7.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌹🍃
√ تنها علّتی که میتوانست قیام جهانی بر علیه استکبار راه بیندازد، اتفاق افتاد...
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
نزدیک ساعت ناهار بود با اینکه خیلی تو فکر حسین بودم و براش ناراحت شدم که حتی به اندازه چندتا تخم مرغ و نون پول نداشتن. فوری وسیله هام رو جمع کردم به سمت رستورانی که با حمیدرضا قرار داشتم حرکت کردم قصد داشتم تا اونجایی که میتونم تلاشمو بکنم سر موقع برسم و همینم شد.
اطراف رستوران رو با چشمم گشتم ماشین حمیدرضا رو ندیدم وارد رستوران شدم و روی یکی از تختها نشستم فضای سنتی رستوران با آبنمایی که دقیقاً وسطش بود و در کنارش گاری گذاشته بودن و روش وسایل چای چیده بودند. آرامش خیلی زیادی بهم داد و باعث شد که استرسم رو فراموش کنم.
خودم رو سرگرم گوشی کردم که خدمتکار رستوران اومد سراغم و منو رو به سمتم گرفت. از دستش گرفتم و گفتم
_ ببخشید منتظر کسی هستم ایشون که بیان با هم سفارش میدیم.
سرشو بالا پایین کرد
_ایرادی نداره خانم هر موقع اومدن منم میام سفارش میگیرم
خدمتکار که رفت چند دقیقهای رو تنها نشستم تا بالاخره قامت حمیدرضا رو دیدم که از در رستوران وارد شد لباس آبی و شلوار طوسی که پوشیده تناسب رنگی خیلی قشنگی رو ایجاد کرده. از همون دور منو دید و به سمتم اومد لبه تخت نشست همزمان که کفشش رو در آورد گفت
_سلام خسته نباشی خیلی وقته که منتظرمی؟
دستی به شالم کشیدم و مرتبش کردم
_نه منم چند دقیقه هست که رسیدم.
سرشو تکون داد
_خوبه: غذا سفارش دادی؟
_ خدمتکار اومد سفارش بگیره اما من گفتم منتظر کسی هستم و میخوام با هم سفارش بدیم فکر کنم الان بیاد سفارش بگیره
منو رو برداشت و غذاشو انتخاب کرد و بعد منو رو گرفت سمت من
_ من میخوام جوجه کباب بخورم شما چی میخورین؟
_ برای منم کوبیده سفارش بدید
منو رو کنارش گذاشت. همزمان خدمتکار هم بالا سرمون اومد و پرسید
_ غذا تون رو انتخاب کردید
؟
حمیدرضا منو رو به طرفش گرفت گفت
_ یه پرس کوبیده با یه پرس جوجه همراه تمام مخلفاتی که توی رستورانتون دارید برامون بیارید...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
از کنارمون رفت و من و حمیدرضا تنها شدیم سرمو پایین انداختم و منتظر بودم حرف بزنه بعد از اینکه حالم رو پرسید گفت
_خواستم بیاید اینجا تا با همدیگه صحبت کنیم بعداً ابهامی باقی نمونه و مسئله پنهانی نداشته باشیم اگر مسئله یا چیزی هستش که نیازه من بدونم و باید بهم بگید همین الان بهم بگین میدونم وقتی که بیام خواستگاریتون با هم میریم و صحبت میکنیم ولی میخوام همین اولش بهم بگین
نفس عمیقی کشیدم و گفتم
_ متاسفانه هر آدمی توی زندگیش یه سری اشتباهاتی داره منم از این قاعده مستثنا نیستم شما هر باغچهای رو بیل بزنید توش کرم پیدا میشه اما این اعتقاد شخصی خود منه که هر آدمی توی زندگیش اشتباهاتی داشته و نمیشه بر اساس اون اشتباهات آیندهاش رو قضاوت و پیشبینی کرد.
گذشته اسمش روشه گذشته نباید بابتش کسی به شریک زندگی آیندهاش پاسخگو باشه.
لبخند معناداری زد
_حرفهاتون درسته منتها امیدوارم مسئله ای توی گذشتهتون نباشه که بخواد به زندگی مشترکمون کشیده بشه
حرفی نزدم و خودشم متوجه شد که زیاده روی کرده. ادامه داد
_الهام خانم اگر موافق باشید یه مقدار بههمدیگه اطلاعات شخصیمون رو بدیم اینجوری پیش زمینه و آمادگی ذهنی از همدیگه تا شب خواستگاری داریم.
پرسشی نگاهش کردم و منتظر موندم تا خودش شروع کنه
_فارغ التحصیل رشته مهندسی مکانیکم اما متاسفانه یا خوشبختانه شغلم مرتبط با مدرک تحصیلیم نیست یعنی اینکه من املاکی دارم و اونجا مشغول به کارم در حال حاضرم سی و یک سالم حالا شما لطفاً از خودتون بگید.
سنش رو که گفت ماتم برد نمیدونستم که چطور بهش بگم ناراحت نشه. آروم لب زدم
_ادبیات زبان انگلیسی خوندم عاشق درس خوندنمم دوست دارم بعد از ازدواجمم درس بخونم من سی و هفت سالمه و تصمیم دارم بعد از اینکه ازدواج کردم یه شغل مرتبط با مدرک تحصیلیم داشته باشم چون درس نخوندم که بیکار بشینم توی خونه
ریز سرش رو تکون داد
_خیلی خوبه منم موافق درس خوندن و پیشرفت شمام اتفاقاً کار خوبی میکنید اگر بهم جواب مثبت بدید من تا اونجایی که بتونم حمایتتون میکنم و هر کاری که از دستم بر بیاد براتون انجام میدم.
واقعاً مردی که اجازه ادامه تحصیل به فعالیتهای اجتماعی به همسرش نده یه آدم احمقه و من نمیخوام نقش یه مرد احمقو توی زندگی برای شما بازی کنم.
وقتی مدام همسرتو سرکوب کنی و محدودش کنی به مرور زمان باعث بروز مشکلاتی میشه که هیچ جوره نمیشه کنترلشون کرد...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
حرفهاشو تایید کردم اما چیزی که بیشتر از همه باعث شد توی فکر فرو برم و تمرکزم رو به هم بزنه سن حمیدرضا بود اختلاف سنی ۶ ساله رو نمیتونستم نادیده بگیرم لبم رو تر کردم
_ببخشید من باید ی چیزی بهتون بگم
حمیدرضا منتظر نگاهم کرد لب زد
_ مشخصه که ذهنتون حسابی درگیر مطلبی شده
_ حقیقتش من نمیتونم این فاصله سنیمون رو نادیده بگیرم چون که خیلی زیاده و مطمئنم که از طرف خانوادههامون به مشکل برمیخوریم
لبش رو به دندون گرفت و آروم گفت
_ شما چه راهی به ذهنتون میرسه که انجام بدیم. که بت مخالفت خونوادها رو به رو نشیم. الهام خانم من به شما خیلی علاقه دارم نمیخوام که سنمون باعث بشه شما رو از دست بدم هر کار که لازم باشه انجام میدم که شما رو داشته باشم
نفس عمیقی کشیدم که بیشباهت به آه نبود
_واقعا نمیدونم باید چیکار کنیم این مسئله متاسفانه برای اکثر خانوادهها مهمه. نمیشه نادیده گرفتش به نظر من شما برید با خانوادتون صحبت کنید صادقانه بهشون بگید که چی شده شاید موافقت کردن و مشکلی نداشتن
رنگ و روش پرید
_ نه نه، من ترجیح میدم که پای خانوادهها به این مسئله باز نشه ما هر دومون سنمون بالا هست و به بلوغ فکری رسیدیم میتونیم برای خودمون تصمیم بگیریم به نظر من این موضوع بین خودمون باقی بمونه
_من موافق نیستم نمیدونم چطور باید بگم دخترا زودتر به بلوغ فکری میرسند و وقتی که مرد چند سال بزرگتر باشه باعث میشه که از لحاظ بلوغ فکری برابر بشن اما زمانی که زن بزرگتر باشه بعدها توی زندگی مشترک مشکلاتی به وجود میاد که اجتناب ناپذیره...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
حرفهاشو تایید کردم اما چیزی که بیشتر از همه باعث شد توی فکر فرو برم و تمرکزم رو به هم بزنه سن حمیدرضا بود اختلاف سنی ۶ ساله رو نمیتونستم نادیده بگیرم لبم رو تر کردم
_ببخشید من باید ی چیزی بهتون بگم
حمیدرضا منتظر نگاهم کرد لب زد
_ مشخصه که ذهنتون حسابی درگیر مطلبی شده
_ حقیقتش من نمیتونم این فاصله سنیمون رو نادیده بگیرم چون که خیلی زیاده و مطمئنم که از طرف خانوادههامون به مشکل برمیخوریم
لبش رو به دندون گرفت و آروم گفت
_ شما چه راهی به ذهنتون میرسه که انجام بدیم. که بت مخالفت خونوادها رو به رو نشیم. الهام خانم من به شما خیلی علاقه دارم نمیخوام که سنمون باعث بشه شما رو از دست بدم هر کار که لازم باشه انجام میدم که شما رو داشته باشم
نفس عمیقی کشیدم که بیشباهت به آه نبود
_واقعا نمیدونم باید چیکار کنیم این مسئله متاسفانه برای اکثر خانوادهها مهمه. نمیشه نادیده گرفتش به نظر من شما برید با خانوادتون صحبت کنید صادقانه بهشون بگید که چی شده شاید موافقت کردن و مشکلی نداشتن
رنگ و روش پرید
_ نه نه، من ترجیح میدم که پای خانوادهها به این مسئله باز نشه ما هر دومون سنمون بالا هست و به بلوغ فکری رسیدیم میتونیم برای خودمون تصمیم بگیریم به نظر من این موضوع بین خودمون باقی بمونه
_من موافق نیستم نمیدونم چطور باید بگم دخترا زودتر به بلوغ فکری میرسند و وقتی که مرد چند سال بزرگتر باشه باعث میشه که از لحاظ بلوغ فکری برابر بشن اما زمانی که زن بزرگتر باشه بعدها توی زندگی مشترک مشکلاتی به وجود میاد که اجتناب ناپذیره...
_حرفهاتون درسته اما الهام خانم سن ی عدده و ی وقتا دل این حرفها سرش نمیشه من حاضر نیستم بخاطر سال تولدم از شما بگذرم
مکث کردم و سرمو پایین انداختم نمیدونستم باید چطور بگم من قبلا نامزد کردم با اینکه شناسنامه ام رو بعد عقد عوض کردم و صفحه دومش سفیده ولی میترسم بعدا خودش بفهمه و بی اعتمادی به وجود بیاد با اینکه خیلی دوسش دارم و نمیخوام هیچ نقطه سیاهی بین مون باشه اما ترسیدم از اشتباهات گذشته م براش بگم و بفهمه که من با چندتا پسر دوست بودم، بی شک به محض اینکه بفهمه من چه گناهایی کردم رهام میکنه تصمیم خودم رو گرفتم که فقط نامزدم رو بگم برای همین لب زدم
_ی مسئله ای هست که باید بهتون بگم ولی نمیدونم چطور بگم حقیقتش من چند سال پیش نامزد کردم و طلاق گرفتم شناسنامه م رو عوض کردم ولی حس کردم باید اینو بدونید و در جریان باشید
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
کمی جا خورد. مشخص بود که انتظار این حرف رو ازم نداشته اما فوری خودشو جمع و جور کرد دستی به صورتش کشید
_ اینکه شما قبلاً نامزد کردید و متارکه، من باهاش مشکلی ندارم ولی واقعاً شوکه شدم انتظار همچین حرفی رو نداشتم و فکر نمیکردم که همچین اتفاقی براتون افتاده باشه.
اما الهام خانم برای بار هزارم میگم من شما رو خیلی دوست دارم انقدر که این مسئله هم نمیتونه منو از تصمیمم منصرف کنه در واقع هر چیزی هم که باشه نمیتونه نظر من رو تغییر بده. فقط یه خواهشی ازتون دارم
نگاهم رو دادم تو صورتش
چه خواهشی
مکثی کرد و ادامه داد
_وقتی که با خونواده اومدیم خواستگاری، شما لطفاً راجع به سنتون و اینکه قبلا نامزد کردید به مادر من حرفی نزنید. به خانواده تون هم سفارش کنید که چیزی نگن. مخصوصا مادرم. چون با ازدواجمون مخالفت میکنه و واقعاً برام سخته که بخوام جلوی مادرم بایستم ترجیح میدم از اول خودش موافق این ازدواج باشه تا اینکه به زور من بخواد راضی بشه
سرم رو بالا و پایین کردم و توی فکر فرو رفتم واقعاً من چطور همچین موضوعی رو قایم کنم زندگی ما که فقط همون شب خواستگاری نیست ممکنه شب عروسی یا توی مراسم عقد یکی به مادرش بگه اون وقت تکلیفمون چیه، با صدای حمید رضا که گفت
چی شد رفتی تو فکر
نفس عمیقی کشیدم.ریز سر تکون دادم و اب زدم
_هیچی
نگاهم افتاد به قد و قامت حمیدرضا دقت کردم قد بلند و هیکل چهارشونهای که داره باعث میشد که خیلی تفاوت سنیمون رو نشون نده
غذامون رو که خوردیم و از رستوران اومدیم بیرون.محمد رضا رو کرد به من
_شما میرید دفتر کارتون
_بله...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
بیاید من سر راهم میرسونمت
پیشنهاد حمیدرضا بد نبود اینجوری یه فرصتی پیدا میکردم که بتونم بیشتر در کنارهم باشم و با هم حرف بزنیم ذهنم همش دور تفاوت سنِیمون میچرخید. شش سال فاصلهای نبود که بشه نادیده گرفتش
اصلاً چرا انقدر تاکید داره که مادرش نفهمه اگر من الان قبول کنم و به مادرشم نگیم همین مسئله نامزدی سابق من جدا شدنم خودش یه مقوله خیلی پیچیده ست. اینکه ما بخوایم با پنهانکاری از خانواده حمیدرضا زندگیمون رو شروع کنیم کار درستی نیست. و ممکنه شب عروسی یه نفر بهش بگه اولین کسی که مد نظرم اومد برای فضولی پیش مادر حمیدرضا زن عموم بود. بنده خدا با کسی دشمنی نداره فقط نمیتونه هیچ حرفی رو تو دهنش نگه داره.
محمد رضا دستش رو جلوی صورتش تکون داد و گفت
_چقدر شما میری تو فکر
ریز سرم رو تکون دادم و لب زدم
_ببخشید
لبخند ملیحی زد
_به چی فکر میکرد
نمیخواستم حسم رو کتمان کنم،گفتم
واقعیتش اینکه شما میگید از اختلاف سنی مون به خونوادها نگیم فکر من رو مشغول کرده
نفس عمیقی کشید و نفسش رو پوفی داد بیرون
_شما به نگو مسئولیت و عواقبش با من...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍃🌹👌
🔴کودکان فلسطینی یا #شهید میشوند یا در اسارت #رشید میشوند.
#طوفان_الاقصی
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
توی ماشین محمدرضا برای بار چندم تاکید کرد که مادرش نباید متوجه بشه بهم قول داد که به مرور زمان برای مادرش تعریف میکنه اما فعلاً این قضیه باید بین خودمون بمونه میون حرفهاش. ذهنم پر کشید به سمت حسین
اصلاً اون بچه کی بود که خدا گذاشتش سر راه من، مگه میشه که یه بچه با اون سن و سال اینجوری لباس بپوشه بیاد و بگه که
هیچی توی خونه برای خوردن نداریم حمیدرضا مدام با حرفهاش ذهنم رو از حسین منحرف میکرد اما دست آخر تنها گزینهای که ذهنم به سمتش پر میکشید حسین بود. یه دفعه حمیدرضا ماشین رو متوقف کرد پرسشی نگاهش کردم و گفتم
_ چرا وایسادی
رو کرد به من
میخوام یه مقدار برای خونه خرید کنم. مادرم بهم لیست داده. اگر ایرادی نداره یه چند لحظه منتظر بمونید یا اگر میخواین با هم بریم بخریم
_نه نه ممنون من منتظر میشینم. شما برید خرید کنید
حمیدرضا رفت و کلی خرید کرد و برگشت. برام سوال شد حمیدرضا جوری خرید کرده بود که انگار مرد اون خونه است.
با خودم گفتم حتماً پدرش فوت شده و مخارج خونه گردنشِ، بالاخره سوار ماشین شد و گفت
معذرت میخوام که منتظر موندید
لبخندی زدم
نه خواهش میکنم
احمد رضا کنار دفتر کارم پیادم کرد و رفت...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
خیلی دلم میخواست ازش بپرسم چرا باید مادرت به تو لیست بده و خرید کنی اما پرسیدن همچین سوالی بنظرم کار درستی نبود انگاز ذهنم رو خوند خودش گفت
_ پدر و مادر من تمام دارایی من تو این زندگی هستن من خودم ازشون خواستم هر چیزی که برای خونه لازمه رو به من بگن بخرم تمام مخارج خونشون رو من الان میدم بعد ازدواجمم دوست دارم همین کارو بکنم چه کاری بهتر از این که ادم به پدر و مادرش خدمت کنه کلیدهای ورود من به بهشت این دونفر هستند حاضرم برای حتی ی لبخند کوچیکشون جونمم بدم
در حال حاضر اصلاً تمرکز نداشتم که بخوام باهاش بحث کنم و مخالفت کنم یا حتی حرف بزنم و بفهمم که برای زندگی متاهلیش میخوای چیکار کنه و یا اینکه قصد داره این خدمتش رو کم کنه یا منم باید به خدمت پدر و مادرش دربیام؟
به دفتر رسیدیم و من پیاده شدم بعد از خداحافظی رضایت داد که بره به قصد انجام کارهام وارد دفتر شدم پشت میزم نشستم اما هر چقدر تلاش کردم نتونستم کار کنم تمام فکر و ذکرم پیش حسین بود.
چرا های زیادی توی سرم مانور میدادن مثلا حسین چرا نباید لباسهای قشنگ و شیک مثل بقیه تنش باشه یا اصلاً این بچه چرا گفت هیچی نداریم خونمون بخوریم، حتی پولی که من داده بودم برای خودش خرج کنه و مثل بقیه بچهها خوراکیهای خوشمزه و مختلف بخوره باهاش نون و روغن خریده بود اون لحظه که لبخند زد خوشحال بود که با مامانش ناهار دارن هیج وقت از ذهنم پاک نمیشه
انقدر فکر حسین منو درگیر کرد که با خودم زمزمه کردم خدایا این کی بود؟ چرا اینو سر راه من گذاشتی؟ قصدت امتحانم بود یا بهش کمک کنم و رفع بلا بشه؟ خیلی افسوس خوردم و گفتم ای کاش وقتشو داشتم تا خونشون باهاش میرفتم توی فکر حسین بودم که ذهنم پرواز کرد به سمت حمیدرضا یعنی تا کی میخواد به پدر و مادرش خدمت کنه من حمیدرضا رو خیلی دوست داشتم و دلمم نمیخواست که بین منو اونا قرار بگیره اما این همه تعریف و رضایت و پرداخت کل مخارج خونه پدر و مادرش چیزایی نیستن که بشه به راحتی از کنارش گذشت بالاخره اونا هم به این شرایط عادت کردن و مسلماً بعد از ازدواجم همین توقعات رو از حمیدرضا دارند.
تمام این افکار حمید رضا و حسین دست به دست هم دادن و غول سردرد رو به جونم انداختن نتونستم کار کنم وسایلم رو جمع کردم و کارایی رو که باید زود تحویل میدادم برداشتم مغازه رو بستم به سمت خونه راهی شدم نزدیکای خونه بودم که حمیدرضا بهم پیام داد
_نمیدونم امروز بهتون خوش گذشت یا نه اما مدام توی فکر بودید من کاری کردم که شما رو ناراحت کنه؟
فوراً براش نوشتم
_ نه اصلاً من فقط داشتم به تصمیم ازدواجمون فکر میکردم و اینکه این حرفا رو شب خواستگاری هم میشد به هم بگیم
_اما من عجله داشتم و میخواستم زودتر بهتون بگم که اگر منو نخواستین قبل از خواستگاری خبرم کنید از نظر من خیلی هم خوب شد که ما همدیگرو ملاقات کردیم همین موضوع فاصله سنیمون و نامزدی سابق شما چیزهایی بودند که خانواده من به راحتی ازش نمیگذرن حداقل تا قبل از جلسه خواستگاری مطلع شدم و باهاتون هماهنگ کردم که بهشون چیزی نگید
_ یعنی شما میخواید ما بهشون دروغ بگیم؟
_ دروغ نه اما حقیقت رو نمیگیم، دروع گفتن و نگفتن حقیقت دوتا مقوله جدا از هم هستن، حقیقت رو فعلاً مخفی میکنیم تا زمانی که بریم سر زندگیمون اون وقت من خودم با مادرم صحبت میکنم و بهش میگم حتماً مثل من اگر شما رو بشناسه این موضوع سن و نامزدی سابقتون رو مثل من ندید میگیره...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁