eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.5هزار دنبال‌کننده
777 عکس
406 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#فرار‌از‌زندان‌داعش #قسمت_7 _یڪے دیگر همان موقع چاقو اے درآورد و فریاد زد:«جیش السورے» «جیش السورے
_بین همه گروه هاے تڪفیرے، جبهة النصره از همه خشن تر هستند! هر ڪسے مرا به یک سمتے مےڪشید... ترسیده بودم و با خودم میگفتم: بالأخره یکےشان مرا مے برد و مےکشد! سوار ماشینم مےڪردند،گروهے دیگر مرا پیاده مےڪرد و سوار ماشین خودشان مےڪرد،دوباره گروهے دیگر مرا پیاده مےڪردند و با خود مےبردند! وضع عجیبی بود... ابوحسن آمد و گفت: «این اسیر را من گرفتم و خودم او را میبرم» او فرماندهے بود ڪه تقریباً آنجا همه از او حساب مےبردند... دیگر ڪسے حرفے نزد! مرا عقب تویوتایش انداخت ، خواباند خودشان هم نشستند ، پاهایشان روے سینه‌ے من بود و دو اسلحه روے سرم! _رفتیم جلوتر پلیس راه بود... آنجا را هم رد ڪردیم! حس ڪردم داخل شهر شدیم! جلوے خانه اے نگه داشتند و من را مثل یک گونی از ماشین پرت ڪردند پایین ، بعد دو دستم را گرفتند و ڪشیدند داخل یک زیرزمین! بیمارستان شان بود! حالا علاوه بر سرم از دهان و بینی ام هم خون مےآمد... دوباره یک درمان سرپایی ڪردند و چند دقیقه دیگر بردند! چیزی ڪه بیشتر از ڪشته شدن مرا می‌ترساند ، شماره تلفن‌هایے بود ڪه همراه داشتم!‌ تلفن اقوام و پدر و مادر و بچه ها در آن بود! فڪرم درگیر بود و میترسیدم مثلاً با پدر و مادرم تماس بگیرند و با دروغ آنها را بِڪِشَند آنجا و بلایی سرشان بیاورند... دیگر مرگ را فراموش ڪرده بودم! یڪے از آنها شماره ها را در آورد و به علاوه ی حدود ۲۰۰ دلار ڪه همراهم بود ، پولها را گذاشت داخل جیبش اما ، دفترچه را نگاهے انداخت و ریز ریز ڪرد و انداخت داخل سطل زباله! لاے پول هایم چند تا اسکناس پنج هزار تومانے و ده هزار تومانے ایرانے بود... با دیدن عڪس امام روے این پول‌ها مرا شدید تر زدند! داد مےزدند: «أنت شیعه! مِن ایران!» اوضاع برایم بدتر شد... با دیدن پولها ولم نمےڪردند! یڪےشان زیر چک و لگد مرا کشید و پرتم ڪرد داخل صندوق عقب ماشین اش... ده دقیقه بعد زمانے ڪه از داخل صندوق عقب بیرونم آوردند وارد مڪان دیگرے شده بودیم! ڪنار یک تیر برق نگه ام داشتند و گفتند سرت را بنداز پایین... با چفیه چشم هایم را بستند و بردنم داخل! آنجا اتاق فرماندهان بود! _وارد ڪه شدم حس ڪردم هفت،هشت نفر دورم را گرفتند... آنجا هم بدون هیچ حرفے همه ریختند سرم و من را زدند! جز لباس زیرم دیگر چیزے تن ام نبود! پانزده دقیقه بے وقفه با شیئے مثل لوله آب اما پلاستیڪے به بدنم می‌زدند دیگر جانے در بدنم نمانده بود... _بعد از آن پذیرایے به داخل اتاقے انداختند و چشمانم را باز ڪردند!‌ دیدم پنج،شش نفر ڪنارم عڪس مےگیرند و مسخره بازے در مےآورند... بعد از چند دقیقه سرگروهان ها آمدند! پیڪر بےجان و زخمےام برایشان جذابیت داشت و سعے مےڪردند هیچ ڪدامشان از عڪس گرفتن جا نمانند... فیلم هم مےگرفتند! یک نفر نبود ڪه در این مدت مرا ببیند و کتک نزند... ساعت سه نیمه شب بود ڪه من را با بدن عریان داخل اتاقے ڪه ڪَفَش سیمان بود انداختند! آن هم در زمستان و هواے بسیار سرد و سوزدار... هواے سوریه ، شب هاے بسیار سردے دارد و روزهاے گرم! حالم به گونه‌اے بود ڪه تمام بدنم درد میڪرد... نه مےتوانستم بنشینم نه بایستم! دیگر به فڪر خونریزے سر و صورتم نبودم! داشتم یخ میزدم ، تا حدود ساعت ده صبح آنجا بودم ڪه تازه آن موقع یک دست لباس دادند بپوشم... ✍🏻 ز.بختیـــارے دارد... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸