زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۱۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۱۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
اون از جواب دادن به خاستگاریهاش اینم از حالا.
ما عقد کردیم... جشن گرفتیم... کل فامیل و دوست و همسایه و اهالی ده فهمیدن ما عقد کردهی همیم.
حالا چطور میخوان نامزدی ما دوتا رو هم به خاطر مسعود خان بهم بزنند؟
یهو اومد تو صورتم !
منصوره تو بگو من چه خاکی به سرم کنم ؟من بدون سعید میمیرم.
مامان اومد توی آشپزخونه خواست چیزی بگه که با دیدن قیافهی گریون هر دومون آروم زد رو لپش گفت:
_چی شده چرا گریه میکنید؟
محبوب زودتر جواب داد
_مامان بابا میخواد نامزدی ماها رو بهم بزنه؟
مامان لبش رو گاز گرفت و حرصی گفت
_ خدا لعنت کنه اون کسی که داره اتیش میندازه به زندگی بچههام.
بعد هم دستهاش رو به آسمان بلند کرد
_خدایا خودت به زندگی بچه هام رحم کن.
خودت به حفظ آبرومون رحم کن.
بعد هم رو کرد به محبوبه
_ مادر این حرفارو ول کن...تو ظرفای شام رو حاضر کن.
بابات با خواهرت کار داره.
بعد هم خم شد و دستم رو گرفت و بلندم کرد و به سمت هال هدایت شدم
نگران نگاهی به محبوبه کردم و با مامان همراه شدم.
خدا میدونه اون لحظه چه حالی داشتم .
برادرهام با دیدن من سرهاشونو پایین انداختند. بابا دوباره اخمهاش توی هم رفت با مامان نشستم روبروشون...
بابا بعد از کمی مکث یه لااله الاالله گفت:
پس از چند لحظه سکوتش رو شکست
_منصوره تو این یه ماه که این پسره میومد پیشت یا باهم رفتید بیرون چیا به هم گفتید؟
چی شنیدید؟
سوال بابا برام تعجب برانگیز بود مگه ما چند بار باهم بودیم که بابا اینا رو میپرسه؟
یکم نگاهش کردم دقیقا چی باید میگفتم؟
داداش ناصر که انگار از نکاهم متوجه چیزی شده باشه رو به بابا گفت:
_صبر کن بابا بذار من ازش بپرسم
منصوره جان از وقتی نامزد کردید چند بار با مسعود حرف زدی ؟
چیا به هم گفتید؟
با لکنت و مِن مِن توضیح دادم که فقط دوبار اومده دنبالم و هر دوبار گفته بود حرف مهمی میخواد بگه اما چیزی نگفته.
هم جرات نداشتم و هم شرم باعث میشد که نتونم بپرسم این حرفها و سوالات برای چیه؟
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۱۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۱۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
بابا پرسید
_یعنی فقط همون دوبار همدیگه رو دیدید ؟
_آره بخدا... خود مامان هم شاهده... همیشه ناراحت بود که چرا بهمون سر نمیزنه.
دیگه کسی چیزی نگفت.
همه به هم نگاه میکردند و سرشونو به نشانه ی پرسش تکون میدادن.
معلوم بود منتظرند یه نفر چیزی بگه.
داداش منصور گفت:
_من که میگم باید خود مسعود رو پیدا کنیم باهاش حرف بزنیم تا ببینیم حرف حسابش چیه؟
اخه این چه کاریه با زندگی خواهرمون میکنه.
این که نشد زندگی، یکی نیست بهش بگه
آخه مرتیکه... ما به تو اعتماد کردیم دختر بهت دادیم.
بعد هم نگاهی گذرا به داداشا کرد وچشم دوخت به مامان و ادامه داد
_من هیچ وقت در مورد مسعود فکر نمیکردم بخواد این جوری نامردی کنه.
داداش ناصر سری تکون داد
_درمورد سعید شاید یکم شک میکردم که یوقتا بخواد شیطنتی کنه که محبوبه اذیت بشه اما در مورد مسعود محال بود... حتی در مخیلهم نمیگنجید اینجوری توزرد از آب دربیاد...
مامان دستپاچه گفت
_ سعید قبلا یکم سربه هوا بود و گاهی شیطنتایی میکرد اما از وقتی اسم محبوبه رو آورده دیگه نه سرو گوشش جنبیده و نه دست از پا خطا کرده... یا سرکار بوده یا خونه
داداش که متوجه دلخوری و استرس مامان شده
سر تکون داد و حرصی لبهاش رو به هم فشار داد
_خوب برای همین این حرف رو زدم
اگه سعید زیر قول و قرارش میزد میگفتم ازش بعید نیست
ولی مسعود... بخدا هیچ وقت فکرشم نمیکردم اینطوری به همین راحتی بخواد با ابروی ناموس ما بازی کنه
با دیدن چهرهی غمزده و مبهوت من سکوت کرد
ظاهرا ادامه نداد تا من بیشتر از قبل توی ابهامات و سردرگمی بمونم
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۶۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۱۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۱۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
خیلی دلم میخواست بپرسم خوب به منم بگید چی شده
اما نشد البته جرات رویارویی با حقیقتی که احتمال میدادم چی باشه رو نداشتم.
بیخبری بهتر از دونستن حقیقتی که کمکم داشتم بهش پی میبردم بود
دلم به حال خودم سوخت مثلا نامزد داشتم ولی از همون اول انگار نداشتم.
نمیدونستم مسعود چه خلافی کرده که خونواده م رو اینجوری پریشون کرده،
از مسعود که هیچوقت خبری نبود ولی جدیدا از سعید هم خبری نیست تا لااقل از طریق اون بفهمم مسعود چکار کرده که بابا و همه ی برادرهای من رو اینجوری پریشون کرده.
داداش ناصر بلند شد رو به بقیه ی برادرام گفت پاشید بریم خونه ی خاله این جوری که نمیشه .
مرتیکه یه غلطی کرده باید خودمون درستش کنیم
نمیشه که دست رو دست بذاریم تا با آبروی خواهرمون بازی بشه.
مامان که دوباره گریه میکرد با گوشهی روسری اشکای صورتش رو پاک کرد، بینیش رو بالا کشید و گفت:
_برید اونجا چی بگید؟ یه کلمه حرف بزنید تو کل ده پر میشه ...
تروخدا با آبرومون بازی نکنید...
من که میگم صبر کنیم تا شب بشه عمو کریم و دایی قدرت رو هم خبر کنیم
با هم بریم اونجا... دو نفر بزرگتر باهامون باشن بهتره
اونا بزنند تو گوش مسعود بنشوننش سرجاش بهتره...
ما خودمون یه کاره بریم چکار کنیم؟
بعد هم رو به بابا گفت:بد میگم اقا کمال؟
بابا پاشد گفت من که دیگه نمیفهمم صلاح چیه؟
بعد رو به برادرهای عصبی و اخمالودم گفت:
_خودتون بشینید فکراتون رو بریزید رو هم ببینید غیر از عمو و داییتون دیگه کی رو ببریم خونه خالهتون تا با هم صلاح مشورت کنیم ؟
ناصر رو به من گفت تو چی میگی؟
با گریه و هق هق گفتم
_مگه منم آدمم که کسی بهم حرفی بزنه؟
اصلا کسی بهم چیزی گفته تا بفهمم چی شده و چه بلایی داره سرم میاد؟
مامان با همون گریه ی قبلی گفت:
_به بچهم چیزی نگفتم ولی انگار خودش فهمیده چی شده...
نصیر گفت منصوره بیا اینجا برامون تعریف کن از اول اولش،
ببینم تو و اون مرتیکه تابه حال چه حرف هایی به هم زدید؟
اون چیا بهت گفته ببینم از توی حرفایی که زده چیزی دستگیرمون میشه یا نه؟
خواستم بگم اول شماها بگید چی شده ولی باز هم روم نشد
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۱۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۱۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
جلوتر رفتم و جای همیشگی بابا که حالا خالی شده بود نشستم
آروم شروع کردم به تعریف کردن
گفتم که موقع خریدِ حلقه مسعود باهامون نیومد
گفتم که موقع آزمایش و حتی توی محضر و موقع عقد هم یه کلمه باهام حرف نزد.
این رو هم گفتم که بعد از عقد فقط دوبار من رو بیرون برده و
هربار میگفت حرف مهمی داره اما چیزی بهم نگفته.
کمی فکر کردم
گفتم آخرین بارهم خونه ی خاله مراسم پاگشا دیدمش که اونموقع هم خودتون دیدید همش ازمون فرار میکرد و حتی یه دقیقه هم بینمون حرفی رد و بدل نشد.
اشکم رو پاک کردم...
کمی فکر کردم دیگه حرفی برای گفتن نداشتم
پس ساکت شدم.
حالا نوبت داداشها بود
سوالاتی رو ازم میپرسیدند که جواب همه سوالهاشون منفی بود.
یکم به هم نگاه کردند نصیر محبوبه رو صدا کرد از او هم سوالاتی پرسید که او هم در خلال حرفهاش گفت:
_من تابحال اینو فهمیدم که یه رازی بین سعید و مسعود هست که گاهی سعید مسعود رو تهدید میکرد به همه میگه
و گاهی هم مسعود سعید رو تهدید میکرد که میره و به همه یه چیزی رو میگه.
این جمله رو که گفت زد زیر گریه و با صدایی که از شدت گریه میلرزید گفت:
بخدا من سعید رو میشناسم شاید مسعود خلافکار باشه اما سعید اهل خلاف نیست.
منصور با صدای بلند و متعجب پرسید مگه تو چیزی میدونی؟ مگه مسعود اهل خلاف هم هست؟ نگاه متعجب همه به محبوب بود تا جوابش رو بشنوند.
بابا هم حالا جلوی در ایستاده بود و متعجب از حرف محبوبه نگاهش بین من و اون در رفت و آمد بود
با تاکید ناصر محبوب با همون گریه و هق هق اما لحنی طلبکار ادامه داد
_من از کجا بدونم؟
شماها تو حرفاتون یه جوری از مسعود حرف میزنید که آدم اینجوری فکر میکنه.
چند روزه مامان و بابا با دعوا از مسعود حرف میزنند و بعد هم پای سعید رو وسط میکشند
آخر حرفاشونم به دعوا و بحث میکشه.
بابا جلوی در ایستاد و با حرصی که توی صداش موج میزد گفت
_دختر درست حرف بزن بفهمم چی میگی؟
از جای همیشگی بابا که چند دقیقه قبل نشسته بودم بلند شده و کنار مامان نشستم
بابا جلو اومد و سرجاش نشست.
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۶۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۱۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۲۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
محبوبه با صدای لرزون وسط گریههاش گفت
_ بابا تروخدا اول شماها بگید چی شده؟
به خدا من و منصوره هیچی نمیدونیم
نه شما و مامان به ما دوتا حرفی زدید نه کس دیگهای.
توی این چند روزم از حرفها و رفتارهای شما یه چیزایی فهمیدیم که نمیدونستیم تا چه حد درسته.
اما الان با این بهت و تعجب شماها احتمالا حدس و گمانهزنی ما دوتا غلط بوده
تروخدا یکمی هم ما دوتارو آدم حساب کنید و بهمون بگید چی شده.
داداشهارو از اون سر دنیا کشوندی اینجا به اونا گفتی جریان چیه
اما به ما دوتا بدبخت بیچاره که همه چی مربوط به ماست هنوز هیچی نگفتین.
اینجای حرفش که رسید
هق هقش اونقدر شدت گرفت، که دیگه نتونست ادامه بده بلند شد و به حالت قهر بیرون رفت.
کمی منتظر موندم ولی وقتی هیچ کس حرفی نزد من هم با قهر از روی زمین بلند شده و با گریه پشت سر محبوبه بیرون رفتم.
محبوبه گوشهی اتاق کز کرده بود کنارش نشستم و گریه سر دادم.
بعد از چند دقیقه داداش ناصر و بقیه اومدند پیشمون.
ناصر گفت:
_میخوام همه چی رو براتون تعریف کنم
اما اول کامل به حرفام گوش میکنید
بعد هر سوالی پرسیدم جوابمو میدین .
باشه؟
بدون اینکه منتظر جوابمون باشه گفت
_ اون روز خاله و اقا ولی اومدند اینجا به مامان و بابا گفتند مسعود گفته من دیگه منصوره رو نمیخوام .
خاله گفته هم هر چی باهاش صحبت کردیم فایده نداشته ،
مسعود گفته حتی اکه الان اجازه ندید منصوره رو طلاق بدم و مجبورم کنید بریم سر زندگیمون بعدا یه روزی طلاقش میدم.
گفته دختر عموی باباش که معلم هست رو میخواد.
ناصر حرف میزد و من هرلحظه سرم اژ شنیدن حرفاش سنگینتر میشد
صداش رو میشنیدم
گفت حالا ما و مامان میگیم شاید حساسیت های ما که میگفتیم مسعود باید بیشتر بهت سر بزنه یا تو مهمونیا زودتر بیاد یا اینکه شبها خیلی دیر به خونه نیاد اونو از ماها ناراحت و عصبی کرده و سر لج افتاده و این بچه بازی ها رو در میاره.
بابا به خاله و اقا ولی گفته به مسعود بگید خودش هرطور صلاح میدونه با زندگیش تا کنه ما دیگه دخالت نمیکنیم
که اقا ولی هم گفته مسعود الان چند روزه اصلا خونه نمیاد
حالا ما اینجا جمع شدیم اول ببینیم درد و مشکل مسعود چیه؟ که ظاهرا فعلا گم و گور شده
سرم پایین بود و اروم اشک میریختم
اسمم رو صدا زد
_منصورهجان ما خیالمون از بابت تو راحته...
میدونیم اونقدر عاقل هستی که مطمین باشیم حرف یا رفتاری از خودت نشون ندادی که مسعود رو فراری بدی
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۲۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۲۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
اما باید بفهمیم قبل از اینکه مسعود بیاد خواستگاری تو چرا یاد دخترعموی باباش نبوده؟ چرا حالا فیلش یاد هندستون کرده؟
البته حالام فهمیدن این حرفا فایده نداره
اما باید فکرهامون رو روی هم بریزیم ببینیم این مساله چطور باید حل بشه.
با بغض و اشک حرفای ناصر رو گوش میکردم دیگه طاقت تحقیرهای بیشتر رو نداشتم .
گریههام شدت گرفته بود پاشدم رفتم توی آشپزخونه
در رو پشت سرم بستم و همونجا نشستم
باصدای بلند و بدون خجالت از اینکه اون بیرون صدام شنیده میشه گریه میکردم
و به خودم و مسعود و بخت سیاهم بدوبیراه میگفتم.
چقدر بدبخت بودم که هنوز یک ماه نشده نامزدم پسم زده.
حتی اونقدر بی ارزش بودم که دلیل این تصمیمش رو هم نگفته.
مامان به آرومی به در ضربه میزد و دستگیره رو بالاپایین میکرد و سعی داشت تا بازش کنه،
ناصر و نصیر و منصور هم صدام میکردند و وعده وعید میدادند که نذارند زندگیم از هم بپاشه.
اما من فقط به غرور خرد شده و قلب شکستهم فکر میکردم.
یهجایی بین قفسهی سینهم تیر میکشید و
یه چیزی هم توی سرم مثل نبض میکوبید.
دلم میخواست فریاد بزنم و همهی آشپزخونه رو به هم بریزم و همه چی رو بشکنم اما بخاطر عواقب کارم و شرمی که بعدا باید بخاطر این رفتار متحمل میشدم به اعصابم مسلط میشدم.
فقط تونستم با جیغ به افراد بیرون از آشپزخونه بفهمونم دست از سرم بردارند که ناگهان فریاد بابا و دعواش با مامان منو ساکت کرد.
دوباره دعواشون شده بود.
بابا مامان رو مقصر میدونست و میگفت اگه از اول پای خواهرت رو برای خواستگاری سعید میبریدی آخرش کار به خواستگاری مسعود نمیرسید.
دخترهامو به غریبه میدادم کمتر اذیت میشدند.
یه لحظه همه جا رو سکوت گرفت با خیال اینکه داداشها موفق شدند بابا رو آروم و مجاب کنند مامان بیتقصیره دوباره بابا شروع به حرف زدن کرد
_منو بگو فکر میکردم مسعود جنمش از سعید بیشتره و اون بهتر از داداشش میتونه دخترمو خوشبخت کنه فکر میکردم اونه که میتونه زندگی سعید و محبوبه رو هم سروسامون بده.
اما حالا فهمیدم کلاه سرم رفته.
مسعودی که اون همه روش حساب باز کرده بودیم تو زرد از آب در اومده
وای به حال سعید .
منصور و ناصر بابا رو به آرامش دعوت میکردند
اما بابا همچنان میگفت و میگفت که یدفعه صداش قطع شد.
با صدای جیغ و شیون مامان و محبوبه از آشپزخونه بیرون زدم
بابارو دیدم که افتاده تو بغل منصور و همه دورش جمع شدند.
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۶۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
تموم بدنم از استرس میلرزید و نمیدونستم باید چیکار کنم همون لحظه سروکله راننده پیدا شد البته با دو مرد عرب دیگه و از خنده های شیطانیشون مشخص بود که نقشه ی بدی توی سرشون دارن ،اون لحظه تنها چیزی که به ذهنم رسید کمک خواستن از ائمه بود روکردم کربلا و گفتم امام زمان من ناموس شمام ، من مهمون جدت حسینم نذار این ها بلایی سرمن بیارن سه مرد عرب هرلحظه نزدیک تر میشدن طوری که صدای گریه های من با خنده های اونا یکی شده بود تا اینکه .....
https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
Ziarate Ale Yasin- Ali Fani.mp3
5.76M
🍃🌹🍃
🌸▫️صوتِ " زیارتِ آل یاسین " با صدای "علی فانی "
#توسلات_مهدوی
#زیارت_آل_یاسین
#تا_همیشه_سلام
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
#عاقبت_مسخره_کردن_دیگران 😭
دختری مریض بودم که مادرزادی پای راستم میلنگید.
همسایههامون به خاطر همین موضوع چلاق صدا میکردند برای همین کسی حاضر نبود باهام ازدواج کنه .
کار شب و روزم شده بود گریه کردن و به خدا میگفتم که چرا این کارو با من کرده تا اینکه یکی پیدا شد باهام ازدواج کنه اما هنوز چند وقت نگذشته بود که فهمیدن منو به بازی گرفتن و تنها هدفشون تمسخر منه خیلی عذابم دادن اما با بلایی که خدا سرشون آورد ...😱😱
https://eitaa.com/joinchat/889782424Cfa913f7dd2
سرطان جهل.mp3
8.24M
࿐჻ᭂ🍃🌹🍃჻ᭂ࿐
√ چرا من نمی تونم مثل بقیه مشکلاتم، برای امام زمان علیه السلام دعا کنم؟
#استاد_عالی
#استاد_شجاعی
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🍃🌹🍃
⭕️نشریه مساوات وابسته به علیف،شلیک چند راکت از #پاکستان به کپر نشینهای بلوچستان را با تصویر یک انفجار بزرگ به مخاطبان میفروشد، شبکه آذ تیوی باکو هم عملیات ایران در اربیل که منجر به هلاکت چندین افسر موساد شد را با عنوان "قتل کودکان توسط ایران " به مخاطب قالب میکند!
حسابی ترسیده اند!
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
یه کار قشنگ از بچه های هنری خوش سلیقه. ببینید کیا میگن رای ندید😂
میخوای این سرود رو گوش کنی بیا اینجا👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
بابام خدا رو قبول نداشت منم بهش لج کردم تو مدرسه با یه دختر مذهبی دوست شدم و واقعا علاقه مند به احکام دینی و انقلابی شدم. به همین دلیل بابام همه مدارک و حتی وسایلهای شخصیم رو ازم گرفت آپارتمان رو داد اجاره و بی پناه رو آوردم به خونه دوستم...
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
داستانی براساس واقعیت، توصیه میکنم دختران جوان این داستان رو بخونید👌
Ziarate Ale Yasin- Ali Fani.mp3
5.76M
🍃🌹🍃
🌸▫️صوتِ " زیارتِ آل یاسین " با صدای "علی فانی "
#توسلات_مهدوی
#زیارت_آل_یاسین
#تا_همیشه_سلام
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
بابام خدا رو قبول نداشت منم بهش لج کردم تو مدرسه با یه دختر مذهبی دوست شدم و واقعا علاقه مند به احکام دینی و انقلابی شدم. به همین دلیل بابام همه مدارک و حتی وسایلهای شخصیم رو ازم گرفت آپارتمان رو داد اجاره و بی پناه رو آوردم به خونه دوستم...
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
داستانی براساس واقعیت، توصیه میکنم دختران جوان این داستان رو بخونید👌
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۲۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۲۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
با گریه بالاسرش ایستادم
_باباجون توروخدا... توروخدا چشماتو باز کن... تورو خدا بابا...چشماتو باز کن...
همینطور گریه میکردم که ناصر و نصیر کمک کردند تا روی زمین بخوابوننش
صورت بابا از سرخی به کبودی میزد.
مامان هراسون زد روی صورتش
_ فشارش رفته بالا...
شایدم قلبشه....
یکی بره قرصهاشو بیاره،
محبوبه که رفته بود داروهاش رو بیاره
قرص زیر زبونی رو از توی ظرف برداشت و گذاشت توی دست ناصر
اونم به زور گذاشت زیر زبون بابا...
به یک ربع نکشیده بابا به هوش اومد .
اما نمیتونست حرف بزنه.
داداش گفت
_بابا شما الگو و تکیهگاه مایی...
شما به همین زودی کم بیاری پس ما چکار کنیم؟
مگه به همین راحتیه طلاق گرفتن؟
مگه ما میذاریم این بلا رو سر زندگی خواهرمون بیاره؟
بابا که کم کم داشت حالش بهتر میشد با کلماتی منقطع گفت
_زندگی دخترم... آبروش... آبرومون...
دوباره آروم زیر لب نجوا کرد
_آبرومون...
مامان التماسش میکرد که حرف نزنه و به خودش مسلط باشه.
محبوبه از تو ظرف داروها یه قرص هم به مامان داد و بزور مجبورش کرد تا بخوره
_ مامان بخدا الان تو هم غش میکنی و میفتی ... کم حرص بخورین دیگه...
یکم که استرس و اضطراب ناشی از بدحالی بابا در همگی مون کمتر و جو آروم شد
دوباره یاد بدبختی خودم افتادم.
به زور جلوی اشکها و بغضم رو گرفته بودم که یه وقت مامان و بابا دوباره غصهم رو نخورند.
ناصر بهم اشاره کرد همراهش بیرون برم .
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۲۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۲۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
نگاهی به مامان و بابا انداختم وقتی از وضعیت حالشون خیالم راحت شد پشت سر داداش بیرون رفتم.
منو کشوند یه گوشه و گفت:
_مامان و بابا به من و منصور و نصیر اطمینان ندارند که بتونیم این قضیه رو به خوبی و خوشی فیصله بدیم
ولی خواستم به تو اطمینان خاطر بدم که یوقت بیخودی غصه نخوری...
خودم میرم و مسعود رو پیداش میکنم و ببینم دردش چیه؟
نمیذارم با زندگی تو بازی کنه...
بخداوندی خدا هرکاری از دستم بر بیاد میکنم...
مگه زندگی بچه بازیه که هرروز یه ساز بزنی و دیگرون رو برقصونی؟
فقط بسپرش به منو نصیر و منصور...
شده چند هفته بیخیال کار و زندگیمون میشیم میافتیم دنبال کار تو...
از دو روز پیش که بابا گفت مسعود برنمیگرده روستا، منو داداش ها کل شهر و هرجایی که فکر میکردیم اونجا باشه و بتونیم پیداش کنیم سر زدیم،
اما خبری ازش نبود
بلاخره یه توضیح که باید بهمون بده تا بفهمیم دردش چیه و حلش کنیم یا نه؟
من بهت قول میدم...
مگه از رو نعش ما سه تا رد بشه بخواد چنین غلطی بکنه...
تو فقط حواست به مامان وبابا باشه
تا جایی که میتونی ناراحتی و غصههاتو پیش اینها بروز نده که حالشون از اینی که هست بدتر نشه...
نمیدونستم از حرفای داداش خوشحال باشم یا ناراحت...
اصلا به فکر من بود یا مامان وبابا؟
البته برام فرقی هم نداشت
اگه قرار بود چیزی سلامتی مامان وبابامو تهدید کنه
منم مثل داداشا همه تلاشم رو میکردم
دیگه بغض توی گلوم رو نمیتونستم مهار کنم
با گریه و فشاری که به گلوم میاومد به زور گفتم
_میخواین برین کتکش بزنید؟
یا التماسش کنید؟
مثلا میخواین چی بهش بگین؟
بگین منصوره رو طلاق نده؟
پس غرور من چی؟
نا امید و گرفته نگاهی بهم کرد
_خوب تو بگو چیکار کنم؟
سراغش نریم؟
دست روی دست بذاریم؟
ازش توضیح نخوایم؟
اجازه بدیم اینجوری با آبروی تو و مامان و بابا بازیکنه؟
اگه تو راهکار بهتر بلدی بگو...
سکوتم رو کع دید
لب زد
_ توکل کن به خدا...
ان شاالله درست میشه
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۶۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
همین طور که ریز ریز اشک میریختم و قدم میزدم. صدای خش و خش جارو که کشیده میشد تو خیابون به گوشم خورد برگشتم دیدم مامور شهر داری. یه آقایی که سن بالایی داره،و به سختی داره خیابون رو جارو میکنه. رفتم جلوش_سلام پدر جان_ سلام دخترم_ پدر جان حالتون خوبه میخوای جارو بدی من خیابون رو جارو کنم_ نه دخترم کارتو نیست. واقعا و دلم خواست بهش کمک کنم.یک قدم برداشتم بهش نزدیک شدم دستم رو گرفتم به جارو ملتمسانه گفتم_ خواهش میکنم بدید، من خیلی دوست دارم خیابون رو جارو کنم. لبخندی زد...
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
همین طور که ریز ریز اشک میریختم و قدم میزدم. صدای خش و خش جارو که کشیده میشد تو خیابون به گوشم خورد
اسمم سحر، هیجده سالم و چند برابر سن و سالم مشکلات و گرفتاری دارشتم، ولی از روزی که جارو از دست یه پیر مرد سید گرفتم زندگیم دگر گون شد، بیاید داستان زندگی من رو بخونید شک نکنید که رفع همه مشکلات ما در خانه اهل بیت حل میشه🌸
داستانی در اساس واقعیت، توصیه میکنم دختران جوان این داستان رو بخونید🙏
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀شهیدانه
✦🌺❥🥀🕊❥🌺✦
🔸️من سلام شما را به شهدا خواهم رساند..
🌹شهید محمدغفاری
..رفیق شهید،شهیدت میکند..🕊
#رفیق_شهیدم
#شهید
#شادی_روح_شهدا_صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️🔴⭕️
🎥 کارشناس الجزیره بررسی میکند: چرا اسرائیل به ترور افسران سپاه پاسداران روی آورده است؟
#روشنگری | #پاسخ_سخت
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen