🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۷۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
و بعد هم از خونه بیرون رفت
اون شب با همهی بدیهاش بالاخره تموم شد
تا چند وقت تو فکر بودم
یعنی ممکنه خدا بخواد از طریق شکوفه سعید رو تنبیه کنه؟
اصلا دلم نمیخواست حلالشون کنم نه سعید و نه مسعود
این فکر مثل خوره به جونم افتاده بود
یاداوری حرفای مسعود که با اشاره به شکوفه میگفت این بچه حیفه...
واقعا ممکن بود خدا بخاطر اشتباهات سعید اینجوری بخواد مجازاتش کنه؟
از خدا خواستم که بلایی سر شکوفه نیاد
نمیتونستم از اون دوتا نامرد بگذرم
طی چندروز گذشته محبوبه به خونمون نیومده
معلومه که بخاطر کار اون دوتا نامرد از من و مامان و بابا خجالت میکشه
مامان دوباره دلتنگ شکوفه و محبوبهست چون از دیشب مدام با خودش غرغر میکنه
و پریشونه
صدای بابا من رو از فکر بیرون آورد پشت در اتاق رفتم تا بشنوم در مورد چی دارن صحبت میکنند
_به محبوبه چه ربطی داره؟
نامردی رو اون دوتا کردن خجالتش رو این بچه بکشه؟
برو سراغش ببین حالش خوبه؟ نکنه یوقت سر این موضوع با شوهرش دعواشون شده
مامان غرولند کنان دوباره شروع کرد
_پسرهی بیشعور احمق با داداشش گند زده به حیثیت و آبروی دختر دستهی گلم اونوقت پررو پررو پا شده اومده تو روی ما وایساده میگه من دختر عموی بابام که الان زنمه دوست داشتم
دوست داشتی که داشتی همون اول میرفتی سراغش... چرا این بازی رو شروع کردی؟
اومد با خیال راحت حرفاش رو زد چون با خودش میگه من که مقصر نیستم تقصیرا گردن سعید که به من پیشنهاد اون مسخره بازیارو داده
سعید بچه بود عقل نداشت تو که بزرگترش بودی چرا عقلت رو دادی دست اون و وارد بازیش شدی؟
خدا لعنت کنه هردوتون رو
حلالیت هم میخواد
حماقت و بچگی رو شما دوتا کردین ولی دودش به چشم بچه من رفته
کی باید جواب آیندهی تباه شدهی این دختر رو بده؟
بابا که بابت غرولندهای مامان کلافه شده با تشر گفت
_اَه بس کن دیگه... خوبه بچههای خواهر خودت بودن که این بلارو سرمون آوردن
گفتم پاشو برو یه سر بزن به محبوبه ببین جواب آزمایش بچه رو گرفتن؟ دکتر چی گفته؟
ببین حال خودش و بچهش چطوره؟
نکنه سر این موضوع اوقات خودش و شوهرش رو تلخ کنه
_از شکوفه بیخبر نیستم راستش یساعت پیش یه سر رفتم دم خونهشون
سعید خونه نبود ولی دلم نمیخواست فعلا پام رو خونهش بذارم فقط حال بچه رو از خود محبوب پرسیدم
شکر خدا خوب بود... جواب آزمایشش هم چیزی نبوده
_خود محبوب چی اون خوب بود؟
یکم نصیحتش میکردی یوقت اوقات خودشون رو تلخ نکنند
اتفاقیه که افتاده کشش نده زندگیش رو بهم بریزه
_نترس زن و شوهر عین همن...
پرو و
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۷۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۷۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
همیشه طلبکارن از همه...
برگشته به من میگه مقصر همهی این اتفاقات بابامه که شرط کرده بود منصوره زودتر از من باید ازدواج کنه این سعید بدبختم مجبور شده اون نقشه رو بکشه
مسعود رو فرستاده خواستگاری منصوره که مثلا شرط بابا رو به جا بیاره اونوقت بابا یه شرط دیگه گذاشته که یا باید منصوره و مسعود زودتر عقد کنند یا هردو باهم عقد کنن
میبینی مرد؟ دختره شمارو مقصر میدونه نه اون شوهر خیره سر خودخواهشو
هرچی منتظر شدم ببینم بابا چه جوابی میده اما بیفایده بود
تا خواستم به سر جام برگردم صدای بابا سر جام میخکوبم کرد
_همهمون مقصر بودیم... من جدا اون سعید و مسعود هم جدا
_والا دیگه من دیگه فکرم کار نمیکنه
شما بابای این دخترا بودی و از سر خیرخواهی یه شرط و شروطی گذاشتی
اما اون دوتا چی؟
هرکدوم به فکر منافع خودش بوده
سعید میخواسته به محبوب برسه مسعودم برا داداشش بزرگتری کنه خیر سرش فقطم این منصورهی بیچارهی من شده گوشت قربونی
بعد هم گریه سر داد
و بین گریههاش ادامه داد...
_گور به گور نشی مسعود کاش این رازتو با خودت به گور میبردی تا اینجوری درموندهم نکنی...
تا حالا همه هم و غمم این بود که چرا دختر دسته گلم رو طلاق دادی از روزی که فهمیدم با نقشه اومدی خواستگاریش و اصلا از اولم قصد ازدواج باهاش نداشتی فکر و خیالاتم بیشتر شده
الهی گور به گور نشی سعید که هرچی میکشیم از خودخواهی تویه
با کوبیده شدن در حیاط ناله و نفرین مامان هم قطع شد
پشت پنجرهی اتاق رفتم تا ببینم چه خبره که با دیدن داداش ناصر غم و غصه ی این چند روز از سرم پرید
تندی به طرف در اتاق راه افتادم و از توی هال عبور کردم
خدا کنه خانم و بچههاش رو هم آورده باشه
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
برای انتقام از امیر محمد یادم اومد یه خواهر داره اینها هم خیلی غیرتی هستند میرم باهاش دوست میشم و بعد به همه میگم من باهاش دوست شدم اینطوری آبروی امیر محمد میره بعدم رفیق هام رو میریزم سرش که هی به روش بیارم آبجیت با ماهان دوسته مطمئنم که سکته رو میزنه من صبحی بودم و فاطمه خواهر امیر محمد ظهری بعد از ظهر با یه شاخه گل خیلی قشنگ رفتم دم مدرسه راهنمایی دخترونه زنگ که خورد تعقیبش کردم تا یه جایی تنهایی گیرش بیارم و اتفاقاً میخواست بره لوازم التحریر فروشی از دوستاش خداحافظی کرد. منم وارد مغازه شدم...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
وارد هال خونشون که شدم چشمم افتاد به قاب عکس پدرش موهای تنم سیخ شد این همون شهیدی بود که توی خواب به من تشز زد و گفت دست از سر خونواده من بردار با اینکه عکسِ اما احساس میکنم که زنده است و داره من رو میبینه و میدونه که من میخواستم چه بلایی سر دخترش بیارم شرمنده نگاهم را از عکس گرفتم و تو دلم گفتم...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
به نظرتون میخواسته چه بلایی سر دختر شهید بیاره😱
داستانی بسیار آموزنده و سرنوشت ساز به افراد جوان و نو جوان توصیه میکنم این داستان رو بخونید🌷🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شنبه قبل از ظهر نتایج انتخابات اعلام میشود
🔹رئیس ستاد انتخابات کشور: شنبه قبل از ظهر نتایج انتخابات اعلام میشود.
#انتخابات
#انقلابیون
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
لای در باز بود و من بدون اینکه در بزنم ارام در را گشودم. عاطفه با ناز به امیر گفت
مگه نمیدونستی من دوستت دارم پس این چیه رفتی گرفتی؟ سنش که به تو نمیخوره. انچنان قیافه ایی هم نداره. تلفن هامم جواب نمیدی
امیر که متوجه حضور من شده بود گفت
فروغ جان امدی؟
عاطفه به طرفم چرخیدو با دیدن من متعجب ماندو من رو به او گفتم
این چیه گرفتی ؟ منظورت منم؟
نگاهم به امیر افتاد خیلی خونسرد سیگار میکشید.
عاطفه با پررویی گفت
به تو یاد ندادن در بزنی بری داخل؟
کمی صدایم را بالا بردم که نه داد و فریاد باشد و نه از گوش اهالی خانه دور.
من تو خونه پدرشوهرمم اینجا هم اتاق شوهرمه . تو اینجا چیکار میکنی؟
من دارم با پسر عموم در مورد یه معامله صحبت میکنم.
دست برکمرم زدم و گفتم
مورد معامله ت هم انگار منم نه؟
رمان خانه کاغذی 🪴🪴🪴🪴🪴
به قلم فریده علی کرم
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7
زنه مچ شوهرشو تو اتاق خواب با دختر عموش گرفته. بیا ببین چه قشقرقی بپا کرده 👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نتایج جدید شمارش آرا تا این لحظه
🔹کل آرای شمارششده: ۱۹.۰۶۹.۷۱۳ رأی
🔹مسعود پزشکیان: ۸.۳۰۲.۵۷۷ رأی
🔸سعید جلیلی: ۷.۱۸۹.۷۵۶ رأی
🔹محمدباقر قالیباف: ۲.۶۷۶.۵۱۲ رأی
🔸مصطفی پورمحمدی: ۱۵۸.۳۱۴ رأی
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امسال هم هیئتها به کمک شما نیاز دارن.
تو غدیر که سنگتموم گذاشتید 😍
پول برای ائمه خرج بشه برکتش برمیگرده به زندگیتون
با هر مبلغی که در توانتون هست یا حسین بگید و دست ما رو بگیرید
برای پخت نذری عاشورا هیُت ما نیاز به دیگ و اجاق گاز بزرگ هیئتی داره
ابن دیگ و اجاق برای هیئت مینونه و شما با کمک امسال تو ثواب هر سال شریکید
گروه جهادی شهدای دانش آموزی واریز کنید🙏🌷
بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇
6273817010183220
فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇
@Mahdis1234
لینکقرار گاه گروه جهادی
https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافهتر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹 -
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۷۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۷۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
به سوال بابا که کنجکاو میپرسید چیه شده جواب دادم
داداش ناصر اومده
پا به ایوون گذاشتم
با دیدن مرد غریبه ای که کنار داداش نصیر ایستاده بود خجالتزده عقب گرد کردم و تندی به هال و بعد هم به آشپزخونه پناه بردم
خدای من این آقا کیه که با داداشام اومده؟
خدایا خودت به خیر بگذرون
مامان با عجله وارد شد
_چای داریم؟
_الان آماده میکنم... مامان این کیه ؟ داداشا چرا بچههارو نیاوردن
_مگه باهم همکلام شدیم که بفهمم جریان چیه؟
همون لحظه داداش ناصر و منصور وارد آشپزخونه شدند
جلو رفتم و سلام کردم
جوابم رو دادند انگار میخوان چیزی بهم بگن نگاهی بهم کردند و منصور بی هیچ حرفی به هال برگشت
ناصر کمی با من و مامان حال و احوال کرد و رو به مامان گفت
_مامان این پسره خواستگار منصورهست
الانم اومده تا رسما از بابا خواستگاریش کنه
_یعنی چی؟ پس چرا اینطوری؟
بیخبر و بدون بزرگتر
داداش که معلوم بود داره تلاش میکنه طوری مطرح کنه که ناراحت نشیم
برای همین شروع کرد به توجیه کردن
_این پسره همه خونوادهش رو تو زلزلهی منجیل و رودبار از دست داده
کسی رو نداره
پسر خوب و سربراهیه
دنبال دختر خوب بوده که یکی از همکارای من بهش گفته ما خواهر دم بخت داریم اونم یبار با خجالت پیش من خواستهش رو مطرح کرد
راستش اول خودم راضی نبودم خواهرم رو بدیم به یه آدم بیکس و کار اما وقتی یکم گذشت و دیدم خودش آدم خوبیه نظرم برگشت
هنوز حرفش تموم نشده بود که ناصر دوباره وارد آشپزخونه شد
_تموم نشد حرفاتون؟
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۷۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۸۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
نمیخواین یه چای به مهمونتون بدین؟
بعد هم با اشاره به منصور فهموند که بره بیرون
با چشم رفتنش رو دنبال کرد
به محض خروجش جلو اومد و گفت
_پسر خوبیه خودم تحقیق کردم.
هروقت چای حاضر شد بردار بیار بهش تعارف کن همدیگه رو ببینید
اگه حرفیم دارید باهم بزنید
تا آخر هفته عقد کنید برید سر خونه زندگیتون
چشمام پر از اشک شد با بغض لب زدم
_داداش من خواهرتونم مگه کاری کردم که مستحق این باشم اینجوری از خونه بیرونم کنید
مامان وسط حرفم پرید
_صبر کن دخترم
ناصر جان مادر راست میگه این دختر چه گناهی کرده که مثل بیکس و کارها میخوای شوهرش بدین
_ای بابا مادر من خوبه دختر سیزده چهارده سالهی مجرد نیست...
مهر طلاق تو شناسنامهش خورده...
این پسره بهترین مردیه که منصوره میتونه باهاش ازدواج کنه... الان همه خواستگاراش یا سن بالایی دارن یا زن مرده و زن طلاق داده ان یا مثل اون مرتیکه زن داره و بخاطر بچه اومده خواستگاریش...
این بنده خدا جوون محترم و کاری هست هم کم سن و ساله هم مجرد
_چی بگم ولی این رسمش نیست
_نه نیار مادر من...
ما که بد خواهرمون رو نمیخوایم
بعد هم با اشاره بهم فهموند کاری که ازم خواسته رو انجام بدم
دست مامان رو گرفت
بیا مادر من... مگه از خدات نبود یکی بیاد سراغ دخترت که هم مجرد باشه و هم اهل کار و زندگی؟
الان یکی رو فرستاده... اصلا گیریم خواستگار نیست مهمون این خونه که هست
لااقل بیا بریم یه خوش امدی بهش بگو
دستش رو پشت کمر مامان گذاشت و به محض خروج مامان از آشپزخونه
چرخید به طرفم و با تحکم بهم سفارش کرد
زودتر چای بریزم و ببرم
وقتی رفت
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
تصمیم گرفتم باهاش حرف بزنم خیلی مستقیم حرف دلم رو بهش زدم.. اولش کمی جا خورد اما بعد خیلی مصمم گفت که همچین چیزی نیست و تو دچار توهم شدی ..
بهش گفتم مطمئنم داری یه کارایی می کنی چرا انکار می کنی ...
چه فایده که کاری از پیش نبردم و همونطور بلاتکلیف بودم ..
تا یه روز که گوشیم زنگ خورد..
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۸۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۸۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
کلافه نفسهای عمیق کشیدم و چشمام رو به اطراف میچرخوندم تا شاید بتونم بغض سنگین توی گلو و اشکهای محصور شده در پشت پلکم رو پس بزنم و کمی هم موفق شدم
به طرف سماور چرخیدم
_خدا بخیر کنه حدس میزدم اتفاقی افتاده باشه
نوع نگاه و حرف زدن داداشهام باهمیشه فرق داره
مثل اینکه اینبار چارهای جز گوش کردن ندارم...
احتمالا چیزی شده که اینا به تکاپو افتادن تا من رو شوهر بدن
به احترامشون میرم بیرون و برای خواستگاری که برام آوردن چای میبرم
ولی اگه از پسره خوشم نیومد قبول نمیکنم
و با همین خیال چای خوشرنگی ریختم و سینی رو برداشتم
نگاهی به خودم انداختم و دوباره سینی رو سرجاش قرار دادم
معمولا عادت نداشتم هروقت لباس پوشیده دارم چادر هم بپوشم ولی الان مثلا جلسه خواستگاری بود و بدون چادر خوب نبود که بیرون برم
که مامان مقابلم ظاهر شد
چادر و روسریای رو مقابلم گرفت
اولش فکر کردم همونایی هستند که موقع خواستگاری مسعود پوشیده بودم
وقتی بازشون کردم متوجه شدم جدیدند
متوجه منظورم شد
لب زد
_اینارو خیلی وقته برات گرفتم...
گفتم هروقت یه خواستگار درست درمون اومد بدم بپوشی..
_قبلیا بود دیگه...
_نه مادر اونا که یه بار پوشیدی انگار نحس بودند زندگیت اصلا شکل نگرفت که دووم پیدا کنه
اون قبلیا رو باید ردشون کنم خیلی نحس بودند
با نگاه به سینی چایی که اماده کرده بودم دوباره گفت
زود باش این روسری و چادر رو سرت کن و تا چای سرد نشده بیا
پسره بدم نیست... خیلی به دلم نشسته
زود باش مادر نمیدونم چرا اینقدر این داداشات عجله دارن
تا دوباره صدامون نکردن
زود بیا
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۸۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۸۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
کاری که ازم خواسته بود رو انجام دادم
چادر رو روی سرم جابجا کردم دستم رو دور یکی از استکانها گرفتم هنوز سرد نشده پس سینی رو برداشتم و بیرون رفتم
بابا سرجای همیشگیش نشسته و داداش نصیر هم کنارش
آقای داماد هم مقابل بابا سربزیر نشسته
ناصر و منصور همچین اطرافش نشستن که انگار میترسن فرار کنه
چای رو اول مقابل بابا گرفتم که با برداشتن اولین استکان بهم اشاره کرد دومین چای رو به مهمونش تعارف کنم
ازش اطاعت کردم و سینی رو مقابل آقای داماد گرفتم... بدون اینکه نگاهم کنه چای رو برداشت...
خیلی خونسرد و عادی رفتار میکنه...
انگار اومده یه چای بخوره و بره بهش نمیاد خواستگار باشه
وقتی چای رو مقابل داداش ناصر گرفتم سینی رو ازم گرفت و بهم اشاره کرد تا کنار مامان بنشینم
برای خودش و داداشها نفری یه چای گذاشت و سینی که فقط یه استکان داخلش مونده بود رو به طرف مامان روی زمین به آرومی سر داد
_بفرما مامان... چرا اینقدر پریشونی مادر من... هر سه نفر ما آقا پروز رو میشناسیم
بچهی خوبیه
منصورهی ما رو وقتی برای ختم شوهر عمه اومده بود دیده... اولش فکر کرده بود دخترِ اون مرحومه...
بعد هم رو به بابا کرد و گفت
_باباجان اگه شما اجازه بدید یه چای بخورن بعدش برن تو اتاق باهم حرفاشون رو بزنن
ناراحت و متعجب از اینهمه عجله زیر چشمی نگاهی به بابا کردم تا واکنشش رو ببینم
اخم کرد
با چشم و ابرو پسری که تازه فهمیدم اسمش پرویزه و سربهزیر نشسته رو نشون داد
_تو چرا اینقدر هولی؟ شش ماهه هم که دنیا نیومدی
خواستگاری یه آدابی داره... یجوری رفتار میکنی انگار که برادر دامادی نه عروس...
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۸۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۸۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
و دوباره با با چشم و ابرو بهش تشر زد و نگاه ازش گرفت
ناصر هم کلافه نگاهی به هردو برادرم انداخت
همینکه به طرفم سر چرخوند فوری نگاهم رو به گلهای صورتی و آبی روی چادرم دوختم
حسم اشتباه نمیکنه معلومه که خبریه
وقتی ایستاد اینبار بدون خجالن نگاهش کردم
رو کرد به بابا
_بابا ببخشید
یه لحظه میای تو اتاق کارت دارم
سرم رو پایین انداختم و زیر چشمی به پاهاش که کلافه تکونش میداد نگاه کردم
بابا از جاش تکون نخورد
که داداش دوباره خواهشانه صداش کرد
بابا هم لاالهالاالله گفت و همزمان که بلند میشد از جناب داماد عذرخواهی کرد و اوهم به نرمی جوابش رو داد
بابا که داخل اتاق رقت من هم تندی ایستادم و بدون اینکه به بقیه نگاه کنم به آشپزخونه برگشتم
شاید پنج دقیقه هم نشد که با صدای ناصر فورا چادر رو روی سرم مرتب کردم و به هال برگشتم
مامان با دست به کنارش اشاره کرد و من هم جای قبلی نشستم
با صدای بابا حواسم رو به حرفاش دادم
_خب آقا پرویز وقتی پسرام شما رو تایید میکنند منم دیگه حرفی ندارم
اگه لازم میدونی با دخترم صحبت کنی میتونین برین توی اتاق
از این رفتار بابا د داداشام دلخور بودم
نظر من اصلا براش مهم نیست این نوع رفتار فقط باعث میشه من خرد و بیارزش بشم
چه عجب بالاخره صدای این آقا رو شنیدم
_خیلی ممنونم از هر سه تا پسرای شما... به من خیلی لطف دارن
امیدوارم بتونم خودم رو بیشتر از قبل بهشون ثابت کنم
حرف خاصی که ندارم و میتونم همینجا توی جمع بگم بهرحال لازمه که شما هم در جریان باشید
بابا سری تکون داد
_بله بفرمایید
_راستش من اهل منجیل هستم خونوادهم رو در زلزله
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۸۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۸۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
_راستش من اهل منجیل هستم خونوادهم رو در زلزلهی رودبار و منجیل از دست دادم...
پدرومادرم ، شش تا خواهر و هر دوتا برادرام
همهی فک و فامیلم همگی ساکن منجیل بودند همه رو از دست دادم
_خدا رحمت کنه
_خدا بیامرزه انشاالله
صدای مامان و بابا بود
اون دو نفر و هرکدوم از برادرام دونه دونه بهش تسلیت میگفتند و به نوعی ابراز همدردی میکردند
بابا با لحنی سوالی گفت
_نمیدونم چطور باید بپرسم...
بعد از مکثی کوتاه گفت
_چطوره که خداروشکر بلایی سر شما نیومده؟
با غمی که تو صداش بود جواب داد
_من تازه دوره آموزشی خدمت سربازیم شروع شده بود و افتاده بودم مشهد
همینکه فهمیدم زلزله خسارات زیادی به شهرمون وارد کرده بسرعت درخواست مرخصی کردم و برگشتم شهرمون
وقتی رسیدم حتی نمیتونستم کوچه و خیابونمون رو پیدا کنم چه برسه به خونهمون سراغ هرکی رو که میگرفتم میفهمیدم کشته شده...
روزهای سختی بود نهادهای مختلف و افراد زیادی از شهرهای دیگه اومده بودند برای کمک
اما با اینحال نشد جون خیلیهارو نجات داد شدت زمین لرزه خیلی بالا بوده...
در عرض دو روز فهمیدم هیچ کدوم از اقوام و بستگانم زنده نیستند و توی دنیا تنهای تنها شدم
البته مدتی بعد یادم افتاد پدرم یه پسر عمه داشت که تهران ساکن بودند وقتی از سر بی کسی رفتم سراغشون انگار نه انگار پدرانمون باهم نسبت خونی داشتند
برگشتم خدمت سربازی
بخاطر اتفاقی که برای خونوادهم و خونه و زندگیم افتاده بود خیلی بهم ارفاق کردند
و چهارماهه پایان خدمتم تایید شد
دوباره برگشتم شهرمون
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۸۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۸۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
نتونستم اونجا دووم بیارم پدرم زمینهای زیادی داشت اما پیگیری نکردم ببینم اونا در چه حال هستند
نتونستم طاقت بیارم برای همین دوباره به مشهد برگشتم با خودم گفتم میرم پیش امام غریب خودش بشه سایهی سرم خودش پناهم بده
همونجا تونستم یه اتاق اجاره کنم
چند نفر که داستان زندگیم رو فهمیدند کمکم باهام رفیق شدند
مادر یا همسر همون رفقا هرروز یه دختری از اقوامشون رو بهم معرفی میکرد معتقد بودند ازدواج و شروع زندگی میتونه به تنهایی و غم و افسردگیم پایان بده
جسارتا با دیدن دختر خانم شما در مراسم عمهخانم احساس کردم ایشون تنها کسی هستند که میتونند شور و نشاط رو به زندگیم بیارن
نمیدونستم ایشون خواهر اقا ناصر و آقا نصیره وقتی ازشون خواستگاری کردم بعدا متوجه این موضوع شدم
و دوباره بابت جسارتی که به خرج دادم از همگی عذرخواهی میکنم...
داداش منصور به حرف اومد
_اختیار داری پرویز آقا اشکال نداره
اگه قرار باشه فقط به این دلیل که بزرگتر نداری که برات خواستگاری کنه خودت هم سکوت کنی پس باید تا عمر داری مجرد بمونی
واقعا هم حیفه جوون به این خوبی مجرد بمونه
تا شب پرویز در مورد خاطرات خودش و خونوادهش برای بابا و داداشا تعریف کرد گاه با گریه و گاه با لبخند ...
اونقدر خوش صحبت بود که دل بابا و مامان رو هم مثل داداشا برد
خودمم بدم نمیومد بیشتر بشناسمش
از توی اشپزخونه و پشت در صداش رو میشنیدم و کمکم داشت نظرم نسبت بهش مثبت میشد که آخر شب بابا ازش خواست تا دوروز فرصت بده که من هم فکرام رو بکنم
قشنگ معلوم بود برای حفظ ظاهر این حرف رو زده و تصمیمش رو گرفته
آخر شب پرویز و داداشها که با ماشین داداش نصیر اومده بودند به شهر برگشتند
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۸۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۸۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
بعد از رفتنشون وقتی با خیال راحت به اتاق پناه بردم تا شاید کمی فکر کنم بابا با تندی و عصبانیت به سراغم اومد
هرچی مامان خواست پشت سرش وارد اتاق بشه اجازه نداد و ر رو از پشت قفل کرد
متعجب و ترسیده از رفتارش جلوش ایستاده بودم و با نگاههای پرسشگرم دلیل این همه خشم و عصبانیت رو جویا بودم
که ناگهان جلوتر اومد و فاصلهی بینمون رو کم کرد دستش که به طرف صورتم میومد رو هیچ وقت تصور نمیکردم برای سیلی زدن جلو آورده باشه
باورم نمیشد بابایی که نازکتر از گل هرگز به من و محبوب نگفته بود و حتی تهِ تهِ همهی عصبانیتهاش در مقابل شیطنتها و شلوغکاریهای محبوبه یه اخم و هشدار لسانی بود حالا بعد از رفتن تنها پسری که بعد از اومدن این همه خواستگار ریز و درشت حسابی به دلش نشسته بهم سیلی زده
با دلی شکسته و سری افکنده قدمی به اخم برداشتم و قبل از اینکه متعرض این اقدامش بشم خودش جوابم رو داد
_خجالت نمیکشی تو؟
خاک عالم توی سرت... با خودت چی فکر کردی؟ نگفتی اینجا روستاست چند خانوار بیشتر زندگی نمیکنند و به راحتی اخبار گند کاریت همه جا پخش میشه؟
هاج و واج نگاهش میکردم
شوکه از کشیدهای که خورده بودم لب زدم
_چی شده؟
فریاد کشید
_ تازه میپرسی چی شده؟ برای چی به پسر منیر خانم پیغوم و پسغوم فرستادی؟
تو نگفتی بالاخره که همه میفهمن و آبروی خودم قبل از خونوادهم میریزه؟
تا خواستم چیزی بپرسم تهدیدوار دستش رو تکون داد
_جواب بده تا دندونات رو تو دهنت خورد نکردم
اولین باری بود که بابام رو این شکلی میدیدم
با ترس پرسیدم
_وقتی نمیدونم جریان چیه چی بگم؟
که این بار جلوتر اومد و به آرومی از روی روسری موهام رو کشید با اینکه دردم نیومد اما صدای شکستن قلبم و آهی که از نهادم بلند شد رو به خوبی شنیدم
دستم که روی دستش میومد رو فورا پایین آوردم و با گریه جواب دادم
_بزن... خفه کن... بکش وقتی نمیدونم در مورد چی حرف میزنی چی باید بگم؟
خواست چیزی بگه همینطور که زیر دستش مونده بودم وسط حرفش پریدم و ادامه دادم
پسر منیر خانم رو من نه درست و حسابی میشناسم و نه ازش خبر دارم
و این بار صدام رو بالاتر بردم و با گریه و بغض لب زدم
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨