زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۱۰۵ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۰۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
تابحالم اگه دوست نداشتم کسی به خونمون بیاد به خاطر اوضاع زندگیمون بود
اما تو هم که نباید به خاطر این چیزا پاسوز من بشی
از خوشحالی شنیدن حرفاش دیگه کنترلی روی رفتارم نداشتم جلو پریدم و موقع در آغوش کشیدنش اولین چیزی که به زبون آوردم این بود
_حقا که آقایی...
هر وقت خودت صلاح بدونی میرم و چند روزه هم برمیگردم.
ولی کاش باهم میرفتیم
اینطوری منم مجبور نبودم ازت دور بمونم
با جوابی که بهم داد از شدت خوشحالی جیغ خفهای کشیدم
_من به فدای مردونگیت و جذبهی صدات بشم
راست میگی؟
_آره چرا که نه؟
از شوق شنیدن حرفاش کم مونده بود غش کنم
میدونستم اگه با خودش برم خیلب زودتر باید برگردم
اما اگه حتی به اندازهی نصف روز هم پیش مامانم باشم برام کافیه.
چون دیگه فهمیدم با روندی که پیش گرفتم با تغییر رفتارها و اقتداردهی که دارم قطعا تا چند وقت دیگه
اجازه میده هرچی که خوشحالم میکنه همون بشه
قبلا نمیتونستم خواستههام رو به زبون بیارم چون هرچه بیشتر میفهمید چی خوشحالم میکنه از همون زاوسه بیشتر محدودم میکرد
اما حالا هرچی بیشتر میدونست چی خوشحالم میکنه بیشتر اون اتفاق میفتاد
_آقا نیما خیلی خوشحالم ازین موضوع
الهی همون طور که دلم رو امشب شاد کردی خدا هم دلت رو شاد کنه
_پس سر نمازهات دعا کن منم یه بار دیگه مادرمو ببینم
دلم براش خیلی تنگ شده
یهو همهی ذوق و اشتیاقم از شنیدن حرفاش پرید
اما تلاش کردم در ظاهرم چیزی مشخص نباشه و متوجه حال درونیم نشه
برای حفظ ظاهر با لبخند جواب دادم
_ لابد تو هم دلت برای مامانت تنگ شده؟
الهی هرجا هست همیشه سلامت باشه و زودتر بیاد پیشمون که کنارمون باشه
که تو رو از وجود ایشون دارم
نمیدونم از شدت خوشحالیمه که دلم نمیخواد بدیهای فرشته رو به روی نیما و خودم بیارم یا بخاطر مبارزه با نفسهایی که داشتم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۱۰۶ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۰۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
اما واقعا دلم نمیخواد نیما ذرهای بخاطر کاری که مادرش باهامون کرد خجالت بکشه
صورتمو بوسید
_زنده باشی
نهال میخوام گذشته رو برات جبران کنم
خیلی شرمندهتم خیلی اذیتت کردم
_الهی دشمنت همیشه شرمنده باشه
این حرفو نزن دلم گرفت...
همینکه سایهت همیشه روی سرمه برام یه دنیاست
خندهی بدجنسی کرد
_یعنی اگه الان بهت بگم سمنان رفتنمون کنسله بازم همین حرفو میزنی؟
بدون ذرهای نگرانی از حرفی که زد
لب زدم
_شما هر دستوری بدی قابل اجراست
من حاضرم بازم مامانمو نبینم اما حرف شما زمین نمونه...
اگه چند ماه پیش بود این حرفش باعث عصبانیتم میشد و واکنشم جوابهای دندون شکنی که بتونم حسابی بچزونمش
اما الان میدونم که داره محکم میزنه تا ببینه تا چه حد پاییند به حرفایی که بهش میزنم هستم
دلم نمیخواد فکر کنم دارم فیلم بازی میکنم
برای همین حرف دل و زبونم رو یکی کردم
واقعا برام مهم نبود که نیما اجازه نده به دیدن مامانم برم
مهم این بود که با حرفام و احساساتم بهش حس امنیت بدم
اون باید به این باور میرسید که حرف اول و آخر زندگی رو اون میزنه و من حرفی ندارم
اون لحظه مملو از عشق خدا و رصایت خدا بودم
در دلم تنها چیزی که مهم بود رضایت خدا بود
کاش بتونم همیشه همین حس رو حفظ کنم
وقتی برای رضای خدا از حقم میگذرم
احساس خوبی سراغم میاد
در طول این چند ماه خیلی اتفاق افتاده برام
امیدوارم به اینکه خدا همهی این کارام رو جبران میکنه...
دیگه برام مهم نبود چطوری جبران میشه
دلم نمیخواست برای خدا تعیین تکلیف کنم
نحوهی دیدن مامانم و رفع دلتنگیام رو به خدا سپرده بودم که برام تعیین کنه
اینکه بعد از این همه مدت الان خود نیما پیشنهاد داد که خودش من رو ببره دیدن مامانم یعنی باز شدن درهای رحمت الهی...
همون چیزی که خیلب وقته منتظرشم.
_آقایی... کی میریم سمنان؟
_هروقت تو آمادگیش رو داشته باشی
_حتی اگه بگم فردا؟
_گفتم که هر وقت که تو بگی... حتی همین الان
صورتش رو بوسه باران کردم
دستش که تو دستام بود رو بالا آوردم تا ببوسم اما متوجه نیتم شد و برای همین فورا دستش رو عقب کشید
_چکار میکنی؟
_نمیدونم چطور ازت تشکر کنم
_خب تو که اینقدر دلتنگ بودی چرا زودتر از اینها نمیرفتی.
_نمیدونم... شاید چون دلم نمیخواست از تو هم دور بشم
_پس هر طور شده فردا رو ردیف میکنم که تا شب سمنان باشیم خوبه؟
عاشقتم نیما
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۱۰۷ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۰۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم
نیما همینکه سرش رو روی بالش گذاشت خیلی زود خوابش برد
ولی من از ذوق زیاد خوابم نمیبرد و مدام از این شونه به اون شونه میشدم...
نفهمیدم کی خوابم برد تا اینکه با صدای زنگ هشدار گوشیم بیدار شدم
نیما رو سرجاش ندیدم
ولی برق آشپزخونه روشن بود
با تعجب به ساعت گوشی نگاه کردم...
هنوز نیمساعت تا اذان صبح باقی مونده...
من همیشه این ساعت برای نماز شب بیدار میشدم
برق سرویس بهداشتی خاموش بود و درش نیمهباز
یه لحظه نمیدونم چطور شد که بارقههای امید در دلم روشن شد
نکنه نیما هم داره نماز شب میخونه؟
امیدوار به طرف آشپزخونه رفتم اما نیما اونجا هم نبود
سرمایی که از طرف در تراس به داخل آشپزخونه میومد من رو متوجه اون کرد
در رو باز کردم
تراس کوچیک دو در یک این خونه بیشتر حکم انباری رو داشت و کلی وسایل بدرد نخور توش بود
با دیدن نیما که از نردهها چسبیده و متفکرانه پایین رو تماشا میکرد از فکری که به ذهنم خطور کرده بود خندهم گرفت
منو باش چه خوش خیال بودم... نیما اصلا نماز خوندن بلد نیست اونوقت من فکر کردم این وقت صبح پا شده تا نماز صبح بخونه.
همینکه هم سرکار میره و دیگه از من توقع کار کردن و کسب درامد نداره
یا اینکه با پوریا مهربون شده و احساسات پدرانهش رو نثار این بچه میکنه
چند ماهه شبا جایی نمیره و زود به خونه برمیگرده
دیگه باهام بداخلاقی نمیکنه
و جواب محبتهام رو میده
دیگه عصبانی نمیشه و خیلی وقته از فحش و بد و بیراه خبری نیست
دوماهه که گهگاه به خواستههام جواب میده و با من و پوریا هم به پارک و پیادهروی میاد دوبار هم که با هم خرید رفتیم. همینا یعنی موفقیت دیگه...
امشبم که کولاک کرد
گفت خودش من رو میبره سمنان تا خونوادم رو ببینم.
اگه قبل از شرکت در دوره بود با دیدنش توی تراس بی مقدمه از سر کنجکاوی ازش میپرسیدم تو اینجا چکار میکنی؟
اما حالا طبق توضیحات استاد میدونم این جمله حس خوبی رو به همسرم القا نمیکنه و ممکنه فکر کنه دارم سعی میکنم از کاراش سر در بیارم
پس کمی تو ذهنم سرچ کردم تا با جمله ی بهتری سوالم رو ازش بپرسم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۱۰۸ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۰۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
_عه همسرجان شما اینجایی؟
سرجات نبودی تعجب کردم
برگشت و نگاهم کرد
_آره بیخوابی به سرم زده
_انشاالله که خیره...
منم بیخوابی زده بود به سرم تازه خوابم برده بود که با زنگ گوشیم بیدار شدم.
فهمیدم بیداری... اونقدر جابجا و شونه به شونه شدی که منم خوابزده کردی
_عه ببخشید... نفهمیدم بیدارت کردم
_نهال... اگه من باهاتون نیام سمنان ناراحت میشی؟
آخه خیلی کار دارم
استاد گفته بود این مواقع حس درونیتون رو پنهان نکنید اما همیشه با ظرافت بگید تا موضع گیری نشه
پس به آرومی گفتم
_دوست دارم باهم بریم... اما اگه نمیشه اشکال نداره هرچی خودت صلاح میدونی... حتی اگه صلاح نمیدونی که منم برم مشکلی ندارم
با اینکه خیلی دوست دارم زودتر برم اشکال نداره
فعلا نمیرم
وارد آشپزخونه شد
_نه... تو به من چکار داری ؟
تو و پوریا با هم برید
هرچی فکر میکنم میبینم نمیتونم بیام حس خوبی ندارم
فعلا خودتون برید تا دفعات بعدی یه کاریش میکنیم...
هرچقدرم دوست داشتی بمون
جلو رفتم و بغلش کردم اونم همراهیم کرد
_ممنونم سالار...
چهار شنبهی هفتهی بعد روز مادره
اجازه میدی تا اون موقع اونجا بمونم؟
_اگه اینطوره که حتما بمون
یه لحظه یاد لوس بازیهای مادرشوهرم موقع خوشحالی کردنهاش افتادم
آروم خودم رو بالاپایین کردم
و با ذوق دستام رو مشت کردم و جلوی صورتم بالا آوردم
_آخ جون آخ جون دارم میرم پیش مامانم
از واکنشم خندهی بلندی سرداد و بعد هم متاسف سرش رو تکون داد
_تو که اینقدر دلتنگ بودی پس چرا هروقت میگفتم خودت تنهایی برو دیدن مامانت نمیرفتی؟
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۱۰۹ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۱۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
بعد از گفتن این جمله از آشپزخونه خارج شد و به طرف رختخوابمون رفت
اگه قبل از شرکت در این دوره بود
شنیدن این حرف از زبون خودش آتش بدی به جونم مینداخت و از سر عصبانیت میرفتم کنارش یا از همونجا میگفتم
_تو کی با این لحن و از در دوستی بهم پیشنهاد رفتن و سر زدن دادی؟
هربار توی دعوا میگفتی جمع کن برو
اما خیلی وقته میتونم به خشمم غلبه کنم...
چون همهی این چند ماهی که به سمنان نرفتم شاید پنجاه درصدش برای حفظ زندگیم بود اما مطمئنم صد درصد تصمیمی که برای نرفتن میگرفتم برای رضای خدا بود...
نیت کردنهام خیلی جواب داده و ثمرهش شده این آرامش...
اگه این مدت هم بخاطر لحن تهدید امیز نیما و ترس از دست دادن زندگی و نداشتن پول و سرمایه و این دلایل بود که پیش خونوادم نمیرفتم الان عصبی میشدم و همهی کاسه کوزههارو بهم میزدم و حتی بیخیال آشتی و حال خوبمون میشدم
اما وقتی بخاطر رضای خدا کنار همسرم و توی زندگیم برای بهبود زندگیم موندم دیگه از هیچ بنی بشری توقع جبران یا دیده شدن کارم ندارم و لازم نمیبینم که بخوام به نیما ثابت کنم حرفی که الان میزنه از پایه و اساس غلطه و هیچوقت چندین حرفی بهم نزده
وای که چقدر خوبه در آغوش خدا آرامش گرفتن...
اصلا منطق و احساساتم یه چیز دیگه شده و از من یه آدم دیگهای ساخته
برای همینه که دیگه بین من و نیما بحث و دعوا نمیشه
خدارو چه دیدی تا اینجا که هر وعدهای استاد داده به همهشون رسیدم
درسته دیرتر از بقیه ی هم دورهایهام رسیدم اما رسیدم و به بقیهش هم قطعا میرسم.
بی اهمیت به حرفی که نیما زد و یه کوچولو دلخورم کرد به سمت سرویس بهداشتی رفتم و بعد از وضو مشغول خوندن نماز شبی که بخاطر همصحبتی با نیما در حد یه رکعت نماز وتر نصفه و نیمه برام وقت مونده شدم
بین استغفار طلبیدنهای قنوت بودم که صدای ضعیف اذان از مسجد محل به گوش رسید
تا پایان اذان نماز وتر رو تموم کردم ...
اولین نماز شبی بود که خیلی به دلم چسبید...
وقتی در احادیث سفارش شده خوب شوهرداری کردن زن عبادت و جهاد برای او محسوب میشه و کلی حسنه داره چرا نباید الان حالم خوب باشه؟
با بجای نماز شب با همسرم هم کلام شدم چیزی که ناراحتش میکرد رو بهم گفت و منم متواضعانه قبول کردم تنهایی به دیدن مامانم و خونوادم برم...
بعد هم حرفی که زد و میتونست باعث ناراحتیم و در ادامه یه دعوا بشه رو به راحتی ازش عبور کردم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۱۱۰ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۱۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
بعد از نماز سجدهی شکر رفتم
الان این آرامشی که ماههاست به مرور وارد این خونه شده و آسایش و رفاهی که بخاطر زحمتهای نیما نصیبم شده مدیون آموزشهای استاد و نماز شبها و درددل کردنهام با خدا و امام زمانم.
خدایا در من چه دیدی که هم تونستم خودم رو تغییر بدم و با تغییرات من همسرمم تغییرات زیادی کرد
خدایا اگه میشه به یه جایی برسیم که نیما هم با تو و آغوشت آشنا بشه
اون هیچ پشت و پناهی نداره
اگه تورو بدست بیاره از این همه پریشونی خلاص میشه
خواهش میکنم ازت اونم دریاب
امام زمانم ازت خواهش میکنم یا اونقدر به من قدرت بده بتونم نور هدایت رو در وجود نیما هم روشن کنم یا خودت در وجودش شعلهور کن
تا وقتی آفتاب طلوع کنه شدیدا خوابم میومد و حسابی کسل بودم به همین علت چهار بار صورتم رو شستم تا خواب از سرم بمره و مشغول راز و نیاز بمونم...
به محض اینکه آفتاب طلوع کرد کتری رو پرآب کردم و روی اجاق گاز قرار دادم زیرشم حسابی کم کردم که تا وقتی بیدار میشم زودتر بتونم چای رو برای صبحونه ی نیما آماده کنم...
و به سرعت به رختخواب پناه بردم
یکساعت گذشت اما خواب دوباره از چشمام پریده بود.
عجب روزگاری شده اونوقتی که میخوام بیدار بمونم خواب تو چشمام لونه میکنه و حالا که میخوام بخوابم پر میکشه و میره
انگار نه انگار اونهمه خوابآلود بودم...
همهی فکرم شده بود خونوادم
دقیقا دوسال بود که ندیده بودمشون
چند مرتبه داداشم و حتی نیلوفر و شوهرش اومده بودند تهران برای دیدنم اما من ازشون خواهش کرده بودم به خونهم نیان...
و جایی بیرون از خونه باهاشون قرار گذاشته بودم
میزان حساسیتهای نیما رو میشناختم و میدونستم زیادی به خونوادم حساسه و خداروشکر بالاخره جواب گرفتم
نزدیک بیدار شدن نیماست و من تازه خواب به چشمام برگشته
چارهای ندارم جز اینکه دیگه نخوابم وگرنه دیگه نمیتونم بلند شم
پاشدم و بعد از شستن دست و روم اول صبحونه رو آماده کردم و بعد که نیما بیدار شد صبحونهرو با هم خوردیم
_تو که دیشب نخوابیدی؟ چرا بیدار شدی؟ خودم یه چیزی میخوردم دیگه...
باورم نمیشد این حرف رو نیما بزنه
نیمایی که همیشه باید صبحونه و نهار و شامش به موقع حاضر و آماده میبود
حتی اون زمان که اومدنش به خونه اصلا معلوم نبود باز هم من رو موظف میدونست سر ساعت همه چی رو آماده کنم حتی زمانی که سرکار میرفتم یا زمانی که پوریا مریض بود و اون زمانی که دستم شکسته بود
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۱۱۱ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۱۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
اما حالا این حرفش حتی اگه در حد یه تعارف هم باشه برام ارزشمنده
_نمیشه که، اعلی حضرت نیما میخواد بره سرکار نمیشه که ملکه نهال خواب تشریف داشته باشه
_خودتو لوس نکن، وگرنه نمیتونم اجازه بدم بریا...
یهو بادم خوابید نکنه واقعا اجازه نده
حتما فکر میکنه چون اجازه داده برم دیدن مامانم دارم تحویلش میگیرم
اما برای اینکه حساسترش نکنم با همون لحن قبلی ادامه دادم
_شما هر دستوری بدی من فقط یه جواب دارم
هرچی شما صلاح بدونی
خودمم باورم نمیشد اینهمه صبر رو در این چندماه اخیر از کجا آوردم
از درون دارم متلاشی میشم
اگه واقعا نذاره برم پیش مامانم از غصه دق میکنم
بعد از اونهمه ذوقی که از دیشب داشتم اگه بهم بگه نرو واقعا نامرده
اما خوب شایدم استاد راست میگه الان نیما داره محکم میزنه و میخواد ببینه تا چه حد ازش فرمانبرداری دارم
شاید فکر میکنه اگه باهام راه نیاد بالاخره یه جا کم میارم و مثل سابق جیغ و هوار و دیوونه بازی در میارم
باید بهش ثابت کنم تحت هرشرایطی حرفشو گوش میکنم و روی میزان محبت و احترامی که براش قایل شدم تاثیری نمیذاره
آخرین لقمه رو که توی دهنش گذاشت بی حرف از سر سفره بلند شد
منتظر بودم ببینم چی میگه
وای که این سکوتش در دلم ولولهای به پا کرده
تا پشت در بدرقهش کردم مثل همهی این چند ماه که دوره رو شرکت کردم
وقتی از در خارج میشد برگشت و نگاهم کرد
_پس فعلا هیچ کاری نکن تا ببینم چی میشه
وقتی از پلهها پایین میرفت برگشت و یه لحظه نگاهم کرد
لبخندی زورکی زدم
و دستم رو بالا آوردم
_چشم هرچی شما بگی
رفتنش رو با بغض تماشا کردم
در رو که بستم
سیل اشک از چشمم به راه افتاد
دلم جیغ زدن میخواست
دلممیخواست کل خونه رو بهم بریزم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۱۱۲ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۱۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
باورم نمیشد لحظهی آخر به همین راحتی زیر قولش بزنه...
کمی که گریه کردم تازه به خودم اومدم
شدیده نیاز به درددل کردن و غر زدن داشتم
چه آغوشی گرمتر و پرمحبتتر از آغوش خدا ؟
پوریا بیدار شده بود و صبحونه میخواست
بیخوابی دیشبمم باعث سردرد بیشترم شده بود
صبحونهی پوریا رو که آماده کردم رو بهش با مهربونی شروع کردم به قربون صدقه رفتنش
_پسر مامان، عزیز دلم، تا تو صبحونهت رو بخوری من یکم نماز بخونم باشه عزیزم؟
اولش کمی غر زد که چرا تو همش نماز میخونی...
بهش قول دادم یه ساعت دیگه ببرمش بیرون...
تصمیمم رفتن به امامزاده حسن بود...
درسته کمی از خونهمون فاصله داره اما حال و هوای اونجا حتما بهم کمک میکنه و از این حال و هوا خارجم میکنه...
سر سجاده اول کمی با خدا حرف زدم و درددل کردم
خدایا این چه بلایی بود که امروز نیما سرم آورد؟ دلم خیلی شکسته، پس کی قراره همه چی درست بشه؟
کی من رو میبره پیش مامانم یا اجازه میده خودم برم؟
درسته به خاطر رضای تو از حقم گذشتم و گفتم برام مهم نیست اما خودت خوب میدونی که چقدر برام مهمه...
کمی هم با امام زمان درددل کردم و ازشون کمک خواستم
نمیدونم پنج دقیقه شده بود یا نه که شروع به خوندن حدیث کسا کردم
خوندن این دعا هم به طرز عجیبی بهم ارامش میده.
صدای زنگ گوشیم بلند شد قبل از اینکه عکسالعملی به صداش نشون بدم پوریا اون رو برام آورد
شمارهی نیما بود، فوری تماس رو وصل کردم و سعی کردم ناراحتی و افسردگی توی صدام معلوم نباشه
کمی صدام رو صاف کردم و پرنشاط بهش سلام کردم
_سلام پشت و پناهم ، میبینم هنوز بیرون نرفته دلتنگم شدی؟
خندهای کرد...
_چه خودتم تحویل میگیری؟
_عه جدا دلت برام تنگ نشده؟ من که دلم خیلی تنگ شد...
اصلا بهتر که نمیرم سمنان چون معلوم نبود بتونم دوریت رو تحمل کنم
با حرفی که زد یه لحظه خشکم زد
_ فکر کنم مجبوری تحمل دلتنگی زو تمرین کنی، میتونی تا دوساعت دیگه حاضر باشی بیارمت ترمینال؟ بلیطشون برای سه ساعت و نیم دیگه ست
_مگه نگفتی فعلا قرار مسافرتمون کنسله؟
_دوباره منعقد شد
_جدی میگی نیما؟
_آره... نگفتی میتونی؟
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۱۱۳ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۱۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
_آره آره، حاضر میشم
ببین ، الان ساعت یازده و نیمه، تا ساعت یک و نیم آماده باش میام دنبالت
_چشم چشم هرچی شما بگی...
خدایا شکرت ... خدایا شکرت... ممنونتم خدا...
قبل از اینکه از جام بلند بشم سرم رو روی زمین گذاشتم و سجده رفتم
_شکرا لله... شکرا لله... شکرا لله
خدایا شکرت که بالاخره دارم میرم دیدن مامانماینا...
من بهت امیدوارم بقیهی موارد رو هم چون سپردم به خودت میدونم به زودی درستش میکنی.
نفهمیدم چطوری لباس و وسایل مورد نیاز خودم و پوریا رو حاضر کردم
هنوز یک ربع به ساعتی که نیما گفته بود وقت مونده پس از فرصت استفاده کردم و همرا با مرتب کردن خونه ذکر الحمدلله رو مدام تکرار میکردم.
نیما که رسید اونقدر عجله داشت و میگفت زود باش که دیر نرسیم دیگه فرصت نکردم به نرگس خداحافظی کنم
اشکال نداره توی ماشین بهش زنگ میزنم و هم ازش عذرخواهی میکنم و هم خداحافظی...
توی ترمینال قبل از سوارشدن به اتوبوس یه بار دیگه برگشتم و نیما رو نگاه کردم
_کاش خودتم میومدی، آخه دلم خیلی تنگ میشه
_منم همینطور عزیزم...
وای خدای من نیما خیلی وقت بود اینقدر با احساس بهم ابراز محبت نکرده بود
اشک تو چشمام جمع شد
_راستشو بگو . واقعا دل تو هم برام تنگ میشه ؟
_معلومه که تنگ میشه دیوونه
حالا شما دوتا برید شاید منم اومدم...
خم شد و صورت پوریا رو هم بوسید
دست توی جیب شلوارش کرد و کارت خودش رو به طرفم گرفت
_تا یادم نرفته بیا اینم دستت باشه یوقت لازمت میشه
سرم رو بالا دادم
_نه دیگه دستت درد نکنه پول نقد بهم دادی همون بسمون میشه.
کارت پیش خودت بمونه یوقت لازمت میشه
من که مخارجی ندارم
بهتره دستت خالی نباشه
برای خودت. پوریا هرچی لازمت شد بخر...
برای روز مادر هم به چیز درست حسابی بخر
وای خدای من نیما با این حرفاش می خواد منو ذوقمرگ کنه
دستم رو جلو بردم وقتی باهم دست میدادیم فوری سرم رو پایین آوردم و به بهونهی اینکه دارم شال زیر چادرم رو مرتب میکنم دستش رو بوسیدم
سر که بلند کردم با اخم نمایشی و ابروهای درهم و لبخندی که رو لبش تقش بسته بود نگاهم کرد
_این کارا چیه آخه؟
_اگه کار نداشتم حتما خودمم باهاتون میومدم حالا برید همه مسافرا سوار شدند
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۱۱۴ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۱۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
به پشت سر نگاه کردم یه خانم و اقا داشتن سوار میشدند ،
دست پوریا رو محکم گرفتم
_پس خداحافظ مراقب خودت باش
و راه افتادم
پاهام سنگین شده بود
اما چارهای جز رفتن نداشتم
وقتی ماشین راه افتاد چند دقیقه بعد یاد نرگس افتادم بهش زنگ زدم و جریان رفتنم رو براش گفتم، خیلی خوشحال شده بود و این موفقیت رو بهم تبریک گفت...
به محض قطع کردن تماس گوشیم زنگ خورد
نیما بود
_سلام نیما جان
_سلام، چرا پس همهش اشغال بود؟ میدونی چند بار تماس گرفتم؟
ترس به دلم افتاد
حتما میخواد دعوام کنه
اما وقتی بهش گفتم داشتم با نرگس خداحافظی میکردم در کمال ناباوری گفت
_به مامانت اینام زنگ بزن بگو داری میری اونجا، ببین اصلا خونه هستند؟ یوقت نری پشت در بمونی
امروز نیما میخواد کاری کنه تا من سکته کنم
مردی که هیجوقت براش مهم نبود من پشت در بمونم الان نگران این موضوع بود
یاد اون زمانی افتادم که تو برج زندگی میکردیم درست دو هفته قبل از رفتنمون از اون خونه و زندان افتادنش
یه بار با دوستام رفتم بیرون وقتی خونه برگشتم تازه فهمیدم کلیدم رو تو خونه جا گذاشتم
وقتی به نیما زنگ زدم بهم گفت برم خونهی مامانش
منم به خیال اینکه نیما ازش خبر داره رفتم اونجا و وقتی رسیدم تازه فهمیدم اونم خونه نیست دوباره که با نیما تماس گرفتم با اینکه شب بود و دیر وقت بهم گفت فعلا بیرون خودت رو سرگرم کن و دوسه ساعت دیگه برو سمت خونه تا منم کارم تموم شه و بیام
منم تا ساعت یازده شب تو کوچه خیابون با ماشین میچرخیدم و طبق ساعتی که گفته بود رفتم دم خونه اما دوساعت دیگه هم من رو اونجا معطل کرد
ولی حالا با اینکه سر شب میرسم خونهی مامانم و در نبود مامانم به راحتی میتونم به خونهی خواهر و برادرم و حتی عمه برم
با اینحال نگران بیرون موندنم هست...
چقدر تغییر آخه...
خدارو شکر نمردم و غیرت رو تو رفتارهای شوهرم نسبت به خودم یبار هم که شده دیدم...
کمی باهم حرف زدیم و بعد از قطع تماس
به مامان زنگ زدم
اولش کلی اذیتش کردم و بعد از اینکه ازش قول مژدگونی رو گرفتم بهش گفتم که تو راه خونهشون هستیم
اون بنده خدا هم مثل من خوشحال شد و کلی ابراز شادی و خوشحالی کرد...
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۱۱۵ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۱۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
چند دقیقهی بعد شمارهی داداش روی صفحهی گوشیم خودنمایی میکرد
حتما مامان بهش گفته که دارم میرم پیششون
_سلام داداش خویی
_سلام چطوری؟ بسلامتی داری میای سمنان؟
_بله با پوریام
_مامان گفت تنهایی دارین میاین
_چه خبر نیما چطوره؟
خودش نمیاد؟
_نه یکم کار داشت
_اشکال نداره
چه ساعتی میرسی؟
احتمالا خیلی زودتر از ساعت نه برسی برای همین خودم نمیتونم بیام ترمینال
ولی نیلوفر گفت با جواد میان دنبالت
حالا خودش بهت زنگ میزنه هماهنگ میکنه
_ممنون داداش راضی به زحمت نبودم
خودم با آژانس میام دیگه
_چه زحمتی؟
نیلوفرم خودش گفت میان استقبالت
از هم خداحافظی کردیم
احساساتم یجوریه
دوگانگی کاملا توش موج میزنه
یه لحظه شادی رفتن به شهر و دیار بچگیهام و دیدن مامانم و بقیه خونوادم
و یه لحظه هم غم دور شدن از نیما دلم رو آشوب میکنه
با وجود اینکه میدونم با حضور خودش چندان پیش خونوادم بهم خوش نمیگذره
اما کاش میومد...
تا قبل از رسیدنم نیما دوبار دیگه بهم زنگ زد و جویای احوال من و پوریا شد
با اینکه حرف خاصی بینمون نبود اما همینکه احساس میکردم اونم دلتنگ من شده حس خوبی بهم دست میداد و دلتنگیم بیشتز از قبل میشد
نیلوفر بهم زنگ زد و باهام هماهنگ کرد و طبق قول و قرار وقتی به ترمینال رسیدم با آقا جواد انتظارم رو میکشید
دلم نمیخواست از آغوش گرم خواهرانهش جدا بشم.
یاد روزهایی افتادم که به خاطر دعواهای خواهرانه و بعدها بخاطر حضور نیما آرزوی هرروزم این بود که کیلومترها از خونوادم دورباشم تا براحتی با قواعد و قوانینی که خودم برای زندگیم تعریف کردم زندگی کنم
اما خوشگذرونیهای لحظهای کجا و لمس آرامش و امنیت زیر پرچم خونواده کجا
به خونه که رسیدم مامانبزرگ و عمه و همسرش هم اونجا بودند
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۱۱۶ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۱۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
اولین بارم بود که پا به خونهی جدید مامان میذاشتم
شاید هم بخاطر همینه که کمی احساس غریبی میکنم
همه از دیدنم خیلی خوشحال بودند و حسابی خودم و پسرم رو تحویل گرفتند...
پوریا هم خیلی غریبی میکرد و مدام کنار خودم نشسته بود اما دخترای داداش که حالا ماشاالله برای خودشون خانمی شده بودند تونستند راضیش کنند که باهاشون به اتاق بره و با بقیه بچهها همبازی بشن...
آخر شب به نیما زنگ زدم
_سلام چه عجب یادی از ما کردی،
_سلام پشت و پناهم... ببخشید خیلی شلوغ پلوغ بود نتونستم بهت زنگ بزنم، ولی دلم همش پیش تو بود...
کمی باهم صحبت کردیم.
یعد از خداحافظی همینکه از اتاق خارج میشدم با لبخند پهن مامان مواجه شدم جلوتر که رفتم آغوشش رو برام باز کرد
من هم از خدا خواسته مقابلش روی زمین نشستم و به آغوشش پناه بردم...
_خداروشکر که دوباره پات به این خونه باز شد مادر... همش از این میترسیدم که منم مثل بابات دیگه نبینمت و آرزوی دیدنت رو به گور ببرم... اگه یه روز باهات حرف نمیزدم و صدات رو نمیشنیدم دلم
می ترکید از غصه...
با یاد بابا دلم گرفت
من چه دختر بی عاطفهای بودم بابای نازنینم به خاطر من بیمار و زمینگیر شد و فوت کرد...
کاش زنده بود و میتونستم براش جبران کنم
باید حتما یه بار در مورد این موضوع با استاد صحبت کنم
_قربون دلت برم مامان... کاش مرده بودم و اینقدر به خاطرم غصه نمیخوردی
منو از آغوشش کمی به عقب هول داد و شاکی گفت
_این چه حرفیه آخه دخترم...
با اینکه چندبار داداشت و نیلوفر اومده بودند دیدنت و از حال خوش زندگیت برام میگفتند بازم غصعی دوریت اذیتم میکرد
اونوقت اگه دور از جون نباشی که منم میمیرم...
لبخندی زدم
_الهی قربونت برم بادمجون بم آفت نداره... حالا حالاها مایهی عذابتون هستم، سُرو مُرُ گنده
_الهی زیر سایهی امام زمان عمر باعزت صدوبیست ساله داشته باشی و عاقبت بخیر بشی...
_فدات بشم مامان ممنون از دعای قشنگت
اسم امام زمان رو آوردی دلم وا شد...
اون شب نیلوفر هم تا دیر وقت پیشمون بود و تا نیمههای شب گل گفتیم و گل شنیدیم ،
وقتی بهمراه شوهرش و بچهها به خونهش رفت برخلاف همیشه که مامان معتقد بود کمی بخوابید که موقع اذان صبح بتونید بیدار شید خودش کنارم نشست و با سوالات مختلف سعی در شکافتن هستهی مجهولات زندگمیم داشت
منم تلاشم رو میکردم طوری براش تعریف کنم تا هم دروغ نگفته باشم و هم خوبیهای اخیر نیما رو در نظرش پررنگ و بزرگتر جلوه بدم.
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨