♥️|• #لبیڪیازینب (س)
♂ #فرار_از_زندان_داعش
🔻 #قسمت_۱۰
_چهل روز گذشت...
روزے یک وعده غذا به من مےدادند! یک شب حدود ساعت ۹ آمدند داخل اتاق تعجب کردم ، چون معمولاً شبها نمےآمدند!
ابوحسن بود با یک نفر از جبهة الشام و چند نفر دیگر ڪه صورت هایشان را بسته بودند...
گفتند: میخواهند من را ببرند و بڪشند!
آمدند دستبندم را باز ڪردند و بردند پایین...
چشم هایم باز بود!
جلوے در چهار تویوتا پارک بود!
پشت هر ڪدام یک دوشڪا بسته بودند...
تعداد زیادے آدم از جیش الحُر آمده بود!
در ازاے پاڪت پول به ابو حسن من به آنها فروخته شده بودم...
آنها من را به مقرشان بردند!
_مقر آنها جاے تاریڪے بود!
فریاد زدند بیایید یک بچه شیعه را گرفته ایم...
هر ڪسے مےآمد یک شڪم سیـر من را مےزد!
آنجا علاوه بر من سه تا از بچه هاے سورے هم ڪه در شیخ مسڪین اسیر شده بودند حضور داشتند...
آن سه نفر ڪه خودشان از جیش السوری بودند شروع ڪردند به «بشار اسد» توهین ڪردند!
مےگفتند: بشار اسد قاتل مسلمین است!
به خاطر همین فحاشے ها و این که سنے بودند تڪفیرےها با آنها ڪاری نداشتند...
آن سه نفر با من صحبت مےڪردند تا اطلاعات ام را به جیش الحُر بدهند!
فرداے آن روز دستهایم را با سیم بستند و دوباره با ماشین به همان منوال آمدند دنبالم...
این بار به گروه العمری فروخته شده بودم!
از وسط راه چشمهایم را بستند...
یک ساعتے رفتیم تا رسیدیم داخل یک پارڪینگ!
آنجا چشمهایم را باز ڪردند و خواباندنم روے زمین...
مقدارے آب به من دادند و چاقو را درآوردند و گذاشتند روے گردنم !
با خودم گفتم: «اینها قصد ڪشتن مرا ندارند ، چون پاے پول در میان است ، باز هم من را خواهند فروخت!»
درست حدس زده بودم...
آنها تنها مےخواستند آزارم بدهند!
بردنم داخل یک اتاق...
بیست دقیقه بعد یک جرثقیل آمد و من را با آن بردند!
بردند جایے ڪه دوباره ابوحسن آمد! او از من پرسید: «عماد اشلونک!؟»
یعنی عماد چطوری!؟
اذیتت نکردند؟
گفتم: اذیتم بڪنند یا نه براے شما فرقے مےڪند!؟
همه شان از گروههاے خودتان هستند!
و با خنده گفتم: همه شان آدمهاے خوبے بودند...
عماد تورا تبادل مےڪنیم و پیش پدر و مادرت برمیگردے!
آنها در راه چند بار ماشین عوض ڪردند و باز هر گروهے ڪه پول بیشترے مےداد ، براے چند روزے من را به او مےفروختند!
جالب اینڪه حضور ابوحسن هنگام فروختن من الزامے بود...
_پنجمین بار به دست جبهة النُصره فروخته شدم!
گروهے ڪه از همه شقے تر بود و آنچه فڪرش را نمیڪردم برایم اتفاق افتاد...
آن شب چهار تا بچه آمدند حدود شانزده ساله!
این چهار بچه
ڪاری ڪردند ڪه تا صبح دیگر دستم را ڪامل از زندگے شسته بودم...
هر ڪارے را ڪه فڪر ڪنید با من ڪردند!
گوش هایم را با انبردست مےڪشیدند و آنقدر من را زدند ڪه خسته شده بودند...
به آنها گفتم: «یک تیر بزنید و راحتم ڪنید»
صبح فرمانده آنها آمد و پرسید:
از ایران هستے!؟
بله!
براے چه اینجا آمدے و ما سنے ها را میڪشے!؟
_چشم هایم را بستند و بردنم بیرون...
یک لحظه از زیر چفیه متوجه شدم ڪه دارند من را سمت پله مےبرند!
پایم را ڪه درست گذاشتم فهمیدند چشمانم میبیند...
دو نفرے ڪه ڪنارم بودند ڪنار رفتند و پشت سرے با لگد پرتم ڪرد روے پله ها!
سرم دوباره شڪست...
بلندم ڪردند و سوار ماشین دیگرے شدم!
گفتند: «سرت را بگیر پایین ، حق ندارے جایے را ببینے»
گویا من را برده بودن جایے شبیه آگاهے!
_وقتے رسیدم آنجا زنجیر آوردند و دست و پایم را بستند...
شش ماه هم آنجا ماندم!
این شش ماه روزهاے سختے بر من گذشت...
مثلاً اندازه ے دو لیوان غذا برایم مےآورند ، نگهبان دستهایم را از جلو باز ڪرد و از پشت بست...
مےگفت:غذایت را بخور!!!
همین که دولا مےشدم غذایم را با دهان بردارم ، آنهم غذاے بسیار داغ ، با لگد به صورتم مےزد و من دوباره برمےگشتم عقب!
مےگفت: «والک،دوباره بخور»
تا ۳ بار این ڪار را انجام مےداد بعد با لوله کتکم مےزد!
آخر با چه بدبختے غذا را میخوردم...
✍🏻 ز.بختیـــارے
#ادامه دارد...
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#فرار_از_زندان_داعش #قسمت_9 _بردنم پیش یک نفر و شروع کرد به پرسیدن... از ڪجا هستے!؟ ایران! براے چ
♥️|• #لبیڪیازینب (س)
♂ #فرار_از_زندان_داعش
🔻 #قسمت_۱۰
_چهل روز گذشت...
روزے یک وعده غذا به من مےدادند! یک شب حدود ساعت ۹ آمدند داخل اتاق تعجب کردم ، چون معمولاً شبها نمےآمدند!
ابوحسن بود با یک نفر از جبهة الشام و چند نفر دیگر ڪه صورت هایشان را بسته بودند...
گفتند: میخواهند من را ببرند و بڪشند!
آمدند دستبندم را باز ڪردند و بردند پایین...
چشم هایم باز بود!
جلوے در چهار تویوتا پارک بود!
پشت هر ڪدام یک دوشڪا بسته بودند...
تعداد زیادے آدم از جیش الحُر آمده بود!
در ازاے پاڪت پول به ابو حسن من به آنها فروخته شده بودم...
آنها من را به مقرشان بردند!
_مقر آنها جاے تاریڪے بود!
فریاد زدند بیایید یک بچه شیعه را گرفته ایم...
هر ڪسے مےآمد یک شڪم سیـر من را مےزد!
آنجا علاوه بر من سه تا از بچه هاے سورے هم ڪه در شیخ مسڪین اسیر شده بودند حضور داشتند...
آن سه نفر ڪه خودشان از جیش السوری بودند شروع ڪردند به «بشار اسد» توهین ڪردند!
مےگفتند: بشار اسد قاتل مسلمین است!
به خاطر همین فحاشے ها و این که سنے بودند تڪفیرےها با آنها ڪاری نداشتند...
آن سه نفر با من صحبت مےڪردند تا اطلاعات ام را به جیش الحُر بدهند!
فرداے آن روز دستهایم را با سیم بستند و دوباره با ماشین به همان منوال آمدند دنبالم...
این بار به گروه العمری فروخته شده بودم!
از وسط راه چشمهایم را بستند...
یک ساعتے رفتیم تا رسیدیم داخل یک پارڪینگ!
آنجا چشمهایم را باز ڪردند و خواباندنم روے زمین...
مقدارے آب به من دادند و چاقو را درآوردند و گذاشتند روے گردنم !
با خودم گفتم: «اینها قصد ڪشتن مرا ندارند ، چون پاے پول در میان است ، باز هم من را خواهند فروخت!»
درست حدس زده بودم...
آنها تنها مےخواستند آزارم بدهند!
بردنم داخل یک اتاق...
بیست دقیقه بعد یک جرثقیل آمد و من را با آن بردند!
بردند جایے ڪه دوباره ابوحسن آمد! او از من پرسید: «عماد اشلونک!؟»
یعنی عماد چطوری!؟
اذیتت نکردند؟
گفتم: اذیتم بڪنند یا نه براے شما فرقے مےڪند!؟
همه شان از گروههاے خودتان هستند!
و با خنده گفتم: همه شان آدمهاے خوبے بودند...
عماد تورا تبادل مےڪنیم و پیش پدر و مادرت برمیگردے!
آنها در راه چند بار ماشین عوض ڪردند و باز هر گروهے ڪه پول بیشترے مےداد ، براے چند روزے من را به او مےفروختند!
جالب اینڪه حضور ابوحسن هنگام فروختن من الزامے بود...
_پنجمین بار به دست جبهة النُصره فروخته شدم!
گروهے ڪه از همه شقے تر بود و آنچه فڪرش را نمیڪردم برایم اتفاق افتاد...
آن شب چهار تا بچه آمدند حدود شانزده ساله!
این چهار بچه
ڪاری ڪردند ڪه تا صبح دیگر دستم را ڪامل از زندگے شسته بودم...
هر ڪارے را ڪه فڪر ڪنید با من ڪردند!
گوش هایم را با انبردست مےڪشیدند و آنقدر من را زدند ڪه خسته شده بودند...
به آنها گفتم: «یک تیر بزنید و راحتم ڪنید»
صبح فرمانده آنها آمد و پرسید:
از ایران هستے!؟
بله!
براے چه اینجا آمدے و ما سنے ها را میڪشے!؟
_چشم هایم را بستند و بردنم بیرون...
یک لحظه از زیر چفیه متوجه شدم ڪه دارند من را سمت پله مےبرند!
پایم را ڪه درست گذاشتم فهمیدند چشمانم میبیند...
دو نفرے ڪه ڪنارم بودند ڪنار رفتند و پشت سرے با لگد پرتم ڪرد روے پله ها!
سرم دوباره شڪست...
بلندم ڪردند و سوار ماشین دیگرے شدم!
گفتند: «سرت را بگیر پایین ، حق ندارے جایے را ببینے»
گویا من را برده بودن جایے شبیه آگاهے!
_وقتے رسیدم آنجا زنجیر آوردند و دست و پایم را بستند...
شش ماه هم آنجا ماندم!
این شش ماه روزهاے سختے بر من گذشت...
مثلاً اندازه ے دو لیوان غذا برایم مےآورند ، نگهبان دستهایم را از جلو باز ڪرد و از پشت بست...
مےگفت:غذایت را بخور!!!
همین که دولا مےشدم غذایم را با دهان بردارم ، آنهم غذاے بسیار داغ ، با لگد به صورتم مےزد و من دوباره برمےگشتم عقب!
مےگفت: «والک،دوباره بخور»
تا ۳ بار این ڪار را انجام مےداد بعد با لوله کتکم مےزد!
آخر با چه بدبختے غذا را میخوردم...
✍🏻 ز.بختیـــارے
#ادامه دارد...
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#فرار_از_زندان_داعش #قسمت_13 _اما همین جبهة النصره وقتے از داعش اسیر میگرفت او را به راحتے آزاد ن
♥️|• #لبیڪیازینب (س)
♂ #فرار_از_زندان_داعش
🔻 #قسمت_۱۴
⚠️ #قسمت_پایانے
_ما چهارده نفر بودیم...
«ابوربیر»،«ابوعلے»،«ڪولک»،«ابوخدر»،«ابومحمد»(چون در پایش پلاتین بود ابو سیخ صدایش میڪردیم)،«مجید»،«عبدالله»،«خلیل»،«ضیاء»،«ابونبیر»...
نام بقیه را فراموش کردم!
یڪے با آرپےجے میخواست بزند،گفتیم:«دیوانه!اگر تو آرپےجے بزنے ڪه خودمان میرویم روے هوا»!
آنجا یک در خیلے بزرگ داشت...
خلیل تا در را هل داد و گفت سه؛امانشان ندادیم!
از بس به آنها شلیک ڪردیم،آبکش شده بودند...
_براے اینڪه اگر هواپیما آمد به ماشین اصابت نڪند،ماشین با یک کیلومتر فاصله از زندان مستقر بود...
ماشین را آوردیم و دوباره رفتیم داخل زندان!
یک ون سفید آنجا بود...
موبایل ها و بی سیم ها و هــر چه پول و مدارک داخل اتاق بود را برداشتیم،گذاشتیم داخل یک کیسه و سوار ماشین شدیم!
تماس گرفتیم با ارتش...
شماره فرمانده را گرفتند!
با آنها هماهنگ ڪردیم ڪه برویم سمتشان!
به محض اینڪه موافقت ڪردند،رفتیم داخل اتاق و راه افتادیم!
_رسیدیم به اولین ایستگاه پلیس...
همه صورت هایمان را بسته بودیم!
صداے ضبط را زیاد ڪردیم و با بے سیم خاموش صحبت ڪردیم...
یڪ تڪفیــرے داشت محوطه را جارو میڪرد!به او سلام دادیم...
به لطف خدا آنجا را راحت رد ڪردیم!
چهار،پنج ڪیلومتـر ڪه رفتیم،رسیدیم به ایستگاه بعدے...
او به ما مشڪوک شد!ماشین را خاموش ڪردیم...
ریختند دور و برمان!
پرسیدند:«اول صبحے ڪجا میروید!؟»
خلیل از قبل به ما گفته بود در پلیس راه هیچ ڪس حق ندارد صحبت ڪند جز خودم!
او به آنها گفت:« بچه هاے جبهه النصره در محاصره هستند و بےسیم زده اند از زندان نیرو بفرست،ما نیرو ڪم داریم!
داریم میرویم آنها را از محاصره در بیاوریم...
این را ڪه گفت سریع راه را باز ڪردند!
_دو پلیس راه قبلے از بچه هاے جیش الحر بودند!
اما سومے از بچههاے جبهة النصره بودند...
اگر این را هم رد میڪردیم،خاڪریز بعدے بچههاے خودمان بودند!
وقتے به پست سوم رسیدیم،دیگر توقف نڪردیم!
گاز ماشین را گرفتیم و رفتیم...
_در پیچ و واپیچ هاے پلیس راه یک لحظه نزدیک بود ماشین چپ کند!
اما توانستیم آنجا را رد ڪنیم...
تڪفیرےها سریع دست به ڪار شدند و با دوشڪا و قناسه ما را از پشت میزدند!
چرخ هاے ماشین پنچر شد...
با همان لاستیک هاے پنچر خودمان را رساندیم به پلیس راه خودے!
با بچه هاے مخابرات هماهنگ ڪرده بودیم اطلاع دهند ما داریم میاییم...
اما آنها نگفته بودند!
وقتے پیاده شدیم با ظاهرے ڪه داشتیم ، آنها فڪر ڪردن انتحارے هستیم!
ریختند سرمان...
ابوربیر پیاده شد ، تا خواست دستش را ببرد بالا و الله اکبر بگوید او را با تیر زدند!
همه از ماشین پریدیم پایین و لباس هاےمان را در آوردیم...
آنها به اطرافمان تیر میزدند!
خون زیادے از ابوربیر میرفت...
حدود ۲۰ دقیقه به ما شلیک شد تا در نهایت بچه هاے مخابرات اطلاع دادند ڪه ما خودے هستیم!
آنها از سنگرها آمدند سمت ما ابوربیر را بردند بیمارستان و ما را هم بردند مقر!
_فرماندهان جیش السورے اسممان را پرسیدند!
هیچڪس داستان ما را باور نمیڪرد...
خدا را شڪر ابوربیر هم زنده ماند و ما به دیدنشان رفتیم!
وقتے ڪل ماجرا را ڪه نگاه میڪنم میبینم واقعا همه عنایت خدا بود و بس...
هنوز هم بعد از حدود ۶ ماه ڪه به خانه برگشتم ، از لحاظ روحے حالم مساعد نیست!
منے ڪه در روز چهار،پنج ساعت خوابیدن ڪفایت میڪرد ، الان قرصهایے میخورم ڪه ڪل بیست چهار ساعت خوابم!
ز نظر روحے اعصابم از بین رفته...
نمیتوانم یڪجا چند دقیقه بنشینم!
پلاتین هاے بدنم شڪسته و اذیتم میڪند...
هنوز شبها با ڪابوس از خواب بیدار میشوم!
دندان هایم شڪسته...
در روند درمان آن با ڪمبودهایے مواجه هستند اما همچنان پیگیرم!
زمانے ڪه آزاد شدم احساس میڪردم دنیا را به من دادند...
دلم میخواهد دوباره برگردم منطقه و به زیارت حرم حضرت زینب سلام الله علیها بروم!
انشالله روزےام شود♥️
ـــــــــــــــ پایان ــــــــــــــ
✍🏻 ز.بختیـــارے