به زنم شک کردم اومد جلوم خودش رو انداخت رو پاهام با التماس گفت عباس گ*و*خ*و*ر*د*م، به بابام نگو، با لگد چنان محکم زدم تو شکمش که پرت شد وسط خونه، فریاد زدم خفه شو حرف نزن و گر نه میکشمت، از درد مثل مارگزیدها به خودش میپیچید. چند دقیقه ای گذشت پدر زنم با برادر زن بزرگم اومدن. آیفون رو زدم اومدن تو خونه، پدر زنم گفت چی شده، رفتم سمت تلوزیون که روشن کنم تا فیلم دخترشون رو ببینن ولی...
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
یکی از همسایه های مادرشوهرم ازش خواست بیاد و برای پسرش توی دادگاه شهادت بده. که عروسش رو کتک نزده در حالی که زده بود.من گفتم نرو چونچیزی ندیدی میشه شهادت دروغ. گفت من باواین کارم نجاتشون میدم. جلوی طلاق رو میگیرم.رفت دادگاه دست گذاشت روی قرآن و قسم دروغ خورد. مادر کسی که برعلیهش شهادت داده بود رو به مادر شوهرم گفت شهادت دروغ دادی! از خدا میخوام داغ عزیز به دلت بزاره. مادر شوهرم مسخرهش کرد و خندید اما دو ماه بعد...
https://eitaa.com/joinchat/889782424Cfa913f7dd2
کوفت و عمه من با چه ذوقی اینو واسه تو خریدم . میگی نمیپوشم.
این لباس مجلسیه. الان مگه داریم میریم عروسی که من اینو بپوشم؟
به ناچار اطاعت کردم و پوشیدمش. مرا کشیدو از اتاق خارج کرد. نگاهم به امیر افتاد و اوهم مات و مبهوت من بود.
از اینکه در یک جمع خانوادگی با چنین لباسی نشسته بودم بسیار معذب بودم اما حریف عمه نمیشدم. خودش با بلیز و شلوار امیرهم باتی شرت و اسلش من با لباس مجلسی و موی سشوار کشیده. و ارایش غلیظ
به اتاق بازگشتم تا ان لباس نامناسب را در بیاورم. صدای بسته شدن در اتاق خواب امد. چرخیدم با دیدن امیر ....
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7
سلام وقت بخیر
خدا به مال و جانتون برکت بده🤲 عزیزانی که کمک کردید تا یه جوان ۲۱ ساله از زندان آزاد بشه، داخل کانال شید و علت زندان رفتنش رو بخونید🍃🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
لطافت قلب در عبادت.mp3
5.52M
🍃🌹🍃
چند فرمول برای رفع انقباضات و گرفتگیهای قلب در عبادات و زیارات
#استاد_شجاعی
#دکتر_شهرام_اسلامی
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
یکی از افسرانی که اونجا بود فوری اومد جلوی من رو گرفت و گفت: بچه چرا داری برای خودت دردسر درست میکنی؟_ عمو چه دردسری من میخوام برم جبهه یک مشت بی همه کس و کار ریختن تو کشور من، خاک کشور من رو گرفتن، به ناموسم تجاوز کردند، رفتم تو محلمون ثبت نام کنم میگن چون تو قنوت نماز جمعه رو نمی دونی چند تاست و شکیات نماز رو هم بلد نیستی نمی تونی بری جبهه. افسر هم با تمام هیکلش التماس میکرد که ساکت شو. این فرمانده تو رو بیچاره میکنه. عصبانی افسر رو از سر راهم کنار زدم و با لگد کوبوندم به در اتاق فرمانده در باز شد نفهمیدم از کجا مثل مور و ملخ سرباز ریخت سر من، من رو دستبند زدن و بردنم زندان انفرادی...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۴۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۴۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
قدرت خدا رو به وضوح میدیدم.
بچه ای که در بدو تولد اندازه ی یه وجب هم قد نداشت و انگشتای دستش اندازهی دونههای برنج بود
حالا بیشتر شبیه نوزاد واقعی شده
درسته که هنوز خیلی ریزه میزه بود اما بهرحال راحتتر میشد اسم بچه روش گذاشت.
محبوبه از بچگی عاشق اسم شکوفه بود برای همین اسمش رو شکوفه گذاشته بودند.
از وقتی که شکوفه رو به خونه آوردند زندگی همه مون جون تازه ای گرفته بود...
از وقتی محبوبه از بیمارستان مرخص شده خونه ما مونده بود و خدارو شکر بچه رو هم همینجا آوردند تا من و مامان بهشون رسیدگی کنیم.
خاله هم هرروز خونهی ماست...
شکر خدا حضور این بچه حس و حال بدی که نسبت به خاله و خونوادهش پیدا کرده بودم رو از بین برد
با اینکه کار روزمرهی من خیلی بیشتر شده بود اما شور و اشتیاق وصف ناپذیری به سراغم اومده بود.
گاهی مادرانههای عاشقانهی محبوبه رو که به شکوفه میدیدم دلم برای هردوشون ضعف میرفت.
شکوفه شده بود عشق خالهش.
مشغول هرکاری که میشدم هر ده دقیقه کارم رو رها میکردم و میرفتم سراغش یکمی نگاهش میکردم و انرژی میگرفتم و دوباره میرفتم سراغ ادامهی کارهام.
از صبح پخت نون تازه و رسیدگی به مرغ و خروسها و کارهای روزمرهی خونه کاملا گردن خودم بود.
رسیدگی به کارهای شکوفه رو هم با جون و دل به لیست وظایفم اضافه کرده بودم...
حالا بیست روز از ترخیص شکوفه میگذشت که تو خونهی ما بودند.
و زمزمهب رفتنشون به گوش میرسید.
هر بار که سعید میگفت دیگه محبوبه بهتر شده و میتونه به بچه رسیدگی کنه و کمکم باید برن خونهی خودشون من و مامان ممانعت میکردیم.
هرطوری شده راضیشون میکردیم که چند روز دیگه بمونند.
اما سر یکماه دیگه خود محبوبه هم راضی به رفتن بود.
میگفت برای سعید سخته هرروز اینجا بیاد
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۴۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۴۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
روزی که بعد از نهار محبوبه وسایلشون رو برای رفتن جمع میکرد انگار تکهای از وجودم رو داشت ازم جدا میکرد...
شاید یه دلیلش این بود که میدونستم با وجود خاله خیلی نمیتونم خونهی خواهرم برم و ببینمشون.
محبوبه ازم قول گرفت که کینهها رو کنار بذارم و بخاطر اونام که شده زود به زود بهشون سر بزنم.
و من هم موقع رفتنشون از سعید قول گرفتم هرروز قبل از رفتن به سرکارش محبوبه و شکوفه رو بیاره پیش ما،
از طرف بابا هم قول دادم
که غروب قبل از اینکه از سر کار به خونهشون برگرده زن و بچهش رو به خونهشون رسونده باشیم.
الحق والانصاف هم سعید و هم بابا سر قولش بودند
بیشتر روزها محبوبه و شکوفهی عزیزم رو میاورد به خونهمون.
عشق خاله هرروز داشت بهتر جون میگرفت دیگه خیلی راحت میشد بغلش کرد.
هرروز با خودم میگفتم منصورهی بیچاره تو چهار تا برادرزاده هم داشتی اما بخاطر اینکه ازت دور بودند این لحظات شیرین رو نتونستی باهاشون تجربه کنی،
حیف شد که این لحظات ناب رو از دست دادی.
و چقدر حسرت اون ایام از دست رفته رو میخوردم.
خداروشکر که لااقل با دنیا اومدن شکوفه و موندنشون تو خونهی خودمون تونستم این تجربه رو بدست بیارم.
یه روز همسایه مون کبری خانم با دخترش که صمیمی ترین دوست محبوبه بود باهم به خونه مون اومده بودند وقتی با آب و تاب از عشقی که به شکوفه داشتم میگفتم با دعای کبری خانم به خودم اومدم.
"الهی یروز بچه ی خودت رو عاشقانه بغلت کنی مادر."
داغ دلم تازه شد،
اگه مسعود این بلا رو سر زندگی من نیاورده بود تاحالا یه خواستگار درست و حسابی داشتم و ازدواج کرده بودم
میتونستم طعم مادری رو هم تجربه کنم.
وقتی عشق به بچهی خواهرم اینقدر برام لذت بخشه پس عشق به بچه خود آدم چه لذتی داره؟
#مژده_مژده📣📣
رمان نهال ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۵٠ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
یکی از افسرانی که اونجا بود فوری اومد جلوی من رو گرفت و گفت: بچه چرا داری برای خودت دردسر درست میکنی؟_ عمو چه دردسری من میخوام برم جبهه یک مشت بی همه کس و کار ریختن تو کشور من، خاک کشور من رو گرفتن، به ناموسم تجاوز کردند، رفتم تو محلمون ثبت نام کنم میگن چون تو قنوت نماز جمعه رو نمی دونی چند تاست و شکیات نماز رو هم بلد نیستی نمی تونی بری جبهه. افسر هم با تمام هیکلش التماس میکرد که ساکت شو. این فرمانده تو رو بیچاره میکنه. عصبانی افسر رو از سر راهم کنار زدم و با لگد کوبوندم به در اتاق فرمانده در باز شد نفهمیدم از کجا مثل مور و ملخ سرباز ریخت سر من، من رو دستبند زدن و بردنم زندان انفرادی...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
داستان یک رزمنده شجاع و کاملا بر اساس واقعیت👌
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
یکی از همسایه های مادرشوهرم ازش خواست بیاد و برای پسرش توی دادگاه شهادت بده. که عروسش رو کتک نزده در حالی که زده بود.من گفتم نرو چونچیزی ندیدی میشه شهادت دروغ. گفت من باواین کارم نجاتشون میدم. جلوی طلاق رو میگیرم.رفت دادگاه دست گذاشت روی قرآن و قسم دروغ خورد. مادر کسی که برعلیهش شهادت داده بود رو به مادر شوهرم گفت شهادت دروغ دادی! از خدا میخوام داغ عزیز به دلت بزاره. مادر شوهرم مسخرهش کرد و خندید اما دو ماه بعد...
https://eitaa.com/joinchat/889782424Cfa913f7dd2