سینی چایی رو برداشتم تعارف مهمونها میکردم، چشمم افتاد به شوهرم و هووم که داشتن با هم میگفتن و میخندیدن،با دیدن این صحنه همه وجودم بهم ریخت، شوهرم تا من رو دید رنگ از صورتش پرید، خیره شد به من، تلاش کردم خودم رو بی اهمیت نشون بدم، چایی رو تعارفش کردم، سرش رو به معنی نمیخوام تکون داد، از اینکه حالش رو اینطوری دیدم دلم خیلی خنک شد، سینی چایی رو جلوی هووم گرفتم، دستش رو دراز کرد، چایی برداشت ، با نیش خند زهر داری زیر لب گفت: چقدر کلفتی بهت میاد، با صدایی که سعید بشنوه جواب دادم...
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
سینی چایی رو برداشتم تعارف مهمونها میکردم، چشمم افتاد به شوهرم و هووم که داشتن با هم میگفتن و میخندی
سعید سر ریحانه هوو آورده یه شب در یه مهمونی دوستانه میبینه که زنش داره خونه صمیمی ترین دوستش کار میکنه...😱
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
⁉️دقت کن کجای تاریخ وایسادی
آیندگان خواهند آمد و غبطه خواهند خورد که ای کاش ماهم.....
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀شهیدانه
✦🌺❥🥀🕊❥🌺✦
🔸️اذان که میشد می گفت:من می روم موقعیت الله..
🌹شهید حسین خرازی
..رفیق شهید،شهیدت میکند..🕊
#رفیق_شهیدم
#شهید
#شادی_روح_شهدا_صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊◍⃟♥️🕊
※ مرز تشخیص اسلام اهل بیت علیهالسلام از اسلام انحرافی!
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
Ziarate Ale Yasin- Ali Fani.mp3
5.76M
🍃🌹🍃
🌸▫️صوتِ " زیارتِ آل یاسین " با صدای "علی فانی "
#توسلات_مهدوی
#زیارت_آل_یاسین
#تا_همیشه_سلام
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۷۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۷۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
در طول راه با مهدی کوچولو مشغول بودم و کلا مسعود رو فراموش کرده بودم.
مامان و بابا تو ماشین سعید و محبوبه بودند و بین راه چند بار محبوبه اشاره کرد برم تو ماشین اونها ولی دلم میخواست باهاش لج کنم.
نمیدونم چرا گاهی احساسات ضدو نقیضی به سراغم میومد.
سر منشا همه ی این احساسات کاری بود که مسعود با زندگیم کرده... برادر سعید ،
خسته شدم از اینهمه حرصی که توی دلمه.
دوست دارم برم یه جایی که تنهای تنها باشم ،
فقط خودم...
اونقدر فریاد بزنم و گریه کنم،
اونقدر هوار بکشم و اشک بریزم
تا شاید کمی سبک بشم.
اما من... یه دختر جوون هیچ جای خلوتی... بدون یکی از مردای خانوادهم نمیتونستم برم.
دلم خلوت تک نفره میخواست .
شایدم خواستگاری پسر ننه شمسی حالم رو دگرگون کرده بود
چند روز پیش مامان گفت عروس ننه شمسی مریضه و بچهدار نمیشه،
ننه برای پسرش دنبال دختر خوب میگرده که بتونه براش بچه بیاره.
پسر ننه شمسی هم تو رو انتخاب کرده و ننه اومده بوده خونهمون خواستگاریِ تو....
وقتی مامان پیغام ننه شمسی رو بهم داد
برای اولین بار سرش فریاد زده بودم که چرا از خونه بیرونش نکرده؟
آخه پنج سال پیش که پسر ننه شمسی با طوبی ازدواج کرد من چند ماه بود که طلاق گرفته بودم،
گفتم
خوبه ...اونموقع که وقت زن گرفتنش بود من یه دختر مطلقهی بدنام بودم و به درد پسرش نمیخوردم
حالا که چند ساله زن داره و به قول خودشون زنش ناقصه و براش بچه نمیاره من خوب شدم؟
حالا بدرد مادری برای نواهاش میخورم؟
که برم بشم زن دوم پسرش؟
بشم هووی دوست خودم طوبی؟
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۷۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۷۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
آره دلیل دل آشوبههای الانم فقط و فقط مسعوده.
اون مهر طلاق به پیشونی من زد و رفت پی زندگی و خوشبختی خودش.
امروز که اونو کنار زنش دیدم دوباره بهم ریختم.
از طرفی از خواستگارهای زن مرده و زن طلاق دادهای که سراغم میومدند اعصابم خراب بود و حالا باعث و بانی همهی این اتفاقات رو نفرین میکردم
بغض لعنتی و اشک های سمج دوباره راهی برای ابراز وجود پیدا کرده بودند
تمام تلاشم رو کردم بغضم رو به زور قورت بدم
دوباره شروع کردم به خوندن شعرهای بی سرو ته برای مهدی.
با ماشین حدود چهل و پنج دقیقه از روستا تا شهری که برادرام ساکن بودند راه بود و از اونجا هم یک ساعت تا شهری که خونهی عمه بود.
ولی بنظرم میومد راه خیلی طولانیتر شده.
از زنداداشم ساعت رو پرسیدم هنوز نیمساعت تا خونه ی عمه راه مونده،
مهدی هم توی بغلم خواب رفته،
حوصلهم بدجوری سر رفته ،
رو به زنداداش کردم و چند تا سوال در مورد دبیرستانی که توش درس خونده بود پرسیدم،
در خلال صحبتهاش متوجه شدم که اگه من بخوام درسم رو ادامه بدم باید به مدرسهی بزرگسالان برم
خیلی دوست داشتم درسم رو ادامه بدم اما میدونستم که اصلا شرایط برام مهیا نیست
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۵٠ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷🇵🇸
﷽
🎥 ۵ روز مانده تا نیمه شعبان
🍃🌹🍃
🌺 پيامبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم: ائمه بعد از من ۱۲ نفرند؛ به تعداد ماه های سال و مهدی این امت از ما است، هیبتی موسی گونه دارد و به زیبایی مانند عیسی است و در حکم مانند داود و صبری ایوب وار دارد.
#امام_زمان
#نیمه_شعبان
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
مسئولیت ما.mp3
9.23M
🍃🌹🍃
#استاد_شجاعی | #استاد_پناهیان
※ وظیفهی شخص شما، در «بیانیهی گام دوم انقلاب» مشخص شده است!
√ شما وظیفهی خودتان را پیدا کردهاید؟
√ آیا در حال انجام وظیفهی خودتان هستید؟
(اگر پاسخ منفی است، این پادکست را گوش کنید)
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
شوهرم خیلی بد اخلاق بود، سر هر مسئله کوچیکی کتکم میزد و تو جمع خرمت من رو نگه نمی داشت، تا اینکه بعد از ۲۸ سال زندگی طلاقم داد، شوهرم من رو طلاق داد که به قول خودش من آدم بشم، ولی بعد از طلاقم برام خواستگار اومد منم ...
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
شوهرم خیلی بد اخلاق بود، سر هر مسئله کوچیکی کتکم میزد و تو جمع خرمت من رو نگه نمی داشت، تا اینکه بعد از ۲۸ سال زندگی طلاقم داد، شوهرم من رو طلاق داد که به قول خودش من آدم بشم، ولی بعد از طلاقم برام خواستگار اومد منم ...
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
سلام
🌸پیشاپیش #میلادحجتابنالحسنحضرتبقیهاللهالاعظمحضرتمهدیعجالله و تعالیفرجه رو به شما منتظر آقا تبریک و تهنیت عرض میکنیم🌸
به همین مناسبت در نظر داریم #جشنیمجللی برای #امامحیوحاضر خود در مسجد امام حسین علیه السلام برگزار کنیم، و از شما دوستدار #اهلبیت تقاضا مندیم در حد توان خود به این #جشنباشکوه کمک کنید🌸🍃🍃
#اللهمبارکلمولاناامامزمانعجاللهوتعالیفرجه
گروه جهادی شهدای دانش آموزی
6273817010183220
لینکقرار گاه گروه جهادی
https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇
@Mahdis1234
در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافهتر جمع شد صرف کارهای خیر بشه🌹
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
سلام 🌸پیشاپیش #میلادحجتابنالحسنحضرتبقیهاللهالاعظمحضرتمهدیعجالله و تعالیفرجه رو ب
عزیزان حتما که در محله های خودتون مراسم هست و شما هم کمک میکنید اجرتون با صاحب الزمان عج الله تعالی، دست ما رو هم بگیرید اگر چه شده با یه مبلغ کم، حتی با پنج هزار تومان. که ما هم بتونیم یه جشن با شکوه بگیریم، و شما از ثواب بیشتری بهره مند شید🙏🌹
همه با هم متحد شیم تا نام امام زمان عج الله و تعالی در جای جای این کشور با افتخار برده بشه🍃🌸🍃
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۷۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۷۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
اما با خوشحالی گفتم
پس میتونم در طول سال درسم رو بصورت غیر حضوری توی خونه بخونم و فقط برای امتحانات به مدرسه برم....
بعد از کمی سکوت به ارومی لب زدم
ولی باز هم نمیشه...
و دیگه سکوت کردم
اخه تا قبل از نامزدیم با مسعود برادرا و پدرم یجورایی احساس مسوولیت بیشتری نسبت بهم داشتند و خودمم احساس سربار بودن نمیکردم
اما الان اگه قرار بشه کاری رو برام انجام بدن اصلا راحت نیستم و خیلی معذب میشم...
داداشم که میدونست من چقدر دلم میخواد ادامه تحصیل بدم وقتی سکوتم رو دید انگار متوجه موضوع شد چون گفت:
یه کاری هم میتونی بکنی ایام امتحانات میتونی بیای شهر خونه ما یا ناصر و منصور بمونی وقتی امتحاناتت تموم شد برگردی روستا.
زنداداش با صدای آرومی گفت
آره فکر خوبیه... یمدتم میای پیشمون میمونی.
اما نگاه ممتدش که روی داداش دوخته شده بود معنی دیگه ای میداد.
در دل فریاد زدم خدایا چرا زنداداش های من اینقدر نسبت به موندن من در خونه شون حساسیت دارند.
حالا خوبه تابحال هیچوقت هیچ دخالتی در اموراتشون نداشتم .
بهتره از فکر ادامه تحصیل خارج بشم چون پیشنهاد داداش هم منتفیه
من اصلا دلم نمیخواد حتی در حد یه هفته حضورم رو در زندگی برادرها و زنداداش هام تحمیل کنم.
خوب خدارو شکر داریم به شهر نزدیک میشیم.
وقتی وارد خونه ی عمه شدیم همه ی بچه های عمه حضور دارند و در تکاپوی پذیرایی از ما هستند.
ما اولین مهمانانشون هستیم.
یه ساعت بعد از ما عمو کریم و خونواده ش به جمعمون پیوستند.
جای خالی شوهر عمه بوضوح احساس میشه.
چون همیشه در محافل و مهمانیها با صحبت های پر محتوا و پرمغزش همه رو راهنمایی میکرد.
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۷۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۷۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
عمو کریم رو خیلی دوست دارم خیلی شبیه باباست و ولی افکار بابا رو در مورد دختر نداره...
خیلی امروزی فکر میکنه...خوشبحال زن عمو و دختراش...
عمو و عمه مشغول صحبت کردن با بابا بودند و خیلی تابلو بود که موضوع حرفهاشون من هستم چون گاهی نیم نگاه کوتاهی به سمت من میانداختند
که ظاهرا از دید بقیه هم دور نمونده،
چون دیگه هیچکس همهمه نمیکنه و همگی حواسشون به سمت من و اون سه نفر معطوف شده...
بعد از صرف شام عمو و خونوادهش
بهمراه برادرهام همگی ازمون خداحافظی کردند و رفتند.
و من و مامان وبابا و محبوبه و سعید موندیم...
تو خماری حرفهای سه نفره ی این خواهر و دو برادر موندم...
سه روز پیش عمه و بچههاش موندیم بعد برای عید دیدنی به خونه برادرهام رفتیم...
و بعدش با هم برگشتیم روستا .
تا چند روز که اهالی روستا و اقوام دور و نزدیک برای عید دیدنی به خونه مون میومدند.
ایام پر جنب و جوشی داشتیم.
حسابی سرم شلوغ بود.
از طرفی برادرها و خانوادههاشون مهمونمون بودند واز طرفی اقوام و هم محلی ها برای عیددیدنی میومدند.
حسابی خسته میشدم اما چاره ای نبود...
حالا خوبه بچههای داداشا کمک احوالم بودند
ولی اغلب کارها به دوش خودم بود
روز پنجم عید بود که یکی از همسایهها با اهل خونه به دیدنمون اومده بودند وقتی مامان وبابا وداداشهام برای خداحافظی تا حیاط به بدرقهشوم رفته بودند من هم خیلی سریع مشغول جمع کردن وسایل پذیرایی شدم
صدای یاالله گفتن مردی نوید اومدن مهمون جدید رو میداد .
و بعد هم صدای احوالپرسی مهمونها با خونوادهم در هم پیچید.
صداها رو میشناختم،
صدای احوالپرسی خاله مریم و عمو ولی با اهل خونه بود.
بچه ها دوان دوان اومدند پیشم و گفتند خاله مریم و فامیلهاش اومدن.
تو فکر بودم که منظور بچهها از فامیلِ خاله مریم کی میتونه باشه...
آخه محبوبه و سعید که تا همین یه ساعت پیش مهمونمون بودند .
پس خاله اینا با کی اومدند؟
از آشپزخونه به پذیرایی سرک کشیدم باورم نمیشد متعجب و عصبی از حضور همراهانِ خاله برگشتم و نگاهی بهشون انداختم
چقدر اون آدم رو داشت... همراه خاله اینا به خونمون اومده بود
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۵٠ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
اومدم اتاق خودم صدای آقایی رو شنیدم ببخشید، شما با عجله داشتید میرفتیم سر پرستاری گوشیتون از دستتون افتاد. من برداشتم گذاشتم روی کمد کنار تختتون، برگشتم ببینم کیه، نگاهم که به چهرهش افتاد تمام وجودم بهم ریخت، انگار یک مرتبه دریچه قلبم باز شد و این آقا در درونش جا گرفت. ناخودآگاه لحظهای نگاهم روی صورتش قفل شد، آقا لبخند دندون نمایی زد_ گوشی تون رو گفتم، نبودید چند بارم زنگ خورد، یه دفعه به خودم اومدم و غرق خجالت شدم_ ریز سرم رو تکون دادم گفتم...
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
اومدم اتاق خودم صدای آقایی رو شنیدم ببخشید، شما با عجله داشتید میرفتیم سر پرستاری گوشیتون از دستتون
سحر دختر مومنی که به خاطر ایمانش از خونواده رونده شده و به خاطر فشارهای خونوادگی در بیمارستان بستری شده، حالا با یک نگاه دلش پیش پسری که اومده ملاقات خواهر زادش گیر میکنه و...
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
سلام
🌸پیشاپیش #میلادحجتابنالحسنحضرتبقیهاللهالاعظمحضرتمهدیعجالله و تعالیفرجه رو به شما منتظر آقا تبریک و تهنیت عرض میکنیم🌸
به همین مناسبت در نظر داریم #جشنیمجللی برای #امامحیوحاضر خود در مسجد امام حسین علیه السلام برگزار کنیم، و از شما دوستدار #اهلبیت تقاضا مندیم در حد توان خود به این #جشنباشکوه کمک کنید🌸🍃🍃
#اللهمبارکلمولاناامامزمانعجاللهوتعالیفرجه
گروه جهادی شهدای دانش آموزی
6273817010183220
لینکقرار گاه گروه جهادی
https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇
@Mahdis1234
در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافهتر جمع شد صرف کارهای خیر بشه🌹
بابام خدا رو قبول نداشت منم بهش لج کردم تو مدرسه با یه دختر مذهبی دوست شدم و واقعا علاقه مند به احکام دینی و انقلابی شدم. به همین دلیل بابام همه مدارک و حتی وسایلهای شخصیم رو ازم گرفت آپارتمان رو داد اجاره و بی پناه آواره شدم که...
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
داستانی براساس واقعیت، توصیه میکنم دختران جوان این داستان رو بخونید👌
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۷۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۷۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
زنداداش مهین و سارا به آشپزخونه اومدند و غرغرکنان باهم حرف میزدند .
مهین گفت: پسره ی بیشعور با چه رویی اومده اینجا.
دیدی منصور عصبی از خونه زد بیرون ؟
معلوم نیست بیچاره از حرصِ اومدنِ این پسره کجا رفت.
سارا همزمان که وسایل پذیرایی رو از روی کابینت برمیداشت گفت:
بیشعور گفتی و تموم شد؟
من موندم خاله مریم چرا مراعات حرمت این خانواده رو نمیکنه.
هِلِک هِلِک دست عروس اِفادهایش رو گرفته آورده اینجا که مثلا چی رو ثابت کنه؟
بعدم انگار تازه یاد حضور من افتاده باشه
نگاهی پراسترسی بهم انداخت و
گفت:
ولشون کن شعور هر کس در حد خودشونه.
تو بشین همینجا نمیخواد زحمت پذیرایی اینا رو بکشی
من و مهین هستیم.
با حرص نگاهی به زنداداش مهین کرد
اونجوری که ناصر اَخماشو ریخته تو هم
یقینا الان یه شیرینی که بخورن دُمشونو میندازن رو کولشون و میرن.
اِ اِ اِ ...مرتیکه پاشده اومده اینجا
حرفاشون مثل مته داشت روحم رو خراش میداد.
پریشون بودم اما دلم نمیخواست کسی متوجه حال خرابم بشه...
شروع کردم به آماده کردن استکانها و ریختن چای ،
دستام به وضوح میلرزید اما ادامه دادم.
اشاره کردم به سارا که چای رو ببره.
دوباره بغضم گرفت
و دوباره نفس کم آوردم...
مهین با دلسوزی نگاهم کرد و پرسید
خوبی؟
چه سوالیه آخه معلومه که خوب نبودم؟
داشتم جون میدادم.
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۷۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۷۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
حرفایی رو که میدونستم مردم روستا پشت سرم زدند مثل پتک تو سرم کوبیده میشد،
حرفای پسر منیر خانم به سعید ،
چهرهی خواستگارای عجیب و غریبی که بخاطر طلاق به سراغم اومده بودند جلوی چشمام رژه میرفتن.
دلم میخواست اونقدر جسارت و جرات میداشتم و میرفتم تا بیرونشون کنم...
یه صدای بابا رو شنیدم که داشت چیزی زو به مسعود و زنش تعارف میکرد .
حرفش رو تو ذهنم مرور کردم
آقا مسعود برای خانمت میوه بردار... تعارف نکن دخترم بفرمایید... آقا مسعود... پسرم راحت باش...
واقعا بابا بود که داشت اینا رو گفت؟
چرا بابا هیچوقت درکم نمیکنه
نمیدونه بعنوان پدر چه توقعاتی ازش دارم؟
حس میکنم هر لحظه به خاطر مصلحت اندیشیهای بابا دارم
کوچک و کوچکتر...
خار و خارتر ...
و ذلیل و دلیلتر میشم.
الان زن مسعود پیش خودش چی فکر میکنه؟
لابد با مهموننوازی بابا حرفایی که تابحال در موردم شنیده رو کاملا باور میکنه.
یعنی تابحال مسعود چه اَراجیفی در مورد من بهش گفته؟
دلم میخواست برم و از خونه بیرونشون کنم.
دلم میخواست از همینجا داد بزنم و بابا رو صدا بزنم و بگم بابا تروخدا این دوتا رو بیرون کن.
دلم میخواست اونقدر میتونستم روغیرت داداشام نسبت به خودم حساب کنم و تک تکشون رو صدا کنم و بگم اینا رو بیرون کنید.
دلم میخواست به خاطر من به حرفم گوش کنند و اونارو بیرون کنند.
میدونستم هیچ کدومشون بخاطر زندگی محبوبه این کارو نمیکنند.
دلم کمی حمایت میخواست...
حیف با بلایی که مسعود سرم آورده تا عمر دارم هیچ کس حامی من نخواهد شد
چون من دختر این خونه هستم و تا عمر دارم به خاطر مهر طلاقی که به پیشونیم خورده دیگه هیچوقت خواستگار خوب نخواهم داشت و
برای همیشه دختر مجرد این خونه میمونم،
از نظر خونوادهم فعلا محبوبه که عروس مردم شده نیاز به حمایت داره ... من فعلا هیچ الویتی ندارم
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۵٠ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۷۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۷۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
بلاخره رسید اون زمانی که همیشه ازش هراس داشتم.
بابا در مورد ازدواج و سنت و رسم و رسومات و اینکه هر دختر و پسری باید برن سر خونه و زندگی خودشون،
اینکه همیشه سایهی خودشو مامان بالای سرم نیست،
اینکه ممکنه یه روزی سربار دیگرون بشم یا بی سرپناه بمونم و منت بقیه رو سرم بمونه.
گفت و گفت و گفت و من با این بغض لعنتی که مدتهاست مهمون گلومه گوش میکردم.
خیلی تلاش میکردم که مانع چکیدن اشکهام بشم.
بابا راست میگفت: تا کی میتونستم مهمون این خونه باشم بالاخره که چی؟
اما من که هنوز خواستگار قابلی نداشتم.
یعنی به خاطر اینکه یه روزی سربار کسی نشم یا منت کسی روی سرم نباشه شایسته هست که برم و هووی طوبی بشم؟
یاد اون روزی افتادم که در مراسم ختم شوهر عمه بهمراه عدهای از هم محلیها اومده بود...
ازم خواست لحظهای باهام حرف بزنه...
ازم قول گرفت حرفاش رو به احدی نگم...
برام تعریف کرد که دکتر گفته خودت مشکل نازایی نداری و احتمالا ایراد از شوهرته...
میگفت مادرشوهرم قبول نمیکنه ایراد از پسرش باشه برا همین نمی ذاره یبارم که شده اون بره دکتر... من میدونم مادرشوهرم کسی جز تو رو برای پسرش نمیخواد ...
اگه تو هم زنش نشی هرطور شده من شوهرمو راضیش میکنم اینبار خودشم بیاد دکتر و دارو مصرف کنه...
بخدا اون من رو دوست داره اگه یه بچه براش بیارم مادرشوهرم دست از سر زندگیمون بر میداره
التماسم کرد که قبول نکنم زن دوم شوهرش بشم
بیچاره طوبی یه زمانی دوستانی صمیمی بودیم و حالا فکر میکرد من قراره زندگیش رو از چنگش دربیارم...
اون خودش کم عذاب نداشت... حسرت بی فرزندی کم عذابی نبود بین مردم روستامون...
حالا من هم بهش اضافه بشم؟
بهش گفتم من عمرا بخوام بخاطر منافع خودم هووی کسی بشم... اونم دوست دوران بچگی خودم یعنی تو...
بهش اطمینان داده بودم که هیچ کس نمیتونه من رو مجبور به این ازدواج کنه...
الانم نمیتونستم حرفای اون روز طوبی رو به کسی بگم.
.
چون اگه کسی به شوهرش یا ننه شمسی چیزی میگفت معلوم نبود چه بلایی به سرش بیاد...
جرات اینکه حرفای دلمم به بابا بگم رو ندارم چون میخواد از رضایت خود طوبی که میدونم ننه شمسی به دروغ به مامان و بابا گفته و حق مسلم مرد و این چیزا بگه
اتفاقا دلایل بابا بیشتر عصبیم میکنه پس باید به فکر یه جوابی باشم که دیگه توش اما و اگر نباشه.
داداش ناصر و نصیر که تا الان خونه نبودند از راه رسیدندو نشستند پیش بابا،
پرسشی به بابا نگاه میکردند،
بابا نگاهی بهم انداخت و گفت:
فعلا برو بابا برو فکراتو بکن ،
این مرد آدم بدی نیست دستشم به دهنش میرسه،
زنشم که آدم بی سر وصدا و مظلومیه،
نگاهی به برادرام انداختم انگار هردو منتظر بودند بابا یا من چیزی بگیم .
که هیچ کدوم دیگه چیزی نگفتیم.
اجبارا به خواست بابا قرار شد چند روز فکر کنم.
بی هیچ جوابی یه آشپزخونه رفتم و دست و صورتم رو شستم تا لشکر اشکهایی که گوشه ی چشمم خیمه زدند و آماده ی فرو ریختن بودند رو در لابلای قطرات آب پنهان کنم...
#توجه_توجه📣📣👇👇
تخفیف نیمهی شعبان😍
#اشتراک_کل :رمان نهال آرزوها ۳٠ هزارتومان
#اشتراک_کل: رمان حرمت عشق ۳٠ هزارتومان
#اشتراک_کل: رمان نرگس ۳٠ هزار تومان
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۷۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۷۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
وقتی تا غروب از اتاق خارج نشدم وبا هیچ کس کلمهای حرف نزدم
برادرهام به سراغم اومدند و باهام صحبت کردند.
حرفهاشون بهم آرامش داد،
اونا به بابا حق میدادند که نگران آیندهی من باشه.
برادرهای خوشغیرتم بهم اطمینان دادند هر تصمیمی که من بگیرم پشتم هستند.
خیالم رو راحت کردند که حتی اگه نخوام به خواستگار های غیر متعارفم جواب مثبت بدم همیشه حامی و پشتیبانم میمونند.
منصور همینطور که با گوشه ی پتویی که زیر پاش بود بازی میکرد گفت:
ببین منصوره من خودم نوکرتم هروقت حس کردی داره بهت سخت میگذره یه ندا بدی میام دنبالت و میبرمت خونهی خودمون،
یه عمر نوکری تو میکنم.
اگه اون مسعود نامرد اون بلا رو سرت نیاورده بود الان تو از محبوبه هم خوشبختتر بودی و زندگی بهتری داشتی.
حق تو خیلی بیشتر از این آدمایی هست که در این خونه رو میزنن.
بابا راضی نمیشه خونه و باغ ها و زمینای کشاورزی رو تبدیل به پول کنه و بیاد شهر.
وگرنه بخدا که شهر نشینی خیلی بهتر از اینجاست
اونجا آدما تصوراتشون از زندگی با آدمای اینجا فرق داره.
اگه تو این چند سال توی شهر ساکن شده بودید میدونم با وقار و نجابتی که تو داری خواستگارهای بهتری به سراغت میومدند.
چون اینجا به واسطهی مهر طلاق و حرفایی که پشت سرت گفته شده مانع میشد پسر مجرد به خواستگاریت بیاد اما اونجا ازین حرفها خبری نیست.
ناصر که تاحالا ساکت بود گفت :
خدا لعنتش کنه مسعود رو اگه پسر خالهمون نبود
اگه غریبه بود
اگه اون یکی خواهرمون عروس خونوادهشون نبود رفتارهای درخور شان و شخصیت خودشون مقابل خاله و پسر نامرد بیمعرفتش میداشتیم و اونوقت اون حرف و حدیثها هم شروع نمیشد که کار به اینجا برسه.
یهو با دست چپش مشتی به پاش کوبید
معلوم بود فشار زیادی رو داره متحمل میشه.
تخفیف نیمهی شعبان😍
#اشتراک_کل :رمان نهال آرزوها ۳٠ هزارتومان
#اشتراک_کل: رمان حرمت عشق ۳٠ هزارتومان
#اشتراک_کل: رمان نرگس ۳٠ هزار تومان
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨