eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.7هزار دنبال‌کننده
774 عکس
403 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۰۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _باشه جایی نمیرم فقط بذار به سینا بگم چیکار کنه همینکه خواست ازم جدا بشه چنگ انداختم و‌دستش رو گرفتم با التماس جیغ زدم _نرو... تروخدا... _دستم رو گرفت... گفتم که جایی نمی‌رم... از همینجا جلوی در یه چیزی به سینا بگم ‌‌... بعدش برمی‌گردم پیشت... کمی نگاهم کرد... به ترسم غلبه کردم و‌ سعی کردم به خودم مسلط بشم پس دستش رو رها کردم.با چند صدم بلند به در رسید همینطور که نگاهم می‌کرد بیرون رفت داد زدم و اسمش رو صدا زدم... اومدنش کمی طول کشید اون بهم قول داد که بیرون نره ولی رفت لحظاتی بعد با یه لیوان آب و دو سه تا ورق قرص دوباره برگشت _بیا این قرصارو بخور... زمزمه وار گفتم _اینا چیه؟ بخاطر بچه نمی‌تونم بخورم... _به جهنم... از حرفش بغضم گرفت بعدم خیلی عصبی قرص رو از داخل ورق بیرون آورد و‌ توی دستم گذاشت _ بیا بخور... خوبه دیدی اون بیرون چه خبره... باید یه فکری به حال اون بیرون بکنم... وقتی متوجه شد برای خوردن قرص تردید دارم ار توی دستم برش داشت ‌و توی دهنم گذاشت بعد هم آب به خوردم داد... کلافه کنارم نشست آروم آروم و بی صدا اشک می‌ریختم حدس می‌زدم قرص ارامبخش بهم داده باشه چون چشمام کم‌کم گرم خواب شد... مقاومت هم بی فایده بود... نمیدونم چند ساعت خوابیده بودم که با بدنی کوفته و کسل چشم باز کردم... یاد اتفاقات اخیر باعث شد ترس به جونم بیفته با صدایی خفه نیما رو صدا زدم اما وقتی صداش رو نشنیدم سعی کردم بلندتر صداش کنم... اما باز خم جوابی نشنیدم‌‌.. به سختی از جام بلند شدم ‌‌و آروم از اتاق بیرون اومدم... به جایی که جنازه افتاده بود نگاه کردم هیچ اثری ازش نبود... نیما و سینا هم نبودند... صداشون زدم اما جوابی نشنیدم... با خودم گفتم نکنه واقعا خواب دیدم ... با قدمهای لرزون جلوتر رفتم درسته همه‌ی آثار رو پاک کردند اما شکستگی روی میزی که احتمالا سر مهری باهاش برخورد کرده بهم این اطمینان رو داد که همه اتفاقات حقیقی بوده اون دوتا برادر با مهارت تمام همه‌ی آثار جرم و جنایت قتل رو از بین بردند... نسبت به محیط خونه ترس خاصی داشتم‌... دلهره و ترس عجیبی به دلم افتاد سردرد کم بود که دل درد شدیدی به سراغم اومد... طوری که باعث‌ شد نتونم روی پاهام بایستم... حالم اونقدر بد بود که حتی نتونستم خودم رو به مبل برسونم... و دیگه چیزی نفهمیدم و از هوش رفتم... وقتی به هوش اومدم که خودم رو توی بیمارستان دیدم نیما و مادرش بالای سرم بودند... به محض باز کردن چشمام سرو صدا و همهمه توی گوشم بود نمیتونستم صداهارو از هم تشخیص بدم... نیما جلوتر اومد لبش تکون می‌خورد اما صداش رو نمی‌شنیدم... گنگ نگاهش می‌کردم انگار متوجه حالم شد چون سرش رو به طرف در چرخوند و کسی رو‌صدا کرد... پرستار بالای سرم اومد باهام حرف زد وقتی واکنشی جز نگاه کردن ازم ندید چیزی رو به نیما گفت و‌از پیشم رفت فرشته جلو اومد و دستم رو گرفت دلم نمیخواست رهاش کنه اما خیلی زود از پیشم رفت و روی صندلی نشست... دلم مامانمو می‌خواست چرا الان نباید مامانمو داشته باشم چشمام رو بستم تا شاید بتونم چهره زیباشو تصور کنم... صداشو دارم می‌شنوم... داره شعر لالایی می‌‌خونه نگاهی به اطراف می‌کنم... همه جا سفیده و پر از نور به طرف صدا جلوتر رفتم تا شاید بتونم ببینمش کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۱۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) هرچی به صدا نزدیک‌تر می‌شم نور بیشتر میشه و کم‌کم طوری شد که دیگه هیچی رو نمی‌تونم ببینم... توان صدا کردنش رو ندارم وگرنه حتما صداش می‌کردم... همه‌ی انرژی‌ و توانم رو جمع کرده و فریاد زدم _مامااااان یهو از صدای جیغ خودم از خواب پریدم... همه‌ش خواب بود نگاهم به اطراف می‌چرخه و دنبال مامان می‌گردم با صدای نیما به خودم اومدم _چیزی نیست عزیزم... چرا جیغ کشیدی؟ خواب بد دیدی؟ همینطور پشت سر هم داشت دلداریم میداد که صدام رو بالا بردم _مامانم... مامانم یه چیزیش شده حتما... درد بدی تو وجودم پیچید... اونقدر زیاد که آخ بلندی گفتم... یاد مامان اجازه‌ی فکر کردن به دردم نمی‌داد... شاید یه بلایی سرش اومده... یهو یاد لالاییش افتادم تو دلم گفتم نکنه برای بچه ها اتفاقی افتاده باشه؟ سلاله و سجاد... دوتا نازنینای داداش؟ دلشوره‌ی عجیبی گرفتم یعنی چی شده؟ چه بلایی سرشون اومده؟ با گریه و التماس رو به نیما گفتم مامانم و بچه‌ها یه بلایی سرشون اومده حتما داشتم خوابشونو می‌دیدم نیما دست روی کتف و بازوم گذاشت _قربونت بشم کدوم بچه‌ رو میگی؟ کلافه لب زدم _ زبونم لال بشه الهی...بچه‌های داداشم و نیلوفر دیگه صورتش سرخ سرخ شد و چشمانش حلقه اشک بسته شد _اونا هیچی‌شون نیست‌... بچه‌مون نهال... _بچه؟ یهو یاد بچه‌ی خودم افتادم خواستم از جام بلند بشم _بچه‌مون چی نیما؟ دوباره درد... چشمام از شدت درد بسته شد... چشمامو باز کردم و به چهره‌ی غمگین همسرم نگاه کردم... کمی بعد دست روی شکمم گذاشتم هیچ اثری از وجود بچه نبود. با تعجب نگاه نیما کردم _بچه‌م کو؟ با این حرف من اشک از چشماش سرازیر شد جیغ کشیدم بچه‌م کو؟ یهو یاد اتفاقات توی خونه افتادم. یاد دعوای سینا و مهری و بعد هم جنازه بی‌جونش و یاد اون زمانی که چشم باز کردم کسی توی خونه نبود ترسیده و التماسی دوباره داد زدم _بچه‌ی منم کشتین؟ یهو عین برق گرفته‌ها جلو اومد و با ترس به پشت سرش نگاه کرد و انگشتش رو به نشونه سکوت جلوی بینیش گرفت _هیس... چی داری میگی؟ و دوباره درد شکم _میگم بچه‌م کو؟ حال خودمو نمی‌فهمیدم جیغ میکشیدم و‌سراغ بچه‌ای که دیگه وجود نداشت رو ازش می‌گرفتم صدای هیس هیس نیما بیشتر بهمم می‌ریخت نگاهم به فرشته افتاد که کمی عقب‌تر ایستاده نگاه مظلومانه‌ای بهش انداختم برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۴۸۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۱۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _مامان تروخدا شما بگو بچه‌م کجاست؟ توی دستگاه گذاشتند؟ زود دنیا اومده؟ چی شده؟ وقتی سکوتش طولانی شد داد زدم بچه‌ی منم مثل مهری کشتند آره؟ و این‌بار نیما دستش رو روی دهنم گذاشت که همون لحظه پرستار وارد اتاق شد و با دعوا از اتاق بیرونش کرد _آقا این چه وضعشه؟ اینجوری مراقی خانمتی؟ بفرما بیرون ببینم... برو بیرون تا حراستو خبر نکردم... بهتون گفتم کوچکترین فشار عصبیش رو بهمون اطلاع بدید اونوقت ایستادی جلوش داری خفه‌ش میکنی؟ فرشته یهو جلو پرید _چته خانم شلوغش می‌کنی؟ پسرم هول شد خواست آرومش کنه نفهمید داره چیکار می‌کنه... دلم می‌خواست جوابشو بدم ولی نمی‌دونم پرستار چه آمپولی به سرمم اضافه کرد که کم کم‌کم بی‌حال شدم و از صرافت جواب دادن افتادم. چشمام گرم خواب شد... وقتی چشم باز کردم که تو خونه‌ی پدرشوهرم بودم ... نیما بهم گفت مهری رو به بیمارستان رسوندند و بعد از چند ساعت از کما در اومده و به خونواده‌ش اطلاع دادند و بهشون گفتند توی راه خونه تصادف کرده... و این رو هم گفت که پدرومادرش از جریانات بین اون و‌سینا بی‌اطلاعند... سینا هم از خجالت روی من و چرندیاتی که توی خونه‌مون به زبون آورده رفته خونه لواسون... تا چند روز همونجا موندیم و نیما سرکار نمی‌رفت و‌بقول خودش مونده بود که ازم مراقبت کنه... البته کارش بیشتر شبیه زندانبانی بود... مطمئنم خونه موندنش به خاطر این بود که اگه تصمیمی برای گزارش قتل مهری داشتم جلوم رو بگیره... چون می‌دونستم همه حرفاش دروغه... پچ‌پچ‌هاش با مامان‌ و‌ باباش و مهربونی بیش از حد فرشته... اضطرابی که در رفتار همه‌شون به جز فیروزخان مشهود بود... اینکه فرشته اصلا دلیل سقط شدن بچه‌م رو ازم نمی‌پرسه و همه اینها نشون دهنده اینه که از همه چی اطلاع داره. گاهی غمگینم و شبیه افسرده‌ها و گاهی ترسان و لرزان از یادآوری اتفاق شومی که برای مهری رقم خورد... نیما مدعی بود که مهری نمرده و الان بیمارستانه... جالبتر این بود که از داوود هم خبری نبود نیما روی یکی از مبلهای سه نفره دراز کشیده و‌ با گوشیش مشغوله... فرشته هم که طبق معمول با دوستاش رفته دورهمی...از فیروزخان هم بی‌خبرم فکر اینکه عذر داوود رو با چه بهوونه‌ای خواستند و ردش کردند مثل خوره به جونم افتاده برای همین نیما رو صدا کردم اما جوابی نداد بنابراین صدام رو کمی بالاتر بردم _نیما با توام سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد _چیه؟ از طرز جواب دادنش لجم گرفت پس بدون در نظر گرفتن حرمتی که باید بینمون باشه پرسیدم _چرا از داوود خبری نیست؟ نکنه سر اونم زیر آب کردید؟ تیز نشست و خیره بهم از جاش بلند شد و به طرفم اومد _چرا باید سرشو زیر آب کنیم انگار باورت شده داداش من قاتله؟ بهت گفتم که اون حادثه فقط یه اتفاق بود بعدم تو که خوابت برد فهمیدیم نفس می‌کشه و سریع بردیمش دکتر و بعدا هم که به هوش اومد خونواده‌ش رو خبر کردیم منتها یه دروغ این وسط گفتیم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۱۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اونم اینکه گفتیم توی تصادف بیهوش شده و به کما رفته بعدا که یکم حال مهری بهتر شد تونستم با پول تطمیعش کنم تا برای همیشه دهن گشادشو ببنده و‌چیزی از حرفا و‌اتفاقاتی که تو خونه ما افتاده چیزی به کسی نگه... هیچ میدونی مجبور شدم یه مغازه که به تازگی صاحبش شده بودم رو به نامش بزنم؟ البته بابا یکی بهترشو به نامم زد سینا هم بعدا برام جبران می‌کنه زل زدم توی چشماش... اوایل ازدواج فهمیده بودم هروقت دروغ میگه نگاهشو ازم می‌دزده اما الان بُراق شده تو چشمام... پس یعنی داره راست میگه... میتونم به حرفاش اعتماد کنم ولی برای اطمینان یه فکری به نظرم رسید _می‌شه بهش زنگ بزنی صداشو‌ بشنوم؟ عصبی با دست فضای خونه و‌ سرو روی خودمو خودشو نشون داد و‌ لب زد _نخیر... قرار نیست من و تو با این جلال و‌ جبروت با خدمتکاری و راننده قبلی‌مون بعد از تعلیق از کار هم در ارتباط باشیم نهال هزار بار گفتم شان و منزلت خودتو حفظ کن مثل همیشه اونقدر محکم حرفاشو ادا کرد که دیگه جایی برای حرف بیشتر نموند. اما تا حدودی خوشحال شدم که از سلامت مهری به اطمینان رسیدم خداروشکر طی همین یه هفته خونه رو تعویض کرده و‌ یه خونه ویلایی و بزرگتر و زیباتر برام خریده تا راحت‌تر این روزهای نحس رو به دست فراموشی بسپرم وقتی به خونه خودمون نقل مکان کردیم با خدمتکار و راننده جدیدمون که زن و شوهر جوونی بودند آشنا شدم و اینبار تصمیم گرفتم هیچ رابطه‌ی دوستانه‌ای باهاشون برقرار نکنم و تا می‌تونم فاصله‌م رو باهاشون حفظ کنم... فیروزخان هم یه خونه باغ که چه عرض کنم بیشتر شبیه یه باغ و قصر رویایی رو به نام فرشته خریداری کرد و خیلی زود در اونجا ساکن شدند... شب مهمونی که همه‌ی همکاران و‌ دوستان خانوادگی‌شون دعوت بودند برای چندمین بار مرسده و خاله کوکب رو ملاقات کردم... مرسده به تازگی نامزد کرده و به تهران زیاد رفت و‌امد می‌کنه... و من ازین بابت احساس خطر می‌کنم اما اینکه نیما اصلا توجهی بهش نداره خیالمو راحتتر می‌کنه... همون شب نیما سند یه ویلا توی بندر انزلی رو بهم هدیه کرد بقدری خوشحال شدم که از ذوق زیاد جلوی جمع دست انداختم گردنش و بوسیدمش... ایام سپری میشد اما من هنوز نتونسته بودم با از دست دادن بچه‌م و اتفاقی که توی خونه‌م برای مهری افتاد رو فراموش کنم... هروقت چشم روی هم میذاشتم کابوس و اتفاقات اون روزها به سراغم میومد... گاهی مثل دیوونه‌ها با بچم یا مامان نیره‌م حرف میزدم ... نیما خیلی اصرار داشت دوباره بچه‌دار بشیم اما ترس از دست دادنش من رو از بارداری مجدد منع می‌کرد با همه‌ی پریشونی افکارم بالاخره تونستم گواهینامه‌م رو بگیرم و براحتی پشت فرمون بنشینم نیما بیش از پیش خودش رو در کار غرق کرده گاهی اوقات روزها خونه می‌مونه و شبها تا صبح جلسه داره هرچی ازش می‌پرسم این که پروژه‌ایه که شبها سرکار می‌مونی جواب سربالا میده اما چون با پدرش همکاره و‌ همیشه باهم سرپروژه‌ها میرن خیالم راحته که واقعا سرکارشه و دست به خیانت نمی‌زنه... برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 تا شب هزار جور فکر به سرم زد شام رو با خونواده خوردم اومدم اتاقم صدای زنگ گوشیم بلند شد، با عجله گوشی رو برداشتم نگاه کردم دیدم خودشه حمید رضاست. دکمه پاسخ رو زدم _بله بفرمایید _سلام الهام خانم حالتون خوبه نمی دونم چرا تپش قلب گرفتم _سلام ممنون _چه خبر _خبری خاصی نیست _ایکاش میشد باهاتون حضوری صحبت کنم امروزم تو رستوران خیلی منتظرتون شدم که نیومدید هر چی تلاش کردم که بگم شما نامحرم هستید و گناه داره زبونم نچرخید گفتم ببخشید که نیومدم نه خواهش میکنم. واقعییتش بنده امروز ساکت شد. عه حرفت رو بزن دیگه چرا داری جون به سرم میکنی، بعد از یه مکث چند ثانیه بالاخره با یه لحن خجالت آمیزی لب زد بنده امشب میخواستم از شما درخواست ازدواج کنم وااای با شنیدن این حرف از طرفی خیلی خوشحال شدم، از یه طرف قلبم از کار افتاد. انگار از پشت گوشی حال من رو فهمید پشت سر هم گفت الهام خانم، الهام خانم خوبی یه نفس عمیق کشیدم و گفتم بله خوبم از دست من ناراحت شدید نه نه میتونم نظرتون رو بپرسم چقدر دلم میخواست بهش بگم، بله با کمال میل. مکثی کردم و گفتم اجازه بدید روی پیشنهادتون فکر کنم خوبه ولی خیلی طولش نده، ببخشید الهام خانم کاری ندارید نه شبتون بخیر شب شما هم بخیر تماس رو قطع کردم از خوشحالی دلم میخواد جیغ بزنم. از ذوقم از اتاقم اومدم بیرون اشاره کردم به خواهرم بیا کارت دارم فوری اومد تو اتاقم. در اتاق رو بستم پریدم بغلش. و پشت سر هم گفتم مریم بالاخره گفت، بالاخره گفت مریم هم من رو در آغوشش فشرد و گفت: چی رو بالاخره گفت... لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۱۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) هرچند خیلی وقته که یه حقیقتی رو در مورد پدرشوهرم کشف کردم ‌و اونم اینه که اصلا آدم قابل اعتمادی نیست تازه فهمیدم سینا اون حجم از هیزی و لودگی رو از کی به ارث برده... پدر و پسر دقیقا عین هم هستند منتها با این تفاوت که فیروزخان خوب بلده جلوی ادمای محترم از خودش یه انسان شریف و آبرومند نشون بده... اما اونا پدر و پسر بودند و مطمئنا در حضور هم کار خطایی نمیتونستند انجام بدن پس همچنان بخاطر حضور صددرصدی فیروزخان در پروژه‌ی کاری شبانه‌روزیشون مداخله نمی‌کردم. سینا برگشته و مثل گذشته رفتار می‌کنه و برای اون و نیما انگار نه انگار یه روزی یه اتفاقاتی افتاده بود. نیما این روزها عصبی و پرخاشگر شده و مدام در حال تلفن حرف زدنه... بیشتر مکالماتشون هم کاریه. البته من از هیچ کدوم اصطلاحاتی که به کار می‌بره سردر نمیارم... هنوز نفهمیدم کارو فعالیتش در زمینه‌ی برج سازی و مهندسیه؟ یا پزشکی و پیراپزشکی؟ اما در گفتگوهای کاریش گاهی احساس می‌کنم داره با مهندس برج‌سازی حرف می‌زنه و گاهی با پزشک و داروساز و گاهی با جراح و گاهی با دلال خرید و فروش حوصله‌ی گوش کردن به مزخرفاتی که اصلا ازشون سر درنمیارم ندارم و تا جایی که بتونم خودم رو در بیرون از خونه سرگرم کردم مدتیه به تجویز پزشک عمومی و روانشناسم و اصرار فرشته چندتا دوست پیدا کردم و باهاشون به باشگاه بدنسازی و سوارکاری و استخر و خرید و دورهمی‌های دوستانه میرم... تمام روزهای هفته‌م رو پر کردم تا شاید از فکر و خیال بیرون بیام ... تا حدودی هم موفق بودم چون شبها از خستگی تا صبح خواب راحتی رو بعد از مدتها تجربه می‌کنم. امروز با سروصدا و همهمه‌ای که از توی حیاط بزرگ و پراز گل و درخت خونمون میومد بیدار شدم. از پشت پنجره هرچی بیرون رو نگاه کردم از پشت درختها نتونستم چیزی رو ببینم بنابراین به خدمتکارم صدا زدم اونم گفت آقا از دیشب دستور داده خونه و باغ رو آماده کنیم برای مهمونی امشب تازه یادم افتاد که تولدمه... خوشحال ازینکه نیما این روز رو فراموش نکرده طبق قرار قبلی که با دوستان جدیدم سوگل و نازنین داشتم بعد از صرف صبحانه حاضر شدم که باهم به باشگاه سوارکاری برم... اونجا سوار بر اسبی که فیروز خان بهم هدیه داده شدم... اسمشو "همراز" گذاشته بودم چون هروقت باهاش حرف می‌زدم احساس می‌کردم حرفامو می‌فهمه... سوارش که می‌شدم احساس رفاقت عجیبی باهاش می‌کردم و همه حرفایی که حتی به صمیمی‌ترین دوستانس که الان داشتم و نمی‌تونستم بگم به همراز میگفتم... حرفایی که حتی به نزدیکترین آدم زندگیم یعنی نیما هم نگفته بودم... هروقت دلتنگ خونوادم بودم از دلتنگیام نسبت به مامان و بابا و‌خواهرا و برادرم براش میگفتم و هروقت دلم آکنده از کینه‌هاشون میشد کینه‌هایی که از یوسف و فاطمه و نریمان داشتم براش می‌گفتم و گاهی از نیره و براتعلی و دل پردردم که هرلحظه آغوش گرم پر محبت مادرانه و پدرانه‌شون ر‌و طلب می‌کرد... اونم بدون اینکه قضاوتم کنه یا من رو‌ بخاطر تغییر مواضع ناگهانیم دیوونه خطاب کنه در آرامش و سکوت حرفامو گوش می‌کرد... اما دلتنگیم برای جنین از دست داده‌م رو فقط برای نازنین و سوگل تعریف می‌کردم... دوستای خوبی بودند البته اگه کمتر از اوضاع مالیم تعریف میکردن و حسرت خوردنشون رو کمتر بروز می‌دادن پشت فرمون ماشینم نشستم... دخترا مثل همیشه شیطنت می‌کردند... از باشگاه که خارج شدیم نازنین گفت شوهرت زنگ زد و‌ برای مهمونی امشب دعوتمون کرده بهتره عصر بعد از یه استراحت کوتاه به خرید بریم هم ما کادو برات بخریم و هم تو یه لباس قشنگ برای جشن امشبت بپوشی... با حرص گفتم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۱۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _ تا دلتون بخواد من لباس دارم که خیلیاشونو تابحال یبارم تنم نکردم... چون هربار هرچی می‌خرم موقع مهمونی میبینم نیما یه فاخرترش رو برام خریده... برای همین میدونم برای امشبم دوباره یه لباس خاص خودش تهیه کرده... آخه لباسهایی که خودم انتخاب میکنم معمولا کمی پوشیده‌تره اما لباسهایی که نیما برام سفارش میده تا مزون برام بدوزه هم طرحش برنده هم خیلی بازن... با اینکه دوست دارم خاص و‌قابل توجه باشم اما خیلی وقته که دیگه از مرکز توجه بودن خسته شدم... سوگول با حسرت گفت _حیف آقا نیما که قدرشو نمی‌دونی چه شرایطی برات فراهم می‌کنه ولی همیشه شبیه افسرده‌ها رفتار می‌کنی ناراحت لب زدم _تو که نمی‌دونی وقتی توی هر مهمونی کانون توجه یه عده خانم و آقای آشنا و غریبه باشی که نگاه‌های حسرت‌بار و گاها حریصانه هرکدوم روت زوم شده چه حس بدی داره... شاید خیلی از آدما تشنه‌ی این توجه باشن اما من متنفرم ... از همون اول متنفر بودم. اون زمان که قرار بود با نیما ازدواج کنم فکر می‌کردم ثروت خونوادگیش باعث میشه همیشه احساس آرامش و‌خوشبختی کنم اما هیچوقت اون حس آرامش و خوشبختی که نیاز روح و روانم بوده عایدم نشده... انگار یه حس گمشده دارم هرچی بیشتر دنبالش می‌گردم بیشتر ازم دور میشه... اون حس ارامشی که قبلا توی خونواده‌م داشتم زیباتر از حالا بود... فقط حیف قدرشو ندونستم... من قبلا خوشبخت بودم و ارامش داشتم ولی نمی‌دونم چرا در یه سبک دیگه از زندگی دنبالش می‌گشتم پشت چراغ قرمز توقف کردم به حرفایی که می‌خواستم بزنم فکر کردم و بعد از مدتها تصمیم گرفتم به زبون جاری کنم... _بهتون پیشنهاد می‌دم خواستین ازدواج کنید یه آدمی رو انتخاب کنید که یه اعتقاد حداقلی به خدا و‌ احکام خدا داشته باشه. دین و مذهب اگه توی زندگی باشه احترام و کرامت انسانی همیشه بینتون هست چون از دستورات الهی‌ست محبت و ابراز محبت و مهربونی و صفا هست چون خدا بینتون هست خونواده هست چون صله رحم از واجبات دینه سایه بزرگتر و حمایتش همیشه بالای سرتون هست چون خانواده هست خواستم ادامه بدم که با حرف سوگل به خودم اومدم _چرا من احساس می‌کنم رادیو معارف روشنه و کارشناس برنامه مذهبی داره سخنرانی می‌کنه؟ نازنین زد زیر خنده _ایول... باریک‌الله بهت سوگل رادیو هم گوش می‌دی؟ نه بابا یه دایی عصا قورت داده دارم بچه‌تر که بودم چندبار با مامان سوار ماشینش که شدم همینجوری حرف می‌زدند که یادمه مامانم بهش می‌گفت زدی رادیو معارف؟ آخه داییم دانشجوی جامعه شناسیه و‌مدام در حال گوش کردن سخنرانی و گفتگوهای مختلف مذهبی و‌اجتماعی و اقتصادی بود. برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 _بهم گفت قصد ازدواج باهام داره و میخواد رابطه مون جدی باشه لبخند کمرنگی زد و بهم خیره شد. متوجه نمیشم منظورش چیه! درکش نمیکردم انتظار داشتم خوشحال بشه و از این حرفم استقبال کنه. چون میدونست که من چقدر دلم میخواد ازدواج کنم. ریز سر تکون دادم _چرا هیج واکنشی نداری؟ تو که خوب میدونی من چقدر دوست دارم ازدواج کنم آهی از ته دل کشید _خواهر من وقتی چیزی ازش نمیدونی و شناختی روش نداری چرا داری احساس مثبت نشون میدی و تمایل داری جواب بله بدی. طرف بعد از سالها رفت و امد خانوادگی وقتی میان خواستگاریش دو دله جواب بده یا نده، بعد تو بدون هیچ شناختی میخوای بله بدی؟ _وااا تو ذوقم نزن دیگه، خب تحقیق میکنیم این همه آدم تحقیق کردن و ازدواج کردن منم روش مگه قدیما پدر مادرا از هم شناخت داشتن؟ طرف تا موقع عقدش نمیدونست زنش کیه و شوهرش کیه، نگاهم رو از روش برداشتم و دلخور گفتم _خیلی پسر وارسته ای _من و نگاه کن نگاهم رو دادم تو صورتش _واقعا که الهام : وارسته؟ دقیقا منظورت از وارسته چیه؟ باکلاسِ، با شخصیتِ، آدم خوبی و قابل اعتمادیه پوزخندی زد _ادامه بده، بگو. خوش لباسه، اتو کشیدس. لفظ قلم حرف میزنه. آخه مگه به ظاهر کسی میشه اعتماد کرد از روی ظاهر قضاوتش کردی! از دستش ناراحت شدم برو بابایی زمزمه کردم و لب زدم _من صدات کردم با ذوق برات تعریف میکنم بعد تو به من اینجوری میگی _نه الهام من دوست دارم تو خوشبخت بشی یه خورده بیشتر فکر کنی. ما اصلا چیزی از فرهنگ اونا نمیدونیم و شناختی ازشون نداریم حتی نمیدونیم طرز برخوردشون چطوریه یا اصلا با شرایط ما کنار میان یا نه؟ بعد تو همینطوری خوشحال شدی! _به فال نیک میگیرم، دلم خیلی بهش افتاده _تو دلت به همه میافته، دلت به قبلیا هم میافتاد اه بلندی کشیدم و لبه تختم نشستم _باشه تو درست میگی حالا بذار بیاد ببینیم چی میشه مریم از اتاقم بیرون رفت اون شب تا صبح نخوابیدم و فقط فکر میکردم از طرفی واقعا دلباخته حمید رضا شده بودم با تمام وجودم دوسش داشتم احساس میکنم که میتونه خوشبختم کنه احساس میکنم حمید رضا همون مرد رویاهای منه که میتونه زندگیم رو کامل کنه تا دم دمای صبح بیدار بودم صدای اذان که به گوشم رسید خواب عمیقی مهمون چشم هام شد وقتی از خواب بیدار شدم که افتاب خودشو پهن کرده بود روی تختم، از گرمای نور افتاب بیدار شدم آه بلندی کشیدم من که تا اذان بیدار بودم ای کاش نماز صبحم رو خونده بودم. باید یه تصمیم جدی بگیرم برای درست زندگی کردن دیگه میخوام واقعا مسیر زندگیم رو عوض کنم. باید از گذشته ای که مخلوط بود به گناه و نافرمانی از خدا کناره بگیرم... لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 مرتضی رو دوست داشتم و واقعا با تمام بد اخلاقی هاش به زندگی باهاش فکر میکردم تا اینکه متوجه شدم من برای اون فقط ی ابزار بودم. و معنی دیگه براش ندارم اون یه نفر دیگه اورده بود تو خونه ای که برای من اجاره کرده بود. یا حتی میثم رو من واقعا دوست داشتم و اون خیلی راحت دست رد به سینه من زد و منو طرد کرد رفتارهای اونها روح و روان منو داغون کرد از درون فرو ریخته بودم و متاسفانه مقصر اصلی تمام این مسائل خودم بودم... یک آن چشم هام رو بستم و دلمو وصل کردم به خدا، از ته دل گفتم _خدایا شکرت که بالاخره منو متوجه اشتباهاتم کردی خدایا ازت ممنونم که دست منو گرفتی اه بلندی کشیدم در حال شکرگزاری خداوند بودم که صدای زنگ گوشیم بلند شد چشمهام رو باز کردم و نگاهم افتاد به شماره حمید رضا با شادی بسم الله الرحمن الرحیم رو زمزمه کردم و جواب دادم _الو بفرمایید صداش که خیلی به دلم مینشست به گوشم خورد _سلام صبحتون بخیر نفس عمیقی کشیدم و لب زدم _سلام صبح شما هم بخیر _چیشد فکراتون رو کردید؟ واقعا نمیدونستم چی باید بگم با خودم گفتم الکی طولش نده و ناز نکن حالا اینکه واقعا اومده جلو و داره رسمی خواستگاری میکنه بعد از کلی من من اروم گفتم _بله _ ببخشید نتیجه فکرتون چی شد؟ _ نتیجه فکرهای من مثبت هست و میتونید با خانواده تشریف بیارید _فقط اگر میشه من حتما باید ی جلسه با شما صحبت کنم نمیدونستم قبول بکنم یا نه دودل بودم خدایا قبول بکنم یا نکنم! خب اینها وقتی بیان برای خواستگاری بابام میگه برید باهم صحبت کنید. همون موقع صحبت میکنیم. بین دو دلی بدی گیر کردم یه دلم میگه اگر میخوای دست از اینکارها برداری واقعا دست بردار و بگو بیاد توی خونه صحبت کنیم، یه دلم میگه اگر بگی بیاد خونه شاید پشیمون بشه و کلا دیگه نیاد خواستگاریت، نمیدونم چی شد یک دفعه گفتم: _باشه کجا صحبت کنیم؟ بدون مکث گفت: _امروز برای نهار همون رستوران صدایی در درونم گفت داری چیکار میکنی میخوای یه نشستی با نامحرم داشته باشی؟ خب بذار بیاد خونه، نمیدونم چرا دوباره نَفسَم غلبه کرد به اعتقاداتم و قبول کردم _باشه به این شرط که فقط در مورد پیشنهاد شما صحبت کنیم خندید و گفت _خجالت میکشی بگی پیشنهاد ازدواج؟ جوابش رو با تک‌خند کوتاهی دادم خداحافظی کردیم و تماس رو قطع کردیم به محض اینکه گوشیم رو کنار گذاشتم دلشوره و عذاب وجدان اومد سراغم که... لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
روز سختی داشتم خسته و نزار بودم . اصلا نمی‌تونستم روی پاهای خودم بایستم‌. از دانشگاه بیرون اومدم. هنوز چند قدم نرفته بودم که ماشینی ‌کنارم ایستاد. نگاه کردم. امیر حیدری. یکی از هم کلاسیام_سلام آقای حیدری . _سلام. بیا بالا می‌رسونمت. اولش مکثی کردم اما از اونجایی که خیلی خسته بودم بدون مخالفت سری تکون دادم_ یه وقت مزاحم نباشم؟ _ نه چه حرفیه بفرمایید. آدرس خونه رو به آقای حیدری دادم .دیگه نزدیکای خونه بودیم که با کمی مِن مِن گفت_ راستی سحر خانم می‌تونم یه سئوال بپرسم؟ _ بله بفرمایید._ شما کسی تو زندگیتون هست؟ گیج و منگ نگاهش کردم که گفت... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 باز هم دارم اشتباه میکنم. مدام صدایی توی سرم میگفت اینکارت درست نیست. ولی دلم نمیخواد به حرفش گوش کنم دوست دارم به این صدا اهمیت ندم مدام نفس عمیق میکشم و سعی در قانع کردن صدای درونم دارم. با خودم میگم کار بدی که نمیکنم با حجاب میرم صورتمو میپوشونم حرفهای اضافه نمیزنم بحث رو جوری پیش میبرم که فقط در مورد ازدواج اجازه صحبت کردن داشته باشه. تمام افکارم رو پس زدم و از اتاق بیرون زدم به سرویس رفتم و بعد از انجام کارهام و خوردن صبحانه از مامان خداحافظی کردم و به مقصد محل کارم خونه رو ترک کردم، تمام مشتری های ترجمه ای برام میومدن نمیتونستم کارشون رو قبول کنم همون چندتایی هم که قبول کردم اصلا متوجه نشدم که چی میخوان و قراره من براشون چه کاری انجام بدم بدون هیج تمرکزی فقط برگه های کاغذ رو گرفتم و گوشه ای از میزم گذاشتم حتی یادم نمیاد قرار گذاشتم چه روزی ترجمه ها رو بهشون تحویل بدم، لحظه شماری میکردم که زودتر ظهر بشه و برای نهار برم اما این عذاب وجدان و دلشوره لعنتی لحظه ای رهام نمیکنه. برای اینکه این دلشوره و عذاب وجدان رو ساکت کنم از مغازه بیرون زدم و با چشم دنبال بچه ای میگشتم که بهش پول بدم و ازش بخوام برام ادامس بخره. لحظه ای که از مغازه خارج شدم با یه پسر بچه که از ظاهرش میشد فهمید خانواده فقیری داره میخواست از مقابل مغازه م رد بشه صداش کردم _اقا پسر برگشت سمتم با لبخند گفتم _ یه لحظه میای پیشم کارت دارم نزدیکم شد _سلام خاله چی شده؟ _سلام عزیزم ؟ اگر بهت پول بدم میتونی بری برای من ی ادامس بخری و برای خودتم ی خوراکی؟ تا اسم خوراکی اومد چشم هاش برق زد و گل از گلش شکفت با تعجب گفت _خاله به من پول میدی من خوراکی بخرم؟ _بله خاله جان پول میدم برای خودتم خوراکی بخری سریع گفت _بله بله میرم میخرم با خودم فکر کردم که حتما خانواده این بچه باید مشکل مالی داشته باشن که این بچه برای ی خوراکی اینجوری خوشحال شده، سریع برگشتم داخل مغازه و از داخل کشو مبلغی پول برداشتم و به سمتش رفتم _بیا عزیزم با اینا برای خودت خوراکی بخر با این یکی پولا ی ادامسم برای من نگاهش روی پولهای قفل شد _اما...اما این پول خیلی زیاده _اشکال نداره عزیزم برو برای خودت خوراکی بخر مظلومانه گفت _خاله میشه خوراکی نخرم؟ تخم مرغ بخرم ببرم خونه با مامانم نهار بخوریم آخه ما هیچی تو خونمون نیست گرسنه ایم... لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃 √ تنها علّتی که می‌توانست قیام جهانی بر علیه استکبار راه بیندازد، اتفاق افتاد... 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۱۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) نیم‌‌نگاهی بهش انداختم _این که خیلی خوبه... داییت چندسالشه؟ _بیست و‌هشت ازدواج کرده؟ _نه هنوز _چیه نهال جون نقطه‌ی اشتراک باهاش داری میخوای باهاش آشنات کنم ؟ خیلی جیگره داییم خوش قدو بالا خوشگل و‌با کلاس شغل دهن پرکنی داره اما گفته بام خیلی پول نداره بعدم شروع به خنده کرد... گره اخمام رو بیشتر کردم _خجالت بکش سوگل... من متاهلم این حرفا چیه داری بهم می‌گی‌... من عاشق نیمام... حتی اگه ازش متنفر هم بودم و پشیمون از ازدواجم، بازم هیچوقت به مرد دیگه‌ای فکر نمی‌کردم... من داشتم جدی باهات حرف می‌زدم. من خونواده‌ی متدینی داشتم اونزمان تنها مشکلم با خونواده‌م حجابم بود از حجاب و‌ پوشش متنفر بودم اما الان دلم لَه‌لَه می‌زنه برا پوشیدن چادر و حجاب _عه ؟ یعنی قبلا چادری بودی؟ _نه متاسفانه... شاید اگه از اول محجبه بودم قدرشو میدونستم و به همین راحتی کنار نمی‌ذاشتمش _وا... یعنی الان پشیمونی؟ خوب اگه چادر میپوشیدی این هیکل قشنگ و لباسای شیک و‌گرون‌قیمت و اینهمه طلا و جواهرات که از سرو گردنت آویزونه رو چطور میخواستی نشون بقیه بدی؟ _مساله همینه... وقتی پوشش داشته باشی قدر و منزلت و عزت و کرامتت از روی شخصیت و‌نوع برخوردت ارزش‌گذاری می‌شه نه از روی نوع و قیمت لباس و تیپ و هیکل و‌جواهراتی که از سر و‌گردنت آویزونه... خودتون از نزدیک دیدید اینجور آدمارو‌... گاهی بعضی از اونا واقعا نه سواد بالایی دارن و‌نه شخصیتی وارسته و‌ آگاه اما با ظاهری اراسته سعی در گول زدن بقیه دارن که با اولین برخورد میفهمی هیچی نیستند اما بعضی آدما هم هستند که شخصیتی والا و و آگاه دارن اما بخاطر نوع پوشش و نداشتن حجاب بی‌اختیار فقط ظاهرشون به چشم‌ میاد و اصلا نمیتونی به وارستگی شخصیتشون پی ببری پوشش درست خطای طرف مقابل رو کمتر میکنه و میتونه خود واقعی‌تو ببینه پس در چنین شرایطی اگه احترامی برات قایل شدند یعنی بخاطر شخصیت و‌کرامت حقیقی وجودته نه ظواهر چشم نوازت _نهال جون داری حرفای فلسفی می‌زنیا من که نمی‌فهمم چی می‌گی... از حرفی که زد خنده‌م گرفت... ولی نه ازون خنده‌های از سر شادی... از همون خنده‌ها که از گریه غم‌انگیزتره... یاد یکی دوسال پیش خودم افتادم... چقدر زود ولی تلخ به حرفای بزرگترام رسیدم خسته شدم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۱۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) یهو یاد چیزی افتادم... یه تیر توی تاریکیه... یا می‌پذیرند یا نه _ببینید بچه‌ها یه شماره تلفن بهتون میدم حتما تو گوشی‌تون سیو کنید هروقت هر سوال و شبهه‌ای براتون پیش اومد حتما حتما به این شماره زنگ بزنید راهنمایی‌تون می‌کنند "(۰۹۶۴۰ )مرکز پاسخگویی ملی به سوالات دینی" کارشناس پاسخگویی به احکام و سوالات اعتقادی و تاریخی و مشاوره و‌ کلی خدمات دیگه دارند... اگه قبل از ازدواجم با نیما سوالاتی که برام پیش میومد براشون دغدغه داشتم و‌به دنبال جواب می‌رفتم شاید روند زندگیم متفاوت با وضعیت امروزم بود نازنین پرسید _یعنی الان از ازدواج با آقا نیما پشیمونی؟ _نه نه، اشتباه نکنید... منظورم اینه که با یه شرایط دیگه با نیما ازدواج می‌کردم و الان زندگیم پرنشاط‌تر بود... _ کی میره این همه راهوووو... تنوع و نشاط بیشتر ازینی که توی زندگی‌تون هست؟ کلافه پوفی کشیدم _زندگی من پر از تنوعه اما فقط اون اوایل منو سر ذوق میاورد الان دیگه نشاطی در کار نیست... من ادم تحلیل‌گری هستم رفتار آدما رو خیلی دقیق بررسی می‌کنم آدمای پولدار با موقعیتهای اجتماعی خوب خیلی زیاد در اطرافم می‌بینم اما نشاط همگی‌شون وابسته به پوله... اگه پولو ازشون بگیریم دوروزه دق می‌کنند... اما دین کاری با زندگی و روحیه‌ی آدما می‌کنه که حتی بدون پول و با کمترین درامد بتونی همیشه احساس سرزندگی و نشاط و شادی داشته باشی من هردو زندگی رو تجربه کردم اما اون زندگی کجا و این زندگی کجا؟ حتی دوست داشتن آدما و مفهوم عشق بین این دو گروه باهم متفاوته... بنظر من عشق و علاقه‌ی آدمای دین‌مدار عمیق و واقعی‌تره _من که نمی‌فهمم چی میگی یهو با برخورد چیزی به پشت ماشین بی‌اختیار پام رو روی پدال ترمز فشار دادم بخاطر توقف ناگهانی ماشین به جلو پرتاب شدم... خدارو شکر کمربند داشتم وگرنه سرو صورتم با شیشه جلو یا فرمون اصابت می‌کرد. از ماشین پیاده شدم که با دیدن یه آقای مسن تقریبا هم‌سن و سال بابا یوسفم پشت فرمون یه پراید قراضه سرجام میخکوب شدم... با برخورد ماشینش به سپر عقب ماشین من کاپوت و سپر ماشینش کاملا نابود شده بود... شوکه شده به من نگاه می‌کرد... اگه نیما همراهم بود اول از همه پشت ماشین خودمون رو نگاه میکرد تا ببینه چه بلایی سر ماشینش آوردند حتی خود من همین کار رو می‌کردم ولی چون در حال حاضر داشتم در مورد خونواده‌م حرف می‌زدم با یادآوری ویژگیهای مذهبی اونها بی‌اختیار شبیه اونا رفتار کردم.. اگه بابا یا نریمان جای من بودند هم همین کارو می‌کردند... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 نزدیک ساعت ناهار بود با اینکه خیلی تو فکر حسین بودم و براش ناراحت شدم که حتی به اندازه چندتا تخم مرغ و نون پول نداشتن. فوری وسیله هام رو جمع کردم به سمت رستورانی که با حمیدرضا قرار داشتم حرکت کردم قصد داشتم تا اونجایی که می‌تونم تلاشمو بکنم سر موقع برسم و همینم شد‌‌. اطراف رستوران رو با چشمم گشتم ماشین حمیدرضا رو ندیدم وارد رستوران شدم و روی یکی از تخت‌ها نشستم فضای سنتی رستوران با آبنمایی که دقیقاً وسطش بود و در کنارش گاری گذاشته بودن و روش وسایل چای چیده بودند. آرامش خیلی زیادی بهم داد و باعث شد که استرسم رو فراموش کنم. خودم رو سرگرم گوشی کردم که خدمتکار رستوران اومد سراغم و منو رو به سمتم گرفت. از دستش گرفتم و گفتم _ ببخشید منتظر کسی هستم ایشون که بیان با هم سفارش میدیم. سرشو بالا پایین کرد _ایرادی نداره خانم هر موقع اومدن منم میام سفارش می‌گیرم خدمتکار که رفت چند دقیقه‌ای رو تنها نشستم تا بالاخره قامت حمیدرضا رو دیدم که از در رستوران وارد شد لباس آبی و شلوار طوسی که پوشیده تناسب رنگی خیلی قشنگی رو ایجاد کرده. از همون دور منو دید و به سمتم اومد لبه تخت نشست همزمان که کفشش رو در آورد گفت _سلام خسته نباشی خیلی وقته که منتظرمی؟ دستی به شالم کشیدم و مرتبش کردم _نه منم چند دقیقه‌ هست که رسیدم. سرشو تکون داد _خوبه: غذا سفارش دادی؟ _ خدمتکار اومد سفارش بگیره اما من گفتم منتظر کسی هستم و می‌خوام با هم سفارش بدیم فکر کنم الان بیاد سفارش بگیره منو رو برداشت و غذاشو انتخاب کرد و بعد منو رو گرفت سمت من _ من می‌خوام جوجه کباب بخورم شما چی می‌خورین؟ _ برای منم کوبیده سفارش بدید منو رو کنارش گذاشت. همزمان خدمتکار هم بالا سرمون اومد و پرسید _ غذا تون رو انتخاب کردید ؟ حمیدرضا منو رو به طرفش گرفت گفت _ یه پرس کوبیده با یه پرس جوجه همراه تمام مخلفاتی که توی رستورانتون دارید برامون بیارید... لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۱۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اول سلامت سرنشینان دو خودرو رو در نظر می‌گرفتند‌.. اما امثال نیما و آدمای پولداری که در تمام این مدت باهاشون در تعامل بودم اول خسارت خودروی خودشون رو براورد می‌کنند... البته دلیل خاص خودشونو دارن که اون علت هم گرونی ماشینشون هست دیگه به این فکر نمی‌کنند که صاحب ماشین مدل پایین هم قدرت تعمیر دوباره‌ی ماشینش رو نداره... دوباره به راننده نگاه کردم سرش رو به پشت سر برگردونده ... پس با لبخند جلو رفتم و اول سلام کردم... _سلام پدرجان... حالتون خوبه؟ به طرفم چرخید دهنش باز بود و معلومه می‌خواد چیزی بگه ولی کلامی ازش خارج نشد دوباره به عقب برگشت جلوتر رفتم و صندلی عقب رو نگاه کردم یه دختر بچه‌ی کوچولوی سه چهارساله پایین صندلی افتاده درحالیکه سرش رو بالا گرفته عین ابر بهار گریه می‌کنه سریع در رو باز کردم و‌ بیرون آوردم کمی توی بغلم تکونش دادم تا آروم بگیره اما گریه‌ش هرلحظه بیشتر می‌شد نازنین و سوگل هم کنارم ایستادند و هربار یه‌چیزی میگن... _اَی... صورتش کثیفه... مواظب باش الان بینی‌شو می‌ماله به لباست... وای دستاشو کرده دهنش نزنه به شالت... صدای غرغرشون اجازه نمیده دختر بچه صدای دلداری دادنم رو بشنوه پس عصبی به طرفشون برگشتم _یلحظه ساکت شین ببینم بعد هم روی کاپوت عقب نشوندم دست و‌پاش رو وارسی کردم تا مطمئن بشم چیزیش نشده... در سمت راننده باز شد منتظر بودم تا اون اقای مسن پیاده بشه و‌ بهش بگم این بچه چیزیش نشده و نگرانش نباشه اما انتظارم خیلی طولانی شد... بچه رو بغل کردم که دوباره صدای غرغر سوگل و‌ نازنین درومد... تیز به سمتشون برگشتم هردو یه قدم به عقب برداشتند و به هم نگاه کردند بچه رو به دست راستم تکیه دادم و با دست چپ در رو نگه داشتم و کمی خم شدم _آقا چرا پیاده نمی‌شید؟ این بچه خودشو هلاک کرد... رنگ صورتش به شدت سرخ شده بود و عرق از پیشونیش به پایین می‌چکید... با اشاره به پاش با صدای ضعیف گفت _پام بی‌حس شده قدمی به هقب برداشتم و‌بچه رو که هنوز گریه میکرد به دست نازنین دادم... خودش رو عقب میکشید و‌حتی دستش رو باز نمی‌کرد تا ازم بگیره... به سوگل نگاه کردم کمی نگاهم کرد و با چهره‌ای در هم کشیده دستش رو جلو آورد و دختر کوچولو رو ازم گرفت سریع تو بغلش رها کردم و‌به طرف پیرمرد رفتم _آقا چی شده؟ پاتون زخمی شده؟ _نه ... فقط بی‌حس شده... کاملا لمسه کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۱۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _صبر کنید الان به اورژانس زنگ می‌زنم بعد از هماهنگی لازم با اورژانس گوشی رو توی کیفم انداختم که سوگل به طرف اومد و بچه رو تو بغلم انداخت _بیا بگیرش ساکت نمی‌شه _چه خبرته؟ بچه‌ آدمیزاده نه لوسی... لوسی به گربه‌ی گوگولیه که مال سوگله اونم عاشقشه... بارها دیدم چطور باهاش بازی می‌کنه و حتی کثافتکاری‌هاشو چه مادرانه براش تمیز میکنه و‌ حمومش میده... سری به تاسف تکون دادم و زمزمه کردم _"کرامت انسانی" سرشو جلو آورد _چی؟ _هیچی... شماها چه می‌فهمید؟ از حرفم ناراحت شد و‌ به طرف نازنین رفت هرکاری کردم بچه آروم نمی‌گرفت... جیغ و گریه‌هاش جیگرم رو کباب می‌کرد ناگهان یاد گوشیم افتادم به زحمت از توی گیفم در آوردم و یه کلیپ شاد بچگونه سرچ کردم ... با شنیدن صدای آهنگینی که از گوشی می‌شنید گریه‌ش قطع شد اما هنوز صدای هق‌هقش بند نیومده... نگاهش به صفحه گوشیه... اونو به دستش دادم و روی صندلی عقب ماشین آقایی که احتمالا پدر یا پدربزرگشه نشوندم... به دوتا دوست پولدار اما بی‌شعورم نگاه کردم هردو کناری ایستادند و باهم گرم گفتگو هستند به طرف ماشینم رفتم‌... روی صندلی راننده نشستم و خم شده داشبورد رو باز کردم خداروشکر چندتا خوراکی مونده... برشون داشتم همینکه صاف نشستم متوجه حضور نازنین و‌سوگل شدم با اخم گفتم فعلا بشینید تا کار این آقاهه رو راه بندازم _ولش کن بابا. از پشت زده ماشینتو داغون کرده... اصلا دیدی عقب ماشینتو؟ یه چراغتو شکسته بی اهمیت به حرفی که شنیدم پیاده شدم همون لحظه صدای نازنین رو شنیدم _انگار ما زدیم ماشینشو داغون کردیم که به ما اخم می‌کنه... کاش با ماشین خودمون اومده بودیم... بذار زنگ بزنم اسنپ بیاد جواب دندون‌شکن براش داشتم اما حال اون اقا و‌ دختر بچه بدجور روح و روانمو بهم ریخته پس به طرف ماشینشون پا تند کردم در صندلی عقب رو باز کردم و خوراکی هارو جلوی پای بچه‌ای که دوباره گریه میکرد ریختم _بیا عمه ... چی گفتم؟ عمه؟ آره یاد نازنینای داداش افتادم که اینجوری بهم ریختم آخه این بچه یکم کوچیکتر از نازنین زهرا و‌نازنین فاطمه‌ی داداشه... منتها خیلی لاغر و ضعیفتر... گوشی رو که کنارش انداخته برداشتم آهنگ داره میخونه اما صفحه خاموش شده... توی تنظیمات رفتم و‌ مدت زمان خاموشی صفحه رو سی دقیقه تنظیم کردم... و کلیپ رو از اول آوردم و‌گوشی رو‌ توی دستش گذاشتم. از خوراکی ها بسته‌ی پاستیل و کاکائو رو باز کردم و نشونش دادم برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 از کنارمون رفت و من و حمیدرضا تنها شدیم سرمو پایین انداختم و منتظر بودم حرف بزنه بعد از اینکه حالم رو پرسید گفت _خواستم بیاید اینجا تا با همدیگه صحبت کنیم بعداً ابهامی باقی نمونه و مسئله پنهانی نداشته باشیم اگر مسئله یا چیزی هستش که نیازه من بدونم و باید بهم بگید همین الان بهم بگین می‌دونم وقتی که بیام خواستگاریتون با هم میریم و صحبت می‌کنیم ولی می‌خوام همین اولش بهم بگین نفس عمیقی کشیدم و گفتم _ متاسفانه هر آدمی توی زندگیش یه سری اشتباهاتی داره منم از این قاعده مستثنا نیستم شما هر باغچه‌ای رو بیل بزنید توش کرم پیدا میشه اما این اعتقاد شخصی خود منه که هر آدمی توی زندگیش اشتباهاتی داشته و نمیشه بر اساس اون اشتباهات آینده‌اش رو قضاوت و پیش‌بینی کرد. گذشته اسمش روشه گذشته نباید بابتش کسی به شریک زندگی آینده‌اش پاسخگو باشه. لبخند معناداری زد _حرفهاتون درسته منتها امیدوارم مسئله‌ ای توی گذشته‌تون نباشه که بخواد به زندگی مشترکمون کشیده بشه حرفی نزدم و خودشم متوجه شد که زیاده روی کرده. ادامه داد _الهام خانم اگر موافق باشید یه مقدار به‌همدیگه اطلاعات شخصیمون رو بدیم اینجوری پیش زمینه و آمادگی ذهنی از همدیگه تا شب خواستگاری داریم. پرسشی نگاهش کردم و منتظر موندم تا خودش شروع کنه _فارغ التحصیل رشته مهندسی مکانیکم اما متاسفانه یا خوشبختانه شغلم مرتبط با مدرک تحصیلیم نیست یعنی اینکه من املاکی دارم و اونجا مشغول به کارم در حال حاضرم سی و یک سالم حالا شما لطفاً از خودتون بگید. سنش رو که گفت ماتم برد نمی‌دونستم که چطور بهش بگم ناراحت نشه. آروم لب زدم _ادبیات زبان انگلیسی خوندم عاشق درس خوندنمم دوست دارم بعد از ازدواجمم درس بخونم من سی و هفت سالمه و تصمیم دارم بعد از اینکه ازدواج کردم یه شغل مرتبط با مدرک تحصیلیم داشته باشم چون درس نخوندم که بیکار بشینم توی خونه ریز سرش رو تکون داد _خیلی خوبه منم موافق درس خوندن و پیشرفت شمام اتفاقاً کار خوبی می‌کنید اگر بهم جواب مثبت بدید من تا اونجایی که بتونم حمایتتون می‌کنم و هر کاری که از دستم بر بیاد براتون انجام میدم. واقعاً مردی که اجازه ادامه تحصیل به فعالیت‌های اجتماعی به همسرش نده یه آدم احمقه و من نمی‌خوام نقش یه مرد احمقو توی زندگی برای شما بازی کنم. وقتی مدام همسرتو سرکوب کنی و محدودش کنی به مرور زمان باعث بروز مشکلاتی میشه که هیچ جوره نمیشه کنترلشون کرد... لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۱۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) گوشی رو کنارش انداخت و‌خوراکی هارو ازم گرفت و‌با اشتها مشغول خوردن شد... یه شکلات باز کردم و‌بدون اینکه از پوستش جدا کنم به طرف اون اقا گرفته و گفتم _آقا بفرمایید یه شکلات بخورید شاید قندتون افتاده بسختی جواب داد _فشارم بالا رفته فکر کنم سکته کردم یه طرف بدنم بی‌حسه... یاد اتفاقی که برای داداشم افتاده بود و‌تصادفش افتادم گوشی رو از کنار اون بچه برداشتم تا دوباره شماره‌ی اورژانسو بگیرم اما با شنیدن صدای آژیر که هرلحظه نزدیکتر می‌شد پایین اوردمش... بلافاصله از ماشین پیاده شدم ‌... پیزمرد به بیمارستان منتقل شد ولی بهش اطمینان دادم مراقب دختر کوچولویی که حالا فهمیده بودم نوه‌شه هستم و تا یکی دوساعت دیگه میرم بیمارستان... البته با اجازه‌ی خودش شماره تلفن دخترشم از گوشیش برداشتم تا باهاش تماس بگیرم ... وقتی آمبولانس راه افتاد شماره‌ی امداد خودرو رو گرفتم و ادرس رو دادم... بعد هم شماره‌ی دختر اون آقا... وقتی امداد خودرو اومد ماشین اقایی که حالا میدونستم اسمش آقای اسماعیلیه تحویلشون دادم تا ببرن برای تعمیر... اولین بار بود که بدون کمک نیما همه‌ی کارهارو انجام داده بودم... دختر بچه که حالا بین من و دوتا دوستام نسبت به من احساس نزدیکی بیشتری میکرد توی بغلم خوابش برد... آروم روی صندلی عقب و کنار نازنین خوابوندم و پشت فرمون نشستم... وقتی به بیمارستان رسیدم دختر آقای اسماعیلی زودتر از ما رسیده بود. دخترش هانیه رو تحویلش دادم و‌ رسید امداد خودرو رو هم بهش دادم و گفتم آدرس خونتونو بده تا هروقت ماشین آماده شد بگم بیارن براتون... تشکر کرد و‌گفت _ مقصر پدر من بوده؟ یعنی منظورم اینه که خسارت ماشین شما هم با اونه؟ _نه... من سرعتمو یهو کم کردم و این اتفاق افتاد خودم میدونم مقصرم پس خسارت ماشین شما و‌ بیمارستان پدرتون با منه... اشکش رو‌ پاک کرد _ممنونم خانم... خدا خیرتون بده ازش خداحافظی کردم و بین راه دخترا رو رسوندم و‌ علیرغم اصرارشون برای خرید عصر قبول نکردم همراهشون برم و به خونه برگشتم... نیما زودتر از من به خونه برگشته و‌مشغول تدارک مراحل مختلف جشن و آذین بندی خونه‌ست... اونقدر بابت کمکی که به اون پیرمرد و‌ نوه‌ش کردم حس و حال خوبی دارم که بی‌خیال خستگیم شدم و کنار نیما برای تدارک کارها موندم... عصر به آرایشگاه رفتم و‌ شب قبل از اومدن مهمونها حاضر و‌ آماده توی باغ قدم می‌زدم هنوز حال خوشی که بخاطر کمک به اون بنده خدا در وجودم ریشه کرده باعث نشاطمه... نیما فکر میکنه بخاطر تولدمه... در صورتی که این تولد حتی ذره‌ای باعث خوشحالیم نمیشه... بیشتر شبیه شوآفه تا جشن تولد... هر کدوم از مهمونها برای خودنمایی و نشون دادن لباس و زیباییها و جواهراتشون در جشن حضور پیدا میکنند و‌ همگی در صدد بردن این مسابقه هستند فقط فرصتی برای چشم‌چرونی برخی آقایون فراهم می‌شه... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۲۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) برخلاف تصورم نازنین و‌سوگل زودتر از همه مهمونا رسیدند... ارایشگاه رفته ‌‌لباسهای زیبایی پوشیده بودند وقتی مهمونها از راه رسیدند هرکدومشون با یکی مشغول گپ زدن شدند... در طول مهمونی حواسم بهشون بود به نگاه و‌توجه همه پسرها جواب می‌دادند... یبار که فرصت پیش اومد سوگل رو صدا زدم و‌آهسته توی گوشش گفتم _مگه تو‌ نامزد نداری؟ پس این رفتارها چیه؟ خنده چندشی کرد _ضدحال نزن عزیزم... هنوز که زیر یه سقف نرفتیم اتفاقا بهش گفتم اونم بیاد ولی گفت نمیتونه بیاد وقتی خودش نیومد باید جایگزین داشته باشم یا نه؟ و دوباره خندید _شوخی کردم... بخدا منظوری ندارم _آره جون عمه‌ت ... لابد به همه‌شون نگاه خواهری داری اره؟ _خجالت بکش آبرومو بردی نگاهی به اطراف و‌مهمونا کرد _همچین میگی انگار بقیه علیه‌السلام هستند... یه نگاه بکن اصلا معلوم نیست که بی کیه... _سوگل بیشتر این خانم و آقایون که میبینی با هم نسبتهایی دارن نه مثل تو که کاملا غریبه ای و اولین بارته باهاشون آشنا شدی اما به هر کی که ازش خوشت میاد می‌چسبی... نگاهش رنگ شرمندگی گرفت _راست می‌گی؟ اوکی ... بیشتر رعایت می‌کنم البته تا حدودی دروغ گفته بودم اینجا همه خانمها مدعی بودند به آقایون نگاه خواهرانه دارند و جای برادری با طرف مقابل گپ و گفت و‌ خنده و رقص میکنند و اقایون هم متقابلا همین نظر رو داشتند... گند تک تکشون همیشه بعد از مهمونی‌ها در میاد... بهرحال باد به گوشم می‌رسونه کی تا چند روز با شوهرش قهره و‌دعوا کرده‌ اونم فقط بخاطر نگاه برادرانه‌ی شوهراشون نسبت به یه خانم دیگه اونم در دورهمی روزهای قبل... با اینکه قبلا هیچ‌وقت نسبت به پوشش و حجاب نظر مثبت نداشتم اما الان خیلی وقته قبولش دارم که متاسفانه دیگه موقعیت فعلیم اجازه نمیده. فردای اون روز تا نزدیکی‌های ظهر خوابیدم و وقتی بیدار شدم اولین کاری که کردم این بود به دختر اقای اسماعیلی زنگ بزنم... پس از احوالپرسی کوتاه حال پدرشو پرسیدم که گفت مرخص شده و الان خونه‌ست با تعمیرگاهی که امداد خوردو ماشین رو‌تحویلش داده بود تماس گرفتم و ادرس خونه صاحب ماشین رو دادم و‌ همه هزینه‌های تعمیر ماشین رو‌ هم پرداختم. از دیروز حس خیلی خوبی دارم... وقتی به خودم اومدم تازه متوجه شدم که از دیروز دارم کاملا شبیه خونواده‌ی پشت کوهی رفتار می‌کنم... بابا و مامان و داداش نریمان... یاد اونها باعث شد دوباره همون احساسات دوگانه‌ به سراغم بیاد... فکر کنم واقعا دارم روانی می‌شم چون اصلا حال خودمو نمی‌فهمم هم ازشون متنفرم و هم دلتنگشونم آخه یعنی چی؟ یا باید دوستشون داشته باشم و‌ با فکر کردن بهشون حالم خوب شه یا متنفر باشم و‌دیکه بهشون فکر نکنم اما صدحیف تکلیفم با خودمم معلوم نیست برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 حرفهاشو تایید کردم اما چیزی که بیشتر از همه باعث شد توی فکر فرو برم و تمرکزم رو به هم بزنه سن حمیدرضا بود اختلاف سنی ۶ ساله رو نمی‌تونستم نادیده بگیرم لبم رو تر کردم _ببخشید من باید ی چیزی بهتون بگم حمیدرضا منتظر نگاهم کرد لب زد _ مشخصه که ذهنتون حسابی درگیر مطلبی شده _ حقیقتش من نمی‌تونم این فاصله سنیمون رو نادیده بگیرم چون که خیلی زیاده و مطمئنم که از طرف خانواده‌هامون به مشکل برمی‌خوریم لبش رو به دندون گرفت و آروم گفت _ شما چه راهی به ذهنتون می‌رسه که انجام بدیم. که بت مخالفت خونوادها رو به رو نشیم. الهام خانم من به شما خیلی علاقه دارم نمی‌خوام که سنمون باعث بشه شما رو از دست بدم هر کار که لازم باشه انجام میدم که شما رو داشته باشم نفس عمیقی کشیدم که بی‌شباهت به آه نبود _واقعا نمی‌دونم باید چیکار کنیم این مسئله متاسفانه برای اکثر خانواده‌ها مهمه. نمی‌شه نادیده گرفتش به نظر من شما برید با خانوادتون صحبت کنید صادقانه بهشون بگید که چی شده شاید موافقت کردن و مشکلی نداشتن رنگ و روش پرید _ نه نه، من ترجیح میدم که پای خانواده‌ها به این مسئله باز نشه ما هر دومون سنمون بالا هست و به بلوغ فکری رسیدیم میتونیم برای خودمون تصمیم بگیریم به نظر من این موضوع بین خودمون باقی بمونه _من موافق نیستم نمی‌دونم چطور باید بگم دخترا زودتر به بلوغ فکری می‌رسند و وقتی که مرد چند سال بزرگتر باشه باعث میشه که از لحاظ بلوغ فکری برابر بشن اما زمانی که زن بزرگتر باشه بعدها توی زندگی مشترک مشکلاتی به وجود میاد که اجتناب ناپذیره... لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁