eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.5هزار دنبال‌کننده
776 عکس
406 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻 _در راه بودیم ڪه یڪے از بچه ها بے سیم زد به سید حڪیم ڪه هرچه زودتر نیروهایت را بفرست ڪه دشمن بچه ها را دور زده و آنها الان در محاصره هستند! بچه هاے ما شانسے ڪه آورده بودند همه شان تخس بودند و توانسته بودند خودشان را به هر زحمتے ڪه بود عقب بڪشانند ، هرچند زخمے هم داده بودند!!! قبل از رفتن به خط باید به بهدارے مےرفتیم و مشخصات مان را مےدادیم ڪه اگر اتفاقے افتاد هویت مان مشخص شود... من هم این ڪار را ڪرده بودم اما، پلاڪم در مقر جا مانده بود! _یک ماشین آمد ڪه برای بچه هاے تک تیرانداز بود! عقب ماشین پر از خون بود! یک لحظه دلم شور افتاد... با خودم گفتم نڪند برادرم زخمے شده باشد!!! خودم را به بیخیالے زدم و به خط رفتم! با بچه ها مشغول صحبت شدیم ڪه یڪے از بچه ها گفت: یازده نفر از بچه هاے تک تیرانداز در یک خانه بر اثر اصابت خمپاره زخمے شدند... هیچ ڪدامشان هم سالم نیستند! "سلیمان" فرمانده بچه هاے قناسه آمد! از او پرسیدم:«چه ڪسانے زخمے شده‌اند!؟» اسم ها را گفت و گفت:«نور احمد» برادرم هم ڪمے زخمے شده... خواهش ڪردم به عقب بروم و برادرم را ببینم اما ، سید سلیمان گفت:«باید از سید حڪیم اجازه بگیرے»وقتے سید حڪیم آمد به بچه ها سر بزند،از او خواهش ڪردم اجازه بدهد بروم به برادرم سر بزنم... سید حڪیم گفت:«چیزی نیست ، من او را دیدم چهار تا ترڪش خورده و مشڪل جدے ندارد.» قبول ڪردم و رفتم سمت راست خط اما دلم همچنان شور میزد... چند دقیقه بعد یک آرپی‌جی بالای سر دو تا از بچه‌ها اصابت ڪرد! آنها گیج شده بودند و بردنشان عقب... فاصله ام با آنها حدود صد مترے بود! _خیلی راحت تڪفیرے ها را از پشت خاکریز مے دیدم... حدود ۱۰۰۰ متر فاصله مان بود! تا قبل از آن اصلا تڪفیرےها را از نزدیک ندیده بودم،فقط جنازه دیده بودم... _درگیرے به شدت ادامه داشت!ساعت شش عصر بود،ما چهار نفر بیسیم نداشتیم! یڪے پیڪا میزد... یڪے آرپےجے مےزد... دو نفرمان هم ڪلاش داشتیم!!! من ڪمے جلوتر رفتم! تڪفیرےها را از دور دیدم اما چون لباس هایشان شبیه لباس هاے سربازان سورے بود،فڪر ڪردم از بچه‌هاے خودمان هستند... آنها از زمانے ڪه من به سمت شان راه افتادم با دوربین دید در شب مرا دیده بودند! دو گـودال بود ڪه قبلا دست ما بود... اما من نمے دانستم ڪه تڪفیرے ها آن را از ما پس گرفته اند! تعدادے از آنها در گودال ها مخفے شده بودند،تعدادے دیگر هم با لباس هاے شبیه ما ایستاده بودند! همین ڪه وارد جمع شان شدم یڪے با اسلحه محڪم به سرم ڪوبید در جا افتادم... آنها همه عربے صحبت می‌ڪردند و من فڪر میڪردم از بچه هاے حزب الله هستند! همین ڪه اسلحه را بر سرم ڪوبیدند،تازه فهمیدم اوضاع از چه قرار است... ✍🏻 ز.بختیـــارے دارد...