من در یه خونواده مرفح، بی دین بزرگ شدم، ولی بر خلاف خونوادهام گرایشات مذهبی داشتم و در سیزده سالگی به حجاب اونم چادر و نماز رو آوروم. به همین دلیل به شدت با مخالفت پدرم و اذیت و آزارهاش روبرو شدم، پدرم من رو از یک زندگی مرفح محروم کرد. یک شب در مسجد بودم، خواهرم که در کانادا زندگی میکرد بهم زنگ زدو کلی زخم زبان و شماتت نثارم کرد. دلم خیلی شکست، و از خدا جوابی برای حرفهای نیش دار خوارم خواستم. از شدت گریه و زاری بیحال شدم که یک مرتبه دیدم مسجد پر از نور شد، انگار خورشید اومده بود در مسجد و انوارش رو پخش کرده بود. از میان اون همه نور شخصی به من نزدیک شد و دستش رو سمتم دراز کرد و گفت بیا بریم وضع خواهرت رو بهت نشون بدم، به آنی روحم از جسمم جدا شد و خودم رو درسالنی که...
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
من در یه خونواده مرفح، بی دین بزرگ شدم، ولی بر خلاف خونوادهام گرایشات مذهبی داشتم و در سیزده سالگی
داستانی بر اساس واقعیت، توصیه میکنم به جوانان و نوجوانان این داستان زیبا و شگفت انگیز رو بخونید👌
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
اولین قسمت داستان در کانال سنجاق شده🌸
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۲۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۲۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
بهش میگم آخه بی لیاقت مگه بهتر از منصورهی منم پیدا میشه که دختر یه پارچه جواهر منرو دیگه نخوای.
دوباره داشت چشمهی اشکهام به جوشش میفتاد که شانس آوردم صدای زنگ بلبلی در حیاط باعث شد مامان از پیشم بره.
بعد از شام همه رفتند و فقط منو محبوبه موندیم.
محبوبه که حالا خیالش از زندگی خودش راحت شده اومده بود که منو دلداری بده...
منصوره جان آجی جونم اینقدر گریه نکن دیدی که همهشون رفتند خونهی خاله بالاخره یه کاری میکنند دیگه.
تروخدا اینقدر غصه نخور یه وقت سکته میکنیها.
اما هیچ کدوم این حرف ها منو آروم نمیکرد تو دلم خدا خدا میکردم و با تمام وجود صداش میزدم.
خدایا من هیچوقت توی زندگیم به کسی بدی نکردم و بد کسی رو هم نخواستم.
خدایا خودت کمک کن آبروی خودم و آبروی بابا و مامانم و آبروی خونوادهم حفظ بشه.
خدایا کاش که همه ی این اتفاقا فقط یه کابوس طولانی باشه.
کمک کن مسعود پیداش بشه و از زبونش بشنویم که همه ی این حرفایی که شنیدیم دروغ و دسیسه بوده.
خدایا تحمل پچ پچ مردم و حرفایی که بعد از این پشت سرمون میزنند رو ندارم.
یه کاری بکن همه چی درست عین روز اولش بشه.
توی دلم در حال دعا و خواهش و تمنا از خدا بودم که نفهمیدم کی خوابم برد...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۲۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۲۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
یهو با صدای محبوبه که اسمم رو صدا میزد چشم باز کردم
بخاطر تکون ناگهانی رگ گردنم بدجوری تیر کشید...
صدای آخم اونقدر بلند بود که محبوبه ترسیده روبروم نشست و هراسون پرسید چی شده؟
_هیچی... گردنم درد گرفت...
سوالی نگاهش کردم...
_ خوابم برده بود؟
_آره... صدای در حیاط اومد... فکر کنم مامان اینا اومدند.
هردو پشت پنجرهی در هال رفتیم و از پشت پرده لشکر شکست خورده رو دید زدیم.
مامان و بابا و داداشها با لب و لوچهی آویزون و اِبروان در هم تنیده به طرفمون میومدند...
هردو کنار رفتیم...
اول از همه بابا وارد شد
جواب سلاممون رو به ارومی داد...
نگاه کوتاهی بهم انداخت و آه بلندی سر داد...
اونقدر آهش سوز داشت که آتیش انداخت به جونم
احساس کردم پشتم خالی شد
بدون اینکه منتظر وارد شدن بقیه بشم به اتاق کناری رفتم و زانوی غم بغل کردم...
تا نیمساعت بعد کاملا متوجه شدم رفتنشون هیچ نتیجهای در بر نداشته...
تنها نتیجهش این بود که از فردا یکی یکی درو همسایه و دوست و آشنا و فامیل و تموم اهل محل مطلع بشن که مسعود پسر اوستا ولی دیگه نامزدش رو یعنی منصوره دختر آقاکمال رو یعنی من رو نمیخواد و میخواد طلاقم بده.
دیگه روز و شبمون به هم دوخته شده بود.
هرکی یهجور تحلیل کرده بود یکی گفته بود چشم خوردند مگه دوتا دختر رو ادم به یه خونواده میده؟
یکی گفته بود مگه دوتا دختر و دوتا پسر رو باهم تو یه روز عقد میکنند اینا طلسم شدند
یکی گفته بود لابد دختره عیب و ایرادی داشته...
یکی گفته بود مگه پسری که توی شهر کار میکنه و همونجا خونه خریده دیگه دختر دهاتی رو نمیپسنده لابد یه دختر شهری زیر سر گذاشته...
یکی گفت از همون اول هم معلوم بود دختره به درد مسعود نمیخوره
اون یکی گفت پسره لیاقت منصوره رو نداشت
یکی هم اون وسطها گفته بود خدا کنه نحسیه منصوره دامن خواهرش رو نگیره...
خلاصه که از همون چیزی که بابا یه سال بود ازش میترسید به سرمون اومد...
بی آبرویی...
آبروم رفت.. بدون اینکه خودم هیچ دخالتی توش داشته باشم.
روز و شبم به گریه میگذشت.
مامان روی رفتن به بیرون از خونه رو نداشت.
بابا هر وقت برمیگشت خونه بداخلاق و پکر بود
محبوبه بعضی وقتا گریه میکرد و بعضی وقتا برای نجات زندگیش از نقشههاش میگفت.
نمیدونست که من از اول جانفدای زندگی اون شده بودم.
نمیدونست که بابا و مامان نهایت تا شش ماه باخاله و عمو ولی سرسنگین میشن و به زودی قراره آشتی کنون سر بگیره.
فقط من بدبخت قربونی شدم تا نامزدی اونا سر بگیره.
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۶۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
من در یه خونواده مرفح، بی دین بزرگ شدم، ولی بر خلاف خونوادهام گرایشات مذهبی داشتم و در سیزده سالگی به حجاب اونم چادر و نماز رو آوروم. به همین دلیل به شدت با مخالفت پدرم و اذیت و آزارهاش روبرو شدم، پدرم من رو از یک زندگی مرفح محروم کرد. یک شب در مسجد بودم، خواهرم که در کانادا زندگی میکرد بهم زنگ زدو کلی زخم زبان و شماتت نثارم کرد. دلم خیلی شکست، و از خدا جوابی برای حرفهای نیش دار خوارم خواستم. از شدت گریه و زاری بیحال شدم که یک مرتبه دیدم مسجد پر از نور شد، انگار خورشید اومده بود در مسجد و انوارش رو پخش کرده بود. از میان اون همه نور شخصی به من نزدیک شد و دستش رو سمتم دراز کرد و گفت بیا بریم وضع خواهرت رو بهت نشون بدم، به آنی روحم از جسمم جدا شد و خودم رو درسالنی که...
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
من در یه خونواده مرفح، بی دین بزرگ شدم، ولی بر خلاف خونوادهام گرایشات مذهبی داشتم و در سیزده سالگی
داستانی بر اساس واقعیت، توصیه میکنم به جوانان و نوجوانان این داستان زیبا و شگفت انگیز رو بخونید👌
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
اولین قسمت داستان در کانال سنجاق شده🌸
🍃🌹🍃
آب دریای عمان به اصفهان میرسد
🔹پروژه خط انتقال آب دریای عمان به استان اصفهان یکی از بزرگترین پروژههای عمرانی کشور است که با هدف تأمین آب مورد نیاز صنایع و کشاورزی این استان در حال اجرا است. این پروژه از استان کرمان آغاز شده و پس از عبور از استانهای یزد و اصفهان به این استان میرسد. طول این خط لوله ۷۸۰ کیلومتر است و در ۲۴ نقطه با حضور ۱۴ پیمانکار در حال تکمیل است.
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️💢⭕️
🔺شبکه منوتو در کمتر از 2 دقیقه تبیین میکند که عدم مشارکت در انتخابات چه نتیجهای دارد.
این فیلم را به هر کس که به عزت و استقلال ملی اهمیت می دهد ولی برای شرکت در انتخابات مردد است نشان دهید.
عدم مشارکت مردمی = انزوای سیاسی در جهان
💡 اینجا یک راه روشن است ؛
#ایران_قوی
#حضور_حداکثری
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
بدنبال سکوت من گفت
یعنی اصلا دوسم نداری؟
سرم را بالا اوردم . نفسم سنگین شده بود به چشمان منتظرش نگاه کردم و گفتم
مگه میشه نداشته باشم.ما داریم باهم زندگی میکنیم میشه علاقه بوجود نیاد؟
نیشش تا بناگوشش بازشدو گفت
یعنی الان علاقه بوجود اومده؟
ناخواسته خندیدم و گفتم
یه کوچولو
دستش را دور من حلقه کرد. پیشانی م را بوسید و گفت
من به همون کوچولو هم راضی م.
🪴 رمان پرهیجان خانه کاغذی🪴
اثری دیگر از رمان ماندگار عسل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7
هیچ چیز از زیبایی کم نداشتم. اما وضع مالیمون انقدر بد بود که هیچ خواستگاری خونمون نمی اومد. تا یه روز سرشناس ترین آدم محل اومد خواستگاریم. وضع مالی عالی داشتن و جزو خیرین محل بودن. به اصرار پدر و مادرم قبول کردم اما همه چیز اونجوری که فکر میکردم نبود. شوهرم همهش فکر میکرد....
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۲۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۳۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
چندماه پس از طلاق من و مسعود یه شب دایی نصرت همهی خونوادهی مارو خونهش دعوت کرده بود حتی داداشها و عمه و عموکریم .
بابا راضی نمیشد که بریم اما بالاخره گفتند بخاطر زندگی محبوبه بهتره که بریم...
داداش ها اومده بودند
همه با اخم راه افتادند که بریم خونهی دایی اولش نفهمیدم دلیلش چیه
اونجا که رسیدیم اخم ها عمیقتر شده بود وقتی وارد شدیم تازه من فهمیدم که معنی این اخم ها و گاهی غرولند کردنها چیه؟
بله دایی خونوادهی خاله مریماینا رو هم دعوت کرده بود که مثلا به این قهر و بحث و جدلها رو خاتمه بده.
نیتش هم خیر بود.
میگفت زندگی منصوره از هم پاشیده،
اما سعید و محبوبه که گناهی نکردند زندگی اون دوتا رو لااقل نجات بدید.
همون شب برنامه ریزی کردند که دوماه بعد یعنی ششم عید نوروز مراسم عروسی کوچکی برگزار کنند تا برن سرخونه و زندگیشون.
و عجب مراسم جمع و جوری بود .
تنها کسی که توی عروسی حضور نداشت فقط مسعود بود
حتی مردم سه تا روستای اطراف هم دعوت شده بودند
آخه عروسی عزیز دردونه ی خاله یعنی آقا سعیدش بود
دوباره رفت و آمدهای سعید به خونه ما شروع شد دوباره زخم دل سوختهی من تازه شد.
اما همهی حواسها پیش محبوبه بود.
آخه نباید آتو دست داماد و خوانوادهش میدادیم که بعدها اونو اذیتش نکنند
همه هم دلیلشون این بود که از منصوره که گذشت لااقل زندگی محبوبه رو نجات بدیم.
من شدم موجود اضافی توی اون خونه.
از حالا به بعد بخاطر مُهر طلاقی که به شناسنامهم و انگ بدیُمنی به پیشونیم خورده دیگه باید منتظر یه مرد زن مرده یا طلاق داده میشدم شایدم یکی همسن بابام.
حتی تصور اینکه بخوام عقد یکی غیر از مسعود بشم برام زجر آور بود
چه برسه بخوام با یکی همسن بابای مسعود ازدواج کنم.
وقتی عروسی محبوبه شد مجبور شدم همهی احساسات درونیم رو در خودم بُکُشم که مبادا َنگ حسادت هم بهم بزنند.
به اجبار میخندیدم به اجبار از هیچ کمکی دریغ نمیکردم به اجبار شادی میکردم
که مبادا کسی بفهمه چی توی دلم میگذره.
منصورهی موقر و خانم و سرزبون دار و همه چی تموم آقا کمال شده بود مایهی خجالت خونوادهش
معلوم بود همه بخاطر شرایط من دیگه اون اعتماد بنفس سابق رو ندارند.
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۳۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۳۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
عمهم با شوهر مهربونش برای عروسی اومده بودند و بعد از عروسی مدتی خونهی ما موندند.
از موندن عمه خیلی خوشحال بودم چون تنها کسی که خیلی هوام رو داشت و همیشه تحت هر شرایطی ازم حمایت میکرد عمه بود.
با هم به امامزاده میرفتیم .
گاهی هم مامان همراهمون میومد و به باغ هامون سر میزدیم.
بابا نسبت به بقیه اهالی روستا اوضاع مالی خوبی داشت و تا قبل از اتفاقی که برای من بیفته همه حسرت زندگی دخترای آقا کمال رو میخوردند اما حالا با وضعیتی که برام پیش اومده بود میدونستم هیچکس دلش نمیخواست حتی لحظهای جام باشه.
عمه هم بعد از یک هفته به شهرشون برگشت
حالا دیگه من و مامان توی خونه غمگین و افسرده با کارهای روزمره میرسیدیم
محبوبه رفته بود سر خونه و زندگیش،
مامان گاهی برای زندگی سوختهی من گریه میکرد و گاهی برای رفتن محبوبه ابراز نگرانی از اینکه نکنه بخاطر قهر چندماههی بابا اونجا بهش سخت بگذره.
تموم کارهای خونه رو به تنهایی انجام میدادم که مبادا فردا روزی موجود اضافی توی خونه به حساب بیام
دار قالی که مامان دلش نمیخواست توی خونمون برپا بشه بالاخره برپا شد .
وقتای بیکاری مشغول بافتن قالی میشدم آخه دلم نمیخواست بگن بیچاره آقا کمال خرج دختر مطلقه ی شونزده ساله شم داره میده.
هنوز شونزده سالم بود ولی مثل یه آدم هزار سالهی مزاحم دیده میشدم.
نمیدونم شاید نگاهها اینطوری که من فکر میکردم نبود ولی شکل نگاهشون بد بود تنها استنباطی که از نگاه های دیگرون داشتم همین بود.
وقتی شنیدم محبوبه باردار شده از خوشحالی حال خودم رو نمیفهمیدم
ولی نگاه دلسوزانهی محبوبه و مامان ازارم میداد
محبوبه هم نسبت به قبل بیشتر به خونه مون میومد یا مامان میرفت پیشش تا بهش سر بزنه
ومن بیشتر اوقات پای دار قالی مینشستم.
میبافتم و میبافتم.
تا اینکه یه روز یه خانم و آقای شهری به خونهمون اومدند
اتفاقا اونروز محبوبه هم خونهمون بود .
مامان از من خواست چایی ببرم وقتی بردم فهمیدم خواستگار هستند
یه جوون بیست و چند ساله ...
باورم نمیشد... بغضم گرفت
شاید نمیدونستند که من یه نوعروس مطلقه هستم
چایی رو تعارف کردم و به آشپزخونه برگشتم
.
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۶۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
سلام
عزیزان یکی از مسجد هایی که محل برگزاری اعتکاف شده به خیریه ما درخواست کمک داده برای تامین بعضی از مخارج معتکفین
توی این مسجد اکثرا نوجوانان پسر تازه تکلیف شده یا در مرز سن تکلیف هستن
یه یا علی بگید با کمک هاتون، این معتکفین عزیز رو یاری کنیم.
عزیزان هر مبلغی که در توانتون هست
ان شالله هر کس نتونسته امسال معتکف بشه با این کمک از ثوابش بهره ببره
بزنید رو کارت ذخیره میشه
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴
لواسانی بانک پارسیان
فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇
@Mahdis1234
لینکقرار گاه جهادی شهید گمنام جبرائیل قربانی
https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
‼️لازم به ذکر است از شما #تقاضامندیم این اجازه را به گروه جهادی بدهید تا در صورتی که احیانا مبلغی اضافه بماند صرف کارهای خیر بشود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
سلام عزیزان یکی از مسجد هایی که محل برگزاری اعتکاف شده به خیریه ما درخواست کمک داده برای تامین بعضی
این درخواست کمک مورد تایید کانال هست
با بغضی که نفس کشیدن رو هم برام سخت تر کرده بود سعی کردم داد بزنم تموم حرصم رو روی سرش خالی کنم چند مشت محکم توی سینه ش کوبیدم با پشت دستم اشک های پشت سرهم روی صورتم غلت میخورن پاک کردم با بلند ترین صدای که از گلوی گرفته م بزور خارج شد با تنفرگفتم
_ ازت بدم میادم ،دنبال همین آبروریزی بودی خواستی منو پیش زن بابام نابود کنی
آب دهنم که خشک شده بود رو بزور پایین فرستادم ادامه دادم
_ اسم خودتو گذاشتی مرد ؟
با هق هقی که راه بسته شده گلوم رو باز کرد گفتم
_یه خود خواهی یه بی معرفت
http://eitaa.com/joinchat/4183228450C622bb810b8
نورا دختری که بخاطر شرایط زندگیش عقد مدیر شرکتشون یک هفته قبل از اینکه برن از همدیگه جدا بشن با خبر بارداریش شوکه میشه😢🤦♀باور نمیکنه
http://eitaa.com/joinchat/4183228450C622bb810b8
سلام
عزیزان مسجد امام حسین علیه السلام که محل برگزاری اعتکاف شده به خیریه ما درخواست کمک داده برای تامین بعضی از مخارج معتکفین
توی این مسجد اکثرا نوجوانان پسر تازه تکلیف شده یا در مرز سن تکلیف هستن
یه یا علی بگید با کمک هاتون، این معتکفین عزیز رو یاری کنیم.
عزیزان هر مبلغی که در توانتون هست
ان شالله هر کس نتونسته امسال معتکف بشه با این کمک از ثوابش بهره ببره
بزنید رو کارت ذخیره میشه
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴
لواسانی بانک پارسیان
فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇
@Mahdis1234
لینکقرار گاه جهادی شهید گمنام جبرائیل قربانی
https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
‼️لازم به ذکر است از شما #تقاضامندیم این اجازه را به گروه جهادی بدهید تا در صورتی که احیانا مبلغی اضافه بماند صرف کارهای خیر بشود
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
سلام
عزیزان مسجد امام حسین علیه السلام که محل برگزاری اعتکاف شده به خیریه ما درخواست کمک داده برای تامین بعضی از مخارج معتکفین
توی این مسجد اکثرا نوجوانان پسر تازه تکلیف شده یا در مرز سن تکلیف هستن
یه یا علی بگید با کمک هاتون، این معتکفین عزیز رو یاری کنیم.
عزیزان هر مبلغی که در توانتون هست
ان شالله هر کس نتونسته امسال معتکف بشه با این کمک از ثوابش بهره ببره
بزنید رو کارت ذخیره میشه
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴
لواسانی بانک پارسیان
فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇
@Mahdis1234
لینکقرار گاه جهادی شهید گمنام جبرائیل قربانی
https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
‼️لازم به ذکر است از شما #تقاضامندیم این اجازه را به گروه جهادی بدهید تا در صورتی که احیانا مبلغی اضافه بماند صرف کارهای خیر بشود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۳۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۳۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
پشت در ایستادم تا صداشونو بشنوم.
خانومه به مامان گفت راستش مادر من پنج سالی هست به رحمت خدا رفته .
منو شوهرم قراره به کانادا مهاجرت کنیم .
بابا تنهاست چون مشکل قلبی داره نیاز به مونس و همدم داره.
تعریف دختر شما رو خیلی شنیده بودیم.
اگه اجازه بدید دفعهی بعد با پدرم خدمت برسیم.
خدای من چی میشنیدم این خانم که از خودم چندسال بزرگتره الان من رو برای باباش خواستگاری کرد؟
مامان که حسابی هول شده معلوم بود اونم مثل من غافلگیر شده.
گفت:
والله دختر من هنوز سنی نداره... هفده سالش هم نشده
فکر نمیکنم مناسب پدر شما باشه.
خانم از مال و اموال و شخصیت فرهیختهی باباش میگفت که مامان گفت نه بخدا قصد توهین به پدر شما رو نداشتم
دختر من یه عمر روستا زندگی کرده اهل شهرنشینی نیست فکر نکنم بتونه با زندگی توی شهر کنار بیاد...
حالا اجازه بدید با باباش صحبت کنم به پسرم میگم بهتون خبر بده.
از مامان بعید بود که اینطوری بخواد سطح من رو پایین بیاره.
عوض اینکه پاشه بیرونشون کنه و بگه بابای پیر شما رو چه به خواستگاری از دختر جوون من .
داره با زدن تو سر من اون ها رو دک میکنه
خیلی بهم برخورده بود اما چیزی نگفتم.
آروم سراغ دار قالی رفتم
کمی بعد که مهمونها رفتند.
نه مامان سراغم اومد و نه محبوبه.
حس کردم دارن چیزی رو از من مخفی میکنند.
وای خدای من نکنه یوقت بخوان درمورد این پیرمرده با بابا حرف بزنن؟
مثل جت از جام پریدم و رفتم پشت در آروم نگاه کردم دیدم مامان و محبوبه نشستند دارن گل میگن و گل میشنوند.
معلوم بود در مورد موضوع پر اهمیت و شیرینی حرف میزنند.
فهمیدم پرونده ی خواستگاری دیگه بسته شده.
تا خواستم برگردم مامان به محبوبه گفت یه لحظه صبر کن برم ببینم منصوره چکار میکنه صدای کار کردنش نمیاد.
پس هنوز موضوع صحبتشون من بودم.
زودتر رفتم و سرجام مقابل دار قالی نشستم و نقشه ی قالی رو دست کشیدم که مثلا دارم در مورد نقشه ی قالی فکر میکنم.
از گوشه ی چشم متوجه مامان شدم که من رو نگاه میکرد تا خواست بره.
ناگهان فکری به ذهنم رسید
پاشده و همینطور که گیجگاهم رو فشار میدادم بالش رو از گوشه ی اتاق برداشتم و انداختم روی زمین و دراز کشیدم .
مامان هم که فکر کرد من دارم استراحت میکنم رفت.
از رفتنش که مطمین شدم ،پاشدم و پشت در گوش ایستادم.
محبوبه پرسید
_ خب حالا فکراتو کردی؟
به بابا چی میخوای بگی؟
بنظر من آدمای خوبی هستند.
درسته خوب نمیشناسیم اما بهتره یکی رو بفرستیم برن و تحقیق کنند.
ای مادر چه دل خجسته ای داری تو،
یعنی بخت این زبون بسته باز میشه بالاخره.
_خدا لعنت کنه مسعود و خالهتو که بخت بچه ی من رو زدن سیاه و تاریکش کردند.
منم میگم به بابات بگم یکی رو بفرسته بره پرس و جو کنه بفهمه اینا کس و کار دارن؟ ندارن؟ اینایی که در موردشون شنیدیم درسته؟ یا غلطه؟
ما که خوب نمیشناسیم
پسر حاج باقر تعریفشون رو کرده .
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۳۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۳۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
در رو باز کردم تا یه چیزی بهشون بگم
از شنیدن اون حرفا سر گیجه گرفته بودم
روبه هر دوشون گفتم
پس حاج باقر اینا رو معرفی کرده؟
اون خودش چند تا نوه هم سن و سال من داره یعنی واقعا اگه یه پیر مرد پولدار بیاد خواستگاری نوههاش رضایت میده که به اون پیرمرد بده؟
من فقط شونزده سالمه مامان،
مسعود نامرد اگه نیومده بود و اسم روم نمیذاشت باز هم این مدل خاستگاری رو برای من قبول داشتید؟
رو کردم به محبوب
یه لحظه خودت رو بذار جای من...
اگه جای من بودی خوش داشتی منم بشینم و این جوری برات دسیسه کنم؟
محبوب تندی پاشد اومد دستمو بگیره که خودمو کشیدم کنار و تکیه دادم به دیوار همونجا خودمو سر دادم روی زمین... هق زدم و ادامه دادم
_خسته شدم از همه تون...
هیچکس حال من رو نمیفهمه هیچ کس من رو درک نمیکنه.
دلم خوشه خونواده دارم سایه و تکیهگاه دارم
اما کو هر کی میاد یه ضربه میزنه بهم...
هر کی از راه میرسه یه نیشتر میزنه به قلبم و میره.
خدا رو خوش میاد آخه؟
محبوبه و مامان که سعی داشتند آرومم کنند وقتی دیدند زورشون بهم نمیرسه یکم در سکوت نگاهم کردند بعد مامان دستم رو گرفت و با ناله و گریه گفت:
_دردت به سرم چرا یهویی اینجوری میکنی تو؟
حالا کی خواست تورو بده به اون پیرمرد؟
اتفاقا طرف نه پیره نه پولدار
فقط یه مادر پدر پیر داره و تو دار دنیا یه تیکه زمین زراعی.... ما در مورد پسر اون خانم کاشانیه حرف میزنیم.
همون پیرزنی که سال پیش با پسرش اومدن روستا...
همون موقع یه تیکه از زمینای حاج باقر رو خریده بودند
خونه شونم سر کوچه ی حاج باقر ساختند.
مادره تورو قبلا دیده ولی پسرش تابحال تورو ندیده بود...
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۶۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۳۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۳۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
چند روز پیش که عمه ت اومده بود خونهمون باهم رفتیم به زن حاج باقر سربزنیم
اونموقع زن حاج باقر گفت همسایه مون منیر خانم برام تعریف کرده که چند روز پیش با پسرش رفته بوده امامزاده
اونجا یه خانوم شهری رو دیدند که یه دختر دم بخت هم باهاش بوده
پسرشم یه دل نه صددل عاشق اون دختره شده...
میدونی که منیر خانوم که چشمهاش خوب نمیبینه نتونسته دختره و مادرشو بشناسه .
پسرش هم از اون روز مدام به مادرش فشار میاره که بره تحقیق کنه ببینه اون خانم و دخترش از اقوام کی بوده که برن خواستگاری.
عمهت از نشونه هایی که در مورد منیر خانم از زن حاج باقر شنید گفت اون روزی که منو منصوره رفته بودیم امامزاده یه خانم مسن با پسر جوونش اونجا بودند.
اتفاقا حس کردم نگاه پسره خریدارانه باشه.
بعدم زن حاج باقر که فهمید منظور منیر خانم تو بودی و پسرش تو رو پسندیده میخواست همون لحظه بره سراغ منیر خانم که عمه ت نذاشت گفت الان که بری صداش کنی بیاد میفهمه منصوره دختر کیه و با اخباری که در مورد طلاقش توی ده پر شده همون اول کاری نظر پسرش رو هم عوض میکنه که قید منصوره رو بزنه.
به همین خاطر گفت صبر کنید یکم بگذره اگه پسره واقعا عاشقش شده باشه به مرور که موضوع طلاق رو بفهمه شاید شانس بیاریم و بیخیال حرف مردم بازم دلش پیش تو گیر باشه و پا پیش بذاره و بیاد خواستگاری کنه...
والا من که سر در نیاوردم عمهت چی میگه.
عمهت به زن حاج باقر گفت فعلا نگو فهمیدی اون دختر کیه.
خودت که عمهتو خوب میشناسیش یه حرفی بزنه دیگه باید اطاعت کنیم ازین طرف هم دیدم عمه ت از من دوتا پیرهن بیشتر پاره کرده سواد داره عقلش بهتر کار میکنه سپردم دست خودش.
گفتم هر چی گفت همون کارو بکنم.
حالا دیدی ما در مورد یه نفر دیگه حرف میزدیم؟
این آقا و خانمی هم که اومده بودند از آشناهای ننه شهلا توی شهر بودند...
که اومدند و جواب منفیمونم همینجا توی حیاط خودمون بهشون دادم...
بهشون گفتم درسته دختر من عقدی بوده و طلاق گرفته اما دیگه تو خونهم جای کسی رو تنگ نکرده که دلم بیاد به شوهر پیر راضیش کنم .
اونام خودشون خجالت کشیدن و رفتند.
خیالت راحت دیگه برنمیگردند.
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۳۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۳۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
از اینکه مامانم رو زود قضاوت کرده بودم شرمنده بودم
روی نگاه کردن به صورتش رو نداشتم.
زیر لب ببخشیدی گفتم و آروم آروم از جام پاشدم وقتی خواستم برم بیرون محبوبه گفت:
_منصوره توی اون اتفاقی که برای تو افتاد هیچ کس جز مسعود مقصر نیست یه روز هم جواب اون نامردیشو میده.
خدای تو هم بزرگه.
سری تکون دادم و رفتم سراغ دار قالی.
کارم به جایی رسیده که آجی سربه هوا و شیطونمم به فکر آروم کردن من باشه
به خودش که نگفتم اما بارداری صورتشو زشت کرده.
به افکارم خندیدم آخه بینیش و لب هاش خیلی ورم کرده تو دلم گفتم لابد بچهش خیلی خوشگل میشه .
خوشبحال محبوب که عروس شد و به زودی هم مادر هم میشه.
خدایا زندگی من رو به کجا میکشونی؟
زنداداشم گفته بود به نیت خواستگار خوب و ازدواج موفق چلهی زیارت عاشورا بردارم .اول که نفهمیدم یعنی چی؟
که یادم داد و گفت:
یعنی چهل روز به نیت اینکه یه خواستگار خوب برام بیاد و باهم ازدواج کنیم و خوشبخت بشیم هرروز یه بار زیارت عاشورا بخونم.
روز بیست و سوم که هنوز نخونده بودمش
ظهر نمازم رو خوندم و هنوز وضو داشتم مفاتیح رو برداشتم و زیارت عاشورا رو خوندم.
تموم که شد چشم هام رو بستم و یکی یکی اسم امامها رو آوردم حضرت زینب و حضرت رقیه رو هم صدا کردم ازشون خواستم کمکم کنند زندگیم به آرامش برسه.
خواستم یه خواستگار خوب بیاد و ازدواج کنم و باهم خوشبخت بشیم.
امروز هرچی منتظر محبوبه موندیم نیومد.
مامان نگرانش بود تنهایی رفت به دیدنش.
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۶۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
به دختر به ظاهر مظلومی که همه ابهتم رو بهم ریخته بود نگاه کردم و گفتم:
-مادرم همیشه میگفت خدایا، ما رو به بلاهایی که بهش فکر نمیکنیم دچار نکن. الان که بلای آسمونی بهم نازل شده خوب میفهمم.
چشمهای سیاهش گرد شد و گفت:
-من بلای آسمونیمم؟ خوبه اونی که داد زد شما بودی.
-چرا من فکر میکردم تو زبون نداری؟
پشت پلک نازک کرد:
-به وقتش بلدم از زبونم استفاده کنم.
-وقتش دقیقاً موقعیه که قراره با من حرف بزنی دیگه! چون جلوی بقیه دیدم لام تا کام دهن باز نمیکنی.
-حتماً اون موقع که شما دیدی وقتش نبوده.
https://eitaa.com/joinchat/1906311175C8cd007c689
من #مهرابنامدارام!
سی و هشت ساله، گیتاریست.🎸
متهم به قتل🔪
قسم خوردم که خودم قاتل رو پیدا کنم.
مافیایی شدم که همه اسمم وحشت میکردند.
حالا بعد از دوازده سال زمانی تو یه قدمی قاتل بودم، محبت یه دختر دلم رو زیر و رو کرد. مجبور به انتخاب شدم ... سپیده یا قسمم؟
https://eitaa.com/joinchat/1906311175C8cd007c689