eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.7هزار دنبال‌کننده
780 عکس
403 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۸۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) بی توجه به صدای بابا که معلوم بود حالش بد شده به طرف چهارپایه ای که مقابل دار قالی بود و همیشه برای بافت قالی روش مینشستم رفتم و همینکه قصد نشستن کردم با جیغ مامان که صدام می‌زد به طرف هال دویدم بابا رو که با صورت روی زمین افتاده بود صدا می‌زد تندی کنارش نشستم و تلاش کردم کمکش کنم بلند شه متوجه بدن بی‌جونش شدم بیهوش شده بود من هم با مامان همراه شدم و با جیغ و گریه همسایه‌ها رو صدا می‌زدم اگه کمک همسایه‌ها نبود معلوم نبود چه بلایی سر بابام بیاد خدا بهمون رحم کرده بود که خطر سکته‌ رو یه سلامت گذروند از اون روز غش کردن شد جزوی از زندگی بابا با کوچکترین هیجان غم و حتی شادی غش می‌کرد و بیهوش می‌شد وقتی داداشها بالا سرش اومدند قبول نکرد باهاشون هم صحبت بشه می‌گفت تا اون نامردی که به خواهرتون تهمت زده رو نیارید بالا سرم با هیچ کدومتون یه کلمه هم حرف نمی‌زنم نصیر با تندی سر آستینم رو گرفت و من رو با خودش به راهروی بیمارستان کشوند رو بهم کرد و با تشر و اخمهای در هم گفت _من می‌رم پیش بابا و به ظاهر ازش عذرخواهی می‌کنم و به دروغ می‌گم که اشتباه کردم و حرفایی که این وسط زده شده تهمتی بیش نبوده ولی بعدش میام سراع تو باهام میای میریم تو حیاط بیمادستان یه گوشه می‌شینین به خداوندی خدا اگه خودت همه چی رو از سیر تا پیازش برام تعرف نکنی خودم تو همین باغچه‌‌های بیمارستان دفنت می‌کنم باورم نمی‌شد اینی که بی رحمانه داره چرند بارم می‌کنه داداش نصیرم باشه داداشی که همیشه نسبت بهم خیلی مهربون بود کسی که تو خانواده معروف بود به آدم منطقی و با محبت حالا خودش تهمتی رو که معلوم نبود از کی شنیده رو باور کرده با گریه جواب دادم _دلم خوش بود به جز بابام داداشایی دارم که مثل کوه پشتم هستن نمی‌دونستم که همین خود شماها بابا رو هم ازم می‌گیرین _زبونت رو گاز بگیر... شکر خدا فعلا که بابا سلامته ... البته اگه تو دست از سرش برداری باباجان برات یه خواستگار خوبم که پیدا کردیم باهاش ازدواج کن و برو بذار اینهمه حرف و حدیثی که پشت سرت هست تموم بشه بغضم شکست _ این تویی که با من اینجوری حرف می‌زنی؟ کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۸۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) خیر نبینی داداش که خودت آتیش بیار معرکه شدی،اون خواستگار رو شماها پیدا نکردید دیدید که گفت تو ختم شوهر عمه از نجابتم خوشش اومده... اون آدم غریبه به نجابت و عفت من ایمان داره اما شماها که هم خونم هستین معلوم نیست کی و چرا یه تهمتی رو زده و شماهام باورش کردید خدا ازتون نگذره تا خواست چیزی بگه ازش جدا شدم و بدون دیدن عکس العملش به سمت در خروجی راه افتادم و وارد حیاط شدم وقتی پشت سرم اومد و صدام کرد با تندی به طرفش چرخیدم و با دست هرسه تا دونه‌ باغچه‌هایی که دو سه تا درخت کوچیک و بزرگ وسطشون بود رو نشونش دادم _بفرمابید من حاضرم... توی کدوم یکی از این باغچه‌ها بخاطر گناه نکرده و تهمت یه از خدا بی‌خبر می‌خوای دفنم کنی... بخدا که من حاضرم زنده زنده دفن بشم اما دیگه این حرفا تموم بشه و چیزی نشنوم _دست بردار دختر... تمومش کن فکر کردی می‌تونی با این ننه من غریبم بازی‌ها گولم بزنی؟ فکر کردی ما خریم و نمی‌فهمیم به چه دلیله که یه ساله رفتی رو مخ ماها که بابا رو مجبور کنیم باغ‌ها و زمینها و خونه‌ی روستا رو بفروشه بیاد شهر؟ فکر کردی وسط حرفش پریدم _آخه نابرادر... این خواسته کجاش غیر متطقیه یا از کجاش بوی توطئه میاد ؟ خب بگو دیگه... چه دلیلی داشتم؟ بگو تا خودمم بدونم ولی بعدش اگه همینجا بخاطر تهمتی که بهم زدن و باورش کردی دفنم نکنی خیلی بی‌غیرتی کف دستش رو به حالت تهدید نشونم داد _کاری نکن همینجا جلوی این همه آدم اون قدر بزنمت که نتونی دیگه یه کلمه هم حرف بزنی با دلخوری چشمهای پراشکم رو ازش گرفتم که ناگهان ناصر رو دیدم داره به طرفمون میاد به طرف یکی از باغچه‌ها رفتم و روی جدول حاشیه‌ی اون نشستم سرم رو توی دستام گرفتم و روی زانوم گذاشتم و های‌های زدم زیر گریه _بابا افتاده روی تخت بیمارستان اونوقت اینا به فکر تهمتی هستند که یه از خدا بی‌خبر بهم زده هیچوقت فکرش رو هم نمی‌کردم که داداشها و حتی بابا اینطوری باهام برخورد کنند و هر تهمتی رو علیه‌م قبول کنند اونقدر دلم پربود که احساس تنگی نفس می‌کردم دلم می‌خواست فریاد بزنم تا همه‌ی حس تنفری که اون لحظه داشت وجودم رو آتش می‌زد از خودم دور کنم 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۹۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) یه روزی همین برادرا همه‌ی کس و کاز و وجودم بودند فکر می‌کردم با وجود سه تا برادر و سایه‌ی پدرم هیچ طوفانی نتونه من رو از پا در بیاره اما الان خودشون مثل تلی از آوار خراب شدند روی سرم شکر خدا که بابا خطر از بیخ گوشش گذشت ولی بفهمم کاز کیه و دلیلش برای این کاز چی بوده تا عمر دارم نمی‌بخشمش... البته کمی نسبت به یکی از زنداداشهام مشکوک بودم می‌دونستم ذاتا آدم حسودیه و با اینکه در طول ماه داداشم بارها در مهمونیهای خانوادگی اونها شرکت می‌کنه همین هفته‌ای چند ساعتی که به خونه‌ی بابا میاد خیلی عصبیش میکنه چه برسه به همون چندباری که جهت خواستگارا و مشکلات من مجبور شده بود به تنهایی به روستا بیاد... میدونستم تنها کسی که از رفتن ما به شهر ضرر میکرد همون زنداداشم بود‌.. آخه بیشتر اوقات مادر و خواهر و برادرانش مهمون خونه‌شون بودند سکونت ما در شهر و همسایگی اونها شاید کمی باعث محدودیتش می‌شد طبیعی بود که دلش نخواد ما در شهر خونه‌ای داشته باشیم اما هیچ‌وقت در مخیله‌م نمی‌گنجید دست به دامن تهمتی به این سنگینی بشه از خدا نترسیده؟ از اینکه شاید روزی دروغش افشا بشه چی؟ خدا ازت نگذره زنداداش به فکرم خطور کرد به بقیه داداشها جریان رو بگم اما با فکر به این‌ مساله که چطوری حرفم رو ثابت کنم باعث شد دوباره ناامید بشم... همین‌طور که سرم روی پاهام بود با خودم زمزمه کردم خدا لعنتتون کنه که همون یه ذره غیرتتون هم نسبت بِهِم از بین رفته... همیشه می‌دونستم بین من و همسراتون قطعا همسر رو انتخاب می‌کنید ولی اینکه بخاطر محبتی که نسبت بهشون دارین حتی مفتضح‌ترین تهمتها رو هم از زبون اونها در مورد خواهرتون قبول کنید... حاشا به غیرتتون... چشمام از زور گریه پف کرده و درد می‌کرد دلم می‌خواست همون لحظه روح از بدنم خارج می‌شد و برای همیشه به خواب عمیق ابدی فرو می‌رفتم بهترین هدیه‌ی خدا در اون لحظه فقط مرگ بود برام با تکون محکمی که بهم وارد شد فوری سرم رو بلند کردم و با داداش ناصر چشم تو چشم شدم پاشو ببینم بابات روی تخت بیمارستان افتاده تو برای ما داری ناز می‌کنی؟ بدون اینکه نگاه از چهره‌ی پر از خشمش بردارم به آرومی و با دلی شکسته از جا بلند شدم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۹۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _چه بلایی سر شماها اومده؟ به خدا من منصوره‌ام... همونی که به اسمش قسم می‌خوردید با خم و عصبانیت غرید _بله درسته... تو منصوره‌ای ولی نه همون منصوره... اون منصوره‌ تا قبل از اون چند ماهی که تو شهر و خونه‌ی عمه موند سرو گوشش نمی‌جنبید... اونقدر بی جنبه بودی همین که دوماه از خونه و خونواده دور موندی حیا و عفت رو فراموش کردی با اینکه تا بحال جز عزت و احترام و محبت رفتار دیگه‌ای در مقابل برادرام نداشتم اما این بار از شدت استیصال و عصبانیت صدام رو بالا بردم _به والله هرچی شنیدید دروغه.. بخدا من هیچی... نداشت حرفم رو ادامه بدم تنه‌ی محومی بهم زد و به شونه‌ی نصیر زد بیا بریم این دختر معلوم نیست چشه... افسار پاره کرده از ترس اینکه کسی اینجا‌ شاهد بحث د دعوامون بوده نگاهی به اطراف کردم شکر خدا خیلی خلوته و این گوشه که من نشستم هیچ دیدی به جاهای دیگه نداره... درمونده همونجا موندم واقعا نمی‌تونستم بفهمم یه شبه چه بلایی سر داداشهام اومده؟ نگران این بودم که مبادا یه آشنا از اینجا رد بشه و من رو در این حالت ببینه با صدای مامان که با نگرانی اسمم رو می‌برد بغضم رو فرو خوردم و قطرات اشکی که صورتم رو پر کرده بود با گوشه‌ی روسریم پاک کردم از پشت سر دوباره صدام کرد _منصوره مادر چرا اینجا موندی؟ نمی‌گی الان دوباره داداشات چه حرف دیگه در موردت می‌گن؟ به تندی به طرفش چرخیدم _دیگه چیزی خم مونده که در موردم فکر کنن یا بگن؟ با تعجب و افسوس جلوتر اومد _دوباره چی گفتند این دوتا شمر ذی‌الجوشن؟ بگو چی گفتن برم بزنم توی دهنشون _به نظرت چی گفتن؟ همون حرفای دیروز غروی _خدا لعنت کنه اونی که این تخم لق رو انداخت تو دهن اینا _بنظرت کی انداخته؟ جز زنِ نصیر 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۹۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) سری تکون داد _غلط کرده دختره‌ی بدذات... الان می‌رم دودمانشو به باد می‌دم همینکه خواست برگرده بازوش رو محکم گرفتم و با حرص لب زدم _کجا مامان جان؟ معلوم نیست که هنوز... من فقط دارم حدس می‌زنم... شاید دارم اشتباه می‌کنم نری چیزی بگی بهشون... اگه اشتباه کرده باشیم اونوقت ما هم تهمت زدیم... مطمئن نیستیم که کار اون باشه... _باشه میرم ازش می‌پرسم... حالا می‌خواد زنش گفته باشه، می‌خواد یکی دیگه گفته باشه چه فرقی می‌کنه؟ باید بفهمیم اینا دقیقا چی شنیدن و از کی شنیدن صداش کمی بالا رفت و با بغض گفت _اصلا چرا باور کردند؟ این بیشتر داره من رو می‌سوزونه اتفاقا همین موضوع باعث عصبانیت خود من هم بود مامان با داداشهام قهر کرده بود و جواب هیچ کدومشون رو نمی‌داد حتی بر خلاف همیشه به بابا هم سرسنگین بود... وقتی بابا مرخص شد داداش ناصر گفت خونه‌ی ما نزدیکه بهتره بابا رو ببریم خونه‌ی ما که مامان با ناراحتی جوابش رو داد _خیلی ممنون ... تا همینجا هم خیلی بهت زحمت دادیم... میترسم بخاطر خستگی از کاری که برای بابات کردی یه روز به سرت بزنه با تهمت و چرت و پرت بابات رو هم از سرت باز کنی... مامان در طعنه زدن خیلی استاد بود میدونستم بهتر از این حرف تو آستین داشت اما مراعات حال بابا رو کرد... ولی معلوم بود خیلی به داداشهام برخورده چون هرسه کلی به حرف مامان اعتراض کردند فردای اون روز بابا صدام کرد و گفت _من با حرف داداشات کاری ندارم ولی این پسره پرویز بچه‌ی بدی به نظر نمیاد داداشهات هم که در موردش تحقیق کردند ظاهرا بچه‌ی خوبیه... بنده‌ی خدا گناه داره... یکم دیرتر جواب بدیم شاید دلش بشکنه و فکر کنه چون بزرگتر نداره حسابش نمی‌کنیم... فکرات رو کردی؟ چه جوابی بهش بدم؟ مستاصل به مامان نگاه کردم... هنوز فرصت نکرده بودم حتی یه لحظه بهش فکر کنم همه‌ی فکر و خیالم شده بود پیدا کردن منبع این خبری که داداشهام رو به جون من انداخته... اما با این فکر که اگه من ازدواج کنم همه‌ی این حرفا و شری که برام درست کردند تموم میشه به بابا گفتم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۹۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _نمیخوای بیشتر در مورد این آقا تحقیق کنید؟ _نه دیگه چه تحقیقی؟ خودت هم که دیدیش... بچه‌ی سالم و با جربزه‌ایه... طی همین سه چهارسال که همه دارو ندار زندگیش رو تو زلزنه باخته خوب تونسته خودش رو جمع و جور کنه...من که بهش امیدوارم انگار چاره‌ای نداشتم ... درسته داداشها این دو روز به خاطر تهمتی که بهم زده شده باهام بداخلاقی می‌کنند اما میدونم اونقدر احساس مسئولیت دارند که حسابی در مورد این آقا پرویز تحقیق کنند.. وقتی تاییدش می‌کنند یعنی از همه جهت قبولش دارند... سرم رو پایین انداختم _پس بابا هرچی خودتون صلاح میدونین هرچی شما بگی منم قبول می‌کنم _مبارک باشه بابا تبریکش رو گفت همیشه فکر می‌کردم با عزت و احترام ازدواج می‌کنم دیگه مراسم خواستگاری نداشتم... بابا توسط ناصر جواب مثبتمون رو به پرویز رسونده بود چند روز بعد برای آزمایش با مامان و بابا راهی شهر شدیم جلوی آزمایشگاه آقا پرویز منتظرمون بود وقتی ما رسیدیم خیلی گرم با مامان و بابا سلام و احوالپرسی کردم با خجالت بهش سلام کردم اما اون اصلا خجالت نمی‌کشید باروی باز حالم رو پرسید... بعد هم رو به بابا گفت که همین پیش پای شما من آزمایشم رو دادم بفرمایید بریم داخل تا منصوره خانم هم آزمایششون رو بدن... بعد از اینکه من هم آزمایشم رو دادم پرویز تعارف کرد نهار به جگرکی بریم اما بابا گفت که کار داره و باید به روستا برگرده... از هم خداحافظی کردیم و همینکه توی ماشین نشستیم و راه افتادیم بابا شروع کرد به غر زدن _این پسرا اینقدر سرشون شلوغ بود که هیچ‌کدومشون امروز نیومدند آزمایشگاه؟ سرچرخوندو نیم نگاهی به من که صندلی عقب نشسته بودم انداخت و برگشت و دوباره چشم به جاده دوخت زیر لب زمزمه کرد _نمی‌دونم کی اون حرفارو بهشون زده که باور کردند و از خر شیطون هم پایین نمیان... مامان با دلخوری گفت کاری نداره که یه سر میرفتیم شهر خواهرت‌اینا‌‌‌... میرفتیم خونه‌ش باهاش صحبت می‌کردی و می‌گفتی تو به ما قول دادی حواست شش دانگ به منصوره باشه... 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۹۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) چی شده که این حرفا پشت سرش درست شده؟ بابا نگاه چپ چپش رو به مامان داد و با دلخوری گفت _پس تقصیرا گردن خواهر بدبخت منه؟ _نه خیر من همچین حرفی نزدم... من می‌گم برا خاطر آبروی دخترت هم که شده می‌رفتی سراغ خواهرت... اونجا میفهمیدی حرفایی که پسرامون می‌زنند یه مشت حرف مفته... اگه منصوره اشتباهی کرده خواهرت حتما یه چیزایی می‌دونه دیگه... _خوبه ... آبرومون پیش داداشهاش رفته کمه...حالا خودم برم پیش خواهرم آبرو ببرم؟ حرف بابا مثل خنجری زهرالود در قلبم فرو رفت هیچ‌وقت هیچ‌وقت فکرش رو هم نمی‌کردم یه روز بررگترین ضربه‌ی زندگیم رو از بابا و سه تا برادرام بخورم خیلی سخته یه شبه پشتت خالی بشه فعلا تنها پشت و پناهم مامانه... خداروشکر اقا پرویز جوون خوبیه و تقریبا بیشتر معیارهایی که از مرد زندگیم توقع داشتم رو داره اولش بابت اینکه بلافاصله بعد از عقد قراره بریم سر خونه و زندگیمون از بابا دلخور شدم اما الان خوشحالم که این اتفاق میفته... همون بهتر که زودتر از پیش خونواده‌ی بی‌رحمم برم پنج روز بعد پرویز با یه دسته گل خیلی جمع و جور و کوچیک و یه جعبه شیرینی به خونمون اومد جواب آزمایش و برگه‌ای که داخلش تاریخ محضرمون قید شده بود رو به بابا داد _بفرمایید آقا کمال... من با اجازه‌تون برای دوروز بعد که پنج‌شنبه‌ست قرار محضر رو گذاشتم _خوبه پسرم.‌‌‌‌‌.. مبارکا باشه _ممنون... همین‌طور که خودتون می‌دونید بنده اقوامی ندارم که برا محضر دعوت کنم اما شما هرکسی رو دوست داشتید دعوت بفرمایید شام هم بنده در خدمتتون هستم مامان میان حرفش پرید _نه پسرم برای شام که مزاحم شما نمی‌شیم ... نگاهی به بابا کرد و ادامه داد _ مهمون هم جز برادراش و خواهرش کسی رو با خودمون به محضر نمیاریم... بابا سری تکون داد _بله یه مجلس جمع و جور و کوچک اینجوری بهتره... پرویز گویا از اینکه عقد به این سادگی برگزار میشه خوشحال نیست با چهره‌ای در هم گفت _پس اجازه بدید ماه بعد یه مجلس عروسی درخور برگزار کنم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۹۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) از شنیدن این حرف خیلی خوشحال شدم درسته قبلا یه بار مراسم عقد توسط خونواده‌ی خاله برام گرفته شده اما هنوز آرزوی پوشیدن لباس عروس و مجلس عروسی به دلم مونده که با حرف بابا انگار یه تشت آب داغ روی سرم ریختند _ببین آقا پرویز شما اول زندگیتونه بهتره پولهاتون رو پس‌انداز کنید ما توقع مجلس عروسی نداریم _اختیار دارید شاید شما توقع نداشته باشید اما من وظیفه‌م می‌دونم یه عروسی درست و حسابی برگزار کنم اتفاقا پولش هم فراهمه... منتها تنها مشکلی که دارم اینه که مهمون ندارم فقط چند تا دوست و رفیقی که در مشهد پیدا کردم با خانواده تشریف میارن ولی شما هرچقدر دلتون خواست مهمون دعوت کنید بنده درخدمت هستم همه مخارج و هزینه ها پای خودم باورم نمی‌شد داشتم با یه پسر مجرد ازدواج می‌کردم با اینکه خونواده‌‌ای نداشت و همه رو در زلزله از دست داده اما به همه‌ی رسم و رسوم و آداب عروسی پایبنده... و از این بابت خیلی خوشحال بودم چون نشوندهنده‌ی این بود که برام شخصیت و احترام ویژه‌ای قائله بالاخره پنجشنبه و روز عقد فرا رسید محبوب و سعید قبل از نهار به خونمون اومدند در ابتدای ورودشون دلم نمی‌خواست تحویلشون بگیرم اما با کاری که محبوب کرد دیگه صلاح دونستم بیشتر از این قهرم رو باهاشون ادامه ندم وقتی به اتاق رفتم محبوب دنبالم اومد و از پشت بغلم کرد و به طرف خودش چرخوند باهام روبوسی کرد و ازدواجی که داشت شکل می‌گرفت رو بهم تبریک گفت... _ مبارک باشع عروس خانوم... دیروز با سعید رفتم سراغ داداشها... ازشون خواستم این بازی رو تمومش کنند و دیگه در ارتباط با اون موضوع کذایی و پسر منیر خانم حرفی نزنند غمگین پرسیدم _ چی گفتند؟ _اولش که می‌گفتند منصوره دیگه رو ماها حساب نکنه اگرم برا عقدش بیایم فقط به خاطر مامان و باباست و ... حرفش رو ادامه نداد 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۹۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اخم کرده پرسیدم _و کی؟ _نصیر گفت بخاطر رفاقت با آقا پرویز میام نه بخاطر منصوره قلبم از شنیدن این حرف مچاله شد چقدر تو بدبختی برادر من... به خاطر حرفای صدمن یه غاز یه از خدا بی‌خبر برادریت رو با من انکار می‌کنی؟ نفس عمیقی کشیدم و آب دهنم رو قورت دادم تا بغضی که هرلحظه بزرگتر می‌شد و فشار بیشترس به گلوم میاورد رو فرو دادم غمگین‌تر از قبل پرسیدم _نفهمیدی دقیقا جریان چیه و از کجا آب می‌خوره؟ نگاه ترحم‌آمیزی بهم کرد _اینکه از کجا آب می‌خوره رو نه... ولی فهمیدم دقیقا جریان چیه و چرا اینقدر عصبی هستند عجولانه بازوش رو فشار دادم _خب بگو دیگه چرا معطلی؟ شاید بتونم بفهمم کار کیه _آی چه خبرته؟ باشه میگم... اون روزا که تو خونه‌ی عمه موندی یکی هرروز به مغازه ی داداش نصیر زنگ می‌زده و هربار هرکسی که جواب می‌داده می‌گفته گوشی رو بدید به نصیر... بعد هم بهش می‌گفته از خواهرت سراغ داری؟ و بعد از گفتن همین یه جمله تلفن رو قطع می‌کرده نصیر اوایل جدی نمی‌گرفته تا اینکه یه روز بی خبر پا می‌شه میاد خونه عمه که می‌بینه عمه ختم انعام گرفته و همه مهموناش خانم هستند بیرون منتظر می‌مونه وقتی همه مهموناش میاد داخل خونه که می‌بینه تو مشغول مرتب کردن خونه‌ای ... بعد از سلام و احوالپرسی به بهونه‌ی زنگ زدن به صاحب کارش میره سراغ تلفن که عمه می‌گه تلفن قطعه... بعدم یکم عمه رو سین جیم می‌کنه می‌فهمه هیچ وقت تنهایی از خونه بیرون نمی‌ری برمیگرده سرکارش هربار که اون مزاحمه زنگ می‌زنه بهش فحش می‌ده و تماس رو قطع می‌کنه تا اینکه چند هفته پیش یه روز منیر خانم و پسر و عروسش که به تازگی نامزد شدند از جلوی مغازه‌ی داداش رد می‌شدند که یکی از شاگردای مغازه رو به داداش می‌گه این آقا مگه داماد شما نیست؟ پس چرا به حضور شما اهمیتی نداد؟ و از همین یک جمله و اون یک جمله‌ای که مزاحم تلفنی به داداش قبلا می‌گفته نتیجه گرفتند تو و پسر منیر خانم باهم سر و سری داشتین کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۹۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) با چشمای گشاد شده از تعجب و عصبانیت غریدم _یعنی چی؟ داداش که اینقدر نفهم نبود _صبر کن حالا بهت میگم‌.. یه دلیل دیگم داره... دیروز منم همین حرف رو بهش گفتم محبوب که معلومه از جواب داداش حسابی عصبیه سری تکون داد _ داداش گفت وقتی این نتیجه گیری رو کردم که یه موضوع مهم رو فهمیدم اونم اینکه اون ایام که منصوره خونه‌ی عمه بود شنیده بودم پسر منیر خانم هم برای کار بمدت یکماه رفته بود شهر عمه‌اینا‌... متاسف سری تکون دادم _یعنی چی محبوب؟ آخه چه طور ممکنه با شنیدن این اراجیف چنین نتیجه‌هایی گرفته باشند؟ همون ایام چندبار پسرِ خواهر شوهرِ عمه‌ که سربازه اومد خونه‌ی عمه ... بظاهر میومد که به زن‌دایی عزادارش سر بزنه اما عمه‌هم متوجه شده بود که اومدنش به خاطر حضور منه... حتی آخرین بار مجبور شد عذرش رو بخواد... با مهربونی بهش گفت یه دختر مجرد مهمون خونه‌مه خوبیت نداره تنهایی میایی اینجا... پس اگه جریان اومدن اون پسره به گوش دادا‌ش اینا می‌رسید در مورد اون همیه تهمت دیگه باید بهم می‌زدند؟ اشک به چشمام نشست هر دو دستم رو روی سرم گرفتم و با بغض لب زدم _یعنی یه ذره پیش برادرام اعتبار نداشتم که با حرف مردم به همین راحتی قضاوتم کردند؟ خدا ازشون نگذره من که هیچ وقت ازشون نمیگذرم... محبوبه که با دیدن حال من پریشون شده بود جلو اومد و دستم رو تو دستاش گرفت _گریه نکنیا... شگون نداره... خداروشکر این پسره آدم بدی نیست عوضش خواهرشوهر و مادرشوهر نداری که اذیتت کنند از حرفش خنده‌م گرفت _چقدرم که تو از دست مادرشوهر و خواهر شوهر در رنج و عذابی _اون که به خاطر خوبی خودم بود تنه‌ای بهش زدم و از کنارش رد شدم تا وسایلم رو آماده کنم و همین‌طور که بی‌هدف جابجاشون می‌کردم رو به محبوبه با استرس لب زدم 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۹۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _ولی یه چیزی نگرانم می‌کنه... اینکه دقیقا نمی‌دونم داداشها تا چه حد به آقا پرویز اعتماد دارند... اصلا نمی‌دونم در موردش تحقیق درست حسابی کردند یا بخاطر آشنایی اولیه‌ست که اینهمه تعریفش رو می‌کنند کنجکاو پرسید _مگه چیزی ازش دیدی؟ چپ‌چپ نگاهش کردم _خوب معلومه هر آدمی مقابل همسر آینده و خونواده‌ش همیشه در بهترین وضع ممکن روبرو میشه و رفتار می‌کنه... بهر حال یه تحقیق جزئی لازم بود ولی بابا گفت همین که داداشها تاییدش کردند کفایت می‌کنه... می‌ترسم از اینکه یه روز مثل داماد مونس خانم گندش در بیاد که معتاده... _وای نگو این حرفو... سعید هم این آقا پرویز رو می‌شناسه میگه بچه‌‌ی خوبیه... بدون اینکه نگاهش کنم با حرص جواب دادم‌ _ایشون اقا مسعودشون رو هم تایید می‌کردند آخرش کاشف به عمل اومد که هردو دستشون تو یه کاسه‌ست تا منو بدبخت کنند... این روزا به چشم خودتم نمیتونی اعتماد کنی... چه برسه به یه آدمی که از یه استان دیگه که کیلومترها ازت دوره اومده باشه... توقع داشتم بابا یا داداشا برا دل خوشی منم که شده یه کوچولو تحقیق می‌کردند وقتی سکوت محبوب طولانی شد نگاهش کردم با سری افکنده داشت با چین دامنش بازی می‌کرد می‌دونستم از کدوم حرفم دلخور شده بدون اینکه از جام تکون بخورم به گفتن یه جمله بسنده کردم _محبوب من این روزا شرایط خوبی ندارم... از طرفی تهمت و رفتار داداشا از طرفی استرس ازدواجم... توقع نداشته باش از بدترین روزای زندگیم و مسبببین همه‌ی بدبختیام یاد نکنم... و دوباره مشغول کارم شدم تلخ شده بودم... دلم برای محبوبه می‌سوخت اون در اتفاقی که شوهر و برادرشوهرش در زندگی من رقم زده بودند بی‌تقصیر بود اما دلم می‌خواست برای همدردی با من هم که شده یه بار سعید رو مقصر بدونه اما اون همه‌ی تقصیرها رو همیشه گردن مسعود می‌انداخت... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۹۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اما به نظر من مسعود فقط خواسته در حق داداش کوچکش برادری کنه اونی که گناهکاره سعید بود که اون پیشنهاد مسخره رو داده بود و مسعود رو وادار کرده بود پا‌به پاش با اون نقشه‌ی مزخرف پیش بره یادآوری گذشته سودی نداشت جز اینکه هرلحظه حالم رو بدتر می‌کرد... همینطوری به خاطر داداشام اعصابم خراب بود پس بهتر بود خرابترش نکنم... برای فرار از جوی که در اتاق حکم‌فرما بود باید کاری ‌می‌کردم... احساس خفگی باعث شد بلند بشم ... نیاز به هوای آزاد داشتم از اتاق خارج شدم و به طرف حیاط رفتم... توی ایوون سعید داشت با شکوفه بازی می‌کرد... با دیدنش حالم بدتر شد برگشتم و به آشپزخونه پناه بردم مامان که دست کمی از من نداشت و نعلوم بود حسابی استرس داره با دیدنم لبخندی زد _محبوبه کجاست؟ بگو بیاد زودتر سفره‌ی نهار رو بندازیم... که به موقع بتونیم راه بیفتیم... _خودش الان میاد و به طرف سماور رفتم چایی پرملاطی برای خودم ریختم _تو هم استرس داری مادر؟... ان‌شاالله که خوشبخت بشی ... زندگی تو هم سرو سامون بگیره من خیالم راحت میشه... زورکی لبخند زدم و استکان رو توی دستم گرفتم تا وقتی محبوبه اومد و با کمک مامان بساط نهار رو آماده کرد و من فقط با همون استکان توی دستم بازی کردم... همه‌ی ذهنم درگیر آینده‌ی نامعلومم بود در نهایت تصمیم گرفتم خودم رو به دست تقدیر بسپرم استکان رو توی سینک گذاشتم و به مامان و محبوب کمک کردم تا سفره رو پهن کنند مامان اجازه نداد ظرفهای نهار رو بشوریم گفت خودم ترتیبشون رو میدم شما دوتا برید حاضر بشید و بعد رو به محبوبه گفت _خودت یه دستی به صورت خواهرت بکش وقتی جلوی محضر رسیدیم پرویز منتظرمون ایستاده بود 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۰۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) از ماشین بابا که پیاده می‌شدیم داداش ناصر رو دیدم که به طرفمون اومد پشت سرش منصور و نصیر اومدند با بابا و بقیه سلام و احوالپرسی کردند البته با من هم به گرمی رفتار کردند که به لطف حضور پرویز بود باهم وارد محضر شدیم... این دفتر عقد و ازدواج تنها دفتر شهرمون بود و من یه بار دیگه همینجا با مسعود عقد کرده بودم امیدوار بودم اینبار زندگی خوبی در انتظارم باشه... خداروشکر بر خلاف چیزی که تصور می‌کردم برادرام رفتار دوستانه‌ای باهام داشتند و پیش پرویز حفظ ابرو کردن تا سه روز قبل از عروسی هرروز به دنبالم میومد یا میزدیم به دل طبیعت و باهم قدم می‌زدیم یا به شهر می‌رفتیم تا خرید عروسی رو انجام بدیم... خیلی بامحبت باهام رفتار می‌کرد... هر لحظه دوست داشتنش رو با زبون بهم ابراز می‌کرد... گاهی معلوم بود که سراپا مملو از عشق به منه... اما من از اینکه اینهمه از کارش می‌زنه تا پیش من باشه نگران بودم یکی دوبار که ازش پرسیدم چرا سر کار نمی‌ری گفت تو مرخصی هستم... یه روز داداش نصیر به خونمون اومد و با تندی بهم گفت دست از سر این پسره بردار بذار بیاد به کارش برسه آخرش می‌ترسم ورشکست بشه... با بغض جواب دادم _من چی‌کاره‌ام؟ خودش میاد دنبالم... _ تو بهش بگو کارش رو رها نکنه... _گفتم... ولی خودش می‌گه تو کاریت نباشه خودم می‌دونم دارم چکار می‌کنم داداش هم دیگه چیزی نگفت... ولی معلوم بود به خاطر سرکار نرفتن پرویز حسابی ناراحته دیگه بابت دخالت داداشهام برای ازدداج با پرویز ازشون عصبانی نبودم... درسته هنوز از قضاوت بیجا و تهمتی که بهم زده بودند و حرفهاشون دلگیر و ناراحت بودم اما به یمن وجود پرویز دیکه از اون عصبانیت گذشته خبری نبود.. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۰۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) امان از زبونی که پرویز داشت هروقت خرید می‌رفتیم دست رو هر چیزی که می‌ذاشتم بهتر از اون رو برام می‌خرید... شوق و اشتیاقی که از خودش بروز می‌داد هرلحظه از اومدنش به زندگیم خوشحالترم می‌کرد جهازم که از قبل آماده بود و مقداری کسری داشت که با چند بار رفتنمون به شهر اونم با بابا و ماشینش برطرف شد... روز عروسی فرا رسید... برخلاف چیزی که پرویز گفته بود کلی مهمون توی تالار منتظرمون بودند و همه رو اقوام دور معرفی می‌کرد... مامان کنار گوشم گفت اینکه موقع خواستگاری گفت همه‌ی اقوامش تو زلزله کشته شدند و فقط یکی از پسرعموهای باباش زنده مونده پس اینا کین؟ به معنی چه‌می‌دونم شونه بالا دادم _من از کجا بدونم من که دیرتر از شما اومدم و از هیچی خبر ندارم. کم‌کم مهمونهای ما هم میومدند... بابا گفته بود چون پرویز خانواده و فامیل نداره پس ماهم مهمون زیادی دعوت نکنیم... عموها و دایی‌ها و خاله‌ها و عمه با همه‌ی بچه‌هاشون اومدند البته چند تا از هم محلی‌ها هم بودند. ولی گویا رفته رفته به تعداد مهمونهای غریبه که معلوم بود مهمونهای پرویز هستند افزوده می‌شد با پرویز در جایگاه عروس و داماد ایستاده بودیم که خانم مسنی جلو اومد و قبل از من با پرویز روبوسی کرد وقتی صورت من رو بوسید رو به پرویز گفت _این رسمش نبود تو تو شهر غریب عروسی بگیری و پدرومادرت رو دعوت نکنی... متعجب از حرفی که شنیده بودم به پرویز نگاه کردم با به خانم روبروش گفت _خاله من باهات حرفامو زده بودم... فعلا ولش کن این حرفارو... بعد هم خانمی که تازه فهمیده بودم خاله‌شه رو با اشاره‌ی دست به سمت میزی هدایت کرد رو بهش پرسیدم _مگه نگفته بودی هیچ قوم و خویشی نداری؟ پس اینا کین؟ سرش رو نزدیک گوشم آورد _ تروخدا بهم اعتماد کن... یه امشب دندون رو جیگر بذار بعد از اتمام عروسی همه‌چی رو بهت می‌گم _یعنی چی؟ دارم می‌گم چرا بهم دروغ گفته بودی؟ _تروخدا آبروریزی نکن... 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۰۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اصلا قضیه اونجوری که تو فکر می‌کنی نیست با چشم و ابرو مهمونها رو نشونم داد... _همه دارن نگامون می‌کنند... نگاهم به مهمونایی افتاد که مشخصه متوجه بگو مگوی بین ما دوتا شدند... برای حفظ ظاهر هم که شده مجبور شدم رو به پرویز لبخند بزنم تا آخر مراسم همه‌ی هوش و حواسم به مهمونهایی بود که آروم آروم می‌فهمیدم همگی از اقوام نزدیک پرویز هستند... وقتی پرویز به قسمت مردونه رفت مامان و محبوب فورا خودشون رو بهم رسوندند تا از اصل ماجرا مطلع بشن.. اظهار بی‌اطلاعی که کردم مامان نگرانتر از قبل گفت _جواب بابات رو چی بدیم؟ ناراحت اخمی کردم _نکنه بابت این اتفاق من و شما باید جواب بدیم؟ اونی که باید شاکی باشه من هستم... اونروزی که گفتم برید تحقیق کنید برای همین بود... بغضم رو فرو خوردم _ترسم ازینه که یه خانم با بچه‌تو بغلش بیاد بگه من زن قبلی آقای دامادم... مامان که از این همه صراحت بیانم عصبی شده بود با تندی گفت _این چه‌حرفیه زبونتو گاز بگیر... برای اینکه بغضم رو فرو بدم و از اشکی که هر لحظه در حال فرو ریختن بود جلوگیری کنم چشمم رو در حدقه یک دور چرخوندم و همزمان نفس عمیقی کشیدم به مامان که به طرف مهمونها می‌رفت نگاه کردم... در دل خدارو صدا کردم خدایا خودت بهم رحم کن من یه بار مجبور به طلاق و بین فامیل بی‌آبرو شدم طاقت ندارم دوباره اتفاق بدی تو زندگیم بیفته...من و پرویز همدیگه رو دوست داریم... برای هر دختری حضور خانواده و اقوام همسر در شب عروسی یه اتفاق عادیه اما برای من که هر لحظه یکی از مهمونا خودش رو معرفی می‌کرد بدترین صحنه‌ی عمرم بود... هر آن دروغ پرویز برام افشا میشد و با این موضوع یه فکر جدید به ذهنم خطور می‌کرد... نکنه پرویز کلاهبرداره؟ نکنه پدرو مادرش هم زنده‌اند و دروغ گفته؟ اصلا به چه دلیلی دروغ به این بزرگی گفته؟ دروغی که براحتی در جشن عروسی افشا می‌شد و هزار فکر و خیال دیگه زنداداشهام بی توجه به اطرافشون مدام در حال رقص و پایکوبی بودند احساس می‌کردم اونها از همه چی با اطلاع هستند اما وقتی به طرفم اومدند و سوالشون رو پرسیدند تازه متوجه شدم که موضوع خانواده‌ی پرویز برای اونها هم در هاله‌ای از ابهام قرار گرفته. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۰۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) نمی‌دونستم که زنداداشها در مورد تهمتی که برادرام بهم زده بودند اطلاع دارند یا نه اولش خواستم بگم این نونیه که شوهر شماها گذاشتند تو دامن من اما بعدش با خودم گفتم اگه چیزی نمی‌دونند من هم نباید اجازه بدم متوجه حرفها و اتفاقاتی که بین من و برادرام بوده بشن... الان پرویز همسر منه رفتن آبروی اون یعنی بی‌آبرو شدن خود من... بنابراین بهتره آبروداری کنم. دلخور رو به همسرِ داداش ناصر کردم _راستش زنداداش من به برادرام مثل چشمام اعتماد دارم اونا گفتند پرویز آدم حسابیه منم قبول کردم طی همین بیست و پنج روزی که باهم نامزد شدیم جز خوبی و صداقت ازش ندیدم هر حرفی هم که می‌زنه یه حکمتی پشتشه... بعد هم یه لبخند کنج لبم نشوندم تا حرصی که بخاطر دروغهای همسرم داره وجودم رو می‌سوزونه رو پوشش بدم. هر سه زنداداشم واکنش‌های متفاوتی از خود بروز دادند اما من بی‌اهمیت به رفتار و نگاه هرکس در تلاش بودم خونسرد رفتار کنم بعد از سرو شام و پایان جشن، دوباره پرویز به قسمت زنونه اومد و دم گوشم گفت به خونواده‌ت بگو هرچه زودتر مراسم خداحافظی رو تموم کنند. معلوم بود حسابی دستپاچه‌ست اما چه کاری جز اطاعت ازم بر میومد... حالا که به خواست پدروبرادرام همسر این آدم شدند باید تابع تقدیر و سرنوشتم می‌شدم دلم نمی‌خواست هیچ احدالناسی از غم درونم، از عصبانیت و ترس وجودم بویی ببره نه خونواده‌ی خودم و نه اقوام و خویشاوندان پرویز کوهی از خشم بودم دلم می‌خواست هرچه زودتر مراسم تموم بشه و از مهمونها جدا بشیم دلم می‌خواست فقط لحظه‌ای با همسر دروغگوم تنها بشم تا آتشفشان خشمم بر سرش فوران کنه این آتشی که به جونم انداخته رو باید خودش هم احساس می‌کرد بهترین شب عمرم بود ولی با یک دروغ پرویز خراب شد... موقع خداحافظی بابا پیشم اومد وقتی صورتش رو جلو آورد فکر می‌کردم می‌خواد برام آرزوی خوشبختی کنه اما با حرفی که زد خشکم زد _ این چه بساطیه که پرویز درست کرده؟ تو خبر داشتی؟ اروم لب زدم _من چه چیزی از پرویز میدونستم شماها تاییدش کردین با لحنی که نمیتونستم حسش رو بفهمم جواب داد _چرا هرکی وارد زندگیت میشه تو زرد از آب در میاد‌؟ 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۰۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) با مظلومیت نگاهش کردم و پرسیدم _چرا بابا؟ من فرستاده بودم سراغ پرویز؟ وقتی جوابی نداد نگاه گذرا به مردی که با کت و شلوار مشکی کنارم ایستاده در دل شیون کردم و در دل فریاد زدم خودتون این مرد رو برام لقمه گرفتید اونوقت حالا از من می‌پرسی چرا؟ از خودت بپرس از سه تا شاخ شمشادت ازون نور چشمی‌هات بپرس ... بغضم رو فرو خوردم و دوباره در دل فریاد زدم بابا تو که اینقدر بی‌رحم و سنگدل و بی‌منطق نبودی... نگاه همه روی صورتم زوم بود نباید اجازه می‌دادم کسی متوجه حالم بشه نباید متوجه مکالمه‌ی من و بابا میشدند. برای همین به احترامش سکوت کردم داداشها که از همون دور مثل سه تا غریبه یه تبریک خشک و خالی گفتند انگار نه انگار خواهرشون عروس شده. شاید بابا راست می‌گفت شاید گناهی کردم و خودم ازش بی‌خبرم وقتی به کمک پرویز که به ظاهر مردی عاشق‌پیشه و با محبت جلوه می‌کرد داخل ماشین عروس نشستم خودم احساس می‌کردم کم‌کم کوه خشمم در حال فوران کردنه... ماشین رو راه انداخت... با صدایی که معلوم بود خیلی سعی می‌کنه لرزشش رو پنهان کنه قربون صدقه‌م می‌رفت خیلی واضح بود که هم ترسیده و هم عجله داره نمی‌دونستم چه عاقبتی در انتظارمه... نمی‌دونستم چه واکنشی باید از خودم بروز بدم حتی این رو هم نمی‌دونستم الان بهترین کار چیه؟ اینکه سکوت کنم و در آرامش ازش بخوام برام توضیح بده تا اول بفهمم موضوع چیه و بعد اعتراض کنم یا همین اول زندگی گربه رو دم حجله بکشم و با داد و فریاد بخاطر همه‌ی دروغ‌هایی که گفته سرش هوار بشم تلاش می‌کردم فعلا سکوت کنم تقریبا موفق شدم تا کلامی حرف نزنم زیر چادر عروس نمی‌تونستم صورتش رو ببینم بی توجه به حرفای قشنگی که حین رانندگی بهم می‌گفت و ابراز محبتهاش با یادآوری حرف بابا و رفتار سرد برادرام ناگهان از فرط غصه و احساس بی‌کسی و حس شکست بی اختیار بغضم ترکید و با صدای بلند گریه سر دادم با لحنی مستاصل خطابم کرد _منصوره... داری گریه می‌کنی؟ چی شده؟ و همین جمله‌ی دو کلمه‌ای کافی بود تا مثل بمب بترکم با صدای تقریبا کنترل شده جوابش رو دادم _داری می‌پرسی چی شده؟ شما نمی‌دونی چی شده؟ تو کی هستی ؟ من قراره با یه آدمی که هیچ شناختی روش ندارم برم زیر یه سقف و مثلا باهم زندگی کنیم؟ کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۰۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _یعنی چی منصوره؟ بعد از یکماه رفت و آمد بعد از یک ماه که من تلاش کردم از همه جهت خودم رو بهت ثابت کنم این حرفو اجازه ندادم حرفش رو تموم کنه _دست بردار پرویز... خودت خوب می‌دونی منظورم چیه با لحنی که پشیمونی توش موج می‌زد گفت _آهان منظورت مهموناست؟ _نخیر دقیقا منظورم دروغیه که گفته بودی تو نگفته بودی پدرومادرم و همه خونواده‌م و همه‌ی قوم و خویشم تو زلزله‌ی رودبار کشته شدند؟ _خب همه‌ی همه‌شون که نه... بالاخره بین اون همه فامیل و دوست و آشنا... دوباره وسط حرفش پریدم _پرویز حاشا نکن... تو حتی برای تایید دروغ اولیت که گفتی همه کس و کارم رو تو زلزله از دست دادم گفتی فقط یکی از پسرعموهای بابام زنده مونده که اونم من رو پس زد یادت نمیاد واقعا؟ _اشتباه نکن... منظور من اصلا اینی که تو می‌گی نبود چه راحت داشت حرفاش رو عوض می‌کرد با دلخوری لب زدم _ولش کن حرف زدن در مورد این موضوع با تو بی‌فایده‌ست فقط یه کلمه بگو چرا اقوامت رو از ما مخفی کردی؟ با لحنی معترضانه که خیلی حالم رو بد کرد جواب داد _چرا باید مخفی‌شون می‌کردم؟ مثلا شب عروسی‌مونه منصوره... داری با این حرفا عصبیم می‌کنی از شدت عصبانیت و غمی که توی دلمه سر درد گرفتم دیگه چیزی نگفتم که بعد از چند دقیقه سکوت رو شکست _شب عروسی معمولا خونواده‌ی عروس دنبال ماشین عروس و برای عروس کشون میان چرا هیچ کی نیومده؟ طرز حرف زدنش باعث شد احساس حقارت کنم یک لحظه هم از دست خونواده‌ی خودم ناراحت شدم که اول به خاطر حرف دیگرون من رو متهم به بی حیایی کردند و بعد هم بخاطر کسی که خودشون باعث ازدواجم شدند و حالا دروغاش فاش شده ازم دوری کردند و هم از خود پرویز که کاملا خودش رو به اون راه زده و انگار نه انگار که با همون دروغ خیلی بزرگ کاملا خودش رو از چشم خونواده‌م انداخت و من رو هم نسبت به خودش بی‌اعتماد کرد هرچه فکر کردم که الان باید در جواب این آدم چی بگم چیزی به فکرم نرسید 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۰۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _ول کن آقا پرویز ... از قدیم گفتند آدمی که خوابه رو می‌شه بیدار کرد اما آدمی رو که خودش رو به خواب زده رو نه... _یعنی تو و خونواده‌ت بخاطر اینکه الان فهمیدید من همچین هم بی کس و کار نیستم ازم ناراحت شدین؟ دلم می‌خواست از شدت عصبانیت فریاد بزنم اما چه فایده‌... من هنوز شخصیت این آدم رو کاملا نشناختم و نمی‌دونم در مقابل بعضی حرف و رفتارم چه واکنشی از خودش بروز می‌ده از طرفی هم که خونواده‌م رهام کردند و مطمئنم اگه به هر دلیلی با پرویز به مشکل بخورم دیگه پذیرای حضورم نخواهند بود پس بهتره فعلا چیزی نگم... ناگهان چیزی یادم اومد که بدون تامل پرسیدم _پرویز پدر و مادرت هم زنده‌اند؟ اما جوابی دریافت نکردم آروم توری رو از صورتم کنار زدم تا واکنشش رو ببینم خیلی آروم در حال رانندگی بود _پرویز با توام... در مورد پدرومادرت هم دروغ گفتی؟ فقط جواب این سوالمو بده... قول میدم دیگه فعلا هیچ سوالی ازت نپرسم _پدرومادرت زنده‌ان؟ کلافه جواب داد _آره _پس چرا گفتی مردن؟ عصبانی و با دندونای به هم چفت شده غرید مگه نگفتی اگه جواب بدم دیگه سوال بعدی رو نمی‌پرسی؟ پس روی حرفت بمون دیگه خدای من این بشر چقدر پررویه... خودش دروغ‌های به اون بزرگی رو می‌گه چیزی نیست ولی از من توقع داره حتی من در حد یه سوال دیگه از حرف قبلیم برنگردم کم کم احساس می‌کردم اون حس دوست داشتنی که نسبت بهش داشتم داره مبدل می‌شه به حس نفرت از برادرام به شدت بیزار شدم دلم می‌خواد آرزوی مرگشون رو کنم که چنین ظلم بزرگی در حقم روا داشتند... من بیچاره تو خونه‌ی پدریم سرم گرم زندگی خودم بود من حتی دلم نیومد هووی طوبی بشم اونوقت برادرام به راحتی من رو به دست یه آدمی که معلومه یه حرف راست نمیتونه بزنه سپردند... آخه با چه قاعده و قانونی بر چه اساسی ؟ کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۰۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) کم‌کم دارم از مردی که به عنوان همسر کنارم نشسته و تا همین چندساعت پیش از ورودم به تالار فکر می‌کردم عاشق سینه‌چاکمه می‌ترسم آروم و بی‌صدا شروع کردم به اشک ریختن شاید این اشکها کمی از سوز دلم رو کم کنه صدای گاه و بی گاه بوق ماشینهایی که اطرافمون بودند بدجور روی اعصابم بود... پرویز اسمم رو صدا زد بی اهمیت بهش سکوت کردم چند بار صدام کرد وقتی ماشین رو متوقف کرد این بار با صدای بلندتر اسمم رو صدا زد _منصوره خوابت برده؟ رسیدیما... ناامید لب زدم _ با اینهمه ابهامی که تو زندگیت هست و یکباره امشب سورپرایز شدم به نظرت ازین به بعد یه خواب آروم به چشمم میاد؟ _منصوره جان آبروریزی نکن. خاله‌هام تو ماشیناشون دارن نگاهمون می‌کنند. الان تو یکم آبرو داری کن قول می‌دم در اولین فرصت وقتی دوروبرمون خلوت شد همه چی رو برات بگم‌... دلیل همه ی چیزایی که ازتون پنهان کردم رو میگم وقتی دید از جام تکون نمی‌خورم و حرفی نمی‌زنم با التماس دوباره گفت _بخدا راست می‌گم به جون خودت بفرما خالم داره میاد طرفمون _صدای پرویز رو که از ماشین پیاده میشد و ظاهرا خاله‌ش رو مخاطب قرار داده زو شنیدم _ممنونم خاله خیلی زحمت کشیدید... سرافرازم کردید با این حرفش خندم گرفت هه ... سرافراز شده؟ یکی نیست بگه بدبخت دیگه یه ذره اعتباز هم پیش منصوره و خونواده‌ش نداری... خدا می‌دونه با چه دلیل و چه انگیزه‌ای چنین دروغی گفته شاید اگه کس و کار نداشت و به دروغ می‌گفت دارم با عقل جور در میومد اما اینکه پدرومادر وخونواده داشته باشی و به دروغ بگی ندارم دیگه نوبره 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۰۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) ۰با صدای تنبک و دایره و کف و سوت زدن چند نفر تازه به خودم اومدم آروم تورم رو کنار زدم عده‌ای آقا مشعول رقص و پایکوبی بودند صدای خانمی که از کنار پنجره مخاطب قرارم داد نگاهم رو بهش دادم _خوشبخت بشی عروس خانم ممنونی زیر لب گفتم چشمم به پرویز افتاد که فارغ از دلخوری و عصبانیت من وسط جمعیت کوچیکی که درست کرده بودند در حال رقصیدن بود خاله‌ی پرویز در ماشین رو باز کرد و دعوتم کرد که با پرویز و جمعیت جوونهایی که درحال رقصیدن بودند برقصم با دلخوری گفتم چی می‌گی خاله. بیام با این آقایون برقصم؟ دستم رو محکم کشید _تو بیا بهشون میگم کنار وایسن محکم سرجام ایستادم _نه من اینجا نمی‌رقصم... صدای خانم مسن دیگه‌ای رو کنار گوشم شنیدم _ اینا که غریبه نیستند دختر...همه قوم و خویشن جوابی ندادم و سرجام ایستادم چشمم به پرویز بود که جلو اومد انگار فهمیده بود دارن مجبورم می‌کنند تا برقصم _ولش کنید خاله... یکم خسته‌ست دلتنگ مامانش‌اینام شده خاله‌ی مسن‌ترش با کنایه گفت _خوبه حالا دختر چهارده ساله نیست... متوجه کنایه‌ش شدم. پرویز دستم رو گرفت و رو به جمعیت گفت _به خاطر حضور همگی‌تون خیلی ممنونم... شرمنده... اگه خونه‌م کوچیک نبود و صابخونه‌م شاکی نمی‌شد حتما دعوتتون می‌کردم داخل... یکی یکی مهمونها جلو اومدند و بعد از تبریک گفتن ازمون خداحافظی کردند... من زیر تور و چادر عروسی که محکم نگهش داشته بودم نمی‌تونستم کسی رو ببینم آروم تنه‌ای به پرویز زدم _در رو باز کن من برم داخل _عه صبر کن هنوز مهمونا نرفتن نمی‌دونم ده دقیقه طول کشید یا بیشتر که بالاخره با گاز دادن ماشینها و دور شدن صداهاشون خیالم از رفتن مهمونها راحت شد کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۰۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) با کمک پرویز وارد حیاط خونه‌ای شدم که هفته‌ی پیش به همراه مامان و محبوبه و سعید اومده بودیم تا برای پرده‌ی پنجره‌های اتاقش اندازه گیری کنیم... حیاط کوچکش رو رد کردیم و وارد اتاق پونزده متریش شدیم به محض ورودم چادر عروسم رو کامل از روی دوشم بلند کرده و روی پشتی انداختم پرویز نگاهم می‌کرد و من بی اهمیت به نگاههای او خونه رو رصد می‌کردم... از اونجایی که ما رسم نداشتیم عروس روز چیدن جهاز به خونه‌ی جدیدش بیاد پس اولین باره که چیدمان خونه‌م رو می‌بینم اتفاقات امشب باعث شده تا ذوق و اشتیاقی که با دیدن خونه‌ی امیدم و جهازی که مامان و بابا زحمتش رو کشیدند برام کوفت بشه... با یاداوری اتفاقات اخیر و جریاناتی که در تالار پیش اومد دوباره بغض به گلوم نشست برگشتم و نگاهم با نگاه پرویز گره خورد یه قدم جلو اومد _چرا صورتت این‌طوری شده؟ حیف اون پولی که دادم به آرایشگاه جلوی آینه شمعدونی که روی طاقچه جا خوش کرده بود رفتم با دیدن صورتم خودم وحشت کردم. ریمل و خط چشمم پخش شده بود اطراف چشمم رژ لبم خیلی بدفرم دور لب و چونه‌م مالیده شده بود فوری دستمالی از جعبه دستمال کاغذی که کنار آینه شمعدونم بود بیرون کشیدم و تلاش کردم صورتم رو پاک کنم و همزمان لب زدم امشب اونقدر که گریه کردم و دست به صورتم کشیدم همه‌ی آرایشم رو پخش کردم روی صورتم _تو هم که دقیقه به دقیقه اشکت دم مشکته... عصبانی از حرفی که با حرص گفته بود به طرفش چرخیدم _اشک من دم مشکم نیست... آدم کم طاقتی هم نیستم... اتفاقات امشب خارج از تحمل من بود... دستش رو به نشونه‌ی برو بابا تکون داد _ول کن بابا این حرفا رو بیا بشین تا برات بگم دلیلم چی بود اونوقت خودت بهم حق می‌دی بخاطر رسیدن به تو مجبور شدم دروغ بگم اینکه گفت بخاطر رسیدن به من مجبور شده حالم رو بهتر کرد 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
چهارماه نامزد بودیم و به اندازه کافی از هم شناخت پیدا کرده بودیم‌. دوران نامزدی‌مون خیلی طولانی شد . بنا به دلایلی نتونستم زودتر مراسم ازدواج بگیریم. حالا یک ماه ازدواج کردیم و زندگی مشترکمون رو رسما شروع کردیم. مجید بهم اجازه داد که دانشگاهمو با خیالت راحت تموم کنم. اما متوجه شدم‌شوهرم از من نسبت به جاریم یه حس خاص داره حسی که باعث میشه.... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۱۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) خیلی کنجکاو بودم حرفاش رو بشنوم اما با این صورت هم نمیشد مقابلش ظاهر بشم... وقتی دیدم با دستمال پاک نمیشه به طرف دری که می‌دونستم ورودی آشپزخونه‌ست رفتم و بعد از باز کردنش وارد شدم _صبر کن صورتم رو بشورم نگاه گذرایی به همه ی وسایل اشپزخونه کردم... دلم قنج رفت یعنی ازین ببعد اینجا خونه‌ی منه؟ بقول مامان منم دیگه سر و سامون گرفتم دامن لباس عروسم رو با دست بالا گرفتم و وارد حموم که در ورودیش داخل آشپزخونه بود شدم شامپو رو برداشتم و بیرون اومدم و تو سینک ظرفشویی با احتیاط صورتم رو شستم طوری که آب به لباسم نپاشه که مبادا لک برداره... توی آینه نگاهی به خودم انداختم حیف اون آرایش که همه‌ش پاک شده... با صدای پرویز چشم از خودم بداشتم _اگه نمیخوای بشنوی خب بگو دیگه _چرا نخوام؟ اومدم دیگه مقابلش نشستم _چرا همه‌ ارایشت رو شستی؟ _وا... خوبه خودت دیدی همه‌ش پخش شده بود رو صورتم... مجبور شدم پاکش کنم... _خوبه در یک جمله دلیل کارت رو خلاصه کردی خوشم اومد _منم بخاطر اینکه خونواده‌م راضی بشن با تو ازدواج کنم مجبور شدم قبل از اینکه چیزی بفهمند تورو عقد کنم... ضمنا پدرو مادر من شش سالی هست که از هم طلاق گرفتند و از هم جدا شدند‌.. احتمال داشت خونواده‌ت بخاطر این موضوع بهم دختر ندن... وبعد از گفتن حرفاش سکوت کرد _همین... یعنی چی؟ تو باید همه‌چی رو بهمون می‌گفتی بهتر از این بود که هزار فکر و خیال در موردت بکنند هیچ میدونی خود من امشب چه فکر و خیالاتی در موردت کردم؟ اخه چرا خودت رو در معرض اتهام قرار دادی؟ کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨