زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۱۰۳ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۰۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
بی توجه به حرفایی که چند ساعت پیش از اون زن هرزه شنیده بودم و حالی که تا دقایقی قبل داشتم
جلو رفتم
بغض لعنتی داشت به سراغم میومد اما برای پس زدنش با صدای بلند رو به پوریا که داشت التماس باباش میکرد تا باهاش بازی کنه گفتم
_پسرم بیا تا خودم باهات بازی کنم
بابا خستهست
و بعد رو به نیما کردم
_آره پشت و پناهم؟
احساس کردم گل از گلش شکفت اما هنوز گره بین ابروهاش باز نشده
ادامه دادم
اگه خسته نیستی بیا تا سه تایی بازی کنیم منم دلم برای بازی خونوادگی لک زده
_پوریا رو بهم کرد نخیر
تو نمیذاری بازی کنیم همش میگی خونه رو بهم نریز
_وقتی بابا هم بازی کنه دیگه اینو نمیگم، اخه بابا تاج سر ماست هرچی ایشون بگه باید اجرا کنیم
با لبخند رو به نیما کردم
_چی دستور میدید قربان؟
بدون اینکه نگاهم کنه پوریا رو بغل گرفت دیدن این صحنه تا همین چند ماه پیش برام یه آرزوی محال بود
اما حالا با دیدنش دلم قنج رفت
یهو دلم خواست جلو برم
هردوشون رو در آغوش کشیدم
دستم رو طوری که بتونم پوریا رو هم بغل کنم دور نیما هم حلقه کردم
برای اولین بار بعد از سالها اونم دستش رو دورم حلقه کرد
_بچه شدی؟
طنین صداش توی گوشم حس آرامشی که سالهاست گمش کرده بودم رو بهم بر گردوند
این بار بغضم ترکید
_دوست دارم تو بغلت یکم گریه کنم اجازه میدی؟
_آخه بچه ترسیده
با این حرفش صدای هقهقم بالاتر رفت
نرگس راست میگفت نیمایی که هیچوقت گریههای پوریا براش مهم نبود حالا برای ترسیدنش نگران شده بود
میون گریه با التماس گفتم
_نیما نیاز دارم باهات حرف بزنم قول میدی هروقت پوریا خوابید برام وقت بذاری؟
_باشه چرا دیوونه بازی در میاری؟
صداش عصبی بود
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۱۰۴ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۰۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
و همبن باعث شد زود ازش جدا بشم
تو دلم یه بار حرفای استاد رو تکرار کردم
مردا از دیدن گریهی همسرشون بهم میریزن پس گریه نکنید...
_ببخشید ناراحتت کردم
چپ چپ نگاهم کرد
_سرت به جایی نخورده؟
ای گندت بزنن نیما با این مدل حرف زدنت که گند زدی به حس و حالم.
زیر نگاه عصبیش تاب نیاوردم برای همین به طرف آشپزخونه رفتم
هنوز بعد از هر نمازم با خدا و امام زمان درددل میکردم و دعا می کردم ه چه زودتر اوصاع زندگیپ همونی بشه که دوست داشتم
دوماه دیگه از اون ماجرا گذشت روابطم با نیما بهتر از قبل شده بود
شکر خدا دیگه خبری از اون زنیکه که مدعی شده بود بارداره نشد.
نه من چیزی به روی نیما آوردم و نه اون چیزی بهم گفت
اصلا نفهمیدم دختره راست گفته بود یا نه...
اما دعای هر شب و روزم یک جمله بود
_ خدایا این موضوع رو خودت ختم به خیر کن...
اگه قبلا بود هرروز یه دستوری برای رفع این مساله صادر میکردم و برای خدا تععین تکلیف میکردم...
اما از اونجایی که نمیدونستم چطوری بهتره که شر این موضوع کنده بشه
فقط همین مدلی دعا میکردم تا برای خدا هم تعیین تکلیف نکرده باشم
ماه نهم تازه معجزاتی که نرگس قولش رو یهم داده بود رو در رفتارهای نیما میدیدم
جواب پیامهای محبت امیز و مقتدرانهم رو میداد
جواب محبتهای حصوری رو هم همینطور
دیگه ازم دوری نمیکرد و گاهی حسابی تحویلم میگرفت
هنوز با امام زمان درد دل میکردم و نماز اول وقت دیگه جزو روزمرگیهام شده بود
ماه یازدهم
یه شب که پوریا زودتر خوابیده بود نیما گفت میخواد باهام حرف بزنه...
رختخوابهارو تازه پهن کرده بودم
کنارش نشستم
_بله آقایی خوبم
شکر خدا خیلی راحتتر از قبل با الفاط مناسب خطابش میکردم
به محض نشستنم تغییر حالت داد تا کاملا مقابلم باشه.
_ میخواستم در مورد موصوعی باهات حرف بزنم
_جانم
_تو که اینقدر دوست داری بری به مامانت اینا سر بزنی چرا پس نمیری؟
خدایا چی داشتم میشنیدم؟
نیما ازم سوال کرده چرا به دبدن مامانم نمیرم؟
از شنیدن این جمله اشک شوق توی چشمام جمع شد
_اگه من بخوام چند روز برم سمنان تو ناراحت نمیشی؟
_چه اهمیتی داره؟ مهم اینه که چند روز بری کنارش باشی الان نزدیک دوساله که ندیدیش
میدونم که خود تو ازشون خواستی به اینجا نیان
من دیگه با اومدنشون مشکلی نداره
۱
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۱۰۵ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۰۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
تابحالم اگه دوست نداشتم کسی به خونمون بیاد به خاطر اوضاع زندگیمون بود
اما تو هم که نباید به خاطر این چیزا پاسوز من بشی
از خوشحالی شنیدن حرفاش دیگه کنترلی روی رفتارم نداشتم جلو پریدم و موقع در آغوش کشیدنش اولین چیزی که به زبون آوردم این بود
_حقا که آقایی...
هر وقت خودت صلاح بدونی میرم و چند روزه هم برمیگردم.
ولی کاش باهم میرفتیم
اینطوری منم مجبور نبودم ازت دور بمونم
با جوابی که بهم داد از شدت خوشحالی جیغ خفهای کشیدم
_من به فدای مردونگیت و جذبهی صدات بشم
راست میگی؟
_آره چرا که نه؟
از شوق شنیدن حرفاش کم مونده بود غش کنم
میدونستم اگه با خودش برم خیلب زودتر باید برگردم
اما اگه حتی به اندازهی نصف روز هم پیش مامانم باشم برام کافیه.
چون دیگه فهمیدم با روندی که پیش گرفتم با تغییر رفتارها و اقتداردهی که دارم قطعا تا چند وقت دیگه
اجازه میده هرچی که خوشحالم میکنه همون بشه
قبلا نمیتونستم خواستههام رو به زبون بیارم چون هرچه بیشتر میفهمید چی خوشحالم میکنه از همون زاوسه بیشتر محدودم میکرد
اما حالا هرچی بیشتر میدونست چی خوشحالم میکنه بیشتر اون اتفاق میفتاد
_آقا نیما خیلی خوشحالم ازین موضوع
الهی همون طور که دلم رو امشب شاد کردی خدا هم دلت رو شاد کنه
_پس سر نمازهات دعا کن منم یه بار دیگه مادرمو ببینم
دلم براش خیلی تنگ شده
یهو همهی ذوق و اشتیاقم از شنیدن حرفاش پرید
اما تلاش کردم در ظاهرم چیزی مشخص نباشه و متوجه حال درونیم نشه
برای حفظ ظاهر با لبخند جواب دادم
_ لابد تو هم دلت برای مامانت تنگ شده؟
الهی هرجا هست همیشه سلامت باشه و زودتر بیاد پیشمون که کنارمون باشه
که تو رو از وجود ایشون دارم
نمیدونم از شدت خوشحالیمه که دلم نمیخواد بدیهای فرشته رو به روی نیما و خودم بیارم یا بخاطر مبارزه با نفسهایی که داشتم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۱۰۶ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۰۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
اما واقعا دلم نمیخواد نیما ذرهای بخاطر کاری که مادرش باهامون کرد خجالت بکشه
صورتمو بوسید
_زنده باشی
نهال میخوام گذشته رو برات جبران کنم
خیلی شرمندهتم خیلی اذیتت کردم
_الهی دشمنت همیشه شرمنده باشه
این حرفو نزن دلم گرفت...
همینکه سایهت همیشه روی سرمه برام یه دنیاست
خندهی بدجنسی کرد
_یعنی اگه الان بهت بگم سمنان رفتنمون کنسله بازم همین حرفو میزنی؟
بدون ذرهای نگرانی از حرفی که زد
لب زدم
_شما هر دستوری بدی قابل اجراست
من حاضرم بازم مامانمو نبینم اما حرف شما زمین نمونه...
اگه چند ماه پیش بود این حرفش باعث عصبانیتم میشد و واکنشم جوابهای دندون شکنی که بتونم حسابی بچزونمش
اما الان میدونم که داره محکم میزنه تا ببینه تا چه حد پاییند به حرفایی که بهش میزنم هستم
دلم نمیخواد فکر کنم دارم فیلم بازی میکنم
برای همین حرف دل و زبونم رو یکی کردم
واقعا برام مهم نبود که نیما اجازه نده به دیدن مامانم برم
مهم این بود که با حرفام و احساساتم بهش حس امنیت بدم
اون باید به این باور میرسید که حرف اول و آخر زندگی رو اون میزنه و من حرفی ندارم
اون لحظه مملو از عشق خدا و رصایت خدا بودم
در دلم تنها چیزی که مهم بود رضایت خدا بود
کاش بتونم همیشه همین حس رو حفظ کنم
وقتی برای رضای خدا از حقم میگذرم
احساس خوبی سراغم میاد
در طول این چند ماه خیلی اتفاق افتاده برام
امیدوارم به اینکه خدا همهی این کارام رو جبران میکنه...
دیگه برام مهم نبود چطوری جبران میشه
دلم نمیخواست برای خدا تعیین تکلیف کنم
نحوهی دیدن مامانم و رفع دلتنگیام رو به خدا سپرده بودم که برام تعیین کنه
اینکه بعد از این همه مدت الان خود نیما پیشنهاد داد که خودش من رو ببره دیدن مامانم یعنی باز شدن درهای رحمت الهی...
همون چیزی که خیلب وقته منتظرشم.
_آقایی... کی میریم سمنان؟
_هروقت تو آمادگیش رو داشته باشی
_حتی اگه بگم فردا؟
_گفتم که هر وقت که تو بگی... حتی همین الان
صورتش رو بوسه باران کردم
دستش که تو دستام بود رو بالا آوردم تا ببوسم اما متوجه نیتم شد و برای همین فورا دستش رو عقب کشید
_چکار میکنی؟
_نمیدونم چطور ازت تشکر کنم
_خب تو که اینقدر دلتنگ بودی چرا زودتر از اینها نمیرفتی.
_نمیدونم... شاید چون دلم نمیخواست از تو هم دور بشم
_پس هر طور شده فردا رو ردیف میکنم که تا شب سمنان باشیم خوبه؟
عاشقتم نیما
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۱۰۷ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۰۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم
نیما همینکه سرش رو روی بالش گذاشت خیلی زود خوابش برد
ولی من از ذوق زیاد خوابم نمیبرد و مدام از این شونه به اون شونه میشدم...
نفهمیدم کی خوابم برد تا اینکه با صدای زنگ هشدار گوشیم بیدار شدم
نیما رو سرجاش ندیدم
ولی برق آشپزخونه روشن بود
با تعجب به ساعت گوشی نگاه کردم...
هنوز نیمساعت تا اذان صبح باقی مونده...
من همیشه این ساعت برای نماز شب بیدار میشدم
برق سرویس بهداشتی خاموش بود و درش نیمهباز
یه لحظه نمیدونم چطور شد که بارقههای امید در دلم روشن شد
نکنه نیما هم داره نماز شب میخونه؟
امیدوار به طرف آشپزخونه رفتم اما نیما اونجا هم نبود
سرمایی که از طرف در تراس به داخل آشپزخونه میومد من رو متوجه اون کرد
در رو باز کردم
تراس کوچیک دو در یک این خونه بیشتر حکم انباری رو داشت و کلی وسایل بدرد نخور توش بود
با دیدن نیما که از نردهها چسبیده و متفکرانه پایین رو تماشا میکرد از فکری که به ذهنم خطور کرده بود خندهم گرفت
منو باش چه خوش خیال بودم... نیما اصلا نماز خوندن بلد نیست اونوقت من فکر کردم این وقت صبح پا شده تا نماز صبح بخونه.
همینکه هم سرکار میره و دیگه از من توقع کار کردن و کسب درامد نداره
یا اینکه با پوریا مهربون شده و احساسات پدرانهش رو نثار این بچه میکنه
چند ماهه شبا جایی نمیره و زود به خونه برمیگرده
دیگه باهام بداخلاقی نمیکنه
و جواب محبتهام رو میده
دیگه عصبانی نمیشه و خیلی وقته از فحش و بد و بیراه خبری نیست
دوماهه که گهگاه به خواستههام جواب میده و با من و پوریا هم به پارک و پیادهروی میاد دوبار هم که با هم خرید رفتیم. همینا یعنی موفقیت دیگه...
امشبم که کولاک کرد
گفت خودش من رو میبره سمنان تا خونوادم رو ببینم.
اگه قبل از شرکت در دوره بود با دیدنش توی تراس بی مقدمه از سر کنجکاوی ازش میپرسیدم تو اینجا چکار میکنی؟
اما حالا طبق توضیحات استاد میدونم این جمله حس خوبی رو به همسرم القا نمیکنه و ممکنه فکر کنه دارم سعی میکنم از کاراش سر در بیارم
پس کمی تو ذهنم سرچ کردم تا با جمله ی بهتری سوالم رو ازش بپرسم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۱۰۸ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۰۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
_عه همسرجان شما اینجایی؟
سرجات نبودی تعجب کردم
برگشت و نگاهم کرد
_آره بیخوابی به سرم زده
_انشاالله که خیره...
منم بیخوابی زده بود به سرم تازه خوابم برده بود که با زنگ گوشیم بیدار شدم.
فهمیدم بیداری... اونقدر جابجا و شونه به شونه شدی که منم خوابزده کردی
_عه ببخشید... نفهمیدم بیدارت کردم
_نهال... اگه من باهاتون نیام سمنان ناراحت میشی؟
آخه خیلی کار دارم
استاد گفته بود این مواقع حس درونیتون رو پنهان نکنید اما همیشه با ظرافت بگید تا موضع گیری نشه
پس به آرومی گفتم
_دوست دارم باهم بریم... اما اگه نمیشه اشکال نداره هرچی خودت صلاح میدونی... حتی اگه صلاح نمیدونی که منم برم مشکلی ندارم
با اینکه خیلی دوست دارم زودتر برم اشکال نداره
فعلا نمیرم
وارد آشپزخونه شد
_نه... تو به من چکار داری ؟
تو و پوریا با هم برید
هرچی فکر میکنم میبینم نمیتونم بیام حس خوبی ندارم
فعلا خودتون برید تا دفعات بعدی یه کاریش میکنیم...
هرچقدرم دوست داشتی بمون
جلو رفتم و بغلش کردم اونم همراهیم کرد
_ممنونم سالار...
چهار شنبهی هفتهی بعد روز مادره
اجازه میدی تا اون موقع اونجا بمونم؟
_اگه اینطوره که حتما بمون
یه لحظه یاد لوس بازیهای مادرشوهرم موقع خوشحالی کردنهاش افتادم
آروم خودم رو بالاپایین کردم
و با ذوق دستام رو مشت کردم و جلوی صورتم بالا آوردم
_آخ جون آخ جون دارم میرم پیش مامانم
از واکنشم خندهی بلندی سرداد و بعد هم متاسف سرش رو تکون داد
_تو که اینقدر دلتنگ بودی پس چرا هروقت میگفتم خودت تنهایی برو دیدن مامانت نمیرفتی؟
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
به اجبار پدرم نشستم سر سفره عقد چشمم که به چهره نگران هووم افتاد خیلی دلم براش سوخت، آقا سه بار خطبه عقد رو خوند و من بله نگفتم مرتبه چهارم آقا گفت: دختر جان من کار دارم ما رو معطل نکن و دوباره خطبه خوند به خودم گفتم صدبار دیگه هم خطبه بخونی بله نمیگم هر چی هم میخواد بشه بزار بشه که از بین خانمها یکی گفت بله. صدای کل و دست مهمونها بلند شد صورتم رو به چپ و راست کردم بگم من نبودم که یکدفعه...
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
هدایت شده از مسجد حضرت قائم(عج)
12.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏮کمک به ساخت سرویس بهداشتی و حمام برای کودکان #معلول که از سادات هستند!
تصاویر بالا خونهی ساداتی هست که دو فرزند کر و لال دارن، پدر خانواده کارگر از کار افتاده است و هر هفته بچهها کلی هزینهی درمانی دارن؛ متاسفانه سرویس بهداشتی و حمام ندارن و دیوارهای خونه وضعیت نامناسبی دارن که باید گچ بشه! شرایطشون نگران کنندهاست و منتظر حمایت هستن.
برای ساخت سرویس بهداشتی و حمام با هر مبلغی که توان دارید به این سادات گرانقدر #هدیه بدید؛ حساب #رسمی خیریهی مسجد حضرت قائم(عج)👇
●
6037997599856011●
900170000000107026251004مبالغ اضافه صرف سایر امور خیر میشود 🏮اطلاعات بیشتر👈 @mehr_baraan
🏮این سادات بزرگوار در شرایط سختی هستن و به کمک #فوری نیاز دارن؛ داشتن یک کودک معلول سخته چه برسه به دو کودک معلول اونم در این شرایط!
این خیریه معتبره و گزارش کمک به این خانواده رو از طریق لینک زیر میتونید پیگیری کنید. 👇
https://eitaa.com/joinchat/2846883849Cbf3af7a7e9
7.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌹🍃
🔴 نهایت ظرفیت هر زن در «تابآوری» چقدر است؟
و چگونه افزایش مییابد؟
🎙مقام معظم رهبری
🎙استادشجاعی
#حضرت_زینب (سلام الله علیها)
#وفات_حضرت_زینب (سلام الله علیها)
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
💕💕 با استرس به امیرعلی خیره شدم. گفته بود گوشی رو خاموش کنم. ولی من فقط سایلنت کرده بودم. فرهام بی وقفه تماس میگرفت.
- اینجا باش الان میام.
تا امیرعلی ازم دور شد طاقت نیاوردم و تماس رو وصل کردم. فرهام اول با صدای ناباورصدام کرد
- زهرا... زهرا جانم...
قلبم رو آتش زد. سکوت کردم که صداش اوج گرفت و تقریبا با داد شروع کرد به التماس
- زهرا کجایی؟ زهرا جان سکوت نکن... عزیزم، فدات بشم جوابم رو بده... تو رو جون من اذیتم نکن... قلبم داده از سینه ام در میاد... آخه بی انصاف من تو رو دوست ندارم، من تو رو میپرستم... من برات میمیرم... میفهمی؟؟؟
تو سکوت گوش میدادم و اشکم صورتم رو خیس کرده بود. میخواستم حرفی بزنم ولی چی میگفتم؟ چی میتونست این مرد رو از من سرد کنه؟
سکوتم که ادامه دار شد، عصبی شد و لحن تهدید گرفت
- زهرا برنگردی بد میبینی... من نمیکشم کنار... شده تا مرگ پیش میرم ولی تو رو از دست نمیدم.
با باز شدن در ماشین هول شدم و گوشی رو قطع کردم. امیرعلی نگاهی به گوشی و نگاهی به اشک ها کرد و...
💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫
حتما عضو شو
رمان عاشقانه مذهبی #گاهی_بگو
https://eitaa.com/joinchat/1066402844C7c238714e2