#فراراززندانداعش
🔻 #قسمت_2
_براے رفتن داشتن ڪارت اقامت الزامے بود ڪه من داشتم!
خودم را ڪامل معرفی ڪردم...
فرمے بود از باب اینڪه مریضے نداشته باشم!
آن را هم پر ڪردم...
بقیه مدارک هم جور شد!
به جایے ڪه در آن مشغول ڪار بودم اعلام ڪردم ڪه ممڪن است دیگر نتوانم بیایم...
_هشت روز بعد،ساعت ۷ صبح رفتم محله ۷۲ تن!
۱۰۹ نفر بودیم ڪه به پادگانے در تهران فرستادن مان...
۱۷ روز آموزش سخت و فشرده دیدیم
ڪه بعدها در جنگ بسیار کمک مان ڪرد...
آموزش ها تکنیک ها و آشنایے با سلاح و همچنین آشنایے با جنگ شهرے ڪه مثلاً چگونه باید وارد یک خانه شد!
مےگفتند یک دفعه نروید،چون ممڪن است پشت در بمب باشد و وقتے با لگد در را باز میڪنید بمب منفجر شود...
این تاکتیک ها ڪاربردے بود و خیلے هم به درد مان خورد!
حدوداً روزے ۵ ساعت مے خوابیدیم! حتے وسط خواب بیدارمان میڪردند ڪه عادت ڪنیم...
مےگفتند آنجا منطقه جنگے است و جاے خواب نیست!!!
همینطور هم بود...
گاهے ۱۵ روز در خط بودیم و بعد به عقب برمےگشتیم و خواب مان نیم ساعت سرپایے بود!
زیرا هر لحظه ممڪن بود بخوابیم تکفیرے ها هجوم ڪنند...
_روزے ڪه تماس گرفتند و گفتند براے اعزام بیایید،یک ذره ترس اینڪه فڪر ڪنم ممڪن است شهیــد یا زخمے شوم نداشتم... خوشحال و خونسرد زنگ زدم به صاحب ڪارم و گفتم دیگر نمی توانم بیایم سرڪار!
پرسید چرا!؟
گفتم دارم مے روم سوریه!
صاحب ڪارم گفت:ڪجا میخواهے بروے!؟
بمان همینجا!!!
شبها ڪار ڪن؛روزها هم برو ڪنار خانواده ات...
گفتم:نه!من به شما از یک هفته قبل گفتم!
ممڪن است دیگر نیایم و حالا تماس گرفتم فقط خبر دهم...
_آدم در طول راه و حتے زمانے ڪه در آنجا حضور پیدا می ڪند دچار وسوسه هاے شیطانے مے شود و ڪم ڪم این افڪار ذهن شما را احاطه می ڪند ڪه اگر دستم قطع شود چه ڪار ڪنم!؟
یا اگر اسیــر شوم چه!؟
_اینها همه فڪر هایے است ڪه شیطان به ذهن آدم مےرساند...
من هم آدم بودم و دچار این افڪار مے شدم!
اما ناگهان به خود نهیب میزدم...
هر اتفاقے ڪه مے خواهد بیفتد!
_سختے هاے ڪار دو دلم می ڪرد!
وقتے ڪه به ما تمرین مے دادند،بعد از نماز صبح دیگر نمے گذاشتند بخوابیم و باید تمرین میڪردیم...
یک ساعت و نیم مے دویدیم،کلاغ پر مے رفتیم و ڪلی تکنیک هایے ڪہ با اسلحه باید انجام مے دادیم...
از این تمرین ها بسیار خسته میشدم!
به خصوص ڪه پیش از آن تصادفے ڪرده بودم ڪه در بدنم پلاتین بود!
در اینجور وقتها میگفتم:"ول ڪن بابا جنگ چیه!؟برمیگردم خانه"
اما باز پیش خودم میگفتم:"بعدها دستم خالے است و زمانے ڪه همه مقابل حضرت زینب سلام الله علیها سربلند هستند من چیزے ندارم..."
_در طول مسیر در هر مرحلهاے از راه و اعزام،حتے وقتے ڪه بعد از همه آموزش ها به سوریه بروے هر جایے احساس کنے دلت میخواهد برگردے زورے بالاے سرت نیست و تنها به تصمیم خودت بستگی دارد...
برایت نامه اے مے زنند ڪه مے توانے برگردے!
بنابراین تصمیم گرفتم یک بار زیارت ڪنم و بروم ببینم جنگ چطورے است!
به هر حال در این ۱۷ روز با همه افکار و سختے ها تصمیم نهایے خود را گرفتم...
✍🏻 ز.بختیـــارے
🔺#ادامه_دارد...