eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.7هزار دنبال‌کننده
778 عکس
412 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
Ali-Fani-Elahi-Azumal-Bala-320-1.mp3
9.08M
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ... ♥السلام علیک یا ابا صالح المهدے♥ ❣❣ ✨بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم✨ 🕊اِلـهی عَظُمَ الْبَلاءُ،وَبَرِحَ الْخَفاءُ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ،وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ،وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ،وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى،وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِوالرَّخاءِ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْناطاعَتَهُمْ ،وَعَرَّفْتَنابِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم،فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِاَ وْهُوَاَقْرَبُ؛يامُحَمَّدُياعَلِيُّ ياعَلِيُّ يامُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُماكافِيانِ، وَانْصُراني فَاِنَّكُماناصِرانِ؛يامَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ؛ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ،الْعَجَل، يااَرْحَمَ الرّاحِمينَ، بِحَقِّ مُحَمَّدوَآلِهِ الطّاهِرين🕊 ❤️بَر ثانیه ظهور مهدی صلوات❤️ •🌱•بَرقآمتِ‌دِلرُباۍِ‌مَھدے‌صلوات•🌱• 🌺دعای الهی عظم البلا 🌺اقای
Ali-Fani-Elahi-Azumal-Bala-320-1.mp3
9.08M
❣ 🎙دعای الهی عظم البلا اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ... •🌱•بَرقآمتِ‌دِلرُباۍِ‌مَھدے‌صلوات•🌱• 🌺ا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام علیک ایها الامام المهدی🌱 چه بغض ها که در گلو رسوب شد نیامدی... ـــــــــــــــــ🍃🌸🍃ــــــــــــــــ 🍃🌹«اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم» 🍃🌹 ویژه تعجیل در فرج ✅با زدن روی لینک زیر تعداد صلوات خود را درج کنید👇👇 https://EitaaBot.ir/counter/d7czt (عجل‌الله تعالی فرجه الشریف) ✨ ‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‌‎‎‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃 جمعه ها...✨ دلم در آرزوی دیدنت گیرد بهانه😔 ـــــــــــــــــ🍃🌸🍃ــــــــــــــــ 🍃🌹«اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم» 🍃🌹 ویژه تعجیل در فرج ✅با زدن روی لینک زیر تعداد صلوات خود را درج کنید👇👇 https://EitaaBot.ir/counter/d7czt (عجل‌الله تعالی فرجه الشریف) ✨
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ به قلم (لواسانی) _نرگس جان، بابا زود باش! دیر میشه‌ها! _باشه بابا، ما آماده‌ایم. فقط گل سر زینب رو بزنم، اومدیم! موهای زینب رو با دقت برس کشیدم و جمع کردم و با گل سر بستم و گفتم: _زینب جان، برو مقنعه‌ت رو از توی کشو بیار تا سرت کنم. زینب مقنعه‌ش رو برداشت و به آرامی سرش کرد. عه، مقنعه رو گذاشته وسط سرش! با مهربانی گفتم: _دخترم، موهات رو بکن تو مقنعه‌ت با بی‌میلی موهاش رو توی مقنعه جا داد. نگاهی بهش انداختم و آهسته نفس عمیقی کشیدم. رو کردم به ناصر _کاری نداری عزیزم؟ _نه، برید به سلامت! زینب به سمت باباش رفت و دستش رو دور گردن ناصر انداخت و صورتش رو بوسید: _خدا حافظ بابایی ناصر هم بوسیدش و لبخندی زد: _برو بابا جون، دختر خوبی باش و به حرف مامانت گوش کن. _باشه بابا با زینب اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم. بابام رو کرد به من مگه زینب مدرسه نداره که این موقع خونه‌ست چرا داره، دیشب فهمید میخوایم بریم عکاسی التماس که منم بیام مدرسه براش غیبت نزنه نه میرم پیش مدیر غیبتش رو موجه میکنم بابام به اعتراض حرف من سری تکون داد. اگر بچه مریض باشه و یا یه مسافرت واجبی بره میشه غیبت موجه نه اینکه بخواد بره عکاسی عکسش رو بگیره درست میگی بابا، منم باید از مدیر کلی خواهش کنم که قبول کنه _حالا یه زنگ میزدی به عکاسی ببینی عکسش حاضره. این همه راه رو نریم، بگه هنوز چاپ نکردم! _ دیروز زنگ زدم گفت آماده‌ست بابام دستش رو سمت سوئیچ برد و زیر لب زمزمه کرد: _الهی به امید تو ، نه به امید خلق روزگار. ماشین رو روشن کرد و حرکت کردیم. نزدیک عکاسی، بابام ماشین رو پارک کرد. چشمم به آقایی افتاد که تو ماشین نشسته و آشنا به نظر میاد. کمی دقت کردم و با تعجب گفتم: _عه، این مهدی داماد محمد نیست؟ بابا نگاهی انداخت و گفت: _آره، ماشینم برای محمده با تعجب پرسیدم: _وا، این خانومه کیه تو ماشینش؟ _شاید فک و فامیلشه _من همه فامیل‌های دامادشون رو می‌شناسم. خانم مانتویی ندارن، همشون چادری هستن! _ول کن دختر، چیکار داری؟ _بابا، نگو! بیچاره مهدیه! _بابا جان، زود قضاوت نکن. تو که نمی‌دونی چی به چیه! _ولی حس ششمم بهم میگه... بابام نگذاشت حرف بزنم و چشم غره‌ای بهم رفت _یه، به تو چه به اون حس ششمت بگو بیا بریم دنبال کارمون دلشوره اومد سراغم و اعصابم بهم ریخت، ولی برای اینکه بابام ناراحت نشه، چشمی گفتم و سه‌تایی قدم برداشتیم سمت عکاسی. عکس زینب رو گرفتیم. بابام ما رو آورد مدرسه و پیاده کرد. رو کرد به من: _اگر کارت زود تموم میشه، بمونم ببرمتون؟ ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 ╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) _نرگس جان، بابا زود باش!
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ به قلم (لواسانی) _نه بابا، راهی نیست. شما برو، من عکس زینب رو بدم بزارن رو پروندش ، خودم میام. با بابام خداحافظی کردیم و وارد حیاط مدرسه شدیم. زنگ تفریح دومه و بچه‌ها توی حیاطن رو کردم به زینب تو هم توحیاط باش من میرم دفتر عکسها رو میدم به دفتر دار و میرم خونه شونه انداخت بالا نمیخوام منم باهات میام حوصله جر و بحث رو باهاش ندارم با بی میلی گفتم باشه بیا اومدیم دفتر چشمم افتاد به خانم مدیر که پشت میز نشسته. نزدیکش شدم و رو به خانم مریدی گفتم: _سلام، حالتون خوبه؟ کشدار و آهنگین جواب داد: _سلام خانم مطیعی، چطوری دختر! _الحمدالله، خدا رو شکر خوبم. نگاهی به زینب انداخت: _ حالت خوبه زینب جان؟ زینب لبخندی زد: _سلام، بله خوبم. نگاهم رو دادم به خانم مریدی: _عکسهای زینب رو آوردم بدم به خانم قاسمی بزاره تو پروندش. دست دراز کرد _بده به من بهش میدم عکسها رو ازم گرفت _می‌بینی نرگس جان، روزها مثل برق و باد می‌گذرند. انگار همین دیروز بود که تو، توی این مدرسه دانش آموز بودی لبخندی زدم: _بله، یادمه. شما همون روز اول به من گفتی: «اسمت رو می‌نویسم، ولی باید قول بدی که شلوغ‌کاری نکنی!» خانم مریدی با خنده‌ای دلنشین ادامه داد: _چقدر هم که تو گوش می‌دادی! خنده‌ ی پهن بر لبم نشست و با شرم از شیطنت‌های کودکانم گفتم: _ببخشید، خیلی اذیتتون کردم. _نه بابا، این چه حرفیه! اتفاقاً پشت سرت چقدر ازت تعریف می‌کردیم. می‌گفتیم نرگس خیلی سرزنده و پرانرژیه . راستی، حال شوهرت چطوره؟ رو کردم به زینب: _عزیزم، تو برو تو حیاط بازی کن من می‌خوام یه کم با خانم مریدی صحبت کنم. زینب ابروهایش را بالا _نمی‌خوام! تا زنگ کلاس بخوره اینجا میمونم چون منم دوست دارم حرف‌های شما رو گوش کنم! _آخه حرف‌های ما برای بزرگ‌ترهاست. شما برو تو حیاط. ابرو داد بالا _نمی‌خوام! می‌خوای از بابایی بگی، باید منم باشم! گره‌ای تو ابروهام انداختم و با اخم گوشه لبم رو به دندان گرفتم. با ابرو اشاره کردم به در دفتر اخماشو توی هم کرد و گفت: _میرم، ولی تو حیاط نمی‌رم. پشت در می‌شینم! خانم مریدی نتوانست جلوی خنده‌ش رو بگیره و تکیه داد به صندلی و زیر لب زمزمه کرد: _جان خودم، کپی بچگی‌های خودته روی دو زانو نشستم و دست زینب رو گرفتم. با مهربونی لب زدم: _زینبم، خوشگلم، شما برو توی حیاط بازی کن. منم قول می‌دم شب بریم پارک. ابروهاشو بالا برد و چشم‌های خوشگلش رو براق کرد: _قول دادیا _بله عزیزم، قول دادم. سرشو‌ تکون داد و گفت: _بعداً نگی می‌خواستم بریم، ولی بابات حالش خوب نیست‌ها... ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 ╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) _نه بابا، راهی نیست. شما
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ به قلم (لواسانی) _نه، نمی‌گم. اگر بابا حالش بد شد، به مامان هاجر می‌گم بیاد پیشش بمونه و ما بریم. _باشه، پس کارتت رو بده برم خوراکی بخرم! از توی کیفم کارتم رو درآوردم بهش دادم. زینب کارت رو گرفت و از دفتر بیرون رفت. نگاهم رو به پنجره دادم تا مطمئن بشم که میره توی حیاط. دیدمش که به سمت بوفه مدرسه رفت تا خوراکی بخره. خانم مریدی از پشت میز بلند شد و روی صندلی نشست. با دستش به من اشاره کرد: _بیا بشین. نشستم کنارش _خب نرگس جان، از آقا ناصر چه خبر؟ آه بلندی کشیدم _ناصر موجی شده، گاهی بدجور به هم می‌ریزه. خانم مریدی با نگرانی پرسید: _یه چیزهایی در مورد همسرت شنیدم. چند بار تا حالا تصمیم گرفتم بیام خونتون یه احوالی ازش بپرسم، ولی مشغله‌های زندگی نگذاشت تو دلم گفتم: انقدر مردم درگیر، های و هوی زندگی‌هاشون شدن که فراموش کردن این امنیت و آرامشی که دارن، مدیون چه کسانی هستن. خانم مریدی، وقت نکردی بیای، یه تلفن هم نتونستی بزنی... با صدای خانم مریدی که گفت _چی شد نرگس جان، از حرفم ناراحت شدی؟ ریز سرم رو تکون دادم _نه _چرا ناراحت شدی، حقم داری. من ازت معذرت می‌خواهم. باید میومدم خونتون یا تلفنی حال همسرت رو می‌پرسیدم. منو ببخش. _خواهش می‌کنم. _خب، از همسرت بگو _ناصر به خاطر موج انفجار خمپاره‌ای که کنارش خورده، هشتاد درصد از شنواییش را از دست داده. اول سمعک گذاشت، ولی بعد از مدتی گفتند تحریم‌ها رو دور زدن و اون قطعه رو وارد کردن. با یک عمل جراحی اون قطعه رو‌ توی گوشش گذاشتند خوب شد. اما موج اون خمپاره هنوز اثرش رو داره مصرف داروها هم بهترش می‌کنه، ولی وای از اون موقع که داروهاش رو سر موقع نخوره، حالش خیلی بد میشه. بیچاره بچه‌هام وقتی حال پدرشون رو اونطوری می‌بینند، خیلی ناراحت میشن. _همسرت همیشه خونه است، سر کار نمیره؟ _نه، نمی‌تونه. دکترش میگه باید در یک محیط آرام و بدون تنش باشه. خانم مریدی با تردید پرسید _نرگس جان، از نظر مالی که مشکلی نداری؟ _نه خانم مریدی، برادر شوهرم گاوداری را می‌گردونه و سهم سود ما رو می‌ده. مشکلی نداریم. _با این اوصافی که داری میگی، پس حالا حالاها نمی‌تونی تدریس کنی؟ _نه، دیگه نمی‌تونم ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 ╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) _نه، نمی‌گم. اگر بابا حا
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ به قلم (لواسانی) خانم مریدی نفس عمیقی کشید: _مریضداری، خیلی سخته. آدم خودش هم کنار یک بیمار، بیمار می‌شه . تو هم با چهار تا بچه قد و نیم‌قد، اون هم اوایل جوانیت، باید دائم بشینی توی خونه و مراقب همسر و بچه‌هات باشی. از حرف‌های خانم مریدی تعجب کردم. طوری صحبت می‌کرد که انگار زندگی من تباه شده . با لحن معترضی گفتم: _ولی من این‌طور به زندگیم نگاه نمی‌کنم. خیلی هم احساس خوشبختی می‌کنم، چون از صبح تا شب کنار یک قهرمان دارم زندگی می‌کنم. با این جوابی که دادم، دلم آروم نگرفت و سرم رو ریز به نشانه اعتراض تکون دادم _از شما انتظار چنین دیدگاهی نداشتم. لبخندی زد و کامل چرخید سمت من: _هنوز تو بسیج فعالیت می‌کنی؟ _بله _ماشاالله، خوبه وقت می‌کنی! _برای اینکه از جمع خوبان جا نمانم، وقت می‌گذارم سرش رو به معنی تأیید حرف من تکون داد: _آفرین به تو نرگس. اگر برام تعریف می‌کردند که یه خانمی هست که چنین روحیه انقلابی و فداکاری داره، باورش برام مشکل بود. ولی الان دارم تو رو با چشم خودم می‌بینم که چطور فداکارانه با حفظ ارزش‌های دینی و انقلابیت به دنبال حفظ زندگیت هستی. چیزی که متأسفانه این روزها داره باب می‌شود، فکر کردن به تجملات و راحت‌طلبیه و با کوچک‌ترین مسئله‌ای پاشون برای طلاق به دادگاه باز میشه _می‌دونی چیه خانم مریدی ، مردم دنبال آرامش و آسایش هستند، ولی نمی‌دونند که این آرامش و آسایش در بندگی و اطاعت از خداست. وقتی در جهت بندگی و رضایت خدا قدم برداری، خداوند صبر و شکیبایی بهت می‌ده تا در هر شرایطی که هستی، از زندگیت لذت ببری و راضی باشی. صدای خانمی از بالای سرم به گوشم رسید _شما راضی نباشی، کی راضی باشه؟ انقدر بهتون میدن بخورید تا راضی باشید. سرم رو چرخوندم سمت صدا تا ببینم کیه نگاهم به خانمی تقریباً سی، سی و پنج ساله افتاد که یک مانتو بدون دکمه ی کوتاه پوشیده و یه شال باریک روی سرش انداخته و موهای رنگ‌کرده‌اش به رنگ بلوند دورش ریخته بود. گفتم: _تا به حال یک خونواده جانباز را از نزدیک دیدی؟ صورتش را با تنفر مشمئز کرد: _نه، دیدم، نه دلم می‌خواهد ببینم. _وقتی چیزی رو ندیدی، چطور در موردشون قضاوت می‌کنی؟ نگاه تنفرآمیزی به من انداخت... ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 ╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) خانم مریدی نفس عمیقی کشی
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ به قلم (لواسانی) _کدام قضاوت! نمی‌خورین؟! حقوق‌های آنچنانی نمی‌گیرین؟! _شما به ماهی سه میلیون و پانصد هزار تومن می‌گید حقوق آنچنانی؟! ابرو در هم کشید و با لحن تمسخرآمیزی گفت: _روت نمیشه حقوق واقعی را که می‌گیری بگی‌،خب حرف نزن، ولی دروغ هم نگو. سه میلیون و پانصد تومن پول تو جیبی بچه منه! عصبی از حرفی که زد، از جا بلند شدم تا یه چیزی بهش بگم ولی یک لحظه به خودم اومدم. گفتم آروم بگیر نرگس، متأسفانه اینا فریب‌خورده‌های فضای مجازی و ماهواره هستند. نفس عمیق و آهسته‌ای کشیدم و در دلم از خدا صبر خواستم و گفتم: _اگر فیش حقوقی همسرم همراهم بود، بهت نشون می‌دادم تا بدونی داری اشتباه می‌کنی چهره‌اش رو در هم کشید. دستش را به نشانه برو بابا، سمت من پرت کرد. خانم مریدی دستم رو کشید و زیر لب گفت: _ولش کن نرگس، یه حرف مفتی زد، بی‌خیالش شو دستم را به شتاب از دست خانم مریدی کشیدم و گفتم: _نه، نمی‌توانم بی‌خیال بشم. باید بهش بفهمونم که داره اشتباه می‌کنه. با عجله پا تند کردم و دنبالش رفتم. بهش رسیدم و رو به روش ایستادم. ابروهامو بالا دادم و گفتم: _ببین، هر طوری دوست داری فکر کن، ولی انصاف داشته باش و ببین اون کسی که این اطلاعات را بهت می‌ده کیه. یک گوینده بی‌بی‌سی یا منافقها از کشور آلبانی و یا اسرائیلی هایی که زبان فارسی حرف میزنن و تو پیام رسانانهای خارجی پلاسن... نگذاشت حرفم تموم بشه و صداشو بالا برد: _ولم کن خانم، دست از سرم بردار! دنبال من راه افتادی که چی؟ برید بخورید، نوش جونتون! چشم‌غره‌ای بهش رفتم و گفتم: _صدات را برای من بالا نبر ! با حرفت آتیش انداختی به جون من، حالا می‌گی دست از سرم بردار؟ شروع کرد به جیغ و داد کردن: _وااای! یکی منو از دست این زن نجات بده! مثل کَنه چسبیده به من! دستی رو روی دستم حس کردم. برگشتم و دیدم خانم مریدیه _بیا بریم تو دفتر! رو به اون خانم کرد و گفت: _خانم عباسی، شما هم بیاید دفتر. باهاتون کار دارم. با پرویی گفت: _این دنبال سر من گذاشته، من باید بیام تو دفتر! این رو گفت و بی‌اهمیت از مدرسه رفت. خانم مریدی رو کرد به من _نرگس جان، بی‌خیال این حرف‌ها شو. تو میتونی با محبت و صبوریت به دیگران کمک کنی. این افراد گاهی فقط به دنبال جلب توجه هستند. با دلسردی جواب دادم: _بله، ولی نمی‌تونم بی‌تفاوت باشم. وقتی می‌بینم که کسی به راحتی خونوادهای جانبازان رو قضاوت می‌کنه دلم می‌سوزه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 ╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 «به ما سر بزن» 👤 کربلایی محمدحسین 💚 دم افطار به ما سر بزن... ـــــــــــــــــ🍃🌸🍃ــــــــــــــــ 🍃🌹«اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم» 🍃🌹 ویژه تعجیل در فرج ✅با زدن روی لینک زیر تعداد صلوات خود را درج کنید👇👇 https://EitaaBot.ir/counter/d7czt (عجل‌الله تعالی فرجه الشریف) ✨