زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۰۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۰۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
فردا روز مامانت نیاد سراغ من بگه چرا از وقتی فهمیدی سینا مهری رو میخواد بمن چیزی نگفتی تا جلوشو بگیرم...
والا من که خدمتکار نبودم مامانت اون اوایل آدم حسابم نمیکرد معلومه که مهری رو اصلا قبول نمیکنه...
خنده تمسخرامیزی کرد و گفت
_سینا و زن گرفتن؟ اون محاله به مهری بعنوان زن آیندهش نگاه کنه...
فقط چشمشو گرفته نهایتا یه چند صباحی باهاش خوش میگذرونه و بعدم ولش میکنه
مگه همه مثل من احمقن همون اول بیفتن تو دام عشق
اصلا از حرفی که زد خوشم نیومد
_احمق؟ یعنی تو که مثل داداشت و آدمای امثال اون منو بازی ندادی و واقعا عاشقم بودی حماقت کردی؟
با پوزخندی گفتم
_لابد الان خیلی پشیمونی آره؟
_چرند نگو... یه چیزی همینجوری گفتم... وگرنه فکر کردی همین الان نمیتونم کسی رو داشته باشم؟
من یما بهادریم مثل اینکه یادت رفته؟... اگه اراده کنم همه دخترای شوهر دار و بی شوهر رو میتونم مسخر خودم کنم...
ولی نمیکنم میدونی چرا؟
چون دلم فقط گیر تویه...
از حرفش هم خوشم اومد و هم چندشم شد...
بغض به گلوم نشست
_خیلی عوض شدی... خیلی وقته حتی محبت کردناتم با نیش و کنایه و تحقیر کردن منه
از کنارم که بلند میشد گفت
_داری روانی میشی هرطوری حرف میزنم توهین به خودت میدونی...
صدامو بلند کردم و گفتم
_خیلی ممنون که برای رفع سوتفاهم هم توهین میکنی
در هر صورت از فردا اجازه نمیدم سینا بیاد اینجا به مهری هم اجازه نمیدم دقیقه به دقیقه باهاش بره بیرون...
من نیاز به مراقبت و پرستاری دارم
این دوتا مدام دنبال عشق و عاشقی خودشونن
_تو بیخود میکنی سینا رو راه نمیدی... اگه نگران مامان منی خودم بعدا جوابشو میدم
_نخیر نگران حیثیت خانوادگیمونم پسره هر پارتی مختلطی که میخواد بره این دختره بیشعورو هم با خودش میبره... معلومه این دختره در قید و بند هیچ ادابی نیست پس فردا گندی بالا بیاره پای ماهم گیره... خونوادهش میگن صبح تا شب خونه ما بوده پس ما در قبالش مسئول بودیم
_مگه بچه دبستانیه؟ دانشجوی مملکته مثلا، و البته کلفت این خونه... ما بجز اینکه حق و حقوقش رو به موقع بهش بدیم مسئولیت دیگهای در قبالش نداریم...
و با لحنی که میخواست بی اهمیتی موضوع رو نشون بده ادامه داد
میتونه همراه سینا نره اونکه به زور نمیبرهش
اصلا از این طرز فکر و بیخیالی نیما در مورد این موضوع خوشم نیومد.
حیف که پروین هنوز حالش کاملا خوب نشده وگرنه حتما همه روابط خواهرش با سینا رو بهش میگفتم...داوود هم که بهش اعتمادی ندارم چون مثل یه غلام حلقه به گوش مقابل نیماست برای همین میترسم حرفای لازم رو بهش انتقال بده...
خیلی نگران بیحیایی مهری هستم با اینکه از من کمی بزرگتره اما عقلش قد یه بچه چهارسالهست فکر میکنه سینا واقعا عاشقشه و دوستش داره و برای ازدواج انتخابش کرده... یبار که در مورد روابط سینا با دخترای دیگه بهش گفتم وگوشزد کردم که به توهم مثل یه طعمه برای رفع خواستههاش نگاه میکنه حرفمو باور نکرد و حتی گذاشت کف دست سینا... از اون موقع سینا به روشهای مختلف میخواد بهم یاداوری کنه که من هم مثل مهری از یه خونواده فقیر بودم... اما هدف من فقط محافظت از مهری بود
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۰۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۰۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
این فضولی مهری برای من خیلی گرون تموم شد چون از طرف نیما هم مورد مواخذه قرار گرفتم.
اما هرکاری میکنم نمیتونم نسبت به اتفاقی که ممکنه برای مهری رقم بخوره بیتفاوت بشم...
اگه واقعا اون قدری که نشون میده باهوش و زرنگ بود اصلا اهمیتی بهش نمیدادم...
ولی چه کنم که اینو خوب میدونم در رابطه با سینا کاملا دچار اشتباه شده...
خصوصا که سینای عوضی در مورد ازدواج من و نیما و اینکه من هم از خونوادهای با سطح زندگی متوسط بودم
اما مهری نمیدونه من در روابطم با نیما خیلی خیلی مراعات میکردم... البته الان کم کم به حرف خونوادهم رسیدم که ازدواجم با نیما اشتباه بوده... تفاوتهای فرهنگی ما کاملا عمیق و ریشهایه.
چرا که هرچقدر هم من نخوام شبیه خونوادهم رفتار کنم اما با گوشت و خونم درک کردم خیلی از قسمتهای سبک زندگی اونها صحیحتر از سبک زندگی این خونوادهست.
من عاشق نیمام و اونم همینطور ...
با اینکه در تمام مدتی که باهم ازدواج کردیم خیلی تلاش کردم شبیه اون بشم اما در بسیاری از موارد با شخصیتم جور در نمیاد
گویی که بعضی خصلتها و ویژگیها در من عجین شده و جزو لاینفک رفتار و شخصیتمه...
معاشرت همین دوتا مثلا مرغ عشق اصلا برام قابل هضم نیست
چون میدونم دلایل سینا ومهری برای ارتباطی که باهم دارن متفاوته
وای که سردرد گرفتم اینقدر که بهشون فکر کردم...
غصهی این مهری منو پیر کرد
آروم غر زدم
دخترهی بیشعور بی حیا به خودت بیا دیگه... منو کمتر حرص بده
نیما هم که فکر کنم دوباره قهر کرد
یاد دیروز افتادم مهری با سیناخان رفته بود بیرون
همون موقع مامان فرشتهی نیماخان به خونهمون اومد...
بعد از سلام واحوالپرسی بهخاطر احترامی که براش قائل بودم بیخیال استراحت شدم و به آشپزخونه رفتم و یه فنجون قهوه براش آوردم علیرغم تعارفی که کرد دوباره به آشپزخونه برگشتم و یه بشقاب میوه هم براش آوردم...
همون لحظه خیلی دعوام کرد و میگفت چرا مراقب خودت نیستی و استراحت نمیکنی دلم نیومد بگم طبق دستور دکتر اصلا از جام بلند نمیشم و حالا هم بخاطر تو تا آشپزخونه رفتم باخودم فکر کردم شاید خجالت بکشه یا معذب بشه
اما همون لحظه پیش خودم به نیما زنگ زد و گلایهآمیز بهش گفت
_چرا نهال استراحت نمیکنه و مراقب بچه نیست؟ خیلی بهم برخورد
وقتی تلفن روقطع کرد گفتم
_مامان این چه کاری بود کردید؟ الان نیما فکر میکنه من واقعا مراقب خودم و بچه نیستم... من فقط بخاطر شما تا آشپزخونه رفتم وبرگشتم
با دلخوری جواب داد که
_بهرحال تو باید مراقبت کنی از خودت و اگه اتفاقی برای بچه بیفته هیچ توجیهی قابل قبول نیست
این حرف و رفتارش دلم رو خیلی شکست خصوصا که دیشب وقتی نیما به خونه اومد پیرو حرفایی که چند ساعت پیش از مادرش شنیده بود اول حسابی دعوام کرد ویه ریز اونقدر غر زد که بهم مجال دفاع از خودم رو نمیداد و در نهایت بدون اینکه حرفام رو بشنوه به اتاق رفت
امشب هم که موضوع مهری و سینا
بغضی که ماههاست توی گلوم سنگینی میکنه رو قورت دادم آروم دستم روروی شکمم قرار دادم
_کوچولوی عزیز من... تنها کسی که در حال حاضر میدونه واقعا تو دوستت دارم و همه جوره مراقبتم فقط خودتی...
هرکدوم اینا یجور اذیتم میکنن
خونوادهای که با همهی وجود منو بخوان ندارم...
خدا کنه همه اینایی که اینهمه ادعا میکنن تورو دوست دارن و وجودت براشون مهمه واقعا همین قدر دوستت داشته باشن و هیچوقت این احساسی که الان من دارم رو تجربه نکنی
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۴۸۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۰۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۰۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
امروز به مهری اجازهی ندادم همراه سینا بیرون بره... برای همین سینا از دستم عصبانی شد
مهری هم معلومه ناراحته اما جرات ابراز کردنش رو نداره بهرحال محتاج این شغله..اینهمه حقوق و مزایا... کجا چنین شرایطی براش فراهم میشه؟
از وقتی سینا سرم داد زد و موقع رفتن در رو بههم کوبید حالم بده
مهری نگرانمه و مدام پیشمه و حالم رو میپرسه با دست به مبل مقابلم اشاره کردم
با بیحالی لب زدم
_یه دقیقه بشین اینجا
_راحتم خانم بفرمایید
_گفتم بشین
_چشم چشم شما فقط خونسرد و آروم باشید
_مگه تو و سینا اجازه میدید آرامش داشته باشم؟
ببین مهری... من از وقتی وارد این خونواده شدم سینا رو شناختم
میدونم قصدش از ایجاد رابطه با تو ازدواج نیست...
محاله باهات ازدواج کنه...
اون آدم اصلا در قید و بند این مناسبات نیست.
مهری تورو خدا یکم واقعبین باش
شرایط من و نیما فرق میکرد...
نیما من رو واقعا دوست داشت... تا قبل از ازدواجمون هیچ وقت به خودش اجازه نداد پاش رو فراتر از گلیمش بذاره... البته شاید رفتار من هم باعث میشو این حقو به خودش نده...
نفسم رو پر صدا بیرون دادم و آروم لب زدم
_به خداوندی خدا سینا تو رو واسه ازدواج نمیخواد... میدونم میری این حرفمو هم به سینا راپورت میدی اما دلم برات میسوزه
خود نیما هم میگفت سینا تورو برای ازدواج نمیخواد... اون از تو خوشش اومده و یمدت باهاته و بعدا رهات میکنه... برای همین بهت هشدار میدم از سینا دوری کن یه روز به خودت میایی و میبینی عفتت رو ازت گرفته و گذاشته رفته... اون آدم خودخواه و بی رحمیه
اشک از گونههای مهری میچکید منتظر واکنش دیگهای بودم... آروم لب زد
_اون بهم قول داده که باهام ازدواج میکنه...
_اینجور آدما به همه دخترایی که باهاشون دوست میشن قول ازدواج میدن
_من... من...
و دستاش رو روی صورتش گذاشت وگریه سر داد
متوجه رفتارش نشدم...
چه خوب که داره با واقعیت کنار میاد
کمی که سبک شد از جاش بلند شد و به آشپزخونه برگشت...
اون روز معلوم بود که دست ودلش به کار نمیره
اما خوبه که حرفامو باور کرد...
شب هم خیلی پکر و ناراحت از پیشم رفت...
صبح با صدای زنگ موبایل نیما از خواب پریدم چشمم رو که باز کردم نیما رو در قاب نگاهم دیدم...
تلفنش رو کنار گوشش گذاشت
_بله...
صدای ولوم گوشی اونقدر زیاده که صدای فریاد سینا تا من هم میرسه...
_اون دختره اومده ؟
_کی؟
_منظورم کلفتتونه
_عه ... تا دیروز رفیق و همراهت بود... باهم جیک جیک میکردین... حالا شد کلفت ما؟
_درو باز کن بیام با زنت کار دارم
_درست حرف بزن... اصلا اینوقت صبح تو اینجا چیکار میکنی؟
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۰۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۰۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
_با اون دختره و زن تو کار دارم
_گفتم که دختره هنوز نیومده حالا چرا داد میزنی؟
_باز میکنی یا برجو رو سرتون خراب کنم
_خیله خب الان درو باز میکنم... تو ساختمون آبروریزی نکنیا... مودب باش...
همینطور که از اتاق خارج میشد نیمنگاهی بهم انداخت همینکه متوجه شد من بیدارم پرسید
_تو نمیدونی چی شده؟
بعد هم بدون اینکه منتظر جواب باشه با غرولند بیرون رفت
کنجکاو شدم بدونم چی شده... اما اونقدر خوابم میومد که نتونستم از تختخواب دل بکنم... ضمن اینکه میدونستم صبح به این زودی اگه بیدار بشم حالت تهوع سراغم میاد...
پس چشمام رو بستم و سعی کردم دوباره بخوابم...
یکم بعد صدای سینا به گوشم رسید اما بازهم اهمیتی ندادم...
یهو در اتاق به ضرب باز شد و به دیوار پشتش برخورد کرد که همون لحظه صدای فریاد نیما رو شنیدم
_کجا میری نفهم چه خبرته؟
از ترس از جا پریدم با قیافه برزخی سینا روبرو شدم
سریع پتو رو روی خودم کشیدم
قبل از اینکه من اعتراض کنم
نیما از پشت چنگ انداخت و از بازوش چسبید
_تو نمیدونی نباید به حریم خصوصی کسی وارد بشی؟
بازوش رو از تو دست نیما بیرون کشید و با انگشت من رونشون داد
_پس چرا این همش سرش تو زندگی منه...
بعدم برگشت به طرف نیما و داد زد
_ من حریم خصوصی ندارم؟
از فریادش به خودم جمع شدم...
وضعیت خوبی نداشتم... دلم میخواست فریاد بزنم و بگم گمشو از اتاق من برو بیرون اما احساس کردم اونقدر عصبی و وحشی شده که هر آن ممکنه بهم حمله کنه... پس در سکوت وحشتزده نگاه اعتراضآمیز و التماسگَرَم رو به شوهرم که پشت سرش ایستاده بود دادم...
نیما که اصلا حواسش به من نبود زد رو شونهی برادرش و گفت
_صداتو بیار پایین مگه چی شده؟
هه داشت میپرسید مگه چی شده... دلم میخواست جیغ بکشم و بگم داری از اون میپرسی؟ نمیبینی چی شده؟ داداش بیشعور و احمق عوضیت بیاجازه اومده توی اتاقم و بالاسرم ایستاده و سر من داد میزنه اونوقت داری میپرسی چی شده؟ یعنی علت عصبانیتش مهمتر از اینه که الان پاش رو گذاشته تو حریم شخصی من؟
وای که چقدر کلمهی "غیرت" و "حیا"
برای این دوتا برادر عجیب و غریبه...
به خودم جرات دادم... با تن صدایی که خیلی تلاش میکردم تبدیل به جیغ نشه گفتم
_سینا هرچقدرم عصبانی هستی حق نداشتی بی اجازه وارد اتاق بشی...
برو بیرون... میام باهم حرف میزنیم
کمی نگاهم کرد و بدون اینکه نگاه ازم برداره تنهای به نیما زد و از در خارج شد...
نگاه تنفرآمیزم رو به نیما دادم
_خوشا به غیرتت... بی اجازه اومده تو اتاق نمیتونی بیرونش کنی؟ ازش میپرسی چی شده؟
برو پیشش دوباره عین گاو سرشو نندازه پایین بیاد این تو...
من لباس عوض کنم میام پیشتون...
بی هیچ حرفی عقبگرد کرد و بیرون رفت...
حاضر بودم قسم بخورم که به تنهاچیزی که اون لحظه فکر میکرد این بود که چرا سینا از من عصبانیه
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۴۸۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۰۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۰۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
وقتی لباس مناسب پوشیدم و بیرون رفتم بهم ثابت شد
چون به محض دیدنم اولین سوالش از من این بود
_سینا راست میگه؟ دوباره تو روابط این دوتا دخالت کردی؟
سینا که به کانتر آشپزخونه تکیه داده بود یهو تکیه شو برداشت و یه قدم به طرف نیما برداشت
_دخالت؟
رفته بهش گفته سینا تو رو برا سرگرمی میخواد... دست خورده که بشی پست میزنه...
اون عوضی بهم زنگ زده میگه من باردارم بیا تکلیف این بچه رو معلوم کن...
من فقط یه ماهه باهاش دوست شدم اونوقت بچهدارم شده؟
نیما چند قدم جلوتر رفت و یکی زد تو سر داداشش
_خاک توسرت کنم
مگه بهت نگفته بودم مواظب باش... معلومه این دختره خیلی زرنگه و تو دردسر میندازتت.
یهو دست نیما رو گرفت و پیچوند
_تو گ*و*ه میخوری میزنی تو سر من خاک توسر خودت که بلد نیستی بزنی تو دهن زنت تا پاشو تو کفش من نکنه...
اونقدر به این دختره گرا داده که فهمیده چطوری میتونه جای خودشو تو زندگی من محکم کنه...
نمیتونستم حرفاشونو باور کنم...
یعنی داشتند در مورد مهری حرف میزدند؟ مهری تا این حد ک*ثی*ف و آشغال بود؟
منو باش که فکر میکردم با یه آدم ساده لوح طرفم... چقدر حرص خوردم که کار دست خودش نده... نگو خودش هفت خط روزگار بوده
سرم چنان تیر کشید که از شدت درد دستم رو روی سرم گذاشته و به خودم پیچیدم...
حالت تهوع و ویار بارداریم بود یا شنیدن حرفاشون که داشت حالم رو بهم میزد...
هرچی بود باعث شد دست روی دهنم بذارم و فاصلهم رو تا سرویس بهداشتی بدوم...
بعد از چند عوق... دست وصورتم رو شستم و همینطور که با دستمال کاغذی صورتم رو خشک میکردم نگاهی توی آینه انداختم...
خدایا هنوز باورم نمیشه اون بیرون چی میشنیدم
آروم در رو باز کردم و از سرویس خارج شدم.
نیما و داداش احمقش سرجاشون نبودند ... چشم چرخوندم وهردوشون رو جلوی در سالن دیدم...
سینا جلوی در ایستاده بود و نیما سعی داشت به داخل هدایتش کنه...
کمی جلو رفتم
_تروخدا توی راه پله سروصدا نکنید
نیما نیم نگاهم کرد
_دختره زنگ آیفونو زد سینا درو باز کرد الانم داره میاد بالا
آروم با دست روی گونهم زدم
_خاک بر سرم چطور روش شده الان بیاد اینجا
انگار حرفی که زدم سینا رو جریحتر کرد
چون یهو صداش رفت بالا...
_به زنت بگو فعلا لال بمونه این دختره که اومد بالا من تکلیفمو باهاش روشن کنم.
حرفش خیلی بهم برخورد توقع داشتم نیما برای حمایت از من چیزی بهش بگه یا حتی یکی توی دهنش بزنه
اما عین بز فقط نگاهش کرد و سعی در آروم کردنش داشت.
لحظاتی بعد با صدای فریاد سینا فهمیدم مهری داره از آسانسور خارج میشه.
ترسیده چشم به در دوخته بودم
مهری تا جلوی در اومد و چیزی به سینا گفت که اون هم با عصبانیت دستش رو گرفت و به داخل خونه کشوند
فریاد زد
_پشت تلفن چی زر میزدی هان؟
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۰۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۰۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
مهری که حالا برعکس روزای قبل مقابل سینا مثل موش شده بود سرش رو پایین انداخته و آروم اشک میریخت...
سینا بیرحمانه حرفایی میزد که حالم رو هر لحظه بدتر میکرد...
دیدن این صحنه قلبم رو به درد میآورد
دوست نداشتم حرفهای رکیک و زشتش رو بشنوم...
آروم آروم به طرف دورترین مبلها میرفتم که ناگهان سرم گیج رفت تلوتلوخوران برای اینکه روی زمین نیفتم خودم رو روی مبل رها کردم اما دستم به آباژور کنارش گیر کرد که با صدای بدی زمین افتاد.
از سردرد چشمام باز نمیشد...
قلبم چنان خودش رو به سینهم میکوبید که از درد چهرهم در هم شد...
با صدای نیما که مقابلم ایستاده به خودم اومدم...
_چی شد نهال چی شدی تو؟
ترجیح میدادم چشمام رو باز نکنم... دستم رو روی گوشم گذاشتم تا صدای گریهی مهری رو نشنوم داشت حالم رو بدتر میکرد
صورتم رو با دست پوشوندم تا شاید کمی سردردم آروم بشه.
_نهال پاشو ببرمت توی اتاق رنگ و روت پریده الانه که غش کنی
با چشمای بسته و کمک نیما به اتاق رفتم و روی تخت نشستم
دعا دعا میکردم وقتی چشمامو باز میکنم ببینم همه چی خواب و خیال بوده...
_نهال با توام دستاتو پایین بیار ... چشماتو باز کن ببینم حالت چطوره؟
زدم زیر گریه
_من خوبم... خوبم
خوب بودنم در اون لحظات بزرگترین دروغ زندگیم بود.
کمی بعد با صدای باز وبسته شدن در اتاق فهمیدم نیما بیرون رفته اما با فکر اینکه نکنه باز سینا اومده باشه داخل ترسیده دستم رو پایین آوردم و به سمت صدا برگشتم ... حدس اولم درست بود نیما بیرون رفته ...
همون لحظه با صدای فریادش از جا پریدم
_چیکار میکنی؟
بعد هم سروصداهای نامفهوم میومد
جرات بیرون رفتن ندارم... البته اگه جرات داشتم توان حرکت هم نداشتم...
بی جون روی تخت دراز کشیدم...
آروم زمزمه کردم
_هرچه بادا باد... به جهنم هرچی شده... من رسالتم رو انجام دادم ... من هرکاری از دستم بر میومد کردم... چند بار به مهری گفتم از دوستی و معاشرت با سینا برحذر باشه اما خودش حرفامو گوش نکرد.
کمی که گذشت ضربان قلبم آرومتر شد...
هنوز سردرد و سرگیجه دارم اما کنجکاوی باعث شد به زور سرجام بایستم و بیرون برم...
همین که سر بلند کردم با صحنه وحشتناک روبروم نفسم به شماره افتاد
مهری روی زمین با وضعیت بدی افتاده بود
آروم آروم جلو رفتم وقتی تونستم کامل ببینمش سرجام میخکوب شدم.
پاهام توان ایستادن نداشت بیاختیار زانوانم خم شد و روی زمین نشستم و شایدم افتادم...
نفسم بند اومده بود احساس میکردم قلبم توی گلوم میتپه ریتم نامنظم قلبم رو میشنیدم
هرکاری کردم نتونستم چشم از پیکر بیجون مهری بردارم...
نگاهم به خونی که از کنار سرش روی زمبن ریخته بود ثابت موند...
هرکاری کردم نتونستم نگاه ازش بردارم...
درست مثل کابوس بود...
توان حرکت نداشتم ... حتی توان اینکه چشم ازش بردارم نیز ازم گرفته شده بود
صدای آروم سینا به گوشم خورد...
به ارومی داشت برای کسی درددل میکرد
اسم نیما رو آورد
صداش چه مظلوم شده... تابحال هیچ وقت صدای سینا رو اینقدر مظلوم و آروم نشنیده بودم...
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۴۸۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۰۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۰۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
اره داشت با سینا حرف میزد
_نیما خودت میدونی تا بحال کم دختر اطراف من نبوده
اما وقتی برای اولین بار مهری رو تو خونه شما دیدم اعتماد بهنفس بالا و لبخند جذابش با همون نگاه اول منو تحت تاثیر قرار داد طوری که وادارم کرد سراغ نهال برم و در موردش کلی اطلاعات کسب کنم...
وقتی گفت خواهر خدمتکارتونه اولش تو ذوقم خورد اما احساس کردم نمیتونم فراموشش کنم اونقدر بهش علاقمند شده بودم که تصمیم گرفتم با شگرد تو برم سراغش وهرطور شده با خودم همراهش کنم... با خودم گفتم مثل تو با یه دختر متفاوت از همه دخترایی که تابحال دیدم ازدواج میکنم و باعشقی که بینمون هست طعم عشق واقعی و خوشبختی رو می چشم...
من چهمیدونستم مهری مثل نهال نیست... اون خیلی زود آویزونم شد و هر جا باهاش قرار میذاشتم باهام میومد
نیما من اشتباه کردم... اون اصلا شبیه نهال نبود... دیدی نهال همیشه یه نجابت و شرم خاصی توی رفتار و شخصیتش نهفته هست؟
مهری اصلا اونجوری نبود...
فقط چند بار با خودم به پارتیها بردمش اما اونقدر ازم پول طلب میکرد که حد نداشت... دیشبم وقتی زنگ زد و گفت بارداره فهمیدم میخواد خودشو بهم تحمیل کنه...
نیما یه قدم جلو اومد
_کثافت تو که الان میگی میخواستی باهاش ازدواج کنی پس تا همین چند دقیقه پیش با عربده داشتی چی میگفتی؟
_برو بابا... خودشم همچین بدش نمیومد باهام باشه... از هر طریقی میخواست جای پاش رو محکم کنه...
وقتی گفت بارداره حسابی از چشمم افتاد و ازش متنفر شدم...
از آدمای سودجوی فرصت طلب
متنفرم نیما...
نیما داد زد
_چرند نگو سینا... اینقدر چرند نگو... بهر حال توکه میگی میخواستیش پس الان دردت چی بود؟
کاری به خزعبلاتی که الان میگفتی ندارم
میگم چرا کشتیش؟ تو که اهل هرکثافتکاری بودی
فقط یه قتل مونده بود که اونم به پروندهی خودت اضافه کردی...
حالا چرا اینجا؟ تو خونه من؟
اینبار سینا هم صداشو برد بالا
_سر من داد نزن ... من که از عمد نمیخواستم بکشمش...
بهم گفت اگه باهام ازدواج نکنی خودمو میکشم... منم گفتم به جهنم بکش.. یه آدم فرصت طلب روی زمین کمتر...
اونم یهو بهم حمله کرد ...
رگ گردن سینا از فرط عصبانیت بیرون زده بود
صورت و گردنش رو نشون نیما داد
_ایناهاش نگاه کن...
راست میگفت جای چنگ و ناخن نیما روی صورت و گردنش بود...
ادامه داد
_منم یه لحظه خواستم از خودم دورش کنم
هولش دادم عقب. اونم عقب عقب رفت و افتاد زمین سرشم خورد به تیزی گوشه میز ...
نیما سری تکون داد همینکه سر چرخوند با دیدن من در اون وضعیت که کمی دورتر روبروی جنازه بیجون مهری نشسته بودم با عجله جلو اومد
_تو چرا هنوز اینجا نشستی؟ الانه که قبض روح بشی...
پاشو ببرمت خونهی بابا...
تا ببینم چه خاکی باید تو سرمون کنیم
نای ایستادن نداشتم حتی نای حرف زدن نداشتم
با تنفر چشم دوختم به سینا که بی توجه به جنازهی بیجون مهری یه گوشه ایستاده بود...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۰۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۰۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
متوجه نگاهم شد
_اولش با نگاه عصبی بُراق شد تو صورتم و دستش رو به معنی تو چی میگی تکون داد
اما یکم که گذشت و دید ازش چشم بر نمیدارم
چهرهش حالت شرم وخجالت گرفت و سرش رو به زیر انداخت
نیما که کاپشن به تنش کرده بود پالتو رو بهم نشون داد جلو اومد و دست زیر بغلم انداخت
همینکه خواست از روی زمین بلندم کنه آخ بلندی گفتم...
ترسیده عقب ایستاد و فقط نگاهم کرد
سرم مثل یه کوه سنگین شده بود کوچکترین تکون باعث میشد درد شدیدی داخلش بپیچه...
من میدونم سینا دروغ میگه... اون هیچوقت خواهان مهری نبود...
چه راحت یه آدم رو کشت...
دوباره به جسم بیجون مهری نگاه کردم...
سرم رو کمی به طرف نیما متمایل کردم و دست لرزونم رو بالا آوردم وبا انگشت مهری رو نشونش دادم...و بی جون لب زدم
_واقعا مرده؟
_آره... شاید... باید زنگ بزنیم اورژانس بیاد...
مگه نه سینا؟
من فکر میکنک فقط بیهوش شده باشه...
سینا پاشو پاشو زود زنگ بزن به اورژانس
نتونستم جلوی پوزخندم رو بگیرم
_ داری گولم میزنی؟
بعد نگاه خیرهم رو دوباره به سینا دوختم و با دندونهای به هم قفل شده غریدم
_ تو کشتیش... تویه عوضی... توی وحشی
یهو یاد رفتارهای خود مهری و دلبریهایی که از سینا میکرد افتادم...
در دلم غوغا بود نمیتونستم بفهمم کی مقصره... آخه خود مهری هم مقصر این ماجرا بود...
یهو بی اختیار شروع کردم به جیغ کشیدن...
نیما کنارم نشست و آروم توی صورتم میزد
_نهال بسه... مگه میخوای همسایههارو اینجا جمع کنی؟
این جنازه تو خونهی ماست
پای من و تو هم گیره
با این جمله یهو خفه خون گرفتم...
بی جون نگاهش کردم
تو دلم گفتم دور نبود همچین روزی که برای پاک کردن لکههای ننگ زندگی داداشت پای منو هم وسط بکشی...
من که همخونت نیستم بخوای برام اینجوری سینه چاک بدی...
رسما دیگه خفه خون گرفتم و لال شدم
کمکم کرد تا بایستم...
_میخوام برم اتاق
_نه ... میبرمت پیش مامان اینا....
ما دوتا باید یه فکری به حال جنازه کنیم
شنیدن اسم "جنازه"
چنان شوکی بهم وارد کرد که تمام تنم به رعشه افتاد...
_سر...دَمه...
هر کاری کرد نتونست کمکم کنه تا بایستم بدنم لمس شده بود و رمقی برای ایستادن نداشتم
بغلم کرد واز روی زمین بلندم کرد
وقتی روی تخت فرود اومدم
با صدای بلند فریاد زدم
_نرو نیما.... توروخدا نرو ... من میترسم
کمی نگاهم کرد
کلافه به در اتاق نگاه کرد
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۴۸۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۰۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۱۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
_باشه جایی نمیرم
فقط بذار به سینا بگم چیکار کنه
همینکه خواست ازم جدا بشه چنگ انداختم ودستش رو گرفتم
با التماس جیغ زدم
_نرو... تروخدا...
_دستم رو گرفت... گفتم که جایی نمیرم... از همینجا جلوی در یه چیزی به سینا بگم ... بعدش برمیگردم پیشت...
کمی نگاهم کرد...
به ترسم غلبه کردم و سعی کردم به خودم مسلط بشم
پس دستش رو رها کردم.با چند صدم بلند به در رسید همینطور که نگاهم میکرد بیرون رفت
داد زدم و اسمش رو صدا زدم...
اومدنش کمی طول کشید
اون بهم قول داد که بیرون نره ولی رفت
لحظاتی بعد با یه لیوان آب و دو سه تا ورق قرص دوباره برگشت
_بیا این قرصارو بخور...
زمزمه وار گفتم
_اینا چیه؟ بخاطر بچه نمیتونم بخورم...
_به جهنم...
از حرفش بغضم گرفت
بعدم خیلی عصبی قرص رو از داخل ورق بیرون آورد و توی دستم گذاشت
_ بیا بخور... خوبه دیدی اون بیرون چه خبره... باید یه فکری به حال اون بیرون بکنم...
وقتی متوجه شد برای خوردن قرص تردید دارم ار توی دستم برش داشت و توی دهنم گذاشت بعد هم آب به خوردم داد...
کلافه کنارم نشست
آروم آروم و بی صدا اشک میریختم
حدس میزدم قرص ارامبخش بهم داده باشه
چون چشمام کمکم گرم خواب شد... مقاومت هم بی فایده بود...
نمیدونم چند ساعت خوابیده بودم که با بدنی کوفته و کسل چشم باز کردم...
یاد اتفاقات اخیر باعث شد ترس به جونم بیفته
با صدایی خفه نیما رو صدا زدم
اما وقتی صداش رو نشنیدم سعی کردم بلندتر صداش کنم...
اما باز خم جوابی نشنیدم..
به سختی از جام بلند شدم و آروم از اتاق بیرون اومدم...
به جایی که جنازه افتاده بود نگاه کردم هیچ اثری ازش نبود...
نیما و سینا هم نبودند...
صداشون زدم اما جوابی نشنیدم...
با خودم گفتم نکنه واقعا خواب دیدم ...
با قدمهای لرزون جلوتر رفتم درسته همهی آثار رو پاک کردند اما شکستگی روی میزی که احتمالا سر مهری باهاش برخورد کرده بهم این اطمینان رو داد که همه اتفاقات حقیقی بوده
اون دوتا برادر با مهارت تمام همهی آثار جرم و جنایت قتل رو از بین بردند...
نسبت به محیط خونه ترس خاصی داشتم... دلهره و ترس عجیبی به دلم افتاد سردرد کم بود که
دل درد شدیدی به سراغم اومد... طوری که باعث شد نتونم روی پاهام بایستم...
حالم اونقدر بد بود که حتی نتونستم خودم رو به مبل برسونم... و دیگه چیزی نفهمیدم و از هوش رفتم...
وقتی به هوش اومدم که خودم رو توی بیمارستان دیدم نیما و مادرش بالای سرم بودند...
به محض باز کردن چشمام سرو صدا و همهمه توی گوشم بود نمیتونستم صداهارو از هم تشخیص بدم...
نیما جلوتر اومد لبش تکون میخورد اما صداش رو نمیشنیدم...
گنگ نگاهش میکردم انگار متوجه حالم شد چون سرش رو به طرف در چرخوند و کسی روصدا کرد...
پرستار بالای سرم اومد باهام حرف زد وقتی واکنشی جز نگاه کردن ازم ندید چیزی رو به نیما گفت واز پیشم رفت
فرشته جلو اومد و دستم رو گرفت دلم نمیخواست رهاش کنه اما خیلی زود از پیشم رفت و روی صندلی نشست...
دلم مامانمو میخواست
چرا الان نباید مامانمو داشته باشم
چشمام رو بستم تا شاید بتونم چهره زیباشو تصور کنم...
صداشو دارم میشنوم... داره شعر لالایی میخونه
نگاهی به اطراف میکنم...
همه جا سفیده و پر از نور
به طرف صدا جلوتر رفتم تا شاید بتونم ببینمش
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۱۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۱۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
هرچی به صدا نزدیکتر میشم نور بیشتر میشه و کمکم طوری شد که دیگه هیچی رو نمیتونم ببینم...
توان صدا کردنش رو ندارم وگرنه حتما صداش میکردم...
همهی انرژی و توانم رو جمع کرده و فریاد زدم
_مامااااان
یهو از صدای جیغ خودم از خواب پریدم...
همهش خواب بود
نگاهم به اطراف میچرخه و دنبال مامان میگردم
با صدای نیما به خودم اومدم
_چیزی نیست عزیزم...
چرا جیغ کشیدی؟ خواب بد دیدی؟
همینطور پشت سر هم داشت دلداریم میداد که صدام رو بالا بردم
_مامانم... مامانم یه چیزیش شده حتما...
درد بدی تو وجودم پیچید... اونقدر زیاد که آخ بلندی گفتم... یاد مامان اجازهی فکر کردن به دردم نمیداد...
شاید یه بلایی سرش اومده... یهو یاد لالاییش افتادم
تو دلم گفتم نکنه برای بچه ها اتفاقی افتاده باشه؟
سلاله و سجاد... دوتا نازنینای داداش؟
دلشورهی عجیبی گرفتم
یعنی چی شده؟ چه بلایی سرشون اومده؟
با گریه و التماس رو به نیما گفتم
مامانم و بچهها یه بلایی سرشون اومده حتما داشتم خوابشونو میدیدم
نیما دست روی کتف و بازوم گذاشت
_قربونت بشم کدوم بچه رو میگی؟
کلافه لب زدم
_ زبونم لال بشه الهی...بچههای داداشم و نیلوفر دیگه
صورتش سرخ سرخ شد و چشمانش حلقه اشک بسته شد
_اونا هیچیشون نیست...
بچهمون نهال...
_بچه؟ یهو یاد بچهی خودم افتادم
خواستم از جام بلند بشم
_بچهمون چی نیما؟
دوباره درد... چشمام از شدت درد بسته شد...
چشمامو باز کردم و به چهرهی غمگین همسرم نگاه کردم...
کمی بعد دست روی شکمم گذاشتم هیچ اثری از وجود بچه نبود.
با تعجب نگاه نیما کردم
_بچهم کو؟
با این حرف من اشک از چشماش سرازیر شد
جیغ کشیدم بچهم کو؟
یهو یاد اتفاقات توی خونه افتادم.
یاد دعوای سینا و مهری و بعد هم جنازه بیجونش و یاد اون زمانی که چشم باز کردم کسی توی خونه نبود
ترسیده و التماسی دوباره داد زدم
_بچهی منم کشتین؟
یهو عین برق گرفتهها جلو اومد و با ترس به پشت سرش نگاه کرد و انگشتش رو به نشونه سکوت جلوی بینیش گرفت
_هیس... چی داری میگی؟
و دوباره درد شکم
_میگم بچهم کو؟
حال خودمو نمیفهمیدم جیغ میکشیدم وسراغ بچهای که دیگه وجود نداشت رو ازش میگرفتم
صدای هیس هیس نیما بیشتر بهمم میریخت
نگاهم به فرشته افتاد که کمی عقبتر ایستاده
نگاه مظلومانهای بهش انداختم
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۴۸۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
May 11