eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
20.8هزار دنبال‌کننده
607 عکس
315 ویدیو
3 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قبله‌عشق #قسمت_33 پایین میام و گیج و منگ به اطرافم نگاه می کنم... چرخی می زنم و به پاهام خیره میش
وجود یک مرد بین اونهمه استاد زن، هیجانات دخترانه رو ت*ح*ر*ی*ک می کرد! حلقه ی باریک و نقره ای در دست چپش مانعی مقابل افکار مسخره ی من و هم کلاسی هام شد. خودش را دهه شصتی معرفی کرده و به حساب ما سی و خورده ای ساله بود. روز اول نام خودش را باخط خوش روی تخته ی گچی نوشت: " محمد مهدی پناهی " محمد مهدی پناهی باوجود ریش نه چندان کوتاه و یقه ی بسته اش، درنظرم امل و عقب مانده نبود! جذب تیپ و منش عجیبش شدم. ذهنم را به بازی گرفتم و در مدتی کم از او شدیدا خوشم آمد. تأهل او باعث شد خودم را به راحتی توجیه کنم: "من فقط به دید یه استاد یا پدر دوسش دارم!" اواسط دی ماه، یکی از هم کلاسی هایم که دختری فوضول و پرشور بود خبر آورد که از خود آقای پناهی شنیده: نمیخوام بچه ها بفهمن از شیدا جدا شدم! نمیدانم چرا باشنیدن این خبر خوشحال شدم! می گفت که استاد در حالی که باتلفن صحبت می کرد با ناراحتی این جملات را بیان کرده. بعد از آن روز فکرم حسابی مشغول شد! همه چیز برایم به معنای " محمدمهدی " بود! یک مرد مذهبی و بااخالق که چهره ی معمولی اش از دید من جذاب بود! به مرور به فکرم دامن زدم و رویاهای محال را درذهنم ردیف کردم، نمی فهمیدم که همراه با چادرم کمی حیا را هم کنار گذاشتم! در کلاس به عقب رفتن مقنعه ام توجهی نمی کردم و بعد از فهمیدن ماجرای طلاق از شیدا، از زیبا دیده شدن هم ل*ذ*ت می بردم! بی اختیار دوست داشتم که کمی خودنمایی کنم. خیلی خالسانه دوس داشتم محمدمهدی نگام کنه!" لبهایم را روی هم فشار می دهم و به اشکهایم فرصت آزادی می دهم. لعنت به من و حماقت هجده سالگی! چرا که هرچه کلمات را واضح تر ثبت کنم، بیشتر از خودم متنفر می شوم، نمی توانم جلوی تصویرها را بگیرم! تمام آن روزها مقابل چشمانم رژه می روند... به بهانه ی درس و تست و معرفی کتابهای کنکور شماره ی استاد را گرفتیم. هربار دنبال یک سوال می گشتم تا از خانه به تلفن همراهش زنگ بزنم و او باجدیت جواب بدهد!بگوید:بله! و من هم با ذوق بگویم:سلام! محیام استاد! مرور زمان کلمه ی بله ی پناهی به جانم محیاتبدیل شد! برایم هیچ گاه سوال نشد که چرا مردی که مذهبی است به راحتی به