eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.7هزار دنبال‌کننده
775 عکس
400 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۴۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) برای فرار از خاطرات تلخ پسر کوچولوی پرپر شده‌ش خیلی سریع رفت سراغ خاطرات خیلی دورتر و شروع به تعریف کرد _تا چند وقت منتظر شدم تا مامان یا بابا و برادرام نظرم رو در مورد خواستگاری صمد شوهر طوبی بپرسن تا اینکه بالاخره انتظارم به پایان رسید. یه روز جمعه که دوباره برادرام به خونمون اومدند من توی آشپزخونه مشغول آماده کردن میوه بودم که داداش ناصر سرکی توی اشپزخونه کشید و گفت که بابا کارت داره بیا پیشش وقتی به هال رفتم بابا با برادرام مشغول گفتگو بود متوجه حضورم که شد پرسید _چی شد دخترم فکراتو کردی؟ نگاهی گذرا به همه انداختم و لب زدم _من فکرامو کردم جوابم منفیه. همه نگاه‌های پرسشی و متعجبشون رو دوخته بودند بهم. ناصر گفت: _ قرار بود خوب فکرات رو بکنی. عزیزِ من عجله نکن باز هم فکر کن همه ی جوانب رو بسنج. _سنجیدم داداش. چون دوست ندارم زندگیم روی بنای زندگی یکی دیگه بسازم. ازدواج یعنی شروع زندگی . ولی این مدل ازدواجِ من یعنی پایان زندگی طوبی مطمئنم اون هیچ وقت راضی نمیشه هوو بیاد توی زندگیش من می‌فهمم حالش رو اونم بنا به مصلحت مجبور شده رضایت بده درست مثل من که باید مصلحت اندیشی کنم تا یکی از همین خواستگارهای نامعقولم رو انتخاب کنم. من دلم نمی‌خواد برای خوشبخت شدن خودم یکی دیگه رو بدبخت کنم. معلومه همه از تصمیمم ناراحت شدند. باد همه‌شون خوابیده. _می‌فهمم درکتون می‌کنم همه‌ی شما نگران آینده‌ی من و زندگیم هستید . خدا بزرگه. بخدا اگه یه عمر تنهایی بکشم و منت شماها رو بکشم که هوام رو داشته باشید برام شیرینتر از اینه که بشم خانوم خونه‌ی خودم و آه طوبی پشت زندگیم باشه. مامان خواست حرفی بزنه که بابا اجازه نداد _خیلی خب پس جوابت منفیه... مامانت تا فردا جوابتو بهشون میده. توکل به خدا تا خودش چی بخواد و چی مقدر کنه کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۴۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) واااای باورم نمیشد حال آدمی رو داشتم که برای زنده موندن و نجات از غرق شدن ساعتها شنا کرده و دست و پا زده و حالا به ساحل رسیده . نفس راحتی کشیدم . رو به بابا کردم همه‌ی حس تشکر و قدردانیم رو توی صدام پاشیدم ‌و ممنونی زیر لب گفتم. دیگه نموندم تا حس و حال بقیه رو رصد کنم و به طرف بیرون اتاق رفتم محبوبه و زنداداشها جلوی در جمع شده بودند پس از اینجا حرفامون رو می‌شنیدند نگرانی تو نگاهشون موج میزنه لبخندی که از خوشحالی واکنش بابا روی لبم بود رو عمیق‌ترش کردم. به سراغ بچه ها رفتم و به حیاط بردمشون تا بتونم هیجان شادی و شعف درونیم رو با اونها سهیم بشم و تخلیه کنم. متوجه حضور خانم‌های خانواده پشت پنجره شدم. اما بی‌توجه به همه‌شون با بچه ها دنبال هم می‌دویدیم و شادی می‌کردم خدایا شکرت که حالم خوبه. این حال خوب رو هیچ‌وقت ازم نگیر. اما صد حیف که خوشی‌های زندگی من همیشه عمر کوتاهی داشتند. اصرارهای ننه شمسی و اعلام رضایت طوبی برای ازدواج مجدد شوهرش دوباره خانواده ی من رو به تکاپو انداخته بود تا نگرانی‌هایی که بابت آینده و زندگیم دارند رو هموار کنند. و هرروز یکی‌شون می‌اومد و باهام حرف می‌زد و از سختی های تنهایی و ادامه ی زندگی بدون ازدواج می‌گفت... و هر بار جواب من همونی بود که قبلا گفته بودم. تا اینکه همه‌ی اهالی محل اعم از مامان و بابا و اغلب همسایه‌ها برای شرکت در مراسم ختم یکی از همسایگان به مسجد رفتند . توی خونه تنها بودم که صدای زنگ خونه منو به طرف در حیاط کشوند. باورم نمی‌شد اومده باشه خونه‌ی ما . با تعجب نگاهش می‌کردم، حتی سلام کردن هم یادم رفته بود. باسلامی که داد به خودم اومدم. 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۴۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) تعارفش کردم که وارد بشه. با اینکه خطایی مرتکب نشده بودم اما نمیدونم دلیل اینهمه خجالتم چی بود؟ داخل حیاط اومد تعارفش کردم به داخل خونه بیاد که بی هیچ حرفی جلو افتاد و وارد هال شد و کنار دیوار ایستاد دوباره تعارفش کردم بنشینه قصد فرار داشتم پس به بهونه‌ی پذیرایی خواستم به آشپزخونه برم که صدام کرد منصوره‌جان نیومدم مهمونی... بیا بشین باهات کار دارم تا مامان و بابات نیومدن می‌خوام حرفام رو بزنم و برم. مثل آدمای خطاکار نگاهش کردم ، طوبی جان به خدا من جواب منفی دادم. شوهرت و مادرش هرروز یکی رو می‌فرستند وساطت. دستاش رو به نشونه‌ی استپ بالا گرفت. و بعدم کنارش رو نشون داد و ادامه داد _بشین من تورو خوب می‌شناسم می‌دونم چطور آدمی هستی . پس نگران من نباش تو مثل خواهرم می‌مونی منصوره. کمی با فاصله اما روبروش نشستم. ببین منصوره خودت دیگه همه چی رو می‌دونی. مشکل نازایی من جدّیه و دکترا گفتند هیچوقت بچه‌دار نمی‌شم. به آرومی گفتم _آره می‌دونم ولی به خدا دلیل نمی‌شه مجبور باشی برای شوهرت زن بگیری _اجازه بده اول حرفام رو بگم شرمنده لب زدم _ببخشید _ شوهرم بچه خیلی دوست داشت مقصر خودم بودم که داروی ضد بارداری مصرف می‌کردم . در جریانی که پدرو مادرم رو باهم توی اون حادثه‌ی کذایی از دست دادم _بله یادمه توی زلزله‌ی بم وقتی برای مهمونی به اونجا رفته بودند _درسته... با چشمان اشک‌آلود ادامه داد _اون روزها حالم خیلی بد بود و افسرده شده بودم... همون ایام فهمیدم باردار شدم فکر اینکه مادرم نیست که بیاد و ازم مواظبت کنه داشت دیوونه‌م می‌کرد بی‌خبر از شوهرم رفتم پیش قابله و کلی ازین داروهای علفی و زعفرون و این چیزا مصرف کردم تا سقطش کنم حتی دور از چشم شوهرم به شهر رفتم و از یه جایی یه داروی خیلی گرون خریدم و بالاخره بچه سقط شد خودم خیلی اذیت شدم اما خوشحال بودم که فعلا از شرش خلاص شدم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۴۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) دوسال طول کشید تا دوباره باردار شدم اون موقع دیگه با مرگ پدر ومادرم کنار اومده بودم وقتی دکتر رفتم نمی‌دونم چطور از روی ازمایش ها و این چیزا متوجه سقط قبلیم شد دکتر همون موقع گفت چون گروه خونم منفیه و شوهرم مثبت باید موقع بارداری قبلی یه آمپولی رو می‌زدم تا دفعات بعدی برای بارداری به مشکل نخورم. من که این چیزا رو نمی‌دونستم. برای همین گفت هر بار که بچه‌دار بشم مشکل ایجاد می‌شه و بچه خود به خود سقط می‌شه یا یه چیزی شبیه این... من که دقیق سر در نیاوردم ولی دیگه نباید بچه دار بشم. نمی‌دونی اینکه بی‌خبر از شوهرم بچه رو سقط کردم چقدر برام گرون تموم شد. صمد داشت طلاقم می‌داد ناراحت بود که بی خبر از اون و بدون مشورت و سرخود تصمیم گرفته بودم. خیلی التماسش کردم که از فکر طلاق بیرون بیاد . خودت میدونی فقط دوتا خواهر دارم تو دنیا. من که نمی‌تونستم سربار زندگی اونا بشم. صمد آدم بدی نیست اوایل خیلی بدقلقی کرد اما اخرش مردونگی کرد و آبروم رو پیش کسی نبرد و نگفت چه خطایی کردم و تصمیمی داشته طلاقم بده فقط به همه گفتیم بچه دار نمی‌شم‌. امروز و فردام نشه بالاخره یه روز به خاطر بچه کم میاره و میره زن بگیره... خصوصا که ازم کینه هم داره. من تورو می‌شناسم. تو دختر خوب و باخدایی هستی انسانیت سرت میشه. اگه قرار باشه یه روزی حضور یه زن رو تو زندگیم تحمل کنم کی بهتر از تو، خوب می‌شناسمت می‌دونم اهل دوز و کلک و دور زدن نیستی حتی با دشمنات از در دوستی وارد می‌شی چه برسه به من که چند سال باهم تو یه مدرسه درس خوندیم و تو یه محل باهمدیگه هم بازی بودیم و باهم قد کشیدیم. اون می‌گفت و من بیشتر دلم براش می‌سوخت . اونم مثل من بدبخت بود . لااقل من پدرومادر و برادر داشتم اما اون بجز شوهرش هیچ تکیه گاهی نداشت که اون رو هم به خاطر اشتباهی که مرتکب شده بود باید با کسی شریک می‌شد. 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۴۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) داشت نگاهم می‌کرد و منتظر جوابم بود. سرم رو بالا گرفتم روی نگاه کردن به چشمهاش رو نداشتم پس همینطور که نگاهم به گلهای چادرش بود گفتم : نمی‌دونم چی بگم من اصلا از اینکه زن دوم باشم خوشم نمیاد. تو الان این حرفا رو می‌زنی و می‌گی که راضی هستی، (به اینجای حرف که رسیدم روم نشد اسم شوهرش رو به زبون بیارم پس به جای اسم و بجای لفظ شوهرت دنبال کلمه‌ی مناسب‌تر گشتم) گفتم _درسته به زبون راضی هستی مردت رو با کس دیگه‌ای شریک بشی اما خودتم خوب می‌دونی که سخته. هم برای خودت و هم اونی که شریکت بشه. تو الان مثل یه خواهر بهم نگاه می‌کنی یا من به تو مثل یه دوستِ قدیمی اما وقتی (باز هم بسختی ادامه دادم) وقتی اون زندگی رو شریک بشیم می‌شیم رقیب همدیگه. و دوتا رقیب تو زندگی زناشویی هیچ‌وقت چشم دیدن همدیگه رو ندارن. من خودم رو می‌شناسم نمی‌تونم تو همچین زندگی‌ای دووم بیارم. دلخوری از حرفام توی نگاهش معلوم بود ولی چیزی بروز نداد فقط گفت: ببین الان ما دوتا باید یه تصمیمی بگیریم من‌که راهی برام نمونده بالاخره باید وجود یه زن دیگه رو توی زندگیم بپذیرم . تو هم قبول کن با شرایطی که برات پیش اومده دیگه فکر نکنم آدمی بهتر از شوهر من که خودش یا خونواده ش راضی باشن برای خواستگاری بیاد سراغت. پس به نفع هردومونه. بهتره به عنوان یه موقعیت خوب بهش نگاه کنیم. بهتر نیست دوستانه در موردش فکر کنیم و باهم کنار بیاییم؟ از حرفاش ناراحت شده بودم اما منم متقابلا چیزی بروز ندادم. نچی کردم و گفتم چرا به فکر درمان خودت نیستی؟ شاید یروزی بتونی بچه دار بشی. _من تا وقتی با شوهرم زندگی کنم بچه دار شدن برام غیر قابل امکانه . مگه اینگه طلاق بگیرم و با مردی دیگه ازدواج کنم که گروه خونیش شبیه خودم باشه و این موضوع هم که نشدنیه. پس من تا عمر دارمو با شوهر خودم زندگی می‌کنم نمی‌تونم بچه‌دار بشم. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۴۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) برای اینکه به این بحث مسخره و خواستگاری شوهرش از من خاتمه بدم چشم دوختم به نگاهش و گفتم ببین طوبی جان اونجوری که تو در مورد من فکر می‌کنی نیست. من خودم رو بهتر از هر کسی می‌شناسم نمی‌تونم هووی خوبی برات باشم. شاید تو بتونی شراکت رو قبول کنی اما من تاب نمیارم مطمئن باش اگه من هووت می‌شدم از هر هووی دیگه‌ای بدترم پس بیخیال من شو . برای اینکه ادامه نده سریع پا شدم و به آشپزخونه رفتم. سینی چای رو آماده کردم و وقتی برگشتم دیدمش که داشت از در خونه بیرون می‌رفت بی صدا با سینی توی دستم دنبالش رفتم کفش‌هاش رو پاش کرد و برگشت طولانی چشم دوخت به نگاهم انگار داشت التماس می‌کرد. وقتی دید چیزی نمی‌گم و واکنشی نشون نمی‌دم راهش رو کشید و رفت. نمیدونم کارم درست بود یا نه اما من خودم رو می‌شناختم . نمی‌تونستم توی چنین زندگی دووم بیارم. سقط جنین گناه بزرگی بود و تاوان سختی برای طوبی داشت اون حالا مجبور بود به خاطر اشتباهش تاوان پس بده اونم چی؟ برای شوهرش زن بگیره. دلم خیلی براش می‌سوخت زمزمه کردم راستی نگفت توبه هم کرده یا نه؟ اون بیچاره که داره تاوان گناه و خطا و جفایی که در حق اون جنین و خودش و شوهرش کرده رو توی این دنیا به سختی پس میده ، لااقل توبه کنه تا دیگه برای اون دنیا بی‌حساب باشه. 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
عصبی تو چشم‌هام زل رد _واسه چی با اون اومدی؟ سوال و جواب مرتضی شروع شد. خاله به سختی نشست و گفت _میشه بعد ناهار؟ _تا نفهمم از گلوم پایین نمیره اگر ترس از دایی نبود الان‌عمرا جوابش رو میدادم. _ تو دانشگاه یه گروه شدیم. قرار شد یکی بره از استاد جزوه بگیره بقیه از روش کپی کنن. من رفتم‌ گرفتم ولی امروز یادم‌رفت ببرم دانشگاه. آقای موسوی گفت‌ هم‌ میرسونم هم جزوه ها رو میگیره ببره برای همه کپی کنه طلبکار تر از قبل گفت _آقای موسوی غلط کرد با تو! صبر میکرد فردا میبردی. _تو خودت دانشگاه رفتی، نمیدونی یه روزم برای دانشجو یه روزه؟! _آدرس میدادی خودش بیاد بگیره. حتما باید میشستی هرهر و کرکر راه مینداختی؟ _هرهر کرکر کجا بود! گفتم بمونید تا براتون بیارم بیچاره لبخند زد تشکر کرد! که تو امونش ندادی کلافه چشم هاش رو بست _من این چرت و پرت ها حالیم نیست. بار آخرت باشه که سوار ماشین شخصی میشی. با اتوبوس میری میای.‌ فهمیدی؟ _باشه ایستاد _باشه نه، چشم https://eitaa.com/joinchat/1734934546C9ef95d0bac
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۴۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) نیم ساعت بعد از رفتن طوبی، مامان به خونه برگشت. چیزی از اومدن مهمون ویژه‌م بهش نگفتم. چون مجبورم می‌کرد حرفهاش رو براش تعریف کنم و اونوقت این مامان ساده‌ی من شرایط رو برای خوشبخت شدنم مهیا می‌دید و دیگه ولم نمی‌کرد ، تازه ممکن بود به بابا یا بقیه‌ی اعضای خونواده هم بگه و دوباره جریانات یک هفته‌ی گذشته از نو شروع بشه. خسته شدم بس که برای هر کدوم جداگانه دلایلم رو توضیح دادم. از چهره‌ی مامان معلومه که ناراحته، توی دلم خالی شد، نکنه فهمیده طوبی اینجا بوده و می‌دونه آب پاکی رو ریختم رو دستش؟ امروز از محبوبه خبری نیست حتما مثل دیروز خونه‌ی مادرشوهرشه. مامان با خودش چیزی رو زمزمه میکرد و همزمان بینی‌ش‌رو بالا می‌کشید معلومه بغض داره. مقابلش رفتم و نگاهی به صورتش انداختم بینی سرخ و چشمای اشک آلودش بهم می‌گفت از چیزی ناراحته و دلش درد دل می‌خواد. این روزها مامان همه‌ی غم و غصه‌هاش مربوط به منه، و تنها محرم اَسرارش هم محبوبه که ایشون هم دو روزه به ما سر نزده. روبروی مامان نشستم دست روی شونه‌ش گذاشتم و لب زدم _مامان جان چی شده از چی ناراحتی؟ انگار منتظر همین تلنگر بود اشکهاش راهشون رو پیدا کردند و شروع کرد به تعریف کردن _توی مسجد منیر خانم رو ندیدم از همسایه ها حالشو پرسیدم که گفتن برای پسرش رفته شهرستان خودشون خواستگاری یکی از دخترای فامیلشون. با خنده گفتم _برای پسرش زن بگیره گریه کردن داره؟ پر غصه و اخم آلود نگاهم کرد _آخه مامان جان دورت بگردم چرا بخاطر این چیزا خودتو ناراحت میکنی؟ شماها که همه ی امیدتون برای خوشبخت شدن من پسر ننه شمسی بود حالا چرا باید از ازدواج پسر منیر خانم ناراحت بشی؟ نمی‌دونم مادر ،ته دلم امید داشتم خدا به دلش بندازه و پا پیش بذاره. اما حالا که تو به شوهر طوبی جواب مثبت ندادی یکم امید به اینا داشتم که اونم ناامید شد کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۴۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) دستش رو گرفتم و بوسیدم. _مامان جونم وجود من برای تو و بابا شده دردسر و غصه... دعا کن زودتر بمیرم که اینجوری باعث سرافکندگی و غصه خوردنتون نباشم. با حرص دستش رو از توی دستم بیرون کشید و روی شونه‌م گذاشت و به آرومی به عقب هولم داد. پاشو پاشو این چرت و پرتا رو نگو. زبونت رو گاز بگیر بچه. اولاد نور چشم پدرو مادرشه اگه اتفاقی برای تو بیفته منم مُردم پس دیگه ازین حرفا نزن. غصه‌ی آینده ت داره من رو دق میده. الهی خدا از باعث و بانیش نگذره. کم کم دارم به حرفای داداشات می‌رسم . کاش زودتر می‌رفتیم شهر شاید اونجا بخت بهتری سراغت میومد. چیزی نگفتم و بلند شده و سراغ کارهام رفتم. تا غروب خبری از محبوبه نشد وقتی صدای زنگ در اومد با خنده رو به مامان گفتم _ بفرما محرمِ اسرارت هم اومد یکم که باهم جیک جیک کنید حالت روبه‌راه میشه. مسخره‌ای نثارم کرد و به سمت در حیاط رفت. با اومدن شکوفه انگار عطر زندگی به خونه مون اسپری شد شور و نشاط به هردومون برگشت. همین‌طور که سرگرم درست کردن سالاد بودم حواسم به شکوفه و تلویزیون هم بود. برنامه‌ی مورد علاقه‌م رو نشون می‌داد و نمی‌تونستم ازش صرف نظر کنم. 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۴۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) طبق معمول همیشه مامان و محبوبه در حال پچ پچ و گفتگو بودند محبوبه با لبخند به طرفم اومد و چاقو رو از دستم گرفت. _بده من تا دستت رو نبریدی و مشغول ادامه‌ی کار شد. نگاهش کردم _ چیه...چرا خوشحالی؟ چی شده؟ _نمی‌دونم چطوری بگم از اتفاقی که افتاده خوشحال نیستما ولی ازینکه می‌بینم خدا جای حق نشسته و به حساب آدمای نامرد می‌رسه خوشحالم . درست تعریف می‌کنی منم بفهمم جریان چیه؟ با لحنی که حس خوشحالی و دلسوزی در هم تنیده گفت _مسعود مریضه چند وقته یسره دکتر و ازمایش و بیمارستان میرفته ولی نمی‌ذاشتن من بفهمم. می‌دونستم یه خبرایی هست ولی نمی‌تونستم بفهمم برای همین امروز خونه‌ی خاله مونده بودم که بتونم سر از کارشون در بیارم. و بالاخره کشف کردم. _خب حالا چی رو کشف کردی؟ با هیجان گفت _قبل از عید مسعود چند بار سرکارش حالش بد شده و رفته دکتر. اونجام بهش سرم و این چیزا وصل می‌کردند‌. دکترم براش کلی آزمایش و عکس و این چیزا می‌نویسه و می‌گه حتما باید جواب آزمایش و عکسارو بیاره و نشونش بده ولی مسعود خیلی جدی نمیگیره. ایام عیدم که خونه خاله بود چند بار همونطوری شده یه شب که حسابی حالش بد شده بود عمو ولی برده‌ش بیمارستان که دکتر گفته علایم بیماریش مشکوکه. خواسته براش آزمایش و عکس بنویسه که دفترچه‌ش رو می‌بینه و می‌فهمه قبلا همونا رورو یه دکتر دیگه هم براش نوشته بوده. اونوقت دکتره به عمو تاکید می‌کنه که توی همون هفته همه‌ی آزمایشات و نمونه‌برداریها انجام بشه و جوابهارو براش ببرن. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۴۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) خلاصه اینکه حالا فهمیدند یه نوع غده‌ی بدخیم توی گردنش هست و چون نزدیک نخاعشه باعث می‌شده حرکات بدنش رو مختل کنه. حالام باید یه عمل جراحی انجام بده که اونم ریسکش بالاست. با تعجب به حالت تعریف کردن محبوبه نگاه می‌کردم واقعا از بیماری خطرناک پسر خاله‌ش خوشحال بود؟ شایدم چون برادرشوهرش بود، نه شاید چون اون آدم مسعود‌ بود. باز هم فرقی نمیکنه. ما که نباید مثل اون مسعودِ خودخواه باشیم زندگی من برای اون اهمیت نداشت اما زندگی اون بعنوان یه آدم برای من مهم بود. من نمی‌تونستم از شنیدن بدبختی دیگران خوشحال بشم. پس با دلخوری به محبوبه تشر زدم _الان یه آدم یه نوع بیماری خطرناک داره و تو خوشحالی؟ از کی تابحال این قدر سنگ دل شدی محبوبه؟ _هه تو هم که مثل مامان حرف می‌زنی فکر می‌کردم تو بیشتر از من خوشحال بشی. توکه نمی‌دونی توی این سالها بخاطر نامردی مسعود در حق تو طعم شیرین زندگیم رو همیشه برام تبدیل به مزه ی گس کرده. هرجا که حسابی خوشبختم و زندگی به کامم شیرینه یادآوری تو و زندگی که بواسطه ی برادر سعید تلخ شده به کام هردومون تلخ می‌شه. این یه سال و نیم هم که زن گرفته جلوی من چنان ادای عاشق‌ها رو در میاورد که حالم ازش بهم می‌خورد. برای هنینم حقشه که بدتر از اینا سرش بیاد... چیزی نگفتم نگاهم رو به تلویزیون دوختم . دیگه چیزی از فیلم مورد علاقه م نمی‌فهمیدم. 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
✋️سلام خدمت همه عزیزان و دوستان همیشه همراه برگرفته از کانال ارتباط با خدا،بستگی و گره افتادن در کار و امورات زندگی جزء مواردیه که برای اکثر افراد بوجود میاد. که اکثرا این نوع بستگی ها به خاطر ‏چشم اطرافیان و حرفهایی که پشت سر آنها زده میشه ,ایجاد میشه که به مرور کسب و کار طرف و یا امورات روزمره زندگی ‏طرف بسته میشه و شخص همیشه داره درجا میزنه و پسرفت میکنه.‏ 🌷برای رفع این موضوع ,بهترین و سریعترین روش غسل فلق هست که با انجام این روش سریع بستگی شخص رفع میشه این روش خیلی ساده هست👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۵۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) صداها و تصاویر برام نامفهوم بود.. من که چندسالِ در انتظار انتقام خدا از مسعود و زندگیش بودم. پس چرا الان حالم اینطوره؟ همیشه فکر میکردم بلایی که بر سر آبرو و زندگیم آورده با هیچ تنبیهی از جانب خدا مسعود رو با من بی حساب نمیکنه. فکر می‌کردم هیچ عذابی برای او نمی‌تونه دلم رو خنک کنه. فکر می‌کردم سخت ترین عقوبت ها هم برای اون آدم کمه. و حالا شنیدن بیماری‌ش بنظرم بهای سنگینیه برای بی‌حساب شدن با من. دلم برای خودش و زنش سوخت. درسته که درخواست طلاق و جدایی او خیلی برای من و زندگیم گرون تموم شد درسته همیشه نفرینش می‌کردم درسته به خدا واگذارش کرده بودم ولی حالا پشیمون بودم. خوشحال که نبودم هیچ تازه ناراحت هم شده بودم... چرا؟ مامان هم از شنیدن بیماری مسعود حالش گرفته بود. رو به محبوبه پرسید _حالا دکترا چی گفتن ؟کی باید عمل کنه؟ _ظاهرا گفتن در اسرع وقت ولی چون عمل سنگینیه و ریسکش بالاست سعید و عمو ولی گفتن مدارک پزشکیش رو ببرن تهران و به چند تا دکتر دیگه هم نشون بدن. حالا فردا قراره باهم برن تهران. با خوشحالی ادامه داد _منم تا وقتی سعید برگرده همینجا می‌مونم. هیجانزده ادامه داد _نمی‌دونید وقتی متوجه شدند منم جریان مریضی مسعود رو فهمیدم چه حالی شدند، سعی کردم الکی خودم رو ناراحت و متاسف نشون بدم. زن احمقش هم برگشته بهم میگه حالا نری همه جا رو پر کنی که چی شده هااا. منم با تاسف گفتم مگه خبر خوشیه که برم همه جا جار بزنم و مژدگونی بگیرم؟ کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۵۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) مامان با دلسوزی رو به محبوبه کرد _مامان جان باهاش دهن به دهن نذار اون تو شرایط عادی هم همش میخواد بپره به دیگرون حالا که دیگه غصه ی شوهرشم می‌خوره. محبوبه کنایه‌آمیز گفت آره چقدرم غصه می‌خوره. همه نشستند فکر چاره هستند که چکار کنن بهتره خانم مشغول رسیدگی به ظاهر و قیافه‌ی خودشه مثلا دیشب خاله و دختراش نشستند و آروم دارن برای درد بی‌درمون مسعود اشک می‌ریزن. اونوقت این مادمازل خانوم سوهان ناخن گرفته دستش هی ناخوناشو چک می‌کنه. آینه می‌گیره دستش صورتشو چک میکنه بعدم رو به خاله میگه نگاه کن زن عمو از وقتی مسعود مریض شده پوست صورتم دچار افتادگی شده دلم می‌خواست پاشم موهاش رو دونه دونه بکنم بخاطر دل این بچاره‌ها هم نمیتونه یه دقیقه خودش رو دلسوز و نگران شوهرش بده منم با دیدن رفتارش آی خنده م گرفته بوداااا. دلم خنک شد. عروسم عروسم گفتن از دهن خاله نمی‌افتاد حالام بشینه با دیدن رفتارای عروس گلش کیفش رو ببره. از مدل تعریف کردن محبوبه خنده‌م گرفته بود با حفظ چهره‌ی آروم و جدی گفتم _پس همونه کمال همنشین در تو اثر کرده که اینقدر دل گنده و بی احساس شدی وگرنه تو که قبل‌ترها اینطوری نبودی... مامان هم با دلخوری رو به محبوبه گفت _ببین مادر، مسعود آدم بی معرفت و نامردیه قبول. زنش ادم مزخرفیه اونم قبول اما تو نباید عین اونا بشی. تو باید شخصیت خودت رو حفظ کنی. دیدن یا شنیدن حال بد دیگران ولو دشمنت نباید تورو خوشحال کنه این نشونه ی سیاه شدن دله. مواظب این دل باش. وگرنه یروز به خودت میای میبینی تو هم شدی یکی مثل همون آدما که امروز رفتاراشون برات خیلی مسخره ست. 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
✋️سلام خدمت همه عزیزان و دوستان همیشه همراه برگرفته از کانال ارتباط با خدا،بستگی و گره افتادن در کار و امورات زندگی جزء مواردیه که برای اکثر افراد بوجود میاد. که اکثرا این نوع بستگی ها به خاطر ‏چشم اطرافیان و حرفهایی که پشت سر آنها زده میشه ,ایجاد میشه که به مرور کسب و کار طرف و یا امورات روزمره زندگی ‏طرف بسته میشه و شخص همیشه داره درجا میزنه و پسرفت میکنه.‏ 🌷برای رفع این موضوع ,بهترین و سریعترین روش غسل فلق هست که با انجام این روش سریع بستگی شخص رفع میشه این روش خیلی ساده هست👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسمه تعالی با سلام و احترام این حکم مأموریت شماست شخصا مشاهده بفرمایید👇 https://DigiPostal.ir/cupzznm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیلی قشنگ خونده حسین طاهری ، بفرستید برای کسانیکه قصد رای ندادن دارن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 اخبار تحلیلی امروز (شماره ۴۷۸) 🔹 از تاکید چین به پایبندی به تمامیت ارضی ایران ، تا تقویت زرادخانه های هسته ای آمریکا در بسته خبری تحلیلی سه شنبه ۲۲ خرداد ماه ۱۴۰۳ 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۵۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) شب موقع خواب احساسات دوگانه‌ای داشتم یه لحظه از مشکلی که برای مسعود پیش اومده ناراحت بودم و یک لحظه خوشحال... یه لحظه از اینکه بالاخره خدا من و ظلمی که در حقم شد و تبعات بد اون ظلم رو در زندگیم داره می‌بینه و حالام داره باعث و بانیش رو مجازات می‌کنه خوشحالم ولی بخاطر طرز فکرم حسابی حالم گرفته‌ست و ناراحتم مامان راست می‌گفت انگار دلم داره زنگار می‌گیره. توی فکر رفتم مسعود و ظلمی که بهم کرد، حرف مردم، پسر منیر خانم و باور حرفای مردم، خواستگارهای نامتعارف بعد از اینکه مسعود طلاقم داد، از دست دادن همه موقعیتهای خوب ازدواج. تنهایی و حس سربار بودنم، دلسوزی دیگران نسبت به خودم کدومشون بیشتر آزارم می‌داد؟ کدومشون بیشتر از همه باعث شدند از اتفاقی که برای پسرخاله‌م افتاده خوشحال بشم؟ معلومه که همه‌شون. شروع کردم به فرستادن ذکر صلوات. باید شیطون رو از خودم دور کنم. پس چند تا هم اعوذ بالله من الشیطان الرجیم گفتم. اونقدر گفتم که دیگه نفهمیدم کی خوابم برد. صبح با صدای مامان بیدار شدم. وقت نماز بود بعد از نماز هنوز خوابم میومد اما دیگه وقت خواب نبود باید به کارهای عقب افتاده میرسیدم. خیلی وقته تو فکر عملی کردن برنامه‌م بودم. خیلی از مادر‌ها و دخترای روستا از وقتی فهمیدند که آموزشهای کامل قلاب بافی رو دیدم متقاضی برگزاری کلاس آموزشی هستند هر وقت خودم یا مامان و محبوبه رو می‌بینند در مورد این موضوع صحبت می‌کنند. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۵۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) موقع جمع کردن سفره ی صبحونه به مامان در مورد تصمیمم توضیح دادم و ازش خواهش کردم که اگه میشه امروز بریم پیش خادم مسجد تا باهاش صحبت کنیم اگه بهمون اجازه بده سه روز در هفته توی مسجد کلاس برگزار کنم. برای همین منظور به پیشنهاد مامان ظهر یکم زودتر برای خوندن نماز جماعت به رفتیم مسجد . پس از پایان نماز پس از اینکه نمازگزاران اونجا رو ترک کردند به قسمت مردونه رفتیم مامان به مش تقی همه چی رو توضیح داد اتفاقا بر خلاف تصورم خیلی هم استقبال کرد و گفت برای خیلی از دخترای روستا که از امکانات مدرسه رفتن و آموزشهای دیگه برخوردار نیستند بهترین سرگرمی هست و قبول کرد که روزهای زوج ساعت چهار تا شش کلاس‌هام برگزار بشه. برای اطلاع‌رسانی به خانم ها و دخترخانم های روستا هم قول داد تا هفته‌ی بعد و شروع اولین جلسه هرروز موقع نماز مغرب با بلندگوی مسجد ساعات و ایام برگزاری کلاس آموزشی من رو اعلام کنه. خیلی خوشحال بودم که به همین راحتی مکان مورد نظر فراهم شده و به زودی در جمع دخترهای جوون و نوجوون روستا حاضر می‌شم. دیگه خونه‌نشینی کافی بود بقول عمه خودم باید به خودم کمک کنم تا قابلیت‌هام رو به همه نشون بدم. و روز موعود رسید امروز اولین جلسه‌ی آموزشی منه و کمی استرس دارم . دم در مسجد ایستادم برخلاف قراری که با مش تقی داشتیم هنوز در رو باز نکرده . استرس و نگرانیم بیشتر شده، نکنه منصرف شده و نمی‌خواد اجازه بده فعالیتم رو شروع کنم؟ روی اینکه برم جلوی در خونه شون و ازش دلیل باز نکردن در مسجد رو بپرسم رو ندارم‌ مستاصل مونده بودم چه کنم که ماشین عمو ولی رو از دور دیدم تا خواستم خودم رو از اونجا دور کنم دیگه دیر شده بود. ماشین بهم رسیده بود 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
عاشق برادر شوهر خواهرم‌شدم.‌ به خواهرم گفتم ولی گفت اینکار رو نکن. تصمیمم رو گرفته بودم باید کاری میکردم که بیاد خواستگاریم.‌انقدر به بهانه‌ی خواهرزاده‌م رفتم خونشون که یه روز مادرش زنگ زد خونمون و گفت..... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
_غزال با توام! میگم این همه پول رو از کجا آوردی! این کی بود بهت گفت بیا!؟ کمی اخم کردم و حق به جانب گفتم _اصلا به تو چه مربوطه! اشتباه کردم ازت کمک خواستم. مرتضی هم بفهمه خودم درستش میکنم _یعنی چی! یه دختر تنها که جز دانشگاه جایی نمیره این همه پول رو از کجا باید بیاره! داره بساط تهمت زدن بهم راه میفته مثل خورش با لحن تندی گفتم _مگه تو بیست و چهار ساعت با منی که بدونی من کجا میرم؟ چشم هاش گرد شد و طلبکار گفت _چی میگی تو غزال! کجا میری غیر دانشگاه! بابام بفهمه دارِت میزنه! عصبی از حرف هاش بهش توپیدم _چی رو بفهمه! مگه کار عاره! میرم سر کار _کم چرت بگو! تو که همیشه بالایی! https://eitaa.com/joinchat/1734934546C9ef95d0bac