eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.8هزار دنبال‌کننده
782 عکس
414 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 بیاید من سر راهم می‌رسونمت پیشنهاد حمیدرضا بد نبود اینجوری یه فرصتی پیدا می‌کردم که بتونم بیشتر در کنارهم باشم و با هم حرف بزنیم ذهنم همش دور تفاوت سنِیمون می‌چرخید. شش سال فاصله‌ای نبود که بشه نادیده گرفتش اصلاً چرا انقدر تاکید داره که مادرش نفهمه اگر من الان قبول کنم و به مادرشم نگیم همین مسئله نامزدی سابق من جدا شدنم خودش یه مقوله خیلی پیچیده ست. اینکه ما بخوایم با پنهانکاری از خانواده حمیدرضا زندگیمون رو شروع کنیم کار درستی نیست. و ممکنه شب عروسی یه نفر بهش بگه اولین کسی که مد نظرم اومد برای فضولی پیش مادر حمیدرضا زن عموم بود. بنده خدا با کسی دشمنی نداره فقط نمیتونه هیچ حرفی رو تو دهنش نگه داره. محمد رضا دستش رو جلوی صورتش تکون داد و گفت _چقدر شما میری تو فکر ریز سرم رو تکون دادم و لب زدم _ببخشید لبخند ملیحی زد _به چی فکر میکرد نمیخواستم حسم رو کتمان کنم،گفتم واقعیتش اینکه شما میگید از اختلاف سنی مون به خونوادها نگیم فکر من رو مشغول کرده نفس عمیقی کشید و نفسش رو پوفی داد بیرون _شما به نگو مسئولیت و عواقبش با من... لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۲۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _خوب سعی کن تو خودت رو شبیه اون کنی نازنین ناراحت از حرف سوگل اعتراض کرد _چی میگی سوگل؟ داره میگه شوهرم نسبت بهم غیرت نداره داره میگه اذیت میشم تو میگی شبیه اون بشه؟ _چه میدونم یه چیزی گفتم آروم بشه بینمون کمی به سکوت گذشت... هیچوقت دلم نمیخواست اسرار بین خودمو نیما رو برای کسی افشا کنم اما الان این کارو کرده بودم‌.. از دست خودم ناراحت بودم... برای همین دست روی سرم گذاشتم و لب زدم _بچه‌ها سرم خیلی درد میکنه اگه برم اتاق استراحت کنم دلخور میشین؟ اول سوگل ایستاد و‌ بعد هم نازنین _نه عزیزم ناراحت نمیشیم تو برو استراحت کن به این چیزام فکر نکن صبر کنی توسط زمان درست میشه... خدمتکارم رو صدا کردم بچه‌هارو تا دم در همراهی کرد و وقتی برگشت پرسید _چیزی براتون بیارم؟ _نه برو به کارت برس بعد از اتفاقی که برای مهری افتاد دیگه هیچ اطلاعی از خودش و خواهرش ندارم... از اون ببعد تصمیم گرفتم خدمتکارام برام خدمتکار بمونند و‌ هیچ انعطافی در مقابلشون نداشته باشم اما دلم براش می‌سوزه... حمیرا و پروین و خصوصا فرشته در تمام مدتی که بعنوان خدمتکار مشغول به کار شدند آدمای شریفی بودند. اما مهری من رو نسبت به همه بدبین و حساس کرده. روی مبل سه نفره دراز کشیدم از همونجا فضای سالن رو از نظر گذروندم... الحق خونه‌ و زندگی شیک و زیبا و گرون‌قیمتی دارم اما احساس خوشبختی نمی‌کنم. همیشه یه خلایی توی زندگیم هست. جای خالی خونواده‌ی خودم‌... جای خالی غیرتی که از نیما توقع دارم... یاد آخرین باری افتادم که با نیما به ویلای شمال رفتیم... با اصرار خودم به بازار رفتیم وقتی به ویلا برگشتیم گفت قراره یکی از دوستاش بیاد پیشمون... مخالفتم بی‌فایده بود وقتی دوستش بهزاد اومد از نوع نگاهش خوشم نیومد خیلی سعی میکردم کمتر جلوی چشمش باشم دوشب مهمونمون بود و هربار به بهونه‌ای سعی در نزدیک شدن بهم داشت اما نیما اصلا متوجه رفتارش نبود یا اگر هم متوجه میشد به روی مبارکش نمی‌آورد تا اینکه صبح روز سوم گفت حاضر شیم با هم بریم جنگل... اونجا سه تا دیگه از دوستانش با دخترایی که معلوم بود دوست دخترشونن بهمون ملحق شدند... حالم از رفتارهاشون بهم می‌خورد نیما هم توی جمعشون بود و بخاطر همین خیلی ازش دلخور شدم و ازشون جدا و پیش ماشین برگشتم و یه گوشه نشستم... منتظر بودم ببینم نیما متوجه غیبتم می‌شه یانه؟ که بعد از لحظاتی بهزاد بهم نزدیک شد... بهم گفت نیما بهم گفته خیلی وقته رابطه تون با هم سرد شده... من ازت خوشم اومده از نیما جدا شو و با من ازدواج کن‌... منم به اندازه‌ی نیما پولدارم و همه زندگیمو به پات می‌ریزم... از اینهمه بی‌شرمی هم خجالت کشیدم و‌هم عصبانی شدم بدون اینکه جوابش رو بدم با اخم پاشدم و‌ به طرف ماشینمون رفتم سوئیچ زاپاسی که توی کیفم بود رو در آوردم و‌ در ماشینو باز کردم و‌‌ توش نشستم خیلی التماسم کرد به حرفاش فکر کنم... ۰ کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۲۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) با دست لرزون گوشی رو از داخل کیف بیرون آورده و به نیما زنک زدم و‌ همه چی رو بهش گفتم اولش که رفتار و‌حرفای بهزاد رو توجیه میکرد ولی کم‌کم که جدی گرفت پیشم اومد و با دیدن بهزاد جلو اومد و یه سیلی بهش زد اونم از شرم و خجالتش بود یا موش‌مردگی سرش رو انداخت پایین... کمی بعد از روی شرمش بود یا به حالت قهر بی‌هیچ حرفی سوار ماشینش شد و ازمون جدا شد و‌ رفت... با خودم گفتم حساب کار دست نیما اومده و دیگه اینجور آدما رو دور خودش جمع نمی‌کنه یا لااقل از من نمیخواد به خودم برسم‌ و مقابل این‌آدما ظاهر بشم. ولی وقتی هرسه‌تا دوستش رو‌ برای صرف شام به ویلامون دعوت کرد کم مونده بود شاخام بیرون بزنه... اینا از بهزاد هم هیزتر و عوضی‌تر بودند. از اونموقع نیما از چشمم افتاد... دیگه فهمیدم نمی‌تونم روی‌غیرتش حساب کنم با صدای خدمتکار به خودم اومدم بسته‌ی داروهام رو به دستم داد... وقت یکی از قرصام بود از ورق جدا کرده و با لیوان آبی که برام آورده بود خوردم. نگاهی به اطراف انداختم خوب شد سوگل و نازنین رو فرستادم که برن‌.. اصلا حوصله‌شونو ندارم. یاد شب تولدم افتادم سند یه باغ رو بعنوان کادوی‌ تولد بهم داد و گفت همین روزا میریم محضر بنامم کنه. جدیدا من رو هم در کارهای شرکتش سهیم کرده... آخه یه روز من رو برد شرکت و مقداری از سهامش رو بنامم زد... فقط همون یه روز خیلی خوشحال بودم ولی از فرداش برام بی‌ارزش شده مدتهاست غنی از مادیات دنیوی شدم اما تهی از حس خوشحالی هستم. یهو یاد هانیه کوچولو و پدربزرگش آقای اسماعیلی افتادم... وقتی با کمک به آدما حالم خوب میشه چرا سراغی ازشون نمی‌گیرم؟ شاید از این حس و حال مسخره‌ی بدبختی دراومدم گوشی رو برداشتم و‌ شماره‌ی مامانش رو گرفتم بعد از چند بوق بالاخره جواب داد _سلام خانم بهادری حالتون چطوره؟ _سلام عزیزم خوبید؟ ممنون من خوبم هانیه جون چطوره؟ _الحمدلله به لطف خدا خیلی خوبه _پدرتون چطورن؟ _ایشونم به لطف خدا و بعد هم لطف شما خیلی بهتره... اتفاقا می‌خواستم دوباره خدمتتون تماس بگیرم و ازتون شماره کارت بگیرم _خداروشکر ایشون بهترند ولی شماره کارت برای چی؟ _بابا از دیروز تونستند خوب صحبت کنند وقتی فهمیدند هزینه‌ی تعمیر ماشینشون رو‌شما پرداختید خیلی ناراحت شدند و‌ اصرار دارن هر طور شده براتون واریز کنند کمی مکث کرد _راستش... اووم چجوری بگم؟ انگار بین گفتن یا نگفتن چیزی تردید داره _بفرمایید خانم اسماعیلی با من راحت باشید _بابا اصرار داره پول شمارو برگردونیم البته الان نداره اما در اولین فرصت حتما این کارو میکنه... برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۲۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _ای بابا... من که گفتم مقصر اون تصادف خودم بودم پس خسارت هردو ماشین با خودمه... _آخه بابا خودش میگه مقصر بودم بقیه صحبتامون به تعارف به اینکه تقصیر با کی بوده گذشت از اینکه اصرار دارن پولمو پس بدن دلخور شدم... حال خوبمو داره خراب می‌کنه... خیلی لجم گرفته تو دلم گفتم به‌جهنم اصلا شماره کارت میدم ببینم میتونه پسش بده که یاد حرفای مامان و بابام افتادم اونا معتقد بودند آدمای با آبرو و‌با عزت دلشون نمی‌خواد زیر دین کسی باشن و‌همیشه دوست دارن خوبی دیگرانو جبران کنند درست مثل آقای اسماعیلی و دخترش شاید اگه من هم بودم همین کارو می‌کردم... پس تصمیمم رو عوض کردم باید چیزی می‌گفتم که هم کمک منو قبول کنند و‌هم عزت نفسشون دچار آسیب نشه. پس گفتم _ببین خانم اسماعیلی من هزینه رو بهتون میگم ولی بجای اینکه به خودم برگردونید پیشتون به امانت بمونه و بصورت اقساط هروقت شخص دیگه‌ای نیاز به کمک داشت از طرف من به ایشون کمک کنید _خیلی ممنون خانم بهادری حتما... حتما... خدا خیرتون بده خدا به مالتون خیر و برکت بده _ممنونم... ولی خانم اسماعیلی راستش... حالا من برای گفتن ادامه‌ی حرفم مردد شدم _راستش... _بفرمایید خانم بهادری تعارف نکنید _دلم برای دخترتون تنگ شده البته دوست داشتم از پدرتونم عیادت کنم میتونم بیام خونتون؟ _ای وای... این چه حرفیه؟ البته که میتونید... منزل خودتونه خوش تشریف میارید _ممنون اگه مزاحمتون نیستم تا عصر میام. آدرس خونه‌شون رو توی گوشیم دوباره چک کردم... پایین شهره. تابحال اون طرفا نرفتم باید از یکی کمک بگیرم... نه اصلا ولش کن اسنپ یا آژانس میگیرم. راس ساعت دو آژانس گرفتم و راه افتادم بین راه به راننده گفتم جلوی یه شیرینی فروشی و اسباب بازی فروشی نگه داره... خیابونهای پایین شهر پر از مغازه‌های مختلفه یجا نگه داشت یه عروسک برای هانیه و یه کالسکه برای عروسکش خریدم از شیرنی فروشی هم دوکیلو شیرینی تر و یه بسته شکلات تهیه کردم... نزدیک ساعت چهارونیم پس از طی کردن مسافتی طولانی از بین ترافیک و شلوغی بالاخره وارد جوادآباد ورامین شدیم کوچه پس کوچه‌هایی که تقریبا بی‌شباهت به بعضی محله‌های سمنان نبود راننده با بررسی پلاک خونه‌ای اعلام کرد که به مقصد رسیدیم کرایه رو پرداخت کرده و وسایلی که خریداری کرده بودم رو برداشتم و پیاده شدم... دوباره شماره پلاکی که کنار در آهنی کوچیک یه خونه نصب شده بود نگاه کردم... زنگ خونه خرابه پس دستم رو مشت کرده و پشت به در گرفته و با انگشترم ضربه ای به در زدم درست مثل مامان اون همیشه وقتی میخواست وارد اتاقمون بشه اینطوری در می‌زد... قبل از اینکه در خاطرات گذشته غرق بشم یا صدای جیغ مانند و بچگونه‌ای که احتمالا مربوط به هانیه کوچولوئه به خودم اومدم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۲۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _کی...یه... و بلافاصله صدای مامانش _اومدم در با صدای چیک آرومی باز شد و هانیه با دیدن من به عقب برگشت و‌از چادر رنگی مامانش چسبید اما خانم اسماعیلی لبخند به لب سلام و احوالپرسی گرمی باهام کرد تعارفم کرد وارد خونه بشم وارد راه پله‌ی کوچیکی که قبل از هر چیز تمیزی و برق زدن پله‌های موزاییکی قدیمی و لب پریده‌ش توجهم رو به خودش جلب می‌کرد شدم... اول جعبه شیرینی رو به مامان هانیه تعارف کردم پس از تشکری بلند بالا اونو ازم گرفت _ای وای دستتون درد نکنه آخه چرا شرمنده کردید ... _خواهش میکنم قابلتونو نداره عزیزم بعد هم خم شدم ‌‌و جعبه‌ی بزرگ اسباب بازی که کادوپیچ شده رو جلوی هانیه گرفتم‌... از پای مامانش چسبید و خودش رو آویزونش کرد مامانش با شرمندگی گفت _خانم بهادری اخه چرا زحمت کشیدید؟ این جه کاریه کردید؟ نیم نگاهش کردم _خواهش میکنم گلم... دلم میخواست یه یادگاری به هانیه خانم بدم همینطوز که نگاهم به دختر بچه‌ی خجالتی روبرومه روی پاهام نشستم و همونجا کاغذ کادوی روی هدیه‌م رو باز کردم و عروسک رو نشونش دادم بعد هم کالسکه رو کامل از توی جعبه بیرون کشیده و‌عروسک رو روش قرار دادم... _ببین هانیه جان... این عروسکه مامان ندازه تو مامانش میشی؟ همینطور نگاهم میکرد که دسته‌ی کالسکه رو مقابلش گرفتم _بیا اینا مال تویه... سعی کرد عروسک رو از توش بیرون بکشه کمکش کردم اونو یغل گرفت و دوباره کنار مامانش خودشو از من پنهان کرد کااسکه رو به دست مامانش دادم همینکه خواستم بایستم دوباره چشمم به موزاییکهای شکسته اما براق زیر پام افتاد معلومه این خانم ازون خانم‌های باسلیقه و مرتبه... دیوار گچی سفیدی که از شدت نم‌زدگی رنگش به زردی می‌زنه نشون‌دهنده‌ی قدمت زیاد این خونه‌ست. با تعارفش راه افتادم پاگرد رو رد می‌کردم که ایستادم و‌ مامان هانیه که حالا دخترش رو بغل گرفته نگاه کردم و‌با دست اشاره به جلو‌کردم _از اینجا به بعد شما جلوتر برید _خواهش میکنم بفرمایید تعارف نکنید، منزل خودتونه با اصرار من با گفتن ببخشید جلو افتاد چند پله دیگه رو هم که رد کردیم به در چوبی قهوه‌ای رنگ که دستگیره‌ی خرابی داشت رسیدیم... در باز بود هانیه رو زمین گذاشت و یه تقه به در زد _یاالله... بابا جون مهمونمون رسید برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۲۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) بعد هم روکرد بهم و با دست تعارفم کرد _بفرمایید خواهش می‌کنم... خیلی خوش‌اومدید لبخندی به محبتش زدم و داخل خونه شدم... آقای اسماعیلی که روی مبل سه نفره‌ی کهنه‌ای دراز کشیده سعی میکرد بنشینه... جلوتر رفتم و با اشاره‌ی دستام گفتم _سلام آقای اسماعیلی، تمنا می‌کنم خودتون رو اذیت نکنید و راحت دراز بکشید _سلام دخترم اینطوری شرمنده میشم _اختیار دارید منم مثل دختر خودتونم چه فرقی می‌کنه _خدا حفظت کنه بابا بابا گفتنش دلم رو برد... یاد بابای خودم افتادم سعی کردم احساساتمو کنترل کنم وگرنه فیلم هندی میشد _حالتون چطوره بهترید ان‌شاالله؟ _الحمدلله خوبم ... خیلی زحمت کشیدی دخترش اول جعبه‌ی شیرینی و بعد با دست عروسک هانیه رو نشون داد _خانم بهادری حسابی خودشونو به زحمت انداختند _دستت درد نکنه دخترم چرا شرمنده‌مون کردی؟ همینکه دیروز بالا سر من و این بچه موندی و به اورژانس زنگ زدی لطف بزرگی بود _خواهش می‌کنم من وظیفه‌مو انجام دادم _نه دخترم... هزینه تعمیر ماشین من که دیگه وظیفه شما نبود من خودم میدونم مقصر تصادف بودم و هزینه تعمیر ماشین خودتون هم مطمینا خیلی بالا شده _میشه دیگه در مورد ماشین و‌خسارتهاشون فکر نکنیم؟ شما من رو یاد پدرم می‌ندازید... اگه اجازه بدید گهگاه با خونواده شما رفت و‌آمد و تعامل داشته باشم حال روحیم خیلی خوب می‌شه _ قدمتون روی چشم ... با دست دور تا دور خونه رو نشون داد و‌گفت اینجا خونه خودتونه‌ هروقت دوست داشتی به زهراخانم زنگ بزن تشریف بیار خدا پدرت رو هم حفظ کنه بعد هم سوالی نگاهم کرد _درقید حیاتن ان‌شاالله... _بله بله _الحمدلله خدا بهشون سلامتی بده به شما هم خیر و سلامتی بده اما من در اسرع وقت مخارج تعمیر ماشینمو تقدیمتون می‌کنم از داخل سینی که زهراخانم مقابلم گرفته و‌تعارفم کرد استکان چای رو برداشتم به دخترش نگاه کردم عروسک رو توی کالسکه گذاشته و مشغول بازی کردنه... همینطور که چای می‌خوردم دور تا دور خونه رو از نظر گذروندم خونه ی کوچیک اما باصفاییه یه عکس از رهبر و چندتا هم از شهدا... از اول هم میونه‌ای با سیاست و‌رهبر و‌شهدا نداشتم برای همین فقط از روی چهره میشناختمشون به طرف دیگه نگاه کردم چندتا عکس از هانیه که در آغوش مردی بود رو به زهرا پرسیدم _عکس همسرتونه؟ _بله... آقا سید محمود همسرم بود که دوسال پیش از دست دادیم... _شهید شدن؟ قیافه‌ش متاثر شد _نه... اما شهید زنده بود همسرم نگاه پرسشگر و‌طولانیم رو که دید شروع کرد به توضیح دادن کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۲۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _آخه خیلی به اهل بیت و شهدا ارادت داشت و همیشه ازشون الگو می‌گرفت کارهای جهادی زیادی انجام می‌داد یه روز که برای کارهای جهادی با دوستانش رفته بود یکی از روستاهای اطراف ورامین آخر شب موقع برگشت یه جوون که مشروب هم خورده بوده میزنه به ماشینشون و‌همسر منو چهارنفر دیگه رو به کشتن میده غم همه وجودمو گرفت _چه وحشتناک ... یعنی در جا پنج نفر باهم کشته میشن؟ حالا اون راننده دستگیر شد؟ _نه متاسفانه... به گفته‌ی شاهدین اون جوون به کمک یه خانم که همراهش بوده از صحنه فرار می‌کنه _واقعا متاسف شدم... خدا همسرتونو رحمت کنه و به شما صبر بده... یاد بابا براتعلی و مامان نیره‌م افتادم نگاه غمبارم رو به هانیه انداختم _طفلکی... بمیرم براش از حالا یتیم شده... خدا میدونه تا وقتی توی این دنیا هست چقدر میتونه نبود پدرشو تحمل کنه... _خدارو شکر سایه‌ی مادر بالای سرش هست "خدا گر ز حکمت ببندد دری ز رحمت گشاید در دیگری" به آقای اسماعیلی که این حرفارو میزد نگاه کردم این بار یاد حرف زدنای بابا افتادم بعضی مواقع که با توکل حرف می‌زد من اصلا نمیتونستم درکش کنم الانم همینطور بود این بچه یتیم شده پدربزرگش توی این سن و‌سال چه میفهمه هانیه توی تمام عمرش قراره چه مشکلاتی رو در نبود پدر تحمل کنه؟ سعی کردم لحنم خصمانه نباشه _ببخشید متوجه منظورتون نمیشم؟ بله خداروشکر که مادر داره... اما پدر چی؟ این بچه تو این سن به پدر نیاز داره با دست زهرا رو نشون دادم _دخترتون هنوز خیلی جوونه و تو این سن کم بیوه شده. اونوقت چه دری ز حکمت براشون باز شده؟ زهرا که معلومه از طرز حرف زدنم با پدرش ناراحته گفت _ خانم بهادری بابا در واقع میخواست مقدمه چینی کنه تا چیزی رو براتون بگه اگه اجازه بدید همه چی رو تعریف کنه متوجه حکمت خدا می‌شید _شرمنده قصد جسارت نداشتم... آقای اسماعیلی منو ببخشید _خواهش میکنم دخترم اشکال نداره رو به دخترش کرد _خودت تعریف میکنی یا من بگم _اگه اذیت نمی‌شی خودت تعریف کن بابا... برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🍃🌹👌 🔴کودکان فلسطینی یا می‌شوند یا در اسارت می‌شوند. 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۲۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) یاداوری اون روزا حالمو بد می‌کنه تا شما تعریف میکنید منم عصرونه رو حاضر کنم _نه زهرا خانم من خیلی مزاحمتون نمیشم اخه نمیخوام زحمت بدم _خواهش میکنم... خیالتون راحت زحمتی نیست کنجکاو به حرفای پدر دلسوز خونواده که عجیب من رو یاد بابا یا بهتره بگم آقا یوسف پشت کوهی میندازه گوش میدادم _راستش زهراخانم ما از وقتی خدا هانیه رو بهش داد افتاد تو بستر بیماری هرچی دوا دکتر کردیم افاقه نکرد اون روزا شوهرش آقا سید محمود خیلی تلاش کرد بتونه یه دکتر خوب و حاذق پیدا کنه تا اینکه دکترا گفتند هرچه سریعتر باید صفرا و کبدش رو تخلیه کنند صفرا رو برداشتند و قسمتهایی از کبد که درگیر شده بود رو هم تخلیه کردند... سرطان حتی قلبش رو هم درگیر کرده بود و دکتر گفت بعد از پیوند کبد نوبت پیوند قلبه... منتها کبد در الویت بود همون روزا صحبت پیوند کبد بود اما گزینه ی مناسب پیدا نشد... دکتر گفته بود زهرا تا یه هفته دیگه فرصت زندگی داره و اگه زودتر پیوند نشه از دستش میدیدم آقا سید محمود که نور به قبرش بباره یه روز گفت دایی... اخه دامادم خواهر زادمم بود از وقتی زهرا مریض شده من دیگه وقت نکردم برم کار جهادی انجام بدم الانم نذر کردم برم و ادامه بدم تا گره از کار مردم باز کنم. شاید خدا هم این گره کور زندگی زنمو باز کرد.. بهش گفتم هانیه از وقتی دنیا اومده مادرش مریض بوده و تو ازش مراصبت کردی الان بهت خیلی وابسته‌ست و اگه تو نباشی اذیت می‌کنه میدونی چی گفت؟ کنجکاو پرسیدم _نه... چی گفت؟ _گفت ادما گاهی باید از بعضی چیزایی که دوست دارن بگذرن تا یه دوست داشتنی دیگه ر‌و حفظ کنند.. گفت هانیه یه هفته منو نداشته باشه بهتر ازینه که یه عمر مادرشو نداشته باشه بعدم گفت روستایی که میخوام برم یه امامزاده داره میرم اونجا هم به امامزاده متوسل میشم که پیش خدا شفاعت کنه و هم به خلق خدا خدمت میکنم شاید به دعای خیر اونا فرجی شد... دلم نمی‌خواست بره ولی حرفاش بدجوری به دلم نشست آخه همه این حرفاشو با هق‌هق گریه میگفت... گفتم باشه دایی جان پاشو برو ولی قول بده دست خالی برنگردی... دست خالی رو طوری گفتم که یعنی حالا که تو این شرایط داری زهرا و منو با یه بچه کوچبک رها میکنی و‌ میری تا شفای زهرا رو نگرفتی حق برگشتن نداری اون روزا خواهرم یعنی مادر سید محمود از شهرستان اومده بود که کنارمون باشه.. موقع رفتن پسرش گفت برو از جدت کمک بگیر بگو تاوانش هرچی باشه من خودم میدم فقط راضی نشه این بچه از مادر یتیم بشه... شنیدی میگن هروقت دلت شکست مراقب حرف زدنت با خدا و‌اولیای خدا باش؟ کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۳۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اشک جمع شده توی چشماشو پاک کرد و کمی به عکس قاب شده‌ی روی دیوار نگاه کرد... شونه‌هاش تکون می‌خورد اما صدایی ازش در نمیومد... تحمل دیدن این حالشو ندارم به دنبال دستمال کاغذی اطراف خونه رو از نظر گذروندم روی اپن پیداش کردم برداشتم و جلوش گرفتم _بفرمایید بابا... بابا؟ آره یاد بابا افتادم که از گریه‌هاش اینطور بهم ریختم دستمالی بیرون کشید _دستت درد نکنه دخترم.. ببخش اگه ناراحتت کردم _خواهش می‌کنم... خودمم به درد دل نیاز داشتم دستمال رو تو دستش لوله کرد و ادامه داد _داشتم می‌گفتم خواهرم گفت عروسم خوب بشه تا نوه‌م بی‌مادر نمونه گفت هزینه‌ش هرچی باشه میدم... هزینه‌شم شد پسرش... بابای هانیه... سه چهارروز از رفتن سید محمود گذشته بود که زهرا هنوز توی بیمارستان بود روز چهارم حال زهرا خیلی بد شد هانیه تو بغلم بود امام حسن و حسینو صدا میزدم و قسمشون میدادم که راضی نشن هانیه‌ی منم مثل خودشونو خواهرشون زینب تو این سن کم یتیم بشه... گفتم شما چهارتا خواهرو برادر بودید پشت و‌پناه هم بودید بعد مادرتون اما هانیه من خواهرو برادر نداره شفاعت کنید مادرش شفای کامل پیدا کنه... همون شب خبر رسید که سید محمود تصادف کرده و سه تا از رفقاش در جا فوت شدن و یکی‌شون رفته تو کما... رفیقش آقا ابوالفضل مجرد بود و‌تابحال ندیده بودمش بچه‌ی شیراز بود تو دانشگاه با پسر من و بقیه دوست شده بود حالا نمیدونم چطور توی این اردو جهادی باهاشون همراه شده بود... خونواده‌ش از شیراز اومدند بیمارستان تهران بالاسر بچه‌شون همون روزا ما درگیر مراسم تشییع جنازه‌ی سید محمود بودیم... خواهرم و‌ همه خانواده توی مراسم سید محمود بودند فقط من و یکی از اقوام توی بیمارستان درگیر زهرا بودیم ... طفلکی زهرا هنوز از فوت محمود بی خبر بود البته تو حالی نبود که متوجه احوال شوهرش باشه خونواده ی آقا ابوالفضل هم توی همون بیمارستان بالاسر پسرشون بودند ما هنوز باهم اشنا نبودیم ... اونا از طریق رفقای پسرشون متوجه میشن مراسم تشییع سید محموده آدرس میگیرن میرن که به مراسمش برسن... اونجا سراغ زن سید محمودو میگیرن که متوجه بیماری و حال بد و در حال احتضارش میشن و میفهمن نیاز به پیوند کبد داره... ازونطرفم از بیمارستان بهشون زنگ میزنن که پسرشون حالش بدتر شده اینام وسط مراسم برمی‌گردن بیمارستان اونجا بهشون میگن دیگه امیدی به زنده موندن پسرشون نیست و‌ هرچه زودتر اعضای بدنشو اهدا کنند... نمیدونم بزرگواری و طبع بلند خونواده‌ی اون مرحوم بود یا فقط لطف خدا در حق زهرا و دخترش که اون مرحوم کارت اهدای عضو هم داشته... خونواده‌شم همونجا اجازه میدن اولین گزینه برای پیوند زهرا باشه دوباره زد زیر گریه... از پارچ آبی که روی اپن بود توی لیوان بالاسرش آب ریختم و به دستش دادم... جرعه‌ای ازش خورد... اشکاش یکی پس از دیگری فرو میریخت... هول شده بودم و نمیدونستم چکار باید بکنم انگار متوجه حال بد منم شد چون سریع اشکشو پاک کرد و با همون بغض گفت _ببخش دخترم دیگه خلاصه‌ش کنم تا شما هم بیشتر ازین اذیت نشی برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 توی ماشین محمدرضا برای بار چندم تاکید کرد که مادرش نباید متوجه بشه بهم قول داد که به مرور زمان برای مادرش تعریف می‌کنه اما فعلاً این قضیه باید بین خودمون بمونه میون حرف‌هاش. ذهنم پر کشید به سمت حسین اصلاً اون بچه کی بود که خدا گذاشتش سر راه من، مگه میشه که یه بچه با اون سن و سال اینجوری لباس بپوشه بیاد و بگه که هیچی توی خونه برای خوردن نداریم حمیدرضا مدام با حرف‌هاش ذهنم رو از حسین منحرف می‌کرد اما دست آخر تنها گزینه‌ای که ذهنم به سمتش پر می‌کشید حسین بود. یه دفعه حمیدرضا ماشین رو متوقف کرد پرسشی نگاهش کردم و گفتم _ چرا وایسادی رو کرد به من میخوام یه مقدار برای خونه خرید کنم. مادرم بهم لیست داده. اگر ایرادی نداره یه چند لحظه منتظر بمونید یا اگر می‌خواین با هم بریم بخریم _نه نه ممنون من منتظر می‌شینم. شما برید خرید کنید حمیدرضا رفت و کلی خرید کرد و برگشت. برام سوال شد حمیدرضا جوری خرید کرده بود که انگار مرد اون خونه است. با خودم گفتم حتماً پدرش فوت شده و مخارج خونه گردنشِ‌، بالاخره سوار ماشین شد و گفت معذرت می‌خوام که منتظر موندید لبخندی زدم نه خواهش میکنم احمد رضا کنار دفتر کارم پیادم کرد و رفت... لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁