تصمیم گرفتم باهاش حرف بزنم خیلی مستقیم حرف دلم رو بهش زدم.. اولش کمی جا خورد اما بعد خیلی مصمم گفت که همچین چیزی نیست و تو دچار توهم شدی ..
بهش گفتم مطمئنم داری یه کارایی می کنی چرا انکار می کنی ...
چه فایده که کاری از پیش نبردم و همونطور بلاتکلیف بودم ..
تا یه روز که گوشیم زنگ خورد..
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۸۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۸۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
کلافه نفسهای عمیق کشیدم و چشمام رو به اطراف میچرخوندم تا شاید بتونم بغض سنگین توی گلو و اشکهای محصور شده در پشت پلکم رو پس بزنم و کمی هم موفق شدم
به طرف سماور چرخیدم
_خدا بخیر کنه حدس میزدم اتفاقی افتاده باشه
نوع نگاه و حرف زدن داداشهام باهمیشه فرق داره
مثل اینکه اینبار چارهای جز گوش کردن ندارم...
احتمالا چیزی شده که اینا به تکاپو افتادن تا من رو شوهر بدن
به احترامشون میرم بیرون و برای خواستگاری که برام آوردن چای میبرم
ولی اگه از پسره خوشم نیومد قبول نمیکنم
و با همین خیال چای خوشرنگی ریختم و سینی رو برداشتم
نگاهی به خودم انداختم و دوباره سینی رو سرجاش قرار دادم
معمولا عادت نداشتم هروقت لباس پوشیده دارم چادر هم بپوشم ولی الان مثلا جلسه خواستگاری بود و بدون چادر خوب نبود که بیرون برم
که مامان مقابلم ظاهر شد
چادر و روسریای رو مقابلم گرفت
اولش فکر کردم همونایی هستند که موقع خواستگاری مسعود پوشیده بودم
وقتی بازشون کردم متوجه شدم جدیدند
متوجه منظورم شد
لب زد
_اینارو خیلی وقته برات گرفتم...
گفتم هروقت یه خواستگار درست درمون اومد بدم بپوشی..
_قبلیا بود دیگه...
_نه مادر اونا که یه بار پوشیدی انگار نحس بودند زندگیت اصلا شکل نگرفت که دووم پیدا کنه
اون قبلیا رو باید ردشون کنم خیلی نحس بودند
با نگاه به سینی چایی که اماده کرده بودم دوباره گفت
زود باش این روسری و چادر رو سرت کن و تا چای سرد نشده بیا
پسره بدم نیست... خیلی به دلم نشسته
زود باش مادر نمیدونم چرا اینقدر این داداشات عجله دارن
تا دوباره صدامون نکردن
زود بیا
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۸۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۸۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
کاری که ازم خواسته بود رو انجام دادم
چادر رو روی سرم جابجا کردم دستم رو دور یکی از استکانها گرفتم هنوز سرد نشده پس سینی رو برداشتم و بیرون رفتم
بابا سرجای همیشگیش نشسته و داداش نصیر هم کنارش
آقای داماد هم مقابل بابا سربزیر نشسته
ناصر و منصور همچین اطرافش نشستن که انگار میترسن فرار کنه
چای رو اول مقابل بابا گرفتم که با برداشتن اولین استکان بهم اشاره کرد دومین چای رو به مهمونش تعارف کنم
ازش اطاعت کردم و سینی رو مقابل آقای داماد گرفتم... بدون اینکه نگاهم کنه چای رو برداشت...
خیلی خونسرد و عادی رفتار میکنه...
انگار اومده یه چای بخوره و بره بهش نمیاد خواستگار باشه
وقتی چای رو مقابل داداش ناصر گرفتم سینی رو ازم گرفت و بهم اشاره کرد تا کنار مامان بنشینم
برای خودش و داداشها نفری یه چای گذاشت و سینی که فقط یه استکان داخلش مونده بود رو به طرف مامان روی زمین به آرومی سر داد
_بفرما مامان... چرا اینقدر پریشونی مادر من... هر سه نفر ما آقا پروز رو میشناسیم
بچهی خوبیه
منصورهی ما رو وقتی برای ختم شوهر عمه اومده بود دیده... اولش فکر کرده بود دخترِ اون مرحومه...
بعد هم رو به بابا کرد و گفت
_باباجان اگه شما اجازه بدید یه چای بخورن بعدش برن تو اتاق باهم حرفاشون رو بزنن
ناراحت و متعجب از اینهمه عجله زیر چشمی نگاهی به بابا کردم تا واکنشش رو ببینم
اخم کرد
با چشم و ابرو پسری که تازه فهمیدم اسمش پرویزه و سربهزیر نشسته رو نشون داد
_تو چرا اینقدر هولی؟ شش ماهه هم که دنیا نیومدی
خواستگاری یه آدابی داره... یجوری رفتار میکنی انگار که برادر دامادی نه عروس...
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۸۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۸۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
و دوباره با با چشم و ابرو بهش تشر زد و نگاه ازش گرفت
ناصر هم کلافه نگاهی به هردو برادرم انداخت
همینکه به طرفم سر چرخوند فوری نگاهم رو به گلهای صورتی و آبی روی چادرم دوختم
حسم اشتباه نمیکنه معلومه که خبریه
وقتی ایستاد اینبار بدون خجالن نگاهش کردم
رو کرد به بابا
_بابا ببخشید
یه لحظه میای تو اتاق کارت دارم
سرم رو پایین انداختم و زیر چشمی به پاهاش که کلافه تکونش میداد نگاه کردم
بابا از جاش تکون نخورد
که داداش دوباره خواهشانه صداش کرد
بابا هم لاالهالاالله گفت و همزمان که بلند میشد از جناب داماد عذرخواهی کرد و اوهم به نرمی جوابش رو داد
بابا که داخل اتاق رقت من هم تندی ایستادم و بدون اینکه به بقیه نگاه کنم به آشپزخونه برگشتم
شاید پنج دقیقه هم نشد که با صدای ناصر فورا چادر رو روی سرم مرتب کردم و به هال برگشتم
مامان با دست به کنارش اشاره کرد و من هم جای قبلی نشستم
با صدای بابا حواسم رو به حرفاش دادم
_خب آقا پرویز وقتی پسرام شما رو تایید میکنند منم دیگه حرفی ندارم
اگه لازم میدونی با دخترم صحبت کنی میتونین برین توی اتاق
از این رفتار بابا د داداشام دلخور بودم
نظر من اصلا براش مهم نیست این نوع رفتار فقط باعث میشه من خرد و بیارزش بشم
چه عجب بالاخره صدای این آقا رو شنیدم
_خیلی ممنونم از هر سه تا پسرای شما... به من خیلی لطف دارن
امیدوارم بتونم خودم رو بیشتر از قبل بهشون ثابت کنم
حرف خاصی که ندارم و میتونم همینجا توی جمع بگم بهرحال لازمه که شما هم در جریان باشید
بابا سری تکون داد
_بله بفرمایید
_راستش من اهل منجیل هستم خونوادهم رو در زلزله
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۸۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۸۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
_راستش من اهل منجیل هستم خونوادهم رو در زلزلهی رودبار و منجیل از دست دادم...
پدرومادرم ، شش تا خواهر و هر دوتا برادرام
همهی فک و فامیلم همگی ساکن منجیل بودند همه رو از دست دادم
_خدا رحمت کنه
_خدا بیامرزه انشاالله
صدای مامان و بابا بود
اون دو نفر و هرکدوم از برادرام دونه دونه بهش تسلیت میگفتند و به نوعی ابراز همدردی میکردند
بابا با لحنی سوالی گفت
_نمیدونم چطور باید بپرسم...
بعد از مکثی کوتاه گفت
_چطوره که خداروشکر بلایی سر شما نیومده؟
با غمی که تو صداش بود جواب داد
_من تازه دوره آموزشی خدمت سربازیم شروع شده بود و افتاده بودم مشهد
همینکه فهمیدم زلزله خسارات زیادی به شهرمون وارد کرده بسرعت درخواست مرخصی کردم و برگشتم شهرمون
وقتی رسیدم حتی نمیتونستم کوچه و خیابونمون رو پیدا کنم چه برسه به خونهمون سراغ هرکی رو که میگرفتم میفهمیدم کشته شده...
روزهای سختی بود نهادهای مختلف و افراد زیادی از شهرهای دیگه اومده بودند برای کمک
اما با اینحال نشد جون خیلیهارو نجات داد شدت زمین لرزه خیلی بالا بوده...
در عرض دو روز فهمیدم هیچ کدوم از اقوام و بستگانم زنده نیستند و توی دنیا تنهای تنها شدم
البته مدتی بعد یادم افتاد پدرم یه پسر عمه داشت که تهران ساکن بودند وقتی از سر بی کسی رفتم سراغشون انگار نه انگار پدرانمون باهم نسبت خونی داشتند
برگشتم خدمت سربازی
بخاطر اتفاقی که برای خونوادهم و خونه و زندگیم افتاده بود خیلی بهم ارفاق کردند
و چهارماهه پایان خدمتم تایید شد
دوباره برگشتم شهرمون
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۸۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۸۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
نتونستم اونجا دووم بیارم پدرم زمینهای زیادی داشت اما پیگیری نکردم ببینم اونا در چه حال هستند
نتونستم طاقت بیارم برای همین دوباره به مشهد برگشتم با خودم گفتم میرم پیش امام غریب خودش بشه سایهی سرم خودش پناهم بده
همونجا تونستم یه اتاق اجاره کنم
چند نفر که داستان زندگیم رو فهمیدند کمکم باهام رفیق شدند
مادر یا همسر همون رفقا هرروز یه دختری از اقوامشون رو بهم معرفی میکرد معتقد بودند ازدواج و شروع زندگی میتونه به تنهایی و غم و افسردگیم پایان بده
جسارتا با دیدن دختر خانم شما در مراسم عمهخانم احساس کردم ایشون تنها کسی هستند که میتونند شور و نشاط رو به زندگیم بیارن
نمیدونستم ایشون خواهر اقا ناصر و آقا نصیره وقتی ازشون خواستگاری کردم بعدا متوجه این موضوع شدم
و دوباره بابت جسارتی که به خرج دادم از همگی عذرخواهی میکنم...
داداش منصور به حرف اومد
_اختیار داری پرویز آقا اشکال نداره
اگه قرار باشه فقط به این دلیل که بزرگتر نداری که برات خواستگاری کنه خودت هم سکوت کنی پس باید تا عمر داری مجرد بمونی
واقعا هم حیفه جوون به این خوبی مجرد بمونه
تا شب پرویز در مورد خاطرات خودش و خونوادهش برای بابا و داداشا تعریف کرد گاه با گریه و گاه با لبخند ...
اونقدر خوش صحبت بود که دل بابا و مامان رو هم مثل داداشا برد
خودمم بدم نمیومد بیشتر بشناسمش
از توی اشپزخونه و پشت در صداش رو میشنیدم و کمکم داشت نظرم نسبت بهش مثبت میشد که آخر شب بابا ازش خواست تا دوروز فرصت بده که من هم فکرام رو بکنم
قشنگ معلوم بود برای حفظ ظاهر این حرف رو زده و تصمیمش رو گرفته
آخر شب پرویز و داداشها که با ماشین داداش نصیر اومده بودند به شهر برگشتند
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۸۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۸۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
بعد از رفتنشون وقتی با خیال راحت به اتاق پناه بردم تا شاید کمی فکر کنم بابا با تندی و عصبانیت به سراغم اومد
هرچی مامان خواست پشت سرش وارد اتاق بشه اجازه نداد و ر رو از پشت قفل کرد
متعجب و ترسیده از رفتارش جلوش ایستاده بودم و با نگاههای پرسشگرم دلیل این همه خشم و عصبانیت رو جویا بودم
که ناگهان جلوتر اومد و فاصلهی بینمون رو کم کرد دستش که به طرف صورتم میومد رو هیچ وقت تصور نمیکردم برای سیلی زدن جلو آورده باشه
باورم نمیشد بابایی که نازکتر از گل هرگز به من و محبوب نگفته بود و حتی تهِ تهِ همهی عصبانیتهاش در مقابل شیطنتها و شلوغکاریهای محبوبه یه اخم و هشدار لسانی بود حالا بعد از رفتن تنها پسری که بعد از اومدن این همه خواستگار ریز و درشت حسابی به دلش نشسته بهم سیلی زده
با دلی شکسته و سری افکنده قدمی به اخم برداشتم و قبل از اینکه متعرض این اقدامش بشم خودش جوابم رو داد
_خجالت نمیکشی تو؟
خاک عالم توی سرت... با خودت چی فکر کردی؟ نگفتی اینجا روستاست چند خانوار بیشتر زندگی نمیکنند و به راحتی اخبار گند کاریت همه جا پخش میشه؟
هاج و واج نگاهش میکردم
شوکه از کشیدهای که خورده بودم لب زدم
_چی شده؟
فریاد کشید
_ تازه میپرسی چی شده؟ برای چی به پسر منیر خانم پیغوم و پسغوم فرستادی؟
تو نگفتی بالاخره که همه میفهمن و آبروی خودم قبل از خونوادهم میریزه؟
تا خواستم چیزی بپرسم تهدیدوار دستش رو تکون داد
_جواب بده تا دندونات رو تو دهنت خورد نکردم
اولین باری بود که بابام رو این شکلی میدیدم
با ترس پرسیدم
_وقتی نمیدونم جریان چیه چی بگم؟
که این بار جلوتر اومد و به آرومی از روی روسری موهام رو کشید با اینکه دردم نیومد اما صدای شکستن قلبم و آهی که از نهادم بلند شد رو به خوبی شنیدم
دستم که روی دستش میومد رو فورا پایین آوردم و با گریه جواب دادم
_بزن... خفه کن... بکش وقتی نمیدونم در مورد چی حرف میزنی چی باید بگم؟
خواست چیزی بگه همینطور که زیر دستش مونده بودم وسط حرفش پریدم و ادامه دادم
پسر منیر خانم رو من نه درست و حسابی میشناسم و نه ازش خبر دارم
و این بار صدام رو بالاتر بردم و با گریه و بغض لب زدم
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۸۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۸۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
اصلا من رو چی به این غلطا؟
اگه من رو این طوری شناختی بزن بکشم که اگه این حرفا راست باشه حقمه زیر دست بابام کتک بخورم و چه بسا سَقَط بشم
دستش از روی سرم شل شد و پایین آورد اما من هنوز در همون حالت مونده بودم
دلم نمیخواست کمر راست کنم
پناهم سایهی سرم بهم شک کرده بود
کلافه دوبار دستاش رو بالا آورد و روی سرش کوبوند
_من نمیفهمم پس چی کار کردی که این حرفارو زدن؟
گفتن اون مدتی که خونهی عمهت میموندی
به بهونهی دیدن این پسره بوده...
یکی رفته سراغ داداشات و همه چی رو گفته
وسط گریههام جیغ خفهای کشیدم
_کدوم حروم لقمهای این حرفو زده؟ بجای اینکه بری یقهی اونو بگیری که چرا به دخترت تهمت زده اومدی سراغ من بدبخت؟
خاک دو عالم بر سر من که بعد اینهمه سال بابام اینجوری شناخته
خدا مرگ من رو برسونه که مرگ بهتر از این زندگی نکبتیه که بواسطهی ظلم دیگران برام درست شده
دوباره عصبی غرید
من بهت ظلم کردم؟
قبل از اینکه دوباره عصبیتر بشه جواب دادم
_مگه منظورم شمایی؟
اون مسعود و سعید عوضی...
اون عوضیتری که این تهمت رو برام ساخته و شماها باور کردید
_یعنی باور کنم تو خبط و خطایی نکردی؟
صدای در زدن در و صدا کردنهای مامان که با گریه عجین شده بود بهم ریختهترم میکرد اما بی توجه بهش با عجز گفتم
_بابا من اون مدتی که خونهی عمه بودم هیچوقت هیچ جا تنهایی بیرون نرفتم
کلاس قلاببافی هم همیشه با خود عمه رفتم و برگشتم پس کی وقت کردم ازین غلطه بکنم؟
ضمن اینکه پسر منیر خانم اگه با من سر و سری داشت مثل آدم میومد خواستگاری نه اینکه ازین غلطا بکنه...
به تندی جواب داد
_خب معلومه چون مادرش مخالف ازدواجتون بود
_فقط مادرش؟ خودش که بیشتر از مادرش بخاطرِ
و با دست خیلی محکم چند بار روی پیشونیم کوبیدم و ادامه دادم
_مهر طلاقی که روی پیشونی منِ سیاهبخت خورده دل چرکین بود اسمم رو بیاره چه برسه که خواهون و خواستگارم باشه
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۸۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۸۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
نمیدونی برو از خود مامان بپرس یا اصلا برو از اون سعید که زندگی من رو به خاک سیاع نشوند بپرس
انگار که داره به حرفام فکر میکنه چند بار مامان رو صدا زد
بیچاره مامان پشت در قفل شده داره التماس میکنه که اجازهی ورود پیدا کنه و حالا بابا توقع داره به سرعت خودش رو بهش برسونه
همینطور که به سمت در اتاق میرفتم با ناراحتی گفتم
_وقتی در قفله چطور وارد بشه؟
بازش که کردم
مامانی که به پهنای صورت اشک میریخت وارد شد و مقابل بابا قرار گرفت و با ناراحتی گفت
_دستت درد نکنه بعد از یه عمر زندگی بچهت رو نشناختی؟
از خوا بترس مرد... از خدا بترس این بچه همینجوریهم دل شکسته هست
کاری نکن آه بکشه
همونطور که عاق والدین داریم عاق فرزند هم داریم
از این بچه جز نجابت چیز دیگهای هم دیدی تابحال؟
حالا یکی که معلوم نیست کیه و از سر چه خصومتی به دخترت تهمت زده حرفاش رو باور کردی و بجای پیدا کردن اون و گل گرفتن دهنش اومدی سراغ بچهی من؟
بابا که معلوم بود از رفتاری که با من کرده پشیمونه بی هیچ حرفی از اتاق بیرون زد
مامان جلو اومد و در آغوشم گرفت
و با دلی پر شروع به گریه کرد
_خدا بگم چکارت کنه نصیر
اون دفعه هم بهش گفتم این حرفو به بابات نزن
بهش گفتم برو ببین این حرف از کجا شروع شده دهن اونی که داره با آبرو و حیثیت خواهرت بازی میکنه رو گل بگیر
برداشته خواستگار با خودش آورده
اول بگرد دشمن خودت و خواهرت رو پیدا کن بعد شوهرش بده...
از کجا معلوم خواهرت رو شوهر دادی دوباره نیاد سراغتون و با دروغاش به جز خودتون یه مرد دیگه رم نندازه به جون این مادر مرده و حلقهی دستاش رو دورم تنگ تر کرد
همینطور که در آغوشش اشک میریختم بوسهای به سرش میزدم
تنها مونس و همدم و پناهم تویی مامان
هیچوقت فکرشمنمیکردم یه روز بابا و داداشا تهمتی در موردم باشه و باورش کنند
چشمهی جوشان اشک هردومون تصمیمی به خشک شدن نداشت
نمی دونم چقدر در همون حال بودیم که با صدای بابا مامان من رو از آغوشش بیرون آورد و با گفتن خدا به خیر کنه به طرف در پا تند کرد
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۸۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۸۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
بی توجه به صدای بابا که معلوم بود حالش بد شده به طرف چهارپایه ای که مقابل دار قالی بود و همیشه برای بافت قالی روش مینشستم رفتم و همینکه قصد نشستن کردم با جیغ مامان که صدام میزد به طرف هال دویدم
بابا رو که با صورت روی زمین افتاده بود صدا میزد
تندی کنارش نشستم و تلاش کردم کمکش کنم بلند شه متوجه بدن بیجونش شدم
بیهوش شده بود
من هم با مامان همراه شدم و با جیغ و گریه همسایهها رو صدا میزدم
اگه کمک همسایهها نبود معلوم نبود چه بلایی سر بابام بیاد
خدا بهمون رحم کرده بود که خطر سکته رو یه سلامت گذروند
از اون روز غش کردن شد جزوی از زندگی بابا با کوچکترین هیجان غم و حتی شادی غش میکرد و بیهوش میشد
وقتی داداشها بالا سرش اومدند قبول نکرد باهاشون هم صحبت بشه
میگفت تا اون نامردی که به خواهرتون تهمت زده رو نیارید بالا سرم با هیچ کدومتون یه کلمه هم حرف نمیزنم
نصیر با تندی سر آستینم رو گرفت و من رو با خودش به راهروی بیمارستان کشوند
رو بهم کرد و با تشر و اخمهای در هم گفت
_من میرم پیش بابا و به ظاهر ازش عذرخواهی میکنم و به دروغ میگم که اشتباه کردم و حرفایی که این وسط زده شده تهمتی بیش نبوده
ولی بعدش میام سراع تو باهام میای میریم تو حیاط بیمادستان یه گوشه میشینین به خداوندی خدا اگه خودت همه چی رو از سیر تا پیازش برام تعرف نکنی خودم تو همین باغچههای بیمارستان دفنت میکنم
باورم نمیشد اینی که بی رحمانه داره چرند بارم میکنه داداش نصیرم باشه داداشی که همیشه نسبت بهم خیلی مهربون بود
کسی که تو خانواده معروف بود به آدم منطقی و با محبت حالا خودش تهمتی رو که معلوم نبود از کی شنیده رو باور کرده
با گریه جواب دادم
_دلم خوش بود به جز بابام داداشایی دارم که مثل کوه پشتم هستن
نمیدونستم که همین خود شماها بابا رو هم ازم میگیرین
_زبونت رو گاز بگیر... شکر خدا فعلا که بابا سلامته ... البته اگه تو دست از سرش برداری
باباجان برات یه خواستگار خوبم که پیدا کردیم باهاش ازدواج کن و برو بذار اینهمه حرف و حدیثی که پشت سرت هست تموم بشه
بغضم شکست
_ این تویی که با من اینجوری حرف میزنی؟
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۸۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۹۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
خیر نبینی داداش که خودت آتیش بیار معرکه شدی،اون خواستگار رو شماها پیدا نکردید دیدید که گفت تو ختم شوهر عمه از نجابتم خوشش اومده... اون آدم غریبه به نجابت و عفت من ایمان داره اما شماها که هم خونم هستین معلوم نیست کی و چرا یه تهمتی رو زده و شماهام باورش کردید
خدا ازتون نگذره
تا خواست چیزی بگه ازش جدا شدم و بدون دیدن عکس العملش به سمت در خروجی راه افتادم و وارد حیاط شدم
وقتی پشت سرم اومد و صدام کرد با تندی به طرفش چرخیدم و با دست هرسه تا دونه باغچههایی که دو سه تا درخت کوچیک و بزرگ وسطشون بود رو نشونش دادم
_بفرمابید من حاضرم... توی کدوم یکی از این باغچهها بخاطر گناه نکرده و تهمت یه از خدا بیخبر میخوای دفنم کنی...
بخدا که من حاضرم زنده زنده دفن بشم اما دیگه این حرفا تموم بشه و چیزی نشنوم
_دست بردار دختر... تمومش کن فکر کردی میتونی با این ننه من غریبم بازیها گولم بزنی؟
فکر کردی ما خریم و نمیفهمیم به چه دلیله که یه ساله رفتی رو مخ ماها که بابا رو مجبور کنیم باغها و زمینها و خونهی روستا رو بفروشه بیاد شهر؟ فکر کردی
وسط حرفش پریدم
_آخه نابرادر... این خواسته کجاش غیر متطقیه یا از کجاش بوی توطئه میاد ؟ خب بگو دیگه... چه دلیلی داشتم؟ بگو تا خودمم بدونم ولی بعدش اگه همینجا بخاطر تهمتی که بهم زدن و باورش کردی دفنم نکنی خیلی بیغیرتی
کف دستش رو به حالت تهدید نشونم داد
_کاری نکن همینجا جلوی این همه آدم اون قدر بزنمت که نتونی دیگه یه کلمه هم حرف بزنی
با دلخوری چشمهای پراشکم رو ازش گرفتم که ناگهان ناصر رو دیدم داره به طرفمون میاد
به طرف یکی از باغچهها رفتم و روی جدول حاشیهی اون نشستم
سرم رو توی دستام گرفتم و روی زانوم گذاشتم و هایهای زدم زیر گریه
_بابا افتاده روی تخت بیمارستان اونوقت اینا به فکر تهمتی هستند که یه از خدا بیخبر بهم زده هیچوقت فکرش رو هم نمیکردم که داداشها و حتی بابا اینطوری باهام برخورد کنند و هر تهمتی رو علیهم قبول کنند
اونقدر دلم پربود که احساس تنگی نفس میکردم دلم میخواست فریاد بزنم تا همهی حس تنفری که اون لحظه داشت وجودم رو آتش میزد از خودم دور کنم
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۹۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۹۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
یه روزی همین برادرا همهی کس و کاز و وجودم بودند
فکر میکردم با وجود سه تا برادر و سایهی پدرم هیچ طوفانی نتونه من رو از پا در بیاره
اما الان خودشون مثل تلی از آوار خراب شدند روی سرم
شکر خدا که بابا خطر از بیخ گوشش گذشت
ولی بفهمم کاز کیه و دلیلش برای این کاز چی بوده تا عمر دارم نمیبخشمش...
البته کمی نسبت به یکی از زنداداشهام مشکوک بودم میدونستم ذاتا آدم حسودیه و با اینکه در طول ماه داداشم بارها در مهمونیهای خانوادگی اونها شرکت میکنه همین هفتهای چند ساعتی که به خونهی بابا میاد خیلی عصبیش میکنه
چه برسه به همون چندباری که جهت خواستگارا و مشکلات من مجبور شده بود به تنهایی به روستا بیاد...
میدونستم تنها کسی که از رفتن ما به شهر ضرر میکرد همون زنداداشم بود..
آخه بیشتر اوقات مادر و خواهر و برادرانش مهمون خونهشون بودند
سکونت ما در شهر و همسایگی اونها شاید کمی باعث محدودیتش میشد
طبیعی بود که دلش نخواد ما در شهر خونهای داشته باشیم
اما هیچوقت در مخیلهم نمیگنجید دست به دامن تهمتی به این سنگینی بشه
از خدا نترسیده؟ از اینکه شاید روزی دروغش افشا بشه چی؟
خدا ازت نگذره زنداداش
به فکرم خطور کرد به بقیه داداشها جریان رو بگم اما با فکر به این مساله که چطوری حرفم رو ثابت کنم باعث شد دوباره ناامید بشم...
همینطور که سرم روی پاهام بود با خودم زمزمه کردم
خدا لعنتتون کنه که همون یه ذره غیرتتون هم نسبت بِهِم از بین رفته...
همیشه میدونستم بین من و همسراتون قطعا همسر رو انتخاب میکنید ولی اینکه بخاطر محبتی که نسبت بهشون دارین حتی مفتضحترین تهمتها رو هم از زبون اونها در مورد خواهرتون قبول کنید...
حاشا به غیرتتون...
چشمام از زور گریه پف کرده و درد میکرد دلم میخواست همون لحظه روح از بدنم خارج میشد و برای همیشه به خواب عمیق ابدی فرو میرفتم
بهترین هدیهی خدا در اون لحظه فقط مرگ بود برام
با تکون محکمی که بهم وارد شد فوری سرم رو بلند کردم و با داداش ناصر چشم تو چشم شدم
پاشو ببینم بابات روی تخت بیمارستان افتاده تو برای ما داری ناز میکنی؟
بدون اینکه نگاه از چهرهی پر از خشمش بردارم به آرومی و با دلی شکسته از جا بلند شدم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۹۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۹۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
_چه بلایی سر شماها اومده؟
به خدا من منصورهام... همونی که به اسمش قسم میخوردید
با خم و عصبانیت غرید
_بله درسته... تو منصورهای ولی نه همون منصوره...
اون منصوره تا قبل از اون چند ماهی که تو شهر و خونهی عمه موند سرو گوشش نمیجنبید...
اونقدر بی جنبه بودی همین که دوماه از خونه و خونواده دور موندی حیا و عفت رو فراموش کردی
با اینکه تا بحال جز عزت و احترام و محبت رفتار دیگهای در مقابل برادرام نداشتم اما این بار از شدت استیصال و عصبانیت صدام رو بالا بردم
_به والله هرچی شنیدید دروغه.. بخدا من هیچی...
نداشت حرفم رو ادامه بدم
تنهی محومی بهم زد و به شونهی نصیر زد بیا بریم
این دختر معلوم نیست چشه...
افسار پاره کرده
از ترس اینکه کسی اینجا شاهد بحث د دعوامون بوده نگاهی به اطراف کردم
شکر خدا خیلی خلوته و این گوشه که من نشستم هیچ دیدی به جاهای دیگه نداره...
درمونده همونجا موندم
واقعا نمیتونستم بفهمم یه شبه چه بلایی سر داداشهام اومده؟
نگران این بودم که مبادا یه آشنا از اینجا رد بشه و من رو در این حالت ببینه
با صدای مامان که با نگرانی اسمم رو میبرد
بغضم رو فرو خوردم و قطرات اشکی که صورتم رو پر کرده بود با گوشهی روسریم پاک کردم
از پشت سر دوباره صدام کرد
_منصوره مادر چرا اینجا موندی؟
نمیگی الان دوباره داداشات چه حرف دیگه در موردت میگن؟
به تندی به طرفش چرخیدم
_دیگه چیزی خم مونده که در موردم فکر کنن یا بگن؟
با تعجب و افسوس جلوتر اومد
_دوباره چی گفتند این دوتا شمر ذیالجوشن؟ بگو چی گفتن برم بزنم توی دهنشون
_به نظرت چی گفتن؟
همون حرفای دیروز غروی
_خدا لعنت کنه اونی که این تخم لق رو انداخت تو دهن اینا
_بنظرت کی انداخته؟ جز زنِ نصیر
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۹۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۹۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
سری تکون داد
_غلط کرده دخترهی بدذات... الان میرم دودمانشو به باد میدم
همینکه خواست برگرده بازوش رو محکم گرفتم و با حرص لب زدم
_کجا مامان جان؟ معلوم نیست که هنوز... من فقط دارم حدس میزنم... شاید دارم اشتباه میکنم
نری چیزی بگی بهشون... اگه اشتباه کرده باشیم اونوقت ما هم تهمت زدیم... مطمئن نیستیم که کار اون باشه...
_باشه میرم ازش میپرسم... حالا میخواد زنش گفته باشه، میخواد یکی دیگه گفته باشه چه فرقی میکنه؟
باید بفهمیم اینا دقیقا چی شنیدن و از کی شنیدن
صداش کمی بالا رفت و با بغض گفت
_اصلا چرا باور کردند؟ این بیشتر داره من رو میسوزونه
اتفاقا همین موضوع باعث عصبانیت خود من هم بود
مامان با داداشهام قهر کرده بود و جواب هیچ کدومشون رو نمیداد
حتی بر خلاف همیشه به بابا هم سرسنگین بود...
وقتی بابا مرخص شد داداش ناصر گفت خونهی ما نزدیکه بهتره بابا رو ببریم خونهی ما که مامان با ناراحتی جوابش رو داد
_خیلی ممنون ... تا همینجا هم خیلی بهت زحمت دادیم... میترسم بخاطر خستگی از کاری که برای بابات کردی یه روز به سرت بزنه با تهمت و چرت و پرت بابات رو هم از سرت باز کنی...
مامان در طعنه زدن خیلی استاد بود میدونستم بهتر از این حرف تو آستین داشت اما مراعات حال بابا رو کرد...
ولی معلوم بود خیلی به داداشهام برخورده چون هرسه کلی به حرف مامان اعتراض کردند
فردای اون روز بابا صدام کرد و گفت
_من با حرف داداشات کاری ندارم
ولی این پسره پرویز بچهی بدی به نظر نمیاد داداشهات هم که در موردش تحقیق کردند ظاهرا بچهی خوبیه... بندهی خدا گناه داره... یکم دیرتر جواب بدیم شاید دلش بشکنه و فکر کنه چون بزرگتر نداره حسابش نمیکنیم...
فکرات رو کردی؟ چه جوابی بهش بدم؟
مستاصل به مامان نگاه کردم...
هنوز فرصت نکرده بودم حتی یه لحظه بهش فکر کنم همهی فکر و خیالم شده بود پیدا کردن منبع این خبری که داداشهام رو به جون من انداخته...
اما با این فکر که اگه من ازدواج کنم همهی این حرفا و شری که برام درست کردند تموم میشه به بابا گفتم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۹۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۹۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
_نمیخوای بیشتر در مورد این آقا تحقیق کنید؟
_نه دیگه چه تحقیقی؟ خودت هم که دیدیش... بچهی سالم و با جربزهایه... طی همین سه چهارسال که همه دارو ندار زندگیش رو تو زلزنه باخته خوب تونسته خودش رو جمع و جور کنه...من که بهش امیدوارم
انگار چارهای نداشتم ... درسته داداشها این دو روز به خاطر تهمتی که بهم زده شده باهام بداخلاقی میکنند اما میدونم اونقدر احساس مسئولیت دارند که حسابی در مورد این آقا پرویز تحقیق کنند..
وقتی تاییدش میکنند یعنی از همه جهت قبولش دارند...
سرم رو پایین انداختم
_پس بابا هرچی خودتون صلاح میدونین
هرچی شما بگی منم قبول میکنم
_مبارک باشه
بابا تبریکش رو گفت
همیشه فکر میکردم با عزت و احترام ازدواج میکنم
دیگه مراسم خواستگاری نداشتم...
بابا توسط ناصر جواب مثبتمون رو به پرویز رسونده بود
چند روز بعد برای آزمایش با مامان و بابا راهی شهر شدیم جلوی آزمایشگاه آقا پرویز منتظرمون بود
وقتی ما رسیدیم خیلی گرم با مامان و بابا سلام و احوالپرسی کردم با خجالت بهش سلام کردم اما اون اصلا خجالت نمیکشید باروی باز حالم رو پرسید...
بعد هم رو به بابا گفت که همین پیش پای شما من آزمایشم رو دادم
بفرمایید بریم داخل تا منصوره خانم هم آزمایششون رو بدن...
بعد از اینکه من هم آزمایشم رو دادم
پرویز تعارف کرد نهار به جگرکی بریم اما بابا گفت که کار داره و باید به روستا برگرده...
از هم خداحافظی کردیم و همینکه توی ماشین نشستیم و راه افتادیم بابا شروع کرد به غر زدن
_این پسرا اینقدر سرشون شلوغ بود که هیچکدومشون امروز نیومدند آزمایشگاه؟
سرچرخوندو نیم نگاهی به من که صندلی عقب نشسته بودم انداخت و برگشت و دوباره چشم به جاده دوخت
زیر لب زمزمه کرد
_نمیدونم کی اون حرفارو بهشون زده که باور کردند و از خر شیطون هم پایین نمیان...
مامان با دلخوری گفت کاری نداره که یه سر میرفتیم شهر خواهرتاینا... میرفتیم خونهش باهاش صحبت میکردی و میگفتی تو به ما قول دادی حواست شش دانگ به منصوره باشه...
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۹۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۹۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
چی شده که این حرفا پشت سرش درست شده؟
بابا نگاه چپ چپش رو به مامان داد و با دلخوری گفت
_پس تقصیرا گردن خواهر بدبخت منه؟
_نه خیر من همچین حرفی نزدم...
من میگم برا خاطر آبروی دخترت هم که شده میرفتی سراغ خواهرت... اونجا میفهمیدی حرفایی که پسرامون میزنند یه مشت حرف مفته...
اگه منصوره اشتباهی کرده خواهرت حتما یه چیزایی میدونه دیگه...
_خوبه ... آبرومون پیش داداشهاش رفته کمه...حالا خودم برم پیش خواهرم آبرو ببرم؟
حرف بابا مثل خنجری زهرالود در قلبم فرو رفت
هیچوقت هیچوقت فکرش رو هم نمیکردم یه روز بررگترین ضربهی زندگیم رو از بابا و سه تا برادرام بخورم
خیلی سخته یه شبه پشتت خالی بشه
فعلا تنها پشت و پناهم مامانه...
خداروشکر اقا پرویز جوون خوبیه و تقریبا بیشتر معیارهایی که از مرد زندگیم توقع داشتم رو داره
اولش بابت اینکه بلافاصله بعد از عقد قراره بریم سر خونه و زندگیمون از بابا دلخور شدم اما الان خوشحالم که این اتفاق میفته...
همون بهتر که زودتر از پیش خونوادهی بیرحمم برم
پنج روز بعد پرویز با یه دسته گل خیلی جمع و جور و کوچیک و یه جعبه شیرینی به خونمون اومد
جواب آزمایش و برگهای که داخلش تاریخ محضرمون قید شده بود رو به بابا داد
_بفرمایید آقا کمال... من با اجازهتون برای دوروز بعد که پنجشنبهست قرار محضر رو گذاشتم
_خوبه پسرم... مبارکا باشه
_ممنون... همینطور که خودتون میدونید بنده اقوامی ندارم که برا محضر دعوت کنم
اما شما هرکسی رو دوست داشتید دعوت بفرمایید شام هم بنده در خدمتتون هستم
مامان میان حرفش پرید
_نه پسرم برای شام که مزاحم شما نمیشیم ...
نگاهی به بابا کرد و ادامه داد
_ مهمون هم جز برادراش و خواهرش کسی رو با خودمون به محضر نمیاریم...
بابا سری تکون داد
_بله یه مجلس جمع و جور و کوچک اینجوری بهتره...
پرویز گویا از اینکه عقد به این سادگی برگزار میشه خوشحال نیست
با چهرهای در هم گفت
_پس اجازه بدید ماه بعد یه مجلس عروسی درخور برگزار کنم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۹۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۹۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
از شنیدن این حرف خیلی خوشحال شدم
درسته قبلا یه بار مراسم عقد توسط خونوادهی خاله برام گرفته شده اما هنوز آرزوی پوشیدن لباس عروس و مجلس عروسی به دلم مونده
که با حرف بابا انگار یه تشت آب داغ روی سرم ریختند
_ببین آقا پرویز شما اول زندگیتونه بهتره پولهاتون رو پسانداز کنید ما توقع مجلس عروسی نداریم
_اختیار دارید شاید شما توقع نداشته باشید اما من وظیفهم میدونم یه عروسی درست و حسابی برگزار کنم
اتفاقا پولش هم فراهمه...
منتها تنها مشکلی که دارم اینه که مهمون ندارم فقط چند تا دوست و رفیقی که در مشهد پیدا کردم با خانواده تشریف میارن
ولی شما هرچقدر دلتون خواست مهمون دعوت کنید بنده درخدمت هستم همه مخارج و هزینه ها پای خودم
باورم نمیشد داشتم با یه پسر مجرد ازدواج میکردم با اینکه خونوادهای نداشت و همه رو در زلزله از دست داده اما به همهی رسم و رسوم و آداب عروسی پایبنده...
و از این بابت خیلی خوشحال بودم چون نشوندهندهی این بود که برام شخصیت و احترام ویژهای قائله
بالاخره پنجشنبه و روز عقد فرا رسید
محبوب و سعید قبل از نهار به خونمون اومدند
در ابتدای ورودشون دلم نمیخواست تحویلشون بگیرم اما با کاری که محبوب کرد دیگه صلاح دونستم بیشتر از این قهرم رو باهاشون ادامه ندم
وقتی به اتاق رفتم محبوب دنبالم اومد و از پشت بغلم کرد و به طرف خودش چرخوند باهام روبوسی کرد و ازدواجی که داشت شکل میگرفت رو بهم تبریک گفت...
_ مبارک باشع عروس خانوم... دیروز با سعید رفتم سراغ داداشها... ازشون خواستم این بازی رو تمومش کنند و دیگه در ارتباط با اون موضوع کذایی و پسر منیر خانم حرفی نزنند
غمگین پرسیدم
_ چی گفتند؟
_اولش که میگفتند منصوره دیگه رو ماها حساب نکنه اگرم برا عقدش بیایم فقط به خاطر مامان و باباست و ...
حرفش رو ادامه نداد
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۹۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۹۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
اخم کرده پرسیدم
_و کی؟
_نصیر گفت بخاطر رفاقت با آقا پرویز میام نه بخاطر منصوره
قلبم از شنیدن این حرف مچاله شد
چقدر تو بدبختی برادر من... به خاطر حرفای صدمن یه غاز یه از خدا بیخبر برادریت رو با من انکار میکنی؟
نفس عمیقی کشیدم و آب دهنم رو قورت دادم تا بغضی که هرلحظه بزرگتر میشد و فشار بیشترس به گلوم میاورد رو فرو دادم
غمگینتر از قبل پرسیدم
_نفهمیدی دقیقا جریان چیه و از کجا آب میخوره؟
نگاه ترحمآمیزی بهم کرد
_اینکه از کجا آب میخوره رو نه... ولی فهمیدم دقیقا جریان چیه و چرا اینقدر عصبی هستند
عجولانه بازوش رو فشار دادم
_خب بگو دیگه چرا معطلی؟ شاید بتونم بفهمم کار کیه
_آی چه خبرته؟ باشه میگم...
اون روزا که تو خونهی عمه موندی یکی هرروز به مغازه ی داداش نصیر زنگ میزده و هربار هرکسی که جواب میداده میگفته گوشی رو بدید به نصیر... بعد هم بهش میگفته از خواهرت سراغ داری؟ و بعد از گفتن همین یه جمله تلفن رو قطع میکرده
نصیر اوایل جدی نمیگرفته
تا اینکه یه روز بی خبر پا میشه میاد خونه عمه که میبینه عمه ختم انعام گرفته و همه مهموناش خانم هستند
بیرون منتظر میمونه
وقتی همه مهموناش میاد داخل خونه که میبینه تو مشغول مرتب کردن خونهای ... بعد از سلام و احوالپرسی به بهونهی زنگ زدن به صاحب کارش میره سراغ تلفن که عمه میگه تلفن قطعه...
بعدم یکم عمه رو سین جیم میکنه میفهمه هیچ وقت تنهایی از خونه بیرون نمیری
برمیگرده سرکارش هربار که اون مزاحمه زنگ میزنه بهش فحش میده و تماس رو قطع میکنه
تا اینکه چند هفته پیش یه روز منیر خانم و پسر و عروسش که به تازگی نامزد شدند از جلوی مغازهی داداش رد میشدند که یکی از شاگردای مغازه رو به داداش میگه این آقا مگه داماد شما نیست؟ پس چرا به حضور شما اهمیتی نداد؟ و از همین یک جمله و اون یک جملهای که مزاحم تلفنی به داداش قبلا میگفته نتیجه گرفتند تو و پسر منیر خانم باهم سر و سری داشتین
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۹۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۹۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
با چشمای گشاد شده از تعجب و عصبانیت غریدم
_یعنی چی؟ داداش که اینقدر نفهم نبود
_صبر کن حالا بهت میگم.. یه دلیل دیگم داره...
دیروز منم همین حرف رو بهش گفتم
محبوب که معلومه از جواب داداش حسابی عصبیه سری تکون داد
_ داداش گفت وقتی این نتیجه گیری رو کردم که یه موضوع مهم رو فهمیدم
اونم اینکه اون ایام که منصوره خونهی عمه بود شنیده بودم پسر منیر خانم هم برای کار بمدت یکماه رفته بود شهر عمهاینا...
متاسف سری تکون دادم
_یعنی چی محبوب؟ آخه چه طور ممکنه با شنیدن این اراجیف چنین نتیجههایی گرفته باشند؟
همون ایام چندبار پسرِ خواهر شوهرِ عمه که سربازه اومد خونهی عمه ... بظاهر میومد که به زندایی عزادارش سر بزنه
اما عمههم متوجه شده بود که اومدنش به خاطر حضور منه...
حتی آخرین بار مجبور شد عذرش رو بخواد... با مهربونی بهش گفت یه دختر مجرد مهمون خونهمه خوبیت نداره تنهایی میایی اینجا...
پس اگه جریان اومدن اون پسره به گوش داداش اینا میرسید در مورد اون همیه تهمت دیگه باید بهم میزدند؟
اشک به چشمام نشست
هر دو دستم رو روی سرم گرفتم و با بغض لب زدم
_یعنی یه ذره پیش برادرام اعتبار نداشتم که با حرف مردم به همین راحتی قضاوتم کردند؟
خدا ازشون نگذره من که هیچ وقت ازشون نمیگذرم...
محبوبه که با دیدن حال من پریشون شده بود جلو اومد و دستم رو تو دستاش گرفت
_گریه نکنیا... شگون نداره...
خداروشکر این پسره آدم بدی نیست عوضش خواهرشوهر و مادرشوهر نداری که اذیتت کنند
از حرفش خندهم گرفت
_چقدرم که تو از دست مادرشوهر و خواهر شوهر در رنج و عذابی
_اون که به خاطر خوبی خودم بود
تنهای بهش زدم و از کنارش رد شدم تا وسایلم رو آماده کنم
و همینطور که بیهدف جابجاشون میکردم
رو به محبوبه با استرس لب زدم
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۹۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۹۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
_ولی یه چیزی نگرانم میکنه...
اینکه دقیقا نمیدونم داداشها تا چه حد به آقا پرویز اعتماد دارند... اصلا نمیدونم در موردش تحقیق درست حسابی کردند یا بخاطر آشنایی اولیهست که اینهمه تعریفش رو میکنند
کنجکاو پرسید
_مگه چیزی ازش دیدی؟
چپچپ نگاهش کردم
_خوب معلومه هر آدمی مقابل همسر آینده و خونوادهش همیشه در بهترین وضع ممکن روبرو میشه و رفتار میکنه...
بهر حال یه تحقیق جزئی لازم بود
ولی بابا گفت همین که داداشها تاییدش کردند کفایت میکنه...
میترسم از اینکه یه روز مثل داماد مونس خانم گندش در بیاد که معتاده...
_وای نگو این حرفو...
سعید هم این آقا پرویز رو میشناسه میگه بچهی خوبیه...
بدون اینکه نگاهش کنم با حرص
جواب دادم
_ایشون اقا مسعودشون رو هم تایید میکردند آخرش کاشف به عمل اومد که هردو دستشون تو یه کاسهست تا منو بدبخت کنند...
این روزا به چشم خودتم نمیتونی اعتماد کنی...
چه برسه به یه آدمی که از یه استان دیگه که کیلومترها ازت دوره اومده باشه...
توقع داشتم بابا یا داداشا برا دل خوشی منم که شده یه کوچولو تحقیق میکردند
وقتی سکوت محبوب طولانی شد نگاهش کردم
با سری افکنده داشت با چین دامنش بازی میکرد
میدونستم از کدوم حرفم دلخور شده
بدون اینکه از جام تکون بخورم به گفتن یه جمله بسنده کردم
_محبوب من این روزا شرایط خوبی ندارم... از طرفی تهمت و رفتار داداشا از طرفی استرس ازدواجم...
توقع نداشته باش از بدترین روزای زندگیم و مسبببین همهی بدبختیام یاد نکنم...
و دوباره مشغول کارم شدم
تلخ شده بودم...
دلم برای محبوبه میسوخت اون در اتفاقی که شوهر و برادرشوهرش در زندگی من رقم زده بودند بیتقصیر بود
اما دلم میخواست برای همدردی با من هم که شده یه بار سعید رو مقصر بدونه اما اون همهی تقصیرها رو همیشه گردن مسعود میانداخت...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۹۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۰۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
اما به نظر من مسعود فقط خواسته در حق داداش کوچکش برادری کنه
اونی که گناهکاره سعید بود که اون پیشنهاد مسخره رو داده بود و مسعود رو وادار کرده بود پابه پاش با اون نقشهی مزخرف پیش بره
یادآوری گذشته سودی نداشت جز اینکه هرلحظه حالم رو بدتر میکرد...
همینطوری به خاطر داداشام اعصابم خراب بود پس بهتر بود خرابترش نکنم...
برای فرار از جوی که در اتاق حکمفرما بود باید کاری میکردم... احساس خفگی باعث شد بلند بشم ...
نیاز به هوای آزاد داشتم
از اتاق خارج شدم و به طرف حیاط رفتم...
توی ایوون سعید داشت با شکوفه بازی میکرد...
با دیدنش حالم بدتر شد برگشتم و به آشپزخونه پناه بردم
مامان که دست کمی از من نداشت و نعلوم بود حسابی استرس داره با دیدنم لبخندی زد
_محبوبه کجاست؟ بگو بیاد زودتر سفرهی نهار رو بندازیم...
که به موقع بتونیم راه بیفتیم...
_خودش الان میاد
و به طرف سماور رفتم چایی پرملاطی برای خودم ریختم
_تو هم استرس داری مادر؟... انشاالله که خوشبخت بشی ... زندگی تو هم سرو سامون بگیره من خیالم راحت میشه...
زورکی لبخند زدم و استکان رو توی دستم گرفتم تا وقتی محبوبه اومد و با کمک مامان بساط نهار رو آماده کرد
و من فقط با همون استکان توی دستم بازی کردم...
همهی ذهنم درگیر آیندهی نامعلومم بود
در نهایت تصمیم گرفتم خودم رو به دست تقدیر بسپرم
استکان رو توی سینک گذاشتم و به مامان و محبوب کمک کردم تا سفره رو پهن کنند
مامان اجازه نداد ظرفهای نهار رو بشوریم گفت خودم ترتیبشون رو میدم شما دوتا برید حاضر بشید
و بعد رو به محبوبه گفت
_خودت یه دستی به صورت خواهرت بکش
وقتی جلوی محضر رسیدیم پرویز منتظرمون ایستاده بود
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۸۰۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۰۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
از ماشین بابا که پیاده میشدیم داداش ناصر رو دیدم که به طرفمون اومد
پشت سرش منصور و نصیر اومدند با بابا و بقیه سلام و احوالپرسی کردند
البته با من هم به گرمی رفتار کردند که به لطف حضور پرویز بود
باهم وارد محضر شدیم...
این دفتر عقد و ازدواج تنها دفتر شهرمون بود و من یه بار دیگه همینجا با مسعود عقد کرده بودم
امیدوار بودم اینبار زندگی خوبی در انتظارم باشه...
خداروشکر بر خلاف چیزی که تصور میکردم برادرام رفتار دوستانهای باهام داشتند و پیش پرویز حفظ ابرو کردن
تا سه روز قبل از عروسی هرروز به دنبالم میومد
یا میزدیم به دل طبیعت و باهم قدم میزدیم یا به شهر میرفتیم تا خرید عروسی رو انجام بدیم... خیلی بامحبت باهام رفتار میکرد...
هر لحظه دوست داشتنش رو با زبون بهم ابراز میکرد...
گاهی معلوم بود که سراپا مملو از عشق به منه...
اما من از اینکه اینهمه از کارش میزنه تا پیش من باشه نگران بودم یکی دوبار که ازش پرسیدم چرا سر کار نمیری گفت تو مرخصی هستم...
یه روز داداش نصیر به خونمون اومد و با تندی بهم گفت دست از سر این پسره بردار بذار بیاد به کارش برسه آخرش میترسم ورشکست بشه...
با بغض جواب دادم
_من چیکارهام؟ خودش میاد دنبالم...
_ تو بهش بگو کارش رو رها نکنه...
_گفتم... ولی خودش میگه تو کاریت نباشه خودم میدونم دارم چکار میکنم
داداش هم دیگه چیزی نگفت... ولی معلوم بود به خاطر سرکار نرفتن پرویز حسابی ناراحته
دیگه بابت دخالت داداشهام برای ازدداج با پرویز ازشون عصبانی نبودم...
درسته هنوز از قضاوت بیجا و تهمتی که بهم زده بودند و حرفهاشون دلگیر و ناراحت بودم اما به یمن وجود پرویز دیکه از اون عصبانیت گذشته خبری نبود..
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨