما برام سفارش میده تا مزون برام بدوزه هم طرحش برنده هم خیلی بازن...
با اینکه دوست دارم خاص وقابل توجه باشم اما خیلی وقته که دیگه از مرکز توجه بودن خسته شدم...
سوگول با حسرت گفت
_حیف آقا نیما که قدرشو نمیدونی چه شرایطی برات فراهم میکنه ولی همیشه شبیه افسردهها رفتار میکنی
ناراحت لب زدم
_تو که نمیدونی وقتی توی هر مهمونی کانون توجه یه عده خانم و آقای آشنا و غریبه باشی که نگاههای حسرتبار و گاها حریصانه هرکدوم روت زوم شده چه حس بدی داره...
شاید خیلی از آدما تشنهی این توجه باشن اما من متنفرم ... از همون اول متنفر بودم.
اون زمان که قرار بود با نیما ازدواج کنم فکر میکردم ثروت خونوادگیش باعث میشه همیشه احساس آرامش وخوشبختی کنم
اما هیچوقت اون حس آرامش و خوشبختی که نیاز روح و روانم بوده عایدم نشده...
انگار یه حس گمشده دارم هرچی بیشتر دنبالش میگردم بیشتر ازم دور میشه...
اون حس ارامشی که قبلا توی خونوادهم داشتم زیباتر از حالا بود...
فقط حیف قدرشو ندونستم...
من قبلا خوشبخت بودم و ارامش داشتم ولی نمیدونم چرا در یه سبک دیگه از زندگی دنبالش میگشتم
پشت چراغ قرمز توقف کردم
به حرفایی که میخواستم بزنم فکر کردم و بعد از مدتها تصمیم گرفتم به زبون جاری کنم...
_بهتون پیشنهاد میدم خواستین ازدواج کنید یه آدمی رو انتخاب کنید که یه اعتقاد حداقلی به خدا و احکام خدا داشته باشه.
دین و مذهب اگه توی زندگی باشه احترام و کرامت انسانی همیشه بینتون هست چون از دستورات الهیست
محبت و ابراز محبت و مهربونی و صفا هست چون خدا بینتون هست
خونواده هست چون صله رحم از واجبات دینه
سایه بزرگتر و حمایتش همیشه بالای سرتون هست چون خانواده هست
خواستم ادامه بدم که با حرف سوگل به خودم اومدم
_چرا من احساس میکنم رادیو معارف روشنه و کارشناس برنامه مذهبی داره سخنرانی میکنه؟
نازنین زد زیر خنده
_ایول... باریکالله بهت سوگل
رادیو هم گوش میدی؟
نه بابا یه دایی عصا قورت داده دارم بچهتر که بودم چندبار با مامان سوار ماشینش که شدم همینجوری حرف میزدند که یادمه مامانم بهش میگفت زدی رادیو معارف؟
آخه داییم دانشجوی جامعه شناسیه ومدام در حال گوش کردن سخنرانی و گفتگوهای مختلف مذهبی واجتماعی و اقتصادی بود.
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
_بهم گفت قصد ازدواج باهام داره و میخواد رابطه مون جدی باشه
لبخند کمرنگی زد و بهم خیره شد. متوجه نمیشم منظورش چیه! درکش نمیکردم انتظار داشتم خوشحال بشه و از این حرفم استقبال کنه. چون میدونست که من چقدر دلم میخواد ازدواج کنم. ریز سر تکون دادم
_چرا هیج واکنشی نداری؟ تو که خوب میدونی من چقدر دوست دارم ازدواج کنم
آهی از ته دل کشید
_خواهر من وقتی چیزی ازش نمیدونی و شناختی روش نداری چرا داری احساس مثبت نشون میدی و تمایل داری جواب بله بدی. طرف بعد از سالها رفت و امد خانوادگی وقتی میان خواستگاریش دو دله جواب بده یا نده، بعد تو بدون هیچ شناختی میخوای بله بدی؟
_وااا تو ذوقم نزن دیگه، خب تحقیق میکنیم این همه آدم تحقیق کردن و ازدواج کردن منم روش مگه قدیما پدر مادرا از هم شناخت داشتن؟ طرف تا موقع عقدش نمیدونست زنش کیه و شوهرش کیه،
نگاهم رو از روش برداشتم و دلخور گفتم
_خیلی پسر وارسته ای
_من و نگاه کن
نگاهم رو دادم تو صورتش
_واقعا که الهام : وارسته؟ دقیقا منظورت از وارسته چیه؟
باکلاسِ، با شخصیتِ، آدم خوبی و قابل اعتمادیه
پوزخندی زد
_ادامه بده، بگو. خوش لباسه، اتو کشیدس. لفظ قلم حرف میزنه. آخه مگه به ظاهر کسی میشه اعتماد کرد از روی ظاهر قضاوتش کردی!
از دستش ناراحت شدم برو بابایی زمزمه کردم و لب زدم
_من صدات کردم با ذوق برات تعریف میکنم بعد تو به من اینجوری میگی
_نه الهام من دوست دارم تو خوشبخت بشی یه خورده بیشتر فکر کنی. ما اصلا چیزی از فرهنگ اونا نمیدونیم و شناختی ازشون نداریم حتی نمیدونیم طرز برخوردشون چطوریه یا اصلا با شرایط ما کنار میان یا نه؟ بعد تو همینطوری خوشحال شدی!
_به فال نیک میگیرم، دلم خیلی بهش افتاده
_تو دلت به همه میافته، دلت به قبلیا هم میافتاد
اه بلندی کشیدم و لبه تختم نشستم
_باشه تو درست میگی حالا بذار بیاد ببینیم چی میشه
مریم از اتاقم بیرون رفت اون شب تا صبح نخوابیدم و فقط فکر میکردم از طرفی واقعا دلباخته حمید رضا شده بودم با تمام وجودم دوسش داشتم احساس میکنم که میتونه خوشبختم کنه احساس میکنم حمید رضا همون مرد رویاهای منه که میتونه زندگیم رو کامل کنه تا دم دمای صبح بیدار بودم صدای اذان که به گوشم رسید خواب عمیقی مهمون چشم هام شد وقتی از خواب بیدار شدم که افتاب خودشو پهن کرده بود روی تختم، از گرمای نور افتاب بیدار شدم آه بلندی کشیدم من که تا اذان بیدار بودم ای کاش نماز صبحم رو خونده بودم. باید یه تصمیم جدی بگیرم برای درست زندگی کردن
دیگه میخوام واقعا مسیر زندگیم رو عوض کنم. باید از گذشته ای که مخلوط بود به گناه و نافرمانی از خدا کناره بگیرم...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁