eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.6هزار دنبال‌کننده
772 عکس
401 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۹۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اخم کرده پرسیدم _و کی؟ _نصیر گفت بخاطر رفاقت با آقا پرویز میام نه بخاطر منصوره قلبم از شنیدن این حرف مچاله شد چقدر تو بدبختی برادر من... به خاطر حرفای صدمن یه غاز یه از خدا بی‌خبر برادریت رو با من انکار می‌کنی؟ نفس عمیقی کشیدم و آب دهنم رو قورت دادم تا بغضی که هرلحظه بزرگتر می‌شد و فشار بیشترس به گلوم میاورد رو فرو دادم غمگین‌تر از قبل پرسیدم _نفهمیدی دقیقا جریان چیه و از کجا آب می‌خوره؟ نگاه ترحم‌آمیزی بهم کرد _اینکه از کجا آب می‌خوره رو نه... ولی فهمیدم دقیقا جریان چیه و چرا اینقدر عصبی هستند عجولانه بازوش رو فشار دادم _خب بگو دیگه چرا معطلی؟ شاید بتونم بفهمم کار کیه _آی چه خبرته؟ باشه میگم... اون روزا که تو خونه‌ی عمه موندی یکی هرروز به مغازه ی داداش نصیر زنگ می‌زده و هربار هرکسی که جواب می‌داده می‌گفته گوشی رو بدید به نصیر... بعد هم بهش می‌گفته از خواهرت سراغ داری؟ و بعد از گفتن همین یه جمله تلفن رو قطع می‌کرده نصیر اوایل جدی نمی‌گرفته تا اینکه یه روز بی خبر پا می‌شه میاد خونه عمه که می‌بینه عمه ختم انعام گرفته و همه مهموناش خانم هستند بیرون منتظر می‌مونه وقتی همه مهموناش میاد داخل خونه که می‌بینه تو مشغول مرتب کردن خونه‌ای ... بعد از سلام و احوالپرسی به بهونه‌ی زنگ زدن به صاحب کارش میره سراغ تلفن که عمه می‌گه تلفن قطعه... بعدم یکم عمه رو سین جیم می‌کنه می‌فهمه هیچ وقت تنهایی از خونه بیرون نمی‌ری برمیگرده سرکارش هربار که اون مزاحمه زنگ می‌زنه بهش فحش می‌ده و تماس رو قطع می‌کنه تا اینکه چند هفته پیش یه روز منیر خانم و پسر و عروسش که به تازگی نامزد شدند از جلوی مغازه‌ی داداش رد می‌شدند که یکی از شاگردای مغازه رو به داداش می‌گه این آقا مگه داماد شما نیست؟ پس چرا به حضور شما اهمیتی نداد؟ و از همین یک جمله و اون یک جمله‌ای که مزاحم تلفنی به داداش قبلا می‌گفته نتیجه گرفتند تو و پسر منیر خانم باهم سر و سری داشتین کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۹۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) با چشمای گشاد شده از تعجب و عصبانیت غریدم _یعنی چی؟ داداش که اینقدر نفهم نبود _صبر کن حالا بهت میگم‌.. یه دلیل دیگم داره... دیروز منم همین حرف رو بهش گفتم محبوب که معلومه از جواب داداش حسابی عصبیه سری تکون داد _ داداش گفت وقتی این نتیجه گیری رو کردم که یه موضوع مهم رو فهمیدم اونم اینکه اون ایام که منصوره خونه‌ی عمه بود شنیده بودم پسر منیر خانم هم برای کار بمدت یکماه رفته بود شهر عمه‌اینا‌... متاسف سری تکون دادم _یعنی چی محبوب؟ آخه چه طور ممکنه با شنیدن این اراجیف چنین نتیجه‌هایی گرفته باشند؟ همون ایام چندبار پسرِ خواهر شوهرِ عمه‌ که سربازه اومد خونه‌ی عمه ... بظاهر میومد که به زن‌دایی عزادارش سر بزنه اما عمه‌هم متوجه شده بود که اومدنش به خاطر حضور منه... حتی آخرین بار مجبور شد عذرش رو بخواد... با مهربونی بهش گفت یه دختر مجرد مهمون خونه‌مه خوبیت نداره تنهایی میایی اینجا... پس اگه جریان اومدن اون پسره به گوش دادا‌ش اینا می‌رسید در مورد اون همیه تهمت دیگه باید بهم می‌زدند؟ اشک به چشمام نشست هر دو دستم رو روی سرم گرفتم و با بغض لب زدم _یعنی یه ذره پیش برادرام اعتبار نداشتم که با حرف مردم به همین راحتی قضاوتم کردند؟ خدا ازشون نگذره من که هیچ وقت ازشون نمیگذرم... محبوبه که با دیدن حال من پریشون شده بود جلو اومد و دستم رو تو دستاش گرفت _گریه نکنیا... شگون نداره... خداروشکر این پسره آدم بدی نیست عوضش خواهرشوهر و مادرشوهر نداری که اذیتت کنند از حرفش خنده‌م گرفت _چقدرم که تو از دست مادرشوهر و خواهر شوهر در رنج و عذابی _اون که به خاطر خوبی خودم بود تنه‌ای بهش زدم و از کنارش رد شدم تا وسایلم رو آماده کنم و همین‌طور که بی‌هدف جابجاشون می‌کردم رو به محبوبه با استرس لب زدم 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۹۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _ولی یه چیزی نگرانم می‌کنه... اینکه دقیقا نمی‌دونم داداشها تا چه حد به آقا پرویز اعتماد دارند... اصلا نمی‌دونم در موردش تحقیق درست حسابی کردند یا بخاطر آشنایی اولیه‌ست که اینهمه تعریفش رو می‌کنند کنجکاو پرسید _مگه چیزی ازش دیدی؟ چپ‌چپ نگاهش کردم _خوب معلومه هر آدمی مقابل همسر آینده و خونواده‌ش همیشه در بهترین وضع ممکن روبرو میشه و رفتار می‌کنه... بهر حال یه تحقیق جزئی لازم بود ولی بابا گفت همین که داداشها تاییدش کردند کفایت می‌کنه... می‌ترسم از اینکه یه روز مثل داماد مونس خانم گندش در بیاد که معتاده... _وای نگو این حرفو... سعید هم این آقا پرویز رو می‌شناسه میگه بچه‌‌ی خوبیه... بدون اینکه نگاهش کنم با حرص جواب دادم‌ _ایشون اقا مسعودشون رو هم تایید می‌کردند آخرش کاشف به عمل اومد که هردو دستشون تو یه کاسه‌ست تا منو بدبخت کنند... این روزا به چشم خودتم نمیتونی اعتماد کنی... چه برسه به یه آدمی که از یه استان دیگه که کیلومترها ازت دوره اومده باشه... توقع داشتم بابا یا داداشا برا دل خوشی منم که شده یه کوچولو تحقیق می‌کردند وقتی سکوت محبوب طولانی شد نگاهش کردم با سری افکنده داشت با چین دامنش بازی می‌کرد می‌دونستم از کدوم حرفم دلخور شده بدون اینکه از جام تکون بخورم به گفتن یه جمله بسنده کردم _محبوب من این روزا شرایط خوبی ندارم... از طرفی تهمت و رفتار داداشا از طرفی استرس ازدواجم... توقع نداشته باش از بدترین روزای زندگیم و مسبببین همه‌ی بدبختیام یاد نکنم... و دوباره مشغول کارم شدم تلخ شده بودم... دلم برای محبوبه می‌سوخت اون در اتفاقی که شوهر و برادرشوهرش در زندگی من رقم زده بودند بی‌تقصیر بود اما دلم می‌خواست برای همدردی با من هم که شده یه بار سعید رو مقصر بدونه اما اون همه‌ی تقصیرها رو همیشه گردن مسعود می‌انداخت... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۹۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اما به نظر من مسعود فقط خواسته در حق داداش کوچکش برادری کنه اونی که گناهکاره سعید بود که اون پیشنهاد مسخره رو داده بود و مسعود رو وادار کرده بود پا‌به پاش با اون نقشه‌ی مزخرف پیش بره یادآوری گذشته سودی نداشت جز اینکه هرلحظه حالم رو بدتر می‌کرد... همینطوری به خاطر داداشام اعصابم خراب بود پس بهتر بود خرابترش نکنم... برای فرار از جوی که در اتاق حکم‌فرما بود باید کاری ‌می‌کردم... احساس خفگی باعث شد بلند بشم ... نیاز به هوای آزاد داشتم از اتاق خارج شدم و به طرف حیاط رفتم... توی ایوون سعید داشت با شکوفه بازی می‌کرد... با دیدنش حالم بدتر شد برگشتم و به آشپزخونه پناه بردم مامان که دست کمی از من نداشت و نعلوم بود حسابی استرس داره با دیدنم لبخندی زد _محبوبه کجاست؟ بگو بیاد زودتر سفره‌ی نهار رو بندازیم... که به موقع بتونیم راه بیفتیم... _خودش الان میاد و به طرف سماور رفتم چایی پرملاطی برای خودم ریختم _تو هم استرس داری مادر؟... ان‌شاالله که خوشبخت بشی ... زندگی تو هم سرو سامون بگیره من خیالم راحت میشه... زورکی لبخند زدم و استکان رو توی دستم گرفتم تا وقتی محبوبه اومد و با کمک مامان بساط نهار رو آماده کرد و من فقط با همون استکان توی دستم بازی کردم... همه‌ی ذهنم درگیر آینده‌ی نامعلومم بود در نهایت تصمیم گرفتم خودم رو به دست تقدیر بسپرم استکان رو توی سینک گذاشتم و به مامان و محبوب کمک کردم تا سفره رو پهن کنند مامان اجازه نداد ظرفهای نهار رو بشوریم گفت خودم ترتیبشون رو میدم شما دوتا برید حاضر بشید و بعد رو به محبوبه گفت _خودت یه دستی به صورت خواهرت بکش وقتی جلوی محضر رسیدیم پرویز منتظرمون ایستاده بود 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۰۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) از ماشین بابا که پیاده می‌شدیم داداش ناصر رو دیدم که به طرفمون اومد پشت سرش منصور و نصیر اومدند با بابا و بقیه سلام و احوالپرسی کردند البته با من هم به گرمی رفتار کردند که به لطف حضور پرویز بود باهم وارد محضر شدیم... این دفتر عقد و ازدواج تنها دفتر شهرمون بود و من یه بار دیگه همینجا با مسعود عقد کرده بودم امیدوار بودم اینبار زندگی خوبی در انتظارم باشه... خداروشکر بر خلاف چیزی که تصور می‌کردم برادرام رفتار دوستانه‌ای باهام داشتند و پیش پرویز حفظ ابرو کردن تا سه روز قبل از عروسی هرروز به دنبالم میومد یا میزدیم به دل طبیعت و باهم قدم می‌زدیم یا به شهر می‌رفتیم تا خرید عروسی رو انجام بدیم... خیلی بامحبت باهام رفتار می‌کرد... هر لحظه دوست داشتنش رو با زبون بهم ابراز می‌کرد... گاهی معلوم بود که سراپا مملو از عشق به منه... اما من از اینکه اینهمه از کارش می‌زنه تا پیش من باشه نگران بودم یکی دوبار که ازش پرسیدم چرا سر کار نمی‌ری گفت تو مرخصی هستم... یه روز داداش نصیر به خونمون اومد و با تندی بهم گفت دست از سر این پسره بردار بذار بیاد به کارش برسه آخرش می‌ترسم ورشکست بشه... با بغض جواب دادم _من چی‌کاره‌ام؟ خودش میاد دنبالم... _ تو بهش بگو کارش رو رها نکنه... _گفتم... ولی خودش می‌گه تو کاریت نباشه خودم می‌دونم دارم چکار می‌کنم داداش هم دیگه چیزی نگفت... ولی معلوم بود به خاطر سرکار نرفتن پرویز حسابی ناراحته دیگه بابت دخالت داداشهام برای ازدداج با پرویز ازشون عصبانی نبودم... درسته هنوز از قضاوت بیجا و تهمتی که بهم زده بودند و حرفهاشون دلگیر و ناراحت بودم اما به یمن وجود پرویز دیکه از اون عصبانیت گذشته خبری نبود.. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۰۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) امان از زبونی که پرویز داشت هروقت خرید می‌رفتیم دست رو هر چیزی که می‌ذاشتم بهتر از اون رو برام می‌خرید... شوق و اشتیاقی که از خودش بروز می‌داد هرلحظه از اومدنش به زندگیم خوشحالترم می‌کرد جهازم که از قبل آماده بود و مقداری کسری داشت که با چند بار رفتنمون به شهر اونم با بابا و ماشینش برطرف شد... روز عروسی فرا رسید... برخلاف چیزی که پرویز گفته بود کلی مهمون توی تالار منتظرمون بودند و همه رو اقوام دور معرفی می‌کرد... مامان کنار گوشم گفت اینکه موقع خواستگاری گفت همه‌ی اقوامش تو زلزله کشته شدند و فقط یکی از پسرعموهای باباش زنده مونده پس اینا کین؟ به معنی چه‌می‌دونم شونه بالا دادم _من از کجا بدونم من که دیرتر از شما اومدم و از هیچی خبر ندارم. کم‌کم مهمونهای ما هم میومدند... بابا گفته بود چون پرویز خانواده و فامیل نداره پس ماهم مهمون زیادی دعوت نکنیم... عموها و دایی‌ها و خاله‌ها و عمه با همه‌ی بچه‌هاشون اومدند البته چند تا از هم محلی‌ها هم بودند. ولی گویا رفته رفته به تعداد مهمونهای غریبه که معلوم بود مهمونهای پرویز هستند افزوده می‌شد با پرویز در جایگاه عروس و داماد ایستاده بودیم که خانم مسنی جلو اومد و قبل از من با پرویز روبوسی کرد وقتی صورت من رو بوسید رو به پرویز گفت _این رسمش نبود تو تو شهر غریب عروسی بگیری و پدرومادرت رو دعوت نکنی... متعجب از حرفی که شنیده بودم به پرویز نگاه کردم با به خانم روبروش گفت _خاله من باهات حرفامو زده بودم... فعلا ولش کن این حرفارو... بعد هم خانمی که تازه فهمیده بودم خاله‌شه رو با اشاره‌ی دست به سمت میزی هدایت کرد رو بهش پرسیدم _مگه نگفته بودی هیچ قوم و خویشی نداری؟ پس اینا کین؟ سرش رو نزدیک گوشم آورد _ تروخدا بهم اعتماد کن... یه امشب دندون رو جیگر بذار بعد از اتمام عروسی همه‌چی رو بهت می‌گم _یعنی چی؟ دارم می‌گم چرا بهم دروغ گفته بودی؟ _تروخدا آبروریزی نکن... 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۰۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اصلا قضیه اونجوری که تو فکر می‌کنی نیست با چشم و ابرو مهمونها رو نشونم داد... _همه دارن نگامون می‌کنند... نگاهم به مهمونایی افتاد که مشخصه متوجه بگو مگوی بین ما دوتا شدند... برای حفظ ظاهر هم که شده مجبور شدم رو به پرویز لبخند بزنم تا آخر مراسم همه‌ی هوش و حواسم به مهمونهایی بود که آروم آروم می‌فهمیدم همگی از اقوام نزدیک پرویز هستند... وقتی پرویز به قسمت مردونه رفت مامان و محبوب فورا خودشون رو بهم رسوندند تا از اصل ماجرا مطلع بشن.. اظهار بی‌اطلاعی که کردم مامان نگرانتر از قبل گفت _جواب بابات رو چی بدیم؟ ناراحت اخمی کردم _نکنه بابت این اتفاق من و شما باید جواب بدیم؟ اونی که باید شاکی باشه من هستم... اونروزی که گفتم برید تحقیق کنید برای همین بود... بغضم رو فرو خوردم _ترسم ازینه که یه خانم با بچه‌تو بغلش بیاد بگه من زن قبلی آقای دامادم... مامان که از این همه صراحت بیانم عصبی شده بود با تندی گفت _این چه‌حرفیه زبونتو گاز بگیر... برای اینکه بغضم رو فرو بدم و از اشکی که هر لحظه در حال فرو ریختن بود جلوگیری کنم چشمم رو در حدقه یک دور چرخوندم و همزمان نفس عمیقی کشیدم به مامان که به طرف مهمونها می‌رفت نگاه کردم... در دل خدارو صدا کردم خدایا خودت بهم رحم کن من یه بار مجبور به طلاق و بین فامیل بی‌آبرو شدم طاقت ندارم دوباره اتفاق بدی تو زندگیم بیفته...من و پرویز همدیگه رو دوست داریم... برای هر دختری حضور خانواده و اقوام همسر در شب عروسی یه اتفاق عادیه اما برای من که هر لحظه یکی از مهمونا خودش رو معرفی می‌کرد بدترین صحنه‌ی عمرم بود... هر آن دروغ پرویز برام افشا میشد و با این موضوع یه فکر جدید به ذهنم خطور می‌کرد... نکنه پرویز کلاهبرداره؟ نکنه پدرو مادرش هم زنده‌اند و دروغ گفته؟ اصلا به چه دلیلی دروغ به این بزرگی گفته؟ دروغی که براحتی در جشن عروسی افشا می‌شد و هزار فکر و خیال دیگه زنداداشهام بی توجه به اطرافشون مدام در حال رقص و پایکوبی بودند احساس می‌کردم اونها از همه چی با اطلاع هستند اما وقتی به طرفم اومدند و سوالشون رو پرسیدند تازه متوجه شدم که موضوع خانواده‌ی پرویز برای اونها هم در هاله‌ای از ابهام قرار گرفته. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۰۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) نمی‌دونستم که زنداداشها در مورد تهمتی که برادرام بهم زده بودند اطلاع دارند یا نه اولش خواستم بگم این نونیه که شوهر شماها گذاشتند تو دامن من اما بعدش با خودم گفتم اگه چیزی نمی‌دونند من هم نباید اجازه بدم متوجه حرفها و اتفاقاتی که بین من و برادرام بوده بشن... الان پرویز همسر منه رفتن آبروی اون یعنی بی‌آبرو شدن خود من... بنابراین بهتره آبروداری کنم. دلخور رو به همسرِ داداش ناصر کردم _راستش زنداداش من به برادرام مثل چشمام اعتماد دارم اونا گفتند پرویز آدم حسابیه منم قبول کردم طی همین بیست و پنج روزی که باهم نامزد شدیم جز خوبی و صداقت ازش ندیدم هر حرفی هم که می‌زنه یه حکمتی پشتشه... بعد هم یه لبخند کنج لبم نشوندم تا حرصی که بخاطر دروغهای همسرم داره وجودم رو می‌سوزونه رو پوشش بدم. هر سه زنداداشم واکنش‌های متفاوتی از خود بروز دادند اما من بی‌اهمیت به رفتار و نگاه هرکس در تلاش بودم خونسرد رفتار کنم بعد از سرو شام و پایان جشن، دوباره پرویز به قسمت زنونه اومد و دم گوشم گفت به خونواده‌ت بگو هرچه زودتر مراسم خداحافظی رو تموم کنند. معلوم بود حسابی دستپاچه‌ست اما چه کاری جز اطاعت ازم بر میومد... حالا که به خواست پدروبرادرام همسر این آدم شدند باید تابع تقدیر و سرنوشتم می‌شدم دلم نمی‌خواست هیچ احدالناسی از غم درونم، از عصبانیت و ترس وجودم بویی ببره نه خونواده‌ی خودم و نه اقوام و خویشاوندان پرویز کوهی از خشم بودم دلم می‌خواست هرچه زودتر مراسم تموم بشه و از مهمونها جدا بشیم دلم می‌خواست فقط لحظه‌ای با همسر دروغگوم تنها بشم تا آتشفشان خشمم بر سرش فوران کنه این آتشی که به جونم انداخته رو باید خودش هم احساس می‌کرد بهترین شب عمرم بود ولی با یک دروغ پرویز خراب شد... موقع خداحافظی بابا پیشم اومد وقتی صورتش رو جلو آورد فکر می‌کردم می‌خواد برام آرزوی خوشبختی کنه اما با حرفی که زد خشکم زد _ این چه بساطیه که پرویز درست کرده؟ تو خبر داشتی؟ اروم لب زدم _من چه چیزی از پرویز میدونستم شماها تاییدش کردین با لحنی که نمیتونستم حسش رو بفهمم جواب داد _چرا هرکی وارد زندگیت میشه تو زرد از آب در میاد‌؟ 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۰۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) با مظلومیت نگاهش کردم و پرسیدم _چرا بابا؟ من فرستاده بودم سراغ پرویز؟ وقتی جوابی نداد نگاه گذرا به مردی که با کت و شلوار مشکی کنارم ایستاده در دل شیون کردم و در دل فریاد زدم خودتون این مرد رو برام لقمه گرفتید اونوقت حالا از من می‌پرسی چرا؟ از خودت بپرس از سه تا شاخ شمشادت ازون نور چشمی‌هات بپرس ... بغضم رو فرو خوردم و دوباره در دل فریاد زدم بابا تو که اینقدر بی‌رحم و سنگدل و بی‌منطق نبودی... نگاه همه روی صورتم زوم بود نباید اجازه می‌دادم کسی متوجه حالم بشه نباید متوجه مکالمه‌ی من و بابا میشدند. برای همین به احترامش سکوت کردم داداشها که از همون دور مثل سه تا غریبه یه تبریک خشک و خالی گفتند انگار نه انگار خواهرشون عروس شده. شاید بابا راست می‌گفت شاید گناهی کردم و خودم ازش بی‌خبرم وقتی به کمک پرویز که به ظاهر مردی عاشق‌پیشه و با محبت جلوه می‌کرد داخل ماشین عروس نشستم خودم احساس می‌کردم کم‌کم کوه خشمم در حال فوران کردنه... ماشین رو راه انداخت... با صدایی که معلوم بود خیلی سعی می‌کنه لرزشش رو پنهان کنه قربون صدقه‌م می‌رفت خیلی واضح بود که هم ترسیده و هم عجله داره نمی‌دونستم چه عاقبتی در انتظارمه... نمی‌دونستم چه واکنشی باید از خودم بروز بدم حتی این رو هم نمی‌دونستم الان بهترین کار چیه؟ اینکه سکوت کنم و در آرامش ازش بخوام برام توضیح بده تا اول بفهمم موضوع چیه و بعد اعتراض کنم یا همین اول زندگی گربه رو دم حجله بکشم و با داد و فریاد بخاطر همه‌ی دروغ‌هایی که گفته سرش هوار بشم تلاش می‌کردم فعلا سکوت کنم تقریبا موفق شدم تا کلامی حرف نزنم زیر چادر عروس نمی‌تونستم صورتش رو ببینم بی توجه به حرفای قشنگی که حین رانندگی بهم می‌گفت و ابراز محبتهاش با یادآوری حرف بابا و رفتار سرد برادرام ناگهان از فرط غصه و احساس بی‌کسی و حس شکست بی اختیار بغضم ترکید و با صدای بلند گریه سر دادم با لحنی مستاصل خطابم کرد _منصوره... داری گریه می‌کنی؟ چی شده؟ و همین جمله‌ی دو کلمه‌ای کافی بود تا مثل بمب بترکم با صدای تقریبا کنترل شده جوابش رو دادم _داری می‌پرسی چی شده؟ شما نمی‌دونی چی شده؟ تو کی هستی ؟ من قراره با یه آدمی که هیچ شناختی روش ندارم برم زیر یه سقف و مثلا باهم زندگی کنیم؟ کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۰۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _یعنی چی منصوره؟ بعد از یکماه رفت و آمد بعد از یک ماه که من تلاش کردم از همه جهت خودم رو بهت ثابت کنم این حرفو اجازه ندادم حرفش رو تموم کنه _دست بردار پرویز... خودت خوب می‌دونی منظورم چیه با لحنی که پشیمونی توش موج می‌زد گفت _آهان منظورت مهموناست؟ _نخیر دقیقا منظورم دروغیه که گفته بودی تو نگفته بودی پدرومادرم و همه خونواده‌م و همه‌ی قوم و خویشم تو زلزله‌ی رودبار کشته شدند؟ _خب همه‌ی همه‌شون که نه... بالاخره بین اون همه فامیل و دوست و آشنا... دوباره وسط حرفش پریدم _پرویز حاشا نکن... تو حتی برای تایید دروغ اولیت که گفتی همه کس و کارم رو تو زلزله از دست دادم گفتی فقط یکی از پسرعموهای بابام زنده مونده که اونم من رو پس زد یادت نمیاد واقعا؟ _اشتباه نکن... منظور من اصلا اینی که تو می‌گی نبود چه راحت داشت حرفاش رو عوض می‌کرد با دلخوری لب زدم _ولش کن حرف زدن در مورد این موضوع با تو بی‌فایده‌ست فقط یه کلمه بگو چرا اقوامت رو از ما مخفی کردی؟ با لحنی معترضانه که خیلی حالم رو بد کرد جواب داد _چرا باید مخفی‌شون می‌کردم؟ مثلا شب عروسی‌مونه منصوره... داری با این حرفا عصبیم می‌کنی از شدت عصبانیت و غمی که توی دلمه سر درد گرفتم دیگه چیزی نگفتم که بعد از چند دقیقه سکوت رو شکست _شب عروسی معمولا خونواده‌ی عروس دنبال ماشین عروس و برای عروس کشون میان چرا هیچ کی نیومده؟ طرز حرف زدنش باعث شد احساس حقارت کنم یک لحظه هم از دست خونواده‌ی خودم ناراحت شدم که اول به خاطر حرف دیگرون من رو متهم به بی حیایی کردند و بعد هم بخاطر کسی که خودشون باعث ازدواجم شدند و حالا دروغاش فاش شده ازم دوری کردند و هم از خود پرویز که کاملا خودش رو به اون راه زده و انگار نه انگار که با همون دروغ خیلی بزرگ کاملا خودش رو از چشم خونواده‌م انداخت و من رو هم نسبت به خودش بی‌اعتماد کرد هرچه فکر کردم که الان باید در جواب این آدم چی بگم چیزی به فکرم نرسید 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۰۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _ول کن آقا پرویز ... از قدیم گفتند آدمی که خوابه رو می‌شه بیدار کرد اما آدمی رو که خودش رو به خواب زده رو نه... _یعنی تو و خونواده‌ت بخاطر اینکه الان فهمیدید من همچین هم بی کس و کار نیستم ازم ناراحت شدین؟ دلم می‌خواست از شدت عصبانیت فریاد بزنم اما چه فایده‌... من هنوز شخصیت این آدم رو کاملا نشناختم و نمی‌دونم در مقابل بعضی حرف و رفتارم چه واکنشی از خودش بروز می‌ده از طرفی هم که خونواده‌م رهام کردند و مطمئنم اگه به هر دلیلی با پرویز به مشکل بخورم دیگه پذیرای حضورم نخواهند بود پس بهتره فعلا چیزی نگم... ناگهان چیزی یادم اومد که بدون تامل پرسیدم _پرویز پدر و مادرت هم زنده‌اند؟ اما جوابی دریافت نکردم آروم توری رو از صورتم کنار زدم تا واکنشش رو ببینم خیلی آروم در حال رانندگی بود _پرویز با توام... در مورد پدرومادرت هم دروغ گفتی؟ فقط جواب این سوالمو بده... قول میدم دیگه فعلا هیچ سوالی ازت نپرسم _پدرومادرت زنده‌ان؟ کلافه جواب داد _آره _پس چرا گفتی مردن؟ عصبانی و با دندونای به هم چفت شده غرید مگه نگفتی اگه جواب بدم دیگه سوال بعدی رو نمی‌پرسی؟ پس روی حرفت بمون دیگه خدای من این بشر چقدر پررویه... خودش دروغ‌های به اون بزرگی رو می‌گه چیزی نیست ولی از من توقع داره حتی من در حد یه سوال دیگه از حرف قبلیم برنگردم کم کم احساس می‌کردم اون حس دوست داشتنی که نسبت بهش داشتم داره مبدل می‌شه به حس نفرت از برادرام به شدت بیزار شدم دلم می‌خواد آرزوی مرگشون رو کنم که چنین ظلم بزرگی در حقم روا داشتند... من بیچاره تو خونه‌ی پدریم سرم گرم زندگی خودم بود من حتی دلم نیومد هووی طوبی بشم اونوقت برادرام به راحتی من رو به دست یه آدمی که معلومه یه حرف راست نمیتونه بزنه سپردند... آخه با چه قاعده و قانونی بر چه اساسی ؟ کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۰۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) کم‌کم دارم از مردی که به عنوان همسر کنارم نشسته و تا همین چندساعت پیش از ورودم به تالار فکر می‌کردم عاشق سینه‌چاکمه می‌ترسم آروم و بی‌صدا شروع کردم به اشک ریختن شاید این اشکها کمی از سوز دلم رو کم کنه صدای گاه و بی گاه بوق ماشینهایی که اطرافمون بودند بدجور روی اعصابم بود... پرویز اسمم رو صدا زد بی اهمیت بهش سکوت کردم چند بار صدام کرد وقتی ماشین رو متوقف کرد این بار با صدای بلندتر اسمم رو صدا زد _منصوره خوابت برده؟ رسیدیما... ناامید لب زدم _ با اینهمه ابهامی که تو زندگیت هست و یکباره امشب سورپرایز شدم به نظرت ازین به بعد یه خواب آروم به چشمم میاد؟ _منصوره جان آبروریزی نکن. خاله‌هام تو ماشیناشون دارن نگاهمون می‌کنند. الان تو یکم آبرو داری کن قول می‌دم در اولین فرصت وقتی دوروبرمون خلوت شد همه چی رو برات بگم‌... دلیل همه ی چیزایی که ازتون پنهان کردم رو میگم وقتی دید از جام تکون نمی‌خورم و حرفی نمی‌زنم با التماس دوباره گفت _بخدا راست می‌گم به جون خودت بفرما خالم داره میاد طرفمون _صدای پرویز رو که از ماشین پیاده میشد و ظاهرا خاله‌ش رو مخاطب قرار داده زو شنیدم _ممنونم خاله خیلی زحمت کشیدید... سرافرازم کردید با این حرفش خندم گرفت هه ... سرافراز شده؟ یکی نیست بگه بدبخت دیگه یه ذره اعتباز هم پیش منصوره و خونواده‌ش نداری... خدا می‌دونه با چه دلیل و چه انگیزه‌ای چنین دروغی گفته شاید اگه کس و کار نداشت و به دروغ می‌گفت دارم با عقل جور در میومد اما اینکه پدرومادر وخونواده داشته باشی و به دروغ بگی ندارم دیگه نوبره 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۰۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) ۰با صدای تنبک و دایره و کف و سوت زدن چند نفر تازه به خودم اومدم آروم تورم رو کنار زدم عده‌ای آقا مشعول رقص و پایکوبی بودند صدای خانمی که از کنار پنجره مخاطب قرارم داد نگاهم رو بهش دادم _خوشبخت بشی عروس خانم ممنونی زیر لب گفتم چشمم به پرویز افتاد که فارغ از دلخوری و عصبانیت من وسط جمعیت کوچیکی که درست کرده بودند در حال رقصیدن بود خاله‌ی پرویز در ماشین رو باز کرد و دعوتم کرد که با پرویز و جمعیت جوونهایی که درحال رقصیدن بودند برقصم با دلخوری گفتم چی می‌گی خاله. بیام با این آقایون برقصم؟ دستم رو محکم کشید _تو بیا بهشون میگم کنار وایسن محکم سرجام ایستادم _نه من اینجا نمی‌رقصم... صدای خانم مسن دیگه‌ای رو کنار گوشم شنیدم _ اینا که غریبه نیستند دختر...همه قوم و خویشن جوابی ندادم و سرجام ایستادم چشمم به پرویز بود که جلو اومد انگار فهمیده بود دارن مجبورم می‌کنند تا برقصم _ولش کنید خاله... یکم خسته‌ست دلتنگ مامانش‌اینام شده خاله‌ی مسن‌ترش با کنایه گفت _خوبه حالا دختر چهارده ساله نیست... متوجه کنایه‌ش شدم. پرویز دستم رو گرفت و رو به جمعیت گفت _به خاطر حضور همگی‌تون خیلی ممنونم... شرمنده... اگه خونه‌م کوچیک نبود و صابخونه‌م شاکی نمی‌شد حتما دعوتتون می‌کردم داخل... یکی یکی مهمونها جلو اومدند و بعد از تبریک گفتن ازمون خداحافظی کردند... من زیر تور و چادر عروسی که محکم نگهش داشته بودم نمی‌تونستم کسی رو ببینم آروم تنه‌ای به پرویز زدم _در رو باز کن من برم داخل _عه صبر کن هنوز مهمونا نرفتن نمی‌دونم ده دقیقه طول کشید یا بیشتر که بالاخره با گاز دادن ماشینها و دور شدن صداهاشون خیالم از رفتن مهمونها راحت شد کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۰۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) با کمک پرویز وارد حیاط خونه‌ای شدم که هفته‌ی پیش به همراه مامان و محبوبه و سعید اومده بودیم تا برای پرده‌ی پنجره‌های اتاقش اندازه گیری کنیم... حیاط کوچکش رو رد کردیم و وارد اتاق پونزده متریش شدیم به محض ورودم چادر عروسم رو کامل از روی دوشم بلند کرده و روی پشتی انداختم پرویز نگاهم می‌کرد و من بی اهمیت به نگاههای او خونه رو رصد می‌کردم... از اونجایی که ما رسم نداشتیم عروس روز چیدن جهاز به خونه‌ی جدیدش بیاد پس اولین باره که چیدمان خونه‌م رو می‌بینم اتفاقات امشب باعث شده تا ذوق و اشتیاقی که با دیدن خونه‌ی امیدم و جهازی که مامان و بابا زحمتش رو کشیدند برام کوفت بشه... با یاداوری اتفاقات اخیر و جریاناتی که در تالار پیش اومد دوباره بغض به گلوم نشست برگشتم و نگاهم با نگاه پرویز گره خورد یه قدم جلو اومد _چرا صورتت این‌طوری شده؟ حیف اون پولی که دادم به آرایشگاه جلوی آینه شمعدونی که روی طاقچه جا خوش کرده بود رفتم با دیدن صورتم خودم وحشت کردم. ریمل و خط چشمم پخش شده بود اطراف چشمم رژ لبم خیلی بدفرم دور لب و چونه‌م مالیده شده بود فوری دستمالی از جعبه دستمال کاغذی که کنار آینه شمعدونم بود بیرون کشیدم و تلاش کردم صورتم رو پاک کنم و همزمان لب زدم امشب اونقدر که گریه کردم و دست به صورتم کشیدم همه‌ی آرایشم رو پخش کردم روی صورتم _تو هم که دقیقه به دقیقه اشکت دم مشکته... عصبانی از حرفی که با حرص گفته بود به طرفش چرخیدم _اشک من دم مشکم نیست... آدم کم طاقتی هم نیستم... اتفاقات امشب خارج از تحمل من بود... دستش رو به نشونه‌ی برو بابا تکون داد _ول کن بابا این حرفا رو بیا بشین تا برات بگم دلیلم چی بود اونوقت خودت بهم حق می‌دی بخاطر رسیدن به تو مجبور شدم دروغ بگم اینکه گفت بخاطر رسیدن به من مجبور شده حالم رو بهتر کرد 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
چهارماه نامزد بودیم و به اندازه کافی از هم شناخت پیدا کرده بودیم‌. دوران نامزدی‌مون خیلی طولانی شد . بنا به دلایلی نتونستم زودتر مراسم ازدواج بگیریم. حالا یک ماه ازدواج کردیم و زندگی مشترکمون رو رسما شروع کردیم. مجید بهم اجازه داد که دانشگاهمو با خیالت راحت تموم کنم. اما متوجه شدم‌شوهرم از من نسبت به جاریم یه حس خاص داره حسی که باعث میشه.... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۱۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) خیلی کنجکاو بودم حرفاش رو بشنوم اما با این صورت هم نمیشد مقابلش ظاهر بشم... وقتی دیدم با دستمال پاک نمیشه به طرف دری که می‌دونستم ورودی آشپزخونه‌ست رفتم و بعد از باز کردنش وارد شدم _صبر کن صورتم رو بشورم نگاه گذرایی به همه ی وسایل اشپزخونه کردم... دلم قنج رفت یعنی ازین ببعد اینجا خونه‌ی منه؟ بقول مامان منم دیگه سر و سامون گرفتم دامن لباس عروسم رو با دست بالا گرفتم و وارد حموم که در ورودیش داخل آشپزخونه بود شدم شامپو رو برداشتم و بیرون اومدم و تو سینک ظرفشویی با احتیاط صورتم رو شستم طوری که آب به لباسم نپاشه که مبادا لک برداره... توی آینه نگاهی به خودم انداختم حیف اون آرایش که همه‌ش پاک شده... با صدای پرویز چشم از خودم بداشتم _اگه نمیخوای بشنوی خب بگو دیگه _چرا نخوام؟ اومدم دیگه مقابلش نشستم _چرا همه‌ ارایشت رو شستی؟ _وا... خوبه خودت دیدی همه‌ش پخش شده بود رو صورتم... مجبور شدم پاکش کنم... _خوبه در یک جمله دلیل کارت رو خلاصه کردی خوشم اومد _منم بخاطر اینکه خونواده‌م راضی بشن با تو ازدواج کنم مجبور شدم قبل از اینکه چیزی بفهمند تورو عقد کنم... ضمنا پدرو مادر من شش سالی هست که از هم طلاق گرفتند و از هم جدا شدند‌.. احتمال داشت خونواده‌ت بخاطر این موضوع بهم دختر ندن... وبعد از گفتن حرفاش سکوت کرد _همین... یعنی چی؟ تو باید همه‌چی رو بهمون می‌گفتی بهتر از این بود که هزار فکر و خیال در موردت بکنند هیچ میدونی خود من امشب چه فکر و خیالاتی در موردت کردم؟ اخه چرا خودت رو در معرض اتهام قرار دادی؟ کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۱۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) معلومه خودش هم خیلی کلافه‌ست اما نمی‌خواد بروز بده... تا یکی دوساعت با شوخی و خنده تلاش کرد از دلم در بیاره ولی افکارم درگیر خونواده‌م بود با شناختی که ازشون داشتم اگه ذره‌ای احتمال داشت به خاطر رودرواسی با پرویز و اینکه اون متوجه حرفای پشت سرم نشه روابط خوبی باهامون ایجاد می‌کردند و بیخیال بگو‌ مگوهای اخیر می‌شدند ولی حالا با افشای دروغ پرویز در مورد مرگ خونواده‌ش ممکنه روابط تیره‌‌ بمونه حس کنجکاویم اجازه نمی‌ده بیشتر از این سکوت کنم سعی کردم کمی دوستانه سوالم رو مطرح کنم _پرویز جان... عزیزم... الان بهم بگو خوانواده‌ت کجان؟ پدرت،مادرت،خواهر و برادرات؟ کجا زندگی می‌کنند؟ کلافه پوفی کشید با اینکه معلومه دلش نمی‌خواد حرفی بزنه اما سری تکون داد _پدرو مادرم از وقتی یه بچه‌ی سه چهار ساله بودم همیشه باهم بحث و دعوا داشتند همیشه هم بابا مامانم رو تهدید می‌کرد و می‌گفت اگه به خاطر پرویز نبود طلاقت می‌دادم و مامانم می‌گفت زِکی صبر کن یکم که پرویز بزرگ شه خودم ازت طلاق می‌گیرم. وسط دعوای اون دوتا بزرگ می‌شدم یه روز وقتی راهنمایی بودم و دوباره بحث و دعوا و کتک‌کاری رو شروع کردند همینکه اسم من رو وسط دعواهاشون آوردند منم بی‌خبر از هردوشون از خونه بیرون زدم و رفتم خونه‌ی مادربزرگ مادریم... بهش همه چی رو گفتم... بهش گفتم دیگه به خونمون بر نمیگردم اونم بهم گفت حالا که بی‌خبر اومدی بذار یکم نگرانت بشن فعلا بهشون نمی‌گیم تو اینجایی... سه روز دنبالم گشتند تا اینکه مادربزرگ بهشون همه چی رو گفته بود و وقتی سراغم اومدند بابا یه کتک مفصل بهم زد منصوره یه اتفاق خیلی شگفت انگیز همون روز افتاد ... می‌دونی چی بود؟ این بود که مامان با حرص بابا رو تشویق میکرد بیشتر کتکم بزنه‌... اولین باری بود که تفاهم رو در رفتار مامان و بابام می‌دیدم... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
برگشتم سمتش نگاه کردم نگاهم افتاد به اون چشم‌های درشت و قرمزش اما موج می‌زد از مهربانی گفتم خیلی ممنون وضو گرفتم اومدم توی اتاقم نماز صبحم رو خوندم سر سجاده گریه می‌کردم و از خدا طلب بخشش می‌کردم و اینکه چه کنم شعبون قیافه نداره اما مهربونه. شعبان حتی اگر مهربون هم نبود من باید باهاش زندگی می‌کردم چون راه دیگه‌ای نداشتم https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
چهارماه نامزد بودیم و به اندازه کافی از هم شناخت پیدا کرده بودیم‌. دوران نامزدی‌مون خیلی طولانی شد . بنا به دلایلی نتونستم زودتر مراسم ازدواج بگیریم. حالا یک ماه ازدواج کردیم و زندگی مشترکمون رو رسما شروع کردیم. مجید بهم اجازه داد که دانشگاهمو با خیالت راحت تموم کنم. اما متوجه شدم‌شوهرم از من نسبت به جاریم یه حس خاص داره حسی که باعث میشه.... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
خباثت تازه رژیم : به زنان بسکتبالیست ایران ویزا نداد/فدراسیون بسکتبال:در حالی که بلیت و مقدمات سفر تیم ملی زنان ایران آماده شده بود تا از فردا در مسابقات سری زنان که در رتبه بندی جهانی بسیار مهم است شرکت کنند، به دلیل عدم صدور روادید از سوی سفارت باکو این سفر لغو شد. 🗣Ehsan Movahedian ◾️▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
📣خانومایی‌ که دنبال مانتو شیک و ارزونن 💥وقت خرید بیرون از خونه رو نداری؟ 🔸️قیمت ها بالاست؟ ▫️همش اینجا حل میشه👇 🧥مانتوکده مهنا شیکترین وخاصترین مانتو ها رو با بهترین قیمتها براتون در نظر گرفته 💥همین حالا بزن رو متن ابی بیا تو کانال بهت قول میدم دیگه دوست نداری خارج شی 🎁تازه ارسال هم رایگان😳 🎁به نیت ماه محرم ۲۰,۰۰۰ تومان هم تخفیف در نظر گرفتیم.فقط عدد ۱ رو بفرست🏴 🕚تا ساعت ۱۱شب فرصت داری👉
بماند به یادگار... امروز اولین قطار از ایران به سمت چین حرکت میکند تا ثابت شود در دوره‌ی شهید رئیسی چرخ اقتصاد کشور در گروِ FATF و برجام نبود 🗣حمید خراسانی |Hamid Khorasani 🇮🇷 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۱۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) بجای اینکه علت فرارم از خونه رو بپرسن یا با خودشون فکر کنند ایراد کار کجاست هردو فکر می‌کردند اگه کتکم بزنند برای همیشه همه چی درست می‌شه... اما از همون روز راه من از هردوشون جدا شد... هردونفر هنوز دعواهاشون سرجاش بود... دیگه دلم نمی‌خواست خونه بمونم هرروز به بهونه ای از خونه بیرون می‌زدم و خونه‌ی یکی از مامان‌بزرگام یا اقوام می‌رفتم... یه بار که عموم نصیحتم می‌کرد اینقدر خونه رو ترک نکنم بهش گفتم به شرطی دیگه از خونه بیرون نمی‌رم که مامان و بابام از هم جدا بشن... گفتم دیگه خسته شدم ازینکه همیشه حرف من وسط دعواهاشون هست ... اونا که دیگه اعتقادی به زندگی مشترک ندارن چرا من رو بهونه میکنند؟ طلاق بگیرن و با جدا شدن از هم من رو از اینهمه بحث و جدل خلاص کنند... یکسال بعد مامان و بابا از هم جدا شدند... با اینکه اصلا دلم نمی‌خداست با هیچ کدومشون زندگی کنم اما مدتی پیش بابا بودم که احساس کروم داره ازدواج می‌کنه برای همین خونه‌ی مادر بزرگ رفتم تا با مامانم زندگی کنم ولی دوماه بعد مامانم به محض اتمام مدت عده‌ ازدواج کرد حتی زودتر از بابا و من دست از پا درازتر پیش بابام برگشتم... بابا هم نهایتا چهار ماه بعد با یکی از خانمهای همکارش که زن مطلقه بود ازدواج کرد... با اون زن هم سازگاری نداشت و هرروز دعوا و بحث داشتند... اما همسرش به خاطر حضور من خیلی رعایت می‌کرد و لااقل صداش رو بالا نمی‌برد برای همین من هم آرامش بیشتری داشتم... هیچ وقت علاقه‌ای به درس خوندن نداشتم پس همینکه سیکل گرفتم ترک تحصیل کردم و مدتی به دنبال کار بودم تا اینکه یکی از دایی‌هام جایی معرفیم کرد و تونستم مدتی مشغول به کار بشم... وقتی به سن خدمت سربازی رسیدم متوجه شدم که مامانم داره از همسرش جدا می‌شه و پیش مادربزرگم بر میگرده... خوشحال بودم که با اومدن اون منم بیشتر میتونم ببینمش و به خونه خودمون بر نمیگردم... چون همیشه خودم رو مزاحم زندگی بابام و زن بابام می‌دونستم. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۱۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) مامان که برگشت زمزمه ی ازدواج من رو آغاز کرد... حرفش این بود که اگه دیر بجنبه بابا دختر یکی از خواهرو برادراش رو برام جور می‌کنه... هرچی میگفتم قصد ازدواج ندارم اما ول کن نبود... نمیدونم کسی به گوش بابا رسونده بود یا فکر خودش بود که یه بار بهم گفت بین دختر‌‌ِ عمو حسین و عمو مجیدم یکی رو انتخاب کنم تا به خواستگاریش بریم... داشتم روانی می‌شدم هیچوقت دلم نمی‌خواست با دختری از اقوام ازدواج کنم... دلم‌می‌خواست با کسی ازدواج کنم تا بتونم برای همیشه از مامان و بابایی که در تمام طول زندگیم همیشه قربانی خودخواهی ‌هاشون بودم دور بشم... برای خدمت سربازی اقدام کردم و خوشبختانه افتادم مشهد... اون مدتی که از خونواده‌م دور بودم بهترین روزهای عمرم بود... در تمام طول دوسال خدمتم حتی یکبار هم برای دیدنشون به شهرمون نرفتم وقتی سربازیم تموم شد دیگه چاره‌ای جز برگشت نداشتم... هنوز دوهفته از برگشتنم پیش مامانم نگذشته بود که فهمیدم با دختر یکی از دوستاش در موردم صحبت کرده و قرار خواستگاری هم گذاشته... خیلی بهم برخورده بود... انگار نه انگار که منم آدم بودم و خودم باید برای زندگیم تصمیم می‌گرفتم... برای همین بدون اینکه به کسی اطلاع بدم به مشهد برگشتم... با کمک چند تا از هم خدمتی‌هام دنبال کار بودم تا اینکه یکی شون بهم گفت یکی از اقوامشون که راننده وانته بخاطر پیری دیگه توان کار کردن نداره میتونم با وانت اون کار کنم... مدتی با اون وانت کار کردم و با برادرای تو همکار شدم برادرت نصیر خیلی بهم محبت میکرد... یه روز همکارا گفتند دارن میرن ختم یکی از اقوام نزدیک نصیر ... منم همراهشون اومدم... اونجا بود که تورو دیدم... اونقدر به دلم نشستی که انگار سالهاست می‌شناسمت... سه شب از ذوق دیدن تو خوابم نبرد وقتی بعد از چهلم اون مرحوم به نصیر گفتم برام برادری کنه و تو رو از عمه‌ت برام خواستگاری کنه...اونجا بود که فهمیدم چه اشتباهی کردم و تو دختر عمه‌ش نبودی و خواهرش بودی... 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۱۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) بهم گفت باید با خونواده‌ت بیای... منم چند روز مرخصی گرفتم تا برم سراغ مامانم ... زیر بار نمی‌رفت و می‌گفت پسر بزرگ نکردم که حالا بره یه شهر غریب و من یه عمر تنها بمونم... رفتم سراغ بابام اونم گفت بجز دخترای عموت حق نداری با کسی ازدواج کنی... حتی برای اینکه نمک‌گیرم کنه یه روز من رو برد محضر و نصف داراییش رو به نامم کرد... بابام مرد متمکن و پولداری بود و حالا که بازنشسته شده بود به اون همه اموال نیازی نداشت... هرچه اصرار کردم باهام بیاد تا تو رو برام خواستگاری کنه قبول نکرد... منم دوباره بی‌خبر از خونه بیرون زدم و اومدم مشهد... در فکر این بودم که چطور باید مامان و بابام رو همراه خودم کنم... تا اینکه یه روز که بار یه آقا رو می بردم گرگان...بین راه برام تعریف کرد که تو زلزله‌ی منجیل و رودبار همه‌ی خونواده‌ش رو از دست داده و الان توی مشهد با یکی ازدواج کرده ... یه لحظه جرقه‌ای تو فکرم زد... دو شب بود به نقشه‌ای که کشیده بودم فکر می‌کردم... یه داستان شبیه مسافری که به گرگان برده بودم ساختم مونده بودم چجوری به داداشت بگم که یه روز خودش سر صحبت رو باهام باز کرد و گفت اگه برای ازدواجت مشکلی داری بگو تا کمکت کنم... منم قصه‌ای که خودم طراحی کرده بودم رو براش تعریف کردم... اونم اونقدر دلش برام سوخت که قول داد رضایت تو و پدرو مادرت رو برام بگیره... و فردای اون روز بهم گفت اگه می‌خوای میبرمت منزل پدرم خودت داستان زندگیت رو برا خونوادم تعریف کن... اگه خواهرم و پدرم با تنها بودن تو مشکلی نداشتند و به ازدواج با تو رضایت دادند من و برادرامم حرفی نداریم اون روزی که داستان دروغین زندگیم رو براتون تعریف کردم تصمیم گرفته بودم تا عمر دارم سراغ خونوادم‌ نرم که نمی‌دونم دقیقا یه هفته قبل از عروسیمون چطور یکی نشونه‌ی من رو به یکی از شوهرخاله‌هام داده بود و اونم به مامان و بابام داده بود تا به سراغم بیان... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۱۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) وقتی خبر به گوشم رسید برای اینکه مامان و بابام در عمل انجام شده قرار بگیرن و بخاطر حفظ آبروشون بین فامیل و اقوام عروسیمون رو بهم نریزن مجبور شدم برای همه‌ی خویشاوندانم کارت عروسی بفرستم. همینطور که خودت دیدی بیشتر فامیلهای نزدیکم اومده بودند بجز مامان و بابام و مادربزرگم ... سوالی به پرویز نگاه کردم _خب به این فکر نکردی دروغی که به خونواده‌م گفته بودی رو چطور باید مدیریت کنی؟ بخاطر افشای حقیقت آبروم پیش خونواده‌م رفت نترسیدی از طرف اونها ممکنه عروسی بهم بخوره؟ لبخند پیروزمندانه‌ای زد _این مدتی که با برادرات همکار و بعدش فامیل شدم اینو فهمیدم که تنها خواسته‌ی خونواده‌ت این بود که هرچه زودتر تو ازدواج کنی و بخاطر اینکه یه بار قبلا طلاق گرفتی محاله بخاطر یه دروغ من و تو رو از هم جدا کنند غمگین نگاهم رو به زمین دوختم آروم لب زدم _بدبخت بیچاره منصوره... یه بار مهر طلاق به خاطر نامردی یه نفر اومد تو شناسنامه‌ت تا عمر داری باعث خفت و خواری خونواده‌تی... حتی باعث سواستفاده‌ی مردی شدی که بهش تکیه کردی و فکر می‌کردی میتونی یه عمر زندگی مشترکت رو باهاش همراه بشی _کاری که من کردم اسمش سواستفاده کردن نیست... دلخور پرسیدم _پس اسمش چیه؟ _استفاده بهینه از موقعیتها و شرایط _من فکر می‌کردم اگه یه روز بفهمی بی کس و کار نیستم خوشحال بشی و حتی پیش خونواده‌ت سرافراز میشی 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
شب با حال بدم سر سفره نشسته بودم که مادرشوهرم جلوی شوهرش و پسراش با بغض رو به منوچهر گفت یه ذره بچه صبح توروی من ایستاده میگه بمن چه که کمرت درد میکنه خودت برو لباسارو بشور نگاه کن دستامو چقدر از سرمای آب ترک زده با چشمای گشاد نگاهش کردم اونهمه لباس رو تنهایی شسته بودم فقط یادمه لحظات اخر که لباسهارو روی بند پهن میکردم یه میرهن و شلوار پدرشوهرمو اورد توی حیاط که منم نموندم ببینم چکار میخواد بکنه و حالا به خاطر شستن همون دوتا لباس زحمت اونهمه لباس رو به نام خودش ثبت کرد https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
🔺واشنگتن از طریق میانجی گران پیامی برای انصارالله یمن فرستاد که از تشدید تنش خودداری کند و به اسرائیل پاسخ ندهد. 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
👆 یکی از نتایج دیپلماسی فعال شهید رئیسی توافق راه‌آهن ایران و روسیه، برای صادرات مستمر روسیه به هند از مسیر ترانزیت ریلی ایران هست این اتفاق خوب از ۴٠ روز گذشته آغاز و تا بحال٩۵٠٠ تن زغال‌سنگ جابه‌جا شده ترانزیت به درآمدزایی و افزایش قدرت راهبردی کشور کمک میکنه علی فرحزادی 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۱۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _قبل از اینکه خودم یا خونواده‌م به ظاهر ماجرا نگاه کنیم عمق ماجرا اینو بهمون میفهمونه که تو یه آدم دروغگویی هستی که برا رسیدن به اهدافت از گفتن هیچ دروغی پروا نداری و دریغ نمی‌کنی بین حرفم پرید... _بس کن منصوره... همینجوری هم دیگران باعث شدند عروسی به مذاقموت تلخ بشه تو دیگه با این حرفا تلخ‌ترش نکن کلافه پوفی کشیدم و نفسم رو پرصدا بیرون دادم یه ساعت دیگه باهم حرف زدیم و کم کم پرویز با زبونی که داشت تونست آرومم کنه سه ماه از ازدواجمون که گذشت متوجه اختلالاتی در شخصیت و رفتار پرویز شدم ... یجوری بود یه روز امیدوار و مهربون یه روز عصبی و پرخاشگر... هربار هم که سر موارد بی اهمیت عصبی می‌شد می‌گفت تا پای بچه‌ای به میون نیومده و بچه‌دار نشدیم باید از هم طلاق بگیریم بخاطر بعضی رفتارهاش خیلی اذیت می‌شدم... گاهی مثل یه همسر عاشق فقط کلمات زیبا بکار میبرد و همه تلاشش رو می‌کرد تا بهم خوش بگذره اما گاهی دوباره با کوچکترین موضوع بهم می‌ریخت حتی بهم تهمت‌های عجیب و غریب هم میزد گاهی به جونم می‌افتاد و حتی کتکم می‌زد یه روز که از سرکار به خونه اومد گفت که قراره پدرومادرش باهم به خونمون بیان سوالی که به فکرم خطور کرد رو با تعجب پرسیدم _باهم؟ مگه از هم جدا نشدند؟ _چرا ولی به تازگی دوباره باهم ازدواج کردند... اخه مدتیه نامادریم فوت کرده بابامم که دیده خیلی از ویژگیهای مامانم تغییر کرده بهش پیشنهاد داده دوباره باهم زندگی کنند... اولین باری که پدرومادرش رو دیدم باورم نمی شد پرویز همیشه در مورد دعواهای این دوتا کبوتر عاشق و دلداده‌ی هم صحبت می‌کرد... اونقدر که در ظاهر نسبت به هم بامحبت رفتار می کردند ولی طی چند روزی که مهمونمون بودند آروم آروم جو بینمون که صمیمی شد پیش من باهم دعوا می‌کردند و به جون هم میفتادند. حتی ذره‌ای برای هم احترام قایل نبودند اونموقع پرویز خیلی بهم می‌ریخت و از خونه بیرون می‌رفت کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨