زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قبلهعشق #قسمت_38 رفت و بارش باران شروع شده بود. چهارشنبه صبح با خوشحالی حاضر شدم و یک بافت مشکی
#قبلهعشق
#قسمت_39
که صبح پیاده شدم، حرکت می کنم. سر کوچه منتظر می ایستم. روی پنجه ی پا
بلند می شوم تا بتوانم مدرسه را ببینم. حتما الان می آید. یکدفعه دستی روی
شانه ام قرار میگیرد. نفسم بند می آید و قلبم می ایستد. دست را کنار می
زنم و به پشت سر نگاه می کنم.
بادیدن لبخند نیمه محمدمهدی نفسم را پر صدا بیرون می دهم و دستم را روی قلبم
می گذارم. دستهایش را بالا می گیرد و می گوید: من تسلیمم! چیه اینقدر
ترسیدی؟!
من.. فک...فکر کردم که...
ببخشید! نمی خواستم بترسی! تو کوچه پارک کردم قبل از این که تو بیای!
نه آخه...آخه...شما...
تند تند نفس می کشم. باورم نمی شود! دستش را روی شانه ام گذاشت!
طوری که انگار ذهنم را می خواند، لبخند معنا داری می زند و میگوید: دستمو
گذاشتم رو بند کوله ات، خودم حواسم هست دختر جون!
آب دهانم را قورت می دهم و لب هایم را کج و کوله می کنم. اما نمی توانم
لبخند بزنم!
برای آنکه آرام شوم خودم را توجیه می کنم: رو حساب استادی دست گذاشت!
چیزی نشده که!
نفسهایم ریتم منظم به خود می گیرد. سوار ماشین می شوم. نگاه نگرانش را می
دوزد، به دستم که روی س*ی*ن*ه ام مانده.
هنوزم تند میزنه؟! یعنی اینقدر ترسیدی؟!
دستم را بر می دارم و بارندی جواب می دهم: نه! خوبه! همین جوری دستم
اینجا بود!
آها!
خب... قراره کجا درسارو بهم بگید؟!
گرسنه ات نیست؟
یکم!
تا برسیم حسابی گرسنت میشه!
نمیدانم کجا می خواهد برود! ولی هرچه باشد حتما فقط برای درس های عقب
مانده و یک گپ معمولی است! بازهم خودم را توجیه می کنم: یه ناهار با
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قبلهعشق #قسمت_38 رفت و بارش باران شروع شده بود. چهارشنبه صبح با خوشحالی حاضر شدم و یک بافت مشکی
#قبلهعشق
#قسمت_39
که صبح پیاده شدم، حرکت می کنم. سر کوچه منتظر می ایستم. روی پنجه ی پا
بلند می شوم تا بتوانم مدرسه را ببینم. حتما الان می آید. یکدفعه دستی روی
شانه ام قرار میگیرد. نفسم بند می آید و قلبم می ایستد. دست را کنار می
زنم و به پشت سر نگاه می کنم.
بادیدن لبخند نیمه محمدمهدی نفسم را پر صدا بیرون می دهم و دستم را روی قلبم
می گذارم. دستهایش را بالا می گیرد و می گوید: من تسلیمم! چیه اینقدر
ترسیدی؟!
من.. فک...فکر کردم که...
ببخشید! نمی خواستم بترسی! تو کوچه پارک کردم قبل از این که تو بیای!
نه آخه...آخه...شما...
تند تند نفس می کشم. باورم نمی شود! دستش را روی شانه ام گذاشت!
طوری که انگار ذهنم را می خواند، لبخند معنا داری می زند و میگوید: دستمو
گذاشتم رو بند کوله ات، خودم حواسم هست دختر جون!
آب دهانم را قورت می دهم و لب هایم را کج و کوله می کنم. اما نمی توانم
لبخند بزنم!
برای آنکه آرام شوم خودم را توجیه می کنم: رو حساب استادی دست گذاشت!
چیزی نشده که!
نفسهایم ریتم منظم به خود می گیرد. سوار ماشین می شوم. نگاه نگرانش را می
دوزد، به دستم که روی س*ی*ن*ه ام مانده.
هنوزم تند میزنه؟! یعنی اینقدر ترسیدی؟!
دستم را بر می دارم و بارندی جواب می دهم: نه! خوبه! همین جوری دستم
اینجا بود!
آها!
خب... قراره کجا درسارو بهم بگید؟!
گرسنه ات نیست؟
یکم!
تا برسیم حسابی گرسنت میشه!
نمیدانم کجا می خواهد برود! ولی هرچه باشد حتما فقط برای درس های عقب
مانده و یک گپ معمولی است! بازهم خودم را توجیه می کنم: یه ناهار با
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada