9.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.♻️ چقدر با #فرمول_آمریکایی_مذاکره آشنا هستید؟
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۳
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
به فکرم رسید کلاً بیخیال زینب بشم حداقل امیرحسین بیشتر حرفم رو گوش میکنه. یه نگاه بهش انداختم و گفتم:
_تو عزیز دل منی... خواهش میکنم چیزی نگو، باشه؟
سرش رو آروم تکون داد.
_باشه چشم، فقط به خاطر شما هیچی نمیگم.
زینب خودش رو تو بغل ناصر جابهجا کرد، ابروهاش رو بالا انداخت و زیر لب زمزمه کرد:
چیزی نمیتونی بگی!
امیرحسین سریع چشمهاش رو براق کرد سمت من، انگار میخواست بگه: «ببین چی میگه!» منم چشمهام رو ریز کردم، نگاهمو دوختم بهش ملتمسانه گفتم:
_به خاطر من هیچی نگو...
تا غروب این دوتا همینطور با هم کلکل کردن، یکیشون کوتاه نمیاومد، غروب که شد، زنگ خونه رو زدن. زینب سریع دوید و آیفون رو برداشت.
_کیه؟
چند لحظه گوش داد و بعد گفت:
_باشه، الان میام
گوشی رو گذاشت سر جاش و رفت تو اتاقش. وقتی برگشت، خوب نگاهش کردم. انگار یه چیزی رو زیر بلوزش قایم کرده بود. همونطور که داشتم پیاز رنده میکردم، حواسم کامل بهش بود. زینب هم تمام تلاشش رو میکرد که من نفهمم. قدمهاشو آروم و محتاط بر میداره و میخواد بیسر و صدا از در هال بیرون بره.
همزمان امیرحسین داشت وارد میشد. یه نگاهی به زینب انداخت و پرسید:
_کجا؟
_دوستم دم دره، میخوام برم ببینمش.
امیرحسین دستش رو گذاشت روی شونه زینب و آروم هلش داد عقب. با لحن جدی گفت:
_روسری.
زینب که معمولاً تو این جور مواقع کلی بحث و کَلکَل راه مینداخت، اینبار بیحرف رفت تو اتاقش. بعد چند دقیقه با یه روسری برگشت و رفت تو حیاط.
شک افتاده به دلم. حس میکنم یه چیزی درست نیست. گوشی آیفون رو برداشتم و نگاهم رو دوختم به صفحه نمایش. ای وای... این که ترانهست! دختر آقا سیروس! همون که بهش میگن سگ سیبیل! این خونواده تو محل معروفن به هزارجور کار خلاف؛ دزدی، قاچاق مواد...
خاک بر سرم... زینب چرا باید با اینا بگرده؟
با چشمهای گرد شده، زل زده بودم به صفحه نمایش آیفون. زینب در حیاط رو باز کرد و رفت بیرون. از زیر بلوزش یه چیزی درآورد و داد به ترانه. ترانه هم سریع پا تند کرد و رفت. زینب با خیال راحت در رو بست و برگشت تو حیاط.
من مات و مبهوت مونده بودم. تو ذهنم هزار جور فکر اومد. سرم رو گرفتم تو دستهام. خدایا، حالا باید چیکار کنم؟ اگه ازش بپرسم چی از زیر بلوزت درآوردی و دادی به ترانه، میترسم زینب بترسه و قضیه پیچیدهتر بشه. اگه هم هیچی نگم، از کجا معلوم این کار ادامه پیدا نکنه؟
یه روز تو حیاط دانشگاه چشمم افتاد به یه دختر ریزه میزه که موهاش شلخته از مقنعه بیرون ریخته بود و داشت ساندویچ گاز میزد همینکه گاز زد یهو سس ساندویچ مالید روی دماغ و دهنش خندم گرفت مثل دختر بچه ها با دست پاکش کرد به نظرم خیلی ناز بود و دلم رفت براش روزها میگذشت و گه گاهی اون دخترو میدیدم صورت ریزه میزه و با نمکی داشت خیلی مجذوبش شدم تا اینکه ...
https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واکنش پزشکیان به شایعه استعفایش: تا آخر خواهم ماند
پزشکیان امروز در بوشهر گفت: به دنبال رئیسجمهوری نبودهام بلکه به دنبال عزت و سربلندی اسلام و کشورمان هستم؛ تا آخر خواهم ماند.
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۳ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) به فکرم رسید کلاً بیخیا
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۴
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
یه نفس عمیق کشیدم. سرم رو گرفتم بالا. خدایا، خودت کمکم کن... الان باید چیکار کنم؟
قبل از اینکه زینب وارد خونه بشه، سریع برگشتم تو آشپزخونه و شروع کردم به رنده کردن پیاز. نگاه کردم به پیازها، دیدم قرمز شدن. تازه فهمیدم که از شدت عصبانیت دستم رو فشار دادم و پوست دستم هم رنده شده و این رنگ قرمز خونه، پیازهای رنده شده رو ریختم تو سطل آشغال و ظرف و رنده رو شستم. یه دستمال کاغذی گذاشتم روی دستم، خشک شد، چسب زدم روش و تازه متوجه سوزش دستم شدم.
زینب بیسر و صدا از کنارم رد شد و رفت تو اتاقش.
اصلاً نمیتونم صبر کنم. این قضیه باید همین امشب روشن بشه. اما اینجا نمیتونم، چون زینب میدونه که به خاطر باباش باید محیط خونه آروم باشه و برای اینکه جواب من رو نده عمدا سر و صدا میکنه که من کوتاه بیام. الان میبرمش خونه مامانم. اومدم جلوی ناصر ایستادم.
"من برم خونه مامانم یه سری بزنم و بیام."
ناصر چشمش به تلویزیون بود، سرش رو تکون داد.
"برو، ولی زود برگرد."
اومدم اتاق زینب، آروم صدا زدم:
"زینب جان، میای با هم بریم خونه مامانجون؟"
با خوشحالی جواب داد:
"آج جون، بله که میام!"
روسری و چادرم رو سرم کردم و از خونه زدیم بیرون. تا برسیم در خونه ی مامانم، تو ذهنم هی بریدم و دوختم که چطور به نرگس بگم که ترانه چی ازت گرفت. وقتی رسیدیم در خونه، زنگ زدم و صدای مامانم از پشت آیفون اومد:
"کیه"
"باز کن مامان، ماییم."
در باز شد و وارد شدیم. بعد از سلام و علیک، اومدیم تو خونه. مامانم یه نگاهی به من انداخت و پرسید:
"چی شده نرگس؟ چرا انقدر رنگت پریده؟"
چشمهام رو بستم و مکث کوتاهی کردم گفتم:
"امروز ترانه، دختر سیروس، اومده بود در خونه ما."
مامانم اخم غلیظی کرد
"عه! اون در خونه شما چی میخواسته؟"
نگاهم رو دادم به زینب
"از این بپرس."
زینب که باورش نمیشد که من این موضوع رو بگم ساکت زل زد توی چشمای من.
مامانم بهش گفت:
"زینب جان، مادر، با اینها نگرد. اینا آدمای خوبی نیستن."
زینب صورتش رو در هم کشید
"مامان، من مشقهام مونده، بریم خونه، میخوام بنویسم."
اخلاقش رو خوب میشناسم. اینطور وقتها در رو باز میکنه و میره بیرون. منم بلند شدم، نشستم جلوی در و تکیه دادم به در که نره بیرون...
ازدواج که کردم، خودمو یادم رفت. هر چی امید دوست داشت، همون میکردم. لباس، غذا، دکور خونه، حتی مسافرت، فقط میگفتم: "تو بگو کجا، همونجا بهشته!"
ساناز، دخترخالهم، همیشه حرفامو با ذوق گوش میداد. ولی انگار فقط شنونده نبود…
هر بار میرفتیم خونشون، همون رنگایی که امید دوست داشت میپوشید، همون غذاهارو درست میکرد. یه روز که دقت کردم، دیدم امید نگاهش از ساناز جدا نمیشه…
همون لحظه یه چیزی فهمیدم که دنیا رو رو سرم خراب کرد...
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۵۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
_خب آره من قبلا موقعی که نوجوان بودم با راهنمایی و کمک بابا یکی رو انتخاب کردم
مدتیه در موردشون دوباره تحقیق کردم و مرجعم رو تغییر دادم
کلافه گفت
_فعلا زنگ بزن نظر همونی که خودت قبول داری رو بپرس
شماره رو دوباره گرفتم و اینبار با ذکر نام مرجع تقلید خودم منتظر جواب بودم
با سوالاتی که پرسید و نیما جواب داد در نهایت گفت بهتره در پول فروش ماشین تصرف نداشته باشید
همونجا ترس برم داشت که نکنه نیما ناراحت بشه و بخاطر همین ناراحتی قید تصمیمات جدید و حرفایی که دیشب میزد رو بزنه...
اما وقتی تغییری در نگاه و چهرهش ندیدم خیالم راحت شد
کمی به فکر فرو رفت
_زنگ میزنی از نریمان هم بپرسی؟
با چشمای گشاد نگاهش کردم
_داداشم؟
_آره به اونم زنگ بزن و بپرس
مردد از حرفی که شنیدم گوشی رو بالا اوردم
نکنه داره امتحانم میکنه... این که تا دیروز نمیخواست سر به تن داداشم باشه حالا بهم میگه نظر شرعی اون رو بپرسم؟
نکنه دنبال بهانهس که دوباره دعوا راه بندازه
اما چارهای جز گوش کردن به حرفش رو ندارم
شمارهی داداشم رو که گرفتم بعد از دوتا بوق جواب داد
_سلام داداش
_سلام خوبی چطوری؟ پوریا چطوره؟
بعد از کمی احوالپرسی سوال نیمارو که پرسیدم نیما اشاره کرد گوشی رو بهش بدم
شوکه از رفتار نیما قبل از ابنکه داداش شروع به توضیح دادن بکنه گفتم
_داداش یه لحظه گوشی... نیما میخواد خودش باهات صحبت کنه
#کپی_حرام
🌺
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۵۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
وقتی گوشی رو بهش دادم بلند شد و به طرف در خروجی رفت همزمان که در رو باز میکرد صداس رو شنیدم
_الو...
در رو که بست سریع پاشدم و خودم رو پشت در رسوندم صدای ناواضحش هر لحظه دورتر میشد
احتمالا از پلهها به سمت پشت بوم میرفت.
حیف شد نتونستم بفهمم چی داره میگه.
نیما و حرف زدن با داداشم؟
اونم مشورت در مورد یه سوال شرعی؟
خدایا خودت به خیر بگذرون
اگه قبلتر و چند ماه پیش بود میگفتم دنبال یه بهانهست برای اینکه دعوا راه بندازه
اما الان فقط کنجکاوم
چند دقیقه بعد که دوباره به خونه برگشت خیلی تلاش کردم که چیزی ازش نپرسم و اینبار خودش پیش قدم شد
_نریمان گفت هرپی مرجع تقلیدتون میگه همون درسته.
گفت اگه بخوای کارای قانونی ماشین رو برات انجام میدم.
یعنی واقعا در مورد ماشین باهاش حرف زده
نمیدونم ذوق کنم و خوشحال باشم یا نگران اینکه دوباره حرفی بینشون ردو بدل نشه یا نیما یکی از رفتارها یا حرفای داداشم رو بهونع نکنه و قهر و لجبازی رو از سر نگیره.
اما چند روز بعد که فهمبدم ماشین رو فروختند و با پولش همون کاری رو کردند که مجتهدمون گفته از شادی روی پاهام بند نبودم.
درسته پول اون ماشین کمک زیادی بهمون میکرد اما واقعا پول مفت حرام خوردن نداشت
خداروشکر میکردم که نیما این موضوع رو پذیرفته بود.
نمیدونم اونروز چند بار شد که سر به سجده گذاشتم.
شادی وصف ناپذیری داشتم
دوهفته پس از اون ماجرا یه روز که تلفنی با نیلوفر صحبت میکردیم گفت دوماه دیگه عروسی نسرینه.
دلم گرفت.
نکنه نیما باز هم اجازه نده برم سمنان و در عروسی نسرین شرکت کنم.
ازدواج که کردم، خودمو یادم رفت. هر چی امید دوست داشت، همون میکردم. لباس، غذا، دکور خونه، حتی مسافرت، فقط میگفتم: "تو بگو کجا، همونجا بهشته!"
ساناز، دخترخالهم، همیشه حرفامو با ذوق گوش میداد. ولی انگار فقط شنونده نبود…
هر بار میرفتیم خونشون، همون رنگایی که امید دوست داشت میپوشید، همون غذاهارو درست میکرد. یه روز که دقت کردم، دیدم امید نگاهش از ساناز جدا نمیشه…
همون لحظه یه چیزی فهمیدم که دنیا رو رو سرم خراب کرد...
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@shahid_abdoli
#کپی_حرام
🌺
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۴ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) یه نفس عمیق کشیدم. سرم ر
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۵
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
نگاه جدی بهش انداختم و گفتم:
– زینب، وقتی ترانه اومد در حیاط ، از تو بلوزت یه چیزی درآوردی بهش دادی. اون چی بود؟
مامانم مضطرب محکم زد روی دستش و با نگرانی پرسید:
– وای خدا مرگم بده چی دادی به اون دختره؟ نکنه یه وقت براشون مواد جابهجا میکنی؟!
زینب صورتش رو کمی مشمئز کرد
– نه بابا، مواد دیگه چیه؟ یه چیزی بود... ولی چون قسم خوردم نگم، نمیتونم بگم.
عصبی شدم، نگاه تندی بهش انداختم
– بیخود کردی که قسم خوردی همین الان به من بگو چی بود!
زینب با ترس گفت:
– مامان، ترانه بهم گفت به مرگ مامان و بابات قسم بخور که به کسی نگی. حالا اگه من بگم، تو با بابا بمیری، من چیکار کنم؟
– نه ما نمیمیریم. بگو ببینم چی بود.
ساکت تو چشمهام زل زد.
از خیرگی و این سکوتش عصبانی شدم و دستم رو بلند کردم که بزنم تو دهنش، زینب دستش رو حائل صورتش کرد و تو خودش جمع شد. مامانم دستمو گرفت و گفت:
– نرگس، شیطونو لعنت کن! آروم باش.
با صدای بلند تهدیدش کردم:
– باشه، نگو. ولی فردا میام مدرسه، همه چی معلوم میشه.
زینب دستپاچه شد. به گریه افتاد و التماس کرد:
– نه مامان، مدرسه نیا. اگه قول بدی به کسی نگی بهت میگم
چشمهامو تنگ کردم و گفتم:
– چون نمیدونم چیه و ممکنه لازم باشه بیام مدرسه، قول نمیدم. ولی تو باید بگی چی دادی به ترانه. میفهمی زینب؟ باید بگی.
شدت گریهش بیشتر شد و بین هقهق گریه هاش گفت
– النگوی طلا بود.
چشمهام داشت از حدقه میزد بیرون. با تعجب کشدار پرسیدم:
– النگوی طلا؟! برای کی بوده که داده تو نگه داری؟
دستپاچه جواب داد:
– من نمیدونم. فقط گفت اینو ببر خونتون. بعداً میام ازت میگیرم.
نگاهم رو دوختم به مامانم و پرسیدم:
– چیکار کنم مامان؟ یعنی این النگو مال کی بوده؟
مامانم با قاطعیت گفت:
– هیچ کاری نکن. به زینب هم چیزی نگو. فردا برو مدرسه، ببین جریان چیه.
زینب با اضطراب دستاشو تکون داد و شروع کرد التماس کردن:
– مامان، نیا مدرسه. من به ترانه قول دادم. خیلی قول دادم.
کنترل خودمو از دست دادم و با صدای بلند داد زدم:
– دهنت رو ببند! اصلاً بیجا کردی با دختری که چهار سال ازت بزرگتره رفیق شدی!
انگشت سبابهمو گرفتم سمتش و محکم گفتم: ...
اسمم زهره است...
سوم راهنمایی بودم که پسر همسایمون، رضا، اومد خواستگاریم. تا اون موقع، حتی به ازدواج فکر هم نکرده بودم، اما وقتی فهمیدم رضا دوستم داره... یه دل که نه، صد دل عاشقش شدم!
اما بابام... به خاطر یه کینه قدیمی با، بابای رضا گفت "نه!"
رضا برام نامه نوشت:
"من تو رو میخوام! اگه تو هم دوستم داری، صبر میکنیم تا بابات راضی بشه..."
و من جواب دادم:
"منم دوستت دارم..."
اما یه روز، وقتی رفتم مدرسه که جواب کارنامهم رو بگیرم، برگشتم خونه چیزی دیدم بابام عصبانی در حالی که نامه های رضا در دستش هست منتظر منه، وقتی نگاهم به چهره عضبناک بابام افتاد خشکم زد که بابام...
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
این داستان برای سال ۱۳۵۶ هست اون موقع گوشی همراه که هیچ تو روستاها خط تلفن هم نبود. برای همین از نامه نگاری استفاده میکردند😍
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۵۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
دوماه عین برق و باد گذشت.
در طول این مدت نریمان دوبار با مامان و زن و بچهش به خونمون اومد
در عجب بودم که نیما دیگه ازشون فراری نبود و حتی بی احترامی هم نمیکرد
از مراسم آخر ماه که دوهفته بعد بود مطلع بود
اما نه اون چیزی از رفتن گفته بود و نه من حرفی زده بودم.
یه شب موقع خواب دلم رو به دریا زدم
صدام میلرزید
بعد از چند تنفس عمیق کمی به خودم مسلط شدم
_ده روز دیگه عروسی نسرینه.
نمیریم؟
بدون اینکه نگاهم کنه
همینطور که با گوشی مشغول بود پرسید
_دوست داری بری؟
_خب معلومه... کیه که دوست نداشته باشه عروسی خواهر برادراش نره.
سعی کردم خیلی مسلط ادامه بدم
_ اما رفتنمون بستگی به نظر خودت داره هرچی تو صلاح بدونی رئیس.
نگاهم کرد
_فقط به خاطر تو... باشه میریم
چی گفت؟
گفت که میریم؟
از خوشحالی نفهمیدم چطور از جام بلند شدم و بغلش کردم
از اونروز در تدارک بودم تا خودمون رو برای رفتن آماده کنم.
اینکه میدونستم خودش هم همراهم میاد بیشتر خوشحالم میکرد.
لباس مجلسی که دیده و پسندیده بودم در مقایسه با لباسهای خونگی زمان زندگی اعیونیمون خیلی هم ارزون بود اما با شرایط این روزهامون خیلی برامون گرون بود.
اما اینکه قرار بود با پول حلال و زحمتکشی خودش برام بخره جذابتر بود
ازش خواسته بودم که باهم به خرید بریم
وقتی قیمت لباسهارو میدید سرش رو فقط تکون میداد
با صدای خیلی آروم گفتم
_لباسای خوبین قیمتاشونم مناسبه
_آخه اینا چی هستن؟
از قیمتشون معلومه بی کیفیتن
و تازه متوجه شدم ار اینکه لباسهای ارزون دارم میخرم حس خوبی نداره
_عزیز دلم... ناراحت قیمتشی؟
لباس مجلسی رو آدم یبار بیشتر که نمیپوشه معلوم نیست دوباره کی مجلس داشته باشیم
خداییش به زندگی قبلی که نگاه میکنم میبینم چقدر اسراف میکردیم، اگه عقل و فهم و درک امروزم رو اون زمان میداشتم هیچوقت پولاتو خرج اون لباسای گرون قیمت نمیکردم، میدونی با پول اونا مشکلات چند تا آدم رو میتونستیم حل کنیم؟
سر تکون داد لبهاش رو به هم فشار داد
_ منظورت اینه که با پولای حروم زندگی مردمو نجات میدادیم؟
_به خدا منظور خاصی نداشتم.
منظورم اینه که حتی آدما اگه از مال حلال پولدارن باید حواسشون به بقیه آدما باشه... اسراف در هر شرایطی حرامه.
حرام حرامه،
اونم مثل مال حرام میمونه.
نگاهش میکردم
_ببخش به خدا منظورم به شما نبود
_میدونم... به حرف تو کاری ندارم
من از خودم ناراحتم، بیچاره بابام اون دنیا چطور میخواد جواب مردمی که پولاشون رو بالا کشید رو بده، فقط یه عده تونستند اموالشون رو پس بگیرن
خیلیاشون موندن .
خوشحال نگاهش کردم
_هرروز بیشتر بهت افتخار میکنم.
نگران باباتم نباش بهرحال اونم گول آدمای اطرافشو خورده احکام رو نمیشناخته و خطا کرده
خدا ارحمالراحمینه.
خودم میدونستم دارم چرت میگم اما برای آروم کردن نیما این حرفارو زدم
فیروز همچینم بی خبر از کارای خلافش نبود
اما در چنین شرایطی حرف دیگهای به فکرم نمیرسید
با هم لباسی رو انتخاب کردم و وقتی پوشیدمش نیما خیلی خوشش اومد
اونو که خریدم تا دوسه روز توی خونه ازم میخواست که تنم کنم.
یاد زندگی اعیونیمون افتادم
اونهمه لباسهای شیک و زیبا و فاخر داشتم اما یکبار اینطوری با محبت من رو نگاه نکرد و هیچوقت ازم نخواست اونارو برای خودش بپوشم.
همیشه ازم میخواست مقابل دیگران فاخر و زیبا باشم
مثل ماشیناش بودم براش برای جلوهگری و به رخ کشیدن
اما الان من رو برای خودم و خودش میخواست
چی از این بهتر بود برام
دوروز قبل از مراسم عروسی به همراه نیما به سمنان رفتیم.
پوریا خیلی زودتر از دفعهی پیش با بچهها دوست شد.
نیما خیلی توی خونه نمیموند
روزی که عروسی برپا شد فکر میکردم نیما حسابی بهم بریزه و دوباره بداخلاقی کنه
اما برخلاف چیزی که فکر میکردم رفتار مناسبی داشت.
آخر شب ازآقا جواد شنیدم که گفت نیما این دوروز از بعضی آدمایی که میدونسته از پدرش زخم خورده هستند طلب حلالیت کرده.
این کار نیما خیلی برام جالب بود
بعد از مراسم وقتی از محل عروسی به خونه ی مامان برگشتیم بین راه توی آژانس خود نیما گفت
سراغ چند نفر رفتم تا برای بابام حلالیت بگیرم
اما بجز دو نفر بقیه گفتند که حلال نمیکنند.
نفس سنگینش باعث شد دلم براش کباب بشه
به آهستگی پرسیدم
_ حالا چکار میخوای کنی؟
به روبرو خیره شد
_کاری ازم بر نمیاد.
حالا بتونم دوباره میرم سراغشون.
اما بهشون حق میدم حلال نکنند
بابام خیلی بهشون بدی کرده.
حرفایی که از بعضیاشون شنیدم خیلی باعث شرمندگیم شد.
#کپی_حرام
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۵۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
دستم رو روی بازوش گذاشتم
_اشکال نداره... میتونی برای بابات دعا کنی شاید خدا کمک کرد و اونام دلشون نرم شد و بخشیدنش.
دوباره نفس سنگینی کشید
_محاله نهال
خوشحال بودم که تونسته با واقعیت کنار بیاد.
این نیما اون نیمای دوسال قبل نبود
اونزمان نه منطق داشت و نه احساس
ادمی نبود که بتونه کسی رو درک کنه و بهش حق بده
خصوصا اینکه اجازه بده کسی پشت سر باباش بد هم بگه...
اما الان حق براش مهمتر از هر چیزی بود.
یاد دوسال پیش افتادم
درست همون روزی که در مراسم جشن میلاد امام زمان در نیمهی شعبان از خدا خواستم کمکم کنه زندگیم رو بسازم.
سخنران اون مراسم اون روز به افکار و خواستههام جهت داد.
اون نگفت حاجاتتون رو از خدا بخواین
گفت از خدا بخواین کمکتون کنه به حاجاتتون برسین.
گفت خدا گفته از تو حرکت تا از من برکت.
منم فهمیدم که باید تلاش کنم
برای خوب بودن... برای آدم شدن... برای بندگی کردن... تا خدا هم به تلاشم و به زندگیم برکت بده
از وقتی با امام زمان درددل میکنم از وقتی صبوری میکنم از وقتی بر نفسم غلبه میکنم و تعداد گناهانم کمتر شده خصوصا از وقتی به نیما اقتدار دادم
خدا چراغهای زیادی رو در مسیر زندگیم روشن کرده.
هیچوقت تصور نمیکردم نیما به حلال و حرام اهمیت بده و حتی به سراغ اشخاصی بره و ازشون برای پدرش طلب حلالیت کنه
با صدای نیما به خودم اومدم
_آقا یکم یواشتر برو...
دم گوشم گفت
_ملکهی زندگیم بارداره اذیت میشه
از خوشحالی حرفی که گفت کم مونده بود فریاد بزنم
با صدایی کنترل شده جواب دادم
_سرور منی سلطان
وقتی دستم رو گرفت خم شدم و بدون اینکه نظر راننده رو جلب کنم دستش رو بوسیدم
سر بلند کردم و دم گوشش دوباره پچ زدم
_ خدایا شکرت که همچین همسری رو نصیبم کردی
_چاکریم
_ نیما... هرچی به گذشتهم نگاه میکنم بیشتر پی میبرم که
تو سختی هاست که آدم رشد میکنه
من از بچگی وسط سختی و مشکلات مالی بودم اما اونقدر کوته فکر بودم که حقیقت دین رو نمیفهمیدم.
خواست خدا بود که در کنار تو یه مدت زندگی اعیونی رو تجربه کنم
بعد از اون که دوباره به زندگی بدون ثروت برگشتم تازه فهمیدم من جنبه و ظرفیت پول و ثروت رو نداشتم.
من در زندگی با تو رشد کردم
افکار و درک و منطقم رشد کرد
به دستاش نگاه کردم.
به معنی از تو حرکت و از خدا برکت ایمان آوردم
من برای رسیدن به موفقیت تلاش و برای برکت یافتن کارم دعا کردم.
طی این دوسال خیلی به خدا و اهل بیت پناه بردم خیلی بهشون مدیونم .
مخصوصا امام زمانم، که همیشه همهی درددلام رو به ایشون میگفتم.
نمیدونم چرا یه لحظه یاد منصوره خانم همسر برادر فیروزخان افتادم، همون خانم مهربون و باخدای سختی کشیدهای که تو خونهی بیبی خیلی کمکم کرد تا خدا رو بشناسم
استادمون همیشه میگفت
اگر در راه خدا رنج رو تحمل نکنید مجبور میشید در راه شیطان رنجهارو تحمل کنید
"بلا و گرفتاری برای شکوفا شدن استعدادها و رو شدن نقاط ضعف و قوت انسان است.
حتی اگر گرفتاری در اثر گناه یا اشتباه ما بوجود بیاد انسانها در کوران سختیست که به تفکر و خودشناسی میرسند.
فایدهی دیگهی رنج و سختی پاک شدن روح و رشد عقل و اصلاح رفتاره...
اما یکم که از منصوره خانم دور شدم دوباره خدارو فراموش کردم
اما شکر خدا دوباره تونستم خدارو پیدا کنم
سرم رو بلند کردم و به نیما نگاه کردم
_من در زندگی با تو خودم و خدا رو شناختم یک عمر کنیزیت رو میکنم همسر خوبم
با لبخند نگاهم کرد
_فدای مرامت... اگه کمکم کنی منم خدا رو بشناسم
خودم غلامت میشم.
همون لحظه گوشیم زنگ خورد
نگاهم که ماشین بغلی افتاد
مامان تو ماشین داداش به موبایلش که کنار گوشش بود اشاره کرد
_ببخشید اقا نیما... مامانمه جواب بدم
_سلام...جانم مامان...
_داداشت میگه چرا پس اینقدر سرعتتون کمه؟
به راننده بگید یکم تندتر برونه.
شما اگه عجله دارید برید
ما هم پشت سرتون داریم میایم.
بعدا برات میگم جریان چیه
_خیلی خب مواظب خودتون باشید.
دستم رو بالا اوردم و برای پوریا که در کنار بچهها که همگی روی صندلی عقب ماشین داداش برام دست تکون میدادند چند بار تکون دادم
همینطور که نگاهم به اونا بود
در دل خداروشکر کردم که پس از دوسال تلاشم نتیجه داد و نهال ارزوهام بالاخره به رشد کافی رسید و به آرامشی که سخت محتاجش بودم رسیدم.
(پایان)
#کپی_حرام
لینک پارت اول نهال
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
🌺
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺