زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۹۹۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۹۹۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
یا اصلا خودت... میتونی فعلا یه شغلی برای خودت دست و پا کنی و مخارج بچهت رو خودت تامین کنی
برای همین ازت خواهش میکنم فکر فروش این طلاها که آلوده به حرومه رو از سرت بیرون کن.
اصلا درشون بیار
هروقت محاکمه نهایی نیما انجام شد و معلوم شد نیما درامد دیگهای هم داشته که این طلاها از اون درامد خریداری شده ببر بفروش و پولش رو استفاده کن
اما فعلا دست نگه دار
برای پسرتم وقت دکتر از قبل رزرو شده... تا پس فردا که جواب آزمایشاتش اماده میشه خودم میبرمت.
حرفای داداش برام سنگین بود ولی حق میگفت پس چارهای جز قبول حرفاش نداشتم
نگاهم کرد
_پس حالا بریم خونه؟
_بریم
نزدیک خونه که رسیدیم با شرم صداش کردم
_داداش ببخشید همیشه باعث ناراحتی و زحمت شما و بقیه بودم و هستم
_این چه حرفیه
ازت خواهش میکنم کمی با زینب مهربونتر باش
بخاطر رفتارهای تو با اون همیشه خجالت
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۹۹۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۹۹۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
تولد سه سالگی پوریاست امشب خونوادم براش سنگ تموم گذاشتند...
یاد اون روزها افتادم که همه فکر میکردند بچهم بیماره،،، خداروشکر پیشبینی و تشخیص دکتر غلط از آب در اومد و معلوم شد پوریا سالمه...
فقط بخاطر اینکه چند هفته زودتر از موعد به دنیا اومده بود مشکل تنفسی داشت که به مرور بهتر شد
اما همیشه باید مراقبش باشم سرما نخوره ، ضعیفترین ویروس سرما خوردگی آسیب خیلی جدی به ریههاش میزنه...
بی توجه به پوریا که سر کادوهای تولدش با ساجده دعوا میکرد ... به طرف جمع برگشتم و از تک تکشون بابت تولد و کادوها تشکر میکردم که صدای گریهی پوریا بلند شد
مامان جلو رفت و قبل از اینکه بغلش کنه همگی فریاد زدیم...
_مامان چیکار میکنی؟
داداش جلو رفت
_مادر من... هنوز دست و پاهات خوب جون نگرفته... هیچ وقت ایستاده بغلشون نکن.
پوریا خودش رو بهم رسوند و تا شکایت ساجدهرو بهم کنه...
با کلی نصیحت و خواهش و تمنا بالاخره آشتیشون دادم.
یاد نیما افتادم...
حیف که اینجا نیست کاش اونم بود و تولد پسرش رو میدید...
درسته هیچوقت هیچ ابراز محبتی نسبت به پوریا از خودش بروز نمیده و ابهام بزرگی توی ذهنم ایجاد کرده، اما خب شایدم حق داره چون تابحال اونو ندیده و هیچ ذهنیتی نسبت بهش نداره،
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۹۹۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۹۹۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
مامانم که میگه اتفاقا اینجوری بهتره وگرنه بخاطر دوری از بچهش بیشتر توی زندان عذاب میکشید.
تا چهار ماه دیگه نیما از زندان آزاد بشه و من از این بابت خیلی خوشحالم.
اما داداش میگفت نیما توی زندان آلوده به اعتیاد شده...
که من باور نکردم و معتقدم بدنش ضعیف شده و اونهمه لاغری بخاطر همینه و بعد از آزادی خوب میشه ...
با صدای بقیه هوش و حواسم دوباره به جمع برگشت.
به داداش که کنارم مینشست نگاه کردم
_به چی فکر میکنی؟ امشب اصلا حواست به هیچی نیست؟
_خودت بهتر میدونی ... تنها موضوعی که باعث اینهمه پریشونی من میشه چیه؟
نیما...
داداش شماها هنوزم معتقدین وقتی نیما آزاد شد باید باهاش زندگی کنم؟
باصدای مامان سر چرخوندم و نگاهش کردم
_اون پدر بچهته... از قدیم گفتند قبل از ازدواج چشماتو خوب باز کن و همسرتو بشناس و بعد انتخاب کن ولی بعد از ازدواج دیگه چشمهاتو به خطاهای همسرت ببند...
چون نتیجهی انتخاب خودته و باید پای اون انتخاب حتی اگر اشتباهم باشه بمونی...
پس چرا بعد از نامزدی من و نیما اون همه پیگیر بودید و میخواستید مارو از هم جدا کنید؟
این بار داداش جواب داد
_هیچ کس قصد جدا کردن شما دوتارو از هم نداشت...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۹۹۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۹۹۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
خود من به شخصه در تلاش بودم تا اول به تو تفهیم کنم و بهت بفهمونم که نیما هم مثل پدرش تو کار خلافه و تنها منبع درامدش کاملا حرامه...
باید اول به تو میفهموندم که تو مسلمونی و خدا ازت توقع داره دنبال رزق حلال باشی...
تا وقتی این مبحث برای تو جا نیفتاده بود مطمئن بودیم نیما هم هیچوقت نمیتونه دست از پدرش و منابع درامدی که براش فراهم میکرد بکشه...
_چه حسابی رو من باز کرده بودی داداش؟ حتی اگه خودمم آدم خیلی معتقدی بودم باز هم از پس نیما برنمیومدم...
_مهم این بود که تو پای اعتقاداتت بمونی
_بازم فرقی نمیکرد من توی خونه زندگی نیما بودم و از درامد اون استفاده میکردم...
_ببین گاهی اوقات آدم بدون اعتقاد پیش میره و عمر و زندگی خودش رو درگیر گناه و خطا میکنه
ولی بعضی وقتا هست که تلاش میکنی پا روی اعتقادت نگذاری اما شرایطت اجازه نمیده مثلا همسر تو بهت ولایت داره
وقتی برای اعتقادات تو ارزشی قایل نبود و روزی حلال برات فراهم نمیکرد در چنین شرایطی دیگه خدا ازت توقعی نداشت و گناهی پای تو ثبت نمیشد
دست مامان روی دستم نشست
_میبینی نریمان!نهال توی این سه سال چقدر تغییر کرده!
الهی عاقبت بخیر بشی دخترم...
مامان راست میگفت ... همون سه سال پیش از وقتی در یه شرکت مواد غذایی با سه تا خانم همکار شدم تاثیرات زیادی ازشون گرفتم...
سه تا خواهر بودند با اینکه سنشون بیشتر بود اما حسابی باهم رفیق شده بودیم و تاثیرپذیری زیادی ازشون داشتم
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۹۹۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۹۹۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
متین و باوقار و منطقی... برای هر رفتار و هر حرفی یه استدلال قوی و درست داشتند
سه سال رفاقت و همکاریم با این سه خواهر زندگی بدون نیما و شرایطی که داشتم رو برام قابل تحمل کرد
وگرنه با اون روحیه و افکار پوچ و حس لجبازی که با خونوادم داشتم باعث میشد فاصلهی زیادی بینمون بیفته...
حواست هست چی میگم؟
دوباره به چهرهی جدی مامان نگاه کردم
_داشتم میگفتم،
_ببخشید اونقدر سرو صداست که یلحظه حواسم پرت شد، بفرمایید
_زن اگه بخواد میتونه شوهرش رو اون طوری که میخواد تغییر بده...
_هر شوهری به جز نیما...
_هر مردی با احترام درست میشه...
_مامان من رو اینجوری نبین که همیشه برای شماها زبون دو متری داشتم ،
نیما ادمی بود که با نگاه و رفتارش کاری میکرد نمیتونستم بهش احترام نذارم.
لابد فکر میکنی جواب اونم میدادم یا لجبازی میکردم باهاش.
نه به خدا...
شاید اون اوایل واقعا دوستم داشت و عاشقم بود اما یه مدت بعد از عروسی دیگه اونقدر براش عادی شده بودم که بیشتر وقتا خونه نبود.
از شما چه پنهان گاهی احساس میکردم پای کس دیگهای در میونه هیچوقت نتونستم بفهمم اما نیما دیگه مثل من عاشق نیست اما نمیدونید این سه سال دوری چقدر سخت بهم گذشت...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۹۹۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۹۹۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
متین و باوقار و منطقی... برای هر رفتار و هر حرفی یه استدلال قوی و درست داشتند
سه سال رفاقت و همکاریم با این سه خواهر زندگی بدون نیما و شرایطی که داشتم رو برام قابل تحمل کرد
وگرنه با اون روحیه و افکار پوچ و حس لجبازی که با خونوادم داشتم باعث میشد فاصلهی زیادی بینمون بیفته...
حواست هست چی میگم؟
دوباره به چهرهی جدی مامان نگاه کردم
_داشتم میگفتم،
_ببخشید اونقدر سرو صداست که یلحظه حواسم پرت شد، بفرمایید
_زن اگه بخواد میتونه شوهرش رو اون طوری که میخواد تغییر بده...
_هر شوهری به جز نیما...
_هر مردی با احترام درست میشه...
_مامان من رو اینجوری نبین که همیشه برای شماها زبون دو متری داشتم ،
نیما ادمی بود که با نگاه و رفتارش کاری میکرد نمیتونستم بهش احترام نذارم.
لابد فکر میکنی جواب اونم میدادم یا لجبازی میکردم باهاش.
نه به خدا...
شاید اون اوایل واقعا دوستم داشت و عاشقم بود اما یه مدت بعد از عروسی دیگه اونقدر براش عادی شده بودم که بیشتر وقتا خونه نبود.
از شما چه پنهان گاهی احساس میکردم پای کس دیگهای در میونه هیچوقت نتونستم بفهمم اما نیما دیگه مثل من عاشق نیست اما نمیدونید این سه سال دوری چقدر سخت بهم گذشت...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۹۹۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۹۹۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
نیما نیمهی گمشدهی وجود منه...
اگه نباشه منم نیستم...
همیشه ازین میترسیدم که بعد از آزادیش اجازه ندید دوباره باهاش زندگی کنم
_این زندگی خودته خواهر من
هرطوری دلت میخواد میتونی در موردش تصمیم بگیری...
تو یه بچه داری که پدر میخواد
معلوم نیست شرایط نیما چطوریه...
مطمینم معتاد شده
اما زن اگه بخواد میتونه شوهرش رو از عرش به فرش یا از فرش به عرش برسونه
فقط باید راه بلد باشه
مامان بهترین الگویه
هر رفتاری که مامان با بابا داشت اگه تو هم داشته باشی نیما هم درست میشه ماهم کمکش میکنیم...
_ممنونم داداش... شرمندهی زحمات و حمایتهای همیشگی شما و بقیهم اگه حمایت شماها نبود تا حالا معلوم نبود چه بلایی سر خودم آورده بودم...
اشک گوشه چشمم نشست
_خونه و ماشین و همه چیزایی که نیما به نامم کرده بود رو دولت ازم گرفت و به صاحبینش پس داد...
الان منم دیگه چیزی ندارم
نیما که از زندان بیرون بیاد پس زندگیمونو با چی شروع کنیم؟
خدا بزرگه خواهرم... به خدا که توکل کنی
اگه بخواد از غیب برات فراهم میکنه
_مگه من پیغمبر خدام که برام معجزه کنه؟
_لحظه به لحظهی زندگی ما معجزه داره، منتها ما نمیبینیمش
اینکه سه سال پیش به موقع رسیدی بیمارستان و بلایی سر خودت و بچهت نیومد معجزه نبود؟
اینکه یهو ورق برگشت و دکتر گفت پسرت مشکلی نداره و سالمه معجزه نبود؟
با دست مامان رو نشون داد
_همین مامان یهو زبون باز کرد و الحمدلله قدرت دست و پاش برگشت و خوب خوب شد معجزه نبود؟
اصلا خود من. با اون وضعیتی که داشتم ...
لحطهای سکوت کرد بغض توی گلوش رو قورت داد
_خدا برای هیچکس نیاره، شرایط خیلی بدی داشتم طوری شده بودم که بچههای خودمم ازم میترسیدند خودت که یادته...
_نهال... خدا لحظه به لحظهی زندگیمون معجزات خودش رو نشونمون داده
انصاف نیست اگه اونارو نبینی و شکر گزارش نباشی
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۹۹۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۹۹۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
سر تکون دادم
_درسته حرفاتو قبول دارم... اما از هیچی هیچی هم که نمیتونه برام خونه و ماشین و این چیزا فراهم کنه،
_اولا نعوذبالله برای خدا نتونستن وجود نداره... ثانیا، همچین هیچی هیچی هم نیست...
خدا رحمت کنه بابا رو خونهی نسبتا بزرگی برامون به ارث گذاشته، درسته خیلی هم گرون نیست اما همچین بی ارزش هم نیست
جواد و نیلوفر گفتند فعلا سهمشون رو نمیخوان، منم با زینب مشورت کردم منم سهمم رو نمیخوام...
یه خونه کوچک برای مامان و نسرین میخریم بقیهشم میدیم به تو
البته تا قبل از آزادی نیما باید همه کارارو انجام بدیم.
ناامید لب زدم محاله نیما به چندغاز پول اکتفا کنه
_دیگه همینه که هست چاره ی دیگهای نداره
مادر و برادرشم که هرچی داشتن و نداشتن فروختن و رفتن ترکیه،
ناامید نباش عزیزم، توکلت به خدا باشه، توسل کن به اهل بیت مطمین باش تنهات نمیذارن...
خودت دیدی که توی این سه چهارسال تنهامون نذاشتن
بهشون اعتماد و اتکا داشته باشی تا آخرش دستتو میگیرن و رهات نمیکنند.
درسته در طول این سه سال اعتقاداتم خیلی محکمتر از قبل شده و دیگه اون نهال چندسال پیش نیستم اما خب هنوز نمیتونم درک کنم چطور با توکل و توسل خالی همه چی درست میشه
هنوز به اون حد از اعتقادات نرسیدم و توقع زیادیه با دست خالی فقط دعا کنم و فکر کنم حالا که دعا کردم پس همه چی درست میشه
اما برای اینکه ناراحت و نگرانشون نکنم لبخند زدم
_چشم داداش همهی تلاشم رو میکنم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۹۹۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۹۹۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
هروقت استرس برگشتن نیما رو داشتم زمان مثل برق و باد میگذشت اما وقتی دلتنگش بودم و دلم میخواست زودتر به روزهای پایانی نزدیک بشیم دقایق به کندی عبور میکرد چه برسه به روز و شب و ایام
پسر کوچولوی شیرین زبونم رو بغل گرفتم
_چرا با ماشینت کوبیدی تو سر خاله نسرین؟ ببین چقدر دردش گرفته. دیگه باهات بازی نمیکنه
_عیب نداره با عزیز جونم بازی میکنم
_نه دیگه عزیز جونم باهات بازی نمیکنه
چون دخترشو اذیت کردی
عجب اشتباهی کردم بلبل زبونیهای پوریا دوباره شروع شد
لبخند لج دربیار نسرین یعنی اینکه فهمیده از پرچونهگی های پسرم دارم کلافه میشم آغوش باز کرد
_پوریا بیا پیشم یه بوسم کن شاید بخشیدمت
_نمیام، مامانمو بوس میکنم
و از گردنم چسبید
اونقدر ذهنم آشفته هست که با این حرکت پسر کوچولوم سلسله اعصابم حسابی بهم ریخت
همراه با جیغ بنفشی که کشیدم روی زمین گذاشتمش
_برو پیش خاله، اعصاب ندارم
اونم به تقلید از خودم شروع به جیغ کشیدن کرد اما دستهاش که دور گردنم حلقه شده بود رو باز نکرد
نسرین متوجه حال خرابم شد و با دلخوری جلو اومد هرچه با حرف زدن خواست پوریارو راضی کنه تا رهام کنه بی فایده بود
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۹۹۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۰۰۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
همونجا روی زمین نشستم و با صدای بلند گریه سر دادم
و اینطوری از حصار دستای کوچولوش خلاص شدم
_چته نهال؟ بچه رو ترسوندی.
_دست خودم نیست.
فردا نیما برمیگرده
نمی دونم چکار باید کنم
_هر کاری که بقیه روزا میکردی عزیزم. زندگیتو میکنی. همه چی رو بسپر به خدا خودش همه چی رو برات درست میکنه
_آخه چطوری؟ من میدونم اون راضی نمیشه بیاد اینجا و خونهای که با پول ارثیه خریدم رو قبول نمیکنه
اون هیچ وقت قبول نمیکنه زیر منت شماها بره
_خب نره...
لابد یه فکری به حال این موضوع میکنه دیگه...
چرا با خودت اینطوری میکنی؟ خدا بخواد همه کار برات میکنه تو فقط از خودش بخواه
_بابا خستهم کردید چند ماهه فقط حرفای کلیشهای میزنید مگه با شعار دادن میشه زندگی کرد،
_باز تو قاطی کردیا... شعار چیه؟
کلیشه کدومه؟ اینایی که میگم حقه.
مگه خودمون نبودیم تو بدترین شرایط هربار خدا یه راهی جلوی پامون گذاشت
همون خدا، خدای نیما هم هست اگه اون حواسش نیست و این چیزا رو نمیدونه تو که میدونی تو بعنوان نزدیک ترین ادم بهش از خدا براش بخواه
هرچی آدم اطرافش خلوت تر و بیکس تر باشه خدا بیشتر تحویلش میگیره
تو فقط بهش امید داشته باش و اعتماد کن... اصلا چرا نمیری پیش یه مشاور تا بهتر راهنماییت کنه
نسرین راست میگه باید با یکی به جز خونوادهی خودم مشورت کنم
_خودت اگه مشاور خوب سراغ داری بهم معرفی میکنی؟
_اتفاقا یکی از اساتید خیلی خوبی که در دانشگاه داشتم شمارهشون رو دارم... جالبه که در کنار دکترای روانشناسی تحصیلات حوزوی هم دارن ایشون
_من که سر درنمیارم فقط یکی باشه که بتونم خوب باهاس ارتباط بگیرم و حرفامو کامل بزنم تا اونم بهتر بتونه راهنماییم کنه،
اینی که میگی اقاست و روحانیه؟
_نه این استادمون خانم بودند ببینیش عاشقش میشی
_من یه بار عاشق شدم برا هفت پشت بسمه ...
_اعصاب نداریا
_تاحالا معلوم نبود؟
گذشته از شوخی ممنونم نسرین جان همیشه در بدترین شرایط به دادم میرسی...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۰۰۰ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۰۰۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم.
تا خواستم جوابش رو بدم قطع شد.
بلافاصله صدای زنگ پیامکش بلند شد،
نرگس بود نوشته بود:
نهال جان هر موقع بیکار شدی یه سر بیا پیشم کار مهمی باهات دارم.
گوشی رو کنار بالشم گذاشتم.
دستم رو روی پیشونی پوریا گذاشتم،
با دیدن حال بد بچه و تب شدیدش با خودم گفتم بهتره تا خوابه سریع برم داروهاش رو بخرم و برگردم.
اونقدر این مدت فشار عصبی بهم وارد شده که مثل پیرزن ها مدام پرت میشم به گذشته و توی خاطرات تلخش غرق گذشته
مامان و نریمان بودند که مدام من رو تشویق میکردند که بهتره به خاطر پوریا دوباره با نیما زندگی کنم، مقصر اصلی این اتفاقات کیه؟ اون دونفر یا
استادی که نسرین اونهمه تعریفش رو برام کرده بود و ازش مشورت میگرفتم؟
الان کجان؟ یکساله زندگیم به قهقرا رفته کجان تا ببینن؟
خدایا خودت بخیر بگذرون چرا دوباره دنبال مقصر بدبختیهام میگردم؟ چرا یادم میره به خودت توکل کردم و باید بهت امیدوار باشم؟ دقیقا یازده ماه از وقتی که دوباره دارم با نیما زندگی میکنم گذشت، آخرش خل نشم خدا!
رسیدم به داروخانه خداروشکر خلوته .
نسخه رو دادم و منتظر شدم.خداروشکر دکتر اینجا دیگه منو میشناسه و هربار نسخه ی جدید نمیخواد.
با شنیدن اسم پسرم سریع داروها رو گرفتم.
کارم زود انجام شده بود ولی این استرس لعنتی بدجوری دلم رو آشوب میکرد.
بچه رو تنها توی خونه گذاشته بودم پوریای عزیز و کوچولوی مریضم حالش خوب نبود و تو این هوای بارونی اصلا صلاح نبود که باخودم بیارمش خصوصا با تب بالایی که داشت.
میترسیدم تا من به خونه برسم از خواب بیدار شده باشه.
نگاهی به داخل کیف انداختم خداروشکر به اندازهی کرایه تاکسی از پولم باقی مونده بود.
هرچند مسیر کوتاهه اما باید زود به خونه برسم
پنج دقیقه بعد دم در خونه بودم .یه لحظه چشمم به نرگس خورد که از سر کوچه پیچید سمت خونه.
بی اهمیت به او کلید رو انداختم تا درو باز کنم از دور اسمم رو صدا کرد
_نهال!
برگشتم به سمتش و حالا نزدیکتر شده بود پس کیسه ی داروها رو نشونش دادم
سلام نرگس جان پوریا تو خونه تنهاست بچه م مریضه تا بیدار نشده من برم.
اگه کارم داری نیم ساعت دیگه بیا خونه .که تا اونموقع عدا و داروهاشو داده باشم..
ببخشیدی گفتم و با دو پله ها رو بالا رفتم
خونه ما طبقه دوم بود و نرگس طبقه اول .
داخل خونه که شدم وقتی از خواب بودن پوریا اطمینان پیدا کردم اول به سوپی که قبل از رفتنم روی گاز گداسته بودم سر زدم تقریبا اماده بود.
رفتم سراع پوریا ،بچم تو همین یازده ماه لعنتی خیلی ضعیف شده بود.
هر از گاهی با کوچکترین سرماخوردگی تب میکرد اگه حواسم نباشه ممکنه مثل ماه پیش دوباره تشنج کنه.
دکتر گفت اگه کمی دیر تر رسونده بودیمش کار از کار میگدشت و مغزش دچار اسیب جدی میشد.
از اون موقع با احساس کمترین میزان افزایش دمای بدنش به استرش و اصطراب می افتم.
۱۰۰۱
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۰۰۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم.
تا خواستم جوابش رو بدم قطع شد.
بلافاصله صدای زنگ پیامکش بلند شد،
نرگس بود نوشته بود:
نهال جان هر موقع بیکار شدی یه سر بیا پیشم کار مهمی باهات دارم.
گوشی رو کنار بالشم گذاشتم.
دستم رو روی پیشونی پوریا گذاشتم،
با دیدن حال بد بچه و تب شدیدش با خودم گفتم بهتره تا خوابه سریع برم داروهاش رو بخرم و برگردم.
اونقدر این مدت فشار عصبی بهم وارد شده که مثل پیرزن ها مدام پرت میشم به گذشته و توی خاطرات تلخش غرق گذشته
مامان و نریمان بودند که مدام من رو تشویق میکردند که بهتره به خاطر پوریا دوباره با نیما زندگی کنم، مقصر اصلی این اتفاقات کیه؟ اون دونفر یا
استادی که نسرین اونهمه تعریفش رو برام کرده بود و ازش مشورت میگرفتم؟
الان کجان؟ یکساله زندگیم به قهقرا رفته کجان تا ببینن؟
خدایا خودت بخیر بگذرون چرا دوباره دنبال مقصر بدبختیهام میگردم؟ چرا یادم میره به خودت توکل کردم و باید بهت امیدوار باشم؟ دقیقا یازده ماه از وقتی که دوباره دارم با نیما زندگی میکنم گذشت، آخرش خل نشم خدا!
رسیدم به داروخانه خداروشکر خلوته .
نسخه رو دادم و منتظر شدم.خداروشکر دکتر اینجا دیگه منو میشناسه و هربار نسخه ی جدید نمیخواد.
با شنیدن اسم پسرم سریع داروها رو گرفتم.
کارم زود انجام شده بود ولی این استرس لعنتی بدجوری دلم رو آشوب میکرد.
بچه رو تنها توی خونه گذاشته بودم پوریای عزیز و کوچولوی مریضم حالش خوب نبود و تو این هوای بارونی اصلا صلاح نبود که باخودم بیارمش خصوصا با تب بالایی که داشت.
میترسیدم تا من به خونه برسم از خواب بیدار شده باشه.
نگاهی به داخل کیف انداختم خداروشکر به اندازهی کرایه تاکسی از پولم باقی مونده بود.
هرچند مسیر کوتاهه اما باید زود به خونه برسم
پنج دقیقه بعد دم در خونه بودم .یه لحظه چشمم به نرگس خورد که از سر کوچه پیچید سمت خونه.
بی اهمیت به او کلید رو انداختم تا درو باز کنم از دور اسمم رو صدا کرد
_نهال!
برگشتم به سمتش و حالا نزدیکتر شده بود پس کیسه ی داروها رو نشونش دادم
سلام نرگس جان پوریا تو خونه تنهاست بچه م مریضه تا بیدار نشده من برم.
اگه کارم داری نیم ساعت دیگه بیا خونه .که تا اونموقع عدا و داروهاشو داده باشم..
ببخشیدی گفتم و با دو پله ها رو بالا رفتم
خونه ما طبقه دوم بود و نرگس طبقه اول .
داخل خونه که شدم وقتی از خواب بودن پوریا اطمینان پیدا کردم اول به سوپی که قبل از رفتنم روی گاز گداسته بودم سر زدم تقریبا اماده بود.
رفتم سراع پوریا ،بچم تو همین یازده ماه لعنتی خیلی ضعیف شده بود.
هر از گاهی با کوچکترین سرماخوردگی تب میکرد اگه حواسم نباشه ممکنه مثل ماه پیش دوباره تشنج کنه.
دکتر گفت اگه کمی دیر تر رسونده بودیمش کار از کار میگدشت و مغزش دچار اسیب جدی میشد.
از اون موقع با احساس کمترین میزان افزایش دمای بدنش به استرش و اصطراب می افتم.
۱۰۰۱
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۰۰۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
به آشپزخونه برگشتم و با گوشتکوب یه مقدار از محتویات داخل قابلمه رو تو کاسه ی استیل کوبیدم تا زودتر آماده بشه و لعاب بندازه.
صدای نِق نِق پوریا بلند شد سریع سوپش رو توی ظرف ریختم
همینطور که فوتش میکردم و محتویات داخلش رو زیرو رو میکردم تا فرایند سرد شدنش رو سرعت ببخشم سمت بچه رفتم...
حتما باید سوپ رو به خوردش بدم تا بتونم داروهاش رو هم بدم ..
همینطور که قربون صدقهش میرفتم دست روی پیشونیش گذاشتم ترسم برگشت، تبش خیلی بالا رفته بود.
اجبارا طرف سوپ رو کنار گذاشتم و لگن مخصوصش رو تا نیمه آب ولرم و کمی نمک ریختم و کنار پاهاش گذاشتم.
آروم صداش میکنم و نوازشش میدم.
_پوریا جانم ،مامانی، پسر قشنگ مامان، فدات بشم! چشماتو باز کن ببین مامان لگن آب آوردم تا باهم آب بازی کنیم....
بذار لباستو کم کنم پاهاتو بذارم توی آب... باشه!!!
هر کاری کردم خوابش رو بپرونم
جز ناله اونم با چشمای بسته چیزی عایدم نشد
اون قدر قربون صدقهش رفتم و موهاش رو ناز کردم تا بالاخره چشماش رو باز کرد با گریه صدام میکرد.
با زور و بغضی که توی گلوم لونه کرده بود و بغض و گریههای خودش چند قاشق سوپ خورد.
و بعد هم با سرنگ شربتها و داروهارو تو حلقش چکوندم.
طفلکی بچهم از بس دارو خورده تا بوش رو میفهمه لبهاش رو قفل میکنه.
با خودم غر میزدم و نیما رو نفرین میکردم.
خدا ازت نگذره نیما
خیر سرت پدر این بچهای
اما بویی از حس پدرانه نبردی
اصلا انسانیت نداری درست مثل اون بابای بیرحم و سنگدلت
چه قدر تو بیغیرت و پررویی...
آخه آدم اینقدر بی خاصیت؟
کی میخوای آدم شی...
منکه دیگه خسته شدم چند بار به سرم زد که پیش خونوادم برگردم اما
دلم نمیخواد دوباره بدبختیهام رو نشونشون بدم.
اونهمه زحمتی که در غیاب نیما برای من و بچهم کشیدند رو هنوز نتونستم جبران کنم... سه ماه وقت و بی وقت با مشاوری که نسرین استاد خطاب میکرد در تماس بودم اما حتی یکی از کارهایی رو که گفته بود رو هم نتونسته بودم اجرا کنم، هنوز هم دلیل اون کارهایی که گفته بود انجام بدم رو نمیدونم...
کاش سراغ مشاور دیگهای رفته بودم.
بهم گفته بود تحت هر شرایطی به نیما احترام بذارم و بهش اقتدار بدم...
اون حرفا شاید قبل از زندان رفتنش جواب میداد اما حالا؟ یه آدم معتادی که دست به زن پیدا کرده و فحاشی میکنه حتی پول موادشم من دارم تامین میکنم ارزش داره که محترمانه باهاش رفتار کنم یا با حرفای اقتداربخش صداش کنم ؟
موندن توی تهران هرچقدر هم برام بدبختی و بیچارگی داشته باشه و داره لااقل خوبیش اینه که خونوادم رو اذیت نمیکنم.
اون بیچارهها الان فکر میکنند زندگیم سرو سامون گرفته
خودم ازشون خواستم تا وقتی نیما حساسیتهاش رو نسبت به اونا کمتر نکرده فعلا باهم ارتباطی نداشته باشیم...
هرچند هیچکدومشون اول قبول نمیکردند هم از باب صلهی رحم که امری واجب میدونستند و هم از باب دلتنگی و احوالپرسی.
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۰۰۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
یکم با پوریا بازی و سرش رو گرم کردم تا کمتر نِق بزنه
خداروشکر داروهاش خواب آره وگرنه با اینهمه بی حالی و نق نق و گریه دیگه واقعا کم میآوردم.
منم آدمم چطور میتونم نالههای جگر گوشهم رو تحمل کنم .
بالش رو گذاشتم روی پام و پوریای نازنینم رو خوابوندم و لالایی سر دادم
لالایی هایی که میخوندم برای هردومون خوب بود هم اون زودتر خوابش میبرد و هم من، یک دل سیر همزمان با لالایی خوندن اشک می ریختم و دل پردردم رو خالی میکردم.
گنجشک، لالا،،،سنجاب لالا..
آمد دوباره مهتاب، لالا
لالا، لالایی، لالا، لالایی
لالا، لالایی، لالا، لالایی
گل زود خوابید،مثل همیشه
اشکام رو پاک کردم
نگاهی به پوریا کردم،
خوابش رفته، پس توی رختخواب خوابوندمش و خودمم کنارش دراز کشیدم.
با خودم زمزمه کردم آخه کدوم پدری اینقدر بیرحم میشه؟ حتی یه خبر از بچه ی مریضش نمیگیره.
فردای قیامت جواب این بچه رو چی میدی نیما؟
جواب این مریضی و اینهمه اذیت شدنش رو چطوری میدی؟
آخه این مواد کوفتی و اون رفقای عوضی یه لا قبا چی دارن که هم منو فداشون کردی هم زندگیمون رو
و هم این بچهی طفل معصومت رو .
الانه که نرگس بیاد پیشم.
اصلا حوصلهش رو ندارم.
طفلکی نرگس همیشه مثل یه خواهر بهم محبت داره و کمکم میکنه.
ولی بهتره یکم تنها باشم گلوم درد گرفته از بس بغضم رو قورت دادم.
گوشیم رو برداشتم و
براش نوشتم
_ببخشید نرگس جان پوریا دوباره خوابیده منم دیشب تا صبح نخوابیدم اگه کار مهمی بامن نداری یکم استراحت کنم...
پیامک رو ارسال کردم و گوشی رو کنار بالش سُر دادم.
چشمام رو بستم،
به یه ماه پیش فکر کردم
همون روزی که خسته و کوفته از سر کار به خونه برگشتم .
خیلی خسته بودم بچه تو بغلم خوابیده بود و روی دستم سنگینی میکرد.
وارد خونه که شدم خونه رو دود و بوی گند سیگار و قلیون برداشته بود.
بوی مشروب بیشتر از همه اذیتم میکرد...
با دیدن وسایلی که توی خونه پخش و پلا بود فهمیدم که دوباره اون رفقای آویزون بدتر از خودش رو آورده بوده توی خونه .
دیگه طاقتم تموم شده بود .
پوریا رو که توی بغلم خوابش برده بود گوشهی اتاق خوابوندم...
به طرف نیما که پتو رو روی سرش کشیده و خوابیده بود رفتم
پتو رو به ضرب از روش کشیدم
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
من و عرفان به روی هم نمیآوردیم ولی برای هم میمردیم در یک کلاس داشتیم درس میخوندیم.
تا اینکه اون روز رسید. تلفن خونه زنگ خورد مادر عرفان بود برای ساعت شش عصر قرار خواستگاری گذشتند.
دل توی دلم نبود. انگار دو تا بال داشتم و میخواستم پرواز کنم داشتم خودم رو جلوی آیینه آماده میکردم که صدای تلفن خونه رو شنیدم با اون تلفن ورق برگشت و چیزی که انتظار نداشتم اتفاق افتاد. دایی بود زنگ زده بود به مادرم.
گفت کی قرار بیاد خواستگاری طلا.
مامانم جواب داد
یکی از همکلاسی دانشجوش
دایی به مادرم گفت
خواستگاری که برای طلا اومده رو ردش کنید من طلا رو میخوام برا پسرم. خیلی وقته پسرم به ما گفته اما ما بهش میگفتیم صبر کن، تا طلا درسش تموم شه، ولی دیگه الان میخواهیم بیایم تا این رو شنیدم برق از سرم پرید
قلبم رو توی دهنم حس میکردم. گفتم مامان...
https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎉🎉🎉
✨عطر ولایت پذیری در عروسی زوج گرگانی
⭕️ عروس وداماد گرگانی تالار عروسی خود را به محل جمعآوری کمک برای جبهه مقاومت تبدیل کردند!
⭕️ این زوج اهل روستای والشآباد گرگان هستند...
#پویش_ایران_همدل
#گروه_جهادی_احیاءگران_سنت_نبوی
#ازدواج_اصولی_اسلامی_دائم
باما همراه باشید😍ومارا به دوستان خود معرفی کنید🙂👇
─┅═༅𖣔💖𖣔༅═┅─
🔸http://eitaa.com/ehyagaransonatnabavi
🌐https://sonatnabavi.ir/
🔹https://ble.ir/sonatnabavi
─┅═༅𖣔💖𖣔༅═┅─
اومدن خونمون من اصلا لبخند هم نزدم گفتن برید توی اتاق حرفهاتون رو بزنید.
رفتیم و امیر گفت:
بعد از یک سال زنگ زدن چه عجب خانم اجازه دادن برسیم خدمتشون چی میخوای از من بدونی که نمیدونی ؟
ازش متنفر بودم بخاطرش زندگی من سیاه شده بود. لیست سوالاتی که مشاور بهم داده بود رو در آوردم امیر ابرویی بالا داد و گفت
خب پس حسابی قراره سوال پیچ شم
من هم به امید اینکه نتونه جواب بده و بشه بهانه ام شروع کردم پرسیدن ولی هر چی گفتم عاقل و منطقی جواب داد کلی حرص خوردم و داشتم توی مغزم دنبال ایراد و بهانه میگشتم تا اینکه...
https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
من پسر هم دانشگاهیم رو که رسما و خونوادگی ازم خواستگاری کرده بود میخواستم ولی خونوادم میگفتن باید با پسر داییت ازدواج کنی😔
4_6037399089484664863.mp3
11.41M
🛑 یا فاطمه الزهرا ...👆👆👆
___________________________
#مطالبهگریبرایحملهبهاسرائیلفراموشنشه👇👇
111 _ ۰۲۱۶۱۳۳ دفتر ریاست جمهوری
۱۱۳ اطلاعات
۱۱۴ اطلاعات سپاه
۰۲۱۶۴۴۱۱ دفتر رهبری
02166462500 دفتر قوه قضاییه
۰۲۱۳۹۹۳۱ روابط عمومی مجلس
۰۲۱۶۱۱۵۱ دفتر امور خارجه
۱۶۲ روابط عمومی صدا و سیما
#مطالبهگریهمینالانزنگبزنید👆👆
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج🤲❤️
🌹🇮🇷🌹
✾࿐༅🍃🌼🍃🌸🍃༅࿐✾
https://eitaa.com/i_eslamshahrr
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🛑 یا فاطمه الزهرا ...👆👆👆 ___________________________ #مطالبهگریبرایحملهبهاسرائیلفراموشنشه👇👇
عزیزان خوب نوحه آقای رسولی رو گوش کنید و ببینید اگر حمایت مردم نباشه حتی حضرت علی علیه السلام هم خونه نشین میشه پس #حتما_حتما زنگ بزنید و مطالبه حمله به اسرائیل رو داشته باشید.
اجرتون با حضرت زهرا سلام الله علیها🤲
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۰۰۳ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۰۰۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
_آخه این چه وضعیه برام درست کردی ؟
من صبح تا شب با این بچه میرم سر کار تا خرج خودمون رو در بیارم، تا بهت کمک کنم این زندگی کوفتیمون رو حفظ کنیم
اونوقت تو رفقات رو میاری توی خونه برای عیاشی و مواد زدنشون؟
چطوری دلت میاد پولی رو که باید خرج بچهم کنم رو بدی به این آشغالا؟
این بچه از صبح آوارگی بکشه که آخرشم پولی که با بدبختی نصیبم میشه خرج عیاشیتون کنید؟
یهو مثل یه گرگ زخمی و وحشی از جاش بلند شد و شروع کرد به پرت کردن وسایل به سمت من
عربده میکشید و ناسزا میگفت.
پوریا بیدار شده بود و وحشتزده گریه میکرد.
بغلش کردم
دوباره از اینکه عصبانی شده بودم و این طور با نیما برخورد کرده بودم پشیمون شدم... هر چی بیشتر بهش اعتراض میکردم بیشتر از انسانیت و مردونگی فاصله میگرفت...
از داد و بیداد و رفتاری که از خودم بروز داده بودم پشیمون بودم، مشاورم گفته بود این مواقع سکوت کنم
کاش یه بار هم که شده میتونستم به دستوراتی که مشاورم داده بود عمل کنم تا نتیجهش رو ببینم، اما من آدمی نبودم که بتونم مقابل بی مهریها و بی عرضگیها و عیاشیها و بیتوجهیهای نیما یا هرکسی کوتاه بیام
نگاهم به نیما بود، با این حال و احوالی که پیدا کرده خدا میدونه چه بلایی به سرم بیاره.
تو فکر بودم بچه رو چکار کنم که اگه دوباره به جونم افتاد تا کتکم بزنه ،
یک وقت بلایی سر این طفل معصوم نیاره.
یهو با عربده و وحشی بازی من رو از کتفم گرفت و هولم داد به سمت در خونه.
_برو گمشو بیرون ... هزار بار بهت گفتم برگرد پیش خونوادهت ، پیش اون به اصطلاح برادرت که یه ذره شرف نداشت کمکم کنه...
مردم میرن وکیل میگیرن که کارشون توی دادگاه و زندان راه بیفته اونوقت برادر مثلا وکیل تو تا تونست اوضاع من رو خرابتر کرد
بهت گفتم من دیگه اون نیمای سابق نیستم، نگفتم؟
غلط کردی خواستی باهام بمونی
الانم اگه نمیتونی با شرایطم کنار بیای هری، برو گمشو کنار خونوادهت
بچه رو محکم گرفتم که به زمین نیفتیم.
درو باز کرد و به بیرون هولم داد و درو محکم به هم کوبید .
باورم نمیشد تو این سرما از خونه به بیرون پرتم کرده باشه
با تن صدای آرومتر و اوج بدبختی صداش کردم .
توروخدا !!!
تروجان عزیزات !!!
هوا سرده بخدا بچه مریض میشه نیما...
مثل چی از اعتراضی که کرده بودم پشیمونم اما چه فایده...
دوباره صداش زدم
_غلط کردم نیما
تروجان هرکی دوست داری درو باز کن
بخدا این بچه طاقت این سرما رو نداره
صدای جیغ و گریهی پوریا از یه طرف دلم رو آتیش میزد سرمای داخل راه پله از یه طرف دیگه...
میدونستم بچهم طاقت این سرما رو نداره.
پوریارو زمین گذاشتم
_مامان جان نترس چیزی نیست عزیز دلم. یلحظه صبر کن الان میریم توی خونه...
از پام محکم چسبید
بریده بریده میون گریه گفت
_نریم... نریم خونه... بابا میزنه
_نه عزیزم الان آروم میشه
هرچی التماس داشتم توی صدام ریختم و نیما رو صدا زدم
_من اشتباه کردم نیما، من غلط کردم،
نمیدونم از استرس و شوک کاری که نیما باهام کرد بود یا سرمای طاقت فرسای داخل راهرو که دندونام بهم میخورد
_ خواهش میکنم ازت این درو باز کن و بچه رو ببر توی خونه،
خودم تا صبح این بیرون میمونم
قول میدم تا صبح یه کلمه هم حرف نزنم.
ناله ها و گریه های من و این بچه دل هر سنگی رو آب میکرد اما این مرد انگار از سنگ هم سختتر بود.
نیمایی که یه زمان یال و کوپالی داشت یه جور سنگدل و لجباز بود حالا که یال و کوپالش با اعدام باباش ریخته طور دیگهای لجباز شده و حساب همهی داراییهایی که از دست داده رو گویا میخواد از من پس بگیره...
دوباره یاد حرفای مشاورم افتادم خانم استاد بهم گفته بود کلید مرد شدن نیما اقتدار بخشیدن به اونه...
آخه اینم راهکار بود که بهم داده بود؟
نیما سمبل اقتدار بود
با جایگاهی که فیروز براش درست کرده بود خدارو هم بنده نبود حالا تو این شرایط اگه من هم بهش عزت و احترام زیادی میذاشتم یقین دارم که دوباره خودش رو گم میکرد و بیشتر اذیتم میکرد...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۰۰۴ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۰۰۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
یکم که گذشت یاد نرگس افتادم، پا تند کردم تا به طبقهی پایین برم
یادم اومد که از دیشب برای عروسی به شهرستان رفته و تا دو روز دیگه بر نمیگردند.
پس نیما میدونسته صاحبخونهمون خونه نیست برای همین باخیال راحت مهمون به خونه آورده.
با ناامیدی به بالا برگشتم و بسمت راه پله ی پشت بوم حرکت کردم تا شاید چیزی برای گرم کردن خودمو بچه پیدا کنم.
شانس اورده بودم پرده های قدیمی خونه ی نرگس کنار در پشت بوم افتاده بود برش داشتم و باخودم به پایین آوردم .
دوباره پلههارو به طرف خونهی نرگس طی کردم.
پادری رو از جلوی خونه شون برداشتم و به پاگرد خونهی خودمون برگشتم
پوریارو نشوندم روی پادری جلوی در خونمون. زمین یخ بود اما چاره ی دیگه ای هم مگه داشتم ؟
باید صبر میکردم مرد به اصطلاح شوهر من طول میکشید تا اروم بشه .وگرنه پافشاری من بیشتر اونو مجاب میکرد آزارمون بده.
پرده ها رو روی هم چیدم و تا کردم اندازه ی یه پتو برای پوریا شد.
گذاشتم کنار پوریا.
اونو بغلش کردم و پرده ی تا شده رو کشیدم روش و پاردی خونه ی زری رو هم روش انداختم تا شاید کمی گرمش کنه.
و خودمم روی پادری نازک خونهی خودمون نشستم و به در تکیه زدم
سرما به مغز استخونم نفوذ کرد هردومون به لرزه افتاده بودیم.
خدارو شکر که توی کارگاه شیر داغی که سرپرست کارگاه بهم داده بود رو خورده بودم وگرنه الان از گرسنگی و سرما بیهوش میشدم.
اونقدر پوریا رو تکون دادم که کم کم خوابش برد.
مطمئن بودم این بچه امشب مریض میشه.
خودمو نمیبخشم من که اخلاق نیما رو میدونم پس چرا با دیدن اوضاع خونه بهم ریختم و داد و بیداد راه انداختم؟
قبلا هم پیامد این رفتارهام رو دیده بودم.
یکی دو ساعتی گذشت، شاید تا بحال آروم شده باشه. بچه رو گذاشتم روی پادری.
در خونه رو آروم زدم با التماس صداش کردم
میای درو باز کنی؟ من اشتباه کردم بهت چیزی گفتم بخدا این بچه گناه داره بیا ببین داره عین گنجشک میلرزه.
اشکام دوباره راه افتاده بودند
التماسش کردم تروخدا بیا این بچه رو ببر خونه منو بذار همینجا بمونم.
.
یکم که گذشت صدای ناسزا گفتن هاش رو شنیدم فحش میداد و خط و نشون میکشید. بیچاره نریمان و بابام
خدا ازت نگذره نیما... با من مشکل داری چرا پای اون خدا بیامرز و داداشم رو وسط میکشی؟ صداش از پشت در میومد
_آخه بدبخت خودم تو رو آدمت کردم،
من تورو از خونه ی بابای بدبختت کشوندم بیرون و آدم بودن و کلاس گذاشتن رو یادت دادم.
خوبه دیدی چه برو بیایی داشتم...
اون داداش عوضیت اومد دارو ندارمو از چنگ من و بابام در آورد.
در رو باز کرد نگاهی با نفرت بهم کرد
_تو که جون یه شب موندن تو راه پله رو نداری غلط میکنی برای من داد و بیداد راه میندازی.
گفتم
_تو راست میگی من غلط کردم.
از حرفاش فهمیدم داره نرم میشه.
بچه رو بغل کردم، به خودم نهیب زدم که دیگه بسه هرچی بدبختی کشیدی از دستش.
باید هرچه زودتر برگردی سمنان.
برو بگو نتونستم درستش کنم
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
اومدن خونمون من اصلا لبخند هم نزدم گفتن برید توی اتاق حرفهاتون رو بزنید.
رفتیم و امیر گفت:
بعد از یک سال زنگ زدن چه عجب خانم اجازه دادن برسیم خدمتشون چی میخوای از من بدونی که نمیدونی ؟
ازش متنفر بودم بخاطرش زندگی من سیاه شده بود. لیست سوالاتی که مشاور بهم داده بود رو در آوردم امیر ابرویی بالا داد و گفت
خب پس حسابی قراره سوال پیچ شم
من هم به امید اینکه نتونه جواب بده و بشه بهانه ام شروع کردم پرسیدن ولی هر چی گفتم عاقل و منطقی جواب داد کلی حرص خوردم و داشتم توی مغزم دنبال ایراد و بهانه میگشتم تا اینکه...
https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
من پسر هم دانشگاهیم رو که رسما و خونوادگی ازم خواستگاری کرده بود میخواستم ولی خونوادم میگفتن باید با پسر داییت ازدواج کنی😔
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
عاشق روزمرگی و ولاگی؟🦋✨️
این کانال روزمرگی های یک مامان خوش سلیقه هست که هم خیاطه هم فروشنده لوازم آرایش😍
توی این کانال حس و حال خوب جریان داره😃
تازه کلی کلیپ های متفاوت از جمله آشپزی و انگیزشی هم میزاره🍃🌱
https://eitaa.com/joinchat/3921871281C07c9bc7c60
بپر تو که این کانال خیلی حالت و خوب میکنه😎
با یک تیر چند نشون بزن 😄
باعضو شدن توی این کانال
هم آشپزی یاد میگیری🍲
همخیاطی 🪡
هم میتونی لوازم آرایش بخری 💅🏻
هم کلی روزمرگی های جذاب ببینی 😊
اومدنت با خودته رفتنت با خدا 😂
انقدر که چیزایی جالبی داره😃
یک رمان داره عاشقانه💕
┏━━━ °•🍃•°━━━┓
https://eitaa.com/joinchat/3921871281C07c9bc7c60
┗━━━ °•🍃•°━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«🖤🍃»
بنالیدایتمامچاهها،اینخلهابرمن
کهزهرایمراکشتندپیشچشمخونبارم..
🍃¦↫#استوری
❤️🩹¦↫#شهادتحضرتزهرا
#فاطمیه
#ایام_فاطمیه
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen