eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
20.8هزار دنبال‌کننده
609 عکس
311 ویدیو
3 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
روز سختی داشتم خسته و نزار بودم . اصلا نمی‌تونستم روی پاهای خودم بایستم‌. از دانشگاه بیرون اومدم. هنوز چند قدم نرفته بودم که ماشینی ‌کنارم ایستاد. نگاه کردم. امیر حیدری. یکی از هم کلاسیام_سلام آقای حیدری . _سلام. بیا بالا می‌رسونمت. اولش مکثی کردم اما از اونجایی که خیلی خسته بودم بدون مخالفت سری تکون دادم_ یه وقت مزاحم نباشم؟ _ نه چه حرفیه بفرمایید. آدرس خونه رو به آقای حیدری دادم .دیگه نزدیکای خونه بودیم که با کمی مِن مِن گفت_ راستی سحر خانم می‌تونم یه سئوال بپرسم؟ _ بله بفرمایید._ شما کسی تو زندگیتون هست؟ گیج و منگ نگاهش کردم که گفت... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 باز هم دارم اشتباه میکنم. مدام صدایی توی سرم میگفت اینکارت درست نیست. ولی دلم نمیخواد به حرفش گوش کنم دوست دارم به این صدا اهمیت ندم مدام نفس عمیق میکشم و سعی در قانع کردن صدای درونم دارم. با خودم میگم کار بدی که نمیکنم با حجاب میرم صورتمو میپوشونم حرفهای اضافه نمیزنم بحث رو جوری پیش میبرم که فقط در مورد ازدواج اجازه صحبت کردن داشته باشه. تمام افکارم رو پس زدم و از اتاق بیرون زدم به سرویس رفتم و بعد از انجام کارهام و خوردن صبحانه از مامان خداحافظی کردم و به مقصد محل کارم خونه رو ترک کردم، تمام مشتری های ترجمه ای برام میومدن نمیتونستم کارشون رو قبول کنم همون چندتایی هم که قبول کردم اصلا متوجه نشدم که چی میخوان و قراره من براشون چه کاری انجام بدم بدون هیج تمرکزی فقط برگه های کاغذ رو گرفتم و گوشه ای از میزم گذاشتم حتی یادم نمیاد قرار گذاشتم چه روزی ترجمه ها رو بهشون تحویل بدم، لحظه شماری میکردم که زودتر ظهر بشه و برای نهار برم اما این عذاب وجدان و دلشوره لعنتی لحظه ای رهام نمیکنه. برای اینکه این دلشوره و عذاب وجدان رو ساکت کنم از مغازه بیرون زدم و با چشم دنبال بچه ای میگشتم که بهش پول بدم و ازش بخوام برام ادامس بخره. لحظه ای که از مغازه خارج شدم با یه پسر بچه که از ظاهرش میشد فهمید خانواده فقیری داره میخواست از مقابل مغازه م رد بشه صداش کردم _اقا پسر برگشت سمتم با لبخند گفتم _ یه لحظه میای پیشم کارت دارم نزدیکم شد _سلام خاله چی شده؟ _سلام عزیزم ؟ اگر بهت پول بدم میتونی بری برای من ی ادامس بخری و برای خودتم ی خوراکی؟ تا اسم خوراکی اومد چشم هاش برق زد و گل از گلش شکفت با تعجب گفت _خاله به من پول میدی من خوراکی بخرم؟ _بله خاله جان پول میدم برای خودتم خوراکی بخری سریع گفت _بله بله میرم میخرم با خودم فکر کردم که حتما خانواده این بچه باید مشکل مالی داشته باشن که این بچه برای ی خوراکی اینجوری خوشحال شده، سریع برگشتم داخل مغازه و از داخل کشو مبلغی پول برداشتم و به سمتش رفتم _بیا عزیزم با اینا برای خودت خوراکی بخر با این یکی پولا ی ادامسم برای من نگاهش روی پولهای قفل شد _اما...اما این پول خیلی زیاده _اشکال نداره عزیزم برو برای خودت خوراکی بخر مظلومانه گفت _خاله میشه خوراکی نخرم؟ تخم مرغ بخرم ببرم خونه با مامانم نهار بخوریم آخه ما هیچی تو خونمون نیست گرسنه ایم... لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
7.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌹🍃 √ تنها علّتی که می‌توانست قیام جهانی بر علیه استکبار راه بیندازد، اتفاق افتاد... 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 نزدیک ساعت ناهار بود با اینکه خیلی تو فکر حسین بودم و براش ناراحت شدم که حتی به اندازه چندتا تخم مرغ و نون پول نداشتن. فوری وسیله هام رو جمع کردم به سمت رستورانی که با حمیدرضا قرار داشتم حرکت کردم قصد داشتم تا اونجایی که می‌تونم تلاشمو بکنم سر موقع برسم و همینم شد‌‌. اطراف رستوران رو با چشمم گشتم ماشین حمیدرضا رو ندیدم وارد رستوران شدم و روی یکی از تخت‌ها نشستم فضای سنتی رستوران با آبنمایی که دقیقاً وسطش بود و در کنارش گاری گذاشته بودن و روش وسایل چای چیده بودند. آرامش خیلی زیادی بهم داد و باعث شد که استرسم رو فراموش کنم. خودم رو سرگرم گوشی کردم که خدمتکار رستوران اومد سراغم و منو رو به سمتم گرفت. از دستش گرفتم و گفتم _ ببخشید منتظر کسی هستم ایشون که بیان با هم سفارش میدیم. سرشو بالا پایین کرد _ایرادی نداره خانم هر موقع اومدن منم میام سفارش می‌گیرم خدمتکار که رفت چند دقیقه‌ای رو تنها نشستم تا بالاخره قامت حمیدرضا رو دیدم که از در رستوران وارد شد لباس آبی و شلوار طوسی که پوشیده تناسب رنگی خیلی قشنگی رو ایجاد کرده. از همون دور منو دید و به سمتم اومد لبه تخت نشست همزمان که کفشش رو در آورد گفت _سلام خسته نباشی خیلی وقته که منتظرمی؟ دستی به شالم کشیدم و مرتبش کردم _نه منم چند دقیقه‌ هست که رسیدم. سرشو تکون داد _خوبه: غذا سفارش دادی؟ _ خدمتکار اومد سفارش بگیره اما من گفتم منتظر کسی هستم و می‌خوام با هم سفارش بدیم فکر کنم الان بیاد سفارش بگیره منو رو برداشت و غذاشو انتخاب کرد و بعد منو رو گرفت سمت من _ من می‌خوام جوجه کباب بخورم شما چی می‌خورین؟ _ برای منم کوبیده سفارش بدید منو رو کنارش گذاشت. همزمان خدمتکار هم بالا سرمون اومد و پرسید _ غذا تون رو انتخاب کردید ؟ حمیدرضا منو رو به طرفش گرفت گفت _ یه پرس کوبیده با یه پرس جوجه همراه تمام مخلفاتی که توی رستورانتون دارید برامون بیارید... لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 از کنارمون رفت و من و حمیدرضا تنها شدیم سرمو پایین انداختم و منتظر بودم حرف بزنه بعد از اینکه حالم رو پرسید گفت _خواستم بیاید اینجا تا با همدیگه صحبت کنیم بعداً ابهامی باقی نمونه و مسئله پنهانی نداشته باشیم اگر مسئله یا چیزی هستش که نیازه من بدونم و باید بهم بگید همین الان بهم بگین می‌دونم وقتی که بیام خواستگاریتون با هم میریم و صحبت می‌کنیم ولی می‌خوام همین اولش بهم بگین نفس عمیقی کشیدم و گفتم _ متاسفانه هر آدمی توی زندگیش یه سری اشتباهاتی داره منم از این قاعده مستثنا نیستم شما هر باغچه‌ای رو بیل بزنید توش کرم پیدا میشه اما این اعتقاد شخصی خود منه که هر آدمی توی زندگیش اشتباهاتی داشته و نمیشه بر اساس اون اشتباهات آینده‌اش رو قضاوت و پیش‌بینی کرد. گذشته اسمش روشه گذشته نباید بابتش کسی به شریک زندگی آینده‌اش پاسخگو باشه. لبخند معناداری زد _حرفهاتون درسته منتها امیدوارم مسئله‌ ای توی گذشته‌تون نباشه که بخواد به زندگی مشترکمون کشیده بشه حرفی نزدم و خودشم متوجه شد که زیاده روی کرده. ادامه داد _الهام خانم اگر موافق باشید یه مقدار به‌همدیگه اطلاعات شخصیمون رو بدیم اینجوری پیش زمینه و آمادگی ذهنی از همدیگه تا شب خواستگاری داریم. پرسشی نگاهش کردم و منتظر موندم تا خودش شروع کنه _فارغ التحصیل رشته مهندسی مکانیکم اما متاسفانه یا خوشبختانه شغلم مرتبط با مدرک تحصیلیم نیست یعنی اینکه من املاکی دارم و اونجا مشغول به کارم در حال حاضرم سی و یک سالم حالا شما لطفاً از خودتون بگید. سنش رو که گفت ماتم برد نمی‌دونستم که چطور بهش بگم ناراحت نشه. آروم لب زدم _ادبیات زبان انگلیسی خوندم عاشق درس خوندنمم دوست دارم بعد از ازدواجمم درس بخونم من سی و هفت سالمه و تصمیم دارم بعد از اینکه ازدواج کردم یه شغل مرتبط با مدرک تحصیلیم داشته باشم چون درس نخوندم که بیکار بشینم توی خونه ریز سرش رو تکون داد _خیلی خوبه منم موافق درس خوندن و پیشرفت شمام اتفاقاً کار خوبی می‌کنید اگر بهم جواب مثبت بدید من تا اونجایی که بتونم حمایتتون می‌کنم و هر کاری که از دستم بر بیاد براتون انجام میدم. واقعاً مردی که اجازه ادامه تحصیل به فعالیت‌های اجتماعی به همسرش نده یه آدم احمقه و من نمی‌خوام نقش یه مرد احمقو توی زندگی برای شما بازی کنم. وقتی مدام همسرتو سرکوب کنی و محدودش کنی به مرور زمان باعث بروز مشکلاتی میشه که هیچ جوره نمیشه کنترلشون کرد... لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 حرفهاشو تایید کردم اما چیزی که بیشتر از همه باعث شد توی فکر فرو برم و تمرکزم رو به هم بزنه سن حمیدرضا بود اختلاف سنی ۶ ساله رو نمی‌تونستم نادیده بگیرم لبم رو تر کردم _ببخشید من باید ی چیزی بهتون بگم حمیدرضا منتظر نگاهم کرد لب زد _ مشخصه که ذهنتون حسابی درگیر مطلبی شده _ حقیقتش من نمی‌تونم این فاصله سنیمون رو نادیده بگیرم چون که خیلی زیاده و مطمئنم که از طرف خانواده‌هامون به مشکل برمی‌خوریم لبش رو به دندون گرفت و آروم گفت _ شما چه راهی به ذهنتون می‌رسه که انجام بدیم. که بت مخالفت خونوادها رو به رو نشیم. الهام خانم من به شما خیلی علاقه دارم نمی‌خوام که سنمون باعث بشه شما رو از دست بدم هر کار که لازم باشه انجام میدم که شما رو داشته باشم نفس عمیقی کشیدم که بی‌شباهت به آه نبود _واقعا نمی‌دونم باید چیکار کنیم این مسئله متاسفانه برای اکثر خانواده‌ها مهمه. نمی‌شه نادیده گرفتش به نظر من شما برید با خانوادتون صحبت کنید صادقانه بهشون بگید که چی شده شاید موافقت کردن و مشکلی نداشتن رنگ و روش پرید _ نه نه، من ترجیح میدم که پای خانواده‌ها به این مسئله باز نشه ما هر دومون سنمون بالا هست و به بلوغ فکری رسیدیم میتونیم برای خودمون تصمیم بگیریم به نظر من این موضوع بین خودمون باقی بمونه _من موافق نیستم نمی‌دونم چطور باید بگم دخترا زودتر به بلوغ فکری می‌رسند و وقتی که مرد چند سال بزرگتر باشه باعث میشه که از لحاظ بلوغ فکری برابر بشن اما زمانی که زن بزرگتر باشه بعدها توی زندگی مشترک مشکلاتی به وجود میاد که اجتناب ناپذیره... لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 حرفهاشو تایید کردم اما چیزی که بیشتر از همه باعث شد توی فکر فرو برم و تمرکزم رو به هم بزنه سن حمیدرضا بود اختلاف سنی ۶ ساله رو نمی‌تونستم نادیده بگیرم لبم رو تر کردم _ببخشید من باید ی چیزی بهتون بگم حمیدرضا منتظر نگاهم کرد لب زد _ مشخصه که ذهنتون حسابی درگیر مطلبی شده _ حقیقتش من نمی‌تونم این فاصله سنیمون رو نادیده بگیرم چون که خیلی زیاده و مطمئنم که از طرف خانواده‌هامون به مشکل برمی‌خوریم لبش رو به دندون گرفت و آروم گفت _ شما چه راهی به ذهنتون می‌رسه که انجام بدیم. که بت مخالفت خونوادها رو به رو نشیم. الهام خانم من به شما خیلی علاقه دارم نمی‌خوام که سنمون باعث بشه شما رو از دست بدم هر کار که لازم باشه انجام میدم که شما رو داشته باشم نفس عمیقی کشیدم که بی‌شباهت به آه نبود _واقعا نمی‌دونم باید چیکار کنیم این مسئله متاسفانه برای اکثر خانواده‌ها مهمه. نمی‌شه نادیده گرفتش به نظر من شما برید با خانوادتون صحبت کنید صادقانه بهشون بگید که چی شده شاید موافقت کردن و مشکلی نداشتن رنگ و روش پرید _ نه نه، من ترجیح میدم که پای خانواده‌ها به این مسئله باز نشه ما هر دومون سنمون بالا هست و به بلوغ فکری رسیدیم میتونیم برای خودمون تصمیم بگیریم به نظر من این موضوع بین خودمون باقی بمونه _من موافق نیستم نمی‌دونم چطور باید بگم دخترا زودتر به بلوغ فکری می‌رسند و وقتی که مرد چند سال بزرگتر باشه باعث میشه که از لحاظ بلوغ فکری برابر بشن اما زمانی که زن بزرگتر باشه بعدها توی زندگی مشترک مشکلاتی به وجود میاد که اجتناب ناپذیره... _حرفهاتون درسته اما الهام خانم سن ی عدده و ی وقتا دل این حرفها سرش نمیشه من حاضر نیستم بخاطر سال تولدم از شما بگذرم مکث کردم و سرمو پایین انداختم نمیدونستم باید چطور بگم من قبلا نامزد کردم با اینکه شناسنامه ام رو بعد عقد عوض کردم و صفحه دومش سفیده ولی میترسم بعدا خودش بفهمه و بی اعتمادی به وجود بیاد با اینکه خیلی دوسش دارم و نمیخوام هیچ نقطه سیاهی بین مون باشه اما ترسیدم از اشتباهات گذشته م براش بگم و بفهمه که من با چندتا پسر دوست بودم، بی شک به محض اینکه بفهمه من چه گناهایی کردم رهام میکنه تصمیم خودم رو گرفتم که فقط نامزدم رو بگم برای همین لب زدم _ی مسئله ای هست که باید بهتون بگم ولی نمیدونم چطور بگم حقیقتش من چند سال پیش نامزد کردم و طلاق گرفتم شناسنامه م رو عوض کردم ولی حس کردم باید اینو بدونید و در جریان باشید لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 کمی جا خورد. مشخص بود که انتظار این حرف رو ازم نداشته اما فوری خودشو جمع و جور کرد دستی به صورتش کشید _ اینکه شما قبلاً نامزد کردید و متارکه، من باهاش مشکلی ندارم ولی واقعاً شوکه شدم انتظار همچین حرفی رو نداشتم و فکر نمی‌کردم که همچین اتفاقی براتون افتاده باشه. اما الهام خانم برای بار هزارم میگم من شما رو خیلی دوست دارم انقدر که این مسئله هم نمی‌تونه منو از تصمیمم منصرف کنه در واقع هر چیزی هم که باشه نمی‌تونه نظر من رو تغییر بده. فقط یه خواهشی ازتون دارم نگاهم رو دادم تو صورتش چه خواهشی مکثی کرد و ادامه داد _وقتی که با خونواده اومدیم خواستگاری، شما لطفاً راجع به سنتون و اینکه قبلا نامزد کردید به مادر من حرفی نزنید. به خانواده تون هم سفارش کنید که چیزی نگن. مخصوصا مادرم. چون با ازدواجمون مخالفت می‌کنه و واقعاً برام سخته که بخوام جلوی مادرم بایستم ترجیح میدم از اول خودش موافق این ازدواج باشه تا اینکه به زور من بخواد راضی بشه سرم رو بالا و پایین کردم و توی فکر فرو رفتم واقعاً من چطور همچین موضوعی رو قایم کنم زندگی ما که فقط همون شب خواستگاری نیست ممکنه شب عروسی یا توی مراسم عقد یکی به مادرش بگه اون وقت تکلیفمون چیه، با صدای حمید رضا که گفت چی شد رفتی تو فکر نفس عمیقی کشیدم.ریز سر تکون دادم و اب زدم _هیچی نگاهم افتاد به قد و قامت حمیدرضا دقت کردم قد بلند و هیکل چهارشونه‌ای که داره باعث می‌شد که خیلی تفاوت سنیمون رو نشون نده غذامون رو که خوردیم و از رستوران اومدیم بیرون.محمد رضا رو کرد به من _شما میرید دفتر کارتون _بله... لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 بیاید من سر راهم می‌رسونمت پیشنهاد حمیدرضا بد نبود اینجوری یه فرصتی پیدا می‌کردم که بتونم بیشتر در کنارهم باشم و با هم حرف بزنیم ذهنم همش دور تفاوت سنِیمون می‌چرخید. شش سال فاصله‌ای نبود که بشه نادیده گرفتش اصلاً چرا انقدر تاکید داره که مادرش نفهمه اگر من الان قبول کنم و به مادرشم نگیم همین مسئله نامزدی سابق من جدا شدنم خودش یه مقوله خیلی پیچیده ست. اینکه ما بخوایم با پنهانکاری از خانواده حمیدرضا زندگیمون رو شروع کنیم کار درستی نیست. و ممکنه شب عروسی یه نفر بهش بگه اولین کسی که مد نظرم اومد برای فضولی پیش مادر حمیدرضا زن عموم بود. بنده خدا با کسی دشمنی نداره فقط نمیتونه هیچ حرفی رو تو دهنش نگه داره. محمد رضا دستش رو جلوی صورتش تکون داد و گفت _چقدر شما میری تو فکر ریز سرم رو تکون دادم و لب زدم _ببخشید لبخند ملیحی زد _به چی فکر میکرد نمیخواستم حسم رو کتمان کنم،گفتم واقعیتش اینکه شما میگید از اختلاف سنی مون به خونوادها نگیم فکر من رو مشغول کرده نفس عمیقی کشید و نفسش رو پوفی داد بیرون _شما به نگو مسئولیت و عواقبش با من... لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍃🌹👌 🔴کودکان فلسطینی یا می‌شوند یا در اسارت می‌شوند. 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا