eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.5هزار دنبال‌کننده
775 عکس
406 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۲۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) طیبه خانم و بچه‌هاش یه ساعت دیگه موندند خیلی اصرار کردند که من و منصوره به خونه‌شون بریم اما اجازه خواستیم که خونه‌ی بی‌بی بمونیم در بین حرفهای گلایه‌آمیز طاهره خانم و مادرش فهمیدم برادران و خواهر منصوره خانم و همسرانشون در بیمارستان به ملاقاتش رفته بودند و خیلی بهش اصرار کردند همراهشون به منزل اونها بره ولی منصوره گفته که می‌خواد خونه‌ی بی‌بی بمونه برای همین دلخور از همونجا خداحافظی کرده و ترکشون کردند یه ساعت بعد طیبه خانم و همراهانشون با دلخوری منزل بی‌بی رو ترک کردند توی کوچه وقتی سوار ماشین می‌شدند طاهره خانم به خونه اشاره کرد _دخترم تو برو خونه... شاید منصوره کاری داشته باشه خداحافظی گفتم و بعد از بستن در حیاط به سمت خونه راه افتادم وارد خونه که شدم روسری رو از سرم باز کرده و گوشه‌ای انداختم _آخیش راحت شدیم که همون لحظه دوباره صدای در حیاط بلند شد مردد نگاهم بین در هال و منصوره در رفت و آمد بود _کی می‌تونه باشه؟ _احتمالا خاله صغری‌ست بیمارستان که بودیم به خواهر شوهرم زنگ زده بود احوالم رو بپرسه اونم گفت که امروز مرخص می‌شم حتما برای عیادتم اومدند _همون لحظه صدای زنگ گوشی هم بلند شد بی‌خیال صدای در حیاط شده و گوشی رو برداشتم شماره‌ی همسر حاجعلی بود تماس رو متصل کردم _سلام _سلام عزیزم ما پشت در حیاطیم بیزحمت باز می‌کنی _چشم چشم... الان میام روسری رو روی سرم انداختم و همینطور که به طرف در حیاط می‌رفتم مانتو رو توی تنم مرتب کردم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۲۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) خاله و عروسش و همسر آقا محمد برای دیدن منصوره خانم اومده بودند میوه و شیرینی رو گوشه‌ی آشپزخونه کنار وسایلی که طیبه خانم اینا آورده بودند قرار دادم خیلی نموندند بعد از کمی احوالپرسی عذرخواهی کردند و برای اینکه منصوره خانم استراحت کنه و به منم زحمت ندن خداحافظی کردند ولی مکقع رفتن خاله به منصوره گفت طاهره گفت که قراره عاطفه هم بیاد کمک... بهش خبر دادی؟ _بله خاله خیالتون راحت باهاش هماهنگم... بعد از رفتن مهمونها فراموش کردم جریان عاطفه رو از منصوره بپرسم که کی هست و جهت چه کاری باهاش هماهنگ شده... صدای اذان از تلویزیون در فضای خونه پخش شد صدای آرامش‌بخشی که از وقتی به این خونه اومدم به لطف نماز دست و پا شکسته‌ای که میخونم حسابی روحم رو جلا می‌ده به منصوره خانم که دمر روی تخت خوابیده کمک کردم تا نمازش رو بخونه... بعد از خوردن شام سبکی که به سفارش منصوره خانم آماده کرده بودم رختخوابم رو کمی با فاصله از تختخواب منصوره خانم انداختم با اشتیاق نگاهش می‌کردم که با لبخند جوابم رو داد _چیه چرا اینطوری نگام می‌کنی؟ نکنه فکر کردی امشب می‌خوام برات خاطره تعریف کنم؟ همه‌ی حس و حالم با شنیدن این حرف خراب شد متوجه حالم شد که با حفظ همون لبخند گفت اتفاقا خودم مشتاقتر از توام که برات تعریف کنم منتها این مدل خوابیدن تنفسم رو سنگین می‌کنه و نفس کم میارم... _ منصوره خانم شما زندگی خیلی جالبی داری خیلی دوست دارم ادامه خاطراتتون رو بشنوم لبخندی زد _ما اینیم دیگه ... فکری به ذهنم خطور کرد _چرا داستان زندگیتون رو رمان نمی‌کنید؟ _رمان؟ نمی‌دونم‌‌... فکر خوبیه تو کسی رو میشناسی؟ _الان که نه ولی می‌شه پیدا کرد اتفاقا خیلی دوست دارم داستان زندگی من رو همه‌ی دختران نوجوان بشنون تجربیاتی که من بدست آوردم به درد خیلیا می‌خوره _برای همینه که دوست دارم ادامه‌ش رو بشنوم _ پس قبلش دوتا چایی خوشرنگ بریز بیار که هم گلویی تازه کنم و هم خوابمون بپره احساس می‌کردم رنگ و روی منصوره خانم یکم سرخ شده با خودم فکر کردم بخاطر اینه که دمر خوابیده ... وقتی سینی چای پایین تخت گذاشتم به طرف آشپزخونه برگشتم _راستی طاهره خانم گفت پرستار گفته یبار کمپوت اناناس و یه بار گلابی بخوری... کمپوت گلابی رو هم بیارم که بخوری... کمکش کردم چای بخوره که به کمک نی فقط تونست چند جرعه بخوره دو تیکه از ومپوت گلابی هم به زور به خوردش دادم و در رختخوابم دراز کشیدم سرم رو تکیه به دستی که از آرنج روی زمبن خم شده بود دادم پرسید _خوب تا کجا تعریف کرده بودم؟ 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
سلام بر اعضا محترم ایتا عزیزان بنا داریم در روز سه شنبه مراسم ختمی به مناسبت شهادت رئیس جمهور عزیز حضرت آیت الله رئیسی و هیئت همراهشون در پارک برگزار کنیم. و چون در پارک مردم زیادی شرکت میکنند در وسع مالی ما نیست لذا از شما در خواست کمک داریم. دست ما رو بگیرید حتی شده با مبلغ پنج هزار تومان تا بتونیم با برگزاری مراسم شب هفت روح عزیزان از دست رفته رو شاد کنیم🌷🖤 گروه جهادی شهدای دانش آموزی واریز کنید🙏🌷 بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇 6273817010183220 فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234 لینک‌قرار گاه گروه جهادی https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافه‌تر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹 -
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥پخش مستند «روایت سانحه» امروز در خبر ۱۴ شبکه یک سیما و شبکه خبر ◾️این مستند حاوی تصاویری جدید از روز سانحه و عملیات جستجو برای یافتن بقایای بالگرد رئیس‌جمهور شهید و همراهان است 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
سلام بر اعضا محترم ایتا عزیزان بنا داریم در روز سه شنبه مراسم ختمی به مناسبت شهادت رئیس جمهور عزیز حضرت آیت الله رئیسی و هیئت همراهشون در پارک برگزار کنیم. و چون در پارک مردم زیادی شرکت میکنند در وسع مالی ما نیست لذا از شما در خواست کمک داریم. دست ما رو بگیرید حتی شده با مبلغ پنج هزار تومان تا بتونیم با برگزاری مراسم شب هفت روح عزیزان از دست رفته رو شاد کنیم🌷🖤 گروه جهادی شهدای دانش آموزی واریز کنید🙏🌷 بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇 6273817010183220 فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234 لینک‌قرار گاه گروه جهادی https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافه‌تر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹 -
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
سلام بر اعضا محترم ایتا عزیزان بنا داریم در روز سه شنبه مراسم ختمی به مناسبت شهادت رئیس جمهور عزیز ح
عزیزان بنده کاری رو که خودمون میخواهیم انجام بدیم رو عرض میکنم این مراسم شب هفت در پارک کمترین کاری هست که ما به پاس قدر دانی و زحمات شبانه روزی ریئس جمهور عزیز شهیدمون و هیئت همراهشون میخواهیم برگزار کنیم. شما هم هر چند مبلغلی کم کمک کنید تا بتونیم مراسمی برای این عزیزان زحمت کشمون برگزار کنیم. اجرتون با شهدا و جده آقای رییسی عزیز و حاج آقا آل هاشم 🌷🖤
🌿 ⃟⃟ ⃟🌺 ⭕️ چه حکمتی تو عدد ٣ و ٨ هست که اینجور همه چی تو به این اعداد ختم شد... 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۳۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _تا اون جایی که دختری به نام نیره با مردی به نام براتعلی فرار می‌کنه و بعد هم فوت می‌کنه _آهان درسته نیره‌ی خدا بیامرز... البته من اون قسمت از خاطره‌ای که مربوط فرارش بود رو می‌خواستم تعریف کنم شما اونقدر سوال و جواب کردی رسیدیم به مرحله‌ی ازدواج و بعد هم مرگش... خدا رحمتش کنه دلم نمی‌خواست حرفش رو بزنم...بهرحال اون الان دستش از دنیا کوتاهه درست نیست خیلی در موردش حرف بزنم شاید راضی نباشه یه فاتحه براش بخونیم و بعد هم مشغول زمزمه‌ی فاتحه خوندن شد خوش به حالش چه خوب حواسش به همه چیز هست اونوقت من بی‌کفایت حتی از وقتی به اطمینان رسیدم که پدرم به رحمت خدا رفته حتی یه فاتحه هم براش نخوندم... چشمم به اشک نشست نگاهم به صورت مهربون منصوره خانم افتاد یاد حرف بابا افتادم که همیشه می‌گفت شاد کردن دل دیگران حسنه‌ست پس تصمیم گرفتم تا خوب شدن حال منصوره خانم فعلا چیزی در مورد بابا نگم و بی تابی نکنم تا شادی پس از ترخیصش رو از بین نبرم وقتی فاتحه خوندنمون تموم شد یاد چیزی افتادم برای همین با هیجان گفتم _راستی منصوره خانم در مورد اون نیره و براتعلی که فیروز بهم گفته بود و مدعی بود پدرومادر من هستند با نریمان صحبت کردم اون هم گفت که ادعای فیروز چرندیات بوده حتی تعریف کرد که موقع زایمان مامان وقتی من به دنیا میومدم خودش مامان رو به بیمارستان رسونده بابا یوسفمم اصلا اهل روستای پدری فیروزخان نبوده و توی سربازی باهم رفیق شدند سری تکون داد _خداروشکر شبه‌هات برطرف شدند تبریک می‌گم پس الان تو پدرو مادر واقعیت رو داری درسته؟ علیرغم تلاشی که کرده بودم یه لحظه قول قرارم رو با خودم فراموش کردم و زیر گریه زدم _منصوره خانم بابام واقعنی فوت شده داداشمم تایید کرد گفت بخاطر دوری من دق کرده با هق‌هق همه چی رو براش تعریف کردم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۳۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) چشماش خیس اشکه _عزیزم... تسلیت میگم بهت تحمل داغ پدرو مادر خیلی سنگینه ... خدا رحمت کنه پدرت رو الحمدلله مادرت رو داری خدا برات حفظش کنه با همون گریه ادامه دادم _نمی‌دونم مامانم در چه حالیه که متوجه شدم داداشم نمی‌خواد من باهاش روبرو بشم این چندروزی که پیشم بود هرروز با سمنان در تماس بود‌ هربار هم می‌رفت توی حیاط ولی بعدش می‌فهمیدم گریه کرده نمی‌دونم اونجا چه خبره ولی اجازه نمی‌ده من چیزی بفهمم _ان‌شاالله که خیره... یه فاتحه هم برای شادی روح پدر بزرگوارت بخونیم و دوباره شروع به خوندن حمد و سوره کردیم _خدا رحمت کنه‌... روحشون شاد ان‌شاالله که همنشین اهل بیت باشن _ممنونم عزیز خدا پدرو مادر و همسر شمارو هم رحمت کنه و با این فکر که شرایط روحی منصوره خانم باید در بهترین وضعیت باشه برای اینکه از اون فضا خارج بشیم زودی رفتم سر اصل مطلب _خوب گفته بودید که نیره خانم از خونه فرار کرد و ... _درسته وقتی قصه‌ی فرار اون بنده‌ی خدا به گوشم رسید من خوشحال شدم اشک توی چشماش جمع شد نهال باورت میشه؟ من از اتفاق بدی که میدونستم در انتظار یکی از دخترای روستامون هست خوشحال شدم میدونی چرا؟ فقط فقط برای اینکه می‌دونستم بابای خدا بیامرزم خیلی زود در این زمینه دل نگران می‌شه که نکنه اگه من هم به منصوره فشار بیارم تا با پسر ننه شنسی ازدواج کنه از خونه فرار کنه ... _شما و فرار؟ _بابای من بود دیگه... همیشه حساسیتها و دل نگرانیهای خودش رو داشت بخاطر همین با خوشحال بودم که فعلا نقل محافل جریان اون دختر بی‌گناهه و بابامم از صرافت میفته که بخواد من رو مجبور البته به زعم خودش راضی به ازدواج با اون مرد کنه 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۳۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) حدسم درست بود داداشها فردای اون روز به خونه‌هاشون برگشتند تا چندروز بابا چیزی بهم نمی‌گفت مدام تو خودش بود اون اتفاق رفتار مامان رو هم تغییر داده بود مدام تو لاک خودش بود حتی وقتی محبوبه میومد خیلی باهم پچ‌پچ نمی‌کردند میشد بگی توجهاتشون نسبت بهم بیشتر شده بود مراقب بودند چیزی نگن یا کاری نکنن که بهم بربخوره منصوره خانم همینطور که داشت از خاطرات گذشته میگفت ناگهان مابین حرفاش فریادی کشید که از ترس توی جام نشستم و خودم رو به طرفش کشیدم _چی شد منصوره خانم؟ جیغ بعدی رو کشید _وای... وای... کمرم...احساس می‌کنم جای بخیه‌هام داره باز می‌شه نفس نفس زنون ادامه داد مهره‌های کمرمه یا چیه که داره از درد می‌ترکه دوباره نفسی تازه کرد وای کمرم وای خدا بندبند استخونهام انگار که داره از هم جدا میشه و تازه علت اینکه چرا اینبار تعریف خاطراتش با ضعف و لکنت همراه شده؟ من احمق فکر می‌کردم بغض راه گلوش رو گرفته صورت سرخ و اشکهایی که گوله گوله از چشماش جاری میشه بهم فهموند این بیچاره خیلی وقته دار این درد رو تحمل می‌کنه اما حالا به چه علت بروز نمی‌داده خدا عالمه با بغض لب زدم _منصور خانم باید چکار کنم؟ همه‌داروهاتون رو که به موقع دادم بهتون و خوردین یهو یاد اون چندتا امپولی که داخل مشمای داروهاش بود افتادم _آمپولهات مال امروز بود که تزریق کنی؟ از میان دندونهایی که از شدت درد به هم قفل شده بود ناله کرد باید از غروب دوتا تزریق می‌کردم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۳۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) با خود‌م گفتم فعلا که حالم خوبه چون فکر می‌کردم همون قرص و کپسولها تاثیر خودش رو داره اما الا دیگه از پا در آورد منو... _بگو الان چکار کنم ؟ من بلد نیستم آمپول بزنم _من یادت می‌دم تورو جون مامانت نهال بیا ابن امپولو برام بزن دارم می‌میرم دستام رو بالا آوردم و با حفظ صدایی که هرلحظه امکان داشت با هق‌هق گریه‌م عجین بشه لب زدم _نه تروخدا بهم رحم کن‌.. من بلد نیستم دوباره یه لحظه نفسش رو حبس کرد یهو بخاطر شدت دردی که داشت تحمل میکرد جیغ مانند گفت _گوشی بی‌بی رو بیار زنگ بزن به عاطفه نمی‌دونستم عاطفه کیه اما حرفش رو گوش کردم به سرعا به عقب چرخیدم یه لحظه احساس کردم از شدت سرعتم رگ گردن و مفاصل کتفم کش اومد برای همین درد بدی رو د همون ناحیه حس کردم اما الان وقتش نبود داغی بدی رو در کتف و گردنم احساس کردم ولی بی توجه به حالم گوشی رو برداشتم و وارد لیست مخاطبین شدم هرچی دنبال عاطفه می‌گشتم هیچ اسمی مشابه عاطفه پیدا نکردم با گریه گفتم _بخدا اسم عاطفه این تو نیست _ببخشید بی‌بی اسمش رو با الف سیو کرده پس به صفحات بالاتر برگشتم به قسمت مخاطبینی که با الف شروع میشن رسیدم امان از دست سواد بی‌بی فاطفه رو با الف و ت دو نقطه نوشته (اتفه) شبیه هر اسمی هست جز عاطفه تماس رو برقرار کردم صدای دختر جوونی پشت خط اومد _سلام خاله منصوره، چه عجب خیلی وقته منتظرِ... اجازه ندادم ادامه بده با استرس گفتم _سلام من منصوره خانم نیستم ایشون حالشون اصلا خوب نیست نیاز به کمک داره منصوره دستش رو به طرفم دراز کرد گوشی رو کناز گوشش قرار دادم به سختی لب زد _عاطفه جان میتونی همین الان یه آژانس بگیری بیای خونه‌ی بی‌بی؟ سرش رو پایین آورد و روی بالش قرار داد. گوشی رو کنار گوشم گذاستم _عاطفه خانم دستم به دامنت زود بیا اصلا حالش خوب نیست 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۳۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _چشم چشم الان راه میفتم رو کردم به منصوره خانم که بپرسم این دختره کیه احساس کردم داره شونه‌هاش تکون می‌خوره جا به جا شدم تا خوب ببینمش دیدمش که از شدت درد صورتش مچاله شده و به پهنای صورت داره اشک می‌ریزه جلوتر رفتم و بغلش کردم که جیغش بلند شد با صدای گرفته گفت _تروخدا تکونم نده دارم می‌میرم شروع به گریه کردم _منصوره خانم غلط کردم... نمی‌خواستم اینجوری بشه فکر نمی‌کردم مراقبت از شما اینقدر شما رو به دردسر بندازه و درد بکشی بخدا فکر می‌کردم حالت بهتر شده که مرخصت کردند همینجور حرف می‌زدم و قربون صدقه‌ش می‌رفتم شاید بیشتر از یه ربع هم نگذشته بود که در خونه به صدا در اومد اما برای من چند ساعت گذشت خیلی سریع به طرف حیاط پرواز کردم و بدون اینکه بپرسم کی پشت دره بازش کردم و تازه یادم افتاد که نکنه کس دیگه ای جز عاطفه باشه اما دیگه دیر شده بود ترسیده سرم رو کمی جلو بردم که دختر جوون حدودا شونزده هفده ساله ای رو مقابلم دیدم _سلام من عاطفه‌م متعجب از سن و سالش و صداش کمی عقب رفتم و به داخل تعارفش کردم وارد شد و در رو پشت سرش بست صداش پشت تلفن خیلی پخته و سن بالا نشون می‌داد ولی الان یه دختر ریزه‌ میزه‌ی لاغر کنارم ایستاده بی معطلی ازش خواستم که خودش رو به منصوره برسونه تند و فرز وارد خونه شد و با دیدن منصوره به طرفش قدم تند کرد کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨