زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۰۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۰۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
_نه پسرم از جانب ما خیالت راحت بخاطر شما و خواهرتم نبود باید میرفتیم
اون دخترم که میاد خونوادهی شوهرش همین شهر هستند اگه لازم شد از بیمارستان به خونه برگرده قطعا میره خونهی مادرشوهرش اینجا نمیاد
بعد هم رو به دخترش کرد
دخترم نهار رو زودتر حاضر کن تهمینه و شوهرش که رسیدند زود نهار بخوریم و بریم بیمارستان
طاهره از آشپزخونه یه دفترچه رو با خودش آورد
و کنارم گذاشت
_دخترم توی این دفترچه نوشتم از دیشب چی مصرف کردیم موقع رفتن پول میذارم روی اپن هروقت حاجعلی یا خانمش رو دیدی بهشوم بده...
بیبی خدابیامرز که دستش از دنیا کوتاهه
معلومم نیست الان کی وارثش میشه
یوقت مدیونش نباشیم...
سری تکون دادم
_چشم حتما...
داداش آهی کشید
_چقدر تفاوت بین یه آدم و اعضای خونوادهش هست
فیروز به راحتی اموال دیگرون رو بالا میکشید و اینجا آدما سر چند تا دونه تخممرغ هم حساب و کتاب میکنند
به تایید حرف داداش گفتم
_آره هم خود بیبی و هم خاله صغری و خونوادهش و هم این بندگان خدا مثل شما و بابا اهل رعایت حق و حقوق دیگران هستند
از روزی که بیبی فوت کرد حاجعلی همه چی خرید و گفت به مواد غذایی توی کابینتا دست نزنید تا تکلیف وارث بیبی روشن نشه نمیشه ازشون استفاده کرد
و این دفتر رو خرید و گفت همه مخارج اینجا یادداشت و محاسبه بشه
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۰۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۰۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
خدا خیرش بده و پدرومادرش رو بیامرزه
اگه اون نبود مجلس بیبی روی زمین میموند...
بیبی تا وقتی پسرم زنده بود و بعد از مرگش عروسم منصوره رو پس از قطع نخاع شدنش روی چشماش نگه میداشت
همهی بدیها و دشمنیهای فیروز رو یه تنه جبران میکرد
_خدا رحمتش کنه... واقعا در عجبم
از چنین خاندانی همچین پسری...
پدرم موقع خدمت سربازی با فیروز آشنا شده...
میگفت اونزمان یجوری داستان زندگیش رو براش تعریف کرده که اونم فکر کرده پدرومادرفیروز چه آدمای نامسلمونی هستند و چه ظلمها که در حقش نکردند...
میگفت از سر احسای دین نسبت به کسی که ازم کمک خواسته یه بار اومدم شهرشون تا بهش کمک کنم.
از اقبال خوشم یه روز دیر به قرار رسیدم
وقتی رسیدم که فهمیدم مردم روستا فیروز رو از آبادی بیرونش کردند...
ظاهرا قصد کشتن برادر ناتنیش رو داشته که ناکام مونده
دیگه ندیدمش تا شش سال بعد که فهمیدم تو کار خلافه یکی زدم توی گوشش و گفتم اونهمه مظلوم نمایی کردی دست من روبه خون یه بیگناه آلوده کنی الان هم با دروغهات داری مظلوم نمایی میکنی که فیروز هم ناراحت شده و تا مدتها دیگه ازش خبری نداشته
_همه در عجبیم این آدم انگار از یه عالم دیگه اومده انگار خود شیطانه
نگاهی به طاهره خانم انداختم که با تنفر و حرص در مورد برادر ناتنیش حرف میزد
داداش با صدای شرمنده گفت
_تا دیشب که هنوز اینجا نرسیده بودم فکر میکردم ادمایی که با فیروز نسبت خویشاوندی دارن مثل خودش هستند و بویی از انسانیت نبردند
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۰۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۰۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
سرش رو بالا آورد
_شرمندهام...حلالم کنید که ندیده و نشناخته قضاوتتون کرده بودم
بابا هم قطعا شناختی نسبت به اقوام فیروز نداشته برای همین تا قبل فوتش هیچ حرفی درمورد شماها بهم نگفته بود
_خدا ببخشه پسرم ... این چه حرفیه...
بالاخره قرابت و فامیلی با فیروز همیشه تاوان داشته...
قضاوت شما که چیزی نیست
مهمونها بعد از اذان ظهر رسیدند
بعد از نماز سفرهی نهار چیده شد و نهار سادهای که طاهره خانم پخته بود رو خوردیم اجازه ندادند ظرف بشورم
موقع رفتن بهم سفارش کردند که بیشتر مراقب حال و احوال خودم باشم
دلم میخواست به دیدن منصوره خانم برم اما در جمع فامیلی اونها احساس غریب میکردم برای همین ترجیح دادم فعلا به ملاقاتش نرم...
جدای از اینکه داداش معتقد بود فعلا اون خونه برام از همه جا امن تره...
کنجکاو از این موضوع به داداش که با ساعت توی دستش بازی میکرد پرسیدم
_داداش رو چه حسابی میگین که این شهر و این خونه از همه جا برای من امنتره؟
فیروز حال خیلیا رو گرفته
زندگی خیلیا رو بهم ریخته تک تک اون آدما الان دنبال من هستن که از طریق من اسناد مربوط به اموال و املاکشون رو پیدا کنند
بند ساعت رو توی مچ دستش تنظیم و محکمش کرد
_ همشون نه...
فقط چند نفرشون...
چون فیروز همیشه املاک و اموال رو تبدیل به پول و طلا میکرده...
زرنگتر از این حرفا بوده که همه اونها رو به نام خودش و پسراش بزنه...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۰۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۰۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
منتها نیما که تازه کار بوده حرف پدرش رو گوش نکرده و موقع اولین پروژههایی که خودش شخصا پیگیری میکرده برای خودشیرینی پیش تو یا هر دلیل دیگهای اونا رو به نام تو زده
متعجب نگاهم رو بهش دوختم تا ادامه حرفاش رو بشنوم
_اون ماشینی که قبل از رفتنت از خونه توی سمنان بهت هدیه داده بود رو یادته؟
برای تایید سر تکون دادم
ادامه داد
_همون وقتی که من علیل و آش و لاش افتاده بودم توی خونه
نمیدونم قصدش از یادآوری احوالات اون روزش چی بود
سر تکون دادم
_خب خب...
اونو تو قمار برده بود
زمین لواسونی که بعدا توی تهران به نامت شده وخونهای که در دوران نامزدی نیما برات خریده بود
تندی توی حرفش پریدم
_اما اون خونه به نام خود نیما بود
_اشتباه میکنی به نام تو بوده تعجب میکنم که خودت بیاطلاعی...
_این رو بعد از حملهی اون عوضیا فهمیدم که نیما از چنگ کسی توی قمار بدست آورده اما اینکه به نام من زده رو نمیدونستم
_آره.... طی همون چند ماه که خیلی صحبت از شرکت و کارخونهی نیما بود...
اونارو هم توی قمار بدست آوردن و جالبه که اونارو هم به نام تو زده
_مطمئنی داداش؟
_آره... کارخونه و شرکت رو درست دوروز قبل از تصادفم فهمیدم...
توسط یکی از آدمایی که خیلی از فیروز زخم خورده بود و درصدد رسوا کردن اون بود فهمیدم...یه سری مدارک هم بهم رسوند...
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🍃مجموعه درمانی آنتی دیابت🍃
روش جدید حکیم خیراندیش برای درمان قطعی👇
#دیابت #فشارخون #کبدچرب
✅درمان ریشه ای
✅به روش کاملا گیاهی
✅زیر نظر کادر حرفه ای طب سنتی
با همکاری پژوهشکده گیاهان دارویی جهاد دانشگاهی تهران
لینک عضویت:
https://eitaa.com/joinchat/2547319445C646af6902d
آیدی درمانگر:
@Ayande_80
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۰۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۰۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
شب تصادف چند بار بهت زنگ زدم تا پیدات کنم و بیام و اون مدارک رو بهت نشون بدم که بفهمی با چه آدمایی طرفی... میدونستم با نیما هستی...
خیلی باهات تماس گرفتم اما تو رد تماس میزدی...
همون موقع یکی بهم زنگ زد و تهدید کرد که اگه دست از جمع کردن مدارک علیه فیروز برندارم بلایی سر تو میارن...
چون میدونستم اونموقع پیش نیمایی پشیمون شدم بهت زنگ زدم... فکر کردم تو دردسر انداختمت...
دوباره باهام تماس گرفتند و اینبار بابت زن و بچم تهدیدم کردند... طرف جوری حرف میزد که فکر میکردم پیش بچههامه...
از وقتی اون مدارک به دستم رسیده بود حالم بد شده بود نمیدونستم فشارم بالا رفته
آب دهنش رو قورت داد...
کمی نگاهم کرد و دستی به ریشش کشید
_نهال... همه تلاشم رو کردم تا پیدات کنم و بهت بفهمونم با چه آدمایی حشر و نشر داری تا راحتتر بتونی از نیما جدا بشی و قبل از اینکه به واسطهی سندهایی که به نامت میشد تو دردسر بیفتی کمکت کنم
اونقدر فشار عصبی روم بود که فشار خون باعث پارگی رگهای مغزی و سکتهم شد
ترس به دردسر افتادن تو ترس تهدیدهایی که بخاطر تو و بچهها کرده بودنم و اون سکته و تصادف لعنتی باعث شد تا مدتها اختلال گفتاری هم داشته باشم.
حتی بعد از اینکه از کما در اومدم و به هوشم اوردن و بعد از ترخیصم به خونه خیلی تلاش میکردم تا بتونم بهت بفهمونم چی رو کشف کردم تا دوری کنی از اون آدما
اما متاسفانه تو فکر دیگهای در موردم کرده بودی... شایدم حق داشتی لابد من نتونسته بودم برادریم رو تااونموقع بهت ثابت کنم
یاد حرفایی که روز آخر بهش زده بودم افتادم...
اشکم رو پاک کردم و شرمنده لب زدم
_بیشتر از این شرمندهم نکن داداش
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۰۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۱۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
من اون روز وقتی حرفای زنداداش رو در مورد مدارک و پرونده شنیدم از حرفاش اشتباهی برداشت کردم
تو در برادریت نسبت به من هیچوقت کم نذاشتی
این من بودم که همیشه نمک نشناس و فراموشکار بودم...
بقول مامان گربه کوره بودم... اونقدری که خوبی درحقم داشتی هیچ کدوم رو نمیدیدم...
همینکه نسبت به نیما نظر مثبتی نداشتی همون یه موضوع همیشه جلوی چشمم بود و با همون یه مورد حرفا و رفتارات رو قضاوت میکردم
شرمندهتر از قبل لب زدم
عشق به نیما چشمم رو کور کرده بود جز اون هیچی نمیخواستم
باور کن اگه همون ایام میفهمیدم پدر نیما و یا حتی خود نیما یه شبکه و باند قمار رو دارن اداره میکنند باز هم رهاش نمیکردم...
از وقتی به چشم دیدم نیما و خونوادهش چه آدمای نامرد و خودخواهی هستند از چشمم افتادند...
اونها به قول بابا خدارو بنده نبودند
همه چی رو در ثروت و پول بیشتر میدیدند.
رحم و مروت در مورد کسی نداشتند
خندهی تلخی کرد
_خوبه لااقل الان این چیزارو فهمیدی
خجالت زده از حرفی که زد سرافکنده سکوت کردم
کمی به سکوت گذشت
_اما نهال یه سواله که از وقتی برای همیشه کنارمون گذاشتی و رفتی توی ذهنم رژه میره
اینکه چطوری دلت اومد از مامان و بابا هم بگذری؟
از دیشب منتظر پرسیدن این سوالش هم بودم
بغضم گرفت اما الان وقت سکوت نبود
باید همه چی رو براش تعریف میکردم باید از خودم دفاع میکردم
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۱۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۱۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
من آدم بیاحساس و نمک به حرومی نبودم که بخاطر عشقم به نیما و ثروت پدرش کاملا پدرومادرم و خونوادهم رو برای همیشه کنار بذارم
_داداش همه راست میگن که فیروز خود شیطانه...
من به چشمم دیدم شیطان صفتی این آدم رو...
بغضم رو به سختی فرو خوردم
_اون روزی که به حالت قهر از خونه رفتم از حرفای زنداداش استنباط غلطی داشتم
فکر میکردم شما بر علیه من مدارک جمع کردی و پرونده تشکیل دادی که نشون بدی همدست فیروز شدم و کار خلاف میکنم...
برای همین دلم خیلی ازتون شکست نتونستم اونجا بمونم قهر کردم و به خیال خودم از ظلم شما به نیما پناه بردم
به نیما گفته بودم که به پدرش چیزی نگه اما اون همه چی رو تعریف کرده بود
همون شب پدرش اومد سراغم و گفت میخواد واقعیتی رو برام بگه...
گفت که من دختر واقعی خونواده پشتکوهی نیستم... طوری داستان رو تعریف کرد که من باورم شد بابا قاتل پدر واقعیم بوده...
کل داستان مزخرف دروغینی که از فیروز شنیده بودم رو برای داداش با همه جزییاتش تعریف کردم...
و او هرلحظه از شنیدن این حرف متعجبتر میشد
وقتی حرفام تموم شد متاسف سری تکون داد
_چی بگم ...
واقعا این مرد شیطان مجسمه...
چه دروغی بهم بافته...
خدا از سر تقصیراتش نگذره...
موقعی که مامان سر تو باردار بود من دوازده ساله بودم...
دردش که گرفت بابا خونه نبود خودم با ماشین آقای جباری که توی کوچه ماشینش رو میشست مامان رو به بیمارستان رسوندم
اجازه نمیدادند من بیام داخل بیمارستان از اونجا به چند نفر زنگ زدم تا بالاخره تونستم به بابا خبر بدم مامان بیمارستانه.
زمانی که تو دنیا اومدی خودم با بابا تو و مامان رو به خونه برگردوندیم...
از همون اول هم تخص و بدقلق بودی..
مدام گریه و زاری میکردی و تو بغل هیشکی جز مامان آروم نمیشدی...
فیروز به تو گفته بابا و مامان و پدرومادر واقعی تو توی روستا بودند
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۱۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۱۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
تو چرا باور کردی؟
خودت محبت بابا و مامان و دلنگرانیهاشون رو نسبت به خودت ندیده بودی؟
شباهتت رو به مادربزرگ ندیده بودی؟
اگه بچهی آدمای دیگه ای بودی پس چطور شبیه مادربزرگ ما بودی؟
تازه یادم افتاد داداش راست میگفت همیشه همه میگفتند من خیلی شبیه مادربزرگام هستم... بابا میگفت چشم و ابرو و جنس موهام شبیه جوونی مادرشه
یادمه حتی مامان یه بار به شوخی یه دعوای سوری با بابا راه انداخت و گفت که چرا دخترم رو مصادره کردی و میگی شبیه مادر خودته
لب و دهن و گردی صورتش و جثهی نهالم شبیه جوونی مامان خودمه... هروقت آلبوم عکسارو ورق میزد این جمله رو مدام با لبخند تکرار میکرد
چرا طول اون مدتی که حرف فیروز رو باور کرده بودم یاد اون خاطرات و حرفای مامان و بابا در مورد خودم رو یادم نیومد؟
نگاه گذرایی به داداش که مات و مبهوت به دیوار روبرو چشم دوخته بود کردم
_واقعا که خود خود شیطانه ... ابلیس ابلیس که میگن این فیروزِ...
نفسم رو با حرص بیرون دادم
_هرچقدر که اون آدم حقهباز و کلکه...
منم یه آدم احمق و خنگم...
چقدر راحت حرفاش رو باور کردم
با گریه و حسرت ادامه دادم
کاری کردم که بابام از غصهی من دق کنه
مامان بیچارهم
چی کشید ار دوری من احمق...
با دست چند بار تو سرو صورتم کوبیدم
گرمی خون رو توی صورتم احساس کردم
دوباره خون دماغ شدم
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۱۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۱۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
خیلی سریع گوشه روسریم رو روی صورتم گرفتم
با گریه و صدای آروم و حرصی زمزمه کردم
_کاش جونم دست خودم بود
خودم رو حلق آویز میکردم شاید میمردم و هم خودم و هم یه جماعتی رو خلاص میکردم
_خداروشکر دست خودت نیست
دیگهم این جوری حرف نزن درست نیست
به داداش که با دلخوری جوابم رو داد
نگاه کردم
_هر اشتباهی تاوان خودش رو داره...
شاید اون زمان که من و بابا فهمیدیم تو قصد داری زن نیما بشی با شناختی که ازت داشتیم نباید از اول مخالفتمون رو اعلام میکردیم و شروع میکردیم به گفتن خبط و خطاهای اون و پدرش...
تو اون زمان یه نوجوون شونزده هفده ساله بودی با همهی شورو هیجانهای نوجوونی... حروم و حلال و احکام خدا برات مفهومی نداشت...
نمیدونم چرا تو برعکس نسرین شدی...
نیلوفر هم هیچوقت به خوبی نسرین نبود که علت داشت... بخاطر بیماری سخت و مداوای طولانی که در نوجوونی داشت مامان و بابا خیلی لوسش کردند...
اما تو چی؟
البته تو هم چون تهتغاری و آبجی گوچیکه بودی هم کسی باهات کاری نداشت...
اون چندسالی که مامان و بابا درگیر درمان بیماری سرطان نیلوفر بودند مسئولیت تو و نسرین بیشتر اوقات با من بود...
منم نوجوون بودم و مسائل مربوط به خودم رو داشتم
خیلی وقتا تلاش میکردم حواسم بهتون باشه اما خوب شاید کمکاری کردم
باز نسرین یکم بیشتر میتونست شرایط رو درک کنه اما تو خیلی بچهتر بودی
من بعنوان برادر بزرگتر باید کمبود مامان و بابا رو اون برهه برات جبران میکردم
اون اوایل نه من و نه مامان و بابا هیچکدوممون نفهمیدیم تو در رابطه با مسایل اعتقادی و اجتماعی چه گرایشی داری
طفلکی داداش که بجای سرزنش من از خودش شروع کرده
_چرا شما خودت رو سرزنش میکنی داداش...
مقصر خودم بودم... من باید به عنوان عضو اون خونواده به بزرگترهام اعتماد میکردم و میدونستم خیرو صلاحم رو میخواین...
اشتباه خودم بود که همیشه بر خلاف خواست شما و مامان و بابا قدم بر میداشتم
حال و روز امروزم و زندگیم نتیجهی لجبازیهای خودمه
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۱۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۱۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
داداش سر تکون داد
_گذشتهها گذشته ... مهم اینه که خدا بهمون عمری بده تا بتونیم جبران کنیم
انشاالله که این فرصت رو میده
پس اولین قدم ملاقات با نیماست
نیما رو به زندان تهران منتقل کردند
فعلا تا اون روز به چیزی فکر نکن...
گاهی اوقات داداش با تلفن صحبت میکنه نمیدونم کی پشت خطه که اینهمه داره با التماس و خواهش صحبت میکنه
شاید زینبه شایدم مامان یا نسرین
اما هرکی هست یه چیزایی بهش میگه که داداش تا ساعتها به فکر فرو میره
نکنه خونوادهم نمیخوان من رو ببینن؟
نکنه همخی این حرفایی که میگه برای امنیت بیشتر من باید اینجا بمونیم دروغه؟
اما روی پرسیدن این حرفا رو ندارم
حتی روم نمیشه حال مامان رو بپرسم
نمیدونم مامان خبر داره که داداش پیدام کرده یا نه
نکنه مامان به خاطر فوت بابا برگشتنم رو قدغن کرده و داداش تلفنی با اون صحبت و التماسش میکنه که منو ببخشه و اجازهی برگشتن بهم بده؟
خلاصه هر چی هست مربوط به خود منه
پردهی در هال رو کنار زدم از پشت شیشههای مشجر چیزی دیده نمیشه پس لای در رو کمی باز کردم
داداش در دورترین نقطهی حیاط ایستاده و به آرومی با کسی داره صحبت میکنه
دارم از فضولی میمیرم اما روی بیرون رفتن ندارم
پس در رو میبندم و سرجام برمیگردم
شش روزه که عمل جراحی روی مهرههای کمر منصوره خانم انجام شده و دکتر رضایت کامل خودش رو اعلام کرده
با اصرار من قرار شده چند روز اینجا بمونه تا بهش رسیدگی کنم...
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۱۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۱۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
دیروز که فهمیدم امروز یا فردا ممکنه برگه ترخیصش رو دکتر امضا کنه با گریه و زاری داداش رو راضی کردم من رو به ملاقاتش ببره
بر خلاف تصورم مثل همیشه با روی باز ازم استقبال کرد
هر دو دختر و داماد و نوههای طیبه خانم اونجا بودند چه عزت و احترامی برای منصوره خانم قایل بودند
درسته بجز طاهره خانم و مادرش کسی من رو تحویل نگرفت اما چهرهی خندان و مهربون منصوره باعث میشد کمتر بابت اینکه من باعث بستری شدن منصوره خانم شدم خجالت بکشم...
منصوره که اصرارم رو دید قبول کرد فعلا چند روز به خونهی بیبی بیاد و خودم ازش پرستاری کنم
وقتی توی گوشش گفتم بچهم هنوز زندهست و میتونم حفظش کنم خیلی خوشحال شد
بهم قول داد وقتی برگرده بقیهی خاطراتث رو برام تعریف کنه...
بهم میگفت میدونم پایان خاطرات زندگیم برای تو میتونه آغاز زندگی باشه
عبرتی که از زندگی من میگیری برات کلی راهکار داره
و من امروز خیلی مشتاقم که منصوره خانم به همین خونه برمیگرده
شاید چند روز که ازش پرستاری کنم کمی از عذاب وجدانم رو کم کنه
هربار که حال مامان رو از داداش پرسیدم گفته حالش خوبه
دیشب خواستم باهاش حرف بزنم اما داداش منعم کرد
میگه فعلا مامان به خاطر فوت بابا حال خوبی نداره
میترسم با دیدن تو یاد زجرهایی که بابا کشیده بیفته و دوباره حالش بد شه
نمیدونم از عذاب وجدانه یا به خاطر خراب کردن پلهای پشت سرم که روم نمی.شه مثل گذشته داد و هوار کنم و شلوغ بازی در بیارم ک بگم الا و بلا میخوام با مامان صحبت کنم یا شایدم بزرگتر شدم و میتونم شرایط رو درک کنم
اما هرچی هست دختر مطیعی شدم
این چند روز هرچی داداش میگه براحتی چشم میگم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨