زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۴ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) با صدای مامان که گفت: «
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۵
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
ناصر کامل چرخید سمتم، نگاه عمیقی بهم انداخت و بعد از یه مکث کوتاه گفت:
— میای بریم شاهعبدالعظیم؟
بیمعطلی جواب دادم:
— آره عزیزم، اتفاقاً منم دلم هوای یه زیارت کرده.
ابروهاشو بالا انداخت.
— ولی با بچهها نه، خودمون دوتا.
تو دلم گفتم: بدون بچهها که نمیشه! آخه من چطوری زینب رو، با این اوضاع و احوال، تنها بذارم؟
اما به ناصر هم نمیتونستم "نه" بگم. یه فکری تو ذهنم جرقه زد. حالا میگم باشه، بعداً یه راهی پیدا میکنم.
ناصر سری تکون داد:
— چی شد نرگس؟ چرا ساکتی؟
یه لبخند مصنوعی زدم.
— مگه میشه روی فرمان قبلهی عالم حرف آورد؟ هر وقت تو بگی، من آمادهام!
یه لبخند پنهونی زد.
— پس، شب جمعه میریم.
— بهبه! خیلی هم عالی!
از کنارش بلند شدم و اومدم آشپزخونه. برنج رو گذاشتم دم کردم، سیبزمینی پوست گرفتم و خلال کردم. ریختم تو ماهیتابه و سرخ شدن. همزمان که دستم مشغول بود، فکرم رفت سمت اینکه به عمه حاجر بگم بیاد پیش بچهها. خدا کنه کار نداشته باشه و بیاد اینجا...
فعلاً زینب رو هم از مدرسه خودم میبرم و میارمش. نگاهم افتاد به ساعت؛ دوازده و ده دقیقهست. سریع رفتم کنار جالباسی و آماده شدم.
ناصر پرسید:
— کجا میری؟
— میرم زینب رو بیارم.
— مگه امیرحسین و عزیز نمیرن دنبالش؟
— چرا، ولی یه کم با امیرحسین سازشون نمیشه، اذیت میشه.
— چطور تا حالا اذیت نمیشد، از الان به بعد اذیت میشه؟
تو دلم گفتم: خدایا کمکم کن، نمیتونم حقیقت رو بهش بگم. اگه بفهمه، حالش بد میشه.
اومدم جلوش ایستادم، خودم رو مظلوم کردم
— بذار برم دیگه ناصر، همهی مامانا میرن دنبال بچههاشون. منم دوست دارم برم دنبال زینب، زینبم دوست داره که من دنبالش برم.
آهی کشید و سر تکون داد.
— باشه، برو. منم باید یاد بگیرم به تنهایی عادت کنم. صبح یه بار رفتی مدرسه، از اونجا رفتی خونهی مامانت، حالا دوباره داری میری مدرسه. باشه، برو به کارت برس.
دلم براش سوخت. با اینکه سعی میکنم تنهاش نگذارم، ولی نمیشه. مدام یه کاری پیش میاد، اونم کارایی که اگه انجامشون ندم، به زندگیم آسیب میرسید. خم شدم، پیشونیشو بوسیدم...
منتظر جوابشم، اما صدیقه ساکت، نگاهش رو به زمینه . بهش گفتم:
«سکوت نشونه رضایت درسته؟»
هرچی صبر کردم، حرفی نزد.
ملتمسانه گفتم:
«یه حرفی بزن! یه چیزی بگو. میخوام دوباره واسطه بفرستم پیش بابات. باید مطمئن شم که تو هم دلت پیش من هست یا نه. اینطوری که تو ساکتی، منم بلاتکلیف میمونم
همینطور ساکت به زمین خیره شده ناامید از شنیدن حرفی ازش، خواستم برم سمت تراکتورم که یه صدای ضعیف ازش شنیدم...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
داستانی زیبا از پسری که بر اثر حوادث پدر و مادرش رو از دست میده ولی با اراده قوی همه مشکلاتش رو پشت سر میزاره و حالا هم عاشق شده❤️
این داستان با تغییرات بسیار جزئی واقعی ایست😍
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
هدایت شده از صراط
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکی به اینهایی که چیزی از آشپزی نمیدونن یاد بده آب رو داخل روغن درحال سوختن نریزن😖
همه رو به فنا داد😐
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
9.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️آقای پزشکیان اجـازه صـادر شـد...
حتما تا آخر ببینید.
🇮🇷#کانال_سیاسی
🇵🇸@siyasichanel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خرم آباد شهر زیبا ❄️☃️
@iran_shegeftangiz
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۵ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) ناصر کامل چرخید سمتم، نگ
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۶
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
— ببخشید، درکت میکنم، ولی باید هوای بچهها رو هم داشته باشیم دیگه.
نفس بلندی کشید.
— میدونم چی میگی، حق با توئه. من بهونهگیر شدم.
— نه عزیزم، اصلاً بهونهگیر نشدی. خب داریم حرف میزنیم دیگه. حالا با اجازه، من برم.
لبخندی زد و سر تکون داد.
— برو.
از خونه اومدم بیرون و قدمهام رو تند کردم. رسیدم جلوی مدرسه، هنوز زنگ نخورده بود. چند تا از مامانا کنار در ایستاده بودن و با هم حرف میزدن. یه گوشه منتظر موندم.
چند دقیقه بعد، صدای زنگ مدرسه بلند شد و بچهها یکییکی از در بیرون اومدن. چشم چرخوندم تا زینب رو پیدا کنم. یه کم طول کشید، ولی دیدمش. داره میاد.
رفتم جلو و آروم صداش زدم:
— زینب جان!
سرش رو بالا آورد. با تعجب لبخند شیرینی زد و اومد سمتم.
— مامان! تو چرا اومدی؟ مگه قرار نبود امیرحسین و عزیز بیان دنبالم؟
دستی کشیدم به سرش.
— امروز به دلم افتاد خودم بیام دنبالت.
چشمهاش برق زد.
— چه خوب میشه همیشه خودت بیای دنبالم.
— باشه عزیزم، خودمم دوست دارم بیام و از مدرسه بیارمت.
برام سوال شد که ازش بپرسم چرا دوست داره من بیام دنبالش. نگاه با محبتی بهش انداختم.
— زینب، چرا دوست داری من بیام دنبالت؟
— آخه همه بچهها ماماناشون میان دنبالشون، ولی من همیشه داداشام میان. بعدشم امیرحسین من رو اذیت میکنه.
— عه، چطور اذیتت میکنه؟
— یه وقتا مسخرم میکنه، یه وقتها تهدیدم میکنه. عزیز دعواش میکنه، ولی اون گوش نمیکنه.
لبخند گرمی زدم.
— باشه عزیزم، دیگه خودم میام دنبالت. اما چون داداشات نمیدونن من اومدم دنبالت، بیان اینجا ببینن نیستی، نگران میشن. صبر میکنیم بیان، بعد با هم میریم.
— باشه ای گفت و کنارم ایستاد. چشم به راه پسرام بودم که دیدم ترانه اومد از جلومون رد شه. رو کرد به زینب، دستشو تکون داد و لبخند شادی زد.
— فردا میبینمت.
عصبی از رفتار ترانه نگاهی به زینب انداختم. عه، اینم خنده پهنی زده و داره برای ترانه دست تکون میده. نتونستم جلوی احساسم رو بگیرم و قدم برداشتم سمتش. صدا زدم:
— ترانه!
برگشت سمت من.
— بله؟
— مگه من قبلاً بهت تذکر ندادم که دیگه دوروبر زینب نچرخی؟
منتظر جوابشم، اما صدیقه ساکت، نگاهش رو به زمینه . بهش گفتم:
«سکوت نشونه رضایت درسته؟»
هرچی صبر کردم، حرفی نزد.
ملتمسانه گفتم:
«یه حرفی بزن! یه چیزی بگو. میخوام دوباره واسطه بفرستم پیش بابات. باید مطمئن شم که تو هم دلت پیش من هست یا نه. اینطوری که تو ساکتی، منم بلاتکلیف میمونم
همینطور ساکت به زمین خیره شده ناامید از شنیدن حرفی ازش، خواستم برم سمت تراکتورم که یه صدای ضعیف ازش شنیدم...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
داستانی زیبا از پسری که بر اثر حوادث پدر و مادرش رو از دست میده ولی با اراده قوی همه مشکلاتش رو پشت سر میزاره و حالا هم عاشق شده❤️
این داستان با تغییرات بسیار جزئی واقعی ایست😍
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍بدون شرح...
نوه های بنی امیه😄
📌 #فوری_سراسری
بزرگترین کانال خبری تحلیلی در ایتا
@fori_sarasari
22.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ناراحتی شدید مشاور پارلمان اروپا از تحقیر زلنسکی توسط ترامپ و اذعان وی به ضعف اروپا!
مجید گلپور:
🔺اروپا در بدترین موقعیت ژئوپلیتیکی و اقتصادی قرار دارد؛ نابسامانی موج میزند و اختلافات درونی وجود دارد.
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هنوز وصیتنامه ننوشتی؟
خب چرا؟ وقتی این همه حرف برای دور و بریهات داری و میخوای به یادگار بذاری براشون؛ و حالا که نرم افزار وصیتنامه در اختیار توست، چرا زودتر اقدام نمیکنی؟
نترس! عمرت کم نمیشه؛ برعکس، هر کس وصیتنامه بنویسه عمرش طولانیتر میشه. اینجوری حواست به حساب و کتابهای زندگیات هم هست و زندگی با هدفتری خواهی داشت.
پس معطل نکن! «وصیتنامه» رو از توی بازار دانلود کن.
دانلود از کافه بازار
https://cafebazaar.ir/app/ir.vasiyyatname.twa
عضویت در کانال 👇
@vasiyyatname_app
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
❌❌بلغم چیست ؟🤔🤔
بلغم مایع سفید رنگی است که از غده لنفاوی ترشح میشه و اگر مقدارش در بدن زیاد بشه مشکلات زیادی تو بدن ایجاد میکنه از حمله : تئروئیدکم کار ؛یبوست؛کسلی و بیحالی ؛میل به شیرینی جات؛اضافه وزن به ویژه بالاته ؛درد مفاصل و ...
برای اینکه بدونید بلغمی هستید یا خیر
وارد لینک زیر بشید و تست بلغم شناسی را خیلی سریع و در کمتر از ۵ دقیقه انجام بدید .
💥💥💥💥💥💥💥💥💥
👇👇👇👇👇👇👇👇👇
https://formafzar.com/form/jaxrk