زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۷ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) صدای اذان از مسجد بلند
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۸
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
خانم مریدی فکری کرد و ادامه داد:
_از زینب پرسیدی چرا النگو رو داده تا براش نگه داره؟
سر تکون دادم.
_ پرسیدم، میگه همینجوری بهم گفت النگو رو نگه دار، شب میام ازت میگیرم. منم ازش گرفتم.
_ باشه، نرگس جان. خاطرت جمع، شما برو، من پیگیری میکنم و بهت خبر میدم.
_ خانم مریدی، دلم طاقت نمیاره. میشه همین الان که زنگ کلاس خورد، صداشون کنین و ازشون بپرسین و اگر اجازه بدین، منم تو دفتر باشم ببینم چی میگن
_باشه، بمون. ولی ازت خواهش میکنم، شما حرفی نزن.
_ خاطرتون جمع باشه، فقط ساکت نگاه میکنم ببینم چی میگن.
با هم از نمازخونه خارج شدیم و اومدیم دفتر. زنگ کلاس خورده بود و بچهها رفته بودن سر کلاسهاشون. خانم مریدی رو کرد به خانم ناظم:
_برو کلاس ششم به ترانه غلامی و بعد کلاس دوم به زینب تهرانی بگو بیان دفتر، کارشون دارم.
خانم ناظم چشمی گفت و از دفتر خارج شد. رفتم تو فکر، الان ترانه چه توجیهی برای النگوی طلا داره؟ نکنه دست بچه منم توی این قضیه گیر باشه؟ تو همین فکرها بودم که صدای زینب به گوشم خورد:
_ سلام.
رو کردم بهش. اونم نگاهش رو داد به من و از حضور من تو دفتر تعجب کرد، خوشش نیومد که من اینجام. رو کرد به خانم مریدی:
_ با من کاری دارید؟
خانم مریدی سری تکون داد:
— آره، صبر کن، قراره ترانه هم بیاد.
رنگ از روی زینب پرید. ترانه وارد دفتر شد. مثل کسانی که اتفاقی براشون نیفتاده، با اعتماد به نفس اومد جلوی خانم مریدی:
_سلام خانم مریدی! با من کاری داشتید؟
خانم مریدی نفس بلندی کشید و گفت:
_ آره، کارت دارم. دیشب شما رفتی در خونه زینب، ازش یه النگو گرفتی. جریان این النگو چیه؟
ترانه شونه انداخت بالا و لبش رو برگردوند:
_ جریانی نداره! یه النگو شکسته داشتم، دادم دستش برام نگه داره، شبم رفتم ازش گرفتم. همین.
خانم مریدی چشماشو ریز کرد:
_همین النگوتو دادی زینب نگه داره، شبم رفتی ازش گرفتی؟ اتفاق دیگهای هم نیفتاده؟ هیچ قضیهی پشت پردهای هم نداره.. آره؟
ترانه خیلی محکم و جدی گفت:
_ بله خانم.
خانم مریدی ریز سرش رو تکون داد:
_مامانتم از این جریان خبر داره؟
ترانه با لبخند جواب داد
_ نه، چیزی نبوده که اون بخواد بدونه. بابا یه النگو بوده، چرا انقدر سختش میکنید؟
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۸ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) خانم مریدی فکری کرد و اد
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۹
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
خانم مریدی با لحن تهدیدآمیزی گفت:
– باشه، ترانه! اگر فقط جریان یه النگو بوده و هیچ مسئله پشت پردهای نداره که هیچ. اما اگه چند روز دیگه مشخص بشه که این النگو از یه جاهای دیگه سر درآورده، اون موقع من تو رو از مدرسه اخراج میکنم.
ترانه خیلی آروم و راحت جواب داد:
– باشه، چرا انقدر به خودتون حرص میدید، خانم مریدی جان؟ اگه از من چیزی دیدید، اخراجم کنید، اما بهتون قول میدم که هیچی نبوده. خاطرتون جَمعه جمع!
خانم مریدی نفس عمیقی کشید.
– خیلی خب! فعلاً برو سر کلاست.
ترانه قبل از اینکه از دفتر خارج بشه، رو کرد به زینب:
– عزیزم، ناراحت نباش، چیزی نیست! بهت گفتم که رو من حساب کن، خودم پشتتم.
نتونستم خودمو کنترل کنم. از روی صندلی بلند شدم و رو کردم بهش:
– وایسا ببینم! دوستی تو با دختر من چه معنی داره؟
لبخندی زد.
– مگه من چمه؟ منم یه بنده خدایی هستم مثل شما!
اخمی کردم و با همون لحن تند گفتم:
– آره، بنده ی خدایی! اما همسن و سال زینب نیستی. تو با همسن و سالای خودت بگرد، دختر منم با همسن و سالای خودش! دیگه هم نبینم با زینب بگردی یا براش پیغامی بدی! همین جا هرچی بین شما بوده، تموم میشه.
لبش رو با زبونش تر کرد.
_بهتر نیست اجازه بدید دخترتون خودش تصمیم بگیره که با کی بگرده؟
با این حرفش از شدت عصبانیت دارم منفجر میشم محکم و قاطع گفتم:
_تو گوشت فرو رفت یا نه؟این اولین و آخرین باره که اسم دختر من رو به زبونت میاری.
خودش رو مظلوم کرد
_باشه، ما هم خدایی داریم. دخترت برای خودت، ولی شاید نتونم جواب دلمو بدم... چون خیلی دوسش دارم.
خواستم جوابش رو بدم که خانم مریدی گفت:
_ترانه، زود باش برو سر کلاست.
ترانه برگشت، نگاهی به خانم مریدی انداخت و با نیشخند گفت:
_والا داشتیم میرفتیم، این خانم سر راه ما رو گرفت!
ناظم دستش رو گذاشت پشت کمر ترانه و راهیش کرد سمت در دفتر.
رو کردم به زینب:
_نبینم با این دختره بگردیا!
زینب با ناراحتی روش رو از من برگردوند و به خانم مریدی گفت:
_منم برم سر کلاسم؟
خانم مریدی سرش رو تکون داد:
_برو
با دستم سرم رو گرفتم. زیر لب زمزمه کردم چه دختر حرص بدهای!
خانم مریدی آهی کشید و با تأسف گفت...
یه روز تو حیاط دانشگاه چشمم افتاد به یه دختر ریزه میزه که موهاش شلخته از مقنعه بیرون ریخته بود و داشت ساندویچ گاز میزد همینکه گاز زد یهو سس ساندویچ مالید روی دماغ و دهنش خندم گرفت مثل دختر بچه ها با دست پاکش کرد به نظرم خیلی ناز بود و دلم رفت براش روزها میگذشت و گه گاهی اون دخترو میدیدم صورت ریزه میزه و با نمکی داشت خیلی مجذوبش شدم تا اینکه ...
https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۹ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) خانم مریدی با لحن تهدید
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۰
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
حیف از ترانه... دختر با استعدادیه، ولی متأسفانه تو خانوادهی بدی رشد کرده. خیلی دلم براش میسوزه. از کلاس چهارم تا الان سه بار پروندهی اخراجش رو نوشتم، ولی باز دلم نیومد. با خودم گفتم بذار حداقل صبح تا ظهر تو یه مکان امن باشه.
نگاهی بهش انداختم
_این فکرتون خیلی قابل تحسینه، اما به اینم فکر کنید که حضور همچین دختری تو مدرسه، ممکنه بچههای دیگه رو هم از راه به در کنه. شما دلتون براش میسوزه، ولی معلوم نیست چند تا دختر تا حالا تحت تأثیر کارهای نادرست ترانه قرار گرفتن.
ترانهای که بالاخره از این مدرسه میره، ولی تو خونوادهش یا جای دیگه همینه. شما منتظر چی هستید؟
واقعاً امید دارید که یکی بیاد ترانه رو نجات بده؟
اگه همچین امیدی دارید، باشه، نگهش دارید، ولی خدا وکیلی از همه لحاظ مراقبش باشید.
ببینید با کی میگرده، با کی دوسته، چی میده، چی میگیره.
الان خدا میدونه این النگو سر از کجاها دربیاره، بعد پای بچهی سادهی منم گیر بیفته! و این موضوع کشیده بشه به خونه منی که همسرم باید در یه محیط آروم زندگی کنه
خانم ناظم وسط حرفای ما اومد و رو کرد به من:
اتفاقاً منم همین حرفای شما رو به خانم مریدی یادآوری کردم.
بعد، سر چرخوند سمت خانم مریدی
_خدا شاهده که من همه جا میگم این دل مهربون و قلب پاک شما جای تقدیر داره... ولی یه ضربالمثل هست که میگه: "ترحم بر پلنگ تیزدندان، ستمکاری بود بر گوسفندان."
با تراکتورم داشتم زمین رو شخم میزدم که صدیقه دختر مشد عباس با یه بقچه اومد نزدیکم و گفت
حسن برات چاشت آوردم
همینطوری که روی تراکتور نشسته بودم گفتم
دستت درد نکنه چرا زحمت میکشی
صدیقه جواب داد
چه زحمتی برای بابام میارم دیگه برای تو هم میارم
دورو برم رو نگاه کردم گفتم
امروز که بابات نیومده...
یه لحظه تو دلم گفتم این صدیقه دلش پیش من گیر کرد که هر روز برای من چاشت و عصرانه میاره حرفم رو ادامه ندادم و مکثی کردم و به خودم گفتم خوبه از خودش بپرسم اگر صدیقه من رو بخواد خب منم اون رو میخوام رو کردم سمتش و گفتم...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۰ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) حیف از ترانه... دختر با
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۱
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
خانم ناظم ادامه داد:
_ درسته که ترانه تو یه خونواده خلافکار به دنیا اومده و تربیت شده و تقصیری نداره ، اما در هر صورت چون توی خانواده مفسدی داره رشد میکنه، مطمئن باشید با این اخلاقی که داره، بچهها رو جذب خودش میکنه. الان یه موردشو خودتون دیدید دیگه! ما آوردیمش اینجا و متهمش کردیم، اما ببینید چه آروم و با متانت جواب داد، به کسی توهین نکرد، لحنش هم با همه مهربون بود.
دیدید به زینب چی گفت؟ گفت: "نگران نباش، من پشتتم!" حالا ما چهجوری میخوایم از ذهن زینب بکشیم بیرون که این دختر خوبی نیست؟ زینب به اون درک نرسیده که بفهمه مادرش دلسوزه و ما نگران آینده شیم. اون ، ترانه رو یه دختر مهربون و با نشاط میبینه و خدا میدونه که چه قول و وعدههایی به زینب داده که جذبش کرده!
خانم مریدی کمی فکر کرد و گفت:
_ اگر ماجرای النگو به جاهایی رسید که ترانه متهم شد، من ترانه رو از این مدرسه اخراج میکنم.
خانم ناظم نگاهشو به مدیر دوخت
_ کار خوبی میکنی! البته باید دو سه سال پیش این کارو میکردید، ولی بازم جلوی ضرر رو هر وقت بگیری منفعته!
نگاهم افتاد به ساعت. ای وای! نه و نیمه! من باید ساعت ده داروهای ناصر رو بدم! رو کردم به خانم مریدی:
_ اگه اجازه بدید، من مرخص بشم. فقط در مورد النگو، اگه خبری شد به من بگید.
_ باشه نرگس جان، برو! خیالت راحت، بهت خبر میدم.
خداحافظی کردم و با عجله پا تند کردم سمت خونه. خدایا کمکم کن، تو این اوضاع و احوالی که زینب برام پیش آورده، زود برسم خونه داروی ناصر رو بهش بدم
کلید انداختم، در رو باز کردم و رفتم تو. نگاهم دورتا دور خونه چرخید. توی هال نبود. خب، خدا رو شکر هنوز خوابه! سریع چادر و روسریم رو آویزون کردم به رختآویز، مانتوم رو هم درآوردم و آویزون کردم. از جعبه داروها، قرص ناصر رو برداشتم، یه لیوان آب هم از شیر پر کردم و رفتم سمت اتاق خواب.
لیوان آب و قرص رو گذاشتم روی میز آرایش. نشستم روی تخت، آروم صداش زدم:
_ ناصر جان...
جواب نداد.
دستم رو گذاشتم روی بازوش، آروم تکونش دادم.
_ ناصر جان، عزیزم، بیدار میشی؟ باید قرصتو بخوری.
چشماش رو باز کرد و کش و قوسی اومد.
با لبخند گفتم:
_ سلام... صبحت بخیر!
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۱ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) خانم ناظم ادامه داد: _
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۲
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
قرصش رو با یه لیوان آب گرفتم سمتش.
"بیا، اول اینو بخور."
قرص رو از دستم گرفت و خورد. بهش گفتم:
"پاشو بیا صبحونهتو بخور."
از تخت اومد پایین، رفت سرویس، دست و صورتش رو شست و اومد سر میز نشست. رو کرد به من و گفت:
"نرگس..."
در حالی که داشتم چای میریختم توی لیوان، جواب دادم:
"جانم؟"
با لحنی آروم و پرحسرت گفت:
"خیلی دلم هوای یه زیارت دو نفره حضرت عبدالعظیم رو کرده. من و خودت. میای بریم؟"
تو دلم گفتم: اگه بگم نه، ناراحت میشه، به هم میریزه. اگه بگم آره، چهجوری با این اوضاع و احوال؟
چای رو ریختم، گذاشتم روی میز و نشستم روبهروش:
"امروز سهشنبهست، پنجشنبه بریم؟"
سرش رو تکون داد و گفت:
"امروز دلم میخواست بریم، ولی حالا که میگی پنجشنبه باشه ، هر چی تو بگی
لبخند زدم
"خب، به خاطر ثوابش میگم. چون شب جمعه، زیارت کردن امامزادهها ثواب بیشتری داره."
لبخند کمرنگی زد و گفت:
"باشه، گفتم که پنجشنبه بریم."
ناصر صبحونهشو خورد، بعد رفت توی هال، تلویزیون رو روشن کرد، زد شبکه نمایش و مشغول فیلم دیدن شد. منم توی آشپزخونه مشغول درست کردن ناهار بودم که گوشیم زنگ خورد
گوشی رو از تو کیفم در آوردم دکمه تماس رو زدم
سلام مامان
سلام عزیزم خوبی مادر
آهی کشیدم
خدا رو شکر
چیزی شده نرگس
آره حالا ببینمتون بهتون میگم
اتفاقا منم باهات کار داشتم اگر میتونی الان بیا خونه ما بهت بگم
باشه ناهارم رو بزارم میام...
سلام من مهلا ام ۲۰ سالمه داستانم برمیگرده به زمانهایی که بچه بودم و ۱۵ سالگیم از همون بچگی انگار سرنوشتم بد نوشته بود تا چشم به دنیا باز کردم فهمیدم بابام دوتا زن داره
و من از زن اول بودم و بابامو خیلی کم میدیدم و اینقدر باهم غریبه بودیم که وقتی میومد پیشمون من روسريمو میپوشیدم
ما تو روستا زندگی میکردیم و تو یه حیاط دوتا خونه بودیم یکیش ما یکیشم بابام و زن بابام و بچه هاش
اصلا بابام پیش ما نمیومد از همون بچگی اسیب روحی بهم وارد میشد تا اون روزکه بابام رفت شهرو...
https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۲ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) قرصش رو با یه لیوان آب گ
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۳
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
باشه ناهارت رو بذار بیا، کارت دارم.
- باشه چشم
امروز میخوام قیمه بپزم. قابلمه رو روی گاز گذاشتم و رو کردم به ناصر.
_ ناصر جان، من یه دقیقه برم خونه مامانم، زود برمیگردم.
_ باشه، برو.
سریع چادرم رو سر کردم و راه افتادم. زنگ در خونهشون رو زدم، صدای مامان از پشت گوشی اومد.
_کیه؟
_ منم مامان، باز کن.
در باز شد. رفتم تو
- سلام مامان جون، خوبی؟ چی شده؟ اینطوری که گفتی بیا دلشوره گرفتم
مامان لبخند آرومی زد
_ سلام عزیزم چیز خاصی نیست، بشین میخوام باهات حرف بزنم
نشستم کنارش و کامل چرخیدم سمتش.
_جانم؟
مامانم نفس بلندی کشید
_ جانت بی بلا… دیروز که با زینب اومدی اینجا، رفتارتو باهاش دیدم. و دیدم که زینب چطور مقاومت کرد که کار اون دوستش رو لو نده
چشمهاش رو ریز کرد
_ اسمش چی بود؟
_ ترانه.
- آهان، همون، ترانه. ببین مادر، دیشب تا صبح خوابم نبرد. هی با خودم فکر کردم چرا زینب باید با یه همچین دختری دوست بشه؟ چرا باید بهش اینقدر اعتماد کنه؟ از یه طرفم، اگه این قضیه رو برادر شوهرت بفهمه، بیا و ببین چه شری به پا میشه! مخصوصاً که ماجرای زن دوم دامادش هم از خونه تو دراومد و الان تو رو مقصر میدونه.
نفس عمیقی کشیدم
- مامان، من همه اینا رو میدونم. خودمم دیشب نخوابیدم. مشکل اینجاست که نمیدونم باید چیکار کنم. امروز رفتم مدرسه، خانم مدیر زینب و ترانه رو آورد. اگه بدونی این یه ذره دختر، ترانه، چقدر پررو بود… هرچی باهاش صحبت کردن، تهدیدش کردن که بگه جریان النگو چیه، با خونسردی تمام هیچی نگفت!
مامان با لحنی محکم اما مهربون گفت:
- گفتی نمیدونی باید چیکار کنی؟ الان بهت میگم.
زل زدم تو چشماش.
- با دخترت رفیق شو، نرگس… دوستش باش. باهاش بازی کن، حرف بزن، براش وقت بذار. کاری کن که بتونه بهت اعتماد کنه.
ساکت، چشم ازش برنمیدارم. مامانم ادامه داد:
- تو بیشترین وقتتو برای ناصر گذاشتی. خب، این خیلی خوبه! بچههات هم ازت یاد میگیرن که متعهد باشن، و پای زندگیهاشون وایستن. ولی خب، حق دارن که مامانشون وقتش رو برای اونا هم بذاره. حق دارن که بشینن با مامانشون بازی کنن، درد دل کنن، رازاشونو بگن.
کمی مکث کرد و آرومتر گفت:
- اگه تو سنگ صبورشون باشی، اگه گوش شنوایی برای حرفاشون داشته باشی، دیگه دنبال کسی مثل ترانه نمیرن…
با شنیدن این حرفها از مامانم به فکر فرو رفتم. حق با مامانمه...
سلام من مهلا ام ۲۰ سالمه داستانم برمیگرده به زمانهایی که بچه بودم و ۱۵ سالگیم از همون بچگی انگار سرنوشتم بد نوشته بود تا چشم به دنیا باز کردم فهمیدم بابام دوتا زن داره
و من از زن اول بودم و بابامو خیلی کم میدیدم و اینقدر باهم غریبه بودیم که وقتی میومد پیشمون من روسريمو میپوشیدم
ما تو روستا زندگی میکردیم و تو یه حیاط دوتا خونه بودیم یکیش ما یکیشم بابام و زن بابام و بچه هاش
اصلا بابام پیش ما نمیومد از همون بچگی اسیب روحی بهم وارد میشد تا اون روزکه بابام رفت شهرو...
https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۳ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) باشه ناهارت رو بذار بیا،
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۴
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
با صدای مامان که گفت: «نرگس جان، پاشو برو خونتون، ناصر تنهاست.» از فکر بیرون اومدم و نگاهمو دوختم بهش.
— باشه، الان میرم. داشتم به حرفای شما فکر میکردم... همهش درسته، فقط دعا کن بتونم از پسش بربیام. کارای خونه، رسیدگی به ناصر، حالا اگه این قضیه رو هم اضافه کنم، وقت کم میارم.
مامانم اومد تو حرفم:
— خدا رو شکر دست و بالت بازه، یکیو بیار توی نظافت خونه و آشپزی کمکت کنه. حالا نخواستی هر روزم بیاد، هفتهای دو سه بار خوبه، هم خونهتو تمیز و مرتب کنه، هم چند جور خورشت درست کنه بذاری تو یخچال، خودتم فقط برنج درست میکنی. اینجوری خیالت از ناهار و شام راحتتره و میتونی بهتر به بچههات برسی.
لبخندی زدم.
— اینم پیشنهاد خوبیه!
مامان سری تکون داد و گفت:
— برو همه اینا رو توی یه دفتر بنویس، برنامهریزی کن و همتت رو بکار بگیر که فقط تو حرف نمونه!
بهش نزدیک شدم، دست انداختم دور گردنش، صورتشو بوسیدم و گفتم:
— ممنونم از راهنماییات، مامان.
لبخند قشنگی زد.
— منم ازت ممنونم! ماشاالله هرچی تو بچگی و نوجوونی اذیت کردی، حالا عاقل شدی. یه چیزی هم بگم، ناراحت نمیشی؟
جانم بگو من هیچ وقت از حرفهای شما ناراحت نمیشم
مامانم تبسمی زد
یه وقت نگی مامانم به جای اینکه بیاد کمکم، میگه یکیو بیار! به جون مامان، کمرم خیلی درد میکنه، فقط میتونم بچههاتو نگه دارم. به علیاصغر و زری هم گفتم که من، بچههاتونو نگه میدارم، ولی نمیتونم تو کارای خونه کمکتون کنم.
لبمو گاز گرفتم و کشدار گفتم
— وااای مامان، این چه حرفیه؟! من کی ازت توقع دارم بیای خونهمو جارو کنی و ظرف بشوری؟ همین که حواست به زندگیمونه، یه دنیا ازت ممنونم. الانم کلی حرفای خوب زدی، انشاءالله میرم و با توکل به خدا شروع میکنم. اگر کاری نداری من برم
— نه قربونت برم، برو عزیزم، خدا پشت و پناهت.
ازش خداحافظی کردم و اومدم خونه. هنوز پامو درست نذاشته بودم تو، که ناصر با دلخوری گفت:
— ساعتو نگاه کن! این بود زود اومدنت؟
سرمو چرخوندم سمت ساعت. عقربهها یازده و نیمو نشون میدن. رو کردم بهش:
— ده و نیم رفتم، الان یازده و نیمه. فقط یه ساعت پیش مامانم بودم.
با دلخوری جواب داد:
— یه ساعت برای منی که تک و تنها تو خونه نشستم، کمه؟
دیدم اگه جواب بدم، بحث کش پیدا میکنه. برای اینکه تمومش کنم، رفتم کنارش نشستم و لبخند زدم.
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۴ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) با صدای مامان که گفت: «
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۵
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
ناصر کامل چرخید سمتم، نگاه عمیقی بهم انداخت و بعد از یه مکث کوتاه گفت:
— میای بریم شاهعبدالعظیم؟
بیمعطلی جواب دادم:
— آره عزیزم، اتفاقاً منم دلم هوای یه زیارت کرده.
ابروهاشو بالا انداخت.
— ولی با بچهها نه، خودمون دوتا.
تو دلم گفتم: بدون بچهها که نمیشه! آخه من چطوری زینب رو، با این اوضاع و احوال، تنها بذارم؟
اما به ناصر هم نمیتونستم "نه" بگم. یه فکری تو ذهنم جرقه زد. حالا میگم باشه، بعداً یه راهی پیدا میکنم.
ناصر سری تکون داد:
— چی شد نرگس؟ چرا ساکتی؟
یه لبخند مصنوعی زدم.
— مگه میشه روی فرمان قبلهی عالم حرف آورد؟ هر وقت تو بگی، من آمادهام!
یه لبخند پنهونی زد.
— پس، شب جمعه میریم.
— بهبه! خیلی هم عالی!
از کنارش بلند شدم و اومدم آشپزخونه. برنج رو گذاشتم دم کردم، سیبزمینی پوست گرفتم و خلال کردم. ریختم تو ماهیتابه و سرخ شدن. همزمان که دستم مشغول بود، فکرم رفت سمت اینکه به عمه حاجر بگم بیاد پیش بچهها. خدا کنه کار نداشته باشه و بیاد اینجا...
فعلاً زینب رو هم از مدرسه خودم میبرم و میارمش. نگاهم افتاد به ساعت؛ دوازده و ده دقیقهست. سریع رفتم کنار جالباسی و آماده شدم.
ناصر پرسید:
— کجا میری؟
— میرم زینب رو بیارم.
— مگه امیرحسین و عزیز نمیرن دنبالش؟
— چرا، ولی یه کم با امیرحسین سازشون نمیشه، اذیت میشه.
— چطور تا حالا اذیت نمیشد، از الان به بعد اذیت میشه؟
تو دلم گفتم: خدایا کمکم کن، نمیتونم حقیقت رو بهش بگم. اگه بفهمه، حالش بد میشه.
اومدم جلوش ایستادم، خودم رو مظلوم کردم
— بذار برم دیگه ناصر، همهی مامانا میرن دنبال بچههاشون. منم دوست دارم برم دنبال زینب، زینبم دوست داره که من دنبالش برم.
آهی کشید و سر تکون داد.
— باشه، برو. منم باید یاد بگیرم به تنهایی عادت کنم. صبح یه بار رفتی مدرسه، از اونجا رفتی خونهی مامانت، حالا دوباره داری میری مدرسه. باشه، برو به کارت برس.
دلم براش سوخت. با اینکه سعی میکنم تنهاش نگذارم، ولی نمیشه. مدام یه کاری پیش میاد، اونم کارایی که اگه انجامشون ندم، به زندگیم آسیب میرسید. خم شدم، پیشونیشو بوسیدم...
منتظر جوابشم، اما صدیقه ساکت، نگاهش رو به زمینه . بهش گفتم:
«سکوت نشونه رضایت درسته؟»
هرچی صبر کردم، حرفی نزد.
ملتمسانه گفتم:
«یه حرفی بزن! یه چیزی بگو. میخوام دوباره واسطه بفرستم پیش بابات. باید مطمئن شم که تو هم دلت پیش من هست یا نه. اینطوری که تو ساکتی، منم بلاتکلیف میمونم
همینطور ساکت به زمین خیره شده ناامید از شنیدن حرفی ازش، خواستم برم سمت تراکتورم که یه صدای ضعیف ازش شنیدم...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
داستانی زیبا از پسری که بر اثر حوادث پدر و مادرش رو از دست میده ولی با اراده قوی همه مشکلاتش رو پشت سر میزاره و حالا هم عاشق شده❤️
این داستان با تغییرات بسیار جزئی واقعی ایست😍
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۵ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) ناصر کامل چرخید سمتم، نگ
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۶
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
— ببخشید، درکت میکنم، ولی باید هوای بچهها رو هم داشته باشیم دیگه.
نفس بلندی کشید.
— میدونم چی میگی، حق با توئه. من بهونهگیر شدم.
— نه عزیزم، اصلاً بهونهگیر نشدی. خب داریم حرف میزنیم دیگه. حالا با اجازه، من برم.
لبخندی زد و سر تکون داد.
— برو.
از خونه اومدم بیرون و قدمهام رو تند کردم. رسیدم جلوی مدرسه، هنوز زنگ نخورده بود. چند تا از مامانا کنار در ایستاده بودن و با هم حرف میزدن. یه گوشه منتظر موندم.
چند دقیقه بعد، صدای زنگ مدرسه بلند شد و بچهها یکییکی از در بیرون اومدن. چشم چرخوندم تا زینب رو پیدا کنم. یه کم طول کشید، ولی دیدمش. داره میاد.
رفتم جلو و آروم صداش زدم:
— زینب جان!
سرش رو بالا آورد. با تعجب لبخند شیرینی زد و اومد سمتم.
— مامان! تو چرا اومدی؟ مگه قرار نبود امیرحسین و عزیز بیان دنبالم؟
دستی کشیدم به سرش.
— امروز به دلم افتاد خودم بیام دنبالت.
چشمهاش برق زد.
— چه خوب میشه همیشه خودت بیای دنبالم.
— باشه عزیزم، خودمم دوست دارم بیام و از مدرسه بیارمت.
برام سوال شد که ازش بپرسم چرا دوست داره من بیام دنبالش. نگاه با محبتی بهش انداختم.
— زینب، چرا دوست داری من بیام دنبالت؟
— آخه همه بچهها ماماناشون میان دنبالشون، ولی من همیشه داداشام میان. بعدشم امیرحسین من رو اذیت میکنه.
— عه، چطور اذیتت میکنه؟
— یه وقتا مسخرم میکنه، یه وقتها تهدیدم میکنه. عزیز دعواش میکنه، ولی اون گوش نمیکنه.
لبخند گرمی زدم.
— باشه عزیزم، دیگه خودم میام دنبالت. اما چون داداشات نمیدونن من اومدم دنبالت، بیان اینجا ببینن نیستی، نگران میشن. صبر میکنیم بیان، بعد با هم میریم.
— باشه ای گفت و کنارم ایستاد. چشم به راه پسرام بودم که دیدم ترانه اومد از جلومون رد شه. رو کرد به زینب، دستشو تکون داد و لبخند شادی زد.
— فردا میبینمت.
عصبی از رفتار ترانه نگاهی به زینب انداختم. عه، اینم خنده پهنی زده و داره برای ترانه دست تکون میده. نتونستم جلوی احساسم رو بگیرم و قدم برداشتم سمتش. صدا زدم:
— ترانه!
برگشت سمت من.
— بله؟
— مگه من قبلاً بهت تذکر ندادم که دیگه دوروبر زینب نچرخی؟
منتظر جوابشم، اما صدیقه ساکت، نگاهش رو به زمینه . بهش گفتم:
«سکوت نشونه رضایت درسته؟»
هرچی صبر کردم، حرفی نزد.
ملتمسانه گفتم:
«یه حرفی بزن! یه چیزی بگو. میخوام دوباره واسطه بفرستم پیش بابات. باید مطمئن شم که تو هم دلت پیش من هست یا نه. اینطوری که تو ساکتی، منم بلاتکلیف میمونم
همینطور ساکت به زمین خیره شده ناامید از شنیدن حرفی ازش، خواستم برم سمت تراکتورم که یه صدای ضعیف ازش شنیدم...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
داستانی زیبا از پسری که بر اثر حوادث پدر و مادرش رو از دست میده ولی با اراده قوی همه مشکلاتش رو پشت سر میزاره و حالا هم عاشق شده❤️
این داستان با تغییرات بسیار جزئی واقعی ایست😍
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۶ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) — ببخشید، درکت میکنم، و
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۷
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
نگاه متکبرانهای بهم انداخت و بدون اینکه جوابم رو بده، رفت.
صدام رو بردم بالا:
— امیدوارم حرفم رو شنیده باشی، دیگه تو رو با زینب نبینم!
چند تا از بچههای مدرسه وایستادن که ببینن چی میشه. ترانه هم بدون اینکه پشت سرش رو نگاه کنه، رفت. برگشتم پیش زینب. نگاهم افتاد به چهره ناراحت و عصبانیش. سعی کردم که پیشش کم نیارم. دستم رو به نشونه تهدید گرفتم جلوش:
— مگه نگفتم با این نگردی؟
صداش رو برد بالا:
— مگه من باهاش گشتم؟
— چرا بهش رو میدی که برات دست تکون بده؟
— ول کن مامان! کاشکی نیومده بودی دنبالم.
صدای عزیز خورد به گوشم:
— چی شده مامان؟
برگشتم سمتش. فوری گفت:
— سلام.
— سلام عزیزم. هیچی.
با نگاهم اطرافم رو دید زدم و پرسیدم:
— امیرحسین کو؟
— امروز کلاس فوقالعاده داره، دیر تعطیل میشه.
نچی کردم و سر تکون دادم.
— یادم رفته بود. تو برو دنبال امیرحسن، من و زینب میریم خونه.
— باشه، ولی چی شده که خودت اومدی دنبال زینب؟
— همینجوری دوست داشتم بیام دنبالش.
عزیز حرف منو باور نکرد و نگاهش رو داد به زینب:
— چیکار کردی که مامان رو کشوندی اینجا؟
زینب فوری جواب داد:
— من کاری نکردم، خودش اومده دنبالم.
دستم رو گذاشتم روی بازوش:
— برو دنبال امیرحسن، الان تعطیل میشه، میمونه پشت در مدرسه.
چشمی گفت و رفت. سر چرخوندم سمت زینب:
— بیا بریم.
دو تایی راه افتادیم سمت خونه. توی راه، برای اینکه سرش داد زدمو از دلش دربیارم، بهش گفتم:
— امتحان دیکتهت رو خوب دادی؟
ساکت موند و حرفی نزد.
دوباره تکرار کردم:
— زینب! با توام! میگم امتحان دیکتهت رو خوب دادی؟
نگاهی تو صورتم انداخت و با لحن حرص درآری جواب داد:
— من اسمم رو گذاشتم رویا، رویا صدام کن تا جوابت رو بدم.
فهمیدم به تلافی اینکه من باهاش برخورد بدی داشتم، میخواد حرصم رو در بیاره و میگه اسمم رویاست.
یه حسی بهم گفت:
— ولش کن، این الان روی دنده لج افتاده. بهتره که باهاش حرف نزنی.
دیگه چیزی نگفتم و رسیدیم در خونه. کیفش رو پرت کرد و گفت:
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۷ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) نگاه متکبرانهای بهم اند
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۸
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
— من میرم خونه ی مامان جون.
تا خواست بره، تندی دستش رو گرفتم:
— نمیخواد بری!
همزمان که دستش رو از دست من میکشه، گفت:
— ولم کن! میخوام برم.
— لازم نکرده بری اونجا! میای خونه خودمون. بعدم برای چی کیفت رو پرت میکنی روی زمین؟
— تو چرا ترانه رو دعوا کردی؟ چرا میگی من ترانه رو دوست نداشته باشم؟
— زینب، فقط یک دلیل کافیه که تو ارتباطتو با ترانه قطع کنی. من اصلاً کاری ندارم خونواده ترانه چه جوری هستند یا خودش چیکار میکنه یا نمیکنه. تو هم سن و سال اون نیستی، نباید باهاش بگردی. تو باید با یه دختری که کلاس دوم یا اول یا سوم هست دوست بشی، نه ششم . متوجه شدی؟
شونه انداخت بالا.
— نه، نشدم.
— میخوای یه جور دیگه متوجهت کنم؟
تو چشمهای من زل زد.
— مثلاً چه جوری؟ میخوای بزنیم؟
— اگه حرفمو گوش نکنی و لازم باشه، آره میزنمت.
ساکت. تو چشمهای من زل زد.
ابرو دادم بالا.
— ببین، میخوام در حیاطو باز کنم دستتو ول میکنم، اگر فرار کنی بری خونه مامان جون، من میدونم با تو...
بهش اعتباری نیست. چون میدونه به خاطر شرایط باباش الان دنبالش نمیرم، برای همین بیخیال در باز کردن شدم و دستش رو رها نکردم. وقتی دید کاری نمیکنم گفت:
— پس چرا در رو باز نمیکنی بریم تو!
نگاهی بهش انداختم.
— چون تو فرار میکنی میری خونه مامان جون. اینجا منتظر میمونیم تا عزیز بیاد در رو باز کنه.
خودش رو مظلوم کرد:
— فرار نمیکنم، دستم رو ول کن، در رو باز کن!
به حرفش توجهی نکردم، دوباره تکرار کرد:
— مامان، میگم نمیرم خونه مامان جون، دستم رو ول کن، در رو باز کن!
نگاهم رو دادم بهش.
— قول دادیها؟
سری تکون داد.
— آره، قول دادم.
دستش رو ول کردم، کلید انداختم تو در و در رو باز کردم. خدا رو شکر به قولش عمل کرد. هردو وارد خونه شدیم. طبق هر روز که زینب از مدرسه میاد، بعد از سلام به باباش، رفت بغل ناصر. اونم بعد از جواب سلامش، زینب رو به آغوش کشید و نوازشش کرد. زینب از باباش جدا شد، لباسهاش رو عوض کرد و رو کرد به من:
— چه بوی خوبی میاد! ناهار چی درست کردی؟
ابرو دادم بالا و با لبخند جواب دادم:
— همونی که لیموهاش رو خیلی دوست داری.
خوشحال گفت:
— آخ جون، قیمه داریم، میاری بخورم؟
— یه کوچولو صبر کنی، برادراتم میان، دور هم میخوریم.
خنده شیطنتآمیزی زد.
— اخ جون، امیرحسین امروز کلاس فوقالعاده داره نیست، منم همه تهدیگها و لیموهای خورشت رو میخورم!
لپش رو آروم گرفتم:
— ای شیطون دوستداشتنی من!
نگاه سوالبرانگیزی بهم انداخت و پرسید...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۸ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) — من میرم خونه ی مامان ج
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۰
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
— مامان، تو منو دوست داری؟
نگاه پرمحبتی بهش انداختم:
— آره عزیزم، دوستت دارم، چرا این حرف رو میزنی؟
— آخه من با ترانه دوستم، گفتم شاید تو منو دوست نداشته باشی.
— من این کارت رو که با یه دختر بزرگتر از خودت دوست هستی رو دوست ندارم. ولی فقط همین کارت رو، خودت رو خیلی دوست دارم. حالا اگر میخوای مامان رو خوشحال کنی، دیگه اسم ترانه رو نیار.
ابرو داد بالا.
— قول نمیدم.
اخم ریزی کردم:
— چرا؟
— چون تو آبروی منو جلوی مدرسه پیش دوستام بردی و سرم داد زدی.
یه لحظه حرفهای مامانم تو گوشم اکو شد. با زینب دوست باش، ولی من نتونستم خودم رو کنترل کنم و دم مدرسه به زینب دوستانه بگم که با ترانه دوستی نکن و سرش داد زدم. حق با زینب بود، ولی کاریه که انجام شده و باید تو یه فرصت مناسب از دل زینب در بیارم.
زینب دست کرد تو کیفش و یه برگه گرفت جلوم.
پرسیدم:
— این چیه؟ جلسه اولیاست؟
— نه، بگیر، بخون، میفهمی چیه.
برگه رو گرفتم، شروع کردم به خوندن. خوشحال گفتم:
— عه، پنجشنبه میخوان ببرنتون اردوی پارک ارم، چه خوب!
در واقع خوشحالی من برای اینه که همزمانی که زینب میخواد با مدرسه بره اردو، من و ناصرم میخوایم بریم شاه عبدالعظیم. اینطوری خیالم راحتتره.
زینب پرسید:
— حالا امضا میکنی؟
— من که امضا میکنم، اما اولویت با باباته. ببر بده بابا ناصر برات امضا کنه، منم، الآن میز ناهارو میچینم.
زینب برگه رو برد پیش ناصر و منم میز ناهارو چیدم. صدای زنگ خونه اومد. زینب در رو باز کرد. امیرحسین و امیرحسن هم وارد شدن. همگی دور میز ناهار نشستیم.
زینب گفت:
— مامان، همه تهدیگها و لیموهاشو بده به من!
سر چرخوندم سمتش:
— عزیزم، درسته که الآن امیرحسین نیست، ولی برای ناهار میاد، نصفش برای تو، نصفشم برای امیرحسین.
عزیز رو کرد به من:
— مامان، کفش فوتبالی من پاره شده، میای بریم کفش بخریم؟
نگاهمو دادم به عزیز:
— آره پسرم، بزار عموت سود گاوداری رو برامون بریزه. چشم، اما امروز سوم برجه، باید یکم میریخته. چرا نریخته؟
— میریزه، حالا شاید وقت نکرده. میشه یه زنگ بهش بزنی بگی واریز کنه؟ آخه فردا فوتبال داریم.
ناصر رو کرد به من:
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\