eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.7هزار دنبال‌کننده
791 عکس
412 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۲ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) قرصش رو با یه لیوان آب گ
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ به قلم (لواسانی) باشه ناهارت رو بذار بیا، کارت دارم. - باشه چشم امروز می‌خوام قیمه بپزم. قابلمه رو روی گاز گذاشتم و رو کردم به ناصر. _ ناصر جان، من یه دقیقه برم خونه مامانم، زود برمی‌گردم. _ باشه، برو. سریع چادرم رو سر کردم و راه افتادم. زنگ در خونه‌شون رو زدم، صدای مامان از پشت گوشی اومد. _کیه؟ _ منم مامان، باز کن. در باز شد. رفتم تو - سلام مامان جون، خوبی؟ چی شده؟ اینطوری که گفتی بیا دلشوره گرفتم مامان لبخند آرومی زد _ سلام عزیزم چیز خاصی نیست، بشین میخوام باهات حرف بزنم نشستم کنارش و کامل چرخیدم سمتش. _جانم؟ مامانم نفس بلندی کشید _ جانت بی بلا… دیروز که با زینب اومدی اینجا، رفتارتو باهاش دیدم. و دیدم که زینب چطور مقاومت کرد که کار اون دوستش رو لو نده چشم‌هاش رو ریز کرد _ اسمش چی بود؟ _ ترانه. - آهان، همون، ترانه. ببین مادر، دیشب تا صبح خوابم نبرد. هی با خودم فکر کردم چرا زینب باید با یه همچین دختری دوست بشه؟ چرا باید بهش این‌قدر اعتماد کنه؟ از یه طرفم، اگه این قضیه رو برادر شوهرت بفهمه، بیا و ببین چه شری به پا می‌شه! مخصوصاً که ماجرای زن دوم دامادش هم از خونه تو دراومد و الان تو رو مقصر می‌دونه. نفس عمیقی کشیدم - مامان، من همه اینا رو می‌دونم. خودمم دیشب نخوابیدم. مشکل اینجاست که نمی‌دونم باید چیکار کنم. امروز رفتم مدرسه، خانم مدیر زینب و ترانه رو آورد. اگه بدونی این یه ذره دختر، ترانه، چقدر پررو بود… هرچی باهاش صحبت کردن، تهدیدش کردن که بگه جریان النگو چیه، با خونسردی تمام هیچی نگفت! مامان با لحنی محکم اما مهربون گفت: - گفتی نمی‌دونی باید چیکار کنی؟ الان بهت می‌گم. زل زدم تو چشماش. - با دخترت رفیق شو، نرگس… دوستش باش. باهاش بازی کن، حرف بزن، براش وقت بذار. کاری کن که بتونه بهت اعتماد کنه. ساکت، چشم ازش برنمی‌‌دارم. مامانم ادامه داد: - تو بیشترین وقتتو برای ناصر گذاشتی. خب، این خیلی خوبه! بچه‌هات هم ازت یاد می‌گیرن که متعهد باشن، و پای زندگیهاشون وایستن. ولی خب، حق دارن که مامانشون وقتش رو برای اونا هم بذاره. حق دارن که بشینن با مامانشون بازی کنن، درد دل کنن، رازاشونو بگن. کمی مکث کرد و آروم‌تر گفت: - اگه تو سنگ صبورشون باشی، اگه گوش شنوایی برای حرفاشون داشته باشی، دیگه دنبال کسی مثل ترانه نمی‌رن… با شنیدن این حرفها از مامانم به فکر فرو رفتم. حق با مامانمه... سلام من مهلا ام ۲۰ سالمه داستانم برمیگرده به زمانهایی که بچه بودم و ۱۵ سالگیم از همون بچگی انگار سرنوشتم بد نوشته بود تا چشم به دنیا باز کردم فهمیدم بابام دوتا زن داره و من از زن اول بودم و بابامو خیلی کم میدیدم و اینقدر باهم غریبه بودیم که وقتی میومد پیشمون من روسريمو میپوشیدم ما تو روستا زندگی میکردیم و تو یه حیاط دوتا خونه بودیم یکیش ما یکیشم بابام و زن بابام و بچه هاش اصلا بابام پیش ما نمیومد از همون بچگی اسیب روحی بهم وارد میشد تا اون روزکه بابام رفت شهرو... https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9 جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 ╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 ســلام ❤️صبح زیباتون بخیـر🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۳ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) باشه ناهارت رو بذار بیا،
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ به قلم (لواسانی) با صدای مامان که گفت: «نرگس جان، پاشو برو خونتون، ناصر تنهاست.» از فکر بیرون اومدم و نگاهمو دوختم بهش. — باشه، الان میرم. داشتم به حرفای شما فکر می‌کردم... همه‌ش درسته، فقط دعا کن بتونم از پسش بربیام. کارای خونه، رسیدگی به ناصر، حالا اگه این قضیه رو هم اضافه کنم، وقت کم میارم. مامانم اومد تو حرفم: — خدا رو شکر دست و بالت بازه، یکیو بیار توی نظافت خونه و آشپزی کمکت کنه. حالا نخواستی هر روزم بیاد، هفته‌ای دو سه بار خوبه، هم خونه‌تو تمیز و مرتب کنه، هم چند جور خورشت درست کنه بذاری تو یخچال، خودتم فقط برنج درست می‌کنی. این‌جوری خیالت از ناهار و شام راحت‌تره و می‌تونی بهتر به بچه‌هات برسی. لبخندی زدم. — اینم پیشنهاد خوبیه! مامان سری تکون داد و گفت: — برو همه اینا رو توی یه دفتر بنویس، برنامه‌ریزی کن و همتت رو بکار بگیر که فقط تو حرف نمونه! بهش نزدیک شدم، دست انداختم دور گردنش، صورتشو بوسیدم و گفتم: — ممنونم از راهنماییات، مامان. لبخند قشنگی زد. — منم ازت ممنونم! ماشاالله هرچی تو بچگی و نوجوونی اذیت کردی، حالا عاقل شدی. یه چیزی هم بگم، ناراحت نمیشی؟ جانم بگو من هیچ وقت از حرفهای شما ناراحت نمیشم مامانم تبسمی زد یه وقت نگی مامانم به جای اینکه بیاد کمکم، میگه یکیو بیار! به جون مامان، کمرم خیلی درد می‌کنه، فقط می‌تونم بچه‌هاتو نگه دارم. به علی‌اصغر و زری هم گفتم که من، بچه‌هاتونو نگه می‌دارم، ولی نمی‌تونم تو کارای خونه کمکتون کنم. لبمو گاز گرفتم و کشدار گفتم — وااای مامان، این چه حرفیه؟! من کی ازت توقع دارم بیای خونه‌مو جارو کنی و ظرف بشوری؟ همین که حواست به زندگیمونه، یه دنیا ازت ممنونم. الانم کلی حرفای خوب زدی، ان‌شاءالله میرم و با توکل به خدا شروع می‌کنم. اگر کاری نداری من برم — نه قربونت برم، برو عزیزم، خدا پشت و پناهت. ازش خداحافظی کردم و اومدم خونه. هنوز پامو درست نذاشته بودم تو، که ناصر با دلخوری گفت: — ساعتو نگاه کن! این بود زود اومدنت؟ سرمو چرخوندم سمت ساعت. عقربه‌ها یازده و نیمو نشون میدن. رو کردم بهش: — ده و نیم رفتم، الان یازده و نیمه. فقط یه ساعت پیش مامانم بودم. با دلخوری جواب داد: — یه ساعت برای منی که تک و تنها تو خونه نشستم، کمه؟ دیدم اگه جواب بدم، بحث کش پیدا می‌کنه. برای اینکه تمومش کنم، رفتم کنارش نشستم و لبخند زدم. جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 ╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۴ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) با صدای مامان که گفت: «
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ به قلم (لواسانی) ناصر کامل چرخید سمتم، نگاه عمیقی بهم انداخت و بعد از یه مکث کوتاه گفت: — میای بریم شاه‌عبدالعظیم؟ بی‌معطلی جواب دادم: — آره عزیزم، اتفاقاً منم دلم هوای یه زیارت کرده. ابروهاشو بالا انداخت. — ولی با بچه‌ها نه، خودمون دوتا. تو دلم گفتم: بدون بچه‌ها که نمیشه! آخه من چطوری زینب رو، با این اوضاع و احوال، تنها بذارم؟ اما به ناصر هم نمی‌تونستم "نه" بگم. یه فکری تو ذهنم جرقه زد. حالا میگم باشه، بعداً یه راهی پیدا می‌کنم. ناصر سری تکون داد: — چی شد نرگس؟ چرا ساکتی؟ یه لبخند مصنوعی زدم. — مگه میشه روی فرمان قبله‌ی عالم حرف آورد؟ هر وقت تو بگی، من آماده‌ام! یه لبخند پنهونی زد. — پس، شب جمعه میریم. — به‌به! خیلی هم عالی! از کنارش بلند شدم و اومدم آشپزخونه. برنج رو گذاشتم دم کردم، سیب‌زمینی پوست گرفتم و خلال کردم. ریختم تو ماهیتابه و سرخ شدن. هم‌زمان که دستم مشغول بود، فکرم رفت سمت اینکه به عمه حاجر بگم بیاد پیش بچه‌ها. خدا کنه کار نداشته باشه و بیاد اینجا... فعلاً زینب رو هم از مدرسه خودم می‌برم و میارمش. نگاهم افتاد به ساعت؛ دوازده و ده دقیقه‌ست. سریع رفتم کنار جالباسی و آماده شدم. ناصر پرسید: — کجا میری؟ — میرم زینب رو بیارم. — مگه امیرحسین و عزیز نمیرن دنبالش؟ — چرا، ولی یه کم با امیرحسین سازشون نمیشه، اذیت میشه. — چطور تا حالا اذیت نمی‌شد، از الان به بعد اذیت میشه؟ تو دلم گفتم: خدایا کمکم کن، نمی‌تونم حقیقت رو بهش بگم. اگه بفهمه، حالش بد میشه. اومدم جلوش ایستادم، خودم رو مظلوم کردم — بذار برم دیگه ناصر، همه‌ی مامانا میرن دنبال بچه‌هاشون. منم دوست دارم برم دنبال زینب، زینبم دوست داره که من دنبالش برم. آهی کشید و سر تکون داد. — باشه، برو. منم باید یاد بگیرم به تنهایی عادت کنم. صبح یه بار رفتی مدرسه، از اونجا رفتی خونه‌ی مامانت، حالا دوباره داری میری مدرسه. باشه، برو به کارت برس. دلم براش سوخت. با اینکه سعی میکنم تنهاش نگذارم، ولی نمیشه. مدام یه کاری پیش میاد، اونم کارایی که اگه انجامشون ندم، به زندگیم آسیب می‌رسید. خم شدم، پیشونیشو بوسیدم... منتظر جوابشم، اما صدیقه ساکت، نگاهش رو به زمینه . بهش گفتم: «سکوت نشونه رضایت درسته؟» هرچی صبر کردم، حرفی نزد. ملتمسانه گفتم: «یه حرفی بزن! یه چیزی بگو. می‌خوام دوباره واسطه بفرستم پیش بابات. باید مطمئن شم که تو هم دلت پیش من هست یا نه. اینطوری که تو ساکتی، منم بلاتکلیف میمونم همینطور ساکت به زمین خیره شده ناامید از شنیدن حرفی ازش، خواستم برم سمت تراکتورم که یه صدای ضعیف ازش شنیدم... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d داستانی زیبا از پسری که بر اثر حوادث پدر و مادرش رو از دست میده ولی با اراده قوی همه مشکلاتش رو پشت سر میزاره و حالا هم عاشق شده❤️ این داستان با تغییرات بسیار جزئی واقعی ایست😍 جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 ╲\╭┓https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
اسمم لیلاست نافمو با بدبختی بریده اند نه از خانواده شانس آوردم نه از شوهر🥺❤️‍🩹 بعد سه ماه زندگی مشترک طلاق گرفتم و برگشتم خونه پدریم، چقدر سرکوفت شنیدمو دم نزدم! تا اینکه مجازی با یه پسر عرب آشنا شدم اوایل رو ابرا بودم خیلی بهم محبت میکرد و کمبود محبتمو جبران میکرد تا اینکه یه روز گفت دارم میام ببینمت و تو هم باید بیای جایی که آدرس بهت میدم،اول ترسیدم ولی بعدش گفتم چیزی نمیشه و به اون آدرسی که داد رفتم و...🥺😭👇🔥 https://eitaa.com/joinchat/3447193688C2571e4be0f باورم نمیشد خام حرفاش شدم😭🔥