eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.7هزار دنبال‌کننده
786 عکس
409 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) در دل خدارو شکر کردم چون خیالم از بابت همسر و بچه‌های حاج علی راحته... پسرهاش برای خودشون مردی هستند و مراقبشونه. کاش من هم صاحب چند پسر می‌شدم تا میتونستم بهشون تکیه کنم... نمی‌دونم چرا هیچوقت نتونستم به نیما تکیه کنم... برای شام چلو مرغ درست کردم... اما کسی نتونست چیزی بخوره... همه نگران بودیم... قبل از ساعت دوازده نیمه شب آقا محمد خودش رو رسوند آقایی تقریبا چهل ساله و خیلی خشک و جدی... سوالات زیادی ازم پرسید و مدام تاکید می‌کرد با دقت جواب بدم خیلی معذب بودم انگار که داشت بازجوییم می‌کرد حاج علی که ازش پرسید آیا تونسته اطلاعاتی در مورد وضعیت کنونی نیما و‌پدرش بدست بیاره یا نه... جواب منفی داد... اما همون لحظه متوجه شدم که با اشاره به حاجی فهموند که پشت سرش بیرون بره... و خودش از در هال بیرون زد... حاجی کنی بعد بیرون رفت آروم در رو باز کردم ‌‌و از همونجا سعی کردم بشنوم که دارن در مورد چی صحبت می‌کنند آقا محمد رو نمی‌تونستم ببینم اما حاج علی پشت به من ایستاده بود _ حاجی باورت می‌شه فیروز از هیچ خلافی رویگردان نبوده؟ پرونده‌ش خیلی سنگینه... امیدی بهش نیست _پسراش چی؟تونستی در مورد پسراش هم اخباری پیدا کنی؟ ۶۰۷