زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قبلهعشق #قسمت_39 که صبح پیاده شدم، حرکت می کنم. سر کوچه منتظر می ایستم. روی پنجه ی پا بلند می ش
#قبلهعشق
#قسمت_40
استاده! همین!
سرعت ماشین کم می شود و در ادامه مقابل یک آپارتمان می ایستد. پنجره را
پایین می دهم و به طبقاتش زل میزنم. "چرا اینجا اومدیم؟!" به سمتش رو
می گردانم و با تعجب می پرسم: استاد؟! اینجا کجاست؟!
میخندد
مگه گشنه ات نبود دختر خوب؟!
گنگ جواب می دهم: چرا! ولی...مگه.
کیف سامسونتش را برمیدارد و میگوید: پیاده شو!
شانه بالا میندازم و پیاده می شوم. سریع با قدمهای بلند به طرفم می آید و
شانه به شانه ام می ایستد. کمی خودم را کنار می کشم و می پرسم: دقیقا کجا
ناهار می خوریم؟!
نیشش راباز می کند
خونه ی من!
برق از سرم می پرد! "چی میگه؟!"
پناهی- همسرم چند روزی رفته! خونه تنهام، گفتم ناهار رو با شاگرد کوچولوم
بخورم!
حال بدی کل وجودم را میگیرد. اما باز با این حال ته دلم میگوید: قبول کن!
یه ناهاره!
بعدشم راحت می تونه بهت درس بده. بعدم اگر یه تعارف زد برت میگردونه
خونه!
می پرانم: لطف دارید واقعا! ناهار به دست پخت شما؟!
نه دیگه شرمنده... یکم حاضریه! و بلند می خندد.
جلو می رود و در را برایم باز می کند. همانطور که به طرف راه پله میرویم،
بدون فکر و کودکانه می گویم: چقد خوبه ناهار پیش شما!
ازبالای عینک نگاه کوتاه و عمیقی به چشمانم و مسیرش را به سمت آسانسور کج
می کند. چیزی نگفتنش باعث می شود که بدجنسی بپرسم: همسرتون کجا رفتن؟!
از سوالم جا می خورد و من من می کند
رفته خونه مادرش. یکم حال و هواش عوض شه...
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قبلهعشق #قسمت_39 که صبح پیاده شدم، حرکت می کنم. سر کوچه منتظر می ایستم. روی پنجه ی پا بلند می ش
#قبلهعشق
#قسمت_40
استاده! همین!
سرعت ماشین کم می شود و در ادامه مقابل یک آپارتمان می ایستد. پنجره را
پایین می دهم و به طبقاتش زل میزنم. "چرا اینجا اومدیم؟!" به سمتش رو
می گردانم و با تعجب می پرسم: استاد؟! اینجا کجاست؟!
میخندد
مگه گشنه ات نبود دختر خوب؟!
گنگ جواب می دهم: چرا! ولی...مگه.
کیف سامسونتش را برمیدارد و میگوید: پیاده شو!
شانه بالا میندازم و پیاده می شوم. سریع با قدمهای بلند به طرفم می آید و
شانه به شانه ام می ایستد. کمی خودم را کنار می کشم و می پرسم: دقیقا کجا
ناهار می خوریم؟!
نیشش راباز می کند
خونه ی من!
برق از سرم می پرد! "چی میگه؟!"
پناهی- همسرم چند روزی رفته! خونه تنهام، گفتم ناهار رو با شاگرد کوچولوم
بخورم!
حال بدی کل وجودم را میگیرد. اما باز با این حال ته دلم میگوید: قبول کن!
یه ناهاره!
بعدشم راحت می تونه بهت درس بده. بعدم اگر یه تعارف زد برت میگردونه
خونه!
می پرانم: لطف دارید واقعا! ناهار به دست پخت شما؟!
نه دیگه شرمنده... یکم حاضریه! و بلند می خندد.
جلو می رود و در را برایم باز می کند. همانطور که به طرف راه پله میرویم،
بدون فکر و کودکانه می گویم: چقد خوبه ناهار پیش شما!
ازبالای عینک نگاه کوتاه و عمیقی به چشمانم و مسیرش را به سمت آسانسور کج
می کند. چیزی نگفتنش باعث می شود که بدجنسی بپرسم: همسرتون کجا رفتن؟!
از سوالم جا می خورد و من من می کند
رفته خونه مادرش. یکم حال و هواش عوض شه...
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada