🍃🌹👌
🔴کودکان فلسطینی یا #شهید میشوند یا در اسارت #رشید میشوند.
#طوفان_الاقصی
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
توی ماشین محمدرضا برای بار چندم تاکید کرد که مادرش نباید متوجه بشه بهم قول داد که به مرور زمان برای مادرش تعریف میکنه اما فعلاً این قضیه باید بین خودمون بمونه میون حرفهاش. ذهنم پر کشید به سمت حسین
اصلاً اون بچه کی بود که خدا گذاشتش سر راه من، مگه میشه که یه بچه با اون سن و سال اینجوری لباس بپوشه بیاد و بگه که
هیچی توی خونه برای خوردن نداریم حمیدرضا مدام با حرفهاش ذهنم رو از حسین منحرف میکرد اما دست آخر تنها گزینهای که ذهنم به سمتش پر میکشید حسین بود. یه دفعه حمیدرضا ماشین رو متوقف کرد پرسشی نگاهش کردم و گفتم
_ چرا وایسادی
رو کرد به من
میخوام یه مقدار برای خونه خرید کنم. مادرم بهم لیست داده. اگر ایرادی نداره یه چند لحظه منتظر بمونید یا اگر میخواین با هم بریم بخریم
_نه نه ممنون من منتظر میشینم. شما برید خرید کنید
حمیدرضا رفت و کلی خرید کرد و برگشت. برام سوال شد حمیدرضا جوری خرید کرده بود که انگار مرد اون خونه است.
با خودم گفتم حتماً پدرش فوت شده و مخارج خونه گردنشِ، بالاخره سوار ماشین شد و گفت
معذرت میخوام که منتظر موندید
لبخندی زدم
نه خواهش میکنم
احمد رضا کنار دفتر کارم پیادم کرد و رفت...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
خیلی دلم میخواست ازش بپرسم چرا باید مادرت به تو لیست بده و خرید کنی اما پرسیدن همچین سوالی بنظرم کار درستی نبود انگاز ذهنم رو خوند خودش گفت
_ پدر و مادر من تمام دارایی من تو این زندگی هستن من خودم ازشون خواستم هر چیزی که برای خونه لازمه رو به من بگن بخرم تمام مخارج خونشون رو من الان میدم بعد ازدواجمم دوست دارم همین کارو بکنم چه کاری بهتر از این که ادم به پدر و مادرش خدمت کنه کلیدهای ورود من به بهشت این دونفر هستند حاضرم برای حتی ی لبخند کوچیکشون جونمم بدم
در حال حاضر اصلاً تمرکز نداشتم که بخوام باهاش بحث کنم و مخالفت کنم یا حتی حرف بزنم و بفهمم که برای زندگی متاهلیش میخوای چیکار کنه و یا اینکه قصد داره این خدمتش رو کم کنه یا منم باید به خدمت پدر و مادرش دربیام؟
به دفتر رسیدیم و من پیاده شدم بعد از خداحافظی رضایت داد که بره به قصد انجام کارهام وارد دفتر شدم پشت میزم نشستم اما هر چقدر تلاش کردم نتونستم کار کنم تمام فکر و ذکرم پیش حسین بود.
چرا های زیادی توی سرم مانور میدادن مثلا حسین چرا نباید لباسهای قشنگ و شیک مثل بقیه تنش باشه یا اصلاً این بچه چرا گفت هیچی نداریم خونمون بخوریم، حتی پولی که من داده بودم برای خودش خرج کنه و مثل بقیه بچهها خوراکیهای خوشمزه و مختلف بخوره باهاش نون و روغن خریده بود اون لحظه که لبخند زد خوشحال بود که با مامانش ناهار دارن هیج وقت از ذهنم پاک نمیشه
انقدر فکر حسین منو درگیر کرد که با خودم زمزمه کردم خدایا این کی بود؟ چرا اینو سر راه من گذاشتی؟ قصدت امتحانم بود یا بهش کمک کنم و رفع بلا بشه؟ خیلی افسوس خوردم و گفتم ای کاش وقتشو داشتم تا خونشون باهاش میرفتم توی فکر حسین بودم که ذهنم پرواز کرد به سمت حمیدرضا یعنی تا کی میخواد به پدر و مادرش خدمت کنه من حمیدرضا رو خیلی دوست داشتم و دلمم نمیخواست که بین منو اونا قرار بگیره اما این همه تعریف و رضایت و پرداخت کل مخارج خونه پدر و مادرش چیزایی نیستن که بشه به راحتی از کنارش گذشت بالاخره اونا هم به این شرایط عادت کردن و مسلماً بعد از ازدواجم همین توقعات رو از حمیدرضا دارند.
تمام این افکار حمید رضا و حسین دست به دست هم دادن و غول سردرد رو به جونم انداختن نتونستم کار کنم وسایلم رو جمع کردم و کارایی رو که باید زود تحویل میدادم برداشتم مغازه رو بستم به سمت خونه راهی شدم نزدیکای خونه بودم که حمیدرضا بهم پیام داد
_نمیدونم امروز بهتون خوش گذشت یا نه اما مدام توی فکر بودید من کاری کردم که شما رو ناراحت کنه؟
فوراً براش نوشتم
_ نه اصلاً من فقط داشتم به تصمیم ازدواجمون فکر میکردم و اینکه این حرفا رو شب خواستگاری هم میشد به هم بگیم
_اما من عجله داشتم و میخواستم زودتر بهتون بگم که اگر منو نخواستین قبل از خواستگاری خبرم کنید از نظر من خیلی هم خوب شد که ما همدیگرو ملاقات کردیم همین موضوع فاصله سنیمون و نامزدی سابق شما چیزهایی بودند که خانواده من به راحتی ازش نمیگذرن حداقل تا قبل از جلسه خواستگاری مطلع شدم و باهاتون هماهنگ کردم که بهشون چیزی نگید
_ یعنی شما میخواید ما بهشون دروغ بگیم؟
_ دروغ نه اما حقیقت رو نمیگیم، دروع گفتن و نگفتن حقیقت دوتا مقوله جدا از هم هستن، حقیقت رو فعلاً مخفی میکنیم تا زمانی که بریم سر زندگیمون اون وقت من خودم با مادرم صحبت میکنم و بهش میگم حتماً مثل من اگر شما رو بشناسه این موضوع سن و نامزدی سابقتون رو مثل من ندید میگیره...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
کلید انداختم توی در خونه و وارد شدم از لحظهای که وارد شدم فقط در حد یه احوالپرسی با بقیه حرف زدم حرفهای حمیدرضا و خریدی که برای خونشون کرد لحظهای از ذهنم بیرون نمیرفت نفس عمیقی کشیدمو لباسهام رو عوض کردم و گوشهای نشستم مادرم ک اومد کنارم و گفت:
چرا از لحظهای که وارد خونه شدی همش توی فکری چیزی شده مامان؟
صاف نشیتمدو با یه لبخند مصنوعی گفتم
نه من حالم خوبه اتفاقی هم نیفتاده
_اما انگار توی چشمهام چیزی رو دیده بود و حرفمو باور نمیکرد دستمو توی دستش گرفت و لب زد
دختر گلم غصه نخور اگر مسئلهای هم باشه با هم حلش میکنیم. حرف بزن، تا زمانی که نگی موضوع چیه، کسی نمی تونه بهت کمک کنه
سرمو انداختم پایین آروم و شمرده گفتم با حمیدرضا ناهار رفتیم بیرون
نگاه پر از سرزنشی بهم انداخت
_مگه بهت نگفتم بگو بیان خونه مگه قرار نشد بیاد خواستگاری، پس چرا با هم ناهار رفتید بیرون، چرا خودتو بیارزش میکنی مامان جان
همینطوری که سرم پایین بود گفتم
به خدا انقدر اصرار کرد و گفت باید با هم صحبت کنیم منم رفتم.
اخم ریزی میون ابروهاش نشست
_خب میومد توی خونه مثل آدم باهات میزد. حتماً باید با همدیگه راه بیفتیم توی خیابون
هر چقدر خواهش و التماس داشتم توی صدام ریختم و گفتم
مامان تو رو خدا الان وقت سرزنش من نیست با همدیگه حرف زدیم راجع به خانوادههامون گفتیم: به من میگه راجع به نامزدی سابقت چیزی به خانواده من نگو چون نمیذارن با هم ازدواج کنیم من خودم بعداً بهشون میگم بعدم مامان این پسر شش سال از من کوچکتره. سردر گم شدم چیکار کنم!
نفس بلندی کشید
صداقت توی زندگی از همه واجبتره. من همون موقع که فهمیدم بهت گفتم: که باید به خونوداش راستش رو بگی، بدترین کار توی زندگی مخفی کاریه. زندگی بچه بازی نیست، اگر صداقت نداشته باشی به بم بست میخوری
چهره در هم کشیدم
مامان تو رو خدا، زندگی منو خراب نکن بزار کارمو بکنم، میخوام به خوشبختی برسم
دستش رو مشت کرد گرفت جلوی دهنش
وااا یعنی چی زندگی منو خراب نکن، این اوج بیعقلی و بیشعوریه که تو بخوای سن و سالتو از خانواده شوهرت مخفی کنی. تو نباید گذشتهتو پنهان کنی.
تو یه چیزی شنیدی که میگن
ما نسبت به گذشتهمون به کسی تعهد نداریم، اما توی کشور ما اینجوری نیست توی فرهنگ ما اینجوری نیست باید عین حقیقت رو به خانواده شوهرت بگی اگه یه وقت بعد از ازدواجتون بفهمن و مخالفتشون شروع شه اون موقع چی میشه!...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
مطمئن باش که یه کاری میکنن که احمد رضا طلاقت بده
سرم رو انداختم بالا
_نه نمیفهمن
_مگه میشه مادر بالاخره اینا شناسنامه تو رو میبینن، چرا میخوای خودتو پیش خانواده شوهرت یه دروغگو جلوه بدی
حرفهای مامانم درست بود. تبسمی زدم
:
_باشه حالا سنمو یه کاریش میکنم با حمیدرضا صحبت میکنم به خانوادهاش بگه، ولی نامزدیمو اصلاً نمیخوام بفهمن.
مامان من خودم میدونم دارم چیکار میکنم، به خدا حواسم هست کار اشتباهی انجام نمیدم
مامانم ساکت شدو هیچی نگفت: فقط نگاهم کرد، خوب میدونستم که دارم اشتباه میکنم و دارم خودمو گول میزنم اما دلم نمیخواست کاری بکنم که حمیدرضا رو از دست بدم
_حالا شماره منو دادی به حمیدرضا که مادرش باهام تماس بگیره
برای هماهنگی خواستگاری آره شمارتو دادم، قراره زنگ بزنه ولی نمیدونم کی.
آروم سه تا ضربه روی زانوم زد
_مامان جان من سن و سالی ازم گذشته و دارم بهت میگم این کار اشتباهه.
_تو رو خدا مامان با این حرفا و با این استرسها زندگی منو خراب نکن
ابروی بالا داد
این چه حرفیه! زندگی چیتو خراب کنم مادر!
من دارم راه درست رو بهت نشون میدم. این کار عاقبت خوبی نداره. هیچکس دلش نمیخواد که با یه دروغگو طرف باشه تو هر چقدررم که بگی این کار ما دروغ نیست و فقط میخوایم حقیقت را نگیم بازم ماهیت ماجرا عوض نمیشه اصلاً اگر بفهمن، بعد قبول نکنن اون وقت تکلیف زندگی تو چی میشه؟ حمیدرضایی که الان میگه پدر و مادرم همه زندگی منن برام افتخاری بالاتر از این نیست که بهشون خدمت کنم. مطمئن باش آدمی که تا این حد به خانوادهاش وابسته است که خیلی رک برمیگرده میگه...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ذهنم حسابی خسته و درگیر بود نمیدونستم باید به حمیدرضا فکر کنم یا حسین یا اینکه با نصیحتهای مادرم کنار بیام.
وقتی شروع میکرد به نصیحت ول نمیکرد کلافه شده بودم انقدر که باهاش صحبت میکردم و بهش میگفتم
_ حمیدرضا رو مجاب میکنم تا حقیقت رو به خانوادهاش بگه
تاب نیاوردم و محکم بغلش کردم بوسه عمیقی روی صورت تقریباً تپلش نشوندم
_ عزیز دلم بسه مغزم ترکید انقدر نصیحتم کردی
بلند بلند خندید
_ خودمم خسته شدم نمیدونم چرا ول نمیکنم
_من مغزم واقعاً خسته است و پر شده اگه بزاری یکی دو ساعت برم امامزاده، اونجا آرامش خاصی به دلم بهم میده
_باشه مامان جان برو ایشالا که تو هم خوشبخت بشی
با اینکه خیلی خسته بودم ولی لباس پوشیدم و از خونه بیرون زدم به سمت امامزاده رفت،م فضای معنوی اونجا آرامش خیلی زیادی رو به وجودم تزریق کرد وارد حرم شدم دستم رو به ضریح گرفتم از ته دلم از خدا کمک خواستم شرایط سختی بود که توش گیر افتاده بودم ناخواسته اشکهام سرازیر شد گفتم
_ خدایا تمام عمرم دلم میخواست ازدواج کنم و صاحب زندگی بشم حالا بعد از این همه اشتباهم فرصتشو پیدا کردم با مردی که دوستش دارم زندگی تشکیل بدم دلم نمیخواد زندگیمونو با دروغ و پنهانکاری شروع کنیم
کتاب دعا رو برداشتم مشغول زیارت عاشورا خوندن شدم حرفهای مامانم توی سرم تکرار میشد و خودمم میدونستم که حق با اونه اما نمیخواستم محمدرضا رو از دست بدم از ته دلم امام حسین رو صدا کردم و ازش خواستم شرایط ازدواجم رو برام فراهم کنه و منم مثل بقیه خوشبخت بشم زندگی اولم که با شکست مواجه شد بعدم اشتباهات مکرر و پشت سر هم خودم که تمومی نداشت، تمام اون گناههایی که کردم باعث شد خاطرههای تلخی برای خودم بسازم که از یادآوریشون شرم داشتم
دوباره اشکهام از چشمهام سرازیر شدن صدایی از اعماق وجودم بهم گفت
_تو بازم داری اشتباه میکنی اون ملاقات دو نفره ت با حمیدرضا توی رستوران یکی از اشتباهترین کارهایی بود که توی زندگیت انجام دادی
هر کاری میکردم این صدا رو نادیده بگیرم نمیتونستم هر چقدر تلاش میکردم که این صدا رو در درونم ساکتش کنم این صدا بلند و بلندتر میشد توی دلم گفتم
_یا امام حسین من اشتباه کردم...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
نفس عمیقی کشیدم
_ای امام حسین عزیزم بهم آرامش بده من دیگه این کارها رو تکرار نمیکنم سعی میکنم همه چیز زندگیم رو اونجوری پیش ببرم که احکام و شرع گفتن و هرگز خلاف حرف خدا کاری انجام ندم، این ملاقات آخرین ملاقاتی بود که من با ی نامحرم داشتم تنها دلیلشم ترس از دست دادن حمیدرضا بود میترسیدم بگم نمیام و اون ازم دلسرد بشه
دوباره همون صدا در درونم گفت
_ای دختر ساده اگر یکم به خدا توکل داشتی اوضاعت این نبود و الان غرق در آرامش بودی شاید فکر کنی که خودت داری کاراتو میکنی اما اینجوری نیست انسان دو حالت داره یا به یاد خداست و از خدا کمک میخواد که قطعاً خدا بیجواب نمیذاره و بهترین چیزها رو نصیبش میکنه و هر وقت که از یاد خدا غافل میشیم و میخوایم خودمون کارامونو انجام بدیم و به خودمون متکی باشیم اونجاست که شیطان وارد کار میشه شاید ما کارمونو انجام بدیم اما دیگه رضایت خدا توش وجود نداره و فقط رضایت شیطان رو داریم
ندای درونم درست میگفت ولی هر کاری میکردم ساکتش کنم موفق نمیشدم، زیارت عاشورا رو خوندم و کتاب دعا رو سر جاش گذاشتم دو رکعت نماز هم خوندم و حسابی درونم آروم شد چشمم به صفحه گوشیم افتاد و تازه متوجه شدم که ساعت ۴ شده خودم رو جمع و جور کردم و به سمت خونه راه افتادم.
توی این سه روز مدام در درونم پر بود از استرس و تشویش که چرا مادر حمیدرضا زنگ نمیزنه از طرفی نمیتونستم تحمل کنم و از طرفی هم خجالت میکشیدم باهاش تماس بگیرم و بگم چرا مادرت زنگ نمیزنه
بالاخره انتظار من به پایان رسید و تلفنمون زنگ خورد مامانم جواب داد سرتاپا گوش شدم که ببینم پشت خط کیه و مامانم چی داره میگه بعد از احوالپرسی متوجه شدم که مامان گفت
_ خواهش میکنم تشریف بیارید
عین فنر از جام خریدم و آروم صداش کردم
_مامان کیه؟ چی میگه؟ مامانه حمیدرضاست؟
مامان با چشمهاش بهم علامت داد که ساکت بشم بعد از اینکه خداحافظی کرد بهم گفت
_ آره مامان جان مامان حمیدرضا بود ایشالا که همه جوونا به مراد دلشون برسن
_ چی شد مامان؟ گفتن کی میان تو رو خدا زود بگو؟
_ مامان حمید رضا گفت که شب جمعه میان
_اووووه امروز سه شنبه است من الان باید دو روز صبر کنم تا اینا بیان
مامانم لبخند عمیقی زد و گفت
_خجالت بکش دختر زشته مگه خواستگار ندیده ای
انگار دنیا رو به من داده بودن به قدری خوشحال بودم که حد و اندازه نداشت از شدت خوشحالی نمیدونستم باید چیکار کنم...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁