eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.7هزار دنبال‌کننده
779 عکس
406 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۱۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) یهو یاد چیزی افتادم... یه تیر توی تاریکیه... یا می‌پذیرند یا نه _ببینید بچه‌ها یه شماره تلفن بهتون میدم حتما تو گوشی‌تون سیو کنید هروقت هر سوال و شبهه‌ای براتون پیش اومد حتما حتما به این شماره زنگ بزنید راهنمایی‌تون می‌کنند "(۰۹۶۴۰ )مرکز پاسخگویی ملی به سوالات دینی" کارشناس پاسخگویی به احکام و سوالات اعتقادی و تاریخی و مشاوره و‌ کلی خدمات دیگه دارند... اگه قبل از ازدواجم با نیما سوالاتی که برام پیش میومد براشون دغدغه داشتم و‌به دنبال جواب می‌رفتم شاید روند زندگیم متفاوت با وضعیت امروزم بود نازنین پرسید _یعنی الان از ازدواج با آقا نیما پشیمونی؟ _نه نه، اشتباه نکنید... منظورم اینه که با یه شرایط دیگه با نیما ازدواج می‌کردم و الان زندگیم پرنشاط‌تر بود... _ کی میره این همه راهوووو... تنوع و نشاط بیشتر ازینی که توی زندگی‌تون هست؟ کلافه پوفی کشیدم _زندگی من پر از تنوعه اما فقط اون اوایل منو سر ذوق میاورد الان دیگه نشاطی در کار نیست... من ادم تحلیل‌گری هستم رفتار آدما رو خیلی دقیق بررسی می‌کنم آدمای پولدار با موقعیتهای اجتماعی خوب خیلی زیاد در اطرافم می‌بینم اما نشاط همگی‌شون وابسته به پوله... اگه پولو ازشون بگیریم دوروزه دق می‌کنند... اما دین کاری با زندگی و روحیه‌ی آدما می‌کنه که حتی بدون پول و با کمترین درامد بتونی همیشه احساس سرزندگی و نشاط و شادی داشته باشی من هردو زندگی رو تجربه کردم اما اون زندگی کجا و این زندگی کجا؟ حتی دوست داشتن آدما و مفهوم عشق بین این دو گروه باهم متفاوته... بنظر من عشق و علاقه‌ی آدمای دین‌مدار عمیق و واقعی‌تره _من که نمی‌فهمم چی میگی یهو با برخورد چیزی به پشت ماشین بی‌اختیار پام رو روی پدال ترمز فشار دادم بخاطر توقف ناگهانی ماشین به جلو پرتاب شدم... خدارو شکر کمربند داشتم وگرنه سرو صورتم با شیشه جلو یا فرمون اصابت می‌کرد. از ماشین پیاده شدم که با دیدن یه آقای مسن تقریبا هم‌سن و سال بابا یوسفم پشت فرمون یه پراید قراضه سرجام میخکوب شدم... با برخورد ماشینش به سپر عقب ماشین من کاپوت و سپر ماشینش کاملا نابود شده بود... شوکه شده به من نگاه می‌کرد... اگه نیما همراهم بود اول از همه پشت ماشین خودمون رو نگاه میکرد تا ببینه چه بلایی سر ماشینش آوردند حتی خود من همین کار رو می‌کردم ولی چون در حال حاضر داشتم در مورد خونواده‌م حرف می‌زدم با یادآوری ویژگیهای مذهبی اونها بی‌اختیار شبیه اونا رفتار کردم.. اگه بابا یا نریمان جای من بودند هم همین کارو می‌کردند... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 نزدیک ساعت ناهار بود با اینکه خیلی تو فکر حسین بودم و براش ناراحت شدم که حتی به اندازه چندتا تخم مرغ و نون پول نداشتن. فوری وسیله هام رو جمع کردم به سمت رستورانی که با حمیدرضا قرار داشتم حرکت کردم قصد داشتم تا اونجایی که می‌تونم تلاشمو بکنم سر موقع برسم و همینم شد‌‌. اطراف رستوران رو با چشمم گشتم ماشین حمیدرضا رو ندیدم وارد رستوران شدم و روی یکی از تخت‌ها نشستم فضای سنتی رستوران با آبنمایی که دقیقاً وسطش بود و در کنارش گاری گذاشته بودن و روش وسایل چای چیده بودند. آرامش خیلی زیادی بهم داد و باعث شد که استرسم رو فراموش کنم. خودم رو سرگرم گوشی کردم که خدمتکار رستوران اومد سراغم و منو رو به سمتم گرفت. از دستش گرفتم و گفتم _ ببخشید منتظر کسی هستم ایشون که بیان با هم سفارش میدیم. سرشو بالا پایین کرد _ایرادی نداره خانم هر موقع اومدن منم میام سفارش می‌گیرم خدمتکار که رفت چند دقیقه‌ای رو تنها نشستم تا بالاخره قامت حمیدرضا رو دیدم که از در رستوران وارد شد لباس آبی و شلوار طوسی که پوشیده تناسب رنگی خیلی قشنگی رو ایجاد کرده. از همون دور منو دید و به سمتم اومد لبه تخت نشست همزمان که کفشش رو در آورد گفت _سلام خسته نباشی خیلی وقته که منتظرمی؟ دستی به شالم کشیدم و مرتبش کردم _نه منم چند دقیقه‌ هست که رسیدم. سرشو تکون داد _خوبه: غذا سفارش دادی؟ _ خدمتکار اومد سفارش بگیره اما من گفتم منتظر کسی هستم و می‌خوام با هم سفارش بدیم فکر کنم الان بیاد سفارش بگیره منو رو برداشت و غذاشو انتخاب کرد و بعد منو رو گرفت سمت من _ من می‌خوام جوجه کباب بخورم شما چی می‌خورین؟ _ برای منم کوبیده سفارش بدید منو رو کنارش گذاشت. همزمان خدمتکار هم بالا سرمون اومد و پرسید _ غذا تون رو انتخاب کردید ؟ حمیدرضا منو رو به طرفش گرفت گفت _ یه پرس کوبیده با یه پرس جوجه همراه تمام مخلفاتی که توی رستورانتون دارید برامون بیارید... لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۱۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اول سلامت سرنشینان دو خودرو رو در نظر می‌گرفتند‌.. اما امثال نیما و آدمای پولداری که در تمام این مدت باهاشون در تعامل بودم اول خسارت خودروی خودشون رو براورد می‌کنند... البته دلیل خاص خودشونو دارن که اون علت هم گرونی ماشینشون هست دیگه به این فکر نمی‌کنند که صاحب ماشین مدل پایین هم قدرت تعمیر دوباره‌ی ماشینش رو نداره... دوباره به راننده نگاه کردم سرش رو به پشت سر برگردونده ... پس با لبخند جلو رفتم و اول سلام کردم... _سلام پدرجان... حالتون خوبه؟ به طرفم چرخید دهنش باز بود و معلومه می‌خواد چیزی بگه ولی کلامی ازش خارج نشد دوباره به عقب برگشت جلوتر رفتم و صندلی عقب رو نگاه کردم یه دختر بچه‌ی کوچولوی سه چهارساله پایین صندلی افتاده درحالیکه سرش رو بالا گرفته عین ابر بهار گریه می‌کنه سریع در رو باز کردم و‌ بیرون آوردم کمی توی بغلم تکونش دادم تا آروم بگیره اما گریه‌ش هرلحظه بیشتر می‌شد نازنین و سوگل هم کنارم ایستادند و هربار یه‌چیزی میگن... _اَی... صورتش کثیفه... مواظب باش الان بینی‌شو می‌ماله به لباست... وای دستاشو کرده دهنش نزنه به شالت... صدای غرغرشون اجازه نمیده دختر بچه صدای دلداری دادنم رو بشنوه پس عصبی به طرفشون برگشتم _یلحظه ساکت شین ببینم بعد هم روی کاپوت عقب نشوندم دست و‌پاش رو وارسی کردم تا مطمئن بشم چیزیش نشده... در سمت راننده باز شد منتظر بودم تا اون اقای مسن پیاده بشه و‌ بهش بگم این بچه چیزیش نشده و نگرانش نباشه اما انتظارم خیلی طولانی شد... بچه رو بغل کردم که دوباره صدای غرغر سوگل و‌ نازنین درومد... تیز به سمتشون برگشتم هردو یه قدم به عقب برداشتند و به هم نگاه کردند بچه رو به دست راستم تکیه دادم و با دست چپ در رو نگه داشتم و کمی خم شدم _آقا چرا پیاده نمی‌شید؟ این بچه خودشو هلاک کرد... رنگ صورتش به شدت سرخ شده بود و عرق از پیشونیش به پایین می‌چکید... با اشاره به پاش با صدای ضعیف گفت _پام بی‌حس شده قدمی به هقب برداشتم و‌بچه رو که هنوز گریه میکرد به دست نازنین دادم... خودش رو عقب میکشید و‌حتی دستش رو باز نمی‌کرد تا ازم بگیره... به سوگل نگاه کردم کمی نگاهم کرد و با چهره‌ای در هم کشیده دستش رو جلو آورد و دختر کوچولو رو ازم گرفت سریع تو بغلش رها کردم و‌به طرف پیرمرد رفتم _آقا چی شده؟ پاتون زخمی شده؟ _نه ... فقط بی‌حس شده... کاملا لمسه کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۱۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _صبر کنید الان به اورژانس زنگ می‌زنم بعد از هماهنگی لازم با اورژانس گوشی رو توی کیفم انداختم که سوگل به طرف اومد و بچه رو تو بغلم انداخت _بیا بگیرش ساکت نمی‌شه _چه خبرته؟ بچه‌ آدمیزاده نه لوسی... لوسی به گربه‌ی گوگولیه که مال سوگله اونم عاشقشه... بارها دیدم چطور باهاش بازی می‌کنه و حتی کثافتکاری‌هاشو چه مادرانه براش تمیز میکنه و‌ حمومش میده... سری به تاسف تکون دادم و زمزمه کردم _"کرامت انسانی" سرشو جلو آورد _چی؟ _هیچی... شماها چه می‌فهمید؟ از حرفم ناراحت شد و‌ به طرف نازنین رفت هرکاری کردم بچه آروم نمی‌گرفت... جیغ و گریه‌هاش جیگرم رو کباب می‌کرد ناگهان یاد گوشیم افتادم به زحمت از توی گیفم در آوردم و یه کلیپ شاد بچگونه سرچ کردم ... با شنیدن صدای آهنگینی که از گوشی می‌شنید گریه‌ش قطع شد اما هنوز صدای هق‌هقش بند نیومده... نگاهش به صفحه گوشیه... اونو به دستش دادم و روی صندلی عقب ماشین آقایی که احتمالا پدر یا پدربزرگشه نشوندم... به دوتا دوست پولدار اما بی‌شعورم نگاه کردم هردو کناری ایستادند و باهم گرم گفتگو هستند به طرف ماشینم رفتم‌... روی صندلی راننده نشستم و خم شده داشبورد رو باز کردم خداروشکر چندتا خوراکی مونده... برشون داشتم همینکه صاف نشستم متوجه حضور نازنین و‌سوگل شدم با اخم گفتم فعلا بشینید تا کار این آقاهه رو راه بندازم _ولش کن بابا. از پشت زده ماشینتو داغون کرده... اصلا دیدی عقب ماشینتو؟ یه چراغتو شکسته بی اهمیت به حرفی که شنیدم پیاده شدم همون لحظه صدای نازنین رو شنیدم _انگار ما زدیم ماشینشو داغون کردیم که به ما اخم می‌کنه... کاش با ماشین خودمون اومده بودیم... بذار زنگ بزنم اسنپ بیاد جواب دندون‌شکن براش داشتم اما حال اون اقا و‌ دختر بچه بدجور روح و روانمو بهم ریخته پس به طرف ماشینشون پا تند کردم در صندلی عقب رو باز کردم و خوراکی هارو جلوی پای بچه‌ای که دوباره گریه میکرد ریختم _بیا عمه ... چی گفتم؟ عمه؟ آره یاد نازنینای داداش افتادم که اینجوری بهم ریختم آخه این بچه یکم کوچیکتر از نازنین زهرا و‌نازنین فاطمه‌ی داداشه... منتها خیلی لاغر و ضعیفتر... گوشی رو که کنارش انداخته برداشتم آهنگ داره میخونه اما صفحه خاموش شده... توی تنظیمات رفتم و‌ مدت زمان خاموشی صفحه رو سی دقیقه تنظیم کردم... و کلیپ رو از اول آوردم و‌گوشی رو‌ توی دستش گذاشتم. از خوراکی ها بسته‌ی پاستیل و کاکائو رو باز کردم و نشونش دادم برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 از کنارمون رفت و من و حمیدرضا تنها شدیم سرمو پایین انداختم و منتظر بودم حرف بزنه بعد از اینکه حالم رو پرسید گفت _خواستم بیاید اینجا تا با همدیگه صحبت کنیم بعداً ابهامی باقی نمونه و مسئله پنهانی نداشته باشیم اگر مسئله یا چیزی هستش که نیازه من بدونم و باید بهم بگید همین الان بهم بگین می‌دونم وقتی که بیام خواستگاریتون با هم میریم و صحبت می‌کنیم ولی می‌خوام همین اولش بهم بگین نفس عمیقی کشیدم و گفتم _ متاسفانه هر آدمی توی زندگیش یه سری اشتباهاتی داره منم از این قاعده مستثنا نیستم شما هر باغچه‌ای رو بیل بزنید توش کرم پیدا میشه اما این اعتقاد شخصی خود منه که هر آدمی توی زندگیش اشتباهاتی داشته و نمیشه بر اساس اون اشتباهات آینده‌اش رو قضاوت و پیش‌بینی کرد. گذشته اسمش روشه گذشته نباید بابتش کسی به شریک زندگی آینده‌اش پاسخگو باشه. لبخند معناداری زد _حرفهاتون درسته منتها امیدوارم مسئله‌ ای توی گذشته‌تون نباشه که بخواد به زندگی مشترکمون کشیده بشه حرفی نزدم و خودشم متوجه شد که زیاده روی کرده. ادامه داد _الهام خانم اگر موافق باشید یه مقدار به‌همدیگه اطلاعات شخصیمون رو بدیم اینجوری پیش زمینه و آمادگی ذهنی از همدیگه تا شب خواستگاری داریم. پرسشی نگاهش کردم و منتظر موندم تا خودش شروع کنه _فارغ التحصیل رشته مهندسی مکانیکم اما متاسفانه یا خوشبختانه شغلم مرتبط با مدرک تحصیلیم نیست یعنی اینکه من املاکی دارم و اونجا مشغول به کارم در حال حاضرم سی و یک سالم حالا شما لطفاً از خودتون بگید. سنش رو که گفت ماتم برد نمی‌دونستم که چطور بهش بگم ناراحت نشه. آروم لب زدم _ادبیات زبان انگلیسی خوندم عاشق درس خوندنمم دوست دارم بعد از ازدواجمم درس بخونم من سی و هفت سالمه و تصمیم دارم بعد از اینکه ازدواج کردم یه شغل مرتبط با مدرک تحصیلیم داشته باشم چون درس نخوندم که بیکار بشینم توی خونه ریز سرش رو تکون داد _خیلی خوبه منم موافق درس خوندن و پیشرفت شمام اتفاقاً کار خوبی می‌کنید اگر بهم جواب مثبت بدید من تا اونجایی که بتونم حمایتتون می‌کنم و هر کاری که از دستم بر بیاد براتون انجام میدم. واقعاً مردی که اجازه ادامه تحصیل به فعالیت‌های اجتماعی به همسرش نده یه آدم احمقه و من نمی‌خوام نقش یه مرد احمقو توی زندگی برای شما بازی کنم. وقتی مدام همسرتو سرکوب کنی و محدودش کنی به مرور زمان باعث بروز مشکلاتی میشه که هیچ جوره نمیشه کنترلشون کرد... لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۱۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) گوشی رو کنارش انداخت و‌خوراکی هارو ازم گرفت و‌با اشتها مشغول خوردن شد... یه شکلات باز کردم و‌بدون اینکه از پوستش جدا کنم به طرف اون اقا گرفته و گفتم _آقا بفرمایید یه شکلات بخورید شاید قندتون افتاده بسختی جواب داد _فشارم بالا رفته فکر کنم سکته کردم یه طرف بدنم بی‌حسه... یاد اتفاقی که برای داداشم افتاده بود و‌تصادفش افتادم گوشی رو از کنار اون بچه برداشتم تا دوباره شماره‌ی اورژانسو بگیرم اما با شنیدن صدای آژیر که هرلحظه نزدیکتر می‌شد پایین اوردمش... بلافاصله از ماشین پیاده شدم ‌... پیزمرد به بیمارستان منتقل شد ولی بهش اطمینان دادم مراقب دختر کوچولویی که حالا فهمیده بودم نوه‌شه هستم و تا یکی دوساعت دیگه میرم بیمارستان... البته با اجازه‌ی خودش شماره تلفن دخترشم از گوشیش برداشتم تا باهاش تماس بگیرم ... وقتی آمبولانس راه افتاد شماره‌ی امداد خودرو رو گرفتم و ادرس رو دادم... بعد هم شماره‌ی دختر اون آقا... وقتی امداد خودرو اومد ماشین اقایی که حالا میدونستم اسمش آقای اسماعیلیه تحویلشون دادم تا ببرن برای تعمیر... اولین بار بود که بدون کمک نیما همه‌ی کارهارو انجام داده بودم... دختر بچه که حالا بین من و دوتا دوستام نسبت به من احساس نزدیکی بیشتری میکرد توی بغلم خوابش برد... آروم روی صندلی عقب و کنار نازنین خوابوندم و پشت فرمون نشستم... وقتی به بیمارستان رسیدم دختر آقای اسماعیلی زودتر از ما رسیده بود. دخترش هانیه رو تحویلش دادم و‌ رسید امداد خودرو رو هم بهش دادم و گفتم آدرس خونتونو بده تا هروقت ماشین آماده شد بگم بیارن براتون... تشکر کرد و‌گفت _ مقصر پدر من بوده؟ یعنی منظورم اینه که خسارت ماشین شما هم با اونه؟ _نه... من سرعتمو یهو کم کردم و این اتفاق افتاد خودم میدونم مقصرم پس خسارت ماشین شما و‌ بیمارستان پدرتون با منه... اشکش رو‌ پاک کرد _ممنونم خانم... خدا خیرتون بده ازش خداحافظی کردم و بین راه دخترا رو رسوندم و‌ علیرغم اصرارشون برای خرید عصر قبول نکردم همراهشون برم و به خونه برگشتم... نیما زودتر از من به خونه برگشته و‌مشغول تدارک مراحل مختلف جشن و آذین بندی خونه‌ست... اونقدر بابت کمکی که به اون پیرمرد و‌ نوه‌ش کردم حس و حال خوبی دارم که بی‌خیال خستگیم شدم و کنار نیما برای تدارک کارها موندم... عصر به آرایشگاه رفتم و‌ شب قبل از اومدن مهمونها حاضر و‌ آماده توی باغ قدم می‌زدم هنوز حال خوشی که بخاطر کمک به اون بنده خدا در وجودم ریشه کرده باعث نشاطمه... نیما فکر میکنه بخاطر تولدمه... در صورتی که این تولد حتی ذره‌ای باعث خوشحالیم نمیشه... بیشتر شبیه شوآفه تا جشن تولد... هر کدوم از مهمونها برای خودنمایی و نشون دادن لباس و زیباییها و جواهراتشون در جشن حضور پیدا میکنند و‌ همگی در صدد بردن این مسابقه هستند فقط فرصتی برای چشم‌چرونی برخی آقایون فراهم می‌شه... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۲۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) برخلاف تصورم نازنین و‌سوگل زودتر از همه مهمونا رسیدند... ارایشگاه رفته ‌‌لباسهای زیبایی پوشیده بودند وقتی مهمونها از راه رسیدند هرکدومشون با یکی مشغول گپ زدن شدند... در طول مهمونی حواسم بهشون بود به نگاه و‌توجه همه پسرها جواب می‌دادند... یبار که فرصت پیش اومد سوگل رو صدا زدم و‌آهسته توی گوشش گفتم _مگه تو‌ نامزد نداری؟ پس این رفتارها چیه؟ خنده چندشی کرد _ضدحال نزن عزیزم... هنوز که زیر یه سقف نرفتیم اتفاقا بهش گفتم اونم بیاد ولی گفت نمیتونه بیاد وقتی خودش نیومد باید جایگزین داشته باشم یا نه؟ و دوباره خندید _شوخی کردم... بخدا منظوری ندارم _آره جون عمه‌ت ... لابد به همه‌شون نگاه خواهری داری اره؟ _خجالت بکش آبرومو بردی نگاهی به اطراف و‌مهمونا کرد _همچین میگی انگار بقیه علیه‌السلام هستند... یه نگاه بکن اصلا معلوم نیست که بی کیه... _سوگل بیشتر این خانم و آقایون که میبینی با هم نسبتهایی دارن نه مثل تو که کاملا غریبه ای و اولین بارته باهاشون آشنا شدی اما به هر کی که ازش خوشت میاد می‌چسبی... نگاهش رنگ شرمندگی گرفت _راست می‌گی؟ اوکی ... بیشتر رعایت می‌کنم البته تا حدودی دروغ گفته بودم اینجا همه خانمها مدعی بودند به آقایون نگاه خواهرانه دارند و جای برادری با طرف مقابل گپ و گفت و‌ خنده و رقص میکنند و اقایون هم متقابلا همین نظر رو داشتند... گند تک تکشون همیشه بعد از مهمونی‌ها در میاد... بهرحال باد به گوشم می‌رسونه کی تا چند روز با شوهرش قهره و‌دعوا کرده‌ اونم فقط بخاطر نگاه برادرانه‌ی شوهراشون نسبت به یه خانم دیگه اونم در دورهمی روزهای قبل... با اینکه قبلا هیچ‌وقت نسبت به پوشش و حجاب نظر مثبت نداشتم اما الان خیلی وقته قبولش دارم که متاسفانه دیگه موقعیت فعلیم اجازه نمیده. فردای اون روز تا نزدیکی‌های ظهر خوابیدم و وقتی بیدار شدم اولین کاری که کردم این بود به دختر اقای اسماعیلی زنگ بزنم... پس از احوالپرسی کوتاه حال پدرشو پرسیدم که گفت مرخص شده و الان خونه‌ست با تعمیرگاهی که امداد خوردو ماشین رو‌تحویلش داده بود تماس گرفتم و ادرس خونه صاحب ماشین رو دادم و‌ همه هزینه‌های تعمیر ماشین رو‌ هم پرداختم. از دیروز حس خیلی خوبی دارم... وقتی به خودم اومدم تازه متوجه شدم که از دیروز دارم کاملا شبیه خونواده‌ی پشت کوهی رفتار می‌کنم... بابا و مامان و داداش نریمان... یاد اونها باعث شد دوباره همون احساسات دوگانه‌ به سراغم بیاد... فکر کنم واقعا دارم روانی می‌شم چون اصلا حال خودمو نمی‌فهمم هم ازشون متنفرم و هم دلتنگشونم آخه یعنی چی؟ یا باید دوستشون داشته باشم و‌ با فکر کردن بهشون حالم خوب شه یا متنفر باشم و‌دیکه بهشون فکر نکنم اما صدحیف تکلیفم با خودمم معلوم نیست برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 حرفهاشو تایید کردم اما چیزی که بیشتر از همه باعث شد توی فکر فرو برم و تمرکزم رو به هم بزنه سن حمیدرضا بود اختلاف سنی ۶ ساله رو نمی‌تونستم نادیده بگیرم لبم رو تر کردم _ببخشید من باید ی چیزی بهتون بگم حمیدرضا منتظر نگاهم کرد لب زد _ مشخصه که ذهنتون حسابی درگیر مطلبی شده _ حقیقتش من نمی‌تونم این فاصله سنیمون رو نادیده بگیرم چون که خیلی زیاده و مطمئنم که از طرف خانواده‌هامون به مشکل برمی‌خوریم لبش رو به دندون گرفت و آروم گفت _ شما چه راهی به ذهنتون می‌رسه که انجام بدیم. که بت مخالفت خونوادها رو به رو نشیم. الهام خانم من به شما خیلی علاقه دارم نمی‌خوام که سنمون باعث بشه شما رو از دست بدم هر کار که لازم باشه انجام میدم که شما رو داشته باشم نفس عمیقی کشیدم که بی‌شباهت به آه نبود _واقعا نمی‌دونم باید چیکار کنیم این مسئله متاسفانه برای اکثر خانواده‌ها مهمه. نمی‌شه نادیده گرفتش به نظر من شما برید با خانوادتون صحبت کنید صادقانه بهشون بگید که چی شده شاید موافقت کردن و مشکلی نداشتن رنگ و روش پرید _ نه نه، من ترجیح میدم که پای خانواده‌ها به این مسئله باز نشه ما هر دومون سنمون بالا هست و به بلوغ فکری رسیدیم میتونیم برای خودمون تصمیم بگیریم به نظر من این موضوع بین خودمون باقی بمونه _من موافق نیستم نمی‌دونم چطور باید بگم دخترا زودتر به بلوغ فکری می‌رسند و وقتی که مرد چند سال بزرگتر باشه باعث میشه که از لحاظ بلوغ فکری برابر بشن اما زمانی که زن بزرگتر باشه بعدها توی زندگی مشترک مشکلاتی به وجود میاد که اجتناب ناپذیره... لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 حرفهاشو تایید کردم اما چیزی که بیشتر از همه باعث شد توی فکر فرو برم و تمرکزم رو به هم بزنه سن حمیدرضا بود اختلاف سنی ۶ ساله رو نمی‌تونستم نادیده بگیرم لبم رو تر کردم _ببخشید من باید ی چیزی بهتون بگم حمیدرضا منتظر نگاهم کرد لب زد _ مشخصه که ذهنتون حسابی درگیر مطلبی شده _ حقیقتش من نمی‌تونم این فاصله سنیمون رو نادیده بگیرم چون که خیلی زیاده و مطمئنم که از طرف خانواده‌هامون به مشکل برمی‌خوریم لبش رو به دندون گرفت و آروم گفت _ شما چه راهی به ذهنتون می‌رسه که انجام بدیم. که بت مخالفت خونوادها رو به رو نشیم. الهام خانم من به شما خیلی علاقه دارم نمی‌خوام که سنمون باعث بشه شما رو از دست بدم هر کار که لازم باشه انجام میدم که شما رو داشته باشم نفس عمیقی کشیدم که بی‌شباهت به آه نبود _واقعا نمی‌دونم باید چیکار کنیم این مسئله متاسفانه برای اکثر خانواده‌ها مهمه. نمی‌شه نادیده گرفتش به نظر من شما برید با خانوادتون صحبت کنید صادقانه بهشون بگید که چی شده شاید موافقت کردن و مشکلی نداشتن رنگ و روش پرید _ نه نه، من ترجیح میدم که پای خانواده‌ها به این مسئله باز نشه ما هر دومون سنمون بالا هست و به بلوغ فکری رسیدیم میتونیم برای خودمون تصمیم بگیریم به نظر من این موضوع بین خودمون باقی بمونه _من موافق نیستم نمی‌دونم چطور باید بگم دخترا زودتر به بلوغ فکری می‌رسند و وقتی که مرد چند سال بزرگتر باشه باعث میشه که از لحاظ بلوغ فکری برابر بشن اما زمانی که زن بزرگتر باشه بعدها توی زندگی مشترک مشکلاتی به وجود میاد که اجتناب ناپذیره... _حرفهاتون درسته اما الهام خانم سن ی عدده و ی وقتا دل این حرفها سرش نمیشه من حاضر نیستم بخاطر سال تولدم از شما بگذرم مکث کردم و سرمو پایین انداختم نمیدونستم باید چطور بگم من قبلا نامزد کردم با اینکه شناسنامه ام رو بعد عقد عوض کردم و صفحه دومش سفیده ولی میترسم بعدا خودش بفهمه و بی اعتمادی به وجود بیاد با اینکه خیلی دوسش دارم و نمیخوام هیچ نقطه سیاهی بین مون باشه اما ترسیدم از اشتباهات گذشته م براش بگم و بفهمه که من با چندتا پسر دوست بودم، بی شک به محض اینکه بفهمه من چه گناهایی کردم رهام میکنه تصمیم خودم رو گرفتم که فقط نامزدم رو بگم برای همین لب زدم _ی مسئله ای هست که باید بهتون بگم ولی نمیدونم چطور بگم حقیقتش من چند سال پیش نامزد کردم و طلاق گرفتم شناسنامه م رو عوض کردم ولی حس کردم باید اینو بدونید و در جریان باشید لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) دو روز بعد خانم اسماعیلی یعنی مامان هانیه باهام تماس گرفت و ازم بابت ماشین تشکر کرد ... چند روز با فکر هانیه کوچولویی که هرلحظه منو به یاد دوتا دخترای داداشم مینداخت گذروندم... سوگل و‌نازنین اومدند پیشم سوگل که حالا روی مبل نشسته گفت _خوشبحالت نهال شوهر پولدار‌‌ و عاشق پیشه نصیبت شده... گوشه‌های لبم رو پایین دادم... _فکر می‌کنی... اتفاقا خیلی وقته که نیما دیگه مثل قبل بهم اهمیت نمیده ... خوب می‌فهمم سرش با یکی دیگعثه گرمه _چی می‌گی؟ خوبه تولوی برات گرفت که همه‌ی مهمونا انگشت به مونده دهن بودند _اتفاقا از همون جشنی که برام گرفت اینو فهمیدم که واقعا اون قدری که ادعا می‌کنه دوستم نداره... آدم عاشق نگاه می‌کنه ببینه عشقش چطوری خوشحال میشه تا همونکارو بکنه... نیما خوب میدونه من از مهمونی‌هایی که اونو مادرش ترتیب میدن متنفرم اما باز هم برای تولدم از همون مهمونیا گرفت... اون فقط می‌خواد به دوستان و همکارانشون ثابت کنه زندگی خوبی داره... البته منکر علاقه‌ش به خودم نیستم دوستم داره اما اون یه چیزی رو همیشه بیشتر از من دوست داشته کمی توی جاش جابجا‌ شد و کنجکاوانه پرسید _چی رو؟ _پرستیژش نازنین که تاحالا ساکت بود سرش رو سوالی تکون داد _دیوونه شدی نهال؟ این بدبخت همه کار برات می‌کنه اونوقت تو همچین حرفی پشت سرش می‌زنی؟ _ولش کنید بچه‌ها فکر کردن بهش اعصابمو خورد می‌کنه بعد هم کمی باهم شوخی کرده و‌سربه‌سر هم گذاشتیم... تا اینکه خدمتکارم گوشیم رو برام آورد و‌ گفت داره زنگ می‌خوره نیما بود بهم گفت برای مهمونی آخر هفته آماده بشم یهو بغضم گرفت با التماس گفتم _میشه ازت خواهش کنم این مهمونی رو نریم؟ تازه تولدم بوده و‌ همه رو دیدم حوصله‌ی هیچکدوم رو هم ندارم از پیش بچه‌ها بلند شدم و‌به اتاق رفتم دلم نمی‌خواست شاهد دعوای ما دوتا باشن _نخیر نمیشه... هزار بار گفتم واجبه‌... باید بریم بامحبت ادامه دادم _پس اجازه میدی لباسامو خودم انتخاب کنم؟ چندبار باید سراین موضوع باهم بحث کنیم نهال؟ _بخدا دیگه نمی‌تونم... این جوری باشه من نمیام عصبی داد زد به جهنم اگه تو نمیای نیا خودم تنهایی میرم... توقع نداشتم اینطوری جوابم رو بده ... شورشو درآورده آخه این چه شغلیه که روز و ساعات کاری مشخصی نداره... مهمونی های دایمی‌شون برای چیه؟ سلسله اعصابم بهم ریخته. کمی توی اتاق موندم تا حالم بهتر بشه و چند دقیقه بعد پیش بچه‌ها برگشتم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۲۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _چی شد چرا سرخ شدی؟ به نازنین که این سوالو ازم پرسیده بود نگاه کردم _هیچی... میگه باید مهمونی رو بیای منم گفتم نمیام دعوامون شد. سوگل هیجانزده جواب داد _من نمی‌فهمم تو که نه دغدغه‌ی تهیه‌ی لباس و کیف و کفش و خرید طلا و جواهرات متنوعو داری نه مشکل آرایشگاه رفتنو پس دردت چیه؟ البته ببخشید اینطوری گفتم... واقعا مشکلت چیه؟ _سر به زیر انداختم تا متوجه چشمای اشکیم نشه... چند نفس عمیق کشیدم تا اشک و بغضم رو پس بزنم سر بلند کردم ‌‌و زل زدم تو چشماش _ببین سوگل بذار اول یه واقعیتی رو برات بگم من تو یه خونواده کاملا مذهبی بزرگ شدم هیچوقتم از سبک و سیاق زندگیشون رضایت نداشتم همیشه احساس میکردم آزادی ندارم وقتی با نیما آشنا شدم فکر می‌کردم به واسطه‌ی ثروتی که داره و سبک زندگیشون خوشبختی حقیقی رو‌ تجربه کنم... اما نتونستم تو این زندگی هم پیداش کنم... در واقع خوشبختی تو زندگی قبلیم بود که نمی‌دیدمش... خوشبختیم در این بود که پدرو برادرم اجازه نمی‌دادند نگاه بد و مغرضانه بهم بیفته... البته به منم اجازه نمی‌دادند کاری کنم که کسی بهم نگاه ناجور کنه... مثل یه موجود باارزش باهام رفتار می‌شد... ولی از وقتی زن نیما شدم ازم توقع داره پیش آقایون جلوه‌گری کنم... اگه بفهمهکسی بهم نگاه مغرضانه داره به بادیگاردش میگه پدر اون آدمو در بیاره... یهو صدای پرهیجان هردوشون بلند شد _مگه بادیگاردم داره شوهرت؟ _بله داره... خوب این خوبه که یعنی دوستت داره بهت غیرت داره... یهو‌ بغضی که سعی میکردم متوجهش نشن ترکید با گریه و کنایه وار گفتم _غیرت؟ غیرت؟ واقعا فکر می‌کنید یه مرد اگه غیرت داره اول ناموسشو میبره توی جمعی برای جلوه‌گری بعد اگه ببینه یا بفهمه کسی نظر بد بهش داره خودش یا بادیگاردش میفته به جون طرف؟ و بعد هم دوباره همون آدمو به خونه‌ش دعوت میکنه چون همکارشه؟ یا دوباره تو مهمونی‌ای میبره که همون آدمه توشه؟ بدم میاد ازش دیگه دارم کم کم نسبت بهس متنفر می‌شم. من آدم این زندگی نیستم... هنوز یکسال هم از ازدواجمون نگذشته اما مثل چی پشیمون شدم... من عاشق نیمام اونم عاشقمه... ولی چه فایده دیگه هیچ کدوم از حس و حالمون شبیه هم نیست قبلا یه اشتراکات فکری و احساسی نسبت به هم داشتیم ولی الان هرچی بیشتر میگذره تفاوتهامونه که داره خودش رو نشون میده. سوگل از جاش بلند شد و کنارم نشست و بغلم کرد بمیرم برات فکر کنم چشمت زدن _چه ربطی داره؟ تفاوت فرهنگ و عقیده و مذهبی‌مون باعث اینهمه دوری بینمون شده... برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 کمی جا خورد. مشخص بود که انتظار این حرف رو ازم نداشته اما فوری خودشو جمع و جور کرد دستی به صورتش کشید _ اینکه شما قبلاً نامزد کردید و متارکه، من باهاش مشکلی ندارم ولی واقعاً شوکه شدم انتظار همچین حرفی رو نداشتم و فکر نمی‌کردم که همچین اتفاقی براتون افتاده باشه. اما الهام خانم برای بار هزارم میگم من شما رو خیلی دوست دارم انقدر که این مسئله هم نمی‌تونه منو از تصمیمم منصرف کنه در واقع هر چیزی هم که باشه نمی‌تونه نظر من رو تغییر بده. فقط یه خواهشی ازتون دارم نگاهم رو دادم تو صورتش چه خواهشی مکثی کرد و ادامه داد _وقتی که با خونواده اومدیم خواستگاری، شما لطفاً راجع به سنتون و اینکه قبلا نامزد کردید به مادر من حرفی نزنید. به خانواده تون هم سفارش کنید که چیزی نگن. مخصوصا مادرم. چون با ازدواجمون مخالفت می‌کنه و واقعاً برام سخته که بخوام جلوی مادرم بایستم ترجیح میدم از اول خودش موافق این ازدواج باشه تا اینکه به زور من بخواد راضی بشه سرم رو بالا و پایین کردم و توی فکر فرو رفتم واقعاً من چطور همچین موضوعی رو قایم کنم زندگی ما که فقط همون شب خواستگاری نیست ممکنه شب عروسی یا توی مراسم عقد یکی به مادرش بگه اون وقت تکلیفمون چیه، با صدای حمید رضا که گفت چی شد رفتی تو فکر نفس عمیقی کشیدم.ریز سر تکون دادم و اب زدم _هیچی نگاهم افتاد به قد و قامت حمیدرضا دقت کردم قد بلند و هیکل چهارشونه‌ای که داره باعث می‌شد که خیلی تفاوت سنیمون رو نشون نده غذامون رو که خوردیم و از رستوران اومدیم بیرون.محمد رضا رو کرد به من _شما میرید دفتر کارتون _بله... لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 بیاید من سر راهم می‌رسونمت پیشنهاد حمیدرضا بد نبود اینجوری یه فرصتی پیدا می‌کردم که بتونم بیشتر در کنارهم باشم و با هم حرف بزنیم ذهنم همش دور تفاوت سنِیمون می‌چرخید. شش سال فاصله‌ای نبود که بشه نادیده گرفتش اصلاً چرا انقدر تاکید داره که مادرش نفهمه اگر من الان قبول کنم و به مادرشم نگیم همین مسئله نامزدی سابق من جدا شدنم خودش یه مقوله خیلی پیچیده ست. اینکه ما بخوایم با پنهانکاری از خانواده حمیدرضا زندگیمون رو شروع کنیم کار درستی نیست. و ممکنه شب عروسی یه نفر بهش بگه اولین کسی که مد نظرم اومد برای فضولی پیش مادر حمیدرضا زن عموم بود. بنده خدا با کسی دشمنی نداره فقط نمیتونه هیچ حرفی رو تو دهنش نگه داره. محمد رضا دستش رو جلوی صورتش تکون داد و گفت _چقدر شما میری تو فکر ریز سرم رو تکون دادم و لب زدم _ببخشید لبخند ملیحی زد _به چی فکر میکرد نمیخواستم حسم رو کتمان کنم،گفتم واقعیتش اینکه شما میگید از اختلاف سنی مون به خونوادها نگیم فکر من رو مشغول کرده نفس عمیقی کشید و نفسش رو پوفی داد بیرون _شما به نگو مسئولیت و عواقبش با من... لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۲۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _خوب سعی کن تو خودت رو شبیه اون کنی نازنین ناراحت از حرف سوگل اعتراض کرد _چی میگی سوگل؟ داره میگه شوهرم نسبت بهم غیرت نداره داره میگه اذیت میشم تو میگی شبیه اون بشه؟ _چه میدونم یه چیزی گفتم آروم بشه بینمون کمی به سکوت گذشت... هیچوقت دلم نمیخواست اسرار بین خودمو نیما رو برای کسی افشا کنم اما الان این کارو کرده بودم‌.. از دست خودم ناراحت بودم... برای همین دست روی سرم گذاشتم و لب زدم _بچه‌ها سرم خیلی درد میکنه اگه برم اتاق استراحت کنم دلخور میشین؟ اول سوگل ایستاد و‌ بعد هم نازنین _نه عزیزم ناراحت نمیشیم تو برو استراحت کن به این چیزام فکر نکن صبر کنی توسط زمان درست میشه... خدمتکارم رو صدا کردم بچه‌هارو تا دم در همراهی کرد و وقتی برگشت پرسید _چیزی براتون بیارم؟ _نه برو به کارت برس بعد از اتفاقی که برای مهری افتاد دیگه هیچ اطلاعی از خودش و خواهرش ندارم... از اون ببعد تصمیم گرفتم خدمتکارام برام خدمتکار بمونند و‌ هیچ انعطافی در مقابلشون نداشته باشم اما دلم براش می‌سوزه... حمیرا و پروین و خصوصا فرشته در تمام مدتی که بعنوان خدمتکار مشغول به کار شدند آدمای شریفی بودند. اما مهری من رو نسبت به همه بدبین و حساس کرده. روی مبل سه نفره دراز کشیدم از همونجا فضای سالن رو از نظر گذروندم... الحق خونه‌ و زندگی شیک و زیبا و گرون‌قیمتی دارم اما احساس خوشبختی نمی‌کنم. همیشه یه خلایی توی زندگیم هست. جای خالی خونواده‌ی خودم‌... جای خالی غیرتی که از نیما توقع دارم... یاد آخرین باری افتادم که با نیما به ویلای شمال رفتیم... با اصرار خودم به بازار رفتیم وقتی به ویلا برگشتیم گفت قراره یکی از دوستاش بیاد پیشمون... مخالفتم بی‌فایده بود وقتی دوستش بهزاد اومد از نوع نگاهش خوشم نیومد خیلی سعی میکردم کمتر جلوی چشمش باشم دوشب مهمونمون بود و هربار به بهونه‌ای سعی در نزدیک شدن بهم داشت اما نیما اصلا متوجه رفتارش نبود یا اگر هم متوجه میشد به روی مبارکش نمی‌آورد تا اینکه صبح روز سوم گفت حاضر شیم با هم بریم جنگل... اونجا سه تا دیگه از دوستانش با دخترایی که معلوم بود دوست دخترشونن بهمون ملحق شدند... حالم از رفتارهاشون بهم می‌خورد نیما هم توی جمعشون بود و بخاطر همین خیلی ازش دلخور شدم و ازشون جدا و پیش ماشین برگشتم و یه گوشه نشستم... منتظر بودم ببینم نیما متوجه غیبتم می‌شه یانه؟ که بعد از لحظاتی بهزاد بهم نزدیک شد... بهم گفت نیما بهم گفته خیلی وقته رابطه تون با هم سرد شده... من ازت خوشم اومده از نیما جدا شو و با من ازدواج کن‌... منم به اندازه‌ی نیما پولدارم و همه زندگیمو به پات می‌ریزم... از اینهمه بی‌شرمی هم خجالت کشیدم و‌هم عصبانی شدم بدون اینکه جوابش رو بدم با اخم پاشدم و‌ به طرف ماشینمون رفتم سوئیچ زاپاسی که توی کیفم بود رو در آوردم و‌ در ماشینو باز کردم و‌‌ توش نشستم خیلی التماسم کرد به حرفاش فکر کنم... ۰ کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۲۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) با دست لرزون گوشی رو از داخل کیف بیرون آورده و به نیما زنک زدم و‌ همه چی رو بهش گفتم اولش که رفتار و‌حرفای بهزاد رو توجیه میکرد ولی کم‌کم که جدی گرفت پیشم اومد و با دیدن بهزاد جلو اومد و یه سیلی بهش زد اونم از شرم و خجالتش بود یا موش‌مردگی سرش رو انداخت پایین... کمی بعد از روی شرمش بود یا به حالت قهر بی‌هیچ حرفی سوار ماشینش شد و ازمون جدا شد و‌ رفت... با خودم گفتم حساب کار دست نیما اومده و دیگه اینجور آدما رو دور خودش جمع نمی‌کنه یا لااقل از من نمیخواد به خودم برسم‌ و مقابل این‌آدما ظاهر بشم. ولی وقتی هرسه‌تا دوستش رو‌ برای صرف شام به ویلامون دعوت کرد کم مونده بود شاخام بیرون بزنه... اینا از بهزاد هم هیزتر و عوضی‌تر بودند. از اونموقع نیما از چشمم افتاد... دیگه فهمیدم نمی‌تونم روی‌غیرتش حساب کنم با صدای خدمتکار به خودم اومدم بسته‌ی داروهام رو به دستم داد... وقت یکی از قرصام بود از ورق جدا کرده و با لیوان آبی که برام آورده بود خوردم. نگاهی به اطراف انداختم خوب شد سوگل و نازنین رو فرستادم که برن‌.. اصلا حوصله‌شونو ندارم. یاد شب تولدم افتادم سند یه باغ رو بعنوان کادوی‌ تولد بهم داد و گفت همین روزا میریم محضر بنامم کنه. جدیدا من رو هم در کارهای شرکتش سهیم کرده... آخه یه روز من رو برد شرکت و مقداری از سهامش رو بنامم زد... فقط همون یه روز خیلی خوشحال بودم ولی از فرداش برام بی‌ارزش شده مدتهاست غنی از مادیات دنیوی شدم اما تهی از حس خوشحالی هستم. یهو یاد هانیه کوچولو و پدربزرگش آقای اسماعیلی افتادم... وقتی با کمک به آدما حالم خوب میشه چرا سراغی ازشون نمی‌گیرم؟ شاید از این حس و حال مسخره‌ی بدبختی دراومدم گوشی رو برداشتم و‌ شماره‌ی مامانش رو گرفتم بعد از چند بوق بالاخره جواب داد _سلام خانم بهادری حالتون چطوره؟ _سلام عزیزم خوبید؟ ممنون من خوبم هانیه جون چطوره؟ _الحمدلله به لطف خدا خیلی خوبه _پدرتون چطورن؟ _ایشونم به لطف خدا و بعد هم لطف شما خیلی بهتره... اتفاقا می‌خواستم دوباره خدمتتون تماس بگیرم و ازتون شماره کارت بگیرم _خداروشکر ایشون بهترند ولی شماره کارت برای چی؟ _بابا از دیروز تونستند خوب صحبت کنند وقتی فهمیدند هزینه‌ی تعمیر ماشینشون رو‌شما پرداختید خیلی ناراحت شدند و‌ اصرار دارن هر طور شده براتون واریز کنند کمی مکث کرد _راستش... اووم چجوری بگم؟ انگار بین گفتن یا نگفتن چیزی تردید داره _بفرمایید خانم اسماعیلی با من راحت باشید _بابا اصرار داره پول شمارو برگردونیم البته الان نداره اما در اولین فرصت حتما این کارو میکنه... برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۲۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _ای بابا... من که گفتم مقصر اون تصادف خودم بودم پس خسارت هردو ماشین با خودمه... _آخه بابا خودش میگه مقصر بودم بقیه صحبتامون به تعارف به اینکه تقصیر با کی بوده گذشت از اینکه اصرار دارن پولمو پس بدن دلخور شدم... حال خوبمو داره خراب می‌کنه... خیلی لجم گرفته تو دلم گفتم به‌جهنم اصلا شماره کارت میدم ببینم میتونه پسش بده که یاد حرفای مامان و بابام افتادم اونا معتقد بودند آدمای با آبرو و‌با عزت دلشون نمی‌خواد زیر دین کسی باشن و‌همیشه دوست دارن خوبی دیگرانو جبران کنند درست مثل آقای اسماعیلی و دخترش شاید اگه من هم بودم همین کارو می‌کردم... پس تصمیمم رو عوض کردم باید چیزی می‌گفتم که هم کمک منو قبول کنند و‌هم عزت نفسشون دچار آسیب نشه. پس گفتم _ببین خانم اسماعیلی من هزینه رو بهتون میگم ولی بجای اینکه به خودم برگردونید پیشتون به امانت بمونه و بصورت اقساط هروقت شخص دیگه‌ای نیاز به کمک داشت از طرف من به ایشون کمک کنید _خیلی ممنون خانم بهادری حتما... حتما... خدا خیرتون بده خدا به مالتون خیر و برکت بده _ممنونم... ولی خانم اسماعیلی راستش... حالا من برای گفتن ادامه‌ی حرفم مردد شدم _راستش... _بفرمایید خانم بهادری تعارف نکنید _دلم برای دخترتون تنگ شده البته دوست داشتم از پدرتونم عیادت کنم میتونم بیام خونتون؟ _ای وای... این چه حرفیه؟ البته که میتونید... منزل خودتونه خوش تشریف میارید _ممنون اگه مزاحمتون نیستم تا عصر میام. آدرس خونه‌شون رو توی گوشیم دوباره چک کردم... پایین شهره. تابحال اون طرفا نرفتم باید از یکی کمک بگیرم... نه اصلا ولش کن اسنپ یا آژانس میگیرم. راس ساعت دو آژانس گرفتم و راه افتادم بین راه به راننده گفتم جلوی یه شیرینی فروشی و اسباب بازی فروشی نگه داره... خیابونهای پایین شهر پر از مغازه‌های مختلفه یجا نگه داشت یه عروسک برای هانیه و یه کالسکه برای عروسکش خریدم از شیرنی فروشی هم دوکیلو شیرینی تر و یه بسته شکلات تهیه کردم... نزدیک ساعت چهارونیم پس از طی کردن مسافتی طولانی از بین ترافیک و شلوغی بالاخره وارد جوادآباد ورامین شدیم کوچه پس کوچه‌هایی که تقریبا بی‌شباهت به بعضی محله‌های سمنان نبود راننده با بررسی پلاک خونه‌ای اعلام کرد که به مقصد رسیدیم کرایه رو پرداخت کرده و وسایلی که خریداری کرده بودم رو برداشتم و پیاده شدم... دوباره شماره پلاکی که کنار در آهنی کوچیک یه خونه نصب شده بود نگاه کردم... زنگ خونه خرابه پس دستم رو مشت کرده و پشت به در گرفته و با انگشترم ضربه ای به در زدم درست مثل مامان اون همیشه وقتی میخواست وارد اتاقمون بشه اینطوری در می‌زد... قبل از اینکه در خاطرات گذشته غرق بشم یا صدای جیغ مانند و بچگونه‌ای که احتمالا مربوط به هانیه کوچولوئه به خودم اومدم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۲۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _کی...یه... و بلافاصله صدای مامانش _اومدم در با صدای چیک آرومی باز شد و هانیه با دیدن من به عقب برگشت و‌از چادر رنگی مامانش چسبید اما خانم اسماعیلی لبخند به لب سلام و احوالپرسی گرمی باهام کرد تعارفم کرد وارد خونه بشم وارد راه پله‌ی کوچیکی که قبل از هر چیز تمیزی و برق زدن پله‌های موزاییکی قدیمی و لب پریده‌ش توجهم رو به خودش جلب می‌کرد شدم... اول جعبه شیرینی رو به مامان هانیه تعارف کردم پس از تشکری بلند بالا اونو ازم گرفت _ای وای دستتون درد نکنه آخه چرا شرمنده کردید ... _خواهش میکنم قابلتونو نداره عزیزم بعد هم خم شدم ‌‌و جعبه‌ی بزرگ اسباب بازی که کادوپیچ شده رو جلوی هانیه گرفتم‌... از پای مامانش چسبید و خودش رو آویزونش کرد مامانش با شرمندگی گفت _خانم بهادری اخه چرا زحمت کشیدید؟ این جه کاریه کردید؟ نیم نگاهش کردم _خواهش میکنم گلم... دلم میخواست یه یادگاری به هانیه خانم بدم همینطوز که نگاهم به دختر بچه‌ی خجالتی روبرومه روی پاهام نشستم و همونجا کاغذ کادوی روی هدیه‌م رو باز کردم و عروسک رو نشونش دادم بعد هم کالسکه رو کامل از توی جعبه بیرون کشیده و‌عروسک رو روش قرار دادم... _ببین هانیه جان... این عروسکه مامان ندازه تو مامانش میشی؟ همینطور نگاهم میکرد که دسته‌ی کالسکه رو مقابلش گرفتم _بیا اینا مال تویه... سعی کرد عروسک رو از توش بیرون بکشه کمکش کردم اونو یغل گرفت و دوباره کنار مامانش خودشو از من پنهان کرد کااسکه رو به دست مامانش دادم همینکه خواستم بایستم دوباره چشمم به موزاییکهای شکسته اما براق زیر پام افتاد معلومه این خانم ازون خانم‌های باسلیقه و مرتبه... دیوار گچی سفیدی که از شدت نم‌زدگی رنگش به زردی می‌زنه نشون‌دهنده‌ی قدمت زیاد این خونه‌ست. با تعارفش راه افتادم پاگرد رو رد می‌کردم که ایستادم و‌ مامان هانیه که حالا دخترش رو بغل گرفته نگاه کردم و‌با دست اشاره به جلو‌کردم _از اینجا به بعد شما جلوتر برید _خواهش میکنم بفرمایید تعارف نکنید، منزل خودتونه با اصرار من با گفتن ببخشید جلو افتاد چند پله دیگه رو هم که رد کردیم به در چوبی قهوه‌ای رنگ که دستگیره‌ی خرابی داشت رسیدیم... در باز بود هانیه رو زمین گذاشت و یه تقه به در زد _یاالله... بابا جون مهمونمون رسید برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۲۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) بعد هم روکرد بهم و با دست تعارفم کرد _بفرمایید خواهش می‌کنم... خیلی خوش‌اومدید لبخندی به محبتش زدم و داخل خونه شدم... آقای اسماعیلی که روی مبل سه نفره‌ی کهنه‌ای دراز کشیده سعی میکرد بنشینه... جلوتر رفتم و با اشاره‌ی دستام گفتم _سلام آقای اسماعیلی، تمنا می‌کنم خودتون رو اذیت نکنید و راحت دراز بکشید _سلام دخترم اینطوری شرمنده میشم _اختیار دارید منم مثل دختر خودتونم چه فرقی می‌کنه _خدا حفظت کنه بابا بابا گفتنش دلم رو برد... یاد بابای خودم افتادم سعی کردم احساساتمو کنترل کنم وگرنه فیلم هندی میشد _حالتون چطوره بهترید ان‌شاالله؟ _الحمدلله خوبم ... خیلی زحمت کشیدی دخترش اول جعبه‌ی شیرینی و بعد با دست عروسک هانیه رو نشون داد _خانم بهادری حسابی خودشونو به زحمت انداختند _دستت درد نکنه دخترم چرا شرمنده‌مون کردی؟ همینکه دیروز بالا سر من و این بچه موندی و به اورژانس زنگ زدی لطف بزرگی بود _خواهش می‌کنم من وظیفه‌مو انجام دادم _نه دخترم... هزینه تعمیر ماشین من که دیگه وظیفه شما نبود من خودم میدونم مقصر تصادف بودم و هزینه تعمیر ماشین خودتون هم مطمینا خیلی بالا شده _میشه دیگه در مورد ماشین و‌خسارتهاشون فکر نکنیم؟ شما من رو یاد پدرم می‌ندازید... اگه اجازه بدید گهگاه با خونواده شما رفت و‌آمد و تعامل داشته باشم حال روحیم خیلی خوب می‌شه _ قدمتون روی چشم ... با دست دور تا دور خونه رو نشون داد و‌گفت اینجا خونه خودتونه‌ هروقت دوست داشتی به زهراخانم زنگ بزن تشریف بیار خدا پدرت رو هم حفظ کنه بعد هم سوالی نگاهم کرد _درقید حیاتن ان‌شاالله... _بله بله _الحمدلله خدا بهشون سلامتی بده به شما هم خیر و سلامتی بده اما من در اسرع وقت مخارج تعمیر ماشینمو تقدیمتون می‌کنم از داخل سینی که زهراخانم مقابلم گرفته و‌تعارفم کرد استکان چای رو برداشتم به دخترش نگاه کردم عروسک رو توی کالسکه گذاشته و مشغول بازی کردنه... همینطور که چای می‌خوردم دور تا دور خونه رو از نظر گذروندم خونه ی کوچیک اما باصفاییه یه عکس از رهبر و چندتا هم از شهدا... از اول هم میونه‌ای با سیاست و‌رهبر و‌شهدا نداشتم برای همین فقط از روی چهره میشناختمشون به طرف دیگه نگاه کردم چندتا عکس از هانیه که در آغوش مردی بود رو به زهرا پرسیدم _عکس همسرتونه؟ _بله... آقا سید محمود همسرم بود که دوسال پیش از دست دادیم... _شهید شدن؟ قیافه‌ش متاثر شد _نه... اما شهید زنده بود همسرم نگاه پرسشگر و‌طولانیم رو که دید شروع کرد به توضیح دادن کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۲۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _آخه خیلی به اهل بیت و شهدا ارادت داشت و همیشه ازشون الگو می‌گرفت کارهای جهادی زیادی انجام می‌داد یه روز که برای کارهای جهادی با دوستانش رفته بود یکی از روستاهای اطراف ورامین آخر شب موقع برگشت یه جوون که مشروب هم خورده بوده میزنه به ماشینشون و‌همسر منو چهارنفر دیگه رو به کشتن میده غم همه وجودمو گرفت _چه وحشتناک ... یعنی در جا پنج نفر باهم کشته میشن؟ حالا اون راننده دستگیر شد؟ _نه متاسفانه... به گفته‌ی شاهدین اون جوون به کمک یه خانم که همراهش بوده از صحنه فرار می‌کنه _واقعا متاسف شدم... خدا همسرتونو رحمت کنه و به شما صبر بده... یاد بابا براتعلی و مامان نیره‌م افتادم نگاه غمبارم رو به هانیه انداختم _طفلکی... بمیرم براش از حالا یتیم شده... خدا میدونه تا وقتی توی این دنیا هست چقدر میتونه نبود پدرشو تحمل کنه... _خدارو شکر سایه‌ی مادر بالای سرش هست "خدا گر ز حکمت ببندد دری ز رحمت گشاید در دیگری" به آقای اسماعیلی که این حرفارو میزد نگاه کردم این بار یاد حرف زدنای بابا افتادم بعضی مواقع که با توکل حرف می‌زد من اصلا نمیتونستم درکش کنم الانم همینطور بود این بچه یتیم شده پدربزرگش توی این سن و‌سال چه میفهمه هانیه توی تمام عمرش قراره چه مشکلاتی رو در نبود پدر تحمل کنه؟ سعی کردم لحنم خصمانه نباشه _ببخشید متوجه منظورتون نمیشم؟ بله خداروشکر که مادر داره... اما پدر چی؟ این بچه تو این سن به پدر نیاز داره با دست زهرا رو نشون دادم _دخترتون هنوز خیلی جوونه و تو این سن کم بیوه شده. اونوقت چه دری ز حکمت براشون باز شده؟ زهرا که معلومه از طرز حرف زدنم با پدرش ناراحته گفت _ خانم بهادری بابا در واقع میخواست مقدمه چینی کنه تا چیزی رو براتون بگه اگه اجازه بدید همه چی رو تعریف کنه متوجه حکمت خدا می‌شید _شرمنده قصد جسارت نداشتم... آقای اسماعیلی منو ببخشید _خواهش میکنم دخترم اشکال نداره رو به دخترش کرد _خودت تعریف میکنی یا من بگم _اگه اذیت نمی‌شی خودت تعریف کن بابا... برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🍃🌹👌 🔴کودکان فلسطینی یا می‌شوند یا در اسارت می‌شوند. 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۲۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) یاداوری اون روزا حالمو بد می‌کنه تا شما تعریف میکنید منم عصرونه رو حاضر کنم _نه زهرا خانم من خیلی مزاحمتون نمیشم اخه نمیخوام زحمت بدم _خواهش میکنم... خیالتون راحت زحمتی نیست کنجکاو به حرفای پدر دلسوز خونواده که عجیب من رو یاد بابا یا بهتره بگم آقا یوسف پشت کوهی میندازه گوش میدادم _راستش زهراخانم ما از وقتی خدا هانیه رو بهش داد افتاد تو بستر بیماری هرچی دوا دکتر کردیم افاقه نکرد اون روزا شوهرش آقا سید محمود خیلی تلاش کرد بتونه یه دکتر خوب و حاذق پیدا کنه تا اینکه دکترا گفتند هرچه سریعتر باید صفرا و کبدش رو تخلیه کنند صفرا رو برداشتند و قسمتهایی از کبد که درگیر شده بود رو هم تخلیه کردند... سرطان حتی قلبش رو هم درگیر کرده بود و دکتر گفت بعد از پیوند کبد نوبت پیوند قلبه... منتها کبد در الویت بود همون روزا صحبت پیوند کبد بود اما گزینه ی مناسب پیدا نشد... دکتر گفته بود زهرا تا یه هفته دیگه فرصت زندگی داره و اگه زودتر پیوند نشه از دستش میدیدم آقا سید محمود که نور به قبرش بباره یه روز گفت دایی... اخه دامادم خواهر زادمم بود از وقتی زهرا مریض شده من دیگه وقت نکردم برم کار جهادی انجام بدم الانم نذر کردم برم و ادامه بدم تا گره از کار مردم باز کنم. شاید خدا هم این گره کور زندگی زنمو باز کرد.. بهش گفتم هانیه از وقتی دنیا اومده مادرش مریض بوده و تو ازش مراصبت کردی الان بهت خیلی وابسته‌ست و اگه تو نباشی اذیت می‌کنه میدونی چی گفت؟ کنجکاو پرسیدم _نه... چی گفت؟ _گفت ادما گاهی باید از بعضی چیزایی که دوست دارن بگذرن تا یه دوست داشتنی دیگه ر‌و حفظ کنند.. گفت هانیه یه هفته منو نداشته باشه بهتر ازینه که یه عمر مادرشو نداشته باشه بعدم گفت روستایی که میخوام برم یه امامزاده داره میرم اونجا هم به امامزاده متوسل میشم که پیش خدا شفاعت کنه و هم به خلق خدا خدمت میکنم شاید به دعای خیر اونا فرجی شد... دلم نمی‌خواست بره ولی حرفاش بدجوری به دلم نشست آخه همه این حرفاشو با هق‌هق گریه میگفت... گفتم باشه دایی جان پاشو برو ولی قول بده دست خالی برنگردی... دست خالی رو طوری گفتم که یعنی حالا که تو این شرایط داری زهرا و منو با یه بچه کوچبک رها میکنی و‌ میری تا شفای زهرا رو نگرفتی حق برگشتن نداری اون روزا خواهرم یعنی مادر سید محمود از شهرستان اومده بود که کنارمون باشه.. موقع رفتن پسرش گفت برو از جدت کمک بگیر بگو تاوانش هرچی باشه من خودم میدم فقط راضی نشه این بچه از مادر یتیم بشه... شنیدی میگن هروقت دلت شکست مراقب حرف زدنت با خدا و‌اولیای خدا باش؟ کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۳۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اشک جمع شده توی چشماشو پاک کرد و کمی به عکس قاب شده‌ی روی دیوار نگاه کرد... شونه‌هاش تکون می‌خورد اما صدایی ازش در نمیومد... تحمل دیدن این حالشو ندارم به دنبال دستمال کاغذی اطراف خونه رو از نظر گذروندم روی اپن پیداش کردم برداشتم و جلوش گرفتم _بفرمایید بابا... بابا؟ آره یاد بابا افتادم که از گریه‌هاش اینطور بهم ریختم دستمالی بیرون کشید _دستت درد نکنه دخترم.. ببخش اگه ناراحتت کردم _خواهش می‌کنم... خودمم به درد دل نیاز داشتم دستمال رو تو دستش لوله کرد و ادامه داد _داشتم می‌گفتم خواهرم گفت عروسم خوب بشه تا نوه‌م بی‌مادر نمونه گفت هزینه‌ش هرچی باشه میدم... هزینه‌شم شد پسرش... بابای هانیه... سه چهارروز از رفتن سید محمود گذشته بود که زهرا هنوز توی بیمارستان بود روز چهارم حال زهرا خیلی بد شد هانیه تو بغلم بود امام حسن و حسینو صدا میزدم و قسمشون میدادم که راضی نشن هانیه‌ی منم مثل خودشونو خواهرشون زینب تو این سن کم یتیم بشه... گفتم شما چهارتا خواهرو برادر بودید پشت و‌پناه هم بودید بعد مادرتون اما هانیه من خواهرو برادر نداره شفاعت کنید مادرش شفای کامل پیدا کنه... همون شب خبر رسید که سید محمود تصادف کرده و سه تا از رفقاش در جا فوت شدن و یکی‌شون رفته تو کما... رفیقش آقا ابوالفضل مجرد بود و‌تابحال ندیده بودمش بچه‌ی شیراز بود تو دانشگاه با پسر من و بقیه دوست شده بود حالا نمیدونم چطور توی این اردو جهادی باهاشون همراه شده بود... خونواده‌ش از شیراز اومدند بیمارستان تهران بالاسر بچه‌شون همون روزا ما درگیر مراسم تشییع جنازه‌ی سید محمود بودیم... خواهرم و‌ همه خانواده توی مراسم سید محمود بودند فقط من و یکی از اقوام توی بیمارستان درگیر زهرا بودیم ... طفلکی زهرا هنوز از فوت محمود بی خبر بود البته تو حالی نبود که متوجه احوال شوهرش باشه خونواده ی آقا ابوالفضل هم توی همون بیمارستان بالاسر پسرشون بودند ما هنوز باهم اشنا نبودیم ... اونا از طریق رفقای پسرشون متوجه میشن مراسم تشییع سید محموده آدرس میگیرن میرن که به مراسمش برسن... اونجا سراغ زن سید محمودو میگیرن که متوجه بیماری و حال بد و در حال احتضارش میشن و میفهمن نیاز به پیوند کبد داره... ازونطرفم از بیمارستان بهشون زنگ میزنن که پسرشون حالش بدتر شده اینام وسط مراسم برمی‌گردن بیمارستان اونجا بهشون میگن دیگه امیدی به زنده موندن پسرشون نیست و‌ هرچه زودتر اعضای بدنشو اهدا کنند... نمیدونم بزرگواری و طبع بلند خونواده‌ی اون مرحوم بود یا فقط لطف خدا در حق زهرا و دخترش که اون مرحوم کارت اهدای عضو هم داشته... خونواده‌شم همونجا اجازه میدن اولین گزینه برای پیوند زهرا باشه دوباره زد زیر گریه... از پارچ آبی که روی اپن بود توی لیوان بالاسرش آب ریختم و به دستش دادم... جرعه‌ای ازش خورد... اشکاش یکی پس از دیگری فرو میریخت... هول شده بودم و نمیدونستم چکار باید بکنم انگار متوجه حال بد منم شد چون سریع اشکشو پاک کرد و با همون بغض گفت _ببخش دخترم دیگه خلاصه‌ش کنم تا شما هم بیشتر ازین اذیت نشی برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 توی ماشین محمدرضا برای بار چندم تاکید کرد که مادرش نباید متوجه بشه بهم قول داد که به مرور زمان برای مادرش تعریف می‌کنه اما فعلاً این قضیه باید بین خودمون بمونه میون حرف‌هاش. ذهنم پر کشید به سمت حسین اصلاً اون بچه کی بود که خدا گذاشتش سر راه من، مگه میشه که یه بچه با اون سن و سال اینجوری لباس بپوشه بیاد و بگه که هیچی توی خونه برای خوردن نداریم حمیدرضا مدام با حرف‌هاش ذهنم رو از حسین منحرف می‌کرد اما دست آخر تنها گزینه‌ای که ذهنم به سمتش پر می‌کشید حسین بود. یه دفعه حمیدرضا ماشین رو متوقف کرد پرسشی نگاهش کردم و گفتم _ چرا وایسادی رو کرد به من میخوام یه مقدار برای خونه خرید کنم. مادرم بهم لیست داده. اگر ایرادی نداره یه چند لحظه منتظر بمونید یا اگر می‌خواین با هم بریم بخریم _نه نه ممنون من منتظر می‌شینم. شما برید خرید کنید حمیدرضا رفت و کلی خرید کرد و برگشت. برام سوال شد حمیدرضا جوری خرید کرده بود که انگار مرد اون خونه است. با خودم گفتم حتماً پدرش فوت شده و مخارج خونه گردنشِ‌، بالاخره سوار ماشین شد و گفت معذرت می‌خوام که منتظر موندید لبخندی زدم نه خواهش میکنم احمد رضا کنار دفتر کارم پیادم کرد و رفت... لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁