eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.5هزار دنبال‌کننده
777 عکس
401 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۰۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) وقتی لباس مناسب پوشیدم‌ و بیرون رفتم بهم ثابت شد چون به محض دیدنم اولین سوالش از من این بود _سینا راست می‌گه؟ دوباره تو روابط این دوتا دخالت کردی؟ سینا که به کانتر آشپزخونه تکیه داده بود یهو تکیه شو برداشت و یه قدم به طرف نیما برداشت _دخالت؟ رفته بهش گفته سینا تو رو برا سرگرمی می‌خواد... دست خورده که بشی پست میزنه... اون عوضی بهم زنگ زده میگه من باردارم بیا تکلیف این بچه رو معلوم کن... من فقط یه ماهه باهاش دوست شدم اونوقت بچه‌دارم شده؟ نیما چند قدم جلوتر رفت و یکی زد تو سر داداشش _خاک توسرت کنم مگه بهت نگفته بودم مواظب باش... معلومه این دختره خیلی زرنگه و‌ تو دردسر میندازتت. یهو دست نیما رو‌ گرفت و پیچوند _تو گ*و*ه می‌خوری میزنی تو سر من خاک توسر خودت که بلد نیستی بزنی تو دهن زنت تا پاشو تو کفش من نکنه... اونقدر به این دختره گرا داده که فهمیده چطوری می‌تونه جای خودشو تو زندگی من محکم کنه... نمی‌تونستم حرفاشونو باور کنم... یعنی داشتند در مورد مهری حرف می‌زدند؟ مهری تا این حد ک*ثی*ف و آشغال بود؟ منو باش که فکر می‌کردم با یه آدم ساده لوح طرفم... چقدر حرص خوردم که کار دست خودش نده... نگو خودش هفت خط روزگار بوده سرم چنان تیر کشید که از شدت درد دستم رو روی سرم گذاشته و به خودم پیچیدم... حالت تهوع و ویار بارداریم بود یا شنیدن حرفاشون که داشت حالم رو بهم می‌زد... هرچی بود باعث شد دست روی دهنم بذارم و فاصله‌م رو تا سرویس بهداشتی بدوم... بعد از چند عوق... دست و‌صورتم رو شستم و همینطور که با دستمال کاغذی صورتم رو خشک میکردم نگاهی توی آینه انداختم... خدایا هنوز باورم نمیشه اون بیرون چی می‌شنیدم آروم در رو باز کردم و از سرویس خارج شدم. نیما و داداش احمقش سرجاشون نبودند ... چشم چرخوندم و‌هردوشون رو جلوی در سالن دیدم... سینا جلوی در ایستاده بود و‌ نیما سعی داشت به داخل هدایتش کنه... کمی جلو رفتم _تروخدا توی راه پله سروصدا نکنید نیما نیم نگاهم کرد _دختره زنگ آیفونو زد سینا درو باز کرد الانم داره میاد بالا آروم با دست روی گونه‌م زدم _خاک بر سرم چطور روش شده الان بیاد اینجا انگار حرفی که زدم سینا رو جریح‌تر کرد چون یهو صداش رفت بالا... _به زنت بگو فعلا لال بمونه این دختره که اومد بالا من تکلیفمو باهاش روشن کنم. حرفش خیلی بهم برخورد توقع داشتم نیما برای حمایت از من چیزی بهش بگه یا حتی یکی توی دهنش بزنه اما عین بز فقط نگاهش کرد و سعی در آروم کردنش داشت. لحظاتی بعد با صدای فریاد سینا فهمیدم مهری داره از آسانسور خارج می‌شه. ترسیده چشم به در دوخته بودم مهری تا جلوی در اومد و چیزی به سینا گفت که اون هم با عصبانیت دستش رو گرفت و‌ به داخل خونه کشوند فریاد زد _پشت تلفن چی زر می‌زدی هان؟ کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۰۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) مهری که حالا برعکس روزای قبل مقابل سینا مثل موش شده بود سرش رو پایین انداخته و آروم اشک می‌ریخت... سینا بیرحمانه حرفایی میزد که حالم رو هر لحظه بدتر می‌کرد... دیدن این صحنه قلبم رو به درد می‌آورد دوست نداشتم حرفهای رکیک و زشتش رو بشنوم... آروم آروم به طرف دورترین مبلها می‌رفتم که ناگهان سرم گیج رفت تلوتلوخوران برای اینکه روی زمین نیفتم خودم رو روی مبل رها کردم اما دستم به آباژور کنارش گیر کرد که با صدای بدی زمین افتاد. از سردرد چشمام باز نمی‌شد... قلبم چنان خودش رو به سینه‌م می‌کوبید که از درد چهره‌م در هم شد... با صدای نیما که مقابلم ایستاده به خودم اومدم... _چی شد نهال چی شدی تو؟ ترجیح می‌دادم چشمام رو باز نکنم... دستم رو روی گوشم گذاشتم تا صدای گریه‌ی مهری رو نشنوم داشت حالم رو بدتر می‌کرد صورتم رو با دست پوشوندم تا شاید کمی سردردم آروم بشه. _نهال پاشو ببرمت توی اتاق رنگ و روت پریده الانه که غش کنی با چشمای بسته و کمک نیما به اتاق رفتم و روی تخت نشستم دعا دعا می‌کردم وقتی چشمامو باز می‌کنم ببینم همه چی خواب و خیال بوده... _نهال با توام دستاتو پایین بیار ... چشماتو باز کن ببینم حالت چطوره؟ زدم زیر گریه _من خوبم... خوبم خوب بودنم در اون لحظات بزرگترین دروغ زندگیم بود. کمی بعد با صدای باز و‌بسته شدن در اتاق فهمیدم نیما بیرون رفته اما با فکر اینکه نکنه باز سینا اومده باشه داخل ترسیده دستم رو پایین آوردم و به سمت صدا برگشتم ... حدس اولم درست بود نیما بیرون رفته ... همون لحظه با صدای فریادش از جا پریدم _چیکار میکنی؟ بعد هم سروصداهای نامفهوم میومد جرات بیرون رفتن ندارم... البته اگه جرات داشتم توان حرکت هم نداشتم... بی جون روی تخت دراز کشیدم... آروم زمزمه کردم _هرچه بادا باد... به جهنم هرچی شده... من رسالتم رو انجام دادم ... من هرکاری از دستم بر میومد کردم... چند بار به مهری گفتم از دوستی و معاشرت با سینا برحذر باشه اما خودش حرفامو گوش نکرد. کمی که گذشت ضربان قلبم آرومتر شد... هنوز سردرد و سرگیجه دارم اما کنجکاوی باعث شد به زور سرجام بایستم و بیرون برم... همین که سر بلند کردم با صحنه وحشتناک روبروم نفسم به شماره افتاد مهری روی زمین با وضعیت بدی افتاده بود آروم آروم جلو رفتم وقتی تونستم کامل ببینمش سرجام میخکوب شدم. پاهام توان ایستادن نداشت بی‌اختیار زانوانم خم شد و روی زمین نشستم و شایدم افتادم... نفسم بند اومده بود احساس میکردم قلبم توی گلوم می‌تپه ریتم نامنظم قلبم رو می‌شنیدم هرکاری کردم نتونستم چشم از پیکر بی‌جون مهری بردارم... نگاهم به خونی که از کنار سرش روی زمبن ریخته بود ثابت موند... هرکاری کردم نتونستم نگاه ازش بردارم... درست مثل کابوس بود... توان حرکت نداشتم ... حتی توان اینکه چشم ازش بردارم نیز ازم گرفته شده بود صدای آروم سینا به گوشم خورد... به ارومی داشت برای کسی درد‌دل میکرد اسم نیما رو آورد صداش چه مظلوم شده... تابحال هیچ وقت صدای سینا رو اینقدر مظلوم و آروم نشنیده بودم... برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۴۸۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
.
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۰۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اره داشت با سینا حرف می‌زد _نیما خودت میدونی تا بحال کم دختر اطراف من نبوده اما وقتی برای اولین بار مهری رو تو خونه شما دیدم اعتماد به‌نفس بالا و لبخند جذابش با همون نگاه اول منو تحت تاثیر قرار داد طوری که وادارم کرد سراغ نهال برم و در موردش کلی اطلاعات کسب کنم... وقتی گفت خواهر خدمتکارتونه اولش تو ذوقم خورد اما احساس کردم نمی‌تونم فراموشش کنم اونقدر بهش علاقمند شده بودم که تصمیم گرفتم با شگرد تو برم سراغش و‌هرطور شده با خودم همراهش کنم... با خودم گفتم مثل تو با یه دختر متفاوت از همه دخترایی که تابحال دیدم ازدواج میکنم و باعشقی که بینمون هست طعم عشق واقعی و خوشبختی رو می چشم... من چه‌می‌دونستم مهری مثل نهال نیست... اون خیلی زود آویزونم شد و هر جا باهاش قرار می‌ذاشتم باهام‌ میومد نیما من اشتباه کردم... اون اصلا شبیه نهال نبود... دیدی نهال همیشه یه نجابت و شرم خاصی توی رفتار و شخصیتش نهفته هست؟ مهری اصلا اونجوری نبود... فقط چند بار با خودم به پارتی‌ها بردمش اما اونقدر ازم پول طلب میکرد که حد نداشت... دیشبم وقتی زنگ زد و گفت بارداره فهمیدم می‌خواد خودشو بهم تحمیل کنه... نیما یه قدم جلو اومد _کثافت تو که الان می‌گی میخواستی باهاش ازدواج کنی پس تا همین چند دقیقه پیش با عربده داشتی چی میگفتی؟ _برو بابا... خودشم همچین بدش نمیومد باهام باشه... از هر طریقی می‌خواست جای پاش رو محکم کنه... وقتی گفت بارداره حسابی از چشمم افتاد و ازش متنفر شدم... از آدمای سود‌جوی فرصت طلب متنفرم نیما... نیما داد زد _چرند نگو سینا... اینقدر چرند نگو... بهر حال توکه میگی میخواستیش‌ پس الان دردت چی بود؟ کاری به خزعبلاتی که الان میگفتی ندارم میگم چرا کشتیش؟ تو که اهل هرکثافتکاری بودی فقط یه قتل مونده بود که اونم به پرونده‌ی خودت اضافه کردی... حالا چرا اینجا؟ تو خونه من؟ اینبار سینا هم صداشو برد بالا _سر من داد نزن ... من که از عمد نمی‌خواستم بکشمش... بهم گفت اگه باهام ازدواج نکنی خودمو می‌کشم... منم گفتم به جهنم بکش.‌‌‌‌.‌ یه آدم فرصت طلب روی زمین کمتر... اونم یهو بهم حمله کرد ... رگ گردن سینا از فرط عصبانیت بیرون زده بود صورت و‌ گردنش رو‌ نشون نیما داد _ایناهاش نگاه کن... راست می‌گفت جای چنگ و ناخن نیما روی صورت و گردنش بود... ادامه داد _منم یه لحظه خواستم از خودم دورش کنم هولش دادم عقب. اونم عقب عقب رفت و افتاد زمین سرشم خورد به تیزی گوشه میز ... نیما سری تکون داد همینکه سر چرخوند با دیدن من در اون وضعیت که کمی دورتر روبروی جنازه بی‌جون مهری نشسته بودم با عجله جلو اومد _تو چرا هنوز اینجا نشستی؟ الانه که قبض روح بشی... پاشو ببرمت خونه‌ی بابا... تا ببینم چه خاکی باید تو سرمون کنیم نای ایستادن نداشتم حتی نای حرف زدن نداشتم با تنفر چشم دوختم به سینا که بی توجه به جنازه‌ی بی‌جون مهری یه گوشه ایستاده بود... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۰۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) متوجه نگاهم شد _اولش با نگاه عصبی بُراق شد تو صورتم و دستش رو به معنی تو چی می‌گی تکون داد اما یکم که گذشت و دید ازش چشم بر نمیدارم چهره‌ش حالت شرم و‌خجالت گرفت و سرش رو به زیر انداخت نیما که کاپشن به تنش کرده بود پالتو رو بهم نشون داد جلو اومد و دست زیر بغلم انداخت همینکه خواست از روی زمین بلندم کنه آخ بلندی گفتم... ترسیده عقب ایستاد و فقط نگاهم کرد سرم مثل یه کوه سنگین شده بود کوچکترین تکون باعث میشد درد شدیدی داخلش بپیچه... من میدونم سینا دروغ می‌گه... اون هیچوقت خواهان مهری نبود... چه راحت یه آدم رو کشت... دوباره به جسم بی‌جون مهری نگاه کردم... سرم رو کمی به طرف نیما متمایل کردم و‌ دست لرزونم رو بالا آوردم و‌با انگشت مهری رو نشونش دادم...و بی جون لب زدم _واقعا مرده؟ _آره... شاید... باید زنگ بزنیم اورژانس بیاد... مگه نه سینا؟ من فکر می‌کنک فقط بیهوش شده باشه... سینا پاشو پاشو زود زنگ بزن به اورژانس نتونستم جلوی پوزخندم رو بگیرم _ داری گولم می‌زنی؟ بعد نگاه خیره‌م رو دوباره به سینا دوختم و با دندونهای به هم قفل شده غریدم _ تو کشتیش... تویه عوضی... توی وحشی یهو یاد رفتارهای خود مهری و دلبری‌هایی که از سینا می‌کرد افتادم... در دلم غوغا بود نمی‌تونستم بفهمم کی مقصره... آخه خود مهری هم مقصر این ماجرا بود... یهو بی اختیار شروع کردم به جیغ کشیدن... نیما کنارم نشست و آروم توی صورتم می‌زد _نهال بسه... مگه می‌خوای همسایه‌هارو اینجا جمع کنی؟ این جنازه تو خونه‌ی ماست پای من و تو هم گیره با این جمله یهو خفه خون گرفتم... بی جون نگاهش کردم تو دلم گفتم دور نبود همچین روزی که برای پاک کردن لکه‌های ننگ زندگی داداشت پای منو هم وسط بکشی... من که همخونت نیستم بخوای برام اینجوری سینه چاک بدی... رسما دیگه خفه خون گرفتم و‌ لال شدم کمکم کرد تا بایستم... _میخوام برم اتاق _نه ... میبرمت پیش مامان اینا.... ما دوتا باید یه فکری به حال جنازه کنیم شنیدن اسم "جنازه" چنان شوکی بهم وارد کرد که تمام تنم به رعشه افتاد... _سر...دَمه... هر کاری کرد نتونست کمکم کنه تا بایستم بدنم لمس شده بود و رمقی برای ایستادن نداشتم بغلم کرد و‌از روی زمین بلندم کرد وقتی روی تخت فرود اومدم با صدای بلند فریاد زدم _نرو نیما.... توروخدا نرو ... من می‌ترسم کمی نگاهم کرد کلافه به در اتاق نگاه کرد برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۴۸۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۰۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _باشه جایی نمیرم فقط بذار به سینا بگم چیکار کنه همینکه خواست ازم جدا بشه چنگ انداختم و‌دستش رو گرفتم با التماس جیغ زدم _نرو... تروخدا... _دستم رو گرفت... گفتم که جایی نمی‌رم... از همینجا جلوی در یه چیزی به سینا بگم ‌‌... بعدش برمی‌گردم پیشت... کمی نگاهم کرد... به ترسم غلبه کردم و‌ سعی کردم به خودم مسلط بشم پس دستش رو رها کردم.با چند صدم بلند به در رسید همینطور که نگاهم می‌کرد بیرون رفت داد زدم و اسمش رو صدا زدم... اومدنش کمی طول کشید اون بهم قول داد که بیرون نره ولی رفت لحظاتی بعد با یه لیوان آب و دو سه تا ورق قرص دوباره برگشت _بیا این قرصارو بخور... زمزمه وار گفتم _اینا چیه؟ بخاطر بچه نمی‌تونم بخورم... _به جهنم... از حرفش بغضم گرفت بعدم خیلی عصبی قرص رو از داخل ورق بیرون آورد و‌ توی دستم گذاشت _ بیا بخور... خوبه دیدی اون بیرون چه خبره... باید یه فکری به حال اون بیرون بکنم... وقتی متوجه شد برای خوردن قرص تردید دارم ار توی دستم برش داشت ‌و توی دهنم گذاشت بعد هم آب به خوردم داد... کلافه کنارم نشست آروم آروم و بی صدا اشک می‌ریختم حدس می‌زدم قرص ارامبخش بهم داده باشه چون چشمام کم‌کم گرم خواب شد... مقاومت هم بی فایده بود... نمیدونم چند ساعت خوابیده بودم که با بدنی کوفته و کسل چشم باز کردم... یاد اتفاقات اخیر باعث شد ترس به جونم بیفته با صدایی خفه نیما رو صدا زدم اما وقتی صداش رو نشنیدم سعی کردم بلندتر صداش کنم... اما باز خم جوابی نشنیدم‌‌.. به سختی از جام بلند شدم ‌‌و آروم از اتاق بیرون اومدم... به جایی که جنازه افتاده بود نگاه کردم هیچ اثری ازش نبود... نیما و سینا هم نبودند... صداشون زدم اما جوابی نشنیدم... با خودم گفتم نکنه واقعا خواب دیدم ... با قدمهای لرزون جلوتر رفتم درسته همه‌ی آثار رو پاک کردند اما شکستگی روی میزی که احتمالا سر مهری باهاش برخورد کرده بهم این اطمینان رو داد که همه اتفاقات حقیقی بوده اون دوتا برادر با مهارت تمام همه‌ی آثار جرم و جنایت قتل رو از بین بردند... نسبت به محیط خونه ترس خاصی داشتم‌... دلهره و ترس عجیبی به دلم افتاد سردرد کم بود که دل درد شدیدی به سراغم اومد... طوری که باعث‌ شد نتونم روی پاهام بایستم... حالم اونقدر بد بود که حتی نتونستم خودم رو به مبل برسونم... و دیگه چیزی نفهمیدم و از هوش رفتم... وقتی به هوش اومدم که خودم رو توی بیمارستان دیدم نیما و مادرش بالای سرم بودند... به محض باز کردن چشمام سرو صدا و همهمه توی گوشم بود نمیتونستم صداهارو از هم تشخیص بدم... نیما جلوتر اومد لبش تکون می‌خورد اما صداش رو نمی‌شنیدم... گنگ نگاهش می‌کردم انگار متوجه حالم شد چون سرش رو به طرف در چرخوند و کسی رو‌صدا کرد... پرستار بالای سرم اومد باهام حرف زد وقتی واکنشی جز نگاه کردن ازم ندید چیزی رو به نیما گفت و‌از پیشم رفت فرشته جلو اومد و دستم رو گرفت دلم نمیخواست رهاش کنه اما خیلی زود از پیشم رفت و روی صندلی نشست... دلم مامانمو می‌خواست چرا الان نباید مامانمو داشته باشم چشمام رو بستم تا شاید بتونم چهره زیباشو تصور کنم... صداشو دارم می‌شنوم... داره شعر لالایی می‌‌خونه نگاهی به اطراف می‌کنم... همه جا سفیده و پر از نور به طرف صدا جلوتر رفتم تا شاید بتونم ببینمش کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۱۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) هرچی به صدا نزدیک‌تر می‌شم نور بیشتر میشه و کم‌کم طوری شد که دیگه هیچی رو نمی‌تونم ببینم... توان صدا کردنش رو ندارم وگرنه حتما صداش می‌کردم... همه‌ی انرژی‌ و توانم رو جمع کرده و فریاد زدم _مامااااان یهو از صدای جیغ خودم از خواب پریدم... همه‌ش خواب بود نگاهم به اطراف می‌چرخه و دنبال مامان می‌گردم با صدای نیما به خودم اومدم _چیزی نیست عزیزم... چرا جیغ کشیدی؟ خواب بد دیدی؟ همینطور پشت سر هم داشت دلداریم میداد که صدام رو بالا بردم _مامانم... مامانم یه چیزیش شده حتما... درد بدی تو وجودم پیچید... اونقدر زیاد که آخ بلندی گفتم... یاد مامان اجازه‌ی فکر کردن به دردم نمی‌داد... شاید یه بلایی سرش اومده... یهو یاد لالاییش افتادم تو دلم گفتم نکنه برای بچه ها اتفاقی افتاده باشه؟ سلاله و سجاد... دوتا نازنینای داداش؟ دلشوره‌ی عجیبی گرفتم یعنی چی شده؟ چه بلایی سرشون اومده؟ با گریه و التماس رو به نیما گفتم مامانم و بچه‌ها یه بلایی سرشون اومده حتما داشتم خوابشونو می‌دیدم نیما دست روی کتف و بازوم گذاشت _قربونت بشم کدوم بچه‌ رو میگی؟ کلافه لب زدم _ زبونم لال بشه الهی...بچه‌های داداشم و نیلوفر دیگه صورتش سرخ سرخ شد و چشمانش حلقه اشک بسته شد _اونا هیچی‌شون نیست‌... بچه‌مون نهال... _بچه؟ یهو یاد بچه‌ی خودم افتادم خواستم از جام بلند بشم _بچه‌مون چی نیما؟ دوباره درد... چشمام از شدت درد بسته شد... چشمامو باز کردم و به چهره‌ی غمگین همسرم نگاه کردم... کمی بعد دست روی شکمم گذاشتم هیچ اثری از وجود بچه نبود. با تعجب نگاه نیما کردم _بچه‌م کو؟ با این حرف من اشک از چشماش سرازیر شد جیغ کشیدم بچه‌م کو؟ یهو یاد اتفاقات توی خونه افتادم. یاد دعوای سینا و مهری و بعد هم جنازه بی‌جونش و یاد اون زمانی که چشم باز کردم کسی توی خونه نبود ترسیده و التماسی دوباره داد زدم _بچه‌ی منم کشتین؟ یهو عین برق گرفته‌ها جلو اومد و با ترس به پشت سرش نگاه کرد و انگشتش رو به نشونه سکوت جلوی بینیش گرفت _هیس... چی داری میگی؟ و دوباره درد شکم _میگم بچه‌م کو؟ حال خودمو نمی‌فهمیدم جیغ میکشیدم و‌سراغ بچه‌ای که دیگه وجود نداشت رو ازش می‌گرفتم صدای هیس هیس نیما بیشتر بهمم می‌ریخت نگاهم به فرشته افتاد که کمی عقب‌تر ایستاده نگاه مظلومانه‌ای بهش انداختم برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۴۸۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۱۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _مامان تروخدا شما بگو بچه‌م کجاست؟ توی دستگاه گذاشتند؟ زود دنیا اومده؟ چی شده؟ وقتی سکوتش طولانی شد داد زدم بچه‌ی منم مثل مهری کشتند آره؟ و این‌بار نیما دستش رو روی دهنم گذاشت که همون لحظه پرستار وارد اتاق شد و با دعوا از اتاق بیرونش کرد _آقا این چه وضعشه؟ اینجوری مراقی خانمتی؟ بفرما بیرون ببینم... برو بیرون تا حراستو خبر نکردم... بهتون گفتم کوچکترین فشار عصبیش رو بهمون اطلاع بدید اونوقت ایستادی جلوش داری خفه‌ش میکنی؟ فرشته یهو جلو پرید _چته خانم شلوغش می‌کنی؟ پسرم هول شد خواست آرومش کنه نفهمید داره چیکار می‌کنه... دلم می‌خواست جوابشو بدم ولی نمی‌دونم پرستار چه آمپولی به سرمم اضافه کرد که کم کم‌کم بی‌حال شدم و از صرافت جواب دادن افتادم. چشمام گرم خواب شد... وقتی چشم باز کردم که تو خونه‌ی پدرشوهرم بودم ... نیما بهم گفت مهری رو به بیمارستان رسوندند و بعد از چند ساعت از کما در اومده و به خونواده‌ش اطلاع دادند و بهشون گفتند توی راه خونه تصادف کرده... و این رو هم گفت که پدرومادرش از جریانات بین اون و‌سینا بی‌اطلاعند... سینا هم از خجالت روی من و چرندیاتی که توی خونه‌مون به زبون آورده رفته خونه لواسون... تا چند روز همونجا موندیم و نیما سرکار نمی‌رفت و‌بقول خودش مونده بود که ازم مراقبت کنه... البته کارش بیشتر شبیه زندانبانی بود... مطمئنم خونه موندنش به خاطر این بود که اگه تصمیمی برای گزارش قتل مهری داشتم جلوم رو بگیره... چون می‌دونستم همه حرفاش دروغه... پچ‌پچ‌هاش با مامان‌ و‌ باباش و مهربونی بیش از حد فرشته... اضطرابی که در رفتار همه‌شون به جز فیروزخان مشهود بود... اینکه فرشته اصلا دلیل سقط شدن بچه‌م رو ازم نمی‌پرسه و همه اینها نشون دهنده اینه که از همه چی اطلاع داره. گاهی غمگینم و شبیه افسرده‌ها و گاهی ترسان و لرزان از یادآوری اتفاق شومی که برای مهری رقم خورد... نیما مدعی بود که مهری نمرده و الان بیمارستانه... جالبتر این بود که از داوود هم خبری نبود نیما روی یکی از مبلهای سه نفره دراز کشیده و‌ با گوشیش مشغوله... فرشته هم که طبق معمول با دوستاش رفته دورهمی...از فیروزخان هم بی‌خبرم فکر اینکه عذر داوود رو با چه بهوونه‌ای خواستند و ردش کردند مثل خوره به جونم افتاده برای همین نیما رو صدا کردم اما جوابی نداد بنابراین صدام رو کمی بالاتر بردم _نیما با توام سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد _چیه؟ از طرز جواب دادنش لجم گرفت پس بدون در نظر گرفتن حرمتی که باید بینمون باشه پرسیدم _چرا از داوود خبری نیست؟ نکنه سر اونم زیر آب کردید؟ تیز نشست و خیره بهم از جاش بلند شد و به طرفم اومد _چرا باید سرشو زیر آب کنیم انگار باورت شده داداش من قاتله؟ بهت گفتم که اون حادثه فقط یه اتفاق بود بعدم تو که خوابت برد فهمیدیم نفس می‌کشه و سریع بردیمش دکتر و بعدا هم که به هوش اومد خونواده‌ش رو خبر کردیم منتها یه دروغ این وسط گفتیم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۱۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اونم اینکه گفتیم توی تصادف بیهوش شده و به کما رفته بعدا که یکم حال مهری بهتر شد تونستم با پول تطمیعش کنم تا برای همیشه دهن گشادشو ببنده و‌چیزی از حرفا و‌اتفاقاتی که تو خونه ما افتاده چیزی به کسی نگه... هیچ میدونی مجبور شدم یه مغازه که به تازگی صاحبش شده بودم رو به نامش بزنم؟ البته بابا یکی بهترشو به نامم زد سینا هم بعدا برام جبران می‌کنه زل زدم توی چشماش... اوایل ازدواج فهمیده بودم هروقت دروغ میگه نگاهشو ازم می‌دزده اما الان بُراق شده تو چشمام... پس یعنی داره راست میگه... میتونم به حرفاش اعتماد کنم ولی برای اطمینان یه فکری به نظرم رسید _می‌شه بهش زنگ بزنی صداشو‌ بشنوم؟ عصبی با دست فضای خونه و‌ سرو روی خودمو خودشو نشون داد و‌ لب زد _نخیر... قرار نیست من و تو با این جلال و‌ جبروت با خدمتکاری و راننده قبلی‌مون بعد از تعلیق از کار هم در ارتباط باشیم نهال هزار بار گفتم شان و منزلت خودتو حفظ کن مثل همیشه اونقدر محکم حرفاشو ادا کرد که دیگه جایی برای حرف بیشتر نموند. اما تا حدودی خوشحال شدم که از سلامت مهری به اطمینان رسیدم خداروشکر طی همین یه هفته خونه رو تعویض کرده و‌ یه خونه ویلایی و بزرگتر و زیباتر برام خریده تا راحت‌تر این روزهای نحس رو به دست فراموشی بسپرم وقتی به خونه خودمون نقل مکان کردیم با خدمتکار و راننده جدیدمون که زن و شوهر جوونی بودند آشنا شدم و اینبار تصمیم گرفتم هیچ رابطه‌ی دوستانه‌ای باهاشون برقرار نکنم و تا می‌تونم فاصله‌م رو باهاشون حفظ کنم... فیروزخان هم یه خونه باغ که چه عرض کنم بیشتر شبیه یه باغ و قصر رویایی رو به نام فرشته خریداری کرد و خیلی زود در اونجا ساکن شدند... شب مهمونی که همه‌ی همکاران و‌ دوستان خانوادگی‌شون دعوت بودند برای چندمین بار مرسده و خاله کوکب رو ملاقات کردم... مرسده به تازگی نامزد کرده و به تهران زیاد رفت و‌امد می‌کنه... و من ازین بابت احساس خطر می‌کنم اما اینکه نیما اصلا توجهی بهش نداره خیالمو راحتتر می‌کنه... همون شب نیما سند یه ویلا توی بندر انزلی رو بهم هدیه کرد بقدری خوشحال شدم که از ذوق زیاد جلوی جمع دست انداختم گردنش و بوسیدمش... ایام سپری میشد اما من هنوز نتونسته بودم با از دست دادن بچه‌م و اتفاقی که توی خونه‌م برای مهری افتاد رو فراموش کنم... هروقت چشم روی هم میذاشتم کابوس و اتفاقات اون روزها به سراغم میومد... گاهی مثل دیوونه‌ها با بچم یا مامان نیره‌م حرف میزدم ... نیما خیلی اصرار داشت دوباره بچه‌دار بشیم اما ترس از دست دادنش من رو از بارداری مجدد منع می‌کرد با همه‌ی پریشونی افکارم بالاخره تونستم گواهینامه‌م رو بگیرم و براحتی پشت فرمون بنشینم نیما بیش از پیش خودش رو در کار غرق کرده گاهی اوقات روزها خونه می‌مونه و شبها تا صبح جلسه داره هرچی ازش می‌پرسم این که پروژه‌ایه که شبها سرکار می‌مونی جواب سربالا میده اما چون با پدرش همکاره و‌ همیشه باهم سرپروژه‌ها میرن خیالم راحته که واقعا سرکارشه و دست به خیانت نمی‌زنه... برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 تا شب هزار جور فکر به سرم زد شام رو با خونواده خوردم اومدم اتاقم صدای زنگ گوشیم بلند شد، با عجله گوشی رو برداشتم نگاه کردم دیدم خودشه حمید رضاست. دکمه پاسخ رو زدم _بله بفرمایید _سلام الهام خانم حالتون خوبه نمی دونم چرا تپش قلب گرفتم _سلام ممنون _چه خبر _خبری خاصی نیست _ایکاش میشد باهاتون حضوری صحبت کنم امروزم تو رستوران خیلی منتظرتون شدم که نیومدید هر چی تلاش کردم که بگم شما نامحرم هستید و گناه داره زبونم نچرخید گفتم ببخشید که نیومدم نه خواهش میکنم. واقعییتش بنده امروز ساکت شد. عه حرفت رو بزن دیگه چرا داری جون به سرم میکنی، بعد از یه مکث چند ثانیه بالاخره با یه لحن خجالت آمیزی لب زد بنده امشب میخواستم از شما درخواست ازدواج کنم وااای با شنیدن این حرف از طرفی خیلی خوشحال شدم، از یه طرف قلبم از کار افتاد. انگار از پشت گوشی حال من رو فهمید پشت سر هم گفت الهام خانم، الهام خانم خوبی یه نفس عمیق کشیدم و گفتم بله خوبم از دست من ناراحت شدید نه نه میتونم نظرتون رو بپرسم چقدر دلم میخواست بهش بگم، بله با کمال میل. مکثی کردم و گفتم اجازه بدید روی پیشنهادتون فکر کنم خوبه ولی خیلی طولش نده، ببخشید الهام خانم کاری ندارید نه شبتون بخیر شب شما هم بخیر تماس رو قطع کردم از خوشحالی دلم میخواد جیغ بزنم. از ذوقم از اتاقم اومدم بیرون اشاره کردم به خواهرم بیا کارت دارم فوری اومد تو اتاقم. در اتاق رو بستم پریدم بغلش. و پشت سر هم گفتم مریم بالاخره گفت، بالاخره گفت مریم هم من رو در آغوشش فشرد و گفت: چی رو بالاخره گفت... لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁