زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۱۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۱۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
هرچند خیلی وقته که یه حقیقتی رو در مورد پدرشوهرم کشف کردم و اونم اینه که اصلا آدم قابل اعتمادی نیست تازه فهمیدم سینا اون حجم از هیزی و لودگی رو از کی به ارث برده...
پدر و پسر دقیقا عین هم هستند منتها با این تفاوت که فیروزخان خوب بلده جلوی ادمای محترم از خودش یه انسان شریف و آبرومند نشون بده...
اما اونا پدر و پسر بودند و مطمئنا در حضور هم کار خطایی نمیتونستند انجام بدن پس همچنان بخاطر حضور صددرصدی فیروزخان در پروژهی کاری شبانهروزیشون مداخله نمیکردم.
سینا برگشته و مثل گذشته رفتار میکنه و برای اون و نیما انگار نه انگار یه روزی یه اتفاقاتی افتاده بود.
نیما این روزها عصبی و پرخاشگر شده و مدام در حال تلفن حرف زدنه... بیشتر مکالماتشون هم کاریه. البته من از هیچ کدوم اصطلاحاتی که به کار میبره سردر نمیارم...
هنوز نفهمیدم کارو فعالیتش در زمینهی برج سازی و مهندسیه؟ یا پزشکی و پیراپزشکی؟
اما در گفتگوهای کاریش گاهی احساس میکنم داره با مهندس برجسازی حرف میزنه و گاهی با پزشک و داروساز و گاهی با جراح و گاهی با دلال خرید و فروش
حوصلهی گوش کردن به مزخرفاتی که اصلا ازشون سر درنمیارم ندارم و تا جایی که بتونم خودم رو در بیرون از خونه سرگرم کردم
مدتیه به تجویز پزشک عمومی و روانشناسم و اصرار فرشته چندتا دوست پیدا کردم و باهاشون به باشگاه بدنسازی و سوارکاری و استخر و خرید و دورهمیهای دوستانه میرم... تمام روزهای هفتهم رو پر کردم تا شاید از فکر و خیال بیرون بیام ... تا حدودی هم موفق بودم چون شبها از خستگی تا صبح خواب راحتی رو بعد از مدتها تجربه میکنم.
امروز با سروصدا و همهمهای که از توی حیاط بزرگ و پراز گل و درخت خونمون میومد بیدار شدم.
از پشت پنجره هرچی بیرون رو نگاه کردم از پشت درختها نتونستم چیزی رو ببینم بنابراین به خدمتکارم صدا زدم اونم گفت آقا از دیشب دستور داده خونه و باغ رو آماده کنیم برای مهمونی امشب
تازه یادم افتاد که تولدمه... خوشحال ازینکه نیما این روز رو فراموش نکرده طبق قرار قبلی که با دوستان جدیدم سوگل و نازنین داشتم بعد از صرف صبحانه حاضر شدم که باهم به باشگاه سوارکاری برم...
اونجا سوار بر اسبی که فیروز خان بهم هدیه داده شدم...
اسمشو "همراز" گذاشته بودم چون هروقت باهاش حرف میزدم احساس میکردم حرفامو میفهمه... سوارش که میشدم احساس رفاقت عجیبی باهاش میکردم و همه حرفایی که حتی به صمیمیترین دوستانس که الان داشتم و نمیتونستم بگم به همراز میگفتم...
حرفایی که حتی به نزدیکترین آدم زندگیم یعنی نیما هم نگفته بودم...
هروقت دلتنگ خونوادم بودم از دلتنگیام نسبت به مامان و بابا وخواهرا و برادرم براش میگفتم و هروقت دلم آکنده از کینههاشون میشد کینههایی که از یوسف و فاطمه و نریمان داشتم براش میگفتم و گاهی از نیره و براتعلی و دل پردردم که هرلحظه آغوش گرم پر محبت مادرانه و پدرانهشون رو طلب میکرد... اونم بدون اینکه قضاوتم کنه یا من رو بخاطر تغییر مواضع ناگهانیم دیوونه خطاب کنه در آرامش و سکوت حرفامو گوش میکرد...
اما دلتنگیم برای جنین از دست دادهم رو فقط برای نازنین و سوگل تعریف میکردم...
دوستای خوبی بودند البته اگه کمتر از اوضاع مالیم تعریف میکردن و حسرت خوردنشون رو کمتر بروز میدادن
پشت فرمون ماشینم نشستم... دخترا مثل همیشه شیطنت میکردند...
از باشگاه که خارج شدیم نازنین گفت شوهرت زنگ زد و برای مهمونی امشب دعوتمون کرده بهتره عصر بعد از یه استراحت کوتاه به خرید بریم هم ما کادو برات بخریم و هم تو یه لباس قشنگ برای جشن امشبت بپوشی...
با حرص گفتم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۱۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۱۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
_ تا دلتون بخواد من لباس دارم که خیلیاشونو تابحال یبارم تنم نکردم...
چون هربار هرچی میخرم موقع مهمونی میبینم نیما یه فاخرترش رو برام خریده...
برای همین میدونم برای امشبم دوباره یه لباس خاص خودش تهیه کرده...
آخه لباسهایی که خودم انتخاب میکنم معمولا کمی پوشیدهتره اما لباسهایی که نیما برام سفارش میده تا مزون برام بدوزه هم طرحش برنده هم خیلی بازن...
با اینکه دوست دارم خاص وقابل توجه باشم اما خیلی وقته که دیگه از مرکز توجه بودن خسته شدم...
سوگول با حسرت گفت
_حیف آقا نیما که قدرشو نمیدونی چه شرایطی برات فراهم میکنه ولی همیشه شبیه افسردهها رفتار میکنی
ناراحت لب زدم
_تو که نمیدونی وقتی توی هر مهمونی کانون توجه یه عده خانم و آقای آشنا و غریبه باشی که نگاههای حسرتبار و گاها حریصانه هرکدوم روت زوم شده چه حس بدی داره...
شاید خیلی از آدما تشنهی این توجه باشن اما من متنفرم ... از همون اول متنفر بودم.
اون زمان که قرار بود با نیما ازدواج کنم فکر میکردم ثروت خونوادگیش باعث میشه همیشه احساس آرامش وخوشبختی کنم
اما هیچوقت اون حس آرامش و خوشبختی که نیاز روح و روانم بوده عایدم نشده...
انگار یه حس گمشده دارم هرچی بیشتر دنبالش میگردم بیشتر ازم دور میشه...
اون حس ارامشی که قبلا توی خونوادهم داشتم زیباتر از حالا بود...
فقط حیف قدرشو ندونستم...
من قبلا خوشبخت بودم و ارامش داشتم ولی نمیدونم چرا در یه سبک دیگه از زندگی دنبالش میگشتم
پشت چراغ قرمز توقف کردم
به حرفایی که میخواستم بزنم فکر کردم و بعد از مدتها تصمیم گرفتم به زبون جاری کنم...
_بهتون پیشنهاد میدم خواستین ازدواج کنید یه آدمی رو انتخاب کنید که یه اعتقاد حداقلی به خدا و احکام خدا داشته باشه.
دین و مذهب اگه توی زندگی باشه احترام و کرامت انسانی همیشه بینتون هست چون از دستورات الهیست
محبت و ابراز محبت و مهربونی و صفا هست چون خدا بینتون هست
خونواده هست چون صله رحم از واجبات دینه
سایه بزرگتر و حمایتش همیشه بالای سرتون هست چون خانواده هست
خواستم ادامه بدم که با حرف سوگل به خودم اومدم
_چرا من احساس میکنم رادیو معارف روشنه و کارشناس برنامه مذهبی داره سخنرانی میکنه؟
نازنین زد زیر خنده
_ایول... باریکالله بهت سوگل
رادیو هم گوش میدی؟
نه بابا یه دایی عصا قورت داده دارم بچهتر که بودم چندبار با مامان سوار ماشینش که شدم همینجوری حرف میزدند که یادمه مامانم بهش میگفت زدی رادیو معارف؟
آخه داییم دانشجوی جامعه شناسیه ومدام در حال گوش کردن سخنرانی و گفتگوهای مختلف مذهبی واجتماعی و اقتصادی بود.
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
_بهم گفت قصد ازدواج باهام داره و میخواد رابطه مون جدی باشه
لبخند کمرنگی زد و بهم خیره شد. متوجه نمیشم منظورش چیه! درکش نمیکردم انتظار داشتم خوشحال بشه و از این حرفم استقبال کنه. چون میدونست که من چقدر دلم میخواد ازدواج کنم. ریز سر تکون دادم
_چرا هیج واکنشی نداری؟ تو که خوب میدونی من چقدر دوست دارم ازدواج کنم
آهی از ته دل کشید
_خواهر من وقتی چیزی ازش نمیدونی و شناختی روش نداری چرا داری احساس مثبت نشون میدی و تمایل داری جواب بله بدی. طرف بعد از سالها رفت و امد خانوادگی وقتی میان خواستگاریش دو دله جواب بده یا نده، بعد تو بدون هیچ شناختی میخوای بله بدی؟
_وااا تو ذوقم نزن دیگه، خب تحقیق میکنیم این همه آدم تحقیق کردن و ازدواج کردن منم روش مگه قدیما پدر مادرا از هم شناخت داشتن؟ طرف تا موقع عقدش نمیدونست زنش کیه و شوهرش کیه،
نگاهم رو از روش برداشتم و دلخور گفتم
_خیلی پسر وارسته ای
_من و نگاه کن
نگاهم رو دادم تو صورتش
_واقعا که الهام : وارسته؟ دقیقا منظورت از وارسته چیه؟
باکلاسِ، با شخصیتِ، آدم خوبی و قابل اعتمادیه
پوزخندی زد
_ادامه بده، بگو. خوش لباسه، اتو کشیدس. لفظ قلم حرف میزنه. آخه مگه به ظاهر کسی میشه اعتماد کرد از روی ظاهر قضاوتش کردی!
از دستش ناراحت شدم برو بابایی زمزمه کردم و لب زدم
_من صدات کردم با ذوق برات تعریف میکنم بعد تو به من اینجوری میگی
_نه الهام من دوست دارم تو خوشبخت بشی یه خورده بیشتر فکر کنی. ما اصلا چیزی از فرهنگ اونا نمیدونیم و شناختی ازشون نداریم حتی نمیدونیم طرز برخوردشون چطوریه یا اصلا با شرایط ما کنار میان یا نه؟ بعد تو همینطوری خوشحال شدی!
_به فال نیک میگیرم، دلم خیلی بهش افتاده
_تو دلت به همه میافته، دلت به قبلیا هم میافتاد
اه بلندی کشیدم و لبه تختم نشستم
_باشه تو درست میگی حالا بذار بیاد ببینیم چی میشه
مریم از اتاقم بیرون رفت اون شب تا صبح نخوابیدم و فقط فکر میکردم از طرفی واقعا دلباخته حمید رضا شده بودم با تمام وجودم دوسش داشتم احساس میکنم که میتونه خوشبختم کنه احساس میکنم حمید رضا همون مرد رویاهای منه که میتونه زندگیم رو کامل کنه تا دم دمای صبح بیدار بودم صدای اذان که به گوشم رسید خواب عمیقی مهمون چشم هام شد وقتی از خواب بیدار شدم که افتاب خودشو پهن کرده بود روی تختم، از گرمای نور افتاب بیدار شدم آه بلندی کشیدم من که تا اذان بیدار بودم ای کاش نماز صبحم رو خونده بودم. باید یه تصمیم جدی بگیرم برای درست زندگی کردن
دیگه میخوام واقعا مسیر زندگیم رو عوض کنم. باید از گذشته ای که مخلوط بود به گناه و نافرمانی از خدا کناره بگیرم...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
مرتضی رو دوست داشتم و واقعا با تمام بد اخلاقی هاش به زندگی باهاش فکر میکردم تا اینکه متوجه شدم من برای اون فقط ی ابزار بودم. و معنی دیگه براش ندارم اون یه نفر دیگه اورده بود تو خونه ای که برای من اجاره کرده بود. یا حتی میثم رو من واقعا دوست داشتم و اون خیلی راحت دست رد به سینه من زد و منو طرد کرد رفتارهای اونها روح و روان منو داغون کرد از درون فرو ریخته بودم و متاسفانه مقصر اصلی تمام این مسائل خودم بودم...
یک آن چشم هام رو بستم و دلمو وصل کردم به خدا، از ته دل گفتم
_خدایا شکرت که بالاخره منو متوجه اشتباهاتم کردی خدایا ازت ممنونم که دست منو گرفتی
اه بلندی کشیدم در حال شکرگزاری خداوند بودم که صدای زنگ گوشیم بلند شد چشمهام رو باز کردم و نگاهم افتاد به شماره حمید رضا با شادی بسم الله الرحمن الرحیم رو زمزمه کردم و جواب دادم
_الو بفرمایید
صداش که خیلی به دلم مینشست به گوشم خورد
_سلام صبحتون بخیر
نفس عمیقی کشیدم و لب زدم
_سلام صبح شما هم بخیر
_چیشد فکراتون رو کردید؟
واقعا نمیدونستم چی باید بگم با خودم گفتم الکی طولش نده و ناز نکن حالا اینکه واقعا اومده جلو و داره رسمی خواستگاری میکنه بعد از کلی من من اروم گفتم
_بله
_ ببخشید نتیجه فکرتون چی شد؟
_ نتیجه فکرهای من مثبت هست و میتونید با خانواده تشریف بیارید
_فقط اگر میشه من حتما باید ی جلسه با شما صحبت کنم
نمیدونستم قبول بکنم یا نه دودل بودم خدایا قبول بکنم یا نکنم! خب اینها وقتی بیان برای خواستگاری بابام میگه برید باهم صحبت کنید. همون موقع صحبت میکنیم.
بین دو دلی بدی گیر کردم یه دلم میگه اگر میخوای دست از اینکارها برداری واقعا دست بردار و بگو بیاد توی خونه صحبت کنیم، یه دلم میگه اگر بگی بیاد خونه شاید پشیمون بشه و کلا دیگه نیاد خواستگاریت، نمیدونم چی شد یک دفعه گفتم:
_باشه کجا صحبت کنیم؟
بدون مکث گفت:
_امروز برای نهار همون رستوران
صدایی در درونم گفت داری چیکار میکنی میخوای یه نشستی با نامحرم داشته باشی؟ خب بذار بیاد خونه، نمیدونم چرا دوباره نَفسَم غلبه کرد به اعتقاداتم و قبول کردم
_باشه به این شرط که فقط در مورد پیشنهاد شما صحبت کنیم
خندید و گفت
_خجالت میکشی بگی پیشنهاد ازدواج؟
جوابش رو با تکخند کوتاهی دادم خداحافظی کردیم و تماس رو قطع کردیم به محض اینکه گوشیم رو کنار گذاشتم دلشوره و عذاب وجدان اومد سراغم که...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
روز سختی داشتم خسته و نزار بودم . اصلا نمیتونستم روی پاهای خودم بایستم. از دانشگاه بیرون اومدم. هنوز چند قدم نرفته بودم که ماشینی کنارم ایستاد. نگاه کردم. امیر حیدری. یکی از هم کلاسیام_سلام آقای حیدری . _سلام. بیا بالا میرسونمت. اولش مکثی کردم اما از اونجایی که خیلی خسته بودم بدون مخالفت سری تکون دادم_ یه وقت مزاحم نباشم؟ _ نه چه حرفیه بفرمایید. آدرس خونه رو به آقای حیدری دادم .دیگه نزدیکای خونه بودیم که با کمی مِن مِن گفت_ راستی سحر خانم میتونم یه سئوال بپرسم؟ _ بله بفرمایید._ شما کسی تو زندگیتون هست؟ گیج و منگ نگاهش کردم که گفت...
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
باز هم دارم اشتباه میکنم.
مدام صدایی توی سرم میگفت اینکارت درست نیست. ولی دلم نمیخواد به حرفش گوش کنم دوست دارم به این صدا اهمیت ندم مدام نفس عمیق میکشم و سعی در قانع کردن صدای درونم دارم. با خودم میگم کار بدی که نمیکنم با حجاب میرم صورتمو میپوشونم حرفهای اضافه نمیزنم بحث رو جوری پیش میبرم که فقط در مورد ازدواج اجازه صحبت کردن داشته باشه. تمام افکارم رو پس زدم و از اتاق بیرون زدم به سرویس رفتم و بعد از انجام کارهام و خوردن صبحانه از مامان خداحافظی کردم و به مقصد محل کارم خونه رو ترک کردم، تمام مشتری های ترجمه ای برام میومدن نمیتونستم کارشون رو قبول کنم همون چندتایی هم که قبول کردم اصلا متوجه نشدم که چی میخوان و قراره من براشون چه کاری انجام بدم بدون هیج تمرکزی فقط برگه های کاغذ رو گرفتم و گوشه ای از میزم گذاشتم حتی یادم نمیاد قرار گذاشتم چه روزی ترجمه ها رو بهشون تحویل بدم، لحظه شماری میکردم که زودتر ظهر بشه و برای نهار برم اما این عذاب وجدان و دلشوره لعنتی لحظه ای رهام نمیکنه. برای اینکه این دلشوره و عذاب وجدان رو ساکت کنم از مغازه بیرون زدم و با چشم دنبال بچه ای میگشتم که بهش پول بدم و ازش بخوام برام ادامس بخره.
لحظه ای که از مغازه خارج شدم با یه پسر بچه که از ظاهرش میشد فهمید خانواده فقیری داره میخواست از مقابل مغازه م رد بشه صداش کردم
_اقا پسر
برگشت سمتم با لبخند گفتم
_ یه لحظه میای پیشم کارت دارم
نزدیکم شد
_سلام خاله چی شده؟
_سلام عزیزم ؟ اگر بهت پول بدم میتونی بری برای من ی ادامس بخری و برای خودتم ی خوراکی؟
تا اسم خوراکی اومد چشم هاش برق زد و گل از گلش شکفت با تعجب گفت
_خاله به من پول میدی من خوراکی بخرم؟
_بله خاله جان پول میدم برای خودتم خوراکی بخری
سریع گفت
_بله بله میرم میخرم
با خودم فکر کردم که حتما خانواده این بچه باید مشکل مالی داشته باشن که این بچه برای ی خوراکی اینجوری خوشحال شده، سریع برگشتم داخل مغازه و از داخل کشو مبلغی پول برداشتم و به سمتش رفتم
_بیا عزیزم با اینا برای خودت خوراکی بخر با این یکی پولا ی ادامسم برای من
نگاهش روی پولهای قفل شد
_اما...اما این پول خیلی زیاده
_اشکال نداره عزیزم برو برای خودت خوراکی بخر
مظلومانه گفت
_خاله میشه خوراکی نخرم؟ تخم مرغ بخرم ببرم خونه با مامانم نهار بخوریم آخه ما هیچی تو خونمون نیست گرسنه ایم...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
7.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌹🍃
√ تنها علّتی که میتوانست قیام جهانی بر علیه استکبار راه بیندازد، اتفاق افتاد...
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۱۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۱۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
نیمنگاهی بهش انداختم
_این که خیلی خوبه... داییت چندسالشه؟
_بیست وهشت
ازدواج کرده؟
_نه هنوز
_چیه نهال جون نقطهی اشتراک باهاش داری میخوای باهاش آشنات کنم ؟
خیلی جیگره داییم خوش قدو بالا خوشگل وبا کلاس
شغل دهن پرکنی داره اما گفته بام خیلی پول نداره
بعدم شروع به خنده کرد...
گره اخمام رو بیشتر کردم
_خجالت بکش سوگل... من متاهلم این حرفا چیه داری بهم میگی... من عاشق نیمام... حتی اگه ازش متنفر هم بودم و پشیمون از ازدواجم، بازم هیچوقت به مرد دیگهای فکر نمیکردم...
من داشتم جدی باهات حرف میزدم.
من خونوادهی متدینی داشتم
اونزمان تنها مشکلم با خونوادهم حجابم بود از حجاب و پوشش متنفر بودم اما الان دلم لَهلَه میزنه برا پوشیدن چادر و حجاب
_عه ؟ یعنی قبلا چادری بودی؟
_نه متاسفانه... شاید اگه از اول محجبه بودم قدرشو میدونستم و به همین راحتی کنار نمیذاشتمش
_وا... یعنی الان پشیمونی؟
خوب اگه چادر میپوشیدی این هیکل قشنگ و لباسای شیک وگرونقیمت و اینهمه طلا و جواهرات که از سرو گردنت آویزونه رو چطور میخواستی نشون بقیه بدی؟
_مساله همینه...
وقتی پوشش داشته باشی قدر و منزلت و عزت و کرامتت از روی شخصیت ونوع برخوردت ارزشگذاری میشه نه از روی نوع و قیمت لباس و تیپ و هیکل وجواهراتی که از سر وگردنت آویزونه...
خودتون از نزدیک دیدید اینجور آدمارو... گاهی بعضی از اونا واقعا نه سواد بالایی دارن ونه شخصیتی وارسته و آگاه اما با ظاهری اراسته سعی در گول زدن بقیه دارن که با اولین برخورد میفهمی هیچی نیستند
اما بعضی آدما هم هستند که شخصیتی والا و و آگاه دارن اما بخاطر نوع پوشش و نداشتن حجاب بیاختیار فقط ظاهرشون به چشم میاد و اصلا نمیتونی به وارستگی شخصیتشون پی ببری
پوشش درست خطای طرف مقابل رو کمتر میکنه و میتونه خود واقعیتو ببینه
پس در چنین شرایطی اگه احترامی برات قایل شدند یعنی بخاطر شخصیت وکرامت حقیقی وجودته نه ظواهر چشم نوازت
_نهال جون داری حرفای فلسفی میزنیا
من که نمیفهمم چی میگی...
از حرفی که زد خندهم گرفت... ولی نه ازون خندههای از سر شادی... از همون خندهها که از گریه غمانگیزتره...
یاد یکی دوسال پیش خودم افتادم...
چقدر زود ولی تلخ به حرفای بزرگترام رسیدم
خسته شدم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۱۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۱۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
یهو یاد چیزی افتادم... یه تیر توی تاریکیه... یا میپذیرند یا نه
_ببینید بچهها یه شماره تلفن بهتون میدم حتما تو گوشیتون سیو کنید
هروقت هر سوال و شبههای براتون پیش اومد حتما حتما به این شماره زنگ بزنید راهنماییتون میکنند
"(۰۹۶۴۰ )مرکز پاسخگویی ملی به سوالات دینی"
کارشناس پاسخگویی به احکام و سوالات اعتقادی و تاریخی و مشاوره و کلی خدمات دیگه دارند...
اگه قبل از ازدواجم با نیما سوالاتی که برام پیش میومد براشون دغدغه داشتم وبه دنبال جواب میرفتم شاید روند زندگیم متفاوت با وضعیت امروزم بود
نازنین پرسید
_یعنی الان از ازدواج با آقا نیما پشیمونی؟
_نه نه، اشتباه نکنید... منظورم اینه که با یه شرایط دیگه با نیما ازدواج میکردم و الان زندگیم پرنشاطتر بود...
_ کی میره این همه راهوووو... تنوع و نشاط بیشتر ازینی که توی زندگیتون هست؟
کلافه پوفی کشیدم
_زندگی من پر از تنوعه اما فقط اون اوایل منو سر ذوق میاورد الان دیگه نشاطی در کار نیست...
من ادم تحلیلگری هستم رفتار آدما رو خیلی دقیق بررسی میکنم
آدمای پولدار با موقعیتهای اجتماعی خوب خیلی زیاد در اطرافم میبینم اما نشاط همگیشون وابسته به پوله...
اگه پولو ازشون بگیریم دوروزه دق میکنند...
اما دین کاری با زندگی و روحیهی آدما میکنه که حتی بدون پول و با کمترین درامد بتونی همیشه احساس سرزندگی و نشاط و شادی داشته باشی
من هردو زندگی رو تجربه کردم اما اون زندگی کجا و این زندگی کجا؟
حتی دوست داشتن آدما و مفهوم عشق بین این دو گروه باهم متفاوته...
بنظر من عشق و علاقهی آدمای دینمدار عمیق و واقعیتره
_من که نمیفهمم چی میگی
یهو با برخورد چیزی به پشت ماشین بیاختیار پام رو روی پدال ترمز فشار دادم بخاطر توقف ناگهانی ماشین به جلو پرتاب شدم...
خدارو شکر کمربند داشتم وگرنه سرو صورتم با شیشه جلو یا فرمون اصابت میکرد.
از ماشین پیاده شدم که با دیدن یه آقای مسن تقریبا همسن و سال بابا یوسفم پشت فرمون یه پراید قراضه سرجام میخکوب شدم...
با برخورد ماشینش به سپر عقب ماشین من کاپوت و سپر ماشینش کاملا نابود شده بود...
شوکه شده به من نگاه میکرد...
اگه نیما همراهم بود اول از همه پشت ماشین خودمون رو نگاه میکرد تا ببینه چه بلایی سر ماشینش آوردند حتی خود من همین کار رو میکردم
ولی چون در حال حاضر داشتم در مورد خونوادهم حرف میزدم با یادآوری ویژگیهای مذهبی اونها بیاختیار شبیه اونا رفتار کردم..
اگه بابا یا نریمان جای من بودند هم همین کارو میکردند...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
نزدیک ساعت ناهار بود با اینکه خیلی تو فکر حسین بودم و براش ناراحت شدم که حتی به اندازه چندتا تخم مرغ و نون پول نداشتن. فوری وسیله هام رو جمع کردم به سمت رستورانی که با حمیدرضا قرار داشتم حرکت کردم قصد داشتم تا اونجایی که میتونم تلاشمو بکنم سر موقع برسم و همینم شد.
اطراف رستوران رو با چشمم گشتم ماشین حمیدرضا رو ندیدم وارد رستوران شدم و روی یکی از تختها نشستم فضای سنتی رستوران با آبنمایی که دقیقاً وسطش بود و در کنارش گاری گذاشته بودن و روش وسایل چای چیده بودند. آرامش خیلی زیادی بهم داد و باعث شد که استرسم رو فراموش کنم.
خودم رو سرگرم گوشی کردم که خدمتکار رستوران اومد سراغم و منو رو به سمتم گرفت. از دستش گرفتم و گفتم
_ ببخشید منتظر کسی هستم ایشون که بیان با هم سفارش میدیم.
سرشو بالا پایین کرد
_ایرادی نداره خانم هر موقع اومدن منم میام سفارش میگیرم
خدمتکار که رفت چند دقیقهای رو تنها نشستم تا بالاخره قامت حمیدرضا رو دیدم که از در رستوران وارد شد لباس آبی و شلوار طوسی که پوشیده تناسب رنگی خیلی قشنگی رو ایجاد کرده. از همون دور منو دید و به سمتم اومد لبه تخت نشست همزمان که کفشش رو در آورد گفت
_سلام خسته نباشی خیلی وقته که منتظرمی؟
دستی به شالم کشیدم و مرتبش کردم
_نه منم چند دقیقه هست که رسیدم.
سرشو تکون داد
_خوبه: غذا سفارش دادی؟
_ خدمتکار اومد سفارش بگیره اما من گفتم منتظر کسی هستم و میخوام با هم سفارش بدیم فکر کنم الان بیاد سفارش بگیره
منو رو برداشت و غذاشو انتخاب کرد و بعد منو رو گرفت سمت من
_ من میخوام جوجه کباب بخورم شما چی میخورین؟
_ برای منم کوبیده سفارش بدید
منو رو کنارش گذاشت. همزمان خدمتکار هم بالا سرمون اومد و پرسید
_ غذا تون رو انتخاب کردید
؟
حمیدرضا منو رو به طرفش گرفت گفت
_ یه پرس کوبیده با یه پرس جوجه همراه تمام مخلفاتی که توی رستورانتون دارید برامون بیارید...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۱۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۱۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
اول سلامت سرنشینان دو خودرو رو در نظر میگرفتند..
اما امثال نیما و آدمای پولداری که در تمام این مدت باهاشون در تعامل بودم اول خسارت خودروی خودشون رو براورد میکنند...
البته دلیل خاص خودشونو دارن که اون علت هم گرونی ماشینشون هست
دیگه به این فکر نمیکنند که صاحب ماشین مدل پایین هم قدرت تعمیر دوبارهی ماشینش رو نداره...
دوباره به راننده نگاه کردم سرش رو به پشت سر برگردونده ...
پس با لبخند جلو رفتم و اول سلام کردم...
_سلام پدرجان... حالتون خوبه؟
به طرفم چرخید دهنش باز بود و معلومه میخواد چیزی بگه ولی کلامی ازش خارج نشد
دوباره به عقب برگشت جلوتر رفتم و صندلی عقب رو نگاه کردم
یه دختر بچهی کوچولوی سه چهارساله پایین صندلی افتاده درحالیکه سرش رو بالا گرفته عین ابر بهار گریه میکنه
سریع در رو باز کردم و بیرون آوردم کمی توی بغلم تکونش دادم تا آروم بگیره اما گریهش هرلحظه بیشتر میشد
نازنین و سوگل هم کنارم ایستادند و هربار یهچیزی میگن...
_اَی... صورتش کثیفه... مواظب باش الان بینیشو میماله به لباست...
وای دستاشو کرده دهنش نزنه به شالت...
صدای غرغرشون اجازه نمیده دختر بچه صدای دلداری دادنم رو بشنوه
پس عصبی به طرفشون برگشتم
_یلحظه ساکت شین ببینم
بعد هم روی کاپوت عقب نشوندم
دست وپاش رو وارسی کردم تا مطمئن بشم چیزیش نشده...
در سمت راننده باز شد
منتظر بودم تا اون اقای مسن پیاده بشه و بهش بگم این بچه چیزیش نشده و نگرانش نباشه اما انتظارم خیلی طولانی شد...
بچه رو بغل کردم که دوباره صدای غرغر سوگل و نازنین درومد... تیز به سمتشون برگشتم
هردو یه قدم به عقب برداشتند و به هم نگاه کردند
بچه رو به دست راستم تکیه دادم و با دست چپ در رو نگه داشتم و کمی خم شدم
_آقا چرا پیاده نمیشید؟
این بچه خودشو هلاک کرد... رنگ صورتش به شدت سرخ شده بود و عرق از پیشونیش به پایین میچکید...
با اشاره به پاش با صدای ضعیف گفت
_پام بیحس شده
قدمی به هقب برداشتم وبچه رو که هنوز گریه میکرد به دست نازنین دادم... خودش رو عقب میکشید وحتی دستش رو باز نمیکرد تا ازم بگیره... به سوگل نگاه کردم کمی نگاهم کرد و با چهرهای در هم کشیده دستش رو جلو آورد و دختر کوچولو رو ازم گرفت
سریع تو بغلش رها کردم وبه طرف پیرمرد رفتم
_آقا چی شده؟ پاتون زخمی شده؟
_نه ... فقط بیحس شده... کاملا لمسه
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨