زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#فراراززندانداعش #قسمت_7 _یڪے دیگر همان موقع چاقو اے درآورد و فریاد زد:«جیش السورے» «جیش السورے
#فراراززندانداعش
#قسمت_8
_بین همه گروه هاے تڪفیرے، جبهة النصره از همه خشن تر هستند!
هر ڪسے مرا به یک سمتے مےڪشید...
ترسیده بودم و با خودم میگفتم: بالأخره یکےشان مرا مے برد و مےکشد!
سوار ماشینم مےڪردند،گروهے دیگر مرا پیاده مےڪرد و سوار ماشین خودشان مےڪرد،دوباره گروهے دیگر مرا پیاده مےڪردند و با خود مےبردند! وضع عجیبی بود...
ابوحسن آمد و گفت: «این اسیر را من گرفتم و خودم او را میبرم»
او فرماندهے بود ڪه تقریباً آنجا همه از او حساب مےبردند...
دیگر ڪسے حرفے نزد!
مرا عقب تویوتایش انداخت ، خواباند خودشان هم نشستند ، پاهایشان روے سینهے من بود و دو اسلحه روے سرم!
_رفتیم جلوتر پلیس راه بود...
آنجا را هم رد ڪردیم!
حس ڪردم داخل شهر شدیم!
جلوے خانه اے نگه داشتند و من را مثل یک گونی از ماشین پرت ڪردند پایین ، بعد دو دستم را گرفتند و ڪشیدند داخل یک زیرزمین!
بیمارستان شان بود!
حالا علاوه بر سرم از دهان و بینی ام هم خون مےآمد...
دوباره یک درمان سرپایی ڪردند و چند دقیقه دیگر بردند!
چیزی ڪه بیشتر از ڪشته شدن مرا میترساند ، شماره تلفنهایے بود ڪه همراه داشتم!
تلفن اقوام و پدر و مادر و بچه ها در آن بود!
فڪرم درگیر بود و میترسیدم مثلاً با پدر و مادرم تماس بگیرند و با دروغ آنها را بِڪِشَند آنجا و بلایی سرشان بیاورند...
دیگر مرگ را فراموش ڪرده بودم!
یڪے از آنها شماره ها را در آورد و به علاوه ی حدود ۲۰۰ دلار ڪه همراهم بود ، پولها را گذاشت داخل جیبش اما ، دفترچه را نگاهے انداخت و ریز ریز ڪرد و انداخت داخل سطل زباله!
لاے پول هایم چند تا اسکناس پنج هزار تومانے و ده هزار تومانے ایرانے بود...
با دیدن عڪس امام روے این پولها مرا شدید تر زدند!
داد مےزدند: «أنت شیعه! مِن ایران!»
اوضاع برایم بدتر شد...
با دیدن پولها ولم نمےڪردند!
یڪےشان زیر چک و لگد مرا کشید و پرتم ڪرد داخل صندوق عقب ماشین اش...
ده دقیقه بعد زمانے ڪه از داخل صندوق عقب بیرونم آوردند وارد مڪان دیگرے شده بودیم!
ڪنار یک تیر برق نگه ام داشتند و گفتند سرت را بنداز پایین...
با چفیه چشم هایم را بستند و بردنم داخل!
آنجا اتاق فرماندهان بود!
_وارد ڪه شدم حس ڪردم
هفت،هشت نفر دورم را گرفتند...
آنجا هم بدون هیچ حرفے همه ریختند سرم و من را زدند!
جز لباس زیرم دیگر چیزے تن ام نبود! پانزده دقیقه بے وقفه با شیئے مثل لوله آب اما پلاستیڪے به بدنم میزدند دیگر جانے در بدنم نمانده بود...
_بعد از آن پذیرایے به داخل اتاقے انداختند و چشمانم را باز ڪردند! دیدم پنج،شش نفر ڪنارم عڪس مےگیرند و مسخره بازے در مےآورند... بعد از چند دقیقه سرگروهان ها آمدند!
پیڪر بےجان و زخمےام برایشان جذابیت داشت و سعے مےڪردند هیچ ڪدامشان از عڪس گرفتن جا نمانند...
فیلم هم مےگرفتند!
یک نفر نبود ڪه در این مدت مرا ببیند و کتک نزند...
ساعت سه نیمه شب بود ڪه من را با بدن عریان داخل اتاقے ڪه ڪَفَش سیمان بود انداختند!
آن هم در زمستان و هواے بسیار سرد و سوزدار...
هواے سوریه ، شب هاے بسیار سردے دارد و روزهاے گرم!
حالم به گونهاے بود ڪه تمام بدنم درد میڪرد...
نه مےتوانستم بنشینم نه بایستم!
دیگر به فڪر خونریزے سر و صورتم نبودم!
داشتم یخ میزدم ، تا حدود ساعت ده صبح آنجا بودم ڪه تازه آن موقع یک دست لباس دادند بپوشم...
✍🏻 ز.بختیـــارے
#ادامه دارد...
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸